part34

2.3K 351 6
                                    

بعد از شام نامجون با اشاره جونگکوک یه جعبه بزرگ و یه جعبه کوچیک
روبان دار رو جلوی روم گذاشت. ابروهام از تعجب به پیشونیم
چسبید. باورم نمیشد که جونگکوک برام کادوی تولد گرفته باشه. اما
پس اون لبخند خبیث روی صورتش چی بود. خواستم جعبه
کوچیک رو اول باز کنم که اونو کشید کنار و ازم خواست جعبه
بزرگ رو باز کنم. داخل جعبه لپتاپ خودم بود که موقع تو اون لحظه این بهترین هدیه برای من بود.
جعبه کوچیک رو برداشتم که جونگکوک به نامجون گفت:
"بگو بیاد داخل"
با تعجب پرسیدم:
"کی قراره بیاد؟"
تهیونگ جوابی نداد و اشاره کرد که جعبه رو باز کنم. داخل جعبه یه کپسول
کوچیک آهنی بود که یه چراغ چشمک زن هم داشت. با تعجب
"این دیگه چیه؟"
همون لحظه مرد ی مسن با موها ی جوگندمی و کت و شلوار اتو
کشیده با یه کیف که بدون شک کیف پزشکی بود وارد اتاق شد و
با احترام به جونگکوک کرد. جونگکوک رو به من گفت :
هدیه آخر من به تو. یه گردنبند که به جای اینکه بندازی گردنت
میذاری تو گردنت"
هنوز دوزاریم نیفتاده بود. دوباره مثل خنگاپرسیدم:
"چی؟" بدون خجالت گفت:
"یه ردیاب"
نگاهی به کپسول کوچیک توی دستم انداختم و بعد نگاهم از تهیونگ
به مردی که مطمئنا دکتر بود و نامجون افتاد و بعد چنان خشمی
احساس کردم که دلم میخواست با ناخنام چشمای همشون رو از
کاسه دربیارم. اون فکر میکرد من یه گوسفندم که میخواست منو
نشونه گذاری کنه یا یه زندانی که بخواد اینجور ی منو کنترل کنه؟
اما خب اون جونگکوک بود. تصمیمش رو گرفته بود و بحث کردن باهاش
بیفایده بود. کپسول رو توی مشتم گرفتم و به سرعت باد شروع به
دویدن کردم .
صدای جونگکوک رو از پشت شنیدم که غر زد: "دوباره نه"
نامجون مانع رفتن من نشد چون هیچ کس حق نداشت بدون اجازه
جونگکوک به من دست بزنه. سان تو راهرو منو دید و با چشما ی گشاد
شده از تعجب خواست سوالی بپرسه که من از جلوش رد شدم. به
اتاقم که رسیدم خواستم در رو قفل کنم که متوجه شدم کلید روی
قفل نیست . اون حرومزاده فکر همه جا رو کرده بود. از اتاق رفتم
بیرون تا به یه اتاق دیگه برم اما جونگکوک داشت خیلی آروم و با اعتماد
به نفس به طرفم می امد و نامجون و دکتره هم پشت سرش
میامدند
برگشتم داخل اتاق و رفتم داخل حمام اما خب طبق انتظارم کلید
اون قفل هم ناپد ید شده بود. تنها کاری که تونستم بکنم این بود
که کپسول رو انداختم توی توالت و سیفون رو کشیدم. همون لحظه
جونگکوک در حمام رو باز کرد و نگاهی به توالت انداخت که من لبخند
پیروزمندانه ای بهش زدم. اما اون دست کرد داخل جیب شلوارش
یه جعبه دیگه رو برد کنار شقیقه اش و با افتخار تکون داد. دستام
شروع به لرزیدن کرد و یه قدم رفتم عقب که جونگکوک هشدار داد:
"قضیه رو بزرگ نکن جیمین. بیا اینجا و همکاری کن یا اینکه قسم
میخورم می ندازمت روی دوشم و میبرمت بیرون"
با عصبانی ت فریاد زدم:
"من گوسفند نیستم که می خوای بهم زنگوله
ببندی . وسیله شخصی تو هم نیستم لعنتی. من یه آدمم. نمی تونی
با من همچین کاری کنی"
به طرفم خیز برداشت و گفت:"
"میتونم و میکنم"
با یه حرکت منو انداخت روی دوشش و از حموم برد بیرون.
با احتیاط منو گذاشت روی تخت و وقتی که خواستم از زیر دستش
فرار کنم نشست پشتم و با یه دست که دور سینه ام انداخت هر
دو دستم رو مهار کرد و با پاهای بلندش قلابی برای پاهام ساخت.
به معنای واقعی کلمه منو با بدنش قنداق کرد که باعث شد
آدرنالین بدنم بخوابه و با بیچارگی به التماس بیفتم:
"خواهش میکنم جونگکوک. این کارو نکن" کنار گوشم زمزمه کرد که آروم باشم
و به دکتر گفت شروع کنه. وقتی دیدم با سرنگ داره به طرفم میاد
شروع به جیغ کشیدن کردم اما بعد از سوزش سوزن روی دستم
تو دستای جونگکوک از حال رفتم .
چشمام رو که باز کردم همه چیز رو به وضوح یادم بود. نور روز،
اتاق رو روشن کرده بود و این یعنی اینکه من تمام شب رو خوابیده
بودم. نگاهی به اطراف انداختم و فهمیدم تو اتاق تنها هستم. ملافه
رو کنار زدم و دیدم که لباس خواب راحتی تنمه. جونگکوک لباس هام
رو هم تعویض کرده بود. من واقعا یه عروسک بی اراده بودم. از
تخت پایین اومدم و لباس خوابم رو در آوردم و جلو ی آینه به خودم
خیره شدم. برگشتم و همه جا ی تنم رو به دقت بررسی کردم. با
سوزشی که توی گردنم حس کردم موهام رو کنار زدم و یه جای
زخم کوچیک رو دیدم که یه بخیه خیلی کوچیک خورده بود. پس
اینجا گذاشته بودتش. درست مثل زنگوله ای که به گردن یه بز
میندازن تا تو چراگاه گم نشه منم الان یه زنگوله به گردنم داشتم.
چشمام پر آب شد
اشکام رو پاک کردم و رفتم
داخل حمام و شیر آب رو باز کردم و یک ساعت زیر دوش نشستم.
وقتی از حمام بیرون اومدم بدون اینکه یه لحظه به کاری که میخوام
بکنم شک داشته باشم همه لباس هام رو از اتاق جمع کردم و به
اتاق قدیمی خودم تو ضلع دیگه خونه رفتم. دیگه حتی نمیخواستم
اسم جونگکوک رو بشنوم چه برسه به اینکه بخوام باهاش عشق بازی
کنم. شاید حق با جونگکوک بود که حال من مثل آسمون بهاره. اما این
آسمون الان پوشیده از ابرهای سیاه و پربغض کینه بود.

My Diamond_kookminWhere stories live. Discover now