Legends Never Die (persian tr...

By ThinVioletButterfly

11K 772 157

اســـطـــورهـــ هـــا نـــمـــیـــمـــیـــرنـــد. اونـــا بـــا جـــرعـــتـــ و حـــقـــیـــقـــتـــ بـــازیـ... More

Before you read
part 1
part 2
part 4
part 5
part 6
part7
part 8
part 9
part 10
part 11
Part 12
Part 13
part 14
part 15
part 16
Part 17
Part 18
part 19
part 20
part 21
part 22
part 23
Part 24
part 25
Part 26 First kiss💋
Part 27
Part 28
part 29
part 30
part 31
Part 32
part 33
part 34
Part 35
Part 36
Part 37
Part 38

part 3

497 39 2
By ThinVioletButterfly


وسایلمو بر میدارم که برم به بلک دایمند, هنوز دو ساعت نشده رسیدم خونه!

در کمد رو باز کردم و لباس قرمز چارخونه ای با جوراب شلواری توری مشکیم رو برداشتم و پوشیدم, کفشای مشکی پاشنه بلندمم پوشیدم موهامو موج انداختم و ریختم دورم, و یه گل زرشکی بستم دور گردنم.
عطر کیلر کویینمم زدم و راه افتادم سمت کافه

برنارد و جیمز دو بار بهم زنگ زدن اما من برنداشم
حتما میخوان کجایی کجایی بگن حوصله ندارم.
تو راه چندتا بچه دیدم که با هم بازی می کردن, سه تا پسر دوتا دختر ههه مث بند وایلد کتز (بند خودمون)
"قبول نیست لارا داشت جر میزد " پسره که معلوم بود از بقیه بزرگتره گفت.

"راست میگه منم دیدمش"دختر دومیه گفت.

بعد همه با هم گفتن "واقعا که, دیگه هیچ وقت باهات بازی نمی کنیم "

بعد گذاشتن رفتن.

دختر کوچولو در حالی که گریه می کرد دنبالشون دوید: "نه! صبر کنید من کاری نکردم لطفا برگردید "

که یهو پاش پیچ خورد و افتاد زمین و گریه هاش شدید تر شد.

خیلی دلم سوخت براش, مگه اون بیچاره چیکار کرده بود که دوستای سنگدلش باهاش قهر کردن ؟
اه لعنتی باز یاد بچگیای خودم افتادم
وقتی دبیرستان و راهنمایی بودم چه قدر بچه های کلاس بدون دلیل مسخرم می کردن, فقط چون حسود بودن
یکیشون شده بود میمون همیشه ادامو در میاورد , وقتی می رفتم نزدیک کسی بهم می پریدن که چرا فضولی میکنم حتی اگه پشت سرشون میشستم میگفتن "اوووه بحث ما خیلی جالبه که گوش می کنی ؟" واسم نقشه می می کشیدن, یادمه اون دختر عوضیه یه بار کیسه نمک خالی کرد تو موهام بعد به همه گفت ببینید این شپش داره.
هیچ کدومشونو نمیبخشم هیچ وقت حتی الان که گذشته.

رسیدم به بلک دایمند ، کافه ای نسبتا بزرگ که پاتوق خیلی آدما شده و من و دوستام یک ساله داخلش کار می کنیم
همه جور آدمی اینجا پیدا میشه جوون پیر خانواده دوست حتی خلافکار
درو هل میدم و میرم داخل ، میبینم بچه ها دارن اهنگ love me again رو اجرا می کنن . میرم نزدیک استیج همشون بر میگردن نگام میکنن ، برنارد یه کم اخم کرد و با چشم به سمت جلو اشاره زد
سرمو برگردوندم و دیدم ادوارد و آرون هم اونجان ، حتمن خودش دعوتشون کرده

آهنگ تموم میشه و مردم تشویق میکنن ، میرم بالای استیج و آماده میشم
برنارد با حالت طلبکارانه ای نگام میکنه و میگه
"معلوم هست کجایی؟ "

با حالت تعجب میگم
"انگار سه ساعت تمومه خوبه کنسرت جهانی نیست!"

یه کم صداشو میبره بالا و میگه
"تو باید سر وقت بیای سر کار و این یه قانونه"

اه خیلی داره میره رو اعصابم وایششش بزنم تو گوشش
"تو کی هستی که دستور بدی اصن کار خودمه دلم میخواد هروقت خواستم بیام "

اینو میگم و زبونمو تا ته میارم بیرون و این کارم باعث شد بلند بخنده
"خیلی خب تو فعلا ببندش تا...."

جیمز نذاشت حرفشو تموم کنه وگرنه خودم میدونستم چی میخاد بگه!

"چه خبرتونه مردم منتظرنا برگردین سر کارتون . آنا برو همه چیزو رو راه بنداز الان باید آهنگ box کیتی رو اجرا کنی برنارد تو هم برو سر کیبورد ببینم رکسی کجاست ؟" جیمز گفت

"اون مربضه تا دو روز نمیتونه بیاد"

" اوکی عیب نداره آهنگای دست جمعی سخت میشن یه کم الانم برو کارتو بکن"

"باشه اخ جون من عاشق این آهنگم "

میرم سمت سیم ها و گیتار آبیمو بهشون وصل می کنم و صداشو تنظیم می کنم ، آهنگ باکس رو خیلی دوس دارم همیشه به جیمز که سردسته گروهمونه میگم هرشب آهنگای کیتی رو تو لیست بذاره .
جلوی استیج وایمسیتم و جیمز علامت میده که شروع کنیم ، اهنگ شروع میشه و منم شروع میکنم به زدن و خوندن

"I was living in a small mind
With no lifeline
And no messages can reach me from the outside
When I looked out over the horizon
Didn't notice the sun was setting or just rising.... ( تو چنل میذارمش آهنگه رو)
(The box katy perry)
آهنگ که تموم شد همه با شدت بیشتر تشویق کردن و کلی ده دلاری ریختن سمتمون
به ادوارد و آرون اشاره زدم که جمعشون کنن تا حرص برناردو در بیارم
اونا هم جمعشون کردن و ریختن تو باکسی که جلومون بود

همه حواسم به مردم بود و منتظر آهنگ بعدی که باید دسته جمعی اجرا میشد که برنارد بدون اینکه بفهمم در گوشم گفت

"عشق منو اذیت میکنی آره ؟"

"خب الکی که دعوتشون نکردی"
یه پوزخند تحویلش میدم و میگم

دود ازش بلند میشد .چه قد دوس دارم حرصشو دربیارم
همه ی آهنگا رو اجرا کردیم دیگه داشت نصفه شب میشد ، جیمز گفت تموم شده و fool for you اخرین آهنگ بود ، هیچ تعجبی نداره که با آهنگ اون گریم گرفت و باز فکرش بیشتر اومد تو سرم. با این حال رفتم تو بلندگو گفتم
"مرسی که تشریف اوردید ، امیدوارم شب خوبی داشته باشید"

و همه اومدیم پایین رفتیم پیش آرون و ادوارد
ادوارد: "واقعا فکر کردید ما خدمتکاریم؟"

جیمز میگه "اوه حالا یه پول جمع کردین انگار گفتیم کل کافه رو تمیز کنین"

آرون با حالت پررویی میگه "باید به ما هم برسه"

قیافمو میبرم تو هم و میگم
" به فکر این باش ازتون کش نریم ، بعدا فکر رسیدنشو بکن"

برنارد میپره وسط :"هیییی با آرون من درس صحبت کن اصلا بیا عشقم سهم من واسه تو"

پوفی کردم و گفتم "چرا اینقد لوسی آخه..."

اونا مشغول حرف زدن شدن و منم رفتم تو عالم هپروت خودم و اصلا نفهمیدم چه قدر دور شدم ، یه دفعه احساس کردم یکی از پشت کمرمو گرفته

با ترس پریدم و برگشتم پشت سرمو ببینم که دیدم یه مرد تقریبا سی ساله که از چشماش معلوم بود مسته وایساده و بهم لبخند میزنه.

زبونم از ترس بسته شد

بهم نزدیکتر شد و گفت : "خانومه زیبا از نزدیک خیلی جذابتری ، افتخار میدین یه شب در خدمتتون باشیم؟"

از ترس صدام در نمیومد فقط داد زدم "برو گمشو عوضی" و خواستم برم که مچ دستمو گرفت "کجا خوشگله حالا حالاها باهات کار دارم"

شروع کردم جیغ کشیدن "ولم کن آشغال ولم کنننن"
تو اون جمعیت کسی چیزی نمیفهمید یهو دیدم برنارد مردمو هل داد و دوید فک کنم صدامونو شنیده بود.
منو هل داد عقب و محکم با مشت خوابوند تو صورت مرده که باعث شد بیوفته زمین ، مرتیکه از بس مست بود کنترلشو از دست داده بود

بعد یقشو گرفت و شروع کرد کتک زدنش
"کثافت عوضی بی ناموس ،میخوای بیام خودم در خدمت ننت باشم؟ نمیفهمی چه گهی میخوری"

مردم همه جمع شده بودن بدون توقف میزدش داشت میکشتش رفتم که جلوشو بگیرم ولی میترسیدم چاقوکشی بشه

"برنارد بسه کشتیش ، ولش کن " اما اون توجه نکرد و با شدت بیشتر کتکش میزد اونم گردنشو گرفته بود بلندتر داد زدم "تمومش کن بیا اینور! بس کنننن" مگه چیزی میشنید ؟؟؟

آرون و جیمز اومدن تا جلوشو بگیرن ادوارد ترسو هم مث موش نگا می کرد فقط حتی الکس هم سفارشو رو ول کرد و اومد جلوی دعوا رو بگیره . چندتا از مشتریا هم اومدن .

برنارد رو گرفته بودن اونم تلاش میکرد از دستشون رها بشه "ولم کنید می کشمش ولم کنیییید"
مرده هم کلا هنگ اور کرده بود
چند دقیقه بعد سرو کله ی آقای استوارت مدیر کل کافه پیدا شد همون لحظه سکته رو زدم گفتم حالا هممون رو از دم شوت میکنه بیرون.

"اینجا چه خبره ؟" با عصبانیت میپرسه

اون مرتیکه از سر جاش بلند میشه و بازحمت راه میره تا فرار کنه .

صداش رفت بالا تر "پرسیدم چه خبره کسی نیس جواب بده ؟ همه لال شدن؟؟؟"

برنارد که خیلی عصبانی بود گفت "اون مرتیکه حمال داشت به آنا پیشنهاد کثیف میداد میخواست اذیتش کنه باید مث سگ ببریمش تحویل پلیس بدیمش"

الکس بهش اشاره زد که صحبت نکنه و خودش رفت جلو
"آقای استوارت گویا اون مرده مست کرده بوده و چیزی حالیش نبود، و به ایشون مزخرف گفته برناردم خواسته دفاع کنه..."

استوارت حرفشو قطع کرد و داد زد "اینطوری؟ اونم اینجا؟ اگه یارو میمرد چی؟اگه چاقو کشی می شد...؟ میخواستین اینجا قتل پیش بیاد؟ توی کافه ی من؟"

منم خواستم ساکت نمونم گفتم"اما اون..."

"سااااکت"

ادامه ندادم

دید همه مردم دارن نگاه میکنن برگشت طرفشون و عذر خواهی کرد و ازشون خواهش کرد که بشینن
بعد به ما گفت بریم بالا داخل دفترش و ما هم رفتیم درو بست و ازمون خواست بشینیم خودشم پشت میزش نشست
مثل پلیسی که باز جویی می کنه
شروع کرد به حرف زدن با عصبانیت

"ببینید کافه من نه میدون جنگه نه شهر هرت که هر کی هر غلطی خواس بکنه ،اینجا قانون هست ، اصلا نمیخوام به خاطر دعوا مرافعه شماها مشتریام از دست برن ، حالا بر فرضم که یارو در اومده یه چیزی گفته تو باید خونشو بریزی؟ به من مربوط نیست میری زندان یا هرچی ، مهم خبراییه که در مورد کافه من پخش می کنن و فردا همه هزار دری وری می گن..."

برنارد باز نتونست خودشو کنترل کنه "اقای محترم اون داشت به دختر مردم دست درازی می کرد میگین وایسم نگا کنم...؟"

"برنارد لطفا..." سعی کردم آرومش کنم وگرنه هممونو میندازه بیرون

بعد خودم رومو کردم به استوارت گفتم " آقای استوارت به نظرم بهتره برای اینجا یه نگهبانی چیزی بذاریم که هرکسی نیاد "

سرشو تکون داد و گفت

"اونش به خودم مربوطه. خلاصه تر میگم اگه یک بار دیگه از این رفتارا از یکیتون ببینم همتونو اخراج می کنم ، میخوام که صد سال اینجا اجرای موسیقی نباشه اما آرامش بدون دعوا باشه ، یادتون باشه که شماها را مث بچه های خودم میدونستم که استخدامتون کردم وگرنه اخراجید...

"حالا میتونین برید."
بلند شدیم که بریم بیرون که گفت:

"در ضمن برنارد "

برگشتیم نگاش کردیم.

"این ماه از حقوق خبری نیست "

برنارد به شدت شوکه شد و افتاد به التماس
"اما من...من از عمد این کارو نکردم خواهش می کنم این کارو نکنید من به این پول نیاز..."

حرفشو قطع کرد و داد زد "به من چه مربوطه ؟؟؟میخواستی بزن بهادر بازی در نیاری شانس اوردی اخراجت نکردم الانم برو بیرون تا اخراج نشدی"

دستشو گرفتم و بردمش بیرون بعد با بقیه بچه ها از کافه رفتیم بیرون.

"آخه داداش من ، تو که میخواستی مثلن غیرتی بشه یه سیلی میخوابوندی تموم میشد میرفت ، فیلم هندی چرا ساختی؟"

جیمز انگار پدربزرگا برنارد رو نصیحت می کرد.

"بسه دیگه تموم شد ، شما میتونین برید من خودم میبرمش"

من میگم و اونا هم خداحافظی می کنن و می رن.

از کافه دور میشیم ، میریم سمت ساحل ، دریا طوفانی بود و جزر هوا هم که دیگه نگو...دلم میخواست تا صبح همونجا بمونم

رفتیم نشستیم رو یه سنگ بزرگ.

چند دقیقه چیزی نگفتم تا آرامش بیاد ولی بعد شرو کردم :

"دریا رو ببین ، روزا آرومه و موجاش ریزن اما وقتی خورشید میره و هوا تاریک میشه یهو خروشان و وحشی میشه..."

ادامه دادم
"ببین من متاسفم ، به خاطر من بود که حقوق این ماهتو از دست دادی ، من الان حاضرم حقوقمو بدم بهت چون واقعا خیلی وقته بهت مدیونم ولی ..."

نذاشت ادامه بدم:

"آنا مشکل من پول نیست. این واسم زجر آوره که چرا...چرا همه باهام اینطوری رفتار میکنم؟ هرجا که میرم ازم دور میشن...مگه من آدم نیستم؟"

"خب عزیزم من کار تو ام اشتباه بود"

"خواستم از تو دفاع کنم، مگه بده ؟ آره من هرکاری کنم اشتباه محسوب میشه."

با حالت تاسف سرمو تکون میدم و میگم

"نه اصلا کار بدی نکردی عزیزم ،اه میگم که تقصیر منه همه چی تقصیرمنه. اونجا صدبار از این چرت و پرتا به ما گفته میشه نه فقط به من و رکسی تازه یه بار به الکسم همچین حرفی زدن! "

"تقصیر هیچ کس نیس ما برای اون یارو دعوت نامه نفرستادیم که بیاد و گندبزنه به همه چی . البته میدونم همش تموم شد تو خودتم قبول داری که من یه خراب کارم ، خیلی بدبختم کاش زودتر ..."

نذاشتم حرفشو ادامه بده دهنشو بستم

هنوز معنی واقعی بدبخت بودن رو نفهمیده این دفعه یه کم عصبی تر گفتم

"بازم از این حرفا زدی ؟هزار بار بهت نگفتم اینطوری فک نکن؟ تو هنوز نفهمیدی بدبخت واقعی بودن ینی چی که اینقدر ناامیدی تا حالا نشده کل مردم باهات بد بشن ، نشده هرچی دوس داریو ازشون محرومت کنن به هزار کار زورت کنن همیشه دعوا...همیشه جنگ..."

سعی کردم گریه نکنم ولی باز بی اختیار بغضم ترکید ،خیلی بده تنها چیزیه که هیچ وقت نتونستم کنترل کنم هیچ وقتم نمیتونم.

"اما تو نمیدونی برا من چه اتفاقایی افتاده ، عاشق هرکی شدم...فقط...فقط ازم سو استفاده کرد ..."

برنارد اینو گفت درحالی که گریه کرد

" کی گفته نمیدونم؟ آخه کم این بلا رو سرم آوردن ؟؟؟ تنها چیزی که از نوجوونیم یادمه شکست عشقی بود هم دختر هم پسر ...هرکی گیرش میفتادم نابودم میکرد"

و گریم شدت گرفت ولی تلاش کردم ادامه ندم ، هم رو بغل کردیم و ساکت موندیم تا فقط صدای موجا بیاد .

برنارد آسمون رو می بینه و میگه:
"میدونی یادم افتاد به حرف کویین ،همیشه بعد طوفان رنگین کمون میاد ، پس ما هم میتونیم منتظر رنگین کمون باشیم ، همه چی درست میشه مگه نه؟"

یه لبخند مصنوعی میزنم و میگم

"میشه" و ادامه میدم "تو ام دیگه نباید این حرفای احمقانه رو تکرار کنی ، تازه اول راهی ، زندگی ادامه داره.."

نزدیکای نیمه شب شده بود ولی اصلا دوس نداشتم از اونجا برم یه آرامش خاصی داشت .

"امممم نظرت چیه همینجا بمونیم؟؟" من میگم

با خنده جواب میده :
"اگه پلیس نیاد جمعمون کنه "

"راس میگیا ،حیف شد پس پاشیم بریم ،در مورد کار هم اصلا نگران نباش خودم کنسرت رو جور می کنم "

"باشه بریم."

این وقت شب واقعا ترس داشت بیرون بمونی به تاکسی ها هم نمیشه اعتماد کرد ،
یه مینی بوس اومد وایساد. سوار شدیم رفتیم

وقتی رسید بیدارش کردم و گفتم :
"پاشو رسیدی بلند شو دیگه"

اونم بیدار شد درو باز کرد و بعد خدافظی رفت .
بعدم رفتم سمت خونم وقتی رسیدم فقط دویدم و کلید انداختم و پریدم تو در رو هم قفل کردم خیلی باحال بود انگار از دست دزدا فرار کردم!

امروزم از اون روزا بود در حد مرگ خسته شده بودم به طوری که رفتم تو اتاقم و لباسامو کندم و همونجوری با لباس زیر پریدم رو تخت
و در جا خوابم برد!
امیدوارم فردا روز خوبی باشه.

Continue Reading

You'll Also Like

623K 38.3K 48
𝐈𝐧 𝐭𝐡𝐞 𝐓𝐚𝐧𝐠𝐥𝐞𝐝 𝐰𝐞𝐛𝐬 𝐨𝐟 𝐇𝐞𝐚𝐫𝐭𝐬, 𝐚𝐧𝐝 𝐩𝐮𝐫𝐬𝐮𝐢𝐭 𝐨𝐟 𝐓𝐫𝐮𝐭𝐡𝐬, 𝐋𝐨𝐯𝐞 𝐰𝐞𝐚𝐯𝐞𝐬 𝐢𝐭𝐬 𝐦𝐞𝐬𝐦𝐞𝐫𝐢𝐳𝐢𝐧𝐠 �...
311K 10.4K 35
My back was pressed against the wall, and our faces were merely inches away. He gently placed a finger below my chin and tilted my face upward. I tri...
1.6M 108K 72
What will happen when an innocent girl gets trapped in the clutches of a devil mafia? This is the story of Rishabh and Anokhi. Anokhi's life is as...
612K 24.3K 71
Lilly found an egg on a hiking trip. Nothing abnormal on that, right? Except the egg was four times bigger than supposedly the biggest egg in the wor...