NOBODY [Z.M] [L.S] [Completed]

By anaw_73788

200K 31.3K 69.7K

به کثیف ترین مقدس،یعنی عشق...قسم میخورم که دوستش دارم. اندازه ی تمام قطرات اشکی که مسبب رها شدنش بود،دوستش دا... More

"START OF NOBODY"
"part 2"
"part 3"
"part 4"
"part 5"
"part 6"
"Cast"
"part 7"
"part 8"
"part 9"
"part 10"
"part 11"
"part 12"
"part 13"
"part 14"
"part 15"
"part 16"
"part 17"
"part 18"
"part 19"
"part 20"
"part 21"
"part 22"
"part 23"
"part 24"
"part 25"
"part 26"
"part 27"
"part 28"
"part 29"
"part 30"
"part 31"
"part 32"
"part 33"
"part 34"
"part 35"
"part 36"
"part 37"
"part 38"
"part 39"
"part 40"
"part 41"
"part 42"
"part 43"
"part 44"
"part 45"
"part 46"
"part 47"
"part 48"
"part 49"
"part 50"
"part 51"
"part 52"
"part 53"
"part 54"
"part 55"
"part 56"
"part 57"
"part 58"
"part 59"
"part 60"
"End of Nobody"

"part 1"

7.6K 955 653
By anaw_73788

زانو هاش توان و تحمل وزن ناچیزش رو نداشت.
از صبح تا حالا یه وعده غذا خورده بود و ده برابر اون رو کار کرده بود.

مغز کوچیکش درد داشت...
هم از  درون و هم از بیرون.

به شماره ی اتاق نگاه کرد:
اتاق 136

اون عدد،لبخند کم جونی رو مهمون لب هاش کرد.

وارد اتاق شد.
خوشحال بود چون این اتاق،اخرین اتاقی بود که زین رو با تِی و وسایل تمیز کاری میدید.
بعد از تی کشیدن این اتاق میتونست به کار های دوساعتیه دردآسای امروزش خاتمه بده.

نفس عمیقی کشید. 

اون فقط یه پسر بیست ساله  بود.
معمولا همسن و سال هاش تماما وقتشون رو به دوست دختراشون اختصاص میدادن و یا حتی در حال درس خوندن بودند،بعضیا هم با رفیقاشون توی کافه ها و کلابا خوش میگذروندن.

اما...

تی رو روی پارکت های چوبی کشید و فضای اتاق رو زیر نظر گرفت.

تخت یک و نیم نفره ای که گرم و نرم به نظر میومد...
اوه اون لحاف رو نگاه کن‌،خیلی خوب میشد اگه یکی از اونا داشت‌.

دیوار ها با کاغذ دیواری های دلبازی به لختی خودشون خاتمه داده بودند.
رنگشون رو فقط با یه کلمه میشد توصیف کرد...ارامش

میز صبحانه ی کوچکی گوشه ی اتاق قرار داشت.
رنگ اون چوب زیادی زیبا و خوش رنگ بود.

اینها همه وسوسش میکردند به...

یه خواب با ارامش...
یه روز بدون کمر درد...
پنکیک و قهوه...
موزیک کلاسیک...

اینها همه شده بود ارزوش
کوچیک دست یافتنی بودند اما تیکه های پازل رویا هاش رو میساختن.

از دنیای هپروت خارج شد و به دنیای خاکستری واقعی برگشت.
البته حتی اگه دنیا به رنگ تباهی درمیومد اون اطرافش  رو رنگ میکرد.
با دست های خودش،با افکار خودش رنگین کمان زندگیش رو بنا میکرد هر چند که اون رنگین کمون کمرنگ تر از کمرنگ بود اما رنگین کمان که بود،نبود؟

کمرش رو صاف کرد و خیلی اروم کتف و سرشونه های ظریفش رو دورانی تکون داد و این باعث شد که ناله ی ارومی از بین لب های صورتیش خارج شه.

با خودش فکر میکرد که اگه یه شغل بهتر برای خودش جور کنه خوشحالی  اش تبدیل اسمان میشه.
همونقدر زیبا و همونقدر بزرگ.

دوباره کمری که شاکی از این شغل مضخرف بود رو خم کرد و با دقت مشغول تی کشیدن شد.

حتی حقوق زیادی هم نداشت!
شاید فقط در حد بخور و نمیر.

لکه های تیره و گردوغبار هارو از روی زمین پاک میکرد.
همین گردوغباز های کم و لکه های تک و توک کافی بودند تا ابر مانند های تی رو به گند بکشند.
درست مثل احساسات و قلب زین...
روحیه و احساساتش درست مثل ابر مانند های تی بودند.لکه ها و سیاهی های قلب های دیگران رو میپزیرفتن و تمیز میکردند اما افسوس که قلب مهربون خودش رنگ سیاهی میگرفت.

کارش تموم شده بود و کل اتاق رو تی کشیده بود.

نفس راحتی کشید و از اتاق خارج شد.
راهروی هتل مثل هر شب خلوت و تمیز بود البته نباید از این چشم پوشی کرد که همش به لطف زین و خدمه های هم سطحش بودند.)

تی رو  روی زمین همراه با خودش کشون کشون میبرد که باعث شد صدای ناهنجاری ایجاد کنه.

اوه پسر جون تو فراموش کردی که الان توی یه هتل پنج ستاره در حال راه رفتی و الان ساعت 1:30 شبه!

وزن هوا درست مثل وزن خودش براش دشوار شده بود و پلک ها نمیتونستن این رو تحمل کنن.

دستهاش دو طرف بدنش شل افتاده بود و دست راستش جسمی رو حمل میکرد که باعث هوشیار شدن خیلی ها شده بود.

اگه برای یک دقیقه اجازه بده پلک ها روی هم قرار بگیرند اتفاقی میوفته؟

با جوابی که از سکوت دریافت کرده بود لحظه ای پلک ها روی هم قرار گرفتن و لحظه ای اون پسر احساس کرد به اغوشی نیاز منده...یه اغوش گرم.
مثلا اغوش مادر؟

و مادرش؟...

اوه مرد پشت اون پلک های بسته چه چیزی قرار گرفته؟
اشک؟
غم؟
نا امیدی؟
احساسات؟
ترس؟
دلتنگی؟
و یا همه ی موارد؟

با برخود به جسم نرم و کله شقی پلکاش رو از هم فاصله داد.
اولین چیزی که توی اون چشم های براق مخفی شده بود ترس بود
امابعد از چند لحظه
برق های درون اون گوی طلایی تبدیل به ستاره هایی شده بودند که انگار ماه به رقص با اهنگ falling in love دعوتشون کرده.

انها ذوق زده میخندید و همین باعث فرمان به لبهای شل شد.
فرمان این بود که لبخند بزنید.

_لویییییییییییییییییی

کشیده و با ذوق فریادی اروم زد و طولی نکشید که دست هاش رو دور کمر تنها بردارش حلقه کرد و صورتش رو در گودی گردن پسر مخفی کرد .

نفش کشید انگار نیاز داشت بعد از بوییدن کلی اشغال یه عطر خوب رو به ریه های بیچاره اش دعوت کنه.

لویی ریز خندید با شیفتگی به زینی که مثل پسربچه های ذوق زده خودش رو توی بغل لویی اسیر کرده بود نگاه کرد.

لویی:اخ پسر ترکیدم.

زین که انگار تمام دردهاش رو با دیدن لویی ترسیده و پا به فرار گذاشته بودند سرحال تر از همیشه از پسرابی جدا شد و لبخند بزرگش رو به رفیق کودکیش نشون داد.

                                                          ***

_چیییییی؟دوماه؟

+اقای پین شما بهتر از هر کسی میدونین که تغییر دکوراسیون عمارت به این بزرگی کاری نیست که به همین سادگی انجام بشه.

مرد با لحنی که کاملا جدی و بدون کمی درک بود کلمات رو کنار هم قرار داد.

_بله من متوجه ام که شما دارین چی میگین ولی دو ماه زیاد نیست؟من توی این دوماه کجا بمونم؟انگار نه انگار که برای بازسازیه خونم به یه گروه ویژه درخواست دادم!!

عصبی و تند تند حرف زد.

واقعا مسخره بود که از یه گروه ویژه برای بازسازی خونت استفاده کنی و اونها هم در کمال ارامش و خونسردی بهت بگن که مجبوری دوماه بیخانمان زندگی کنی!

مرد خواست چیزی بگه...
چیزی بگه تا لیام رو قانع کنه اما کلمات گمشده بودند و انگار به لیامه کلافه حق میدادن.

سرانجام چند بار دهنش رو بازوبسته کرد و بعد به صندلی ای که متعلق به بزرگ ترین و مجلل ترین کافه ی لندن بود تکیه زد و بعد نگاهش رو از چهره ی لیام گرفت.

لیام با دیدن چهره ی پریشون مرد نیشخندی زد و کلافگی چند ثانیه پیشش رو به کل فراموش کرد.

خب انگار لیام میخواست بازی ای رو شروع کنه و این بازی نتیجه ای مشخص داشت و برنده از اول بازی مشخص بود...
لیام پین!

اوه بیخیال همه میدونن که لیام پین چه فردیه!
اون فردیه که شروع کننده ی بازی های جورواجوره و خیلی راحت میتونه بازی رو به نفع خودش تموم کنه.

_این دیوونگیه که من از نیروی ویژه استفاده کنم در صورتی که میتونن از یه نیروی معمولی برای ساخت و ساز استفاده کنم،اون نیرو شاید مثل تو دوماه منو معطل بزاره اونا هزینه ای که بهم پیشنهاد میکنن خیلی از هزینه ی شما کمتره مگه نه اقای واتسون؟

لیام بازی رو شروع کرد.

واتسون که با حوصله به حرف های لیام گوش میکرد با پریشونی که چند برابر از قبل شده بود چشم هاش رو درشت کرد و به لیام نزدیک شد.

تکیه اش رو از صندلی گرفت و با مردمک هایی که اروم و قرار نداشتند به چشم های شکلاتی مرد زبل زل زد.

نیشخند لیام بزرگ تر شد و واقعا نمیتونست اون رو کنترل کنه!

+چی...اقای پین‌...لطفا صبور باشین و به ما فرصت بدین مطمئن باشین که ما ناامیدتون نمیکنیم و درباره ی گروه های معمولی مطمئن باشین که شاید هزینه شون کمتر باشه ولی کیفتشوت افتحاضه ما بهتون تضمین میکنیم.

اون مرد واقعا بی قراری و پریشونی رو توی چهره اش تایید میکرد.
اما مطمئن باشین که اگه شما هم بودین بدجور دستپاچه میشدین
خب لیام یه مشتریه بزرگ بود که دست به جیب خوبیم داشت باید حفظش میکرد مگه نه؟

لیام نمایشی حالت طلب کارانه ای گرفت و حق به جانب بیان کرد:

_به هر حال من نمیتونم دوماه بدون خونه و زندگیم سر کنم از طرفی جاییو هم ندارم که بمونم
پولمم که از ته چاه پیدا نکردم که مفت مفت بریزم تو جیب کارگرات.

و بعد اب پرتقالش رو برداشت و مقداری ازش رو نوشید.

اما این واتسون بود که تا مرز جنون رفته بود.

+ینی....ینی شما میخواین قرار داد رو لغو  کنین!!!

هل زده و تته پته گفت.

اووم لیام خیلی از بازیه جدیدش لذت برده.

واتسون میدونست که عمارت پین خیلی بزرگه و به تغییر و ساخت زیادی نیازی داره و با این حال هزینه های زیادیم قراره از جیب پین بِکنه پس نمیتونست  به همین راحتی مشتری ای به این کله گندگی رو که امکان داره با پولش بتونه زندگی جدیدی رو برای خودش،پسراش و همسرش بسازه رو از دست بده.

_بله میخوام لغوش کنم!

میدونست واتسون به همین راحتی بیخیالش نمیشه برای همین از روی صندلی بلند شد و با روز خوش به قرارشون خاتمه داد.
خاتمه داد؟اوه معلومه که نه.

واتسون همراه با لیام از روی صندلی بلند شد و ملتمسانه به لیام خیره شد.

چه برنامه هایی که برای خرج کردن پول لیام نکرده بود‌.
باید به همین زودی تسلیم میشد؟

+اقای پین لطفا عجولانه تصمیم نگیرین.

_من تصمیم رو گرفتم اقای واتسون...به امید دیدار.

عقب گرد کرد و رفت.
اما واتسون نه!

+اقای پین...

جوری گفت که تا فاصله ی چند متری که به وسیله ی لیام ساخته شده بود عبور کنه و به گوش مخاطب برسه.

واتسون خودش رو به لیام رسوند.

_اقای پین راستش...من توی قرعه کشی برنده ی یه کارت طلایی از هتل پنج ستاره ی london wen شدم،خب راستش فکر نکنم که نیازی بهش داشته باشم و بهتره از طرف یه هدیه قبولش کنید.شما میتونین صرف این دوماه توی این هتل اقامت داشته باشین.خیالتون راحت تاریخ انقضاش سه ماه دیگست.

پیرمرد خوش پوش هنگامی که با چشم هاش لیام رو میکشت لبه ی کت طوسی اش رو گرفت رو بعد از در اوردن کارتی که طلایی نامش بود لبخندی زد.

لیام کامل سمتش چرخید و حالت متفکرانه ای گرفت.
فکر بدی نبود مجانی توی به هتل پنج ستاره به مدت دوماه!

چشم های شکلاتیه نافذش میخ اون کارت طلایی رنگی بود که به اندازه ی زندگیه براق و طلای اش زیبا بود.

_اوه اقای واتسون فکر نکنم بتونم قبولش کنم!

خب لیام هم شیوه های خودش رو داشت.

+لطفا اقای پین !این فقط یه هدیه دوستانست.

پیمرد بیچاره به جایی رسیده که داره به یه پسر 28 ساله التماس میکنه.

اما وقتی پایه پول درمیونه موضوع فرق‌ میکنه!
به هر حال واتسون نیازی به اون کارت نداشت و این راه حل خوبی برای جلب اعتماد و رضایت لیام بود.

‌+لطفا...

کارت رو به سمت لیام گرفت و سعی کرد تا جایی که میتونه دلسوزی و ترحم و یا حتی اعتماد لیام رو به خودش جلب کنه.

_خب حال که اصرار میکنید...باشه.

لیام با نیشی که باز تر از باز بود کارت رو از دست پیرمرد قاپید.

لیام توی دلش موفقیت خودش رو جشن گرفت و اون هیچ تفاوتی با مرد مسن روبرو اش نداشت.

واتسون ذوق زده لب باز کرد:

+اوه خیلی خوبه !پس فکر نکنم که نیازی به لغو قرارداد باشه درسته؟

_عااااام باید روش فکر کنم!

لبخند واتسون محو شد و توی دلش به لیام فحش های سنگین داد! این مرد خیلی زبل تر،بی شعورتر،سنگ دل تر و مکار تر از این حرف ها بود.

نفس عمیقی کشید!باید ارامش خودش رو حفظ میکرد.
پلک هاش رو روی هم فشرد.

+ببینید اقای پین من سعی میکنم روی کارگرام فشار بیارم که عمارتتون رو توی 1ماه و 15روز تحویل بدم نظرتون چیه؟

_خوبه خوبه خیلیم عالی!

بدون کمی تامل جواب مثبت داد و اونها برای بار دوم به هم دست دادند.

لبخند هاشون پاک نشدنی بود.

2019 october23

1914words

های!مرسی که برای منو نوبادی وقت گذاشتین!
پارت بعد جمعه پابلیش میشه😁

خب چطور بود بیبیز؟!
حس میکنم قلم قوی ای ندارم ولی خب  این چیزیه که من میتونم بنویسم   از  طرفی قرار بود این فیک فقط برای دست گرمی و تقویت قلم باشه ولی
خب من کم کم با این فیک تقریبا ازدواج کردم و دلم نیومد که یه گوشه خاک بخوره😅

سوال؟!
نظر؟!
انتقاد؟!
حدس؟!

لطفا ووت و کامنت بزارین و اگه اشکالی توی پارت اول دیدن حتماااااا بهم بگین!

ماچ رو چشاتون.

Continue Reading

You'll Also Like

148K 5.7K 53
تنها با یک نگاه در چشمانش سرنوشتم تغیر کرد
154K 22.2K 62
-بپرسم؟ اولین جمله و اولین سوالی که اون ازم پرسید... اون یعنی زین مالیک... کسی که منو سرحد مرگ میترسوند... وکسی که تاسرحد مرگ منو روز به روز دیوونه ی...
41.5K 5.3K 61
"بوک کامل شده" -بگو دوستم داری هنوز.....بگو همش خواب بود....بگو برگشتی پیشم.....بگو منو بخشیدی بخاطر آسیبی که بهت زدم......بگو.....خواهش میکنم یه حرف...
18K 1.3K 15
اینجا یه جمع بندی از بهترین فن‌فیکشن های لری استایلینسون تو واتپد؛ از جمله ففایی که بالاترین رتبه و ووت رو دارن، فف های ترجمه شده، و اونایی که با قلم...