part41

2.3K 361 14
                                    

جونگکوک

صدای نفس کشیدنش مثل آدمی بود که چند دقیقه سرش رو ز یر
آب نگه داشته بودند و حالا با زحمت برای فرستادن اکسیژن به ریه
هاش تقلا میکرد . با وحشت به طرف خودم برش گردوندم و دیدم
مردمک چشماش به قدری به طرف بالاست که سفیدی چشماش
معلوم بودند و من حسی رو تجربه کردم که تا به حال در زندگیم
نداشتم. حس از دست دادن همه چیز .
با وحشت اسم نامجون رو صدا زدم. انگار همون نزدیکی بود چون
بلافاصله وارد اتاق شد و با دیدن جیمین تو اون وضعیت به سرعت
به طرف میز داخل کتابخونه رفت. از داخل کشو پاکت کاغذی
برداشت و به سمت جیمین برگشت. سرش رو به طرفی خم کرد و
پاکت رو جلوی دهنش گرفت. من کاملا خشکم زده بود. برای اولین
بار در زندگیم حس ناتوانی داشتم. نفس های جیمین آروم و بیصدا
شدند. چشماش که بسته شد نامجون آهسته پاکت رو از جلو ی
دهنش برداشت. من هنوز روی زمین نشسته بودم
با صدایی لرزان از نامجون پرسیدم:
"مرده؟"
نامجون بدون اینکه به بدن جیمین نگاه کنه شورت ورزشیش رو بالا
کشید و رو به من گفت:
"نه رئیس. نگران نباش. یه حمله عصبی بوده. من به دکتر زنگ
زدم. تا چند دقیقه دیگه میرسه"
از قبل به دکتر زنگ زده بود. این یعنی نامجون هم انتظار این
فاجعه رو داشت. نفس عمیقی کشیدم و سرم رو تو ی دستام گرفتم
و با بدبختی زمزمه کردم:
"خدایا من چیکار کردم؟"
نامجون به طرف من اومد و دستش رو روی شونه ام گذاشت و به
نرمی گفت :
"اون خوب میشه جونگکوک. خودت رو جمع و جور کن. باید ببریمش
به اتاقش تا دکتر برسه"
از جام بلند شدم. شلوارم رو درست کردم و به جیمین که بیهوش
روی زمین بود نگاه کردم. دستام مثل برگ در باد میلرزید. نامجون
متوجه حالم شد و گفت:
"من می برمش جونگکوک. برو یه آبی به دست و صورتت بزن و خودت
رو جمع و جورکن. نذار کسی اینجوری ببینتت"
و جیمین رو روی دست بلند کرد. صدای ناله ای از جیمین بلند شد
و بعد شنیدم که با بیچارگی مادرش رو صدا زد. چندیدن بار پشت
سر هم و بعد به گریه افتاد و من حس دیگه ای رو هم برای اولین
بار در زندگیم تجربه کردم. احساس نفرت و انزجار از خودم .
من مردای زیاد ی رو شکنجه کرده بودم. با لذت به صدای شکستن
استخونای بدنشون زیر مشتام گوش کرده بودم و لذت برده بودم.
مردای زیاد ی رو کشته بودم و جسدشون رو به آتیش کشیده بودم.
اما حتی یکبار هم از کارهایی که انجام دادم احساس پشیمانی
نکردم و حالا حس ندامت و بدبختی تا عمق استخونام نفوذ کرده
بود. نه فقط به خاطر کاری که کرده بودم. به خاطر آدمی که اون
بلا رو سرش آوردم.



_______________________
سلام بچه ها من کاری برام پیش اومده و شب نیستم پس الان براتون پارت میزارم
که بد قولی نکرده باشم

My Diamond_kookminWhere stories live. Discover now