part13

2.7K 443 7
                                    

با کرختی از تخت بیرون اومدم و زیر دوش آب رفتم. شیر آب گرم
رو باز کردم و اجازه دادم تا آب آلودگی بدنم رو همراه با غصه و
فکر و خیال ها ی مزخرف بشوره و پاکم کنه. با ید از اول شروع
میکردم. باید قو ی میبودم و برای زندگی میجنگیدم. موقع لباس
پوشیدن متوجه شدم به خاطر اتفاقاتی که پشت سر هم برام افتاده
بود کمی لاغر و رنگ پریده به نظر میامدم. میک آپ سبکی انجام
دادم و در اتاق رو باز کردم که نگهبانی که در مقابل جونگین ازم دفاع کرد رو دیدم اسمس چی بود؟......آها سان رو پشت در دیدم. رو ی
صورتش هنوز جای کبودی از ماه پیش بود اما در کل حالش کاملا
خوب به نظر میرسید. با دیدنم ابرویی بالا انداخت و پرسید:
"چیزی احتیاج داری؟"
"نه. راستش میخواستم یک کم قدم بزنم؟ مشکلی هست؟"
"بله، هست. رئیس گفته نباید از اتاق بیای بیرون"
"چرا نباید بیام؟ "
چشماش رو به حالت فکر کردن چرخوند و با تمسخر گفت:
"نمیدونم شاید چون چند روز پیش میخواستی فرار کنی"
ابرویی بالا انداختم و پرسیدم :
"رئیس بهت گفته اگر از اتاق اومدم بیرون و راه خودم رو رفتم و
به حرفت هم گوش نکردم چیکار باید بکنی؟"
"منظورت چیه؟"
بی حوصله پرسید:
"منظورم اینه که آیا تو اجازه داری به من دست بزنی ؟ آخه میدونی،
چند روز پیش 3 نفر به جرم دست زدن به من زنده زنده تو آتیش سوختن"
اخماش رفت تو هم و با عصبانیت گفت :
"با من بازی نکن. انقدرم چرت و پرت نگو. برگرد تو اتاقت. موقع شام صدات میزنم که ببرمت ".
ابرویی بالا انداختم و از کنارش گذشتم که اون هیکل گنده اش رو
انداخت جلوم و غر زد:
"هی پسر کری ؟ میگم بهم دستور داده تو اتاق نگهت دارم"
"اما به من دستوری نداده که تو اتاق بمونم. حالا هم من میخوام
برم کتابخونه چون حوصله ام سر رفته. تو هم اگر میتونی جلوم رو
بگیر . اگرم نمیتونی میتونی با من بیا، چون من چیزی برای مخفی
کردن ندارم. قصد فرار هم ندارم"
دوباره به راه افتادم که یک بار د یگه خودش رو انداخت جلوم و
اینبار با نرمش گفت:
"ببین پسر، منو تو دردسر ننداز. رئیس روی نافرمانی خیلی
حساسه. دلت می خواد امشب منو هم جلوت آتیش بزنه؟"
آهی کشیدم و ایستادم. سان اون شب واقعا تا پای جونش برای
نجات من جنگید . باید کمی قدرشناس می بودم.
صدایی ظریف و پرعشوه از پشت سرم شنیدم:
"بس کن سان، بذار پسره هر کاری که دلش میخواد بکنه. بد نیست وسط کتک خوردناش و غش کردناش یه کار دیگه ای هم
واسه تفریح داشته باشه. کی میدونه دفعه بعدی که کیسه مشت یه نفر دیگه بشه کیه؟"
یونا بود. تو لباسی که مثل همیشه به زحمت سینه های ایمپلنت
شده و باسن مصنوعی ش رو می پوشوند . ابرویی بالا انداختم و به
پرروییش خیره شدم. نگاهش تحقیرآمیز و لحنش تمسخرآمیز بود.
به چه جراتی اینطوری در مورد من حرف میزد. میخواستم بهش
بگم کیسه مشت بودن خیلی بهتر از جنده بودنه که سان با
بدخلقی زد تو پرش:
"این کارا به تو ربطی نداره یونا. سرت به کار خودت باشه. این
دستور مستقیم از طرف جی کیه"
یونا از رو نرفت: "من می تونم بعدا براش توضیح بدم"
"تو مثل اینکه امروز یه چیزیت میشه. از کی تا حالا فکر کردی
میتونی برای ما تعیین تکلیف کنی یا با وی در مورد کاراش حرف
بزنی. تو بیشتر از یه سوراخ براش نیستی. حالا قبل از اینکه
یه بلایی سرت بیارم بزن به چاک"
یونا یه چشمک به سان زد و نزدیکش شد. دستش رو روی شونه
سان گذاشت و تا پایین آرنجش، اغواگرانه نوازشش کرد و گفت:
"جون! وقتی آتیشی میشی بیشتر دوستت دارم. خودت نمیدونی
چقدر جذاب میشی. چقدر تحریکم میکنی"!
چشمام از بی آبروییش گرد شد. ا ین دختر بی حیا واقعا داشت از
جتده وار زندگی کردن لذت می برد. وقتی راهش رو کشید و رفت
سان به من نگاه کرد اما قبل از اینکه حرفی بزنه من راه افتادم
و به اتاقم برگشتم. ناخودآگاه از روی خشم در رو محکم کوبیدم به
هم و به وقاحت اون دختره پررو فکر کردم. چند دقیقه بعد در اتاق
بعد از چند ضربه باز شد و از لای در چند تا کتاب داخل اتاقم
گذاشته شد. با تعجب کتاب ها رو برداشتم. رمان های عاشقانه
بودند. لبخندی زدم و از پشت در فریاد زدم:
"ممنون سان"

My Diamond_kookminWhere stories live. Discover now