part44

2.2K 347 8
                                    

به عمارت که رسیدیم پاکتی که از قبل آماده کرده بودم از داشبورد
برداشتم و از ماشین پیاده شدم. دیابلو مثل دیوونه ها دورم
میچرخید و من هم کمی نوازشش کردم تا فرصت داشته باشم برای
کاری که میخواستم بکنم آماده بشم. من امروز صبح با مرگ روبرو
شدم و الان معتقد بودم اون کار راحت تر از روبرو شدن با جیمین
بود. نگاه ی به پنجره اتاقش انداختم و از تکون خوردن پرده فهمیدم
داشت منو نگاه میکرد. هیچ ایده ای نداشتم این میتونه برای من
خوب باشه یا بد. بالاخره بعد از ده دقیقه سر و کله زدن با دیابلو
وارد عمارت شدم .
سان با دستی که هنوز توی آتل بود جلوم ظاهر شد. کبودی
های صورتش کمتر شده بودند اما هنوز هم مشخص بود که مثل
سگ کتک خورده. بعد از اون روز ندیده بودمش اما نامجون بهم
گفته بود که آسیب جدی ندیده و من از این بابت خوشحال بودم
که یه سرباز وفادار رو نکشته بودم. سان فقط سعی داشت کاری
که ازش خواسته بودم رو انجام بده. محافظت از جیمین. اون خودش
رو بین من و جیمین انداخت تا به جیمین زمان بده از خشم وحشتناک
من فرار کنه. اما وقتی من میخواستم به خاطر این کار بکشمش
کوچکترین تلاشی برای دفاع از خودش و مقابله با من نکرد. اون
یه سرباز واقعی بود که حاضر بود برای فرمانده اش بمیره. و به طرز
احمقانه ای شجاع بود. حتی تو ا ین لحظه هم با آرامش مطلق و
بدون ترس به من سلام داد. جوابش رو دادم و صادقانه گفتم:
"تو مرد قابل اعتماد و وفاداری هستی سان. اینو فراموش
نمیکنم "
"من برای شما قسم خوردم کیم وی. وفاداری "
هنوز جدی بود:
"وظیفه منه. کاری بیشتر از وظیفه ام انجام ندادم"
دستی به شونه اش زدم و گفتم: "به هر حال ازت ممنونم"
به طرف پله ها رفتم. پشت در اتاق جیمین که رسیدم یه اولین بار
دیگه رو تو زندگیم تجربه کردم.
شجاعتش رو نداشتم اون در لعنتی رو باز کنم. چند ضربه به در
زدم و منتظر موندم. اگر جیمین نمیخواست منو ببینه بهش حق
میدادم. بر خلاف انتظارم در به ارومی باز شد. جیمین با لباس آستین
بلند آبی و جین تنگ همرنگش پشت در ایستاده بود. موهاش مثل
همیشه دور صورت پاپی شکل و قشنگش رو قاب گرفته بودند اما
صورتش رنگ پریده و غمگین بود. وقتی دستش رو از در جدا کرد
متوجه شدم که کمی لرزش داره. نگاهی به من انداخت و صورتش
متعجب شد. حتما از دیدن زخم های تازه ای که روی صورتم بود.
من هم نگاهش کردم. تک تک اجزای صورت قشنگش رو. نه اون
چیزی میگفت و نه من. چند دقیقه گذشت و بالاخره جسارت پیدا
کردم سکوت رو بشکنم:
"میتونم باهات حرف بزنم؟"

My Diamond_kookminWhere stories live. Discover now