part39

2.2K 364 7
                                    

یک هفته گذشت و هیچ اتفاقی نیفتاد. نه جونگکوک رو دیدم و نه چیزی
در موردش شنیدم. از روز دوم به بعد رسما مجلس عزاداری رو
تموم کردم و به روتین عادیم برگشتم. بخش جدیدش، مهمترین و
لذت بخش ترینشون هم بود. تمرین بوکس با سان
با سان به طرف باشگاه میرفتیم که تو قسمت اقامت جونگکوک بود.
موقع عبور از راهرو، صدای جونگکوک رو از لای درب نیمه باز اتاق
شنیدم . ایستادم و در حالی که ضربان قلبم بالا رفته بودم به در
خیره شدم .
با تعجب از سان پرسیدم :
"مگه جونگکوک خونه است؟"
"آره مثل اینکه یه جلسه مهم داره. وقتی میخواد با کسی صحبت
کنه که باید ناشناس بمونه، میارتش خونه"
"خب این آدم مهم کیه که باید ناشناس بمونه؟"
"یکی که حواسش هست سرش به کار خودش بمونه"
بهم چشم غره رفت.
اخم کردم و لب زدم :
"بدجنس"
تازه شرت و لباس ورزشیم رو پوشیده بودم و داشتم بند کفشام رو
میبستم. سان هم دستکش های مخصوص و پفی بوکس رو
دست کرده بود و وسط رینگ داشت خودش رو گرم میکرد که
موبایلش زنگ خورد .
نگاهی به گوشیش که روی نیمکت بود انداختم
"نامجون پشت خطه"
نگاهی به دستاش کرد و چون حوصله نداشت دستکش هاش رو
دربیاره گفت :
"بزن رو اسپیکر"
صدای شتاب زده و کمی مضطرب نامجون تو اتاق پیچید:
"جیمین با توئه؟"
"آره تو اتاق ورزش هستیم"
سان هوشیار شد. اخم ریزی روی صورتش نشست.
"گندش بزنن. سان همین الان از اونجا برید بیرون. به سمت
ورود ی هال نیا، برو به کتابخونه و همونجا بمون"
سان حالا دستکش هاش رو درآورده بود و کنار من ایستاده بود.
با اخم هایی درهم پرسید :
"چی شده؟ بهمون حمله شده؟"
"نه. یه خبر بد از آمریکا رسیده و جونگکوک این اتاق رو با خاک یکی کرده.
حالا هم داره میاد به سمت اتاق ورزش. با حالی که داره ممکنه یه
بالیی سر جیمین بیاره"
سان بدون اینکه یک کلمه د یگه حرف بزنه گوشی رو قطع کرد.
به سرعت دستم رو گرفت و از اتاق بیرون برد. تو مدتی که سان
رو میشناختم این اولین بار بود که میدیدم واقعا از چیزی وحشت
کرده. حتی زمانی هم که ارازل جونگین داشتن به قصد کشت
میزدنش این ترس تو چهره اش نبود و همین هم باعث شد که منم
وحشت کنم.
وقتی از اتاق خارج شدیم با دیدن جونگکوک که داشت از انتهای راهرو
به طرف ما میامد، هر دو مثل دو مجسمه یخی بی حرکت شدیم و
بهش نگاه کردیم. اون هم ظاهرا حسابی جا خورده بود. اما بعد از
چند ثانیه نگاهش به قفل دستا ی ما دو تا احمق افتاد و چشماش
دو گلوله ی آماده ی شلیک شدند .
عضلات فکش محکم و رگ های پیشونی ش برجسته شد. دستش
هاش رو مشت کرد و یه قدم به طرف ما برداشت که من ناخودآگاه
دست سان رو رها کردم و یه قدم به عقب برداشتم. جونگکوک سرعت
قدم هاش رو بیشتر کرد و نمیدونم سان چی تو چشماش دید
که به طرف من برگشت و بی صدا لب زد:
"بدو"
من هم بی اراده شروع به دویدن کردم. انگار اینکارم جونگکوک رو
بیشتر تحریک کرد چون اونم شروع به دویدن به طرف من کرد اما
سان جلوش ایستاد و سعی کرد آرومش کنه. از روی شونه به
پشت سرم نگاه کردم و دیدم سان رو کوبوند به زمین و به باد
کتک گرفت. اون هم هیچ دفاعی از خودش نمیکرد. قدم هام کند
شد و به مشت های سنگینی خیره شدم که جونگکوک به سر و بدن
سان میزد. اون فقط سعی داشت از من دفاع کنه.
نامجون و یونگی خودشون رو به جونگکوک رسوندند اما بر خلاف انتظارم
هیچ مداخله ای نکردند فقط مرتب از جونگکوک خواهش میکردند که
خشمش رو کنترل کنه .
زمانی که اون غول بی شاخ و دم تصمیم میگرفت خشمش رو
کنترل کنه زمانی بود که سان و مرده بود و من اجازه نمیدادم
جونگکوک تنها دوستی که من تو این عمارت داشتم رو بکشه. به همین
خاطر به طرفشون رفتم و خواستم جلوی جونگکوک رو بگیرم اما اون
منو محکم به طرف دیوار هل داد. اینبار خودم رو جمع و جور کردم
و بدنم رو مثل سپر انداختم روی سان .
انتظار داشتم مشت های جونگکوک رو بدنم فرود بیاد اما وقتی چند
لحظه گذشت و چیزی احساس نکردم سرم رو بلند کردم و د یدم
جونگکوک با مشتای گره کرده بالا ی سرم ایستاده و با نگاهی مرگبار به
من و سان که حالا داشت ناله میکرد خیره شده. نامجون و یونگی، اون دو تا که تا مرگ به جونگکوک وفادار بودند هم
پشت سرش ایستاده بودند و میدیدم با نگاهی نگران همه چیز رو
دنبال میکنند . جونگکوک از میون دندون هایی که به هم فشار میداد
غرید:
"انقدر دوستش داری که حاضری خودت رو سپر بلاش کنی؟ به
جای اون کتک بخوری ؟ پس همه مدتی که قرار بود با هم تمرین
کنید داشتید به من خیانت می کردید؟ داشتید پشت سرم بهم
میخندیدید؟"

My Diamond_kookminWhere stories live. Discover now