" قسمت شصت ونهم، بخش اول "
(کازینوی پلیگراند_ ۰۸:۱۰)
نگاهش روی حرکات پسر کوچکتر خشک شده بود؛ عصای سفید رنگش را سویی انداخته بود و حالا با سری به تاب افتاده، دکمههای کتش را یکی پس از دیگری باز میکرد، هوش و زیرکیاش ستودنی بود، جیمینی که حالا با نیشی باز شده کتش را در میآورد و بیحوصله آن را به سوی نقطهای نامشخص پرتاب میکرد.
نظم برایش تعریف نشده بود، چرا که اعماق کازینوی پلیگراند در میان لجن فرو رفته بود، چنان به هم ریخته و عاری از ذرهای نظم که نتواند کنترلی بر فرمان مغزش داشته باشد، پلک چپش میپرید، اما خیره به جیمین مانده بود؛ پسری که درست مقابلش
پشت میز قرار گرفت و درحالیکه آستینهای پیراهن سفید رنگش را تا میزد واژههای نامفهومی را زمزمه میکرد.
درست میگفتند، دردهای کودکی بزرگی را تصاحب میکردند و جیمین، درد کشیده بود همچون برادرش؛ در دردهایش دست و پا زده بود که بازتابش را میان تیک همیشگی و تاب سر و گردنش میدید، اگر بیش از آن به او و حرکات آغشته به جنونش خیره میماند، بدون شک قلبش برای گذشتهی او به گریه میافتاد؛ پسر کوچکتر سن و سال چندانی نداشت، شاید بیست و پنج سال را گذرانده بود اما ظاهرش پختهتر و دردمندتر از آن حرفها بود!
-دنبالمون راه افتادی که قیافهی من رو قاب بگیری؟!
پس متوجه سنگینی نگاهش شده بود؛ آب دهانش را فرو داد و کنج لبهایش بالا کشیده شد:
-عجیبه، اما دارم تحسینت میکنم...
با سکوت رضایتمندش، اشارهای به پوشش و چهرهی جدید او کرد:
-پس این شکلی بیرون از این خراب شده ظاهر میشی؟!
پاسخش صدای خندهی جیمین بود و نگاه خماری که به سویش کشیده شد:
-امروز دلم میخواست پیرمرد باشم و اگر دنبال جوابتی نه افسر، هر طور بطلبه ظاهر میشم.
نگاه تیزش را بالا کشید و تابی به گردنش انداخت:
-قیافت وقتی شناختیم دیدنی شده بود، شبیه یه باایمان بودی که مسیح رو دیده!
بی اراده به خنده افتاد؛ مدتها بود که غافلگیر نمیشد، در واقع حضورش در دایرهی جنایی و اداره چنان او را پخته بار آورده بود که گاهی از عکسالعملهای خشکش دچار اندوه شود، مدتها بود که هیجانها خاموش و احساسات ناپدید شده بودند، شاید واکنشهای بدنش احساسات را نشان میدادند، اما درونش به ندرت
درگیر احساسات میشد؛ اینبار حق با جیمین بود، لحظهی اول از زیرکی آن دو تحت تاثیر قرار گرفته بود!
-انتظار حضورت سر مزار پیرمردی رو نداشتم که ازش متنفری!
-گفتم که... هرچی نباشه از بازماندههای جئون بود.
دستی روی چهرهاش کشید و درحالیکه روی میز به سمت مرد بزرگتر ختم میشد نیشخند زد:
-و ما جئونها تو ذاتمونه مرگهامون رو ثبت کنیم تا از یه زندگی فلاکتبار قسر در بریم، باید مطمئن میشدم که تن چروکیدهی کوفتیش توی اون تابوت میپوسه!
"حق با او بود، آنها هم از آن دنیای بیرحم خورده بودند که زندگی با هویتی جعلی را ترجیح دهند؛ دنیایشان ظالمتر از آن بود که بخواهند زنده بمانند، میمردند تا کمی زندگی کنند!"
صدایش کمی لرزید و به پشت سر تهیونگ اشاره کرد:
-اون دختر رو میبینی؟
با چرخیدن تهیونگ به سمت کریستال که پشت کانتر به هم ریخته قرار گرفته بود تا محض رضای خدایش فنجان قهوهای را حاضر کند، ادامه داد:
-اون بچه چهارده ساله مرده تا بتونه با آرامش زندگی کنه!
برای چه مرگشان را جعل میکردند، امنیت؟!
تا به یاد داشت جیمین هم در تلاش برای ثبت مرگش بود، یک صحنه سازی فوقالعاده و تمیز اما ناموفق!
نگاهش را از کریستال با کلاهگیس مشکی رنگ و چتری دارش گرفت و به سوی جیمین چرخید:
-چرا... با هویت جعلی زندگیکردن رو ترجیح میدید؟
پاسخش صدای خندهی جیمین بود:
-آه... پس برای بازجویی اینجایی؟!
دکمهی جلیقهاش را باز کرد و بیتوجه به فاصلهی اندکش با افسر مقابلش، پاهایش را روی میز قرار داد، چنانکه مرد بزرگتر با پرش عصبی پلکهایش، خودش را عقب کشد!
-بیخیال افسر کیم، اینجا هیچکس حق دخالت تو زندگی دیگری رو نداره؛ اما میدونی چرا درسته؟ نگاهت افکار پلیسیت رو فریاد میزنه، بگو بذار بشنویمش... خوش میگذره!
خندهی کوتاهی تحویل جملهی او داد و درحالیکه کنج لبهایش را پایین میکشید، ابروهایش را بالا داد و به صندلی کهنه تکیه داد:
-امنیت، فرار از یه پدر حرومزاده.
-پس میدونی از چی حرف میزنم نه؟!
با سکوت مرد بزرگتر لبخند تلخی زد و پلکهایش را به تعدد روی هم فشرد:
-این آدمی که رو به روت نشسته از ترحم متنفره اما از اونجایی که شنوندهی خوبی به نظر میای دلم خواست یکم باهات حرف بزنم، حقیقتش من رو یاد اون برادر حرومزادهتر از خودم میاندازی.
نفسش را با صدا رها کرد و زیر چشمی نگاهی به کریستال انداخت، میدانست او هم میشنود اما تظاهر به نشنیدن میکند:
-ما ها از زندگی شانس نیاوردیم، میدونی همه قرار نیست تو پر قو بزرگ بشن و قیمت کرواتشون به سرتا پات بیارزه.
اشارهای به کروات مات و مشکی رنگ تهیونگ کرد و خندید:
-ما تو خونهای بزرگ شدیم که پول حرف اول رو میزد، خبری از محبت و مهر نبود، به خاطر پول خرخرهات رو هم میجویدن، تا زمانی که اون اسکناسهای کذایی بود، لبخند میزدن اما کافی بود نباشه، اون شب به صبح نمیرسید!
مکث کوتاهی کرد و نگاهش با گره خوردن به کریستال سینی به دست به تزلزل افتاد:
-تا حالا کتک خوردی افسر؟!
قلبش به درد آمد، لحن او به همراه نگاهش، فرای انتظار مرد بزرگتر از جئون بودن او بود.
به یاد نداشت دست پدر و یا مادرش روی او و خواهر و برادرش بلند شده باشد، تا به یاد داشت با کلام به مشکلات رسیدگی میشد، شاید فریادی به ناچار کشیده میشد اما کار به آنجا ختم نمیشد؛
نا امیدی و سرزنش داشتند نه که نداشته باشند اما بلند شدن دست، نه!
با سکوتش جیمین به خنده افتاد:
-نخوردی.
سینی حاوی دو فنجان قهوه روی میز قرار گرفت و نگاهش همراه با دستهای ظریف کریستال روی میز لغزید.
-اون یه افسر متشخص و خوشبخته جیمین، چرا مغزش رو به کار میگیری؟!
کریستال هم جئون زاده بود، نیشهایش دست کمی از نیشهای جونگکوک و جیمین نداشت؛ به حق که آنها زیر یک سقف بزرگ شده بودند.
دختر زخمش را به جا گذاشت و قدمهایش را به سوی دیوار شیشهای مات وسط سالن کشید، در آن خراب شده آینده نداشتند، اما شیشهی تیره رنگ، چهره و جثه را به خوبی به نمایش میگذاشت؛ درحالیکه گوشوارههای آویزش را به آرامی در میآورد خندهی کوتاهی کرد:
-وقت درد و دل نداریم!
-داریم، مو طلایی...
ابروهایش با جملهی تهیونگ بالا کشیده شدند و کلاهگیسش را با آرامش پایین کشید:
-بعد از اون هرزه تصمیم گرفتی من رو مو طلایی خطاب کنی؟ خلاقیت داشته باش افسر کیم، مو طلایی بودن ناخوشاینده!
نیم نگاهی به او انداخت،در جثه او را به یاد خواهرش میانداخت و در زبان هم شبیه بود؛ زیبارویان زخم به جا میگذاشتند.
-مو طلایی داریم تا مو طلایی؛ مو طلایی من تو رو مثل برادرهات تحسین میکنم!
کریستال خندهی کوتاهی کرد و درحالیکه محافظ کلاه مانند و جمع کنندهی موهایش را به سختی جدا میکرد، دستش را میان موهایش فرو کرد و تارهای طلایی رنگش را به رقص انداخت:
-برادرم هم با همین زبونت به دام انداختی نه؟!
قدمهایش را به سوی میز کشید و اشارهای به جیمین داد:
-تو هم به جای نالیدن زیپ پیراهنم رو باز کن!
مقابل جیمین متوقف شد و پشتش را به او کرد:
-افسر به نظر خسته میاد...
با باز شدن زیپ پیراهنش، درحالیکه قدمهایش را به انتهای سالن میکشید، از دید آن دو ناپدید شد و به محض دور شدنش جیمین لب زد:
-به مغز اون هم این شکلی فشار اومده، خود شیفته شده!
پاسخش صدای خندهی تهیونگ بود، در اوج زندگینکردن زندگی میکردند و دروغ چرا؟
کریستال او را به یاد سوهیونگش میانداخت، حالا چه دردناک جای خالی سرکشیها و زبان تیز او را احساس میکرد!
-داشتی میگفتی، جئون.
-دیگه مزهش پرید!
به قهوهی روی میز اشاره کرد:
-بخور، خستگیت رو یکم از بین میبره.
با حلقه شدن دست تهیونگ دور فنجان داغ لبخند نامحسوسی زد؛ برادرش خوب انتخاب کرده بود!
-زندگیمون به جایی کشیده شده بود که اون دختر یه جای کبود نشده رو بدنش نداشت؛ یه روز به خودمون اومدیم و دیدم برای زندگی کردن هم باید مرد، تصور کن پدرت یه جانی روانی پول پرست باشه... آه افسر، اون حرومزاده هیچ قلبی نداشت، هر شب دعوا، هر شب عربده کشی، هر شب... کثافتکاری!
سرش را عقب کشید و نگاهش را به سقف دوخت:
-اون پیرمرد گرچه دلیلی برای تموم سیاهیها بود، اما حضورش باعث میشد کمتر اون شبهای کذایی رو تجربه کنیم؛ تا وقتی که بردنش... همیشه عاشق جونگکوک بود، حرومزاده!
خندهی کوتاهی کرد:
-با رفتنش اوضاع بدتر شد، پس تونستیم با کمک یه مادری که هرزه خطابش میکردن، مرگ اون دختر رو به ثبت برسونیم که حداقل اون زندگی کنه؛ جونهو رو گرفته بودن، کریستال مرده بود و جونگکوک به خاطر کثافتکاریهای عموش، متهم به قتل
نامادریش شد... تنها برادرم رو هم جلوی چشمهام بردن؛ من
موندم و یه کلیسا، من موندم و شوک از دست دادن مادر و تصور قاتل بودن تنها امیدم، جونگکوک!
با اتمام جملهی جیمین، آب دهانش را فرو داد و کمی از قهوهاش نوشید، چون زهر زندگی آنها تلخ بود، چنانکه تا مغز استخوانهایش را بسوزاند.
-دنیای بچهها خیلی کوچیکه، من سنی نداشتم و احتمالا جونگکوک از کثافتکاریهای اون کشیش بهت گفته... بعد از فراری دادن من و دستگیریش، آواره شدم کیم.
کنج نگاهش پایین افتاد و افکارش به سوی سیاهیهای گذشته پرواز کرد:
-دست هر کس و ناکسی رو برای ایستادن و نجات خودم گرفتم، گرسنه خوابیدم، گرسنه بیدار شدم و هرشب؟ آرزوی مرگ کردم... اما زندگی کف خیابون بهم بیرحمی رو یاد داد و من تو این دنیای کثافت قد کشیدم.
با اتمام جملهاش نگاهش را به دستهای تهیونگ دوخت، کمی لرزش داشت.
سکوت حکمفرما و لایهای تیره روی قلبهایشان نشست:
-فکر میکردم مقصر همه چیز جونگکوکه، عقلم نمیرسید، اما گذشت و از روزی که به حقیقت کذایی اون خونواده رسیدم، دنبال جونگکوک بودم... تو سایه!
با لبخندی مرده، پاسخ پسر کوچکتر را داد:
-یادمه زمانی که با برادرت آشنا شدم، به خاطرت خودش رو به آب و آتیش میزد، به خودم میگفتم مگه میشه انقدر عشق رو به کسی داد که مدتهاست خبری ازش نیست؟ اما جونگکوک ثابت کرد که میشه، به خاطرت دنیارو به آتیش میکشه...
-میدونم و من هم به خاطرش هرکاری میکنم!
پوزخند سرکشی زد:
-حتی باز کردن یه مکالمهی کسل کننده با یه افسر حرومزاده!
-حرومزاده...
با باز شدن نیش او، لبخند آرامی زد:
-راستی برات یه هدیه آوردم.
نیم نگاهی به او انداخت، کنج چشمهایش به خنده افتاده بود و نگاهش شیطانی بود!
پلک آرامی زد:
-واقعا موندم افسر، جونگکوک چطوری تحملت میکنه؟!
پاسخش صدای خندهی تهیونگ بود و بستهی نسبتا بزرگی که روی میز کوبیده شد؛ چشمهایش گشاد شد:
-این چه کوفتیه؟!
-تویی که خمارشی، باید میشناختیش...
میشناخت، کوکائین بود، اما هدف چه بود؟!
-از کجا...
-آه جئون.
پایش را روی پایش انداخت و درحالیکه فنجان قهوهاش را به لبهایش نزدیک میکرد، از پشت آن با نگاهش خندید:
-فکر میکنی فقط تو کلمات برای ساخت جمله داری؟!
-نگو که...
سرش را به مثبت تکان داد:
-این دقیقا همون کثافتکاری پنج طبقه زیر گریسیه!
با ناباور شدن نگاه او خندهی کوتاهی کرد:
-چرا امتحانش نمیکنی؟!
با بالا کشیده شدن نگاه جیمین کمی از قهوهاش سر کشید.
-ساعت هشت صبحه...
چاقوی کوچک و برندهی میان جیبش را بیرون کشید و با یک حرکت میان بستهی درخشان روی میز فرو کرد:
-سگ این وقت صبح میکِشه که من بکشم؟!
.
.
.
(گریسی_ سومین روز انفرادی)
"به یاد بیار آکا..."
صدای پیرمرد چون پتک بر سرش آوار شد، هرچه میگذشت در آن دخمهی تاریک بیش از پیش حضور غایبان را احساس میکرد، صداهای ذهنش دو چندان و تصاویری با عنوان "خاطرات" پشت یکدیگر ظاهر میشدند؛ تنهایی و سکوت مغزش را به کار میانداخت و هرآنچه باید و نباید را به رخش میکشید.
نگاهش از "سه فیلتر" ایستاده کنج دیوار گرفته شد و لبخند نرمی روی لبهایش نشست؛ سه بازمانده در میان میدان جنگ!
سه بازمانده که با وجود خم کمرشان ایستاده بودند؛ خیره به فیلترهای کمر شکستهی واژگون شده روی زمین سرد...
سومین روز از انفرادیاش بود، با وجود بازماندههای خسته، روزهایش را به فراموشی نمیسپرد؛ سه روز از مرگ پیرمرد گذشته بود، سه روز غرق در بیخبری بود و سومین روز بود که
افسرش به ملاقاتش نیامده بود؛ انتظاری هم نداشت، میدانست که اجازهی ملاقات ندارد اما امید چرا، "که گفته بود که نمیتواند در آن بیامیدی امید داشته باشد؟ برای امید داشتن حکمی برایش نمیبریدند و 'امید' تنها حس خوشی بود که در آن زندان کذایی جرم نبود!"
پس روز به روز امید بیشتری برای دیدن افسرش داشت، میدانست که او خودش را آنسوی دیوار به آب و آتش میزند تا برای دقیقهای نگاه یک دیگر را داشته باشند!
پاکت سیگارش خالی شده بود، میان دستش مچاله و در سویی از اتاقک ظرف غذایش ماسیده بود؛ سه روز بود که به غذایش لب نمیزد، برای چه خودش را شکنجه میکرد، نمیدانست، او همیشه خودش را مقصر میدانست اما به یاد نداشت از چه زمانی مقصر بودن را قبول و ترجیح داده بود؛ تا به خودش میآمد به نحوی خودش را تنبیه و شکنجه میکرد؛ گاه با سرما، گاه با گرسنگی و گاه با... بیخوابی!
حال هر سهی آن جلادان دست به دست هم داده بودند تا در سرمایی جانگیر، لب به غذا نزند و بیخوابی بکشد.
مشتش را به در کوبید:
-هی؟!
فریادش نگهبان پشت در را ناچار به پاسخ کرد، برای نگهبان هم جانی از فریادهای او باقی نمانده بود.
-چیه؟!
-سیگار...
-ندارم.
زبانش را میان دهانش چرخاند و نگاهش را با اکراه به ظرف غذای کنار دستش داد، مرغ آب پز بیرنگ و رو به همراه سبزیجات پختهی بی رنگ و رو تر؛ در واقع با خیره ماندن به ظرف غذای تکراری میتوانست با تداعی طعمش، تمام محتوای وجودش را بالا بیاورد.
مشت دیگری به در کوبید و صدایش را پایین آورد:
-حرومی میدونی که بابتش پول خوبی بهت میدم!
صدای خندهی نگهبان میان سلولش اکو شد:
-اول پاکت قبلی رو تسویه کن.
زیر لب ناسزایی نثارش کرد؛ نباید روزهایش را فراموش میکرد:
-یه نخ برای امشب!
-غذات رو بخور رئیس سابق.
پلکهایش را روی هم فشرد:
-میدونی به محض آزادی چه بلایی رو سرت میارم آره؟!
-گفتم ندارم، چیه آسیایی، دوست داری برم برات از رئیس بند نهم بگیرمش؟ اسمش چی بود؟!
دندانهایش روی هم ساییده شدند و خندهی کوتاهی کرد:
-به فکر ساختن زندگیت با یه بدن از کار افتاده باش.
-میدونی جئون... خوشحالم که مسئولیت این سلول با منه؛ حوصلهی آدم سر نمیره!
او در انفرادی بزرگ شده بود، آن گورستان تاریک و تنگ شبهای زیادی را شامل حالش کرده بود و آن نگهبان پس از سالها سر و کله زدنش با نگهبانهای مختلف، فرای تصورش گستاخ بود؛ چنانکه میدانست به محض آزاد شدنش از انفرادی و بازگشتش به سلول کذایی، او را به دار آویخته و شاهد التماسش میشود!
-کل کل کردن با رئیس یه بند، خوشاینده... شبیه حرفهای توخالیه، تهدید بعدیت چیه؟!
پلکهایش را روی هم فشرد و سرش را به در فلزی تکیه داد:
-تهدیدی در کار نیست، به زودی سورپرایز میشی.
با سکوت نگهبان، سینی را با نوک انگشتش به آرامی روی زمین و به سوی خود کشید و بیتوجه به صدای نفرت انگیز آن ساییدگی، زمزمه کرد:
-پس برای بار آخر ازت یه سیگار رو درخواست میکنم، دفعهی بعد نمیخوامش، به دستش میارم!
-یک نخ... اون هم شب.
پوزخند تلخی زد؛ از کی به آن حقارت رسیده بود که برای باریکهای یادآور، دستهایش را مقابل هر کس و ناکسی دراز کند؟!
-فقط موندم جونگکوک جئون، چطور تسویهش میکنی؟!
نیشخندی به لحن لجن گرفتهی او زد و ران مرغ را بیتوجه به آبی که از آن میچکید، با دو انگشتش بیرون کشید:
-گفتم بهت.
-پول؟ پول توی زندان چه ارزشی داره؟!
ران را به بینیاش نزدیک کرد و با بوی آن، چینی به پیشانیاش انداخت:
-آه شوخی میکنی؟ برای بی دست و پای بیکاری مثل تو، پول یه معجزست.
-نه تا زمانی که پای خواستههای دیگهای وسط باشه!
میدانست، از کثافتکاریهای آن زندان خبر داشت؛ در آن سگ
دانی همه به فکر گوشت اضافهی میان پاهایشان بودند، کم از
نگهبانهای کثیف آن زندان نشنیده بود.
پوزخند زد:
-خواستت چیه؟!
-یه حفرهی تنگ و مرطوب.
وجودش به درد آمد اما به کمرش خم راه نداد!
درحالیکه با بیصداترین حالت ممکن بافت نرم مرغ را از استخوانش جدا میکرد، گوشتش را داخل ظرف بازگرداند و نیم نگاهی به استخوان میان دستش انداخت:
-از کی به این بدبختی افتادی که لنگ سوراخ باشید؟!
صدای خندهی نگهبان میان گوشهایش پیچید:
-اینجا همه لنگ همون یه چیزن.
آب دهانش را فرو داد و با دندانش برآمدگی بالای استخوان را شکست:
-و اگر به خواستت برسی؟
-چی میخوای؟
پلکهایش را روی هم فشرد و نیم نگاهی به استخوان شکسته و باریکهی تیز میان دستش انداخت:
-یه پاکت سیگار با یه ملاقاتی.
-جین گم و گور شده!
میدانست، تهیونگ هم همراهش گم شده بود، هرچه که بود به یکدیگر ربط داشتند و او دستهایش به هیچ جایی برای نجاتش بند نبود!
-پیداش میشه، میخوام ببینمش.
-میدونی که امکانش...
-با رسوندن شما به خواستههاتون امکان همه چیز هست.
نگهبان و وجود تاریکش سکوت کردند.
نوک انگشتش را به آرامی لبهی تیز شدهی استخوان کشید، اگر شتاب کافی را داشت، جواب خوبی میداد.
با نیشخند زمزمه کرد:
-وسوسه شدی؟
-چی میخوای؟!
آب دهانش را فرو داد:
-یه نخ، برای الان.
-و اونوقت تسویه میکنی؟
به آرامی خودش را کنار کشید، تا باریکهی زیر در که برای انتقال غذا بود، نمایان شود:
-زمانیکه اون ملاقاتی و پاکت رو برام جور کنی!
نگهبان صدایش را پایین آورد، لعنت بر هرآنچه میان پاهایشان بود!
-از دریچه غذا میفرستمش تو.
-روشنش کن.
نگهبان سکوت کرد و در کسری از ثانیه صدای فندکی بود که بدون شک سیگاری را به آتش میکشید.
استخوان را میان دستش فشرد و نگاهش روی دریچه ورود غذا خشک شد، همان کافی بود تا باریکهای سفید رنگ را تشخیص دهد.
-هی؟
آب دهانش را فرو داد:
-چشمهام به تاریکی این خراب شده عادت نداره...
نگهبان دستش را کمی بیشتر از دریچه رد کرد:
-میذارمش همینج...
صدای فرو رفتن استخوان میان گوشتش با نعرهاش از سر درد آمیخته شد!
بیتوجه به دستی که درست زیر نگاهش به ناله آفتاده بود، وزنش را بیش از پیش روی دستش انداخت و استخوان را تا انتهای دست او فرو کرد، چنان که سیگار از دستش رها و صدای تقلایش پشت در چون مشت کوبیده شود.
فریادهایی آمیخته شده با واژهی "حرامزاده".
با لبخندی رضایتمند، فشار دستش را بیشتر کرد و خیره به غلتیدن باریکه روی زمین، بیآنکه دست او را رها کند لبهایش را به دریچه رساند و با لحنی یخ زده زمزمه کرد:
-حرومزادهی کثیف، من توی انفرادی بزرگ شدم، میدونم چه شکلی میشه کاری کرد که امثال شما ارزوی مرگ کنن!
استخوان را میان دست او دوارانی تکان داد و بیتوجه به صدای فریادش ادامه داد:
-زیرخواب بودن جولیان فشار زیادی بهتون میاره اره؟ اونقدر که نتونید سنگینی شلوارتون رو تحمل کنید؟! گوش بده ببین چی میگم حرومی... جین رو به اینجا میاری، قبل از اینکه کاری کنم که با آرزوی مرگ جلوی پام زانو بزنی.
استخوان را بیرون کشید و بیتوجه به خونی که از میان دست او فواره شد، آب دهانش را با تلخی فرو داد، نگهبان دست از تقلا کشیده بود، دیگر چنگ بر در نمیانداخت، جانش درآمده بود؟!
-و حالا کافیه کسی از این قضیه بو ببره، اون وقت بهت ثابت میشه وقت گذروندن با یه آسیایی، با یه رئیس بند حرومزاده اونقدرها هم خوشایند نیست!
استخوان را به سوییی پرت کرد و خیره به خون ریخته شده از دست او تصاویری از گذشتهی نه چندان دور برایش تداعی شدند...
(چاقو را به سویی انداخت و درحالیکه قدمهایش را به سوی او میکشید نگاهی به چهرهی بی رنگ و رویش انداخت:
-برام جالبه بدونم پشت شناخت من چه منفعتی برات هست که از این سه روز و فرصتت گذشتی؟
-مسلما بی دلیل جونت رو نخریدم!
خندهی کوتاهی کرد و قدم هایش را به سوی صندلی بازگرداند، درحالیکه نخ دیگری را میان لبهایش قرار میداد، صندلی را بیش از پیش به صندلی او نزدیک کرد و رویش جایگرفت:
-چرا فکر میکنی جونم رو خریدی کیم، من توی انفرادی بزرگ شدم؛ انفرادی رو بیشتر از سلولم دیدم... این اسمش نجات نیست!
فندکش را زیر سیگار منتظرش روشن کرد و آن را به آتش کشید، درحالیکه نگاه خیره و جدی اش را به نگاه خنثی تهیونگ دوخته بود زمزمه کرد:
-و این نجات احمقانه، اسمش دلیل نیست!
سیگار را میان لبهایش نگه داشت و با یک حرکت، همچون یاغی ای بی بند و بار، با دو دستش صندلی تهیونگ را به جلو کشید و روی صورتش خم شد:
-دلیلت از بیان اون جمله ی کوفتی چی بود؟
دود میان لبهایش را در فاصله ای نزدیک از لبهای پسر بزرگتر رها کرد، آنچنان که بعید میدانست از حرارت و عطر تلخش، او را مست نکرده باشد:
-انقدر تصور باهم بودنمون زیر یه دوش برات ارضا کننده بود؟!)
از افکارش به بیرون کشیده شد؛ دردناک بود اما دلتنگ نارنجیپوشش شده بود، دلتنگ تمام روزهایی که تنها دغدغهاش نگاه خیره و عجیب او بود!
دلتنگ تمام زل زدنها از پشت میلهها و حتی آن نامه بازیهای احمقانه...
باید هرطور که بود جین را ملاقات میکرد تا از آن طریق جویای افسرش شود.
بی توجه به خون ریخته شده، باریکه را از روی زمین برداشت تا بیش از آن نسوزد، کمی از خون را مکیده بود اما اهمیتش چه بود؟!
باریکه را مقابل لبهایش بالا کشید و بیتوجه به نالههای پر درد نگهبان پشت در پوزخند رضایتمندی زد:
-تا آخر امشب فرصت داری!
کام عمیقی از باریکه گرفت و درحالیکه سرش را به دیوار تکیه میداد، دود حبس شدهی میان دهانش را رها کرد.
.
.
.
(پلیگراند_ ۱۱:۳۰)
در دلش غوغا بود، دلتنگ جونگکوکش بود، زیبای بیهمتایی که نیامده چنان جایش را کنج سینهی او خشک کرده بود که نداند از کی دلتنگی برای او عادتش میشود؛ لحظات، ساعتها و روزها سپری میشدند و او بیش از پیش در بیتابی برای او فرو میرفت، چنانکه لحظهای نباشد که فکرش اسیر زندان نگاه او نشود!
خیره به برادر او مانده بود، جیمینی که تازه خواب را رها کرده بود و بعد از دو گذر ساعت غیبت، حالا پشت میز جا گرفته بود.
-چته افسر؟!
حالش را میپرسید؟!
مگر نمیدانست؟!
سه روز گذشته بود و او با صبوری تا آن لحظه تاب آور ه بود، اگر آن دلتنگی امتداد مییافت، زندان را آوار سر زندانیان میکرد و دست در دست جونگکوکش از آن شهر نفرین شده دور میشد، چنانکه که خودشان هم نتوانند خودشان را پیدا کنند.
سرفهی کوتاهی کرد و روی تمام غمهایش، سرپوش کشید:
-چمه؟! دو ساعت تمام نشستم تا از اون خواب کوفتیت سیر بشی و فقط یکم امتحانش کنی!
جیمین خندهی بی صدایی کرد و نیم نگاهی به لاین سفیدرنگ روی میز انداخت:
-همه مثل تو نیستن؛ ساعت کاری ما بدبخت بیچاره های وحشی با شما اتو کشیده های کارمند فرق داره!
با دستهایش به حرف آمد:
-در ضمن یه افسر نباید عجول باشه... هوم؟! مگه صبوری رو بهت یاد ندادن؟
-کاش فقط خفه شی و امتحانش کنی!
جیمین سرش را تکان داد و روی میز خم شد، آوایش کمی از پودر خط شده را به رقص درآورد:
-پس گفتی منفی پنج که اون هرزهی بی همه چیز ازش حرف میزد یه آشپزخونست؟
بار دومی بود که آنچه را دیده بود برای پسر کوچکتر بازگو میکرد، حتی آن را برایش روی کاغذ به تصویر کشیده بود تا درک بهتری از طبقات داشته باشد؛ اما افسوس که او خمارتر و نیازمندتر از افکارش بود!
-درسته.
جیمین خندهی بیصدایی تحویلش داد:
-یکم الان گیجم میدونی، تازه از خواب بیدار شدم و این لاین خوشگل هوش رو از سرم پرونده.
نگاهش را چرخاند و درحالیکه سمتی از بینیاش را میگرفت، روی کوکائین خم شد:
-الان به خودم میام!
و به محض اتمام جملهاش تمام مسیر سفید شده را با صدایی دلخراش برای افسر مقابلش، ناپدید کرد.
-لعنت کیم...
کنج لبهایش را پایین کشید و درحالیکه به بینیاش چین میانداخت سرش را به عقب خم کرد:
-عجب چیزیه!
با گره خوردن نگاهش به نگاه ناامید تهیونگ، با تاکید اشاره کرد:
-باید امتحانش کنی!
لاینی دیگر از کوکائین پودر شده توسط لبهی تیز چاقویش روی میز به تصویر کشید:
-بیا اینجا...
-جیمین!
پسر کوچکتر درکی از آشفتگی او نداشت؛ نمیدانست که هر یک روزی که به روزهای ندیدن عزیزش اضافه میشد، جانی از اندک جانش میگرفت:
-محض رضای خدات...
-متاسفانه باید بگم جنسش عالیه، خوب چیزی تولید میکنن!
خندهی کشداری کرد و لاین دوم را اینبار با سوی دیگر بینیاش بالا کشید:
-فکر کنم باید منبعم رو عوض کنم!
جملهاش کافی بود تا مرد بزرگتر به خنده بیفتد، انتظار آن حجم از جنون سرخوشانه را از او نداشت.
-از تولیدات وایتاستونتون بهتره؟!
-اون فقط دست گرمیه...
نیشخند واضحی زد:
-بین خودمون باشه بدترین برند موجوده!
مرد بزرگتر دستی روی چهرهاش کشید و جیمین سرفهی کوتاهی کرد:
-زود عصبی میشی؟!
کاغذ روی میز را به آرامی برداشت و نگاهی به خطوط ناواضح تهیونگ از طبقات گریسی انداخت:
-پس از زیر باشگاه رسیدی به طبقات مخفی و اون آشپزخونه؟
سرش را به تایید تکان داد و پاکت سیگارش را بیرون کشید:
-در واقع تنها راه پیش روی ما اون بود، راه اصلی از سمت سردخونست که من دسترسی نداشتم بهش!
-قاچاق مواد با جسدهای بلااستفاده...
سرش را به تعدد تکان داد و نگاهی به باریکهی میان لبهای او انداخت:
-اما درآمد خوبیهها، بهش فکر کن... این حرومزادهها جدا از اون آشپزخونه از جسدهای مردم هم پول درمیارن؛ این دقیقا همون چیزیه که تو ذات به گند کشیدهی پدر من هست، پول پرستی!
اگرچه پسر کوچکتر خونش را به جوش میآورد و خونسردیاش فرای تحمل او بود، اما به صراحت حرفهایش را متوجه میشد.
فندکش را زیر باریکه گرفت و با تعللی کوتاه آن را به آتش کشید:
-دقیقا به همین خاطر مطمئن شدم یک سر کثافتکاریهای اون زیرزمین برمیگرده به اون حرومزاده.
با سکوت جیمین زمزمهوار ادامه داد:
-اما داستان به این نقطه ختم نمیشه...
صندلیاش را جلو کشید و درحالیکه کاغذ میان دست جیمین را درخواست میکرد کام دیگری از باریکه گرفت:
-جسدهای روی تخت تازهی تازه بودن، فکر نمیکنم بیشتر از چند ساعت از مرگشون گذشته باشه؛ هیچ نماد و نشونهای نداشتن.
-و این خلاف قتلهای فرقهست.
سیگار میان انگشتهایش را به نشانهی تایید تکان داد:
-دقیقا!
-جسدها هیچ رابطهای با جسدهای حاصل قتلهای سرخپوش نداشتن، حتی بعید میدونم تموم اونها کشته و به قتل رسیده باشن؛
مرگ طبیعی و شاید هم خفگی با گاز و یا هر چیزی میتونه دلیلی برای مردنشون باشه.
جیمین چشمهایش را ریز کرد و تهیونگ با تجسم هرآنچه تا آن لحظه دیده بود و به دست آورده بود ادامه داد:
-تموم جسدها بور و سفید پوست بودن، با سنهای مختلف، گلوهاشون متورم و تا حدی کبود بود.
-برای چی؟!
ابروهایش را بالا کشید:
-فرض رو بر این میذاریم که تموم اونها برای یک منطقهی خاص بودن؛ چهرهی سفید و موهای بور... این تو رو یاد جایی نمیاندازه؟!
جیمین سری تکان داد و تهیونگ بیآنکه مجالی دهد زمزمه کرد:
-احساس میکنم جسدها و شکل و شمایلشون به یه منطقه توی همین خاک اشاره میکنه.
-منطقهای که قراره مواد رو بهش انتقال بدن.
جملهی جیمین کافی بود تا لبخندش پهن شود و ناخواسته از روی صندلی بلند شود:
-دقیقا...
قدمهایش اطراف میز پسر کوچکتر کشیده شدند:
-جسدها اشارهی مستقیم به منطقهی خالی شدن جنسها دارن.
-پس ما با دو سری جسد سر و کار داریم.
سرش را به تایید تکان داد و درحالیکه میز را با قدمهای محکمش دور میزد با دستهایش توضیح داد:
-جسدهای سرخپوش با نماد و شماره گذاری دقیق و منظم، جسدهای یک شکل و سالم اون زیر زمین.
به سمت صندلی باز گشت و بیآنکه بخواهد بشیند خیره به پسر کوچکتر ادامه داد:
-چیزی که هست اینه که جسدها تازه به نظر میرسیدن، شکمها و عضلات سفت شده داشتن؛ طبق تجربهای که تا اینجا داشتم
جیمین، جسد زیر شش ساعت دچار جمع شدگی و سفت شدن عضلات میشه.
-میخوای بگی به محض مردن به زندان انتقال داده شدن؟!
-احتمالا!
-شاید شکم سفت شدهشون برای موادها بوده باشه!
با جملهی جیمین زمزمه وار در روز گذشته و ملاقات موفقش با پزشک نامجون نام زندان فرو رفت.
-دیروز با نامجون حرف زدم؛ گفت که به مرگ تهدیدش کردن.
-نامجون همون پزشک فعلی زندانه درسته؟!
سرش را به تایید تکان داد و درحالیکه از سیگارش کام میگرفت ادامه داد:
-جاسازی مواد کار اونه، گفت اسلحه روی شقیقههاشه... مدتها پیش با یه نامه به بهونهی لیست داروهای جونهو به من علامت داده بود اما متوجه حرفهاش نشده بودم، میدونستم یکجای کار میلنگه اما نمیفهمیدم چی رو میخواد بهم برسونه؛ ظاهرا سمت
ماست و هرکاری میکنه به اجباره، اما هرچی که هست منبع اطلاعاتی خوبی برای ما محسوب میشه و میتونیم ازش به عنوان یه مهره استفاده کنیم.
نیم نگاهی به جیمین انداخت، کلافه به نظر میرسید و با مکثی کوتاه ادامه داد:
-طبق گفتهی اون جسدها از خارج زندان به اون زیر زمین میرسن، انگار که یه معامله از سمت سران زندان با کله گندههای بیرون از اون خراب شدهاست؛ میگفت ممکنه هر روز جسد به دستشون برسه و هر روز اون رو برای جاسازی به اون زیر زمین ببرن، همونقدر هم امکانش هست که روز و حتی روزهایی جسدی برای پر کردن نداشته باشن!
با سوالی شدن چشمهای پسر کوچکتر اضافه کرد:
-گفت گاهی روز ها فقط دو یا سه جسد به دستشون میرسه، گاهی روزها هیچ جسدی منتقل نمیشه و گاه هم مثل اون گندکاری تعداد بالا؛ نکتهی مشترک بین جسدها شکل و شمایلشونه، از این جهت
مطمئنم جسدها رو سِری سری به یک نقطهی تعیین شده انتقال میدن.
جیمین لبهایش را گزید و نگاهش از نگاه مرد بزرگتر جدا شد، در افکارش فرو رفته بود:
-اگر فیکنر بزرگ اون زندان باشه و ما بزرگ دیگهای رو خارج از زندان داشته باشیم اونوقت...
-یه واسطه لازم داریم و اون واسطه کی میتونه باشه جز؟
-سونگ ریونگ!
فیلتر سیگارش را لبهی زیر سیگاری کنج میز خاموش کرد و کنار جثهی پسر کوچکتر متوقف شد:
-حدس من هم همینه!
-پس جسدها از کجا میان؟! همهی شما پلیسها انقدر بی خاصیت هستید که متوجه این تعداد جسد نشدید؟!
پوزخندی به وقاحت او زد:
-جسدها به احتمال زیاد از خانوادههاشون خریداری شدن، در واقع سود این جا به جایی به حدی چشمگیر بوده که خرید جسدها رقم چندان مهمی نباشه!
با صدای کوبیده شدن دستهایی به هم، نگاهش به انتهای سالن و پشت سرش چرخیده شد؛ مرد مو خاکستری، یونگی و لبخند دندان نمایی که با قدمهایی بلند به آن دو نزدیک میشد:
-این بهترین نتیجهگیری طی این سه روز بود افسر کیم!
یونگی همنشین جیمین شده بود، حضورش چون سایه عجیب و شوکه کننده نبود با آن حال نمیتوانست منکر شود، کمی از حضور او جا خورده بود!
-کی اومدی؟!
-درست لحظهای که تصمیم به سخنرانی گرفتی!
گرهی کرواتش را کمی شل کرد و درحالیکه روی کاناپهی کنج سالن قرار میگرفت، نیم نگاهی به جیمین انداخت:
-باز نشئهست؟!
تهیونگ پوزخندی به گستاخی مرد بزرگتر زد و جیمین با نیشخندی «نشئه» پاسخش را داد:
-تو چی افسر مین؟ وظایفت رو به خوبی انجام دادی و برای وقت اضافه اینجایی؟
جملهاش کافی بود تا صدای تهیونگ، خنده شود:
-منظورش به تی و جاروهاییه که میکشی!
-خفه شو حرومزاده!
خندهی بلندی کرد و درحالیکه به سوی جیمین میچرخید و چیزی را از میان جیب کتش بیرون میکشید، خطاب به یونگی لب زد:
-کاری که گفتم رو انجام دادی؟!
-مو به مو.
-چه کاری؟!
با دخالت صدای جیمین نیم نگاهی به او انداخت:
-کارهای کارمندی، جئون...
جیمین زبانش را میان دهانش چرخاند و نفسش را با صدا رها کرد:
-آه درسته، این بار سر کی رو زیر آب کردید و به حساب کارمندی گندکاریتون رو جمع کردید؟! همیشه همینه نه؟! سیاهپوشها کثافتکاریهای بخشیده نشدنیتری نسبت به ما سیاه روزها دارن؟!
با جملهی او، دستی روی چهرهاش کشید و نیم نگاهی به یونگی انداخت، با چشمهایش ناسزا میگفت.
-قرار بود فیکنر رو آزاد کنه!
-پس برای چی گرفته بودینش، که آزادش کنید؟!
خندهی کوتاهی کرد:
-به همون دلیل که زنش رو گرفته بودیم، اعتراف.
-و اعترافی هم کرده؟!
سوال شکافی بود تا یونگی از روی کاناپه به سویشان قدم بردارد:
-به اندازهی ده سال آب خنک خوردن آره، شاید هم بیشتر!
-قرار نیست کارش اینجا تموم شه، با اون حرومزاده کار دارم.
جملهاش را با قاطعیت به زبان آورد و درحالیکه نقشهی تا شدهی میان دستش را روی میز باز میکرد ادامه داد:
-کجا ولش کردید؟
-اطراف شهر، خون زیادی رو از دست داده بود و خب، جایی که رها شده جون بیشتری رو ازش میگیره، تا بخواد برگرده بارها توبه کرده!
خندهی کوتاهی کرد:
-کاری میکنم که هر شب ارزوی مرگ کنه!
با احساس سنگین شدن فضای اطرافشان سرفهی کوتاهی کرد و انگشتش را روی نقطهای از نقشه کوبید:
-خب، اینجا گریسیه...
با نگاهش از تمرکز جیمین و یونگی مطمئن شد و درحالیکه مداد کوچک شدهی کنج میز را به دست میگرفت زمزمه کرد:
-اگر تزریقی برای سالم موندن جسدها انجام نشده باشه، تایم کافی برای انتقال جسدها ندارن؛ با توجه به چیزی که من دیدم و واکنشهای انجام شده روی جسدها، اونها کمتر از شش ساعت فرصت برای انتقالشون دارن که اگر زمان رفت و آمد و پیشآمد های ممکن رو به علاوهی آماده کردنشون ازش کم کنیم زمانشون به نصف میرسه، چیزی حدود کمتر از سه ساعت!
-اون دو سه ساعت هم صرف جاسازی میشه...
نیم نگاهی به یونگی انداخت:
-دقیقا!
-چطور مواد رو جاسازی میکنن؟!
با یادآوری مکالمهای که در ملاقات روز گذشته با نامجون داشت سرش را تکان داد:
-نامجون حرفی ازش نزد، اما فکر میکنم از طریق دهان وارد معدشون میکنن!
-پس چه زمانی برای تخلیه سازی جسد دارن؟!
نگاهش را به یونگی داد و درحالیکه لبهایش را جمع میکرد سرش را تکان داد:
-نمیدونم، باید ملاقات دیگهای رو هم داشته باشیم.
با اتمام جملهاش نگاهش را روی نقشه کشید و محدودهای دایره شکل دور موقعیت گریسی کشید:
-طبق زمان محاسبه شده، جسدها خارج از این محدوده نیستن و منبع هرچی که هست داخل این دایره قرار میگیره!
-سرم داره درد میگیره!
نیم نگاهی به جیمین انداخت:
-گفتی که جنسش خوبه... نکنه چیزی قاطیش کرده...
-نه از صدات افسر!
پلکهایش را روی هم فشرد و نیم نگاهی به پوزخند نامحسوس یونگی انداخت:
-درست گوش کن.
روی نقشه پنج بیمارستان، دو آسایشگاه، دو گورستان و یک خانهی سالمندان را علامت زد:
-تموم این مکانها داخل محدوده قرار میگیرن، جاهایی که امکان مرگ و میر بالایی دارن.
خانهی سالمندان را خط زد:
-از جهتی که سری اخر جنازهها سنهای متغیر به خصوص جوانها رو در بر میگرفتن، خانهی سالمندان جای شک نمیذاره؛ بهترین منبع این سه تاست، بیمارستان، تیمارستان و قبرستون!
مکانهای نزدیکتر را با خطی فلش مانند به گری سی وصل کرد:
-اولویت اینها هستن و به نظر من بهترین منبع تجارت جسد معامله با بیمارستانه!
-من هم همین نظر رو دارم، به عنوان یه خلافکار بیمارستان اولین انتخابمه.
خندهی کوتاهی تحویل جیمین داد و یونگی زمزمه کرد:
-قبرستون هم گزینهی خوبی میتونه باشه، اگر از اون زمانبندی فاکتور بگیریم.
سرش را به تایید تکان داد:
-باید آمار ریز تک به تک این نقطهها رو به دست بیاریم، اونوقت خیلی راحت میتونیم بفهمیم جسدها از کجا میان!
مداد را روی نقشه قرار داد و درحالیکه قدمی به عقب برمیداشت جملهاش را بست:
-اگر بزرگ زندان فیکنر، واسطه سونگریونگ و منبع جسدها یکی از این نقطهها باشه؛ نتیجهای که میشه از قتلهای راه افتاده با عنوان سرخپوش گرفت، ایجاد سردرگمیه!
نگاهش را با اطمینان به یونگی داد و درحالیکه پاکت سیگارش را بیرون میکشید، آخرین باریکهی باقی مانده را روی لبهایش قرار داد:
-یه مقلد پولپرست که بعد از یک معامله، تن به تجارت گند گرفتهی رئیس زندان داده؛ پس تصمیم میگیره بعد از ده سال سکوت و آروم بودن اوضاع، خودش رو سرخپوش جا بزنه تا
بالای اون زندان ایجاد حواس پرتی و زیر اون خراب شده کثافتکاری کنه!
با صدای فندک یونگی، سیگار ثابت شده میان لبهایش را سوی دست او گرفت و باریکهاش توسط آتش او روشن شد:
-اگر از منبع جسدها با خبر بشیم، با مدارکی که علیه اون حرومزاده داریم میتونیم حکم بازرسی زندان رو بگیریم و اونوقت همه چیز مشخص میشه!
-من انجامش میدم.
با اخمی که ناخواسته مهمان پیشانیاش بود نیم نگاهی به یونگی انداخت و با تایید سرش را تکان داد:
-قدم بعدی گرفتن حکم جلب اون بی همه چیزه، میتونی از پسش بر بیای؟
-مدارکمون همین حالا هم کافیه، اما میتونیم اعتراف بیشتری ازش بگیریم.
کامی از سیگارش گرفت:
-اعتراف رو من ازش میگیرم.
-یه چیزی اینجا جور در نمیاد!
نگاهش به سوی جیمین چرخیده شد، پسری که اینبار لاین کوکائینش را روی نقشه آماده کرده بود!
-چی؟!
جیمین پوزخند شرورانهای زد:
-فرقه موروثیه، اگر سونگ ریونگ یه مقلد بدبخت باشه پس حالا راس اون مثلث کوفتی...
-یه جئونه!
با جملهاش در سکوت فرو رفت، یک جئون؟!
جونهو مرده بود، سونگریونگ خط خورده بود و حالا تنها باز مانده از آن خاندان، جونگکوکش بود و پسر خمار مقابلش!
آب دهانش را فرو داد و همزمان با خندهی دنداننمای جیمین، نگاهش گرهی نگاه سرخ او شد.
-به من اینطوری نگاه نکن حرومزاده، من اگه راس اون کوفتی بودم الان همتون کور شده بودید!
-چی داری میگی؟!
جیمین سویی از بینیاش را گرفت و با تعللی کوتاه محتوای روی نقشه را بالا کشید، لحظهای وقت کشی بود و پسر خمار شدهای که سرش را به عقب خم کرد:
-من پسر سونگریونگم و اون حرومی بچهی جونهو نیست...
پوزخند کشداری زد:
-باید با جونگکوک صحبت کنی افسر، اون پسر همه چیز رو میدونه فقط فراموش کرده!
جملهاش کافی بود تا مو به بدنش بلند شود؛ با گیجی نیمنگاهی به جیمین انداخت، چه میگفت؟!
لنگان قدمی به عقب برداشت و تصاویری از گذشته مقابل چهرهاش رنگ گرفت، تصاویر پر دردی که به فریادهای جونگکوکش مقابل تختهی کذایی خانهشان ختم میشد...
"کافیه نگاهش کنی؛ اون حرومزادهای که دنبالشی، منم! من... تهیونگ!"
"چشمهایم را فدای سپید موهایت و نفسهایم را قربانی لبهایت میکردم، اگر میدانستم انتهای تمام بنبستها نگاه توست."