نمیتونست همراهش باشه...
اون در جایگاه مامورای پرونده بود و لیام در جایگاه مظنون قتل و خانواده مقتول.

اما تنها چیزی که برای لیام مهم بود، حال زین بود.
اون پسر تازه چهار پنج روز بود که از بیمارستان مرخص شده بود و قطعا الان درد زیادی داشت که به لطف مُسکن ها و داروها، کمی از دردش کم میشد.

البته وقتی شپرد قیافه نگران و آشفته‌ی لیام رو دیده بود بهش اطمینان داده بود که حواسش کاملا به زین هست و جای نگرانی نیست.

اما خب لیام که نمیتونست با اون یه جمله ساده به نگرانیش غلبه کنه و آروم و سرخوش بشینه. میتونست؟

با دیدن شپرد و باکلی و در کنارشون زین، اون طرف سالن و روی نیمکت های جلویی، نفس عمیقی کشید.

زین سرشو برگردوند و سوال توی چشم های لیام رو خوند.
اون نگرانش بود و زین فهمیده بود.

خیلی نامحسوس سرشو تکون داد و چشم هاشو باز و بسته کرد تا خیال لیام رو راحت کنه و انگار جواب هم داد...
چون لبخند کوچیکی روی لبای لیام نقش بست و کنار خانوادش روی اولین و نزدیکترین ردیف به جایگاه شهود و قاضی جای گرفت.

بقیه اعضای عمارت که اون روز کذایی نایل کاملا مراقب بود کسی از بینشون جدا نشه تا پلیس برسه، به ترتیب وارد شدن.

ز: استعلام حساب رزالین رابینز رو گرفتی؟

شپرد تازه یادش افتاده بود.
اوه کوچیکی گفت و پوشه‌ای از بین دسته اوراق توی دستش بیرون کشید.

ش: جواب استعلام همین امروز صبح اومد. درست همون لحظه که داشتم از اتاقم خارج میشدم تا به اینجا بیام!

زین پوف آسوده ای کشید و چشم هاش رو بست.

ز: تو نمیدونی که اگر این پوشه رو امروز نداشتیم کل برنامه خراب میشد!

پوشه رو از دست سربازرس گرفت و بازش کرد.
جملاتش رو سریع از نظر گذروند تا از درست بودن حدسیاتش مطمئن شه.

با دیدن جواب استعلام نیشخندی زد.
خودش بود!

خبرنگارهای مزاحم با دوربین های آزاردهنشون به طرز مسخره و زننده ای مشغول عکس برداری از دادگاه و افرادش بودن...

هر کس با بغل دستیش درحال حرف زدن بود و چنان غرق کارشون بودن که متوجه ورود قاضی به دادگاه نشدن.

صدای ضربه های چکش قاضی، مثل ناقوس مرگ توی سالن پیچید و همهمه رو خفه کرد.

زین اما صدای قاضی رو نمیشنید...

توی افکار خودش غرق شده بود. اگر هرچیزی که براش برنامه ریزی کرده بود خراب میشد چی؟
چیکار باید میکرد اگر قاضی شواهد رو رد میکرد؟

با انگشت هاش روی زانوش ضرب گرفته بود.
با بلند شدن شپرد از کنارش تازه به موقعیتش توی سالن دادگاه برگشت.

• HEART of DARKNESS • [Z.M]Where stories live. Discover now