"بپر پایین که خانواده مالیک ها منتظر دیدار با شکلاتِ پسرشونن!"
لیام با یادآوری موقعیت چشم هاش درشت شد و آب دهنشو قورت داد.
به نمای خونه نگاه کرد و سرشو با تردید تکون داد.آروم از ماشین پیاده شد و به کمک زین، همراه چمدون ها و وسایلشون از سه پلهی کوچک جلوی خونه بالا رفتن.
زین نگاهی به چشم های کنجکاو لیام کرد و برای اطمینان سرشو تکون داد.
انگشتش رو روی زنگ فشار داد و لحظه ای بعد، در باشدت باز شد.
انگار تریشا پشت در ایستاده بود! حتی مهات نداد صدای زنگ به پایان برسه بعد در رو باز کنه."سلام ما-"
اما قبل از اینکه جملش تموم شه، زن خودشو توی بغل پسرش پرت کرد و محکم در آغوش کشیدش.
زین ریز ریز خندید و مادرشو سفت بغل کرد.
چشم هاشو بست...حالا میفهمید چقدر دلتنگ بود!"خیلی احمقی پسرم جوری که دلم میخواد پرتت کنم تو کوچه تا صبح یخ بزنی و فردا صبح بچه ها با برف جمع شده روت، یه آدم برفی قشنگ بسازن!"
تریشا خودشو از بغل زین بیرون کشید و اخم ساختگی کرد.
زین بلند تر خندید.
"بله منم دلم برای شما و پدر تنگ شده بود!"
تریشا چشم غره ای رفت و بعد سرشو به طرف لیام که کل مدت با لبخند محوی نگاهشون میکرد چرخوند.
با دیدن لیام اخمش باز شد و لبخند مهربونی زد."اوه سلام، لیام؟"
لیام سرشو تکون داد و مودبانه لبخندی زد.
"سلام خانم مالیک!"
تریشا دستشو دوستانه به بازوی لیام زد و بعد کنار رفت.
"تریشا! فقط بگو تریشا لطفا. حالا بیاید تو."
لیام با همون لبخندش همراه زین وارد شد.
فضای خونه بر خلاف ظاهر ساختمونش که قدیمی و سرد بنظر میرسید، گرم و دلپذیر بود.اثاثیه با نظم و زیبایی چیده شده بودن و هر گوشهی خونه گلدون های رنگی کوچیکی قرار داشت.
"قشنگه، مگه نه؟"
زین آروم کنار گوش لیام زمزمه کرد و لیام با نیش باز و ذوق سریع تایید کرد.
"همش سلیقه مادره. و مطمئن باش حاضره من از درّه پرت شم پایین اما یه خراش روی گلبرگِ گل هاش نیوفته!"
YOU ARE READING
• HEART of DARKNESS • [Z.M]
Fanfiction~completed~ برای خوشبختی چیا میخواست؟؟ پول، شهرت و یا مقام؟ نه... البته که نه! یک بوم نقاشی و رنگ هاش... دفتر چرمین مشکی رنگِ شعرهاش... پیانوی قدیمی و ارزشمندش... و... وشاید مقداری سمّ کمیاب!! کلید خوشبختیش همینا بود! Cover by: @/myeditsland -ig