INRED | VKOOK

By V_kookiFic

437K 39.3K 26.2K

In Red - سرخ‌پوش جونگکوک جئون، رئیس زاده‌ی بند هشتم زندان گری سی! کسی که توی سلول‌های اون زندان بزرگ شده بود... More

Characters ♨️
Part 1♨️
Part 2♨️
Part 3♨️
Part 4♨️
Part 5♨️
Part 6♨️
Part 7♨️
Part 8♨️
Part 9♨️
Part 10♨️
Part 11♨️
Part 12♨️
Part 13♨️
Part 14♨️
Part 15♨️
Part 16♨️
Part 17♨️
Part 18♨️
Part 19♨️
Part 20♨️
Part 21♨️
Part 22♨️
Part 23♨️
Part 24♨️
Part 25-A♨️
Part 25-B♨️
Part 26♨️
Part 27♨️
Part 28♨️
Part 29-A♨️
Part 29-B♨️
Part 30♨️
part 31♨️
Part 32♨️
part 33♨️
part 34-A♨️
part 34-B ♨️
Part 35♨️
Part 36♨️
Part 37♨️
Part 38♨️
Part 39-A♨️
Part 39-B♨️
Part 40♨️
Part 41♨️
Part 42-A♨️
Part 42-B♨️
Part 43♨️
Part 44♨️
Part 45-1 ♨️
Part 45-2♨️
Part 46♨️
Part 47-1♨️
Part 47-2♨️
Part 48♨️
Part 49♨️
Part 50♨️
Part 51-1♨️
Part 51-2♨️
Part 52♨️
Part 53♨️
Part 54♨️
Part 55♨️
Part 56♨️
Part 57-1♨️
Part 57-2♨️
Part 58♨️
Part 59♨️
Part 60♨️
Part 61-1♨️
Part 61-2♨️
Part 62♨️
Part 63-A♨️
Part 64-A♨️
Part 64-B♨️
Part 65♨️
Part 66♨️
Part 67♨️
Part 68♨️
Part 69-A♨️
Part 69-B♨️
Part 70♨️
Part 71♨️
Part 72♨️

Part 63-B♨️

1.3K 97 12
By V_kookiFic

" قسمت شصت و سه، بخش دوم"

(کازینوی پلی‌گراند_ طبقه‌ی منفی هفت)

-دخترت میمیره...
صدای قدمهای تهیونگ میان اتاق پیچید:
-شوهرت تا نفس اخر، توی زندان میپوسه...
صندلی را دور زد:

-چی به سر تو میاد؟!
نفسش را میان چهر‌ه‌ی او رها کرد و با دور شدن قدمهای جیمین کمی از چشمبند زن را بالا کشید، طوری که چشمهایش را ببیند و با تشخیص رد اشکهای او و ناله‌‌ای که سرکوب میکرد، پوزخند صداداری زد:
-کشته شدن وسط نا کجا... آه، رقت انگیزه؛ تو که دوست نداری چشمهای خوشگلت خوراک جونورای کثیف این اتاق شه، نه؟
درحالیکه دست آزادش را گره‌ی چهره‌ی او میکرد، با شستش فشار دردناکی به زیر چشم او وارد کرد و روی پوستش زمزمه کرد:
-شاید هم قبل مرگت و تجزیه شدن توسط جونواری این اتاق، چشمهات رو ازت گرفتیم.
فشار دستش را بیشتر کرد و بی‌توجه به اشکهای او ادامه داد:
-پس حرف بزن، اینطوری هم زنده میمونی هم خوراک جونورای این سگدونی نمیشی، شوهر حرومزادت هم به سزای...

با پرت شدن آب دهان او میان صورتش خنده‌ی بلندی کرد و دستی روی خیسی چسبناک صورتش کشید؛ کافی‌اش بود!
روی چهره‌ی ترسیده‌ی او خم شد و چانه‌اش را با حصار انگشتهایش وحشیانه بالا کشید:
-رک و راست، بذار یه چیزی بهت بگم، اگر حرف نزنی، جنازت وقتی‌ پیدا میشه که غیر قابل شناسایی شده باشه!
فشار دستش را بیشتر کرد و بیتوجه به صدای استخوان فک او فریاد زد:
-میفهمی؟
قبل از جمله‌ای دیگر از سویشان با پیچیدن صدای قدمهایی محکم و زنانه، نگاهش به ناچار به پشت سرش چرخیده شد.
زنی که از میان تاریکی انبار به سوی چراغ به نوسان افتاده قدم برمیداشت...
بلند قامت، مو طلایی، چشمهای روشن و البته زیبا!
زنی که قدمهای پر صدایش در یک قدمی از جثه‌اش متوقف شد:

-اون زن به وقتش یه همجنسگراست افسر...
نیشخند کمرنگی زد و شانه به شانه‌ی او متوقف شد:
-بذار من هم شانسم رو امتحان کنم.
قدمهایش از کنار تهیونگ رد شدند و میان چهره‌ی کارول خم شد:
-مگه نه... کارول؟!
-لعنت... مگه بهت نگفتم تو همون سگدونی بمون!
صدای ناباور و عصبی جیمین میان صدای خنده‌ی دختر مو طلایی پیچیده شد:
-گفتی... اما مقاومت کردن در برابر جذابیت افسر شیفته‌ی برادرم؛ کار آسونی نبود!

-گفتی... اما مقاومت کردن در برابر جذابیت افسر شیفته‌ی برادرم؛ کار آسونی نبود!
نیم نگاهی به دختر مقابلش انداخت؛ زیبا بود...
کمی آشنا؟ شاید!

حسی از آشنا بودن در رفتارش بود، در نگاهش...
دختر او را به یاد کسی می‌انداخت؛ دخترش؟!
شاید هم معشوقه‌اش...
دختر از کارول فاصله گرفت و نگاهش را به او داد؛ نگاهی گستاخ، از سر تا پایش؛ شبیه به جونگکوکش، جونگکوک هم همانقدر خیره نگاه میکرد؛ از آن دسته نگاه‌هایی که در اوج خالص بودن باز هم با پوزخند آمیخته شده بود!
نگاهی مغرور و از بالا اما آرام.
-باید به اون احمق حق بدم... جذابی افسر؛ حق داشته عاشقت بشه...
عاشقش؟!
خبر عشق جونگکوک از جیمین به گوشهای دختر رسیده بود؟
با سکوتش زمزمه‌وار ادامه داد:
-کریستال جئونم... خواهر دوست پسرت!
"دوست پسر؟!"

چین میان ابروهایش نشست، آن واژه برایش غریب و ناخوشایند بود؛ کریستال هم متوجه آن شده بود چرا که دستی پشت گردنش کشید و به سرعت ادامه داد:
-آه... خوشت نیومد؟ باید از واژه‌ی معشوقه...
-کریستال...
با پیچیدن صدای جیمین خنده‌ی شرورانه‌ای کرد و زمزمه‌وار ادامه داد:
-به هرحال خوشحالم میبینمت، میدونم تو هم خوشحالی که زنده موندم!
آن دختر دیگر چه کسی بود؟!
مرزهای وقاحت را جا به جا کرده بود، گویا کریستال نسخه‌ای تلفیق شده از گستاخی‌های جونگکوک و جیمین بود.
آب دهانش را فرو داد و با حرکت سر، خیره به کارولی که از درد به خود میپیچید زمزمه کرد:
-نیازی به معرفی نبود؛ نگاهت شبیه برادرهای حرومزاد‌ته!

پاسخش صدای خنده‌ی کریستال بود و دختری که به آرامی در کمال خونسردی کت چرمی و مشکی رنگش را در می‌آورد و قدمهایش را به سوی جیمین میکشید؛ جیمین برافروخته، اما خمار و نافهم!
با دور شدن او نگاهش را به کارول داد، زنی‌ که حالا با سری خم شده به خنده افتاده بود.
-افسر کیم... آوای عاشقی شما دوتا احمق... چنان گوش شهر رو خراشیده که مرده‌ها رو هم زنده کرده!
با جمله‌ی او زبانش را روی لب پایینش کشید؛ چه باید میکرد تا به حرف درآید؟!
صدای قدم‌هایش میان سالن طنین انداخت:
-ادامه بده کارول... میخوای تهش به کجا برسی؟!
با سکوت پر تمسخر زن زمزمه‌وار ادامه داد:
-نکنه قلبت به درد اومده؟ میدونی دیدن و تماشا کردن کسانیکه خالصانه هم رو دوست دارن برای هرزه‌ای که زیر هر کس و ناکسی ناله کرده به اندازه‌ی کافی دردناک هست!

با پیچیدن صدای پوزخند جیمین، نیم نگاهی به او انداخت و ادامه داد:
-با خودش فکر میکنه، چیم از اونا کمتره که شایسته‌ی یه عشق واقعی نباشم؟!
سکوت زن، او را وادار به ادامه دادن کرد، ظاهرا ضعفهای او بیشتر از انتظارش بودند.
-چرا شوهرم باید یه حرومزاده‌ی کثیف باشه و حتی ندونم دخترم بچه‌ی کدوم یکی از اون زندانی‌های کثافت گرفتست!
میدونی کارول... دردناکه، چقدر باید حقیر باشی که خودت رو زیر زندانی‌ها بکشی و از اون بدتر حامله هم بشی...
با خنده‌ی ریز و بریده‌ی او مقابلش متوقف شد و بی‌توجه به نگاه خیره و ناباور جیمین لب زد:
-کی به این نقطه رسیدی که ندونی دخترت از کدوم آدم‌ بیشرف...
-حروم... زاده!

خنده‌ی کوتاهی کرد؛ دیوانه شده بود، شاید هم دیوانه بود و هیچوقت نشانش نمیداد، اما تهیونگ‌ سیاهپوش فرسنگ‌ها تا تهیونگ نارنجی پوش مجرم فاصله داشت.
شبیه به پدرش بود، "یک افسر زاده!"
-آه... داری کسل کننده میشی مو طلایی!
دستهای مشت شده‌اش را بالا کشید و نیم نگاهی به خون او زیر ناخنهایش انداخت:
-بذار طور دیگه‌ای حلش کنم...
ضعف کارول نسبت به دخترش بی‌اندازه بود؛ حق هم داشت، که بود که دخترش جانش نباشد؟!
میدونی که دخترت به یه مهمونی دوستانه دعوت شده، با هم سن و سالهاش...
با پریدن رنگ از چهره‌ی غرق در خون او، نیشخند محسوسی زد و بیرحمانه ادامه داد:

-شاید بهتر باشه اون رو به جمع خودمون دعوت کنیم، با بزرگسالها...
میان چهره‌ی سفید شده‌ی زن خم شد:
-نظرت چیه کارول؟! اما فکر نمیکنم اینجا به سوفیا خوش بگ...
با خیس شدن ناگهانی چهره‌اش توسط آب دهان خون شده‌ی او، قدمی به عقب برداشت و صدای خنده‌اش میان فریاد زن آمیخته شد.
-حرومزاده‌ی کثیف... بهت گفتم پای اون بچه رو وسط نکش...
دستی روی چهره‌اش کشید و با خنده زمزمه کرد:
-انقدر ضعف از خودت نشون نده مو طلایی!
نگاهش را به خون کف دستش دوخت؛ دفاع زن همان بود؟! آب دهانش؟!
-آدمهای عوضی خوب بلدن از ضعف دیگران استفاده کنن...
-عوضی!

سرش را به تایید تکان داد و لحظه‌ای بعد تنها صدای کشیده شدن التماس پایه‌های صندلی روی زمین یخ زده و خاک گرفته بود؛ صدایی گوشخراش، صدایی که نفس حضار را میان سینه سرکوب کرده بود!
صندلی مقابل "مو طلایی" روی زمین متوقف شد و مرد غرق شده در مشکی مقابلش‌ روی آن فرود آمد:
-اگر میخوای...
-دستهام رو باز کن!
کنج لبهایش را پایین کشید:
-دیگه‌ چی کارول؟! میخوای غذا رو هم از دهن ما بخوری؟!
زن خنده‌ی کوتاهی کرد:
-کل تنم کبود شده، چیزی بیشتر از سه تا حیوون نیستید؛ دارم از بدن درد میمیرم!

نیم نگاهی به جیمین انداخت؛ او و خواهرش بی اندازه خونسرد بودند چنانکه پسر کوچکتر پشت میز پوکرش متوقف شده بود و کریستال خیره به دستهای او با لبه‌ی میز بازی میکرد!
با جمله‌ی کارول، نگاه جیمین از روی میز به سوی آن و کشیده شد بی‌آنکه سرش حرکتی کند!
اهمیتی نداشت...
آن افسر تا همان لحظه هم وقت کشی کرده بود، کارول به حرف نمی‌آمد مگر آنکه شکنجه میشد؛ با مشت و لگد قفل زبانش‌ شکسته نمیشد، اما کیم دلرحم‌تر از شکنجه بود!
بی توجه به کارتهایی که میان دست‌هایش بر میزد زمزمه کرد:
-حماقت نکن کیم، اون هرزه تا درد نکشه به حرف نمیاد!
پاسخش فریاد کارول بود.
-دارم از درد میمیرم نمیبینی؟!
زن فیلم بازی کردن را از بر شده بود...

سرش را با اشاره‌ی نفی برای تهیونگ تکان داد و بی صدا لب زد:
-بازش نکن... بزنش!
با درخشش ناامیدی میان نگاه او، سرش را به تاسف تکان داد و قبل از هر حرکت دیگری از سویش، کریستال از میز فاصله گرفت.
-راست میگه افسر... حیف زن زیبایی مثل این مو طلایی نیست؟!
همان را کم داشت، خواهرش از آن افسر کم عقل‌تر بود؛ چنانکه با وجود همخوابی کوکائین در وجودش از آن دو‌ بیشتر متوجه باشد!
کارتهای میان دستش را روی میز پخش کرد و ناسزایی واضح از میان لبهایش خارج شد.

بی‌توجه به زبان تند و تیز جیمین، دستی دور دهانش کشید و خیره به کارول، کمی صندلی‌اش رو جلو کشید:

-فکر میکنی اونقدر احمقیم که بخوایم بازت کنیم؟!
با متوقف شدن کریستال در کنارش نگاهی به او انداخت؛ بی‌هراس به نظر میرسید، خنثی‌تر از برادر همخونش!
-اونقدری احمقید که سه نفری از پس‌ یه زن زخمی...
مشتش با شدت کنج لبهای زن کوبیده شد؛ عذاب وجدانش قالب و قلبش یخ زده...
-برمیایم...
خنده‌ی کشدار کارول افکارش را خراشید.
-مشخ...صه!
نگاه پردرد و وحشیانه‌اش را به چشمهای تهیونگ گره زد:
-پس چرا فقط بازم نمیکنی تا حرفهای من هم بشنوی؟!
صدای بیرون کشیده شدن چاقو از میان غلاف، گوشهایش را تیز کرد، کریستال بود!
دختری که خیره به برق چاقویش، لبخند میزد:

-تو زیادی خوشگلی کارول... شاید با دستهای باز بیشتر به درد بخوری، مگه نه افسر؟!
با وقاحت جثه‌اش روی‌ جثه‌ی نشسته‌ی زن سایه انداخت و درحالیکه میان چهره‌اش خم میشد، اغواگرانه با ناخن‌هاش بلندش موهای خیس از خون او را به پشت گوشهایش هدایت کرد:
-مثلا دستهات باز باشه و با یه دستمال نمدار صورت خوشگلت رو پاک کنی... حیف این زیبایی نیست... کارول؟!
با تکان خوردن سیب گلوی او و خنده‌ی حریصش، لبخند کمرنگی زد و قدمهایش را پشت صندلی او کشید، لحظه‌ای بعد باز شدن طناب دور مچ دستهای او بود و صدای ناله از دردی که دور مچهای زن پیچید!
کارولی که خیره به مچهای کبود شده‌اش ناله میکرد.
صدایی که برای پسر کوچکتر شکنجه بود.
-خفه‌ش کن کریستال...
کریستال بی‌توجه به فریاد آشفته‌ی برادرش، پاهای زن رو هم باز کرد:

-دوست دارم بدونم بهونه‌ی بعدیت چیه؟! خوشگله...
با اخمها و درد چهره‌ی کارول، چاقویش را میان غلاف کمربندی‌اش فرو کرد و نگاه تیزش را به تهیونگ دوخت:
-با زنها مثل مردها رفتار نکن، اونها از ظرافت خوششون میاد...
با چرخش نگاه تیز مرد، پوزخند دندان نمایی زد:
-چیه؟! برادرم خشن دوست داره؟!
لبخند کنج لبهایش را بالا کشید، با چه وقاحت و حقی لبخند میزد؛ تصورش آنقدر لذتبخش بود که نتواند چهره‌اش را کنترل کند؟!
لبهایش را از داخل گزید و با همان خنده‌ی وقیح لب زد:
-زنها دیگه چی دوست دارن کریستال؟!
کریستال لبخند بی‌شرم متقابلی زد:
-نگو که نمیدونی کیم...
نمیدانست!
شناخت زنها برایش دشوار بود با آن حال چیزی‌ به لب نیاورد و کریستال با همان نگاه و لبخند از کنارش رد شد...

کمی روی صندلی جا به جا شد و درحالیکه به جلو خم میشد، دستهایش را میان زانوهایش قفل کرد:
-خب موطلایی... دستهات هم بازه؛ وقتشه مثل یه مادر نگران؛ همه چیز رو تعریف کنی!
پاسخش صدای خنده‌ی بریده‌ی زنی‌ بود که حالا با پشت دستش خون سرازیر شده از بینی و دهانش را پاک میکرد:
-سیگار داری؟!
با درخواست زن نگاهش روی پسر کوچکتر خزید؛ جیمینی که با نیشخند کامی از سیگارش گرفت و همراه باریکه‌ی لب خورده، نزدیک شد؛ تنها صدای قدمهایش بود و توقفی پشت سر زن که منجر به گرفتن باریکه از میان انگشتهایش شد.
زن نباید او را میدید!
-خب..؟
زن نگاهی پر نفرت به تهیونگ انداخت و با اکراه کامی پر لرزش از باریکه گرفت؛ نفسش را با صدا رها کرد:

-اول بگو حال سوفیا...
-دخترت خوبه، اگر دهنت رو باز کنی!
کارول کمی روی صندلی جا به جا شد و پایش را با درد روی پای دیگرش انداخت، چنانکه صدای دردش گوشهای حساس پسر کوچکتر را آزار دهد.
-کاش انقدر ناله نکنی هرزه...
-آه... چیکار میکنی جئون؟ ناله‌هام تحریکت...
با دستی که از پشت صندلی دور گردنش پیچیده شد صدایش لال شد.
-هیچ چیزی تحریک کننده تر از درآوردن چشمهای دریاییت نیست، مو طلایی!
فشار دستهایش دور گردن او بیشتر شد و بیتوجه به تقلا و دست و پا زدن او ادامه داد:
-پس قبل اینکه از دستشون بدی، دهن بی چاک و بستت رو باز کن!

با اتمام جمله‌اش، گلویش را رها کرد و بی‌توجه به نفس زدنهای او، سرش را با شدت به جلو هل داد:
-متاسفانه یا خوشبختانه، فعلا دلم نمیخواد تحریک شم.
با رها کردن سر او قدمهایش را عقب کشید و دست به سینه نگاهش را به تهیونگ دوخت؛ مردی‌ که دیگر نمیدانست چه کند!
خیره به کلت مشکی رنگش مانده بود و بدنه‌ی فلزی‌اش را به نوازش گرفته بود!
-میدونی کارول...
اسلحه را میان انگشتش چرخاند:
-یه افسر همیشه صبوره، تعلیم دیده تا صبوری کنه... تعلیم دیده تا زود از کوره در نره، از قدرت و اموزشهاش استفاده نکنه مگر اینکه، مجبور شه.
با نشستن لبخند کنج لبهای او پلکهایش را روی هم فشرد و دست آزادش با حرکاتی نامفهوم به حرکت درآمد:

-نمیخوام مجبور شم... نمیخوام تصورت از افسر احمقی که رو به روت نشسته رو خراب کنم؛ اما این حرف نزدنت...
انگشتش را با تاکید تکان داد:
-این حرف نزدنت مو طلایی، داره همه چیز رو نابود میکنه!
لوله‌ی کلت را روی زانوی‌ او ثابت کرد و خیره میان نگاهش فشار دستش را زیاد کرد:
-پس حرف بزن...
کارول نیم نگاهی به زانویش انداخت و دود داخل دهانش را روی چهره‌ی او کوبید:
-دوست داری چی بشنوی افسر... از کدوم، کثافتکاری؟!
-هر چیزی که لازمه...
-بگو چی میدونی کیم؟!
نفسش را با صدا رها کرد و با لوله‌ی اسلحه روی زانوی او نقوش بی‌مفهومی را کشید:
-تو تصور کن هیچ چیز...

پاسخش پوزخند کج شده‌ی زن بود و جمله‌ای که وجود هر سه را در لایه‌ای از ابهام فرو برد!
-آه افسر بیچاره، شرط میبندم تا حالا پایین‌تر از اون باشگاه رو ندیدی! چی میدونی از پنج طبقه زیر گری‌سی؟!

مو بر بدنش بلند شد...
پنج طبقه زیر گری‌سی؟!
حرکت دستش روی‌پای زن متوقف شد:
-چی؟!
کارول خنده‌ی کوتاهی کرد:
-شاید حق با تو باشه، شاید پلیسها رو مثل سگ دست‌آموز تعلیم بدن... شاید مثل سگهای شکارچی باشید که با صبوری منتظر شکارن، اما همتون یه ویژگی مشترک دارید...
آخرین کام را از سیگارش گرفت و بیتوجه به تهیونگی که از نگاهش خون میبارید، زمزمه کرد:

-احمقید، دور خودتون میچرخید و همیشه درجا میزنید... چطور افسر پرونده به اون بزرگی از اون فاجعه و کثافتکاری تا حالا با خبر نشده؟! انقدر اون مجرم تو رو شیفته‌ی خودش کرده؟!
فیلتر سیگارش را به سویی پرتاب کرد و پاهایش را از هم فاصله داد، میان زانوهایش خم شد و همچون مرد مقابلش، نگاه خیره و آبی رنگش را به او دوخت:
-نا امید کنندست...
نا امید کننده نبود، تنها فکرش به لایه‌های زیرین آن زندان نرسیده بود، هنوز هم نمیدانست چه در آنجا انتظارشان را میکشد!
-اون پایین... چه خبره؟!
-یه فاجعه... یه گندکاری بزرگ!
با لرزش دستهایش، فریاد کشید:
-حرف بزن لعنتی!
پاسخش نگاه خندان زن بود:
-نباید برای حقیقت تلاش بیشتری کنی تا...

با صدای شلیک کمی در جایش پرید و جمله‌اش نیمه ماند.
با ناباوری و درد شدیدی که بالای زانویش پیچید، نگاهش را پایین کشید...
آن افسر شلیک کرده بود!
تهیونگی که از روی صندلی بلند شد و بیتوجه به درد طاقت فرسایی که به او وارد کرده بود همچون سگی افسار گسیخته‌ فریاد می‌زد:
-امشب یکی میمیره، یا تو و یا دخترت!
زن از درد به خود میپیچید، اما لحظه‌ای لبخند لبهایش را رها نمیکرد:
-اون پایین... آه... حروم... زاده!
چنگی به زانویش انداخت و بی توجه به اشکهایی که دردش را فریاد میزدند، نفسهایش به کندی کشیده شدند:
-باید خودتون ببینید... پنج طبقه زیر گری‌سی... افسر...
پلکهایش سنگین شدند.

درد امانش را بریده بود، به اندازه‌ای ضعیف شده بود که طاقت آن خونریزی را نداشته باشد!
-پنج طبقه زیر گری‌سی...
پاسخ دردش و سنگینی نفسهایش شلیک دوم بود!
ران پای دیگرش و در کسری از ثانیه اسلحه‌ای که گوشه‌ای از انبار پرتاب شد!
صداها برایش ناواضح شدند...
تصاویر تار...
و آخرین جمله‌ای که شنیده شد، جمله‌ی مرتعش آن افسر احمق بود!
-دیگه به درد نمیخوره!

نیم نگاهی به زن‌ مو طلایی انداخت؛ هرزه‌ای که جان خواهرش را به سادگی گرفته بود!
کاش هدفش قلب و مغز او بود، اما نمیتوانست...

آب دهانش را فرو‌ داد و با مطمئن شدن از بیهوش شدن او نیم نگاهی به جیمین انداخت.
جیمینی که پشت زن با نیشخند دندان نمایش، بهت زده ایستاده بود:
-واو... افسر...
پسر کوچکتر قدمهایش را به سوی او کشید و با ناباوری لب زد:
-به حق که تموم پلیسها... حرومزادن؛ انتظار نداشتم بخوای شلیک...
با کلافگی جمله‌ی او را برید:
-برش گردونید همونجایی که گیرش انداختید.
با قلبی که میان گوش‌هایش میتپید، آب دهانش را فرو داد و بیتوجه به آندو قدمهایش را به سوی خروجی کشید:
-حال دخترش خوبه، شوهرش هم دست یونگیه...
مقابل در متوقف شد، دستهایش را لبه‌ی جیب شلوارش کشید؛ خون زن روی آن خشک شده بود!

-با یونگی همراه شو و مطمئن شید تموم کثافتکاری‌های این چند روز تمیز شدن؛ فیکنر رو نگه دارید اما این زن...
نگاهش را با انزجار به جسم کم جان او دوخت؛ خواهرش را آنها گرفته بودند، آن زن دردی از دردهایش بود.
پلکهایش را روی هم فشرد و قبل از ناپدید شدنش زمزمه کرد:

-بذارید بالای سر بچه‌ش بمونه... میسپرمش به خودت، جیمین!
.
.
.
روز بعد ۲۰۲۱/۰۴/۰۹؛
(گری‌سی_نیویورک)

پلکهایش به تازگی گرم شده بودند؛ کمی‌ سبک بود...

همان فاصله‌ی میان خواب و بیداری؛ همان فاصله‌ای که وجود را به خوابی سنگین سوق میداد، چنانکه نخواهد پلکهایش را باز کند!
شاید اگر می‌توانست اندکی بخوابد، دنیا روی خوشش را هم نشانش میداد.
شاید می‌توانست روزش را با روشنایی آغاز کند، نه تاریکی‌ و سیاهی ثابت شده!
با صدای مهیب کوبیده شدن باتوم روی میله‌های فلزی، بی اراده پلمهایش از هم گشوده و چیزی میان سینه‌اش فرو ریخت؛ به همان سادگی تمام تلاشش برای دقایقی خواب با خاک یکسان شده بود.
روی تخت نیمخیز شد و صدای فریاد نگهبان میان سلول کوچک پیچید:
-جونگکوک جئون؟!

چینی به بینی انداخت و با چهره‌ای خمار از خواب و کلافه، دستی میان موهایش کشید؛ چرا آن زندگی فلاکتبار تمامی نداشت؟!
روزها تکراری‌ میشدند و آن آزاردهنده بود...
دیگر خبری از نگاه خیره‌ی مرد شیفته‌اش نبود، چرا بیدار میشد؟!
از تخت پایین آمد و مقابل روشویی متوقف شد.
برهنه بود، همچون همیشه...
پشت به نگهبان شیر آب را باز کرد و نگهبان ادامه داد:
-حاضر شو، امروز پستت عوض میشه!
دستهایش زیر شیر آب متوقف شدند؛ پستش عوض میشد؟
بی اندازه زود بود، سه روز از پست بیل زدن باغچه نگذشته بود، معمولا هر ماه پستها عوض میشد، یک جای کار میلنگید!
دستهایش را شست و مشتی از آب را روی چهره‌اش پاشید.
-عوض بشه؟ چه پستی؟!

دستش را روی موهایش کشید و ابریشمهای متعلق به مرد بزرگتر را به عقب هل داد.
به سوی نگهبان چرخید:
-چهارمین روزمه!
نگهبان شانه‌ای بالا انداخت:
-من نمیدونم فقط اون لباس کوفتیت رو تنت کن.
با تعلل رکابی و پیراهنش را پوشید و نیم نگاهی به جای خالی شیوون انداخت، آن دیوانه بی اندازه بیکار و سحر خیز بود، احتمالا حالا در کلیسا بوسه بر پاهای مسیح میزد!
نیشخند کمرنگی زد و قدمهایش را به سوی گارد کشید.
-رئیس بند پستت رو عوض کرده...
میدانست!
جکسون حرامزاده‌تر از آن حرفها بود، تمام عقده‌هایش را برای او نگه داشته بود!

-خیلی هم سفارشت رو کرده رئیس سابق... میکه کارت با رنگها خوبه، آره؟
کار با رنگها؟!
اخم‌هایش در هم کشیده شدند:
-کار با رنگ‌ چه کوفتیه؟
نگهبان او را به جلو هل داد:
-راه بیفت... به زودی میفهمی!
با سکوتش، قدمهایشان تا راهروی منتهی به زیر زمین کشیده شد.
-دارن باشگاه رو تعمیر میکنن؛ جکسون گفته کارت تو نقاشی در و دیوار حرف نداره!
پوزخند صداداری زد:
-حرومزاده...
احتمالا جکسون میدانست او تا به آن لحظه، ثانیه‌ای یک قلمو را به دست نگرفته است.

-بهت پیشبند و وسیله میدن... خودمونیم رئیس سابق؛ اما رنگ کردن در و دیوار باشگاه بهتر از سوختن زیر آفتاب اون حیاط نفرین شده‌ست!
.
.
.
(گری‌سی_ طبقه‌ی منفی یک_ باشگاه)

-هی رئیس...
عصبی از لحن پر تمسخر او، بند پیشبند احمقانه و طوسی رنگش را گره زد و نگاهی کج به نیش باز او انداخت.
نامجونی که بر خلاف تصورش او هم پست باشگاه را بر عهده داشت!
نامجون، شیوون و خودش...

همه چیز مشکوک به نظر میرسید؛ به خصوص حال که میدانست پستش سفارش جکسون است.
درحالیکه به سوی سطل پر از رنگ قدم برمیداشت زمزمه کرد:
-یه جای کار میلنگه!
-شاید یه تله‌ست...
با صدای شیوون نیم‌نگاهی به او انداخت؛ مرد بزرگتر در قامت حقش را خورده بود!
-تله نیست؛ جکسون مال این حرفها نیست.
حق با نامجون بود، پزشکی که فارغ از وظیفه‌اش باید روزانه پستش را هم تحویل میداد!
سرش را به نشانه‌ی تایید نامجون تکان داد و نگاهی به سطل پر شده از رنگ انداخت؛ خاکستری تیره...
-رئیس، میتونی رنگ رو بهم بزنی؟!
همان مانده بود نامجون به او دستور دهد؛ نگاهی سطحی به او انداخت:

-اونوقت تو چیکار میکنی؟!
دستهای نامجون متوقف شدند و غلتک میان دستهایش خشک شد:
-رئیس؛ دارم دسته‌ی غلتکها رو فیکس میکنم!
-و شیوون..؟
شیوون دستی به دیوار نم‌خورده کشید و به سویش چرخید:
-من؟!
سرش را به مثبت تکان داد:
-چیه‌ نکنه قراره ما کار کنیم و تو این وسط دست پای مسیح رو ببوسی؟!
-شیوون حضورش مثبته، همین که یه چهارپایه کمتر لازممون میشه کافیه!
پاسخ نامجون صدای خنده‌ی پسر کوچکتری بود که حالا با ناباوری چوب بلندی را میان سطل رنگ فرو‌ میکرد تا آن را ترکیب کند؛ جونگکوکی که نمیدانست کی و چگونه به آن فلاکت

رسیده است، "از عرش به فرش و دردناک آن عرشی که از دور باز هم فرش بود!"
شروع به بر هم زدن رنگ کرد و همراه با حرکات دوار دستش و آن کودال ایجاد شده میان سطل، در روز گذشته فرو رفت.

"-تو احمقی آکا...
با خنده‌ای رضایتمند، دستش را روی چروکهای پیشانی‌اش کشید و دود حبس شده پشت لبهایش را رها کرد:
-فکر میکنی اون حرومزاده چی از قتلهاش میخواد؟!
آب دهانش را فرو داد و پیرمرد با همان کج‌خند زمزمه کرد:
-جز یه مشت جسد؟!"

با جسدها چه میکردند؟!

جونهو هم نمیدانست، بیخبر به نظر میرسید شاید هم نمیخواست که خبر دهد، هر چه که بود تنها همان را به دست آورده بود؛ سونگ ریونگ از جسدها استفاده میکرد...
جسم بیجان چه سودی میتوانست داشته باشد که جونهو اشاره به منفعت قتلها برای سونگ ریونگ کرده بود؟!
جسدها را میفروخت؟
تکه تکه میکرد؟!
چه میکرد؟!
برای چه هر چی بیشتر به آن فکر میکرد بیشتر خودش را گم میکرد؟!
-رئیس حالت خوبه؟!
با صدای نامجون از افکارش بیرون کشیده شد، متوجه نشده بود، حجم زیادی از رنگ از لبه‌ی سطل سرازیر شده بود و حالا پاسخش، نگاه ناامید نامجون بود.

سرش را به مثبت تکان داد و نامجون سطل بزرگ را از زیر دستهایش بیرون کشید:
-حالت خوبه؟!
-خوبم، دکتر!
"دکتر" با طعنه از میان لبهایش رها شد و بیتوجه به نگاه نامجون، از روی زانوهایش بلند شد و درحالیکه نگاهش را اطراف سالن ورزش میچرخاند نفس عمیقی کشید؛ جای افسرش خالی بود...
پس از رنگ شدن، آنجا به باشگاه دیگری تبدیل میشد، دیر یا زود تصاویر گذشته فراموش میشدند؛ اما مگر میشد تصویر تهیونگ یخ‌زده کنج دیوار را فراموش کند؟!
او تمام تلاشش را برای بیدار نگه داشتن‌او کرده بود...
لبخند مهمان لبهایش شد و دلتنگی چنگی به سینه‌اش انداخت، افسرش می‌آمد!
ملاقات سوم را از دست نمیداد!

حالا تنها جونگکوکی مانده بود که بی‌خبر از نگاه شیوون و نامجون در فکر نگاه تهیونگش بود.
با احساس سنگینی نگاه آنها، آب دهانش را فرو داد و نیم‌نگاهی‌به نامجون انداخت:
-خب...
اشاره داد تا نامجون یکی از غلتکها را به سویش دراز کند.
-از کجا شروع کنیم؟
شیوون خنده‌ی بی‌صدایی کرد، دیوار سمت چپ با من، چهارپایه هم نمیخوام، دستم میرسه...
پاسخش نیشخند جونگکوکی بود که نسبت به فخر فروختن او اظهار بی‌تفاوتی میکرد:
-دیوار سمت راست هم با من!
-در و دیوارهای سر و ته هم با من... چون طولش کمتره!
سرش را به تایید تکان داد و درحالیکه غلتک را از میان دست نامجون بیرون میکشید زمزمه کرد:

-رنگش بوی گند میده...
-تو هم حسش کردی؟ بوی موندگی میاد!
با صدای شیوون، درحالیکه قدمهایش را به سوی دیوار سمت راست میکشید لب زد:
-انگار یه چیزی فاسد شده...
-آره... اما فکر نمیکنم این بوی رنگ باشه، رنگش سالمه!
با پاسخ شیوون، شانه‌ای بالا انداخت و نیم‌نگاهی به نامجون که حالا ساکت شده بود انداخت:
-اگر بتونیم سه ساعته تمومش کنیم، تا قبل از نهار کارمون تمومه!
.
.
.

(گری‌سی_ سالن ملاقات بخش دی)
_سومین ملاقات_

-ده دقیقه بیشتر فرصت ندارید!
نیم نگاهی به جین انداخت و لعنتی به وضوح زیر لب آورد:
-راه نداشت نه؟!
جین با ناامیدی سرش را تکان داد:
-به خاطر دیروز تنبیه شدم و تا یکماه به خاطر شما دوتا حرومزاده مجبورم دو شیفت کار کنم، تا یاد بگیرم قوانین رو فراموش نکنم.
خیره به نگاه او لبخند قدردانی زد:
-جبرانش‌ میکنم... سوکجین!
جین متقابلا لبخند نرمی زد:
-نیازی نیست... جبران شده هست.

جبران شده بود؟!
با گیجی نگاهی به او انداخت و جین با سر به جونگکوک اشاره کرد:
-ده دقیقه‌تون از همین حالا شروع میشه.
با اتمام جمله‌اش از آن دو فاصله گرفت و در کسری از ثانیه جثه‌ی رنگی جونگکوک پشت میز قرار گرفت.
-کیم...
-رئیس...
نگاهی به سرتا پای او انداخت و کنج لبش بالا کشیده شد:
-عجب چیزی شدی!
-خفه شو تهیونگ!
بی اراده به خنده افتاد، جمله‌ی تهیونگ برای سرکوب شدن تمام درد و خستگی‌ای که تا به آن لحظه کشیده بود کافی بود!
از صدای خنده‌ی او، با قلبی گرم شده نگاه شیفته‌اش را به او دوخت، جز به جز، سانت به سانت.

پسر کوچکتر خسته بود، رنگ روی دستهایش خشک شده بود و لباسهایش لک شده بودند؛ پیشبند آغشته به رنگ هنوز هم مهمان تنش بود؛ گویا چنان خسته شده بود که فراموش کند آن را از تنش در بیاورد!
-مثل سگ ازم کار کشیدن...
"پاسخ جمله‌ی درردناکش صدای خنده‌ی بلند مرد بزرگتر بود؛ خنده‌ای که فرصت مرگی دوباره را به پسرک هدیه کرد!"
"همان مرگ بی‌دردی که آرزو بود!"
لبخند شیرینش را به او داد و با لحنی آرام نسبت به ملاقاتهای گذشته زمزمه کرد:
-چی کار کردی‌ جونگکوک من؟
با "جونگکوک من" گفتنش مرد، اما نگذاشت او مرگش را ببیند!
-پستم رو عوض کردن، اون حرومزاده؛ جکسون!
اخمهایش در هم کشیده شدند بانی‌اش را آتش میزد و چه بهتر که مرد سوخته، جکسون بود!

-باز چه غلطی کرده؟!
-فرستادتمون دیوار رنگ کنیم...
لبخندش رفته رفته کمرنگ شد و نگاهش روی دست پسر کوچکتر لغزید، دستش هنوز هم پانسمان بود.
نفسش را با صدا رها کرد:
-نباید از دستت کار بکشی رئیس... هنوز هم درد میکنه؟!
پسر نیم نگاهی به دست باند پیچی شده‌اش انداخت و آن را از روی میز کمی عقب کشید، لعنت بر جیمز!
-نه... خوبه.
تهیونگ سرش را به نشانه‌ی تفهیم تکان داد، میدانست که دستش درد میکند، حتی میدانست که حالا علاوه بر دستهای او، کتفعایش هم آزرده است، رنگ کردن دیوار کار آسانی نبود.
-حالا نقاش خوبی هستی؟
-کیم...

خنده‌ی ریزی کرد و بیخبر از سینه‌ای که شکافته بود زمزمه کرد:
-تا قبل از امروز حتی بلد نبودم یه خط صاف بکشم، اگر چه هنوز هم نمیتونم اما خب... جونگکوکت یه دیوار شیش‌ هفت متری رو تنهایی رنگ کرده!
"جونگکوکت..."
"جونگکوکش..."
زنده ماندنش وقاحت داشت...
جونگکوکش حال بهتری داشت، کمی جان گرفته بود و لبخند و قوای او همچون آرامشبخش میان وجود مرد بزرگتر تزریق میشد.
"از جان او جان میگرفت."
-تنهایی؟!
جونگکوک سرش را به مثبت تکان داد:
-اون دیوار سهم‌ من بود، با نامجون و شیوون هم پستم!

نامجون و شیوون گوشهایش را تیز کردند...
-تو چی افسر؟! خوبی... هانا حالش خوبه؟!
آب دهانش را فرو داد، دخترک شب گذشته را در بازوان پدرش به صبح رسانده بود، اگر چه دلگیر، اما یکدیگر را در اوج تنهایی تنها نگذاشته بودند!
با یادآوری بحثش با دخترک لبخند محزونی زد:
-هانا حالش خوبه رئیس...
-دلم براش تنگ شده، به دیدنم بیارش...
قلبش له شد، اما خم به کمر نیاورد.
-چشم، رئیس.
"برایش مرد."
-خودت... خوبی؟!
خوب بود؟!
-حالا که اینجام... حالا که لبخندت رو میبینم خوبم جونگکوک؛ تو چی، سخت نمیگذره؟!

پاسخش لبخند پسر کوچکتر بود:
-یه زمانی‌ اینجا خونه‌ی من بوده کیم، از پس‌ خودم، این حرومزاده‌های کثیف و این سگدونی بر میام.
-شیش دقیقه مونده...
با صدای نزدیک‌شده‌ی جین لبهایش را گزید و نگاهش را به تهیونگ داد:
-اطلاعات زیادی به دست آوردم.
نگاه مرد بزرگتر درخشید، او هم اطلاعات زیادی به دست آورده بود و افسوس که فرصت محدود و کوتاه بود!
پسر کوچکتر بی آنکه مجالی را به او دهد ادامه داد:
-فرقه ساخته‌ی جونهوعه... داستانش مفصل و طولانیه کیم تو ده دقیقه نمیشه توضیحش داد؛ سونگریونگ‌ کسیه که مقلد قتلهاست...
پس سونگ ریونگ پس از جونهو به قتلهای تقلید شده ادامه داده بود؟!

-قوانین رو عوض کرده، فرقه رو به کثافت کشیده و تموم قوانینی که توی اون دوتا کتابه نوشته‌ی اون حرومزادست...
آب دهانش را فرو داد...
گیج شده بود، جونگکوک ادامه داد:
-کتابی که دست منه، کتاب اصلیه... همون قوانینی که جونهو نوشته، اما اون دو کتاب، قوانین نوشته شده توسط
سونگ ریونگن... قوانینی که برای فرقه‌ی جدید گند گرفته‌ی خودش ساخته!

دستی روی چهره‌اش کشید؛ پس تا آن لحظه درجا زده بودند؟!
-کتابها رو بخون تهیونگ... طبق گفته‌ی جونهو فرقه در ابتدا فقط کشیشهای گناهکار رو میکشته؛ جونهو بعد از عاشق شدن از قتل کناره‌گیری میکنه و کتاب میفته دست...
-سونگ ریونگ!
حالا میتوانست تکه‌های پازلش را کنار یکدیگر بچیند.

کم کم متوجه‌ی گره‌های کار میشد، حالا میفهمید چرا به نتیجه نمیرسیدند!
-جونهو گفت که اون حرومی، از قتلهاش سود و منفعت به دست میاره...
سود و منفعت؟!
ناخواسته افکارش به سوی روز گذشته و کارول‌ به پرواز درآمد؛ اشاره‌ی او به طبقه‌ی منفی پنج، به یکدیگر مربوط بودند؟!
نگاه غرق در فکرش را به نگاه پسر کوچک تر گره زد:
-چه منفعتی؟!
پاسخش سکوت پر تعلل جونگکوک بود و سیب گلویی که به حرکت افتاد:
-گفت از جسدهاشون... استفاده میکنه!
جمله اش کافی‌بود تا مرد بزرگتر فرو بریزد...
جسد؟ جسمهایی مرده!

با ناباوری لعنتی زیر لب فرستاد و خیره به جونگکوک تکیه‌اش را به صندلی داد:
-چه استفاده‌ای؟!
-نمیدونیم...
او میدانست...
حدسهای دردناکی میان افکارش بود!
از پیش پا افتاده ترین‌ حدسها تا کثیف‌ترینشان!
با گلویی خشک شده زمزمه کرد:
-دیگه چیزی نگفت؟!
پسر کوچکتر سرش را به نفی تکان داد:
-راجع به گندکاریهای گذشته‌ی خودش چرا... برات تعریفش میکنم کیم... فعلا باید بفهمیم چی به سر جسدها میارن!
افکارش به طبقه‌ی منفی پنج منتهی میشدند...
انتهای تمام حدسهایش آن طبقه بود!

اما حالا بیش از انتظارش قفل کرده‌ بود...
اگر به جونگکوک میگفت، او جانش را به خطر می‌انداخت، دیوانه‌تر از هراس داشتن بود!
-تو چی افسر، خبری نیست؟!
کمی طول کشید تا افکارش را جمع کند:
-چرا رئیس...
لبخندی مضطرب روی لبهایش نشست، دلش نمیخواست آن دقایق باقی مانده را تلخ کند:
-خبر خوشی برات دارم.
با نمایان شدن لبخند آرام گرفته‌ی او، دستهایش به آرامی روی میز به سوی دستهای او خزیدند و لحظه‌ای بعد گرمای دستهایی بود که آغوش دستهای سرد پسر کوچکتر شد:
-جونگکوک...
-خبر خوش رو بده حروم...
-برادرت رو دیدم، حالش خوبه و خبر بهتر از این، اینکه...

با جا به جا شدن دستهایشان و غالب شدن دست پسر کوچکتر روی‌ دستهایش خنده‌ی کوتاهی کرد و صدای اعتراض پسر کوچکتر روی لبهایش‌ لبخند شد:
-از مقدمه چیدنات متنفرم!
-خبر خوب اینکه خواهرت هم... پیش برادر حرومزادته.
جمله‌اش کافی بود تا نگاه پسر کوچکتر شفاف شود.
-کریستال... کریستال رو دیدی؟!
با حرکت مثبت سر او، نفسش را با صدا رها کرد؛ سالها بود او را ندیده بود و دردناک آنکه قرار نبود تا انتهای حبسش او را ببیند.
-حالش...
-از من و تو بهتره و رئیس... عجیب شبیهید!
جمله‌ی مرد بزرگتر کافی بود تا لبهایش کش بیاید:
-خوشگل شده؟ بچه‌ که بود واقعا زشت...
با پیچیدن صدای خنده‌ی مرد بزرگتر بی اراده به خنده افتاد:

-واقعا زشت بود کیم.
-الان زیباست... نه به قشنگیه تو ولی...
-آه کیم، دلم برای لاس زدنهات تنگ شده!
او هم دلتنگ بود، بیش از اندازه، چنان که اگر ادامه میدادند به گریه بیفتد؛ زمانه با آنها بد تا کرده بود!
-لاس نزدم رئیس‌زاده... یه واقعیت بود ولی...
دستهایش را از زیر دستهای او بیرون کشید و ان را پناه دستهای یخ‌زده‌ی او کرد:
-من هم دلم برات تنگ شده.
سرش کمی‌‌ مایل شد و نگاه شیفته‌اش را میان زیبایی‌های چهره‌ی او گرداند، چنان ریز و دقیق که با مرگ هم فراموش نشود:
-خیلی جونگکوک، برای بوسیدنت...
آب دهانش را فرو داد و بیخبر از غوغای قلب او، با تپشهای وحشیانه‌ی قلبش ادامه داد:
-بغل کردنت... لعنت حتی برای خوابیدن پیشت هم دلتنگم.

پاسخش سکوت پسر کوچکتری بود که در حس بوسیدن، به آغوش کشیدن و به خواب رفتن در کنار جثه‌ی او مرده بود!
جونگکوکی که آب دهانش را فرو داد و برای نباختن مقابل نگاه مرد بزرگتر و قوی ماندن، به دنبال کلمات افتاد.
-خیلی دلتنگتم رئیس...
بغضش را فرو داد، او هم دلتنگ بود، فرای انتظار مردش!
-کیم...
با گره خوردن نگاهش به نگاه او زمزمه کرد:
-منم همینطور.
لبخند محزونی زد:
-کاش اون موقع که زمان داشتیم؛ بیشتر عاشقی میکردیم...
-هی... میخوای بگی الان‌ عاشقی نمیکنیم؟
پسر کوچکتر سرش را به نفی تکان داد:

-چرا اما، اگر همین لحظه بخوام ببوسمت کیم... نمیتونم، پس حسرت بوسیدنت رو امشب تا خواب با خودم حمل میکنم و شب بیخوابی برای بوسیدنت میکشم.
با بلند شدن مرد بزرگتر از روی صندلی، نگاهش بالا کشیده شد؛ مردش در مشکی، ستودنی بود...
بی‌آنکه نگاهش را از او بگیرد، قدمهایش‌ را دنبال کرد:
-این مدت کوتاه این شکلی عاشقی کردم.
با متوقف شدن او مقابلش آب دهانش را فرو داد و مرد بزرگتر زمزمه‌وار لب زد:
-بلند شو رئیس!
با سکوت او دستهایش را دراز کرد:
-بلند شو، میخوام ببوسمت...
پاسخش خنده‌ی کوتاه او بود و پسری که درست مقابل نگاهش ایستاد:
-تو دیوونه‌ای تهیونگ...

-دیوونه‌ی تو، رئیس.
با اتمام جمله‌اش لبخند سرکشی‌زد و بی‌توجه به حضار دستهایش را قاب چهره‌ی او کرد، فاصله را کم و لبهایش را نزدیک‌ به لبخند دندان نمای او:
-تازه یه خبر دیگه هم دارم برات رئیس...
دستهای پسر کوچکتر با تردید گره‌ی گردنش شد:
-بگو افسر...
مرد بزرگتر روی لبهایش زمزمه کرد:
-درخواست یه ملاقات خصوصی دادم...
پاسخش خنده‌ی بی صدای جونگکوک ناباوری بود که در نگاهش غرق شده بود:
-شوخی میکنی... با چه عنوانی؟!
پاسخش برابر شد با همخوابی لبهایی که آغوش یاقوتهایش شده بود:
-معشوقه‌ی رئیس حرومزاده‌ی اون بند کذایی!

بوسه‌اش را روی لبهای خندان او کاشت و با نا رضایتی کمی سرش را عقب کشید!
-پس به نفعته، به دستش بیاری!

"چه حقیرانه خود را کافر میپنداشتیم در آن زمان که نگاه یکدیگر را نداشتیم."


Continue Reading

You'll Also Like

97.4K 10.4K 33
▪︎شکلات تلخ▪︎ رئیس جئون از دستیار دست و پاچلفتیش ناراضیه اما چی میشه که یه شب اون رو دوست پسر خودش معرفی کنه؟ _راستی این مردی که همراهته کیه جونگکوک...
622 74 16
به اولین بوک من خوش اومدین ________________________ اینجا محل آرامش من و شاید شماست من اینجا ویرگول هام و شاید سناریو و وانشات هام رو باهاتون به اشت...
109K 12.7K 48
تهیونگ، گربه کوچولوی داستان، با خودش فکر می‌کرد که روز های خوشش تموم شدند و در های خوشحالی تک به تک به روش بسته شدند. اما دقیقاً وقتی که فکر می‌کرد "...
184K 8.8K 20
پسری که عاشق ممنوعه ترین فرد زندگیش بود... عشق ممنوعه جونگوک به همسر خواهرش تهیونگ که از قضا سرهنگ بود چی میشه اگه جونگکوک نتونه جلوی احساساتش رو بگ...