last part - the day after tomorrow

Start from the beginning
                                    

خیلی شیرین و مملو از آرامش همدیگه رو میبوسیدن و ضربان قلب ترسیده لیام آروم و آروم تر میشد.

زین آروم عقب کشید و لبخند محوی زد.

"امروز هیچ اتفاقی نمیوفته جز درخشیدن تو مثل یک ستاره. هنر بی نظیرت رو همه ستایش خواهند کرد و من، صدر همه اونها هستم."

لیام لبخند بزرگی زد و حالا قلبش واقعا آروم شده بود.

قبل از اینکه چیزی بگه تقه ای به در خورد و صدای جاناتان از پشت در به گوش رسید.

"آقای پین، وقتشه بیاید بیرون! "

جاناتان منشی لیام و یه جورایی دست راستش حساب میشد.

دو ماه از روزی که از بردفورد برگشته بودن گذشته بود و حالا امروز، لیام قرار بود گالریش رو افتتاح کنه.

زین دو طرف صورت لیام رو گرفت و توی چشم هاش خیره شد.

"وقتشه همونجور که مثل ماه توی زندگی من میدرخشی و‌ روشنش میکنی، بیرون اون در هم بدرخشی لیام من! "

لیام سرش رو تکون داد و توی ذهنش یادداشت کرد یه شعر بنویسه و توش به زین بگه که زین خودش چجوری زندگی لیام رو روشن کرده.

هردو به سمت در اتاق رفتن و لیام در رو باز کرد.

صدای همهمه ها حتی به این طبقه بالا، که طبقه اداری گالری محسوب میشد، هم میرسید‌‌.

در طبقه پایین افراد کم کم وارد سالن شیک و تمیز شده گالری میشدن و از همون بَدو ورود، گیرایی نقاشی های روی دیوار چشم هاشون رو مجذوب میکرد.

لیام و زین هر دو پیش لویی و هری ای رفتن که جلوی یکی از تابلو ها ایستاده بودن و هردو با دقت و جدیت بسزایی در موردش نظر میدادن.

زین ابروهاش رو بالا انداخت و به لیام اشاره کرد تا آروم باشه.

به پشت اون دونفر که تقریبا به هم چسبیده بودن رسیدن و صدای نقد های کارشناسانشون به گوششون خورد.

"ولی بنظرم این تابلو در مورد یه بیماری خیلی سخت و بهبود پیدا کردنه. نگاه کن این فانوسه مثل یه دارو میمونه و یه چیزی که آدمو درمان میکنه."

لویی جام شیشه ایش رو مزه مزه کرد و با چشم های ریز شده بیشتر به تابلو خیره شد.

"نه هری این یه فانوس احمقانه وسط یه جنگل تو در تو و تاریکه. اصلا نمیفهمم اون لیام چی توی مغزشه که برداشته فانوس توی جنگل کشیده! "

• HEART of DARKNESS • [Z.M]Where stories live. Discover now