part43

2.2K 347 3
                                    


"پس تصمیم گرفتی تا ته این خریت پیش بری ؟ "
نامجون دوباره داشت توی گوشم وزوز میکرد و و من هم بی اعتنا
به اون، روی نیمکت رختکن نشسته بودم و داشتم بند کفشام رو
باز میکردم. دوباره ادامه داد:
"مثال اگر خودت رو به کشتن بد ی همه چیز درست میشه؟ جیمین
به طرفت برمی گرده؟"
جیمین این اسم داشت وجود منو به آتیش میکشید . یک هفته بود
که پام رو به عمارت نذاشته بودم. یک هفته بود که حتی جرات
نکرده بودم حالش رو بپرسم. اما نامجون روز سعی داشت منو
متقاعد کنه که جیمین حالش خوبه. که اونقدرها که فکر میکنم بهش
آسیب نزدم. انگار که این مثال قرار بود حال من رو خوب کنه. تنها
چیزی که میتونست الان ذهن منو منحرف کنه مسابقه مرگ بود.
شورت ورزشیم رو پوشیدم و رو به نامجون که داشت از نگرانی پس
می افتاد پرسیدم :
"اعتقاد تو به من در این حده؟ فکر میکنی نمی تونم اونو شکست
بدم؟ که من یه آدم ضعیفم؟"
"تو الان خودت نیستی جونگکوک. فکرت متمرکز نیست"
آهی کشید:
هیچ وقت تو طول زندگیم به اندازه الان خودم نبودم. خشم، درد،
تشنگی برای قدرت. مگه این همه سال ها اینها انگیزه های من"
برای مبارزه نبودند. مگه من در بدترین شرایط، زمین رو از خون
دشمن هام سرخ نکردم؟ من به اون قفس لعنتی میرم و اونا رو سالخی میکنم و به کل اسیا نشون میدم که من چه
ادم بیرحم خونخوار و دیوونه ای هستم. اینجوری حتی
اگر اون بمب خبر منفجر بشه هیچ کس جرئت نمی کنه مقابل من
بایسته" .
نامجون با نگاهی که فریاد میزد خر خودتی به من خیره شد و بعد
از چند ثانیه گفت: "فقط نمیری بیفتی رو دستم. اکی؟"
نیشخندی تحویلش دادم و از رختکن بیرون رفتم. صدای تشویق
جمعیت، فضا رو پر کرده بود. با د یدن من سکوت وحشتناکی فضا
رو پر کرد. نگاهی به جمعیت انداختم و ترس رو تو چشم های تک
تک کسانی که اونجا بودند دیدم.
3راند مشت خوردم و مشت زدم تا بالاخره تونستم خاکش کنم.
بازوهام رو دور گردنش قفل کردم و شروع کردم به بستن راه
تنفسش. از دیدن پر کشیدن روح از جسمش، از هر لحظه تقالی
بیهوده اش لذت بردم .
وقتی مطمئن شدم بدنش کاملا بیحرکت شده حلقه دستم رو از
دور گردنش باز کردم و نفس عمیقی کشیدم . در قفس باز شد و
نامجون هورا کشان وارد شد و رو به جمعیت فریاد زد:
"جی کی شکست ناپذیر"
و جمعیت یکصدا اون لقب احمقانه رو بلند فریاد میزدند. از جام
بلند شدم و چشمم رو به اطراف چرخوندم. بین جمعیت یه چهره
آشنا دیدم و سریع سرم رو به اون طرف برگردوندم. کای بود که
با غرور بهم خیره شده بود. وقتی فهمید دیدمش لبخندی بهم زد
و سری برام تکون داد و بعد پشتش رو به من کرد و رفت. بعد از
پنج ماه اولین بار بود که می دیدمش. با خودم گفتم حتما اومده بود
شاهد مرگ من باشه اما ته قلبم میدونستم که این حقیقت نداره .
بعد از مبارزه همراه نامجون و یونگی به استریپ کلاب رفتیم تا
جشن پیروزی رو برگزار کنیم . همونطور که حدس میزدم خبر
مبارزه خیلی زود همه جا پیچید.

My Diamond_kookminWhere stories live. Discover now