" قسمت شصت و چهارم ، بخش دوم "
به یاد نداشت آخرین بار چه زمانی او را به آغوش کشیده بود، حالا تنها آرامش بیپایانی بود که ذره ذره میان جانش رخنه میکرد، پخش میشد و با گرم کردن کنجی از قلب منجمد شدهاش او را به آرامش میرساند.
جثهی ریز نقش و ظریف دخترک به آغوش کشیدنی بود چنانکه نخواهد از آن دل بکند...
تمام مهرش، میان ابریشمهای کوتاه شدهی او بوسه شد و با نفس عمیقش هرآنچه عطر که روی موهایش به خواب رفته بود را دزدید!
لبهایش روی ابریشمهای هانایشان ثابت و نگاهش به سوی تهیونگ بالا کشیده شد:
-دلم برات تنگ شده بود، هانای من...
صدایش لرزید.
منکر دلتنگیاش نمیشد اما آنچه صدایش را به بازی گرفته بود نگاه خیره و آرام مرد بزرگتر بود؛ نگاهی که اگر روزی دریغش میشد، دوام نمیآورد؛ شاید لجبازی میکرد و شاید خواستار رفتن
او از آن شهر نفرین شده بود، اما میدانست بدون او طاقت نمیآورد!
"نفرین شهر و آدمهایش بیاهمیت بود، او نگاه شیفتهی افسرش را داشت!"
با حلقه شدن دستهای دخترک دور کمرش لبخند کمرنگی زد و درحالیکه آغوشش را محکمتر میکرد زمزمهوار ادامه داد:
-میدونی چقدر منتظرت بودم؟!
صدای دخترک میان سینهاش سرکوب شد:
-من هم دلم برای مربی جئون تنگ شده بود...
-مربی خوشتیپ عوضیت؟!
جملهاش برای اعتراض هانا و تلاش او برای بیرون کشیده شدن از میان آغوشش کافی بود؛ به خنده افتاد:
-چیه هانا؟! فکر کردی فراموش میکنم؟!
دستهایش را گرهی سرشانهی او کرد و کمی خودش را پایین کشید تا نگاهش درست مقابل نگاهش قرار بگیرد:
-مربیت هیچ چیزی رو فراموش نمیکنه، مخصوصا اگه خوشش اومده باشه!
با نمایان شدن لبخند گستاخ او یکی از ابروهایش بالا کشیده شد:
-فکر کردی...
-آه پس آقای جئون، عوضی و خوشتیپ بودن رو دوست داری؟!
اینبار صدای خندهی مرد بزرگتر، چاشنی لبخندش شد؛ تهیونگی که با نگاهی آسوده در انتظار آغوش عزیزش مانده بود؛ مردی که تنها با نگاهش او را به آغوش و آتش میکشید!
حال گرمای موج انداخته میان خندهی ریزش چنان قلب پسر کوچکتر را لرزانده بود که برای لحظهای هرآنچه بر لب آورده بود را فراموش کند.
هانا کمی از مربی مجذوب شدهاش فاصله گرفت و به دو مرد مجنون اجازهی هم نفس شدن داد:
-پدر... من اگر جای تو بودم، باز هم بغلش میکردم.
قدمهایش پشت میز کشیده شدند و با حالی واژگون شده از آن محیط نفرت انگیز روی صندلی جا گرفت، پس مربی بیچارهاش در آن محیط کذایی بزرگ شده بود؟!
نگاه غم گرفتهاش بالا کشیده شد، به سمت پدری که نمیدانست چطور معشوقهاش را به آغوش بکشد، به دنبال بهانه بود و یا از حضور او خجالت میکشید؟! سرش پایین افتاد.
با قرار گرفتن جثهی ریز نقش دخترک پشت میز، قدمهایش به سوی جونگکوک کشیده شد و نگاهش پذیرای آغوش او شد؛ پسر کوچکتر جانش را گرفته بود تا به ملاقاتشان بیاید، چه بر سرش آمده بود که با آن چهرهی آشفته سعی در حفظ ظاهرش داشت، میخندید اما با نگاهش فریاد میزد که گوشهای از نفسهایش میلنگد؟!
لبهایش به حرکت درآمدند:
-کجا بودی رئیس؟
"رئیسش لبخوانی را از بر بود، حالا که جملات را از روی لبهای او میخواند چطور دوام میآورد و بوسهای از آن نمیدزدید؟!"
قدمهایش متقابلا به سوی او کشیده شدند و لحظهای بعد در میان آغوش او فرو رفت؛ همان کافی بود تا هرآنچه سیاهی در آن روز به خود دیده بود فراموش شود.
"تهیونگ نور مطلق بود؛ تنها امیدش در آن تاریکی!"
با فرو رفتن انگشتهای مرد میان موهایش و رقص ماهرانهی آن با تار به تارش لبخند کمرنگی زد و قفسه سینهاش را به سینهی او چسباند؛ تپشهای قلبشان یکسان شده بود؟!
"اگر رویش را داشت، نفسهایش را هم همسان نفسهای او میکرد، با یک بوسه از سر دلتنگی شاید!"
لبهایش را روی لالهی گوش او چسباند:
-برات تعریفش میکنم...
مو بر چهرهی مرد بزرگتر بلند شد، لمس آن کار سختی نبود!
خودش را عقب کشید و نگاهش را گرهی نگاه پر سوال او کرد و لبهایش بی صدا شدند:
-الان وقتش نیست!
لبخند پر اطمینانی زد و درحالیکه از او فاصله میگرفت درست کنار دخترک، پشت میز قرار گرفت:
-خب خانوم کیم... بیا تعریف کن ببینم، بدون مربی عوضیت بهت خوش گذشته؟!
پاسخش نگاه پر شیطنت هانا بود و لبهای کوچک و سرخی که غنچه شدند:
-میتونم غر بزنم؟!
-پدرت اذیتت کرده؟!
هانا نیم نگاهی به تهیونگ که با فاصله از آن دو در انتهای میز نشسته بود انداخت و ریز خندید:
-اون نهایت سعیش رو برای من میکنه، اما نیستش!
نبود؟ منظور دخترک چه بود؟
-یعنی چی نیست؟!
-صبح تا شب یا توی اتاقشه یا بیرون از خونست، به بیرون بودنش عادت داشتم اما جدیدا وقتی برمیگرده هم از اتاقش دل نمیکنه!
نگاه آزردهای به پدرش انداخت و با جلو کشیدن صندلیش کمی فاصلهاش را تا جونگکوک کمتر کرد و تن صدایش را پایین کشید:
-خودش رو با مشروب و سیگار خفه...
-هانا.. بهت گفته بودم دل کندن سخته!
تن صدایش را پایین کشید تا به دخترک اطمینان خاطر دهد، میدانست که به هر حال تهیونگ صدایشان را میشنود:
-روزهای خوبی رو سپری نمیکنیم.
-اما اگر اینطوری ادامه بدید آقای جئون شما از سیگار خفه میشید و پدر با الکل تبدیل به دائمالخمر واقعی میشه...
لبخند کمرنگی زد، نگرانی دخترک بوسیدنی بود و اگر رویش را داشت در همان نقطه فدای نگرانیهایش میشد:
-بسپرش به من، باهاش حرف میزنم.
-پس کی با شما حرف میزنه؟!
تعللی کوتاه بود صدای خندهای که گوشهای مرد بزرگتر را نوازش کرد.
مردی که چنان غرق تصویر مقابلش شده بود که زمین زمانش را لعنت کند، چرا زودتر دخترش را به ملاقات جونگکوک نیاورده بود؟! با چه حقی خودش را از آن زیبایی محروم کرده بود؟!
صدایشان را میشنید مگر میشد نشنود؟! برای مردیکه نفسهای مردش را میشمرد، کار سختی نبود!
جونگکوک بیخبر از نگاه او زمزمه کرد:
-تو هستی هانا...
هانا سری تکان داد و قبل از هر جملهی دیگری، مربیاش بحث را عوض کرد:
-هی... کیم کوچک، من نبودم به تمرینهای کوفتیت ادامه دادی؟!
با گرد شدن نگاه دخترک از دایره لغات او نیشخند واضحی زد:
-به نفعته ادامه داده باشی، چون ممکنه هر لحظه از روی صندلی بلندت کنم ازت بخوام من رو بزنی!
-اقای مربی...
دست چپش روی میز خوابید و دست راستش از آرنج روی میز عمود شد:
-بیا مچ بندازیم ببینم چند مرده حلاجی!
جملهاش را به زبان آورده بود، بیخبر از نگاه خشک شدهی تهیونگ روی دستش، دست کوفتهای که توسط جیمز کبود و توسط آن قطعه از دستگاه بریده شده بود؛ زخمی که حالا توسط پانسمانی نه چندان موفق به دستهای شیوون پوشانده شده بود، نه خبری از بخیه بود و نه پانسمانی بهداشتی؛ زخمش را با تکهای پاره شده از پارچهی رکابیاش بسته بودند!
با قرار گرفتن دست کوچک هانا و حلقه شدن آن دور دستش، قلب سرکشش چند تپش را به جا گذاشت.
دستهایش کوچک بود، بوسیدنی!
کنج لبهایش پایین کشیده شد و با لبخند خیره به تلاش دخترک برای خواباندن دستش ماند؛ هانایی که حالا چین به چشم و بینیاش افتاده بود و نفسهایش را تند شده رها میکرد!
-هی هی هی... اولین چیزی که باید یاد بگیری اینه نفست رو اونطوری رها نکنی!
با پیچیدن جملهی پسر کوچکتر نگاه شکستهاش از روی زخم جدید او به سوی چهرهاش کشیده شد، جونگکوکی که سعی داشت نفس کشیدن را یادآور دخترش شود؛ همان کافی بود تا قلبش از یادآوری نفسهایی که در آن باشگاه یکسان کرده بودند به درد درآید!
"جونگکوکش در عین سادگی، خالص بود، خودش بود، او جونگکوک بود؛ پسری که بدون ذرهای ناخالصی تمام تلاشش را
میکرد و آن بیاندازه ملموس بود؛ اگر لب تر نمیکرد برای حفاظت بود و اگر لب تر میکرد برای تنهایی..."
"پسر مقابلش در یک واژه خلاصه میشد، قدرت!"
"جونگکوکش در اوج ضعف هم قوی به نظر میرسید، خم به کمر نمیآورد و نمیگذاشت هم به کمرشان آید."
به کجا رسیده بود که آنقدر بی پروا برای او شیفتگی میکرد؟!
آب دهانش را فرو داد و با پیچیدن صدای خندهی خالصانه هانا، از افکارش به بیرون کشیده شد.
دخترک مچ مربیاش را به میز کوبیده بود؛ حالا تنها نگاه خیره و خندان جونگکوک میان اجزای چهرهی دخترک بود و هانایی که ته قلب میخندید.
قلبش لرزید، سینهاش شکافته شد!
آندو در کنار هم زیبا بودند چنانکه نخواهد آن روز و آن لحظات به شب کشیده شوند، چنانکه ساکت و خیره بماند تا آرام شود...
-هی... قبول نیست جوجه!
جوجه؟!
صدای اعتراض هانا بلند شد:
-به من میگید جوجه؟!
خودش هم نمیدانست آن واژه از چه نشات گرفته بود، دستهای کوچکش، نگاه سرکشش، اعتراضهایش و یا سن اندکش؟!
خندهی بلندی کرد:
-فکر کنم همین الان برات بهترین اسم ممکن رو پیدا کردم، تو واقعا شبیه جوجهای هانا... کوچولو! پس بهش عادت کن!
-پدر...
اما پدرش در دنیای دیگری بود؛ دنیایی منتهی شده به لبخند و صدای خندهی آن دو، در یک واژه تهیونگ میخ تصویر مقابلش بود...
به آرامی خندید:
-راست میگه هانا، جوجه بهت میومد، اعتراض نکن!
دخترک فرو ریخت، همان مانده بود پدر و مربیاش هم تیم شوند!
سرش را به تاسف تکان داد و خیره به آقای جئون زمزمه کرد:
-همین رو کم داشتم!
-به جای غر زدن، به تمرینهات ادامه بده، شاید سری بعدی بلندت کردم و ازت خواستم من رو بزنی!
لبخند دخترک دندان نما شد:
-طوری میزنم که از جوجه خطاب کردنم پشیمون بشی!
-خواهیم دید جوجه...
-جئون... فقط پنج دقیقه از ملاقاتتون باقی مونده!
با پیچیدن صدای شرمنده ی جین، خنده روی لبهای هر سه خشک شد، دقایق در آن روز بیش از پیش بیرحم شده بودند، ظلم بود که سهمش از حال خوب دخترک همان پنج دقیقه باشد!
سرش را به آرامی تکان داد و نیم نگاهی به هانا که در افکارش فرو رفته بود انداخت:
-هانا؟
با گره خوردن نگاهش به نگاه او، خودش را جلو کشید و به آرامی زمزمه کرد:
-ازت به چیزی میخوام...
دخترک آب دهانش را فرو داد و صدای مربی میان گوشش پیچید:
-مراقب پدرت باش، نذار بیشتر از این خودش رو عذاب بده!
سرش را عقب کشید و نگاهش را میان اجزای چهرهی دخترک چرخاند:
-باشه؟!
پاسخش نفس عمیق هانا بود و سری که به تایید تکان خورد:
-میشه شما هم به من یه قول...
-البته.
لبخند کمرنگی زد و نگاهش پایین افتاد:
-از مربی خوشتیپ و عوضی من مراقبت کنید!
فرو ریخت، لبخند شد...
کنج چشمهایش پایین افتادند و لبخند روی لبهایش آوا شد:
-مراقب جوجهی من باش هانا...
هانا با لبخند کوچکش سری تکان داد و نیم نگاهی به پدرش انداخت؛ پنج دقیقه باقی مانده بود، آنها هم حرف داشتند، با احترام از روی صندلی بلند شد و درحالیکه نگاهش را هدیهی جونگکوک میکرد زمزمه کرد:
-بعدا میبینمتون...
به سمت پدرش چرخید و میز را به سوی او دور زد:
-میخواید بیرون منتظر بمونم؟
بیرون از آن خراب شده؟!
مگر از جانشان سیر شده بودند؟!
سرش را به نفی تکان داد و درحالیکه روی صندلی کنار جونگکوک مینشست زمزمه کرد:
-نه هانا، همینجا بمون یکم دیگه با هم میریم.
"زندان کثیف بود و انسانها از آن کثیفتر!"
دخترک صندلی اش را کمی از میز فاصله داد، نمیخواست معذبشان کند!
با نشستن هانا نگاهش به سوی پسر کوچکتر چرخید.
نگاهی که بیپایان به نظر میرسید.
-دیشب هم نخوابیدی؟ خسته به نظر میرسی...
نخوابیده بود، بدون او نمیتوانست بخوابد حتی اگر نه سال بیخوابی میکشید!
لبخند کمرنگی زد؛ فاصلهی میانشان کم، نفسهایشان یکسان و نگاهشان کافی بود، با صدای آرامی لب زد:
-از تو خستهتر نیستم رئیس، دستت چی شده؟
-آه محض رضای خدات کیم، اگر قرار باشه تو هر ملاقات این سوال رو ازم بپرسی که...
-قراره رئیسم همیشه زخمی باشه؟!
لبخند مهمان لبهایش شد:
-رئیست میگذرونه، اما بگذرون افسر... زیر چشمهات گود افتاده؛ میدونی که هر اتفاقی بخواد برامون بیفته، وقتی بیدار باشی هم میفته.. پس لطفا یکم استراحت کن.
با سکوت شیفتهی او پوزخند زد:
-شبیه ساندویچ له شده شدی، داغون به نظر میرسی!
جملهاش کافی بود تا خندهی مرد بزرگتر گوشهایش را به آغوش بکشد؛ تهیونگی که با خنده دستی به صورتش کشید تا بلکه کمی از آن آشفتگی رها شود:
-تازه امروز به خودم رسیده بودم...
-تو هر کاری کنی هم من میفهمم، نگاهت کافیه احمق.
جملهاش دلگرم کننده بود، قلب منجمدش کمی گرم شد:
-میخوای بگی بد به نظر میرسم؟
پاسخ سوالش نگاه جونگکوک بود، نگاهی که سر تا پایش را کاوید، مرد نشسته به سیاهی کت و شلوارش؛ مثل همیشه، مجذوب کننده!
-این لباسهای پیرمردی همیشه بهت میاد، مهم نیست اگر از خستگی به مرگ نزدیک شده باشی هم، خوشتیپی!
لبخندش دندان نما شد:
-رئیس میپسندی؟!
جونگکوک زبانش را روی لب پایینش کشید:
-خیلی وقته پسندیدمت...
ابرویی بالا انداخت:
-لباس پیر مردی برازندته؛ مخصوصا وقتی...
اشارهای به موهایش کرد:
-موهات رو میدی بالا!
از درون لبخند شد، چگونه تاب آورد تا او را نبوسد؟! نمیدانست...
نگاه شرارت واری به او انداخت و با نمایان شدن مروارید هایش زمزمه کرد:
-حالت بهتره، درسته رئیس؟!
با سکوتش زمزمه کرد:
-میشه صحبت کنیم؟ میدونی تا بیای چند بار مردم و زنده شدم؟! جونگکوک قلب من طاقت نداره، این روزها بیشتر از همیشه نیازمند بودن کنارته... نترسونش..
میدانست، حسهایشان متقابل و یکسان بود، "آن دو نیازمند کشیدن نفسهای یکدیگر بودند!"
با یادآوری باشگاه کذایی که وقتش را تکه تکه کرده بود آب دهانش را فرو داد و با تردید لب زد:
-کیم... باید باهات حرف بزنم، اما نمیدونم از چی و از کجا شروع کنم، ما زمانمون برای با هم بودن به اندازهی پلک زدن شده، دیگه حتی نمیدونم نگاهت کنم و یا باهات حرف بزنم...
با نشستن غم میان چشمهای او ادامه داد:
-دلم برات تنگ شده و این دلتنگی داره جونم رو ازم میگیره، بعضی وقتها دلم میخواد فقط نگاهت کنم چون کلمات کافی نیستن، دلم میخواد باهات فرار کنم و جایی بریم که حتی خودمون هم نتونیم خودمون رو پیدا کنیم.
با احساس دست مرد بزرگتر روی ران پایش، آب دهانش را فرو داد و نگاهش روی دست او کشیده شد، حلقههایشان!
-با هم از این شهر میریم...
نفسش را با صدا رها کرد، کاش میشد؛ کاش آنها هم میگذشتند و کاش فرار چارهشان بود!
بیخبر از دختری که کنجی از میز میان افکارش له میشد، دستش را به آرامی گرهی دست مرد روی پایش کرد:
-یه چیزی توی این زندان سر جاش نیست کیم...
با نگاه سوالی او ادامه داد:
-جونهو میگفت سونگ ریونگ پی منفعته از جسدها استفاده میکنه... امروز... یه چیزی دیدم!
-حرف بزن رئیس، جونم رو نگیر.
نفسش را با صدا رها کرد:
-دیواری که رنگ میزدیم دیوار باشگاه بود، پست تعمیر اون خراب شده رو دادن به ما... بهت نگفتم چون نمیخواستم با یاداوری سرمای اون خراب شده خاطراتی رو برات زنده کنم که میدونم تو هم دلتنگشونی...
دلتنگ؟!
کاش دلتنگ بود؛ که باورش میشد که روزی افسری دلتنگ باشگاهی شود که جز سرما به خود ندیده بود؟!
-اون باشگاه بوی گند میداد کیم، بوی کثافت...
گوشهایش تیز شدند.
-امروز صبح سطل آب روی زمین ریخت و شدت بو بیشتر شد، همین شد که دنبالش گشتم و... کیم کف اون باشگاه کذایی، زیر اون رینگ از هم پاشيده، یه در به زیر زمین بود!
نگاهش خشک شد.
در به زیر زمین؟!
صدای اعترافهای کارول میان سرش اکو میشد، جونگکوک به زیر گریسی راه پیدا کرده بود؟!
قلبش سنگین شد، کاش میمرد و او را تنها در آن زندان رها نمیکرد.
-در؟!
-یک طبقه زیر باشگاه هست... یه جسد اونجا بود تهیونگ، بوی کثافت از اون جنازه بود، اونقدری مونده بود که پام جسدش رو متلاشی کرد، چیزی نمیدیدم، اما حسش کار سختی نبود... مطمئنم اون جسد کمتر از یک هفتست که اون پایینه.
"ساعاتی قبل_ طبقهی منفی دو"
خودش را بالا رسانده بود و نمیدانست چند دقیقه از سکوت شیوون و بسته شدن آن در کذایی گذشته بود، تنها میدانست که اگر کمی دیگر زیر زمین بماند نفسهایش را از دست میدهد؛ از فضای بسته هراس نداشت اما نفسهایش هراس بارشان نمیشد آنها رفته رفته میرفتند و گوشهایش سنگین میشد.
درحالیکه با سختی خودش را بالا میکشید نگاهش صورتش را به در چسباند، حفرههای ریز...
نفسهایش یا شدت رها شدند، چیزی نمیدید تنها نور اندک و نامفهومی بود که ندا میداد آنچه روی در کشیده شدهاست رینگ نیست احتمالا کسی آمده بود و شیوون به اجبار دستگاههای ورزشی را روی در قرار داده بود؛ حال پاسخش تنها سکوت او بود و سکوتش؛ اگر بلایی سر او میاوردند چه؟
در زیر باشگاه میپوسید تا نفر بعدی که بوی تعفنش همه جا را بر میداشت او باشد!
کفهی دستش را چند بار محکم به زیر در کوبید، بی فایده بود!
شاید باید صبوری میکرد تا همان نفسهایی که مانده بود را هم از دست ندهد!
لبهایش را به حفرهها نزدیک کرد و با صدای آرامی لب زد:
-هی. شیوون صدام رو میشنوی؟!
دریغ از کوتاهترین آوا...
لعنتی زیر لب فرستاد، راه دیگری نبود؟!
آن جسد از کجا ظاهر شده بود؟!
خودش را پایین کشید و لبهی یکی از پلهها نشست؛ اگر اشتباه نمیکرد روی در خاک گرفته بود، آهن قفلش زنگ زده بود و به سختی باز شده بود، مشخص بود که آن در مدتهاست باز نشده است، پس جسد از کجا پیدا شده بود؟!
تازه بود، باد کرده بود که با یک ضربهی ناخواسته متلاشی شده بود، در دیگری برای ورود آن شخص وجود داشت؟!
با اندک نوری که از روزنههای در وارد میشد، چشمهایش را ریز کرد و نگاهش را اطراف چرخاند؛ استوانهای بود، اگر صدها بار به دور خود میچرخید هم هیچ جز دیوار نبود!
هرچه در عمق چاه فرو میرفت هم سوی چشمهایش کمتر میشد، پس چه میکرد؟!
باری دیگر به تلاش افتاد:
-شیوون، صدام رو میشنوی؟!
با سکوتش دستش را محکم به در کوبید:
-حرومزادهی بی خاصیت!
دستی روی چهرهاش کشید، میدانست که دست کمی از آن جسد ندارد، بو گرفته بود، بوی تعفن؛ اگر کمی دیگر در آن پایین میماند، از کاستی نفسهایش بیهوش میشد؛ تنها راه چاره، کاویدن بود، حداقل اگر نفسهایش تمام میشدند هم در راه فهمیدن جان داده بود، نه انتظار!
افکارش کافی بودند تا با نفسهای کوتاهش قدمهایش را از پلههای مارپیچ پایین بکشد و خودش را در نقطهای پیدا کند که باز هم در تاریکی مطلق، دست و پا میزند.
روی زمین نشست و چهار دست و پا، کورکورانه سانت به سانت از زمین را به نوازش گرفت؛ بوی جسد جزئی از وجودش شده بود دیگر حس نمیشد، تنها سنگینی حاصل از عمق آن چاه بود!
با لمس کفشهای جسد، هراس زده دستش را عقب کشید و فریادی از روی بیخبری زد...
کفشهایش!
تا میدانست، زندانیها پوتین داشتند حتی در آن گرمای ظالم!
پس جنازه، یک زندانی نبود؟!
دستهایش به آرامی بالا کشیده شدند تا روی رانهایش پارچهی خیس شدهی شلوارش خون بود و یا محتویات شکم متلاشی شدهاش؟!
تصور هر دو برایش منزجر کننده بود...
با سختی به جیب او رسید و درحالیکه با دست آزادش جلوی دهانش را میگرفت تا مبادا بالا بیاورد، دستش را میان جیب او فرو کرد، دسته کلیدی یخ زده!
آن را بیرون کشید، چند کلید اسیر شده دور یک حلقه...
اگر درست حدس میزد جسد، جنازهی یک نگهبان بود!
خودش را عقب کشید و دستهایش دور تمام کلیدها کشیده شدند، تا به یاد داشت، نور چراغ قوه ی نگهبانها همیشه چشمهایش را کور میکرد، پس حالا کجا بود؟!
با برخورد دستش به شیای استوانه مانند و کوچک میان کلیدها نیشخندی از رضایت زد، شانس با او یار شده بود و جنازهای که با آن حبس شده بود یک نگهبان بود!
برآمدگی کلید مانند شی را فشرد و همان کافی بود تا کورسویی نور، امید نگاهش را باز گرداند؛ اما کاش باز نمیگرداند و کاش در آن دخمه کور میماند!
نور اندک را اطرافش چرخاند همانطور که حدسش را زده بود پر از گرد و خاک، حشره و کثافت بود، جایی همچون یک تونل که به صورت عمودی حفر شده بود!
آب دهانش را فرو داد و با تردید، بی توجه به لرزش دستهایش، نور را سمت جسد گرفت؛ همان کافی بود که با گره خوردن نگاهش به نگهبان از شکم متلاشی شدهی مقابلش هرآنچه در معدهاش باقی مانده بود را بالا بیاورد!
آب دهانش را فرو داد و چینی به بینیاش انداخت:
-داشتم وجودم رو بالا میاوردم افسر...
با ناباوری خیره به چهرهی در هم جونگکوک انداخت؛ حق با او بود، نمیتوانست همان یک در باشد، فارغ از تمام حدسها، چرا او یک نگهبان بود؟!
-چیز دیگهای؟!
-بود...
چیزی میان سینهاش تپید، پس امیدی وجود داشت!
پسر کوچکتر نگاهش را به نقطهای نامعلوم از میز دوخت:
-فکر کنم اون نگهبان فرار کرده بود، دید کافی نداشتم و اون چراغ قوهی کوفتی مدام خاموش روشن میشد...
با یادآوری آنچه دیده بود به آرامی اضافه کرد:
-یه حفرهی دیگه پشت پلهها بود، سعی کردم بفهمم به کجا راه داره اما عربده های شیوون مانع شده بود، چراغ قوهی کوفتی خاموش شده بود و هیچ دسترسی نداشتم، حس میکنم نگهبان از اون حفره وارد تونل شده بوده و گیر کرده...
با سکوت مرد بزرگتر نگاهش را به او دوخت:
-برگشتم بالا، مَرد، من توی کثافت فرو رفته بودم!
-ممکنه از چیزی فرار کرده باشه و اونجا گیر کرده باشه چون در از باشگاه مسدود بوده و اون سمت حفره دلیل فرار کردنش باشه.
حق با تهیونگ بود، خبری آنسوی حفره بود!
-ممکنه به جای دیگهای از این زندان...
-شک نکن جونگکوک، الان میفهمم اون هرزه چی میگفت!
هرزه؟!
هرزه دیگر که بود؟!
-منظورت چیه؟!
-کارول!
خشک شد، افسرش پزشک بدکارهی زندان را ملاقات کرده بود؟!
با مکثی طولانی لب زد:
-چی... چیکار کردی تهیونگ؟!
سیب گلوی مرد بزرگتر به حرکت افتاد:
-میخواستم زودتر بهت بگم، اما...
-محض رضای خدات تهیونگ، شده یک بار تا حالا این مخفی کاریت رو کنار گذاشته باشی؟!
-فقط دو دقیقه مونده، متاسفم رئیس!
با پیچیدن صدای جین لعنتی زیر لب فرستاد:
-چیکار...
-فقط شکنجش کردیم...
-کردید؟!
-با خواهر و برادرت...
همان واژه کافی بود تا هرآنچه ذهنیت داشت به یکبار فرو بریزد؛ تنها صدای خندهی خندهاش بود که میان سالن پیچید:
-حروم...
-جونگکوک گوش کن، کارول خبر از پنج طبقه زیر گریسی و یه کثافتکاری بزرگ داده؛ بهت نگفتم چون میدونستم تو کله خر تر از گوش دادن به حرفهامی، بهت نگفتم چون میدونستم اگه بفهمی یه کاری دست جفتمون میدی... بهت نگفتم چون بیشتر از خودم نگران تو هستم، چون میدونم تو اونقدری به جون ما اهمیت میدی
که ته و توش رو در بیاری و حتی سرت رو به باد بدی! اما حالا...
-تهیونگ تو...
-به کمکت احتیاج دارم!
پاسخش سکوت رعبآور پسر کوچکتر بود، جونگکوکی که چنان گر گرفته بود نمیدانست چه کند، به مردش حق میداد، اما تا به کجا؟!
حتی نمیتوانست فریاد بزند، دخترک کنارشان بود، تنها توانست نفسش را با صدای بلندی رها کند:
-هر کاری بگی انجام میدم.
-پس اعتراض نکن...
لبخند کمرنگی زد و دستش را روی ران پسر کوچکتر کشید:
-باشه رئیس؟!
-بگو...
آب دهانش را فرو داد:
-میخوام بیام تو، تا خودم بفهمم اون پایین چه خبره...
-تهیو...
-بهم اعتماد کن و کاری که میگم رو انجام بده!
زبانش را روی لب پایینش کشید:
-یه نگهبان جور کن که بشه خریدش.
متعجب از جملهی او، فکرش تنها به سوی یک نفر به پرواز درآمد، نگهبانی که معروف به پولکی بودنش بود!
پیرمرد بوری که آنقدر گند پولهای درشتی که از بند هشتم و نهم گرفته بود درآمده بود، که او را به ساختمان دیگر و بند دیگری منتقل کرده بودند!
لب تر کرد:
-یه نفر رو میشناسم، اما تو بند چهاره... کثافت پولهایی که گرفته بود درومده و انتقالش دادن!
مرد بزرگتر سرش را تکان داد:
-پیداش کن و ببین با چقدر، لباسهاش رو در میاره.
-تو دیوونهای تهیونگ، تو خودت رو به کشتن...
-فراموش کردی رئیس؟! قرار بود ایمانت بشم؛ هنوز هم کافری؟!
لبهایش بر هم دوخته شدند، به او اعتماد داشت، اما کاش تهیونگ میفهمید که جانش بسته به اوست.
-بهت ایمان دارم، حرومزاده...
-رئیس؟!
جان دلش...
کی زمان شنیدن جانمهای او میشد؟!
پلکهایش را روی هم فشرد:
-جانم؟
و صدای کشته شدن نفسهای او را شنید، مرد بزرگتر نفس نمیکشید!
لحظهای بعد صدای خندهی شیرینی بود که قلبش را لرزاند، تهیونگی که با شیفتگی میخندید...
-فکر کنم فراموشش کردم!
-فقط بگو!
لبهایش را گزید و کنج لبهایش بالا کشیده شد:
-ملاقات خصوصیمون قبول شده، سه روز دیگست...
با ظاهر شدن نیشخند روی لبهای پس کوچکتر گستاخانه ادامه داد:
-به نفع من و به ضرر تو...
-چرا به ضررم؟!
با گستاخی سمت مرد خم شد و درحالیکه لبهایش را به گوش او میرساند، چنگی به رانش انداخت:
-مگه سواری گرفتن ضرر داره؟!
با بلند شدن مو بر چهرهی مرد بزرگتر لبخند منظور داری زد:
-خوشت اومده نه؟ میدونم...
خودش را عقب کشید و مرد بزرگتر با ناباوری زمزمه کرد:
-پس میخوای اینطوری انجامش...
-بهش شک نکن!
سرفهای تصنعی کرد و به دخترک اشاره داد:
-نگرانش نباش کیم، توی اون ملاقات وقت بیشتری برای نقشه کشیدن داریم...
.
.
.
(پارک کوئین_ ۱۸:۰۰)
نگاهش روی تصویر مقابل خشک شده بود، تصویری کوچک شده از پدر و دختر؛ پدری که در قصهها دیده بود و دختری که به تازگی به پدر قصههای شنیده رسیده بود!
درد میکشید، قلبش کنجی از سینه مچاله شده بود بیآنکه بخواهد اندک خونی را پمپاژ کند، گویا قلبش مرده بود اما به روی خودش نمیآورد که مبادا از بین برود.
آن دو به یکدیگر میآمدند، هوسوک در پوششی از خاکستری و دخترک در پوششی از سیاه و سفید؛ کادری بیرنگ که پس زمینهاش پارکی بی رنگ و رو تر از لباسهایشان بود!
اگر هم رنگارنگ بود، افسر خستهی شب آن را سیاه و سفید میدید...
ظاهرا دخترک با پدرش کنار آمده بود، در کنار او با خجالت میخندید، اما آنچه چشمگیر بود هوسوک بود؛ پدری که فرسنگها تا آن مجرم روز اول فرق داشت...
به حق که پدر بود، نیمرخ خندانش برای درد قلب مرد خیره کافی بود، "تهیونگی که با فاصله از آن دو سیگار پشت سیگار خاکستر میکرد تا مبادا درد خاکستر شدن تدریجی قلبش را متوجه شود!"
کام عمیقی از سیگارش گرفت و دو جثهی مقابلش را میان حجمی از دود فرو برد، صدایشان را میشنید، هانایش هنوز هم از آن
مرد خجالت میکشید اما هوسوک در عشقش به دخترک مرده بود، از نگاه خیرهاش واضح بود؛ پس دل او چه؟! مرد منتظری که خیره به آن دو دود میکرد و حسرتهایش را میسوزاند...
به یاد تمام آغوشهای کوچک او، تمام خندههایش، تمام غر زدنها و ناراحتیهایش، لبخند تلخی زد؛ اگر او را از دست میداد و او به پدرش بازمیگشت، کیم دیگری میمرد!
چطور دوام آورده بود؟! با همان باریکههایی که کشته بود...
با دور شدن هانا از هوسوک و دویدنش به سوی بخشی از پارک، سرعت قدمهایش کم شد و نگاهش همراه با دخترک میان پارک گم شد!
هانا عاشق تاب بازی بود؛ میدانست به کجا میرود...
با متوقف شدن قدمهای هوسوک، با ردی که از سیگارش به جا گذاشته بود قدمهایش را به او رساند و شانه به شانهاش متوقف شد.
احساس و عطر نفسهایش کافی بود تا هوسوک به سویش بچرخد:
-ممنونم، افسر کیم.
میدانست تشکرش برای چیست، پس خم به ابرو نیاورد، مرد بزرگتر ممنون از حضور دخترک در کنارش بود!
سرش را تکان داد و خیره به رد دور شدن دخترک لب زد:
-عاشق تاب بازیه...
هوسوک متقابلا لبخند تلخی زد؛ مگر میشد پدری از علایق تنها دخترش بی خبر باشد؟! برای چه به رخش میکشید؟!
-از بچگیهاش بود...
بغض گلویش را فشرد، جملهی تهیونگ برایش سنگین بود، همچون دستی که دور گلویش فشرده میشد و نفسهایش را میگرفت.
-داره باهات کنار میاد، درسته جانگ؟
-هنوز هم نمیتونه دوستم داشته باشه... حق داره، پدر نبودم براش!
سرش را پایین انداخت و بیخبر از نگاه خیرهی تهیونگ روی نیمرخش، پاکت سیگارش را از میان جیبش بیرون کشید؛ خاکستر
کردن چارهی دردهایش شده بود، همانی نبود که لب به سیگار نمیزد مبادا دخترش به غصه بیفتد؟! چه بر سرش آمده بود؟!
باریکه را روی لبهایش قرار داد و با یک حرکت آن را به آتش کشید، کامی عمیق بود و سوزش آشنای انتهای گلویش...
چشمهایش را ریز کرد و خیره به نقطهای نا پدید شده با صدای تهیونگ به خودش آمد.
-میخوام بدون مقدمه باهات حرف بزنم جانگ... شبیه به اون همسلولی...
-هنوز هم شبیهشم؟!
نبود!
دگرگون شده بود، خبری از آن جانگ سرکش که نگاهش آتش میزد نبود، رام شده بود و خسته از دست زمانه، گویا فرسودهی آن روزها شده بود.
-نیستی...
با لبخند کمرنگی ادامه داد:
-پدر بودن، بهت میاد!
جملهاش کافی بود تا نگاه هوسوک پایین بیفتد، قلبش درد گرفته بود، آن حس ناآشنا چه بود؟ حال خوش؟!
-نه به اندازهی تو کیم... هانا پیش تو شبیه خودش میشه، با هر نگاهش عشقش بهت رو ثابت میکنه، این رو من به عنوان تماشاچی راحت حسش میکنم؛ دوستت داره.
میدانست، اما هوسوک چه خبر داشت از آنچه او دیده بود؟!
چه خبر داشت از تصویری که چشمهای او شکار کرده بودند؟!
چه خبر داشت از حسرتی که میان سینهاش میسوخت؟!
نفسش را با صدا رها کرد و سرش را به نفی تکان داد:
-باهاش حرف زدم، میخواد بیشتر باهات آشنا بشه...
-کیم...
نگاهش را به او داد و هوسوک کام دیگری از باریکه گرفت:
-ممکنه روزی من رو هم دوست داشته باشه؟!
سوخت...
خاکستر شد و سقوط کرد!
کاش میتوانست پاسخ مثبت دهد تا قلب او را گرم کند، اما غرور و حسادتش، زبانش را لال کرده بود، وحشتش همان بود، انکه دخترک او را بپذیرد!
آب دهانش را فرو داد و با سکوتش هوسوک ادامه داد:
-گاهی اوقات که بهش فکر میکنم مطمئن میشم که لیاقت دوست داشته شدن توسط اون بچه رو ندارم...
-اینطور نیست هوسوک، داشتم نگاهتون میکردم، اون کنارت خوشحاله...
با منقبض شدن فک مرد بزرگتر ادامه داد:
-و مسئلهی مهمی هست که باید باهات درمیون بذارم...
با چرخش چهرهی او، نگاهش را با جدیت به او داد:
-توی اون زندان، مشکلی پیش اومده...
-چی شده؟!
کام کوتاهی از سیگارش گرفت و قدمهایش به آرامی جلو کشیده شدند تا هوسوک هم همقدمش شود:
-جونگکوک یه جسد پیدا کرده، تو یه زیر زمین مخفی، زیر اون باشگاه کوفتی!
جملهاش کافی بود تا نگاه مرد بزرگتر ناباور شود:
-چی؟!
-باشگاه یه در مخفی به زیرِ زمین داشته، دارن تعمیرش میکنن و جونگکوک اونجا رو پیدا کرده؛ جسد یه نگهبان اونجا بوده و ظاهرا به جای دیگهای از اون زندان راه داشته؛ چیزی ازش میدونی؟!
پاسخش سکوت غرق در فکر هوسوک بود:
-اون باشگاه مدتها بود درش تخته شده بود!
میدانست.
مکث کوتاهی کرد و آخرین کام را گرفت:
-باید مخفیانه برگردم تا بتونم بفهمم اون خراب شده به کجا...
-من برمیگردم!
با جملهی هوسوک میخکوب شد!
-من میتونم برگردم و مخفیانه...
-خودم باید بفهمم جانگ!
مرد بزرگتر خندهی تلخی کرد:
-تو هانا رو داری... من هیچ چیز برای از دست دادن ندارم، پس شاید بهتر باشه دینم به تو رو اینطوری ادا کنم!
سکوت میانشان حاکم شد.
دو مرد شکسته، دو پدر غرق شده میان سیاهی زندگی...
با پرواز فیلتر سیگارش، نگاهش روی زمین کوبیده شد:
-من برمیگردم، اما اگر یک درصد گیر افتادم، قسم بخور که پدر خوبی برای هانا...
-چی داری میگی افسر؟!
-مراقبش باش هوسوک... هر چی باشه تو پدر واقعیش...
-زده به سرت؟!
به سرش نزده بود، حقایق بر دهانش کوبیده میشد.
آب دهانش را فرو دآد و با تعلل لب زد:
-پدر خوبی براش میشی... اگر بر نگشتم.
-برمیگردی!
فیلتر سیگار هوسوک هم کنار فیلترش سقوط کرد:
-کی میخوای وارد زندان شی؟
-سه چهار روز دیگه...
با سکوت هوسوک ادامه داد:
-به جونگکوک سپردم یه نگهبان خریدنی پیدا کنه...
-یکی هست!
جملهی هوسوک کافی بود تا اعتمادش محکم شود، جونگکوک هم همان را گفته بود.
-یه حرومزادهی واقعی که انقدر کثافتکاریهاش لو رفته انتقالش دادن...
-جونگکوک هم همین رو گفت.
-پس خیالت راحت باشه، جور میشه.
سرش را به تایید تکان داد و نگاهش را به دور دست دوخت:
-کسی برام نمونده جانگ، دردناکه...
هوسوک نفس عمیقی کشید:
-اون روز از هانا مراقبت میکنم، به خونم بیارش افسر...
آب دهانش را فرو داد و نیم نگاهی به چهرهی صادق او انداخت؛ هوسوک زمزمهوار ادامه داد:
-پایینِ شهره... میدونم در شان اون دختر و پدری که بزرگش کرده نیست اما...
سرش را پایین انداخت و خندهی شرمندهای کرد:
-خونه که هست...
.
.
.
سه روز بعد، ۲۰۲۱/۰۴/۱۴ )
_هفتمین ملاقات_
_اتاق خصوصی ۱۹۶_
نگاهش از روی شمارهی پشت در گرفته شد و میان اتاقک چرخید؛ بیتاب بود!
پس کجا بود مردی که برایش جان میداد؛ کمی دیر نکرده بود؟!
او آدم دیر رسیدنها نبود پس چرا آن اواخر بد قولی میکرد؟!
بیتوجه به قلبی که سینهاش را میشکافت و تپشهای نبضی که در سرش احساس میکرد قدمهایش را به سوی کانتر کنج اتاق کشید، بخش کوچک و باریکی که حکم آشپزخانهی اتاقک را داشت، نفسهای سنگینش رها شدند و با احساس دمای طاقت فرسا، کت مشکی رنگش را از تنش بیرون کشید...
برای چه داغ کرده بود، آنقدر بیتاب بود و یا افکارش او را به داغ شدن سوق میدادند؟!
شرمنده از مغز و افکار وقیحانهاش، نیشخند کمرنگی زد و درحالیکه کتش را آویز میخ کنج دیوار میکرد، قدمهایش را به سوی سینک رساند.
جونگکوک نفسهایش را میگرفت، پس از وعدههایی که داده بود حالا برای دقایقی طولانی او را میان اتاقک کاشته بود!
آب دهانش را فرو داد و با احساس نفسهای پر شدتش، لعنتی نثار وجودش کرد، دستهایش به سوی گرهی کرواتش کشیده شدند و لحظهای بعد شل شدن باریکه به دور گردنش بود...
با شل شدن تکه پارچه، قدمهایش مقابل سینک متوقف شدند و درحالیکه شیر را باز میکرد مشتی از آب را بر چهرهاش پاشید؛ مشت دیگر را وارد گلوی خشک و نیازمندش کرد، دمای اتاق طاقت فرسا شده بود و یا بیتابی لمس او، وجودش را میسوزاند؟!
با صدای باز شدن در، دستهایش زیر آب متوقف شدند و لبخند بیشرم، روی لبهایش مهمان شد.
سیب گلویش تکان خورد و حلقهی دستش شیر آب را بست:
-پس بالاخره از اون حموم دلکندی!
با همان بیشرمی به سوی در چرخید و با گره خوردن نگاهش به جثهی مقابل در، وجودش فروریخت.
رئیسش بازگشته بود!
جونگکوکش با موهایی بسته شده و نا مرتب...
جونگکوکش در نارنجی، جونگکوکش در عطری تلخ شده از پرتقال...
پسری که حالا موهای نامرتبش چنان وجودش را به نبض انداخته بود که نتواند لبخند و نگاهش را کنترل کند، چقدر از یکدیگر غافل شده بودند که متوجه بسته شدن ابریشمهای او نشود؟!
چقدر گذشته بود و نفس یک دیگر را نفس کشیده بودند که ابریشمهای بوسیدنی او بسته میشد و او نمیدانست؟!
دستهایش را با جیب پشت شلوارش پاک کرد و قدمهایش را جلو کشید:
-رئیس...
پاسخش مرواریدهای نمایان شدهی او بود برق گستاخی که میان نگاهش فریاد میزد:
-افسر کیم، دو ساعتِ تمام فرصت نقشه کشیدن برای اون زیر زمین رو داریم.
دو ساعت؟!
فرای انتظارش بود.
با قدمهای بلندش مقابل جثهی او متوقف شد و نگاهش را میان اجزای چهرهی او چرخاند:
-قشنگ شدی جونگکوک... اونقدر مجذوب کننده که نتونم تضمین کنم توی این دو ساعت، پایههای اون تخت خرد نشه!
-پس قراره روی تخت انجامش بدیم؟!
با احساس کوبیده شدن نفسهای داغ مرد بزرگتر روی صورتش لبخند سرکشی زد و نگاهش را میان اجزای چهرهی بیتاب او چرخاند:
-یا...
-پیشنهاد بهتری داری؟!
با قدم بلندی او را به در پشت سرش سنجاق کرد:
-با خواستهی تو پیش میریم رئیس... همیشه سخت به رضایت میرسی!
پاسخش صدای خندهی او بود و رقص جنون وار انگشتهایی که میان انحنای گردنش فرو رفت، جونگکوکی که دستش را گرهی گردن او کرد و با احتیاط مردش را به سوی خود کشید:
-نه تا زمانی که پای تو وسط باشه افسر کیم...
لبهایش روی لبهای او سایه انداختند:
-یک ساعت فرصت داریم تا اتاق رو شرمندهی این هم آغوشی و صدای نفسهامون کنیم و یک ساعت بعدش رو صرف آمرزش از دیوارهاش میکنیم!
اتمام جملهاش برابر شد با کوبیده شدن لبهای تشنهاش روی دندانهایی که به گستاخی نور زندگیاش میخندید!
"نگاهم را میشنوی؟! اسیر ابریشمهاییست که میان تاریکی نگاهت تار به تار برفی میشود!"