''یعنی بریم براش شکلات خرسی بگیریم؟''

زین دلش میخواست اینقدر سرشو بکوبه به پنجره تا بمیره.

نفس عمیقی کشید و چشم غره ای به لیام با لبخند پررنگش که الان کاملا کلافه کننده بود رفت.

''برای چی اینقدر تکرارش میکنی؟''

''شاید چون وقتی خجالت میکشی من بیشتر خوشم میاد؟''

زین با تعجب سرشو بالا آورد.
بیشتر؟ یعنی منظور لیام این بود ازش خوشش میاد ولی در اون حالت بیشتر؟

لیام لبخند مصنوعی و احمقانه ای زد تا گندشو جمع کنه.

توی دلش لیانا و لویی رو هزار بار کشت و جنازشونو آتیش زد که باعث شدن توی این موقعیت قرار بگیره...

البته کاملا اینکه نمیتونست تفکراتشو کنترل کنه و اینکه پریدن اون جمله از دهنش تقصیر خودش بود رو هم انکار میکرد!

''منظورم این بود قیافت جالب میشه... حالا هرچی بیا بریم!''

و بعد مهلت نداد تا زین جواب بده و خودشو تقریبا از ماشین پرت کرد بیرون.

زین ذوق زده از ماشین پیاده شد و سعی کرد صداهای توی مغزش که علت ذوق زدگیشو فریاد میزدن خفه کنه.

''از این شکلات ها خوشش میاد لی؟''

لیام سرشو بالا آورد و با دقت به بسته‌ی توی دست زین نگاه کرد و بعد سرشو برای انکار تکون داد.

''نه. لیانا به بادوم زمینی حساسیت داره و اینو نمیتونه بخوره. اگر براش بخریم مطمئن باش زندمون نمیذاره!''

زین لبخندی زد و بیخیال شکلات با مغز بادوم زمینی شد.

بعد از خریدن کوهی از شکلات، که البته بیشترش رو زین برای خودش برداشت تا لیانا، از مغازه خارج شدن...

بارون قطع شده بود و حالا هوا صاف تر و دلپذیرتر از هرموقع دیگه ای بود. با اینکه جاده منتهی به عمارت خلوت بود، لیام آهسته رانندگی میکرد تا دیرتر به عمارت برسن.

روز خوبی رو‌پشت سر گذاشته بود و‌ نمیخواست به همین زودی تموم شه...

اما بالاخره به عمارت رسیدن و لیام ماشین رو از دروازه اهنی رد کرد.

''امروز روز خوبی بود، مرسی.''

چشمکی به لیام زد و از ماشین پایین پرید تا بره و شکلات هارو به لیانا که با شنیدن صدای ماشین تا کمر از پنجره اتاقش خم شده بود برسونه...

لیام لبخندی زد و به رفتن زین نگاه کرد...

برای بار هزارم آرزو کرد که ای کاش جور دیگه ای با اون پسر آشنا میشد، اونوقت میتونست با خیال راحت نزدیکش بشه و اجازه بده احساساتش اونو جلو‌ ببرن....


• HEART of DARKNESS • [Z.M]Where stories live. Discover now