"قسمت شصت و دو"
(اسکایلاین_ نیویورک)
دستهایش حلقهی گرهی کرواتش شدند و آن طناب اجباری از دور گریبانش شل شد؛ رها و در کسری از ثانیه پارچهای بود که دور انگشتهایش پیچیده شد؛ عادت داشت گریبانش را از آن باریکههای پارچهای رها کند و انگشتهایش را به اسارت بکشد.
نگاهش را میان خانه چرخاند؛ خانهی مرده و ساکتی که نفس کشیدن در آن هم عذابش بود، مگر میشد نفسش را به تنهایی در خانهای رها کند که نفسهای او در کنارش رها شده بود؟! دخترک به خانه نیامده بود؟
آب دهانش را فرو داد و بیتوجه به کفشهای واکس خوردهاش قدمهایش را به داخل کشید؛ قدمهایی که کافی بودند تا صدایشان آن سیاهی دوست داشتنی را به سویش بکشاند.
بلک، همراهِ چابک و سرکشی که آن اواخر به شدت آرام گرفته بود؛ کاش اندکی زمان پیدا میکرد تا کمی بیشتر در کنار او
باشد؛ هشت سال از داشتنش گذشته بود و میدانست دیر یا زود باید با او خداحافظی کند، عمر او هم رفته رفته تمام میشد.
-آه پسر...
بیتوجه به خستگی که زانوهایش را به لرزش انداخته بود، خم شد و دستی روی سر سگ کشید:
-لعنتی دلم برات تنگ شده بود!
پاسخش نگاه گرد و سیاه او بود، سگی که از چشمهایش عشق به صاحبش میبارید؛ از پوزهی خندانش محبت.
"کاش انسانها هم آنچنین بودند، دوست داشتن و وفاداری را از سگ میآموختند؛ سگی که بی چون و چرا عشق میورزید، جا نمیزد و لحظهای علاقهاش را ترک نمیکرد، از صاحبش اسطوره میساخت و از علاقهاش به او عشقی بیپایان."
دنیایشان چه زمانی چنان بیرحم شده بود که خواسته.اش آن باشد؟
پس از نوازشهای دلتنگی که به زبان خیس شده و ابراز احساسات به شیوهی بلک ختم میشد، از روی زانوهایش بلند شد
و همان کافی بود تا نگاهش گرهی کیت، کنجی از آشپزخانه شود.
-خوش اومدید آقای کیم.
نیم نگاهی به او انداخت، میدانست که او بازگشته است، خودش از او خواسته بود؛ پس سرش را بیصدا تکان داد و درحالیکه دو دکمهی بالای پیراهنش را باز میکرد، قدمهایش را به سوی پنجرهها کشید:
-محض رضای خدا کیت! تو هم دیگه پردهها رو نمیکشی؟!
حقیقت آن بود که از نور نفرت داشت، اما در تاریکی دلش میگرفت، افکار سیاهش هجوم میآوردند و او را از نفس میانداختند، پس از تاریکی فاصله میگرفت؛ "نور میتوانست بهانهای نفرتانگیر برای فرار از تاریکی دلانگیز باشد!"
با یک حرکت و با صدا پرده را از دو سو باز کرد و قدمهای کند کیت از آشپزخانه خارج شدند.
-فکر نمیکردم انقدر زود برگردید.
میدانست، قرار هم نبود بازگردد!
پس بیآنکه پاسخ پیرزن را دهد، نگاهی کوتاه شده به او انداخت و در امتداد، مردمکهایش به سوی ساعت دیواری کشیده شدند؛ ساعتی که با بیرحمی، چهار بعد از ظهر را نشانه گرفته بود.
-هانا هنوز برنگشته؟
پیرزن دستهایش را به یکدیگر قلاب کرد، گویا به این پا و آن پا کردن افتاده بود:
-جوونه دیگه آقای کیم، این روزها همهی جوونها تو این سن دلشون تفریح میخواد، هانا هم...
-پس برنگشته...
کیت لبخند دستپاچهای زد:
-برمیگرده.
میدانست...
در واقع دخترک باز هم لج کرده بود، چنانکه پاسخ هیچ یک از تماسهای اخیر پدراش را نداده بود و در جواب به پیامی چون "نگران من نباش، برمیگردم." کفایت کرده بود!
هانای شیرین زبانش هم خودش را باخته بود و گویا او هم رمقی برای رو به رو شدن با پدرش پس از هفتهای سخت نداشت.
نکند رفتار ناشایستش را از دخترهای کم ادب برادرش، بیونگهون آموخته بود؟!
دستی روی چهرهاش کشید و به قصد ترک سالن، قدمهایش را به سوی راهروی منتهی به اتاقها سوق داد.
-آقای کیم، نهار نمیخورید؟
آن ساعت کدام نهار؟
اگرچه گرسنگی امانش را بریده بود اما کدام اشتها؟!
-نهار مورد علاقتون رو درست کرده بودم اما هیچکس برای خوردنش وجود نداشت!
بی اراده لبخند کمرنگی زد، آن پیرزن هم گناه داشت.
-میخوای بگی خودت هم نهار نخوردی؟
با سکوت پیرزن خندهی کوتاهی کرد:
-عیبی نداره، میز رو حاضر کن... با هم میخوریم.
و امان از تنهایی؛ به محض اتمام جملهاش قدمهایش را به سوی اتاقش کشید تا هرچه سریعتر از شر آن لباسها رها شود، شاید دوشی از آب سرد میتوانست کمی او را به زندگی بازگرداند.
.
.
(اسکایلاین؛ ۱۸:۰۰)
دخترک باز نگشته بود، تنها پدری غرق شده در افکارش کنجی از خانه بود و پیرزنی که به درخواستش برای آرام شدن فضا، خانه را ترک کرده بود!
تنها افسری شکسته با نیمتنهای برهنه بود؛ افکاری پر درد از صدا و نجوای جونگکوکش که از او میخواست ترکش کند!
ترکش کند که چه شود به کجا رود مگر دیوانه شده بود که او را در آن باتلاق حریص تنها بگذارد؟!
جونگکوکش نمیدانست؟! نمیدانست بدون او نفس کشیدن هم عذاب است؟
او را "مرد من" خطاب میکرد و انتظار جدایی داشت؟!
-احمق...
بیتوجه به صدایی که از قعر گلویش رها شد، با تعللی طولانی از روی مبل کنده شد و قدمهای بی هدفش به سوی بار کنج سالن کشیده شدند؛ شاید خاکستر کردن باریکهها کافی نبود، شاید باید مینوشید تا در نافهمی فرو رود، نمیدانست!
مقابل بار کوچک، متوقف شد و نیم نگاهی سرسری به شیشههای بزرگ و کوچک انداخت، چه مینوشید؟! سنگینترینش چه بود؟
اگرچه اهمیتی نداشت، "مردی که تنها مست عطر معشوقهاش بود، با هزار و یک بطری هم مست نمیشد!"
بطری دست نخوردهای را بیرون کشید و همان کافی بود تا با گره خوردن نگاهش به محتوا و فرم شیشهی آن در گذشتهای نه چندان دور فرو رود!
روز تتوی جونگکوک...
آن مغازهی مخروبه...
سوز یخ زدهی هوا...
اشک بیرحم آسمان...
و البته، همخوابی دو بوسهی نا اتمام میان ماشین!
(-یخ زدی؟!
-سرد نیست، اما چیزی تا بارون نمونده!
با اتمام جملهاش نیم نگاهی به دستهای پر جونگکوک انداخت، نگاهش کافی بود تا جونگکوک با لبخند پررضایتش بطری پر شدهی میان دستهایش را بالا بیاورد.
یک بطری پر از ودکا!
-فقط همینجور جاها میشه از اسمش استفاده کرد!
منظورش چه کسی بود؟!
با نگاه سوالیاش پسر کوچکتر ادامه داد:
-اون پیرمردی که توی اون مغازست دوست جونهو بوده و این بطری، هدیهی اون به من و توی جوونه!
پوزخندی زد و روی واژهی جوان تاکید کرد! امان از جونگکوک و لبخند گستاخی که حالا چهرهاش را آراسته بود!
با لبخندی شیفته نیمنگاهی به ساعتش انداخت و در امتداد ساعت نگاهش را به آسمان داد:
-همونطور که گفتی، امشب پایانی نداره؛ قراره تا صبح هدیهی اون پیرمرد رو بنوشیم!
پاسخش صدای خندهی جونگکوکی بود که در میان سرمای هوا میلرزید؛ جونگکوکی که شانههایش را بالا کشیده بود تا سرمایش را کنترل کند و کلاه بزرگ سویشرتش، بیش از نیمی از چهرهاش را پوشانده بود:
-فعلا ترجیح میدم اون کوفتی رو بخوریم چون بعید میدونم با این گرسنگی تا خونه دووم بیاریم!
حق با جونگکوک بود، آندو حتی نهار هم نخورده بودند و حالا ساعت با بیرحمی به هشت از شب نزدیک میشد!
سرش را به تایید حرف جونگکوک تکان داد و با سر به انتهای خیابان طویل، جایی که ماشینش را پارک کرده بود، اشاره کرد:
-قبلش باید به ماشین برس...
با چکیدن اولین قطره از گریهی آسمان بر گونهاش، جملهاش بریده شد و نگاهش را به آسمان داد:
-اینم از بارون!)
با پیچیدن دردی واضح میان سینهاش بطری را سر جایش بازگرداند؛ باید با او مینوشید...
حتی اگر سالها گوشهی آن قفسه خاک میخورد؛ بیشتر جا میافتاد مگر غیر از آن بود؟!
پوزخند تلخی به دیوانگیاش زد و بیتوجهتر از همیشه بطری دیگری را بیرون کشید؛ در کسری از ثانیه رقص جنونوار مایع طلایی رنگ میان گیلاس پایهبلندی بود که باز هم با بیرحمی خاطرات را سیلی چهرهاش میکرد!
(-هانا عاشق بارونه... درسته افسر؟!
با پیچیدن جملهی پسر کوچکتر لبخند محوی زد و با یادآوری علاقهی مشهود و جنونوار دخترش به باران سرش را تکان داد:
-کاش عاشقش بود؛ دیوونشه!
-تو چی کیم؟ از بارون خوشت میاد؟!
-بارون برای من... معنی خاصی داره رئیس...
با یادآوری عشقی که از گریستن آسمان میگرفت و بوی خاک نم خوردهی پس از باران، پلکهایش را روی هم فشرد و لب زد:
-یه تعریف خاص... چیزی شبیه به یه زندگی آروم بعد از مرگی تدریجی؟ شاید...
با سکوت غرق در فکر پسر کوچکتر، لبخند اندکی زد و در سکوتی آمیخته شده با همآغوشی نفسهایشان، به قدمهایش ادامه داد.
باران را میپرستید؛ باران برایش تداعیگر قدرت آسمان بود؛ آسمانی که با آن بهت و گستردگی باز هم اگر دلش میگرفت میبارید، بیتوجه به آسمان بودنش، بیتوجه به سقفی که برای مردمانش بود!
اگر آسمان هم با آن جلال و عظمت گریستن را انتخاب میکرد، وای بر حال آنها...
-تو چی جونگکوک... دوستش داری؟!
درحالیکه بطری را میان دستهایش میفشرد، کمی فکر کرد:
-دوستش دارم، میدونی کیم...
نیم نگاهی به اشکهای آسمان انداخت و لبخند نرمی زد:
-بارون نشون میده آسمون هم میتونه سقوط کنه، پس چرا ما سقوط نکنیم... یعنی...
نگاهش را به نیمرخ غرق شده در فکر تهیونگ داد:
-یعنی حتی این بزرگی و عظمت هم سقوط میکنه، شاید بارون برای من همون قدرتمندی بعد از شکست باشه... همون بلند شدن، بعد از زمین خوردن!
پس دیدگاه پسر کوچکتر، شبیهش بود...
دیدگاه و جملههای خالصی که حالا دلیل لبخند عمیقش بود!
کیسهی میان دستهایش را فشرد با احساس شدیدتر شدن شلاقهای باران زمزمه کرد:
-پس عجیب امشب میخواد قدرتش رو به رخ بکشه...
پاسخش صدای خندهی جونگکوک یخ زده بود و قدمهایی که بالاخره به آن ماشین سیاهرنگ نزدیک شدند!
نگاهش را به ماشینی دوخت که قطرههای باران رختی شفاف شده بر تنش نشانده بودند؛ همانطور که صبح آن شب پیدا بود، قرار نبود به آن سادگیها صبح دیگری را به چشم ببینند!
-عجله کن رئیس، دلم نمیخواد اون غذای لذیذ رو سرد شده و با هیکلی خیس از آب بخورم!)
"اگر باران با آن عظمت میگریست، وای بر حال مردی که نمیگریست مبادا ببازد!"
گیلاس پایهبلند به همراه شیشهی تکیلا را از روی کانتر برداشت و اینبار بیهدفتر از چندی قبل، خیره به خروجی خانه، روی مبل فرود آمد!
دخترش کی بازمیگشت؟!
.
.
.
(گریسی_۱۹:۴۵)
-هی... رئیس سابق؟!
پلکهایش روی هم فشرده شدند، تحت هیچ شرایطی توان شنیدن صدایش را نداشت، در واقع تنهایی نیازش شده بود اما در آن زندان لحظهای صداها بریده نمیشد!
نیم نگاهی به سلول مقابل انداخت، جونهویی که دیگر دلش نمیخواست او را ببیند؛ پیرمردی که برای فراموش کردنش نیازمند به مدتها سکوت و فکر بود؛ باز هم به پلهی اول بازگشته بود، رسیدن به سیاهی دیگران!
دیگر دلش نمیخواست با او همکلام شود، نه حداقل در آن روز و درست پس از ملاقاتش با تهیونگ، به سلولش پناه برده بود تا از هر کس و ناکسی رها باشد.
تهیونگ؟! امان از آن مرد شیفته...
آب دهانش را به تلخی فرو داد و درحالیکه کمی روی تخت جا به جا میشد نگاهش را به کفهی تخت بالایی دوخت:
-بگو...
-میدونی برای چی سر تختها دعوا میشه؟
نگاهش روی کلمات میان کتاب خشک شد؛ مگر میشد نداند؟!
که بود که در زندان شبهایش را صبح کند و نداند؟!
با آن حال نیشخند در ظاهر بیخبری زد:
-منظورت چیه؟!
-اینجا معمولا سر تخت بالایی دعوا میشه، برام جالب بود به محض ورودت تخت پایین رو انتخاب کردی!
حق با او بود، اما خستهتر از فکر کردن به آن بود...
-میدونی فرق تخت بالایی با پایینی چیه؟!
کلافه از کشآمدن حرفهای او کتاب کذایی و کلمات ژاپنی نامفهومش را بست:
-محض رضای خدا شیوون، فقط اون حرف کوفتیت رو کامل بزن!
صدای خندهی شیوون پاسخش بود:
-نمیدونی؟
میدانست...
اما به روی خودش نیاورد و نیم نگاهی به پاهای آویزان شدهی او از تخت انداخت؛ گویا تخت برای قد و قوارهی او بی اندازه کوچک بود!
-تا یه غول بیابونی شبیه به تو نصفش رو روی تخت جا بده و پاهای درازتر از قدش رو از تخت آویزون کنه و روی اعصاب پایینی راه بره؟!
-آه... ناراحت شدم رئیس سابق.
با خندهی او بی صدا خندید و خیره به تاب خوردن پاهای او لب زد:
-برای چی؟! فرقشون چیه؟!
شیوون با تعللی کوتاه زمزمه کرد:
-آدمهایی که تو زندان نفس میکشن، اگر اعدامی نباشن زنده بودنشون رو یه هدیه از سوی خدا میدونن.
خدا؟!
چرا شانسش از همسلولی یک مذهبی با افکارش بود؟!
-و تبدیل به آدمهای جون دوستی میشن... میدونی رئیس، معمولا تخت بالا رو میخوان و سرش دعوا میکنن، چون امکان زیر آب رفتن سرشون روی تخت بالایی کمتره!
کنج لبهایش بالا کشیده شد و شیوون ادامه داد:
-اینطوری یکم خیالشون راحت تره که اگه کسی تصمیم گرفت توی خواب جونشون رو بگیره، از صدای تقلا و جیرجیر تخت بیدار میشن...
درست بود، شیوون از قوانین آگاهی داشت!
-برام سوال بود که چرا تخت پایین رو انتخاب کردی؟
به تمسخر لب زد:
-شاید چون مذهبی نیستم!
با سر و صدای تخت بالایی، بی اراده نگاهش روی کفهی تخت بالابی ثابت شد، پاهای شیوون جمع شدند، به احتمال روی تخت نشسته بود!
-و شاید هم دروغگوی خوبی نیستی...
جملهی او کافی بود تا نیشخندش جمع شود:
-چه ربطی داره؟!
-تو از جونت سیر شدی رئیس، من صدای خسته بودن آدمها رو میشنوم!
.
.
.
(اسکایلاین_ ۲۰:۰۰)
با سوزش چشمهایش، پلکهایش را روی هم فشرد، خیره به در خشکش زده بود، آنقدر نوشیده بود که سلولهایش هم بوی الکل بگیرد!
تلخ بود، گلویش بیحس شده بود و چشمهایش سرخ...
اما دخترک نیامده بود!
نمیدانست چند دقیقه و یا حتی ساعت گذشته بود، تنها پدری تنها بود که در انتظار دخترش روی مبل خشک شده بود، غرق در دود، غرق در الکل!
کاش پدری بود، کاش مادری، کاش خواهر و معشوقهای که با یک سیلی او را به خود میآورد؛ دردناک آن بود که همه را از دست داده بود...
آب دهانش را فرو داد و نیم نگاهی به پیراهن چروک افتادهاش انداخت، پیراهنش را به تن کرده بود که دخترک پس از بازگشتش با یک پدر از هم پاشیده مواجه نشود، اما نمیدانست که برهنه بودنش بهتر از پیراهن چروکش بود؛ حتی نمیدانست از شدت نوشیدن نمیتواند سرش را صاف نگه دارد.
کاش میمرد و نمیگذاشت دخترک او را با آن سر و وضع ببیند؛ افسوس که نافهم تر از فهم شرایطش بود!
خانه در سکوت بود، تاریک، همچون افکارش...
اگر با خود صادق میبود، میدانست که در آن لحظه با تصمیماتش میتواند قاتل شود؛ پس برای چه بیشتر و بیشتر فکر میکرد؟!
باقی ماندهی محتوای بطری را روی گیلاسش سرازیر کرد؛ تنها گودالی از رقص مایع بود و نگاه خماری که بیش از پیش میان ان فرو میرفت!
دستی روی چهرهاش کشید و بی اراده سرش به عقب و روی پشتی مبل رها شد؛ سرگیجه داشت...
کاش دخترش او را نمیدید...
خمیده سر، کمی از تکیلایش نوشید و قبل از هر حرکتی با صدای باز شدن در، پلکهای خمارش از همگشوده شدند.
هانایش آمده بود؟!
چه فاجعهای...
نباید او را با آن حال و روز میدید، نه حداقل بعد از هفت روز دوری، با چه رو و حیایی او را به آغوش میکشید؟!
آب دهانش را فرو داد و جثهاش را از پشتی مبل جدا کرد، درحالیکه گیلاسش را روی میز بازمیگرداند، سرفهی خفیفی کرد تا صدایش از اسارت رها شود.
و بالاخره، دخترک با آن جثهی ریزنقش و دوست داشتنیاش نزدیک شد!
هانایی که به محض ورودش نگاهش رویمیز خشک شد و لبخند اندکش به طور کامل، محو...
-پدر...
-هانای من...
هانای او؟!
هانای او بود و او چنان بیرحمانه نوشیده بود و خودش را با سیگارهایش خفه کرده بود؟! آن هم پس از هفتهای دوری؟
کنج ابروهایش پایین افتاد و درحالیکه با حالی دگرگون شده کوله پشتیاش رو روی مبلی در کنارش رها میکرد، با گیجی قدمهایش را به سوی در تراس کشید:
-خودت رو خفه کردی...
با دستهایی یخ زده، در تراس را باز کرد تا بلکه بوی سیگار و الکل او از آن خانه دل بکند.
تنها نگاه خیرهی تهیونگی بود که با شرمندگی خیره به حرکات دخترک مانده بود؛ کاش رویش را داشت تا او را به آغوش بکشد!
-برای چی؟! برای چی پدر؟!
آب دهانش را فرو داد و نیم نگاهی به میز مقابلش انداخت؛ رقت انگیز بود...
زندگیاش بی شباهت به زندگی یک بیخانوادهی خیابانی نبود.
-متاسفم...
پاسخ تاسفش نگاه خیرهی دخترک بود، گناه او چه بود؟! چیزی تا شانزده سالگیاش باقی نمانده بود و حالا به جای مهر پدری چنان تصویری نصیبش شده بود!
کت چرمی و کوچکش را روی دستهی مبل رها کرد و قدمهای پر بغض را به سوی آشپزخانه کشید، در رفتار بیاندازه شبیه به تهیونگ شده بود!
از پشت کانتر نگاهش را به پدری دوخت که صاف نگه داشتن سرش دشوار شده بود؛ چه میکرد، دیگر به کدام درگاه برای نجاتشان دعا میکرد؟!
بطری آب یخ را از روی کانتر به سوی خود کشید و درحالیکه به قصد برداشتن لیوان به سوی کابینتها روانه میشد، نفسهای تند شدهاش را رها کرد.
-کجا بودی؟!
صدایش کافی بود تا حرکت دستهای دخترک متوقف شود.
پلکهایش را روی هم فشرد و با جدیت و تن بالاتری از صدایش تکرار کرد:
-تا این موقع از شب، کجا بودی هانا؟!
پاسخش بی پاسخی و سکوت هانا بود، سکوتی که وادارش کرد تا به سوی آشپزخانه بچرخد؛ دخترکی که با نگاهی غرق شده در غم و ناراحتی خیره به پدرش مانده بود.
-جوابم رو بده!
با صدای کوبیده شدن لیوان روی کانتر پلکهایش پریدند و هانا لب زد:
-خودت کجا بودی؟
گلویش خشک شد، کجا بود؟! خودش هم نمیدانست...
-خودت این هفت روز کجا بودی پدر؟!
با بغض صدای او، دستی روی چهرهی پریشانش کشید و از روی مبل بلند شد، اما لعنت بر الکلی که وجودش را پر کرده بود، کمی تلو خورد، اما ایستاد.
-میدونی تحمل کردن او برادر زادههای مزخرفت چه دردی داره؟!
صدای دخترک بالا رفت:
-میدونی شنیدن تیکه کلامهاشون چه زجری رو بهم میده؟ میدونی هر بار ازشون میشنوم که همخون این خانوادهی مزخرف نیستم، چه فشاری رو...
-هانا...
چشمهایش پر شدند!
نباید مقابل پدرش اشک میریخت، پس از آقای جئون چه آموخته بود جز قویبودن و قوی ماندن؟!
بغضش را فرو داد:
-هفت روز تحملشون کردم چون پدرم میگفت رفته ماموریت، این هم دروغه درسته پدر؟! دروغه آره؟!
با سکوت تهیونگ، با همان لحن بلند ادامه داد:
-تحملشون کردم چون هیچکس رو نداشتم، چون عمه مرده، چون پدرم پدرم نیست و چون اون آقای جئون کوفتی یه زندانی کله گنده از آب درومده! چون من یه بدبخت تنهام که...
با قدمهای نزدیک شدهی تهیونگ قدمی به عقب برداشت:
-که هیچ کسی براش نمونده، چون من...
با فرو رفتن جثهاش میان آغوش پدرش، جملهاش نیمه تمام ماند و فریادهایش به هقهقهایی از ته دل تبدیل شد!
خودش را عقب کشید و درحالیکه مشتهایش را روی سینهی ناباور پدرش میکوبید، ادامه داد:
-میخوای بدونی کجا بودم اره پدر کیم؟
پدر کیم؟!
صدای شکسته شدن قلبش را شنید، سهمگین بود...
چنان دردناک که مشتهای محکم دخترک حس نشود، او قلبش را تکه تکه کرده بود!
با ناباوری خیره به دختری مانده بود که با غم واضحی اشک میریخت؛ هانایی که از کنارش رد شد و با جملهاش وجودش را منجمد و نگاهش را روی سنگهای کف آشپزخانه میخکوب کرد!
-پیش پدرم بودم... جانگ هوسوک!
.
.
.
روز بعد ۲۰۲۱/۰۴/۰۸؛
(کلیسای سنت پاتریک_ نیویورک؛۱۳:۱۳)
نیم نگاهی به اتاقک مقابلش انداخت، کنجی از کلیسا قرار گرفته بود؛ پس آنگونه طلب آمرزش میکردند؟!
احمقانه بود...
بیتوجه به نگاه حضار روی نیمکتها و نگاههای خیره و آزاردهندهای که رویش ثابت شده بود، قدمهایش را به سوی اتاق آمرزش کشید؛ سنگینی نگاه حضار برایش کافی بود تا بفهمد هیچ کدام برای دعا و پرستش، برای قدردانی و نیایش پا در آنجا نگذاشتهاند...
از انسانها ربات ساخته شده بود، انسانهایی یک پارچه که تنها با کلیشهای تحمیل شده زندگیشان را میگذراندند؛ آنها مسیحی بودند پس همقدم مسیر او میشدند؛ خدایش را میپرستیدند و در کنار هم واژگانی را به زبان میآوردند که ذرهای درک از آن نداشتند!
اگر عشقشان حقیقی و راهشان ثابت شده بود، پس برای چه به جای خیره شدن به صلیبشان و پرستش، خیره به او مانده بودند؛ خالقشان کجا بود که غرق مخلوق شده بودند؟!
با تلخی آب دهانش را فرو داد و بیتوجه به آن دروغگویان متظاهر مقابل اتاقک متوقف شد.
مکثی طولانیکرد و با مطمئن شدن از سر و وضعش به آرامی در اتاقک را باز کرد، اتاقک هم برایش کافی نبود، از لانهی موش هم کوچکتر و تنگتر به نظر میرسید.
خیره به صندلی چوبی، نفسش را با صدا رها کرد و داخل اتاقک پشت به کشیش پشت حصار و لباس سپیدش، روی صندلی فرود آمد؛ چهرهاش را نمیدید، در میان اتاقک تاریک، حفاظی تیره و مشبک تا پایین کشیده شده بود؛ اما بوی آشنایش نفرتانگیز بود!
شاید حق با معشوقهاش بود؛ به ذات سیاه انسانها میشد تنها با بوکشیدن پیبرد...
او را نمیدید و نمیشناخت، همچون یک نابینای غریب؛ اما کشیش چنان در سیاهی و تعفن غرق شده بود که بویش برای شناخت افکارش کافی باشد.
پس حق با جونگکوکش بود، نابینایان، بیناتر از بینایان بودند؛ آنها آمیخته با گوشت و خونشان لمس میکردند!
-مرد جوان... برای چی اینجایی؟
خیره به دیوار چوبی و قهوهای رنگ مقابلش، گوشهای تیزش را به صدای او دوخت.
-چی تو و غمهات رو به اینجا کشونده؟
غمهایش؟!
-در اوج تنهایی کسی هست که صدات رو بشنوه، پس بگو... برای چی اینجایی؟
پوزخند کمرنگی زد و با تعللی کوتاه صدایش میان اتاقک پیچیده شد:
-اینجام تا طلب آمرزش کنم.
کشیش متقابلا لبخند کمرنگی زد، لبخندی بیخبر که برای مرد پشت سرش، صدا داشت!
-اعترافت رو میشنوم و به درگاه خدای مسیح، برات دعا میکنم تا از شر گناهانت رهانیده و از شر به سوی خیر، هدایت بشی.
احمقانه بود...
پس اعتراف به چنان جملههایی ختم میشد؟!
بی انکه بتواند پوزخندش را جمع کند نیم نگاهی به دستهایش انداخت؛ در کمال آرامش روی زانوهایش در هم گره خورده بودند...
مکث کوتاهی کرد و با گذشت لحظههایی در سکوت، نگاهش را بالا کشید، روی دیوار چوبی براق و لبهایش با پوزخند زمزمه کردند:
-پدر، به عنوان یک افسر کارکشته اینجام تا به آخرین گناهم اعتراف کنم... شکنجهی یک زن غرق شده در گناه!
.
.
.
(گریسی_ ۱۶:۰۰)
-هی جئون؟!
با پیچیدن صدای آشنای او، نگاهش را از کتاب میان دستهایش گرفت، در واقع هرچه جان و رمق برایش باقی مانده بود، آن هم توسط آن کتاب نفرین شده گرفته شده بود...
کتابی که واژگانش را میشناخت اما از مفاهیمش، دور افتاده بود!
-تکون بخور ملاقاتی داری!
ملاقاتی؟!
کسی را نداشت...
روز گذشته جانش را قسم داده بود تا دیگر افسرش را نبیند؛ منظور سوکجین از ملاقاتی چه کسی بود؟! وکیلش؟!
تا به یاد داشت در دادگاه او را هم از خود رانده بود!
یکی از ابروهایش بالا کشیده شد و درحالیکه کتاب را میبست، از تخت کهنه دل کند؛ کتاب نفرین شده رو زیر بالشش پنهان و قدمهایش را به سوی روشویی کوچک کنج تخت کشید.
نگاهش را از داخل آینه به جین دوخت:
-حقیقت اینه که هیچ آدم عاقلی برای ملاقات من نمیاد!
شیر آب را عصبی از زمین و زمان باز کرد و خیره به آب زرد رنگی که به وضوح داخل لولهها گندیده بود، چینی به بینیاش انداخت:
-من کسی رو ندارم نگهبان، اعتراف کن کجا قراره سرم رو زیر آب...
-تو عقلت رو از دست دادی جئون؛ بجنب منتظرته...
با شفاف شدن آب شیر با انزجار مشتی از آب را بر چهرهاش کوبید؛ خنک بود کمی از روان متلاشی شدهاش را آرام میکرد.
مشتی دیگر و نگاهش که میان آینه به تصویرش گره خورد!
وای به حال کسی که او را ملاقات میکرد، فروپاشیده به نظر میرسید؛ امان از گود زیر چشمهایش...
شیر آب را بست و نیم نگاهی به موهایش انداخت، بهم ریخته، مجعد و بی اندازه بد اندازه!
"کاش به زودی موهایش را کوتاه میکرد؛ آن ابریشمهای مواج جز دستهای تهیونگ به هیچ چیز نمیآمدند!"
دستهای خیسش را میان موهایش فرو برد و تمام تارهای بوسیدنیاش را به عقب هل داد:
-کی منتظرمه؟!
-خودت چی فکر...
-آه سوکجین، داری شبیه او پزشک متجاوز میشی!
شلوار گشاد و پرتقالی رنگش را مرتب کرد و بیآنکه پیراهنش را به تن کند با همان رکابی سفید رنگ به سوی جین قدم برداشت:
-جفتتون بیاندازه بانمکید.
با نگاه ناامید و جدی جین پوزخند کجی زد و بیتوجه به گارد دفاعی او پیراهنش را از لبهی تخت بالایی برداشت:
-نگران نباش میدونم تو این زندان کوفتی قوانین امپراطوری میکنن...
پیراهن را تنش کرد و درحالیکه یقهاش را صاف میکرد زمزمهوار ادامه داد:
-پس پیراهنم رو میپوشم، تا مبادا کسی با دیدن تتوهام راست کن...
-کافیه جئون، محض رضای خدا!
خندهی بلندی کرد و درحالیکه همراه با قدمهای او از سلولش خارج میشد نیم نگاهی به سلول رو به رو و جونهو انداخت، جونهویی که در کمال ناباوری خیره به او روی تخت نشسته بود!
نگاهش هم عذابآور شده بود...
-دروغ میگم نگهبان؟
جین نیم نگاهی به او انداخت:
-حال کسی با دیدن تتوهای تو یکی خراب نمیشه؛ فقط اینکه...
-قانون قانونه؛ میدونم نگهبان کیم، عالیه تو به خوبی حفظش کردی!
جین نفسش را با صدا رها کرد، میدانست برخی کلمات در دایره لغات او نمیگنجد.
-فقط اینکه راه بیا!
هم قدم با او، نیم نگاهی به نیمرخش انداخت:
-هی... نگهبان کیم؟
-بگو...
کنج لبهایش نیشخند نشست:
-همهی پلیسها و مامورها این شکلین؟!
با چرخش نگاه سوالی او با همان لحن گستاخش ادامه داد:
-شسته رفته، مودب، اتو کشیده و...
-چرا؟ اینکه قبل از حرف زدن فکر میکنیم آزارت میده؟
زبانش کوتاه شد؛ به یاد افسر نارنجی پوشش افتاد او هم چنین رفتاری رو داشت...
آب دهانش را فرو داد و همراه با جین به سوی راهرویی تنگ که به سالنهای ملاقات ختم میشد کشیده شدند.
با سکوتش جین زمزمه کرد:
-حقیقت اینه که دارم به طور سفارشی تو رو به دست معشوقت میرسونم!
معشوقهاش؟!
تهیونگ به ملاقاتش آمده بود؟!
با چه حقی؟! مگر از او رفتنش را نخواسته بود؟!
به ناگه گر گرفت:
-چی؟!
-اون افسر اینجاست...
پلکهایش را روی هم فشرد و قدمهایش کند شدند.
-در واقع الان باید با دستهایی بسته شده کشون کشون میبردمت توی اون خراب شده... اما شما دو تا جئون، بیچارهتر از اونی شدید که موقع به آغوش کشیدن همدیگه هم، دستاتون زنجیر باشه!
.
.
(گریسی_ سالن ملاقات، بخش دی)
_دومین ملاقات_
با باز شدن در، نگاه بی قرارش به دنبال او افتاد.
اگرچه در ظاهر میان خشم دست و پا میزد، اما هیچکس جز خودش نمیدانست که تا چه اندازه دلتنگ اوست.
بیتوجه به سالن غرق در جمعیت، با نگاه تیزش جثهی او را شکار کرد؛ کنجی از سالن پشت میز جاگرفته بود و درستهای
در هم قلابش را رویمیز، تکیهی پیشانیاش کرده بود؛ او را نمیدید اما انتظارش ملموس بود...
همراه با جین تا او کشیده شد و صدای قدمهایش کافی بود تا سر مرد بزرگتر بالا کشیده شود، یک حرکت، یک چرخ، یک تلاقی و دنیایی حرف...
-بیست دقیقه فرصت دارید.
بیست دقیقه؟!
با تعجب به سوی حین چرخید، پاسخش لبخند پهن او بود و نگاه پر محبتش.
-اگرچه ازت متنفرم جئون، اما چون اولین بارمه این مسئولیت رو به عهده گرفتم، میتونم بگم نمیدونستم ملاقاتهای این خراب شده ده دقیقهست!
زیادیاش بود، در واقع جین با همان حرکت او را تا ابد مدیون خود کرده بود، سرش را به نشانهی تشکر تکان داد و با بلند شدن تهیونگ از روی صندلی به سوی او چرخید.
همان کافی بود تا قلبش فرو بریزد...
افسرش در پیراهن و شلواری تاریک، یک دست مشکی و چشم نواز...
دو دکمهی بالایی پیراهنش را باز گذاشته بود و پوست بوسیدنیاش میدرخشید، افسوس که نگاههای زیادی رویشان ثابت شده بود!
-اگر قرار نیست بهم حمله کنی رئیس... میتونم بغلت کنم؟!
جملهاش کافیبود تا هرآنچه خشم میان سینه داشت به یکباره فروکش کند، اما به روی خودش نیاورد.
-از کی تا حالا برای به آغوش کشیدن رئیس اون بند کذایی اجازه میگیری؟!
به دستهای بازش اشاره کرد و لبخند کنج لبهایش را بالا کشید:
-همونطور که میبینی دستهام بازه افسر... پس بیا اینجا!
با اتمام جملهاش بیآنکه مجالی را به او دهد، پیش قدم شد و تنها با یک حرکت جثهی مرد بزرگتر را میان آغوشش فرو برد، چنان بیتاب شده و دلتنگ که برایش بمیرد!
آغوشی کوتاه، که توسط سرکشیهایش از مرد بزرگتر دریغ شد:
-و به جای سوالهای احمقانه، انجامش بده...
میان چهرهی مات و مبهوت مرد بزرگتر خندهی دنداننمایی کرد؛ تهیونگی که در سکوت، عاشق تر از همیشه تنها با نگاهش لبخند بوسیدنی او را پرستش میکرد.
آب دهانش را فرو داد؛ لبخند او یکباره تمام دردهای شب گذشته را از بین برده بود!
نگاه ناباورش به مردی که پشت معشوقهاش متوقف شده بود گره خورد، جین و آرامشش، جین و نگاه مهربانش...
خواب میدید؟!
آب دهانش را فرو داد و بیتوجه به حضار، اینبار او جونگکوکش را به آغوش کشید، یک دستش گرهی گردن و دست دیگرش همخواب انحنای کمر او شد؛ حال او بهتر از روز گذشته به نظر میرسید و همان برای دمیدن جانی تازه در روح مرد کافی بود!
نفس عمیقی میان گودی گردن او کشید و همان کافی بود تا در خلسهی عطر مست کنندهی او فرو رود، عطری که چنان دلتنگ و بیتابش بود که اگر شرم نمیکرد برایش به گریه می افتاد.
با حلقه شدن دستهای او به دور کمرش، نفسش را با آسودگی رها کرد و به آن دو آغوش اجازهی حل شدن در یکدیگر را داد...
چه دردناک در میان جمعیتی یکی شده بودند که سنگینی نگاهشان جسمهایشان را میسوزاند!
پسر کوچکتر لبهایش را به گوش مردش رساند:
-کیم... فکر کنم کافیه!
لبخند پهنی روی لبهایش نشست و زمزمهوار نیشخند زد:
-نگو که بیطاقتت میکنه...
پاسخش خندهی کشدار و نجوا مانند جونگکوکی بود که مو را بر چهرهاش بلند کرد:
-منکرش نمیشم... اما نگاه این حرومزادهها، آزار دهندست!
حق با جونگکوک بود.
زیر نگاه حضار کمر خم کرده بودند، بی هوا بوسهاش را روی گونهی جونگکوک کاشت و با همان لبخند شیفته، بیخبر از قلب به تپش افتادهی او خودش را عقب کشید!
تنها جونگکوکی خشکش زده بود که در کمال گستاخی نیشخند میزد؛ جونگکوکی که به محض جدا شدنشان آب دهانش را فرو داد و در حسرت بوسیدن لبهای او پشت میز جا گرفت:
-برای چی اینجایی تهیونگ؟!
مرد بزرگتر متقابلا پشت میز جا گرفت، بیآنکه اعتراف کند قلبش را میان آغوش او به جا گذاشته است!
-باید باهات حرف بزنم جونگکوک!
-بهت گفتم برو و پشت سرت رو هم نگاه نکن، کیم... روحت هم خبر نداره چقدر در خطریم!
نگاهش را با آشفتگی میان چهرهی جونگکوک چرخاند:
-رئیس... رو چه حسابی فکر میکنی میذارم از این خراب شده میرم اون هم وقتی قلبم رو جا گذاشتم؟!
با لبخند شدن نگاه او، با جدیت ادامه داد:
-بهت گفته بودم هیچجا نمیرم جونگکوک، نه حداقل بدون تو!
با سکوت پسر کوچکتر، با لحنی کمی جان گرفته ادامه داد:
-تو خودت ازم خواسته بودی هر روز به ملاقاتت بیام!
پاسخش صدای خندهی زیبای او بود...
-نه ساله افسر... قراره نه سال تمام، هر روز به ملاقاتم بیای؟!
لبخند مرد بزرگتر ناپدید شد، نه سال درد بود و درد!
خیره به نگاه خندان او، در دلش مرد و زنده شد؛ جونگکوک کمتر از او زجر نمیکشید؛ تفاوتشان آن بود که مرد بزرگتر نمیتوانست حالات چهرهاش را کنترل کند و دردهایش بازتابی در چهرهاش میشدند اما جونگکوک پر مهارت ترین بازیگر در زندگیاش بود؛ به حق که میتوانست چهرهاش را کنترل کند.
در ظاهر میخندید و در باطن اشک میریخت...
-چرا فکر میکنی قراره بذارم نه سال اینجا بمونی؟!
با سکوت او سری تکان داد و چشمهایش چین افتادند:
-فقط چند ماه طاقت بیار رئیس، اگر موفق نشدیم، میام پیشت.
-نگو که قراره مثل فیلمهای کلیشهای عاشقانه، در کنار هم مو سفید کنیم؛ یه عشق افسانهای...
-جونگکوک!
با بریدن جملهی او با آشفتگی لب زد:
-پس قراره چیکار کنیم؟
-کیم... کاری که بهت میگم رو انجام بده!
-باید از روی جنازهی من رد شی، تا از هم جدا بشیم جونگکوک، پس درست انتخاب کن!
با اتمام جملهاش، پاکت سیگارش را بیرون کشید و کلافه، باریکهای را میان لبهایش قرار داد؛ در کسری از ثانیه صدای سوختن باریکه بود و نگاه خیرهای که روی لبهای معشوقهاش ثابت شده بود؛ تهیونگ بوسیدنی بود!
از حسرت بوسه، به خنده افتاد و صدای خندهاش کافی بود تا نگاه مرد بزرگتر با سوال گرهی نگاهش شود.
-چی شده رئیس؟
-وضعیت دردناکیه کیم، تا حالا شده به یه نخ سیگار حسودی کنی؟!
جملهاش کافی بود تا مرد بزرگتر در گذشتهای نه چندان دور غرق شود، زمانی که هنوز او را نبوسیده بود، لبهایش را لمس نکرده بود و طعمشان تجربهاش نشده بود!
درحالیکه کام عمیقی از سیگارش میگرفت سرش را به نشانهی مثبت تکان داد و خندهی کوتاهی کرد:
-همیشه جونگکوک، به سیگارهات حسودی میکردم!
-پس تو هم حسرت بوسه رو کشیدی...
کشیده بود و میکشید؛ چنان که میسوزاند تا لبهای او را مقابل حضار به آتش بوسیدن نکشد!
-بارها رئیس...
پاسخش نفس عمیق شدهی جونگکوکی بود که نمیدانست از کجا شروع کند:
-نمیخوای شریک شی؟!
-بوسههام رو؟!
با پاسخ وقیحانهی او نیشخند صداداری زد، به حق که قلبش را میلرزاند.
-حرومراده...
-آه رئیس، منظورت این نخه؟!
با بسته شدن پلکهای پسر کوچکتر، لبخند سرکشانهای زد و درحالیکه روی میز به سوی او خم میشد، سیگار را به سویش گرفت:
-اولین و آخرین نخ مشترکیه که توی این اتاق خاکستر میکنیم، باشه؟!
-حداقل اینطوری دلم به بوسهای غیر مستقیم خوش میشه...
زبانش بریده شد!
نخ از میان انگشتهایش جدا و درست مقابل نگاه مجنونش، روی لبهای پسر کوچکتر جا گرفت.
لبهایش؟!
امان از لبهایش...
آب دهانش را فرو داد و پسر کوچکتر کامی کوتاه از باریکه گرفت، در واقع آن اواخر چنان امانش را بریده بود، که نفسهایش یاری کامی طولانی را نمیدادند!
-کیم؟
-جان کیم؟
تمام صورتش لبخند شد!
زبانش را روی لب پایینش کشید و کام دیگری از سیگار او گرفت:
-بگو برای چی برگشتی؟
-بدون تو نمیتونم جونگکوک، خودت خوب میدونی؛ اونوقت به خودم میام و میبینم اولین روز از ملاقاتمون ازم میخوای که تنهات بذارم؛ دست هانا رو بگیرم و از اینجا برم... جونگکوک، من کی رو جز تو و هانا دارم؟!
با سکوت او، دستش را به منظور درخواست نخ باریک به سوی او دراز کرد:
-من کجا رو دارم وقتی خونهی من تویی؟
خانهاش او بود؟!
چیزی میان سینهاش فرو ریخت.
-بهم بگو چی شده جونگکوک!
چه میگفت؟!
دم از مرد پدر نامی میزد که دلیل تمام بدبختیهایشان بود؟!
-برای چی انقدر ترسیدی؟!
حق با مردش بود، ترسیده بود، بیشتر از همیشه و به اندازهی تمام ترسهایی که میتوانست تا آن سن داشته باشد.
سیگار را از میان دستهای او بیرون کشید:
-تو درست حدس زده بودی کیم... اون حرومزاده رو درست حدس زده بودی!
جملهاش کافی بود تا نگاه مرد بزرگتر مات شود:
-چی؟
آب دهانش را فرو داد و خیره به نگاه سوالی او لب زد:
-اون تخته، اون مثلث و اون سه اسمی که نوشته بودی درست بود!
جملهی پسر کوچکتر کافی بود تا وجودش منجمد شود...
ذهنش درگیر آن سه نام بود، جونهو، سونگریونگ و... زندگیاش!
-راس اصلی بودن... موروثیه!
منظورش چه بود؟!
با افت فشارش دستی روی چهرهاش کشید:
-چی داری میگی رئیسزادهی من..؟
-اگر اون فرقه توسط جونهو ساخته شده باشه، در حال حاضر سونگریونگ راسش قرار گرفته باشه، نفر بعدی... نفر بعدی کیم...
-تویی!
با صدای او آب دهانش را فرو داد و سرش را به تایید تکان داد:
-سونگ ریونگ... برای کشتن جونهو اینجاست افسر و بعد از اون... نوبت منه!
-فقط پنج دقیقه مونده جونگکوک!
بیتوجه به صدای جین سرش را به نشانهی تفهیم تکان داد و درحالیکه سیگار را روی میز کهنه خاموش میکرد، دستهای لرزانش را روی میز به سمت دستهای مرد بزرگتر کشید:
-اون حرومزاده خودش رو کشیش زندان جا زده.
جملهاش کافی بود تا نگاه تهیونگ رنگ ببازد!
-سرخپوش اینجاست تهیونگ، به محض خروج من از این زندان، واردش شد، تا نتونیم... گیرش بندازیم!
-جونگکو...
دستهایش را با تاکید تکان داد تا دست مرد حلقهی دستهایش شود:
-به من گوش کن کیم، من با اون بی همه چیز حرف زدم... میخواد با کشتن خودیها جای پاش رو محکم کنه، کیم... تهدیدم کرده به جون تو... به جون تو و هانا...
هانا؟!
هایشان؟!
گوشهایش سنگین شدند، تنها صدای سوت مانند زنگی بود که نفسهایش را به کندی میکشید.
هضم جملههایی که شنیده بود به حدی دشوار شده بود که زبانش لال شود، اگر چه حدسش را میزد، اگرچه میدانست آن فرقه و کثافتکاریهایش موروثیست اما حالا؟! تمام شده بود...
دستهایش به لرز افتادند، لرزشی که برای مردن نگاه جونگکوک کافی بود!
چرا که در کسری از ثانیه گرمای دستهای او بود که دور دستهایش حلقه شد، کارش به کجا رسیده بود که دستهای منجمد شدهی معشوقهاش برایش گرم بود؟!
-بهم... یه کتاب داده، به زبان ژاپنی؛ کتابی که نسخهی اصلی اون دو کتاب توی خونست کیم...
دستهای ناباور او را میان دستهایش فشرد:
-کتابهای توی خونه ناقصن، تمام رمزها به زبان ژاپنی اما به صورت کد... نوشته شدن.
-خدای من... جونگکوک چرا الان داری بهم...
جملهی او را برید:
-کتاب سیصد و بیست و سه صفحه داره و کیم... سیصد و بیست و یک روز فرصت دارم به این چرخه، خاتمه بدم!
جملات او را میشنید اما درکی از آن نداشت...
چه میگفت؟!
گویا تودهای سرطانی میان سرش قرار گرفته بود که با هر نفس بزرگتر میشد، چنان که سرش سنگینی کند.
-دست هانا رو بگیر و قبل از فاجعه... از اینجا برو!
امکان نداشت او را تنها بگذارد، شده تا نفس آخر و تا پای مرگ در کنار او میماند؛ حتی اگر خودش کسی میبود که به آن سیاهی خاتمه میداد!
.
.
.
به محض ورودش در آن سلول کذایی، به جان دکمههای پیراهنش افتاد، گر گرفته بود و سرش سنگینی میکرد.
تهیونگ او را تنها نمیگذاشت و روزی با حماقتهایش هر سهشان را به کشتن میداد...
حال که حقایق را بر ملا کرده بود او برای ماندنش مصمم تر شده بود و چه فاجعهای از آن بزرگتر؟!
تهیونگ نترستر از آن حرفها بود و میدانست که اگر خودش کشیش را نکشد، تهیونگ برای کشتن او سرشان را به باد میدهد!
با باز شدن دکمههایش، پیراهن نارنجی رنگ را بیرون کشید و بیتوجه به مردی که روی تخت بالایی به خواب فرو رفته بود، آن تکه پارچه را به سویی پرتاب کرد.
داغ کرده بود...
سرش به درد آمده بود و گلویش خشک شده از حرفهای مردش بود!
به سوی روشویی هجوم برد و چنگی به شیر آب انداخت، با باز شدن شیر و روانه شدن آب مانده، بی اراده سرش را خم کرد و از میان مشت دستهایش کمی از آب را سرکشید...
مشتهای پر آبش روی صورتش پاشیده شدند و همچون سگی افسار گسیخته نیم نگاهی به تصویرش میان آینه انداخت، صورتش سرخ از داغی وجودش بود؛ اگر صادق میبود به سوختنش اعتراف میکرد!
با خنک شدن اندک چهرهاش در حالیکه ناسزا پشت ناسزا رها میکرد، چنگی به بالشش انداخت و آن کتاب نفرین شده را از زیر
آن بیرون کشید؛ نیم نگاهی به آن انداخت و با وجودی پر نفرت، درحالیکه کتاب را میان دستش میفشرد روانهی سلول مقابل شد.
هرطور که شده بود همان شب به آن گندکاری خاتمه میداد!
نمیتوانست ریسک از دست دادن تهیونگ و هانایشان را داشته باشد، در آن شرایط هر یک نفس اضافه آنها را یک قدم به خطر نزدیکتر میکرد!
قدمهای عصبیاش مقابل سلول پیرمرد متوقف شد.
جونهویی که پشت به او مقابل آینهی کوچک بالای روشویی ایستاده بود و نگاه پیر و چروکش را از داخل آن به پاهای پر سر و صدای او دوخته بود!
برهنه، با کمری که چین... غالبش بود!
تتوهای پر نقش و نگاری که زیر چروک پوست آویزانش نامفهوم و ناپدید شده بودند...
کتاب میان دستهایش را با شدت روی تخت کوبید:
-حرو...
-چی شده آکامانتو؟!
آن واژه، گلویش را خشک میکرد و کاش جونهو میدانست!
بی اراده به خنده افتاد، پیر مرد پس از آن دو روز سکوت عجیب خونسرد به نظر میرسید، پس منتظرش مانده بود؟!
-چرا زنجیر پاره کردی... بچه؟!
با سکوت خشمگینش، به سوی او چرخید و نگاهش را سرتا پای نوهاش چرخاند:
-آه داری آتیش میگیری... بشین جونگکوک، اون بیرون گرما زده شدی؟
با صدای خندهی او، لیوان چوبی کنار روشویی را پر از آب کرد و قدمهای کند شده و آرامش را به سوی جونگکوک کشید.
جونگکوک افسار گسیختهای که تکیه داده به دیوار روی زانوهایش فرود میآمد!
لیوان آب را به سویش گرفت و بیتوجه به سرخی نگاه او در کمال خونسردی لب زد:
-یکم آب بخ...
قبل از آنکه فرصت کند جملهاش را کامل کند با ضربهی محکم او به دستش، لیوان آب معلق و به سویی پرتاب شد!
تنها خیسی دستهایش بود و صدای لیوانی که روی زمین کهنه به نوسان درآمده بود!
اما نوهاش از کوره در رفته بود، تنها خشمبود که میان چشمهایش زبانه میکشید!
تکیه داده به دیوار نمزده و خیره به نگاه چینافتادهی او پوزخند صداداری زد:
-آه پیرمرد... مظلومنمایی کافیه!
پاسخ صدای مرتعشش جثهی کم جانی که درست مقابلش روی تخت جا گرفت:
-چیه بچه؟ اون افسر چی بهت گفته که اینجوری رم کردی؟
-پرت و پلا نگو، به اون ربطی نداره!
با سکوتش، خیره به نگاه خیرهی او دستهایش میان زانوهایش قلاب شدند و کمی به جلو خم شد:
-وقتش شده جلوی نگاه آکامانتوت به تموم کثافتکاریهات اعتراف کنی!
جملهاش کافی بود تا کنج لبهای پیرمرد بالا کشیده شود، چنانکه گویا سالها در انتظار شنیدن آن جمله نشسته بود!
چهرهای که حالا برای پسر کوچکتر در لایهای از ابهام فرو رفته بود، جونهو را تازه شناخته بود؟!
-بهم بگو اگه بخوام از ریشه نابودتون کنم، باید چیکار کنم؟!
پاسخش صدای خندهی او بود و سرفههای خشکی که میانش تلفیق شد!
-آه پسرهی بیچاره... پس بالاخره تصمیمت رو گرفتی!