part12

2.7K 436 3
                                    

جیمین

تختش به سایز خودش میخورد. بزرگ و غول پیکر. مات و مبهوت
زنجیری که به پام بسته بود وسط تخت نشسته بودم. صدای
فریادهای اون مردها، صدای سوختن پوست و گوشتشون تو سرم اکو میشد . بوی گوشت سوخته تو مشامم داشت حالم رو بهم میزد.
تازه جونگکوک بهم رحم کرده بود و بدون حضور من تا حد مرگ
کتکشون زده بود. باز هم دچار حالتی شده بودم که نمیتونستم
ذهنم رو متمرکز کنم. فقط خیره به زنجیر پام، تو گذشته و آینده
دست و پا میزدم .
ناگهان متوجه شدم بدنم داره به شدت تکون میخوره و صدای تهیونگ
رو میشنیدم که داره اسمم رو صدا میزنه اما از یه راه دور از یه راه
خیلی دور. باز هم سوزش سوزنی رو تو بدنم حس کردم و به خواب
رفتم. خوابی آشفته و پر از کابوس با تصاویر وحشتناکی از پدرم،
جونگین و جونگکوک که در حال تعقیبم تو یه بیابون تاریک بودند. از
خواب میپریدم و فکر میکردم نجات پیدا کردم اما تازه میفهمیدم
که قدم به یه کابوس دیگه گذاشتم. کابوسی اونقدر واقعی که
میتونستم پوست و گوشتم رو حس کنم. توی خواب سایه ها دنبالم
میکردن و یا اینکه بالا ی سر جسمم که به پشت دراز کشیده بود و
کاملا فلج بود می ایستادند و سعی میکردند خفه ام کنند. صدای جونگکوک رو شنیدم. اول زمزمه ضعیفی بود و بعد نزدیک و نزد یک تر شد.
"سرنوشتت رو قبول کن جیمین"
پلک چشمم رو که باز کردم د یدمش. جدی و نفس گیر مثل
همیشه کنار تختم نشسته بود و نمیدونستم این واقعیته یا یه
کابوس دیگه.
"هیچ وقت میذاری من برم؟"
دندوناش رو روی هم فشار داد و نفس عمیقی کشید:
"شاید امید چیز خوبی باشه، اما ممکنه تو رو به جنون بکشونه. من
تو رو تو این خونه زندانی نکردم. این سرنوشت توئه که زندانبانته.
حتی اگرم از اینجا بری باید مثل جنایتکاری زندگی کنی که از
زندان فرار کرده. همیشه تو سایه، همیشه در فرار، همیشه باید از
روی شونه به پشت سرت نگاه کنی. هیچ دوستی نخواهی داشت.
تو تنهایی زندگی خواهی کرد و تو تنهایی خواهی مرد. و تازه این
در صورتیه که اقبالت بلند باشه و شکارچی ها پیدات نکنن. تکرار
کردن اینکه چه بلایی سرت میارن کمکی به حال الانت نمیکنه.
تنها چاره ات، پذ یرش شرا یطه"
حرفاش واقعیت محض بود. گناهان اجدادم دامن من رو گرفته بود
و چاره ای جز تاوان دادن نداشتم. چشمام دوباره پر از آب شد و
سرم رو به طرف دیگه ای برگردوندم. صدای ایستادنش از روی
صندلی رو شنیدم. انگار از سکوت خسته شد و تصمیم گرفت بره .
نمیدونم چه مدت گذشت تا کمی به خودم اومدم و به اطرافم نگاه
کردم. توی اتاق خودم بودم و مثل یه راسو بو می دادم. نمیدونم چند
روز تو این وضعیت بودم اما همونجا تصمیم گرفتم از اون لحظه به
بعد یه جور دیگه زندگی کنم. زندگیم می تونست خیلی بدتر از این
بشه. میتونستم الان تو دستای اون جونگین بی شرف باشم. الان
حداقل از نظر جسمی در امان بودم. سقفی بالا ی سرم بود و تو یه
اتاق دلباز سکونت داشتم. تنها راه نجاتم این بود که اعتماد جونگکوک
رو به دست بیارم. بر خلاف پدرم ،جونگکوک مردی بود که میشد به
حرفش و قولش تکیه کرد. برای کسی فیلم بازی نمیکرد. خودش
بود، بدون فیلتر و تظاهر.

My Diamond_kookminWhere stories live. Discover now