برگه هارو به سمت لیانا گرفت اما قبل از اینکه لیانا برگه هارو بگیره، لیام دستشو عقب کشید.

''سالم بهم برمیگردونیشون. نمیخوام مثل دفعات گذشته روی کاغذام یه دریاچه اشک باشه!''

لیانا با خوشحالی خندید و تند تند سرشو تکون داد. کاغذارو گرفت و محکم گونه برادرشو بوسید.

لیام لبخند بزرگی که چال بانمک روی گونشو بع نمایش میذاشت تحویل خواهرش داد.

''تو یه فرشته‌ی مهربون به یه لپ نَرمی لی!''

و بعد با عجله از در اتاق بیرون رفت تا بره و دستاورد افتخار آمیزشو به هری نشون بده و باهم شعر لیام رو بخونن!

لیام سرشو تکون داد و با همون لبخند زیباش به ادامه مرتب کردن قفسه وسایل کارش پرداخت.

خوشحال کردن خواهرش براش از هرچیزی توی این دنیا مهم تر بود پس هیچ محبتی رو از اون دختر احساساتی دریغ نمیکرد.

دیدن لبخند زدن اعضای خانوادش برای لیام قد تمام دنیا می ارزید...



•••••••••••••••••




زین دنبال جای پارک میگشت اما چیزی پیدا نمیکرد.

دیگه داشت کلافه میشد. خیابونی که توش اداره پلیس قرار داشت رو ده بار بالا پایین کرده بود اما یدونه جای پارک هم پیدا نمیشد.

طبق عادتش که موقع کلافگی غرغر میکرد ، شروع کرد به نق زدن.

''د آخه یکی نیست بگه چرا عمارت رو بیرون از شهر ساختی؟ چرا باید اداره توی یه خیابون شلوغ قرار داشته باشه. شت، چرا جای پارک پیدا نمیشه؟؟''

زیر لب به زمین و زمان فحش میداد اما یهو با یادآوری چیزی از حالت نیم خیز و شکاری که برای شکار جای پارک نشسته بود خارج شد و صاف نشست.

''فاک زین، فاک! تو یه کودن تمام عیاری! میتونی بری تو پارکینگ اداره!''

زین داد بلندی زد و مشخصا طرف مقابل دعواش هم خودش بود!

سریع به سمت پارکینگ اداره پلیس رفت و بعد از نشون دادن کارت شناسایی و چند دقیقه معطلی برای هماهنگی نگهبان با شپرد بالاخره تونست ماشین رو پارک کنه و به سمت ساختمون بره.

احساس میکرد بعد از گذشتن از این همه مرحله سخت فقط برای دیدن شپرد، احتمالا توی راه پله ساختمون یه مار افعی بهش حمله میکنه و احتمالا برای مرحله بعدش ، قبل از رسیدن به اتاق زلزله میاد و زیر آوار میمونه!

• HEART of DARKNESS • [Z.M]Where stories live. Discover now