Legends Never Die (persian tr...

By ThinVioletButterfly

11K 772 157

اســـطـــورهـــ هـــا نـــمـــیـــمـــیـــرنـــد. اونـــا بـــا جـــرعـــتـــ و حـــقـــیـــقـــتـــ بـــازیـ... More

Before you read
part 1
part 2
part 3
part 4
part 5
part 6
part7
part 8
part 9
part 10
part 11
Part 12
Part 13
part 14
part 16
Part 17
Part 18
part 19
part 20
part 21
part 22
part 23
Part 24
part 25
Part 26 First kiss💋
Part 27
Part 28
part 29
part 30
part 31
Part 32
part 33
part 34
Part 35
Part 36
Part 37
Part 38

part 15

275 30 8
By ThinVioletButterfly


بازم صدای گوش خراش ساعت از رویای شیرینم پروندم.
"وای...نه.."
غر زدم و تو دلم کلی به مخترع ساعت زنگدار فحش دادم با چه انگیزه ای همچین چیز مزخرفی رو ساخت؟
چرا اکسیر عشق نساخت؟ یا ماشین زمان و...
یا یادآوری خاطرات دیشب یه انرژی خاصی رو حس کردم از رو تخت پریدم پایین و رفتم تا دوش بگیرم و زود اماده بشم.
یه شعر بچگونه خوندم. کودک درونم که سالها مرده بود دوباره داشت زنده میشد و روح می گرفت.
از حمام رفتم بیرون و زود لباسامو عوض کردم و کتابا و جزوه هامو مرتب کردم.

تو فکر این بودم که تا کالج رو بدوم احساس سرحال بودن خیلی خوب بود.
قبلش زنگ زدم به جیمی تا بگم تا خونه رکسی خودم میرم تا نخواد دو تا مسیرو بره.
خوشبختانه خودش زنگ زد.
"چه طوری جیمی جونم؟"

"امروز از غرب خورشید دراومده؟"

منظورش رو متوجه شدم
"من فقط خیلی خوشحالم البته اگه تو نزنی تو ذوقم"

"همین الان تو فکرش بودم! راستی خواستم بهت بگم از امروز تا خونه رکسی که نزدیکته برو از اونجا دوتاتونو ببرم"

خودم میدونستم این عمرا بی دلیل به کسی زنگ بزنه.
بدون این که منتظر جواب من باشه گفت "بای بچ" و گوشیو قطع کرد.
تا خونه رکسی دویدم وقتی رسیدم دیدم منتظر نشسته.
چند دقیقه بعد جیمز با بهی و الکس اومدن و با هم رفتیم.

زودتر از همیشه رسیدیم و هیچ کس نبود فقط دیدم تالیا رفته پیش چندتا دختر پسر و داشت یه چیزی رو دستش رو نشون میداد.
رفتم نزدیک و فهمیدم یه تتوی جدید کرده.
"اوه سلام آنا خوبی؟ببین اسم زک رو تتو کردم!"

دستشو گرفت رو ب روم و تونستم واضح تر ببینم خیلی خوب بود
کاشکی منم میتونستم اسم زین رو تتو کنم چرا اینقد بدشانسم... اون منو دوس نداره ولی کسیه که به خاطرش تا الان هیچ کس رو به خونه تاریک قلبم راه ندادم چون فقط جای خودشه.

"خوشگله مبارک باشه"
اینو گفتم و یه لبخند مصنوعی زدم.

"مرسی. زک هم داره بعدا برو ببینش. میتونم چند لحظه باهات صحبت کنم؟"
بهش نگاه کردم فکر کنم فهمید دارم حسودی میکنم.

"باشه"
با هم رفتیم یه گوشه حیاط. نمیدونست چه طوری شروع کنه انگار زبونش گیر داشت.

"خیلی کنجکاوم که بدونم چرا اومدی آمریکا البته میدونم میخوای خواننده بشی ولی دلم میخواد داستانتو بدونم"
تالیا پرسید و منتظر شد جوابشو بدم

"داستانش طولانیه خب من...روانی شدم اعصابم نابود شده بود...خانوادم مشکل داشتن. تقریبا خودمو کشتم تا فرستادنم از وقتی 17 سالم بود..."
به طور خلاصه گفتم.

"تو چی؟"
ازش پرسیدم. یه کم فکر کرد و گفت:

"زک عاشقم بود. منم دوستش داشتم ولی خانوادمون راضی نبودن با هم باشیم پس ما هم فرار کردیم..."

سرمو تکون دادم و به زمین خیره شدم این واکنشای ضایعم اخر کار دستم میده.
"چیزی شده؟ناراحت به نظر میای"
تا اینو گفت سعی کردم خودمو جمع و جور کنم.

"نه چیزی نیست.."

"بگو بهم خجالت نکش"
فکر نمی کردم بخواد باهام بد بشه بهش میومد که یه آدم رک و قابل درک باشه

"تالیا راستش من...یه کم به تو و زک حسودیم میشه"
از حسرت آه کشیدم و بهش نگاه کردم

"چی میشد اگه زین هم اینطوری دوستم داشت؟ نه من اصلا در حد اون نیستم..."
شیر آب پشت چشمم رو سفت کردم الان وقت چکه نبود!

"اوه حسودی واسه چی دختر. ببین شاید زین تورو دوست داره من مطمئنم کار بهونشه غرورش اجازه نمیده اعتراف کنه."

سرمو چپ و راست تکون دادم
"نه اون منو دوست نداره هیچ وقت اینطوری نمیشه حتی نمیتونم عضو دوست دختراش باشم. این خیلی بده من حتی نمیتونم هیچ کس دیگه ای رو به جاش تصور کنم"
دستمو گرفتم جلو صورتم.

"الان یه چیزی نشونت میدم تا بفهمی از کجا میگم"
اون گفت و گوشیش رو از جیبش در اورد و رفت تو سایت نیوز انلاین.

"راستش میخواستم بعد از کلاسا نشونت بدم شایدم هیچ وقت تا زمانی که خودت میدیدی ولی..."
کاملا مات بودم منظورش چی بود از این حرفا؟
گوشی رو ازش گرفتم و نگاه کردم...
وای نه...چه طور ممکنه؟
امکان نداره!

گوشی رو از دستش گرفتم و یه بار دیگه با دقت به همه عکسا نگاه کردم
میدونستم این اتفاق میوفته ولی تو شوک بودم.

"زین مالیک با دختری ناشناس در
ام جی ان. آیا اون هم مشابه دوست دخترای نیم سالی هست؟..."
تیتر خبر رو دوباره خوندم منظورشون از نیم سالی همونا بود که واسه پرومو هستن یعنی زین این خبرا رو دیده؟ اگه ببینه خیلی بد میشه!
"بدبخت شدم...اون منو میکشه!"
با وحشت به تالیا گفتم

"اینطور نیست؟"
تالیا گفت و خندید. و ادامه داد

"مطمئنم خودشم خبرا رو دیده اگه چیز بدی بود میره با خبرنگارا دعوا و مجبورشون میکرد پاکش کنن. نگران نباش. فقط کاری نکن مثل دخترای دیگه بعد شش ماه بندازتت دور"
و خندید. اصلا حوصله نداشتم واسش قضیه پیچیده مودست رو بگم خودش میفهمه دیر یا زود.

"میدونی الان باید یه سری راهکار یاد بگیری تا بتونی جذبش کنی"

"راهکار؟"

"آره. تو بهت میاد از اون دخترای مغرور باشی که هیچ وقت اعتراف نکنه عاشق کسیه درست نمیگم؟"

درست میگفت. این کارو میکردم چون میدونستم بعدش چه اتفاقی میوفته وقتی یه دختر احمق ساده بودم اعتراف کردم واسه همین ازم سوء استفاده شد

"راستش من و زک اول با هم دشمن بودیم همش اذیتم می کرد منم کم نمیذاشتم!ولی بعد کم کم عاشق هم شدیم"
هردو خندیدیم. بامزه بود مثل فیلما یا رمانایی که بارها خونده بودمشون

"بریم سر کلاس. ساعت هشت و نیم شد"
اینو گفت و از جاش بلند شد و با هم رفتیم سر کلاس و پیش بقیه بچه ها نشستیم.

اصلا حواسم به حرفای پروفسور نبود و همش تو فکر این بودم که اگه زین خبرا رو ببینه چی میشه.
نتونستم طاقت بیارم و یواشکی با گوشی بهش اس ام اس دادم.
"زین تو خبرا رو دیدی؟"

چند دقیقه صبر کردم استرس داشتم بدجور.
صدای ویبره گوشیم اومد و نزدیک بود بپرم رو هوا
"سلام آره دیدم.اصلا توجه نکن اهمیت نده اگه هم کسی چیزی ازت پرسید جواب نده"
اینو گفته بود. از این که ناراحت نبود تعجب کرده بودم.

"چی میگه؟"
تالیا که تازه قضیه رو فهمیده بود گفت

"میگه اهمیت نده. باورت میشه اینقدر خونسرد؟!"
با صدای آروم گفتم.

"بهت که گفتم اون خودش فکر همه چیز رو میکنه"

"من فکر میکردم اگه بفهمه میکشتم"

"وای دیوونه ای تو...زین قاتل! تصور کن!"
زیر لب خندیدیم.
امروز خیلی زود گذشت و ما یه کم تمرین کردیم و الان باید با بند وایلد کتز برم خونه چون فقط سه روز مونده به کنسرت.
آخرین کلاس که تموم شد با هم رفتیم بیرون ولی من یه دفعه یادم اومد جزوه های ادبیاتم دست شالیکس بود.
دویدم و جزوه ها رو ازش گرفتم و با سرعت رفتم که خودمو بهشون برسونم ولی از شانس بد...نه افتضاحم...
اریک منو دید و به زور وادارم کرد برم پشت دیوار کنار کالج.
لعنتی اخه چرا باید این روانی خودشیفته هر دفه گیر بده بهم؟

"باز چی میخوای؟ امروز اعصاب خورد نکردی الان میخوای جبران کنی؟"
بهش غر زدم و خواستم برگردم که محکمتر بازومو گرفت.
"وایسا ببینم"
بزنم لهش کنم دیوونه ی وحشی خیلی دردم اومد.

"چرا منو اینجوری میگیری؟ یه بار دیگه بهم دست بزنی میزنمت"
تقریبا با داد گفتم درحالی که بازومو میمالیدم.
" من که برام مهم نیست چون میدونم اخرش مال خودم میشی"

"آره! تو دیوانه ترین رویاهات!"
با مسخره بهش میگم.

"راهی نیست"

"ببین اریک رابینز وایسا یه چیزی رو واست روشن کنم. حتی اگه تو تنها پسر دنیا بودی اون موقع من لزبین میشدم"

اینو گفتم و شرورانه بهش نیشخند زدم
خیلی حرصش در اومده بود وقتی شنید.

"فکر می کنی. تا موقعی که خودت رو با عشق تخلیت گول میزنی همینی"
با حرص دستشو میکرد لای موهاش

"تو ازادی که هرطور میخوای فکر کنی پس بهتره به بقیه هم این حق رو بدی"
اون باز میخواست با حرفای چرت و پرتش حرصمو در بیاره عمرا بزارم به هدفش برسه.

"ببین تو فکر نکن کسی که هرروز با صدتا دختر قرار میذاره یه روز بهت توجه میکنه. تازه دخترایی که از تو سکسی ترن"
یه لبخند چندش زد. اون داره سعی میکنه منو عصبانی کنه چون اول خودم اون کارو کردم.

"تو از همه ی اون دخترا آویزون تری به سگ میگفتم برو از تو حرف گوش کن تر بود. اصلا به تو مربوط نیس من چیکار میکنم احمق خر"
بلند سرش داد زدم. دلم میخواست محکم بخوابونم تو گوشش

"آنا؟ کجا موندی؟"
برنارد داشت دنبالم میگشت همشونو معطل کردم.

"اگه صدات..."
"برنییییی!!!"
عمدا داد زدم و نذاشتم بقیه جملشو بگه. فک کرده ازش میترسم پسره ی پررو.
برنی راه رو پیدا کرد و اومد پشت دیوار.
"چه خبره. رابینز باز دوباره تو سر به سرش گذاشتی؟ اخه تو چه مرگته؟"
یقشو گرفت و بهش گفت

"به تو مربوط نیست مشکل خودمونه"
اریک با پررویی جواب داد.

"خیلی بیخود کردی. من هیچوقت به تو کار نداشتم تو خودت مثل زالو چسبیدی ول نمیکنی"
وقتی اینو گفتم قیافش عوض شد. برنی بهش نیشخند زد و گفت

"همینو میخواستی؟! گوش کن ببین چی میگم اگه یه بار دیگه اذیتش کنی من میدونم و تو. بیا بریم آنا ولش کن"
زبونمو تا ته واسش دروردم. داشت تند تند از حرص نفس میکشید

"هر چی میخوای ک..لیسی کن.من کار خودمو میکنم"
وای خدا این پررو رو باید چیکار کنیم تا خفه شه؟!

"اگه خفه نشی همین جا لهت میکنم عوضی تو چرا از رو نمیری اخه"
بلندتر داد زدم.

"بیااااا" برنی گفت و دستمو کشید تا بریم.
"نشونت میدم" در حالی که می رفتیم با حالت تهدید امیز به اریک گفتم.

منتظر بودم یه جواب دیگه بده ولی خفه شد و چیزی نگفت. میتونم بگم امکان داره یه سگ وحشی رو تربیت کنی ولی این اریک با اون ساوانای روانی رو نه.
اعصابم یکم ریخت به هم ولی نه زیاد اون اصلا کسی نیست که بخوام بهش فکر کنم.

"آنا تو وقتی میبینی این لجبازی میکنه بهش گوش نده و برو چرا الکی خودتو عصبانی می کنی؟"
برنی اومد نصیحت کنه ولی نمیدونست چی بگه.
"من اصلا به اون اهمیت نمیدم بعدشم اومدم فرار کنم نذاشت"

"این کلا مشکل داره تو بهش فکر نکن بلاخره که ناامید میشه"

شاید راست میگفت ولی بعید میدونم اون دست از اصرار برداره.
یه جورایی احساس عذاب وجدان دارم
اینکه یکی دوستت داشته باشه و تو نخوای , خیلی بدتر از اینه که یکی رو دوست داشته باشی ولی اون نخواد.
از این می ترسم که نفریناش بگیرتم و زین باهام این کارو کنه. نه میمیرم..

هشدار: ووت ها و نظرات کمه

Continue Reading

You'll Also Like

364K 13.7K 91
"Leave, you're free. Don't ever come back here again." She said, hoping he wouldn't return and she'll get to live Hael was shocked, "Are you abandon...
1M 24.9K 44
When young Diovanna is framed for something she didn't do and is sent off to a "boarding school" she feels abandoned and betrayed. But one thing was...
267K 17.6K 18
𝐒𝐡𝐢𝐯𝐚𝐧𝐲𝐚 𝐑𝐚𝐣𝐩𝐮𝐭 𝐱 𝐑𝐮𝐝𝐫𝐚𝐤𝐬𝐡 𝐑𝐚𝐣𝐩𝐮𝐭 ~By 𝐊𝐚𝐣𝐮ꨄ︎...
637K 38.7K 48
𝐈𝐧 𝐭𝐡𝐞 𝐓𝐚𝐧𝐠𝐥𝐞𝐝 𝐰𝐞𝐛𝐬 𝐨𝐟 𝐇𝐞𝐚𝐫𝐭𝐬, 𝐚𝐧𝐝 𝐩𝐮𝐫𝐬𝐮𝐢𝐭 𝐨𝐟 𝐓𝐫𝐮𝐭𝐡𝐬, 𝐋𝐨𝐯𝐞 𝐰𝐞𝐚𝐯𝐞𝐬 𝐢𝐭𝐬 𝐦𝐞𝐬𝐦𝐞𝐫𝐢𝐳𝐢𝐧𝐠 �...