"قسمت پنجاه و چهارم"
(گورستان سیدر گروو_نیویورک)
(2021/03/11; 09:00)
"نگاهش غمزده روی لبهای خندان او ثابت شده بود؛ بیرحم دنیایی بود که وعده خوشی میداد بیخبر از روزی که مردی مقابل خندههای خواهرش به گریه میافتاد!"
"یک تناقض بزرگ و یک پارادوکس دردناک؛ زنی به زیبایی میخندید و مردی با اندوه به گریه میافتاد!"
نگاهش از دندانهای ردیف و صدفگون او گرفته شد؛ سوهیونگش به ندرت میخندید، شاید چون میدانست لبخندش دلبرانه دلها میریزد، شاید چون میدانست خندههایش میان خاکستری موهای مرد افسر نشان، خاکستر میشود...
یونگی و امان از مرد شکستهی مقابل تابوت او!
افسر مینی که حالا با حالی پریشان و شانههایی افتاده، کنارش متوقف شده بود و خیره به خواهرش ماتش زده بود، بیآنکه حتی بتواند قطره اشکهایش را هدیهی زن کند!
یونگی هنوز هم عاشقش بود، هنوز هم او را میپرستید و آن از نگاه ناباورش بیداد میکرد؛ اما عشقش به چه قیمت بود؟ جثهای که میان تابوت میپوسید؟
-دیر رسیدم... دیر رسیدم تهیونگ.
صدای شکستهی مرد، قلبش را فرو ریخت.
هر دویشان دیر رسیده بودند و حالا چه دردناک مرد مو خاکستری هم خودش را مقصر مرگ او میدانست.
پاسخ اعتراف پر بغضش، سقوط نگاه تهیونگ روی خاک مردهی زیر پایشان بود، همان خاک سرسبز شده که ندا از زندگی میداد بیخبر از گورستانی که در آن رشد کرده بود!
-دیر رسیدم...
آب دهانش را تلخ شده فرو داد و بیتوجه به خشکی سوزناک گلویش لب پایینش را گزید؛ اگر یونگی زبانش را نمیبرید، باز هم میبارید!
-میدونستم نمیخواد... نمیخواد من رو ببینه، فکر میکردم قراره با قیافهی اخم کردهی حق به جانبش مواجه بشم... فکر میکردم مثل همیشه میخواد بگه "اینحا چه غلطی میکنی" اما...
فرو ریخت و بغض سد رهایی آوای صدایش شد...
مرد مو خاکستری خفه شد!
-نمیدونستم قراره با صورت یخزدهاش بهم لبخند بزنه...
انگشتهایش را روی فاصلهی میانی چشمهایش قرار داد و بیتوجه به اشکهایش لبهایش را روی هم فشرد:
-من نمیدونستم... کیم... نمیدونستم.
نفسش را با صدا رها کرد و نگاهافتانش را از سبزههای سرما زدهی زیر پاهایش گرفت؛ گویا آسمان هم به حالشان منجمد شده بود؛ چنانکه اشکهایشان میان سرمایش بخشکد و نفسهای پر دردشان بخار شود!
نمیدانست چه بگوید؛ نمیدانست چه کند، همهی آنها داغ دیده بودند، اما تکلیف برادری که آخرین جملههای خواهرش را شنیده بود چه بود؟!
داغی که قلب او را سوزانده بود با کدام داغی برابری میکرد؟ برادری که لرز صدای او را شنیده بود و غرق شده میان باتلاق آن دنیای کذایی، پشت یک ترافیک شهری به تله افتاده بود...
با چه حقی نفس میکشید وقتی شنوندهی نفسهای گرفتهی خواهرش بود؟!
با چه حق و چه رویی نگاهش خیره به لبخند او خشک شده بود و سر پا مانده بود؟!
اگر مرگی موقت حقش بود، پس چرا نصیبش نمیشد؟!
ارزش مردن برای خانوادهاش را هم نداشت؟!
نگاهش برای بار چندم از عکس زیبای او جدا شد و اینبار کمی آن سو تر کشیده شد؛ هانایش...
دخترکی که لباسهای سیاهش به رنگ تابوت مقابلش درآمده بودند؛ هانایی که تنها جثهی نزدیک شده به آن تابوت بود،
دختری که مقابل تابوت عمهاش روی زانوهایش فرود آمده بود و بی توجه به خاکی که لباسش را سفید میکرد، هق هقهایش را میان چهرهی بیجان سوهیونگ سرکوب میکرد؛ گریههایی که پدرش میشنید اما نمیتوانست آرامشان کند!
"گویا گورستان هم در گور فرو رفته بود و ساکنان مردهاش گوش سپرده به صدای گریهی او بودند!"
خیره به دختری که خودش را به خاک کشیده بود، کاسهی نگاهش لبریز شد و نگاهش فرو ریخت؛ وای بر حال پدر نامی که نمیتوانست دخترش را آرام کند...
قبل از هر حرکتی از سویش قدمهای جونگکوک از کنارش به سوی هانا کافی بود تا بند دلش هم پاره شود!
جونگکوکی که با عبورش عطرش را به جا گذاشت و نگاه مَردش را تارتر از قبل کرد؛ چنان که از میان اشکهایش دو
جثهی مقابل تابوت را تشخیص دهد؛ جونگکوکی که با بیچارگی سعی در بلند کردن هانا از روی خاک مرده را داشت.
تصویر دردناکی که به ضجههای بلند دخترک ختم شد و هانایی که دست و پا میزد تا مبادا از تنها دلیل قدرتش جدا شود!
سوهیونگ برای او فارغ از هر عمهای، یک مادر بود و حالا چه زجر آور دخترک برای بار دوم، مادرش را از دست داده بود!
مادرش، تنها همدمش و تنها کسی که به او ندایی از قدرت میداد...
دخترک نیمی از جانش را از دست داده بود!
همراه با دستهای یخ زده و لرزان جونگکوک از تابوت فاصله گرفت؛ جونگکوکی که نمیدانست با چه حقی حالا در آن جمع حضور داشت و زنده مانده بود.
جونگکوک در هم شکسته، همان مربی که روزی نیشخند از لبهایش نمیافتاد اما حالا چه بر سرشان آمده بود که نفس به نفسهای تهیونگ، کمر خم کند؟!
درد مقصر بودن در مرگ زن، آنچنان شکننده بود؟!
بیتوجه به تقلا و دست و پایی که دخترک میان آغوشش میزد، او را از تابوت به سوی پدرش کشید، تهیونگی که خیره به آندو نه پلک میزد و نه نفس میکشید.
مردی که در شوک غوطهور مانده بود!
برای اشک حلقه خورده میان نگاهش میمرد و یا لبهای بیرنگش؟!
کنار او متوقف شد و در کسری از ثانیه، تنها دخترکی فراری از آغوشش بود که میان آغوش پدرش فرو رفت!
تصویر دردناک و آشنایی که حقیقت دو شب گذشته را بر دهانش میکوبید؛ جونگکوکی که نتوانسته بود مانع خیره شدن دختر به جسد خانوادهاش شود!
هانایی که سر رسیده بود و نگاهش روی جثهی پدرش و جسم بیجان سوهیونگ میان آغوشش خشک شده بود؛ هانایی که از آن
شب نتوانسته بود حرف بزند و چنان لال شده بود که قلبش را به آتش بکشد!
آن شب او را در آغوشش فشرده بود، سرش را میان قفسه سینهاش فشرده بود تا بیش از آن در میان تصویر آن دو نمیرد، اما مگر میشد دخترکی را از نگاهی منع کرد که هر چه را که نباید، دیده بود؟!
حالا دخترک همچون دو شب گذشته، اینبار در آغوش پدرش فرو رفته بود و مشتهایش را نثار سینهی او میکرد؛ پس او هم آندو را مقصر میدانست...
پس او هم میدانست که دیر رسیده بودند!
گناه او چه بود که خیره به جسم بیجان سوهیونگ بماند؟!
نفسش را با صدا و لرزش رها کرد و درحالیکه دستهایش را در هم قفل میکرد با شرمندگی نگاهش را پایین انداخت.
بیخبر از قلب مردی که با مشتهای پرفریاد دخترش متوقف شده بود.
تهیونگی که تنها دستهایش را گرهی ابریشمهای یخزدهی او کرده بود و با اشکهایشبه جدال افتاده بود!
مردی که تنها توانست بوسهی پر لرزش را روی موهای او بکارد و همانجا بیحرکت بماند؛ میان حصار ابریشمهای سرد او، همان تارهایی که حالا با شبنم اشکهای پدرش آراسته شده بودند!
جثهی کوچک هانا را به آغوش کشید و بیتوجه به هقهق هایش نگاهش را به تابوت مقابل و گودال عمیقی که مقابلش حفر شده بود داد...
دقایق پایانی بود...
باید برای آخرین بار چهرهی او را بوسه میکاشت!
نیم نگاهی به جونگکوک انداخت، جونگکوک خیره به آندو، آب دهانش را فرو داد و با نگاه به دختر آرام شده میان آغوشش اشاره کرد.
همان نگاه و اشارهی کوتاه از سویشکافی بود تا جونگکوک سرش را به تفهیم تکان دهد و محتاطانه، هانا را از آغوش پدرش بیرون بکشد.
"زمان خداحافظی بود!"
با جدا شدن جثهای هانا از آغوشش نفسش را بریده رها کرد و با تعللی جان گیر، بالاخره قدمهایش به سوی تابوت کشانده شدند!
مقابل او متوقف شد و نگاهش، شکست...
آخرینها دردناک بودند و حال چطور قبول میکرد که آن چهره، آخرین نگاهش برای اوست؟
آخرین نگاه؛
آخرین لمس؛
و آخرین بوسه!
روی زانو هایش فرود آمد و بی توجه به جمعیت اطرافش نگاهش را میان چهرهی او چرخاند؛ هنوز هم زیبا بود، حتی با وجود رنگی که دیگر بر چهره نداشت، لبی که لبخند از آن دریغ شده بود و نگاهی که جان باخته بود!
نگاه مات او کافی بود تا اشک سرکشش ردی داغ شده به جا بگذارد؛ دستش به آرامی بالا کشیده شد، روی گونهی او؛ گونهی یخ زدهای که اگر کمی دیگر خیره به آن میماند به کبودی کشیده میشد...
لمس و تصویری که کافی بود لبهایش به لرز بیفتد:
-سوهیونگ...
لبهایش روی هم فشرده شدند و با لرزش لبخند کمرنگی زد:
-وکیل کیم...
گونهاش را به نوازش گرفت:
-چطور دلت اومد؟
بی توجه به اشک دیگرش زمزمهوار ادامه داد؛ همچون دیوانهای به جنون رسیده، همچون داغ دیدهای کینه گرفته:
-گفتی تو یک شب کسی نمیمیره حالا ببین چی به سرم آوردی! ببین چی به سر برادری آوردی که خون انتقام خونت، جلوی چشمهاش رو گرفته...
دستش پایین خزید، دستهای در هم قفل شدهی او روی سینهاش و بی خبر از لرزش مشهود دستهایش دستهای او را میان دستش فشرد:
-چی به سر برادری آوردی که بهش وعدهی مسافرت بعدی رو داده بودی؟
با یادآوری جملههای او میان اشکهایش به خندهای پر درد افتاد:
-از اون بالا راحت تر نگاهم میکنی، آره؟
با قلبی فشرده شده لب پایینش را گزید و رنگ نگاهش رفته رفته عوض شد؛ شبیه به مردی قلب مرده با نگاهی پر انتقام!
-پیداش میکنم...
فشار خفیفی را به دستهای مردهی او وارد کرد و با اخمی پر نفرت لب زد:
-به روحت سوگند، پیداش میکنم سوهیونگ!
سینهاش لرزید:
-کاری رو باهاش میکنم که هر روز و هر شب، آرزوی مرگ کنه!
نفسهایش بریده شدند، نگاهش پر اندوه و وجودش سیاه...
به سوی چهرهی او خزید و با تعللی طولانی، به آرامی از روی زانوهایش بلند شد؛ چطور از او دل میکند؟!
چطور از چهرهاش میگذشت؟!
آب دهانش را فرو داد؛ گویا مقابل تابوت او، پاهایش را به زنجیر کشیده بودند؛ خیره به چهرهی او لبهایش را روی هم فشرد و با لبخند تلخی سرش را به آرامی تکان داد.
خواهرش پر پر شده بود...
خیره ماند...
خیره و چنان عمیق، که مطمئن شود نگاهش را فراموش نمیکند!
دستی روی اشکهای خشک شدهاش کشید و باز هم سرش پر افسوس تکان خورد؛ سوهیونگش نباید قربانی آن بازی میشد!
روی چهرهی او خم شد و لحظهای بعد، حرارت لبهای لرزانش روی پیشانی خواهری بود که منجمد شده بود!
بی آنکه لبهایش را جدا کند زمزمه کرد:
-با دستهای خودم... میکشمش.
سرش را عقب کشید و خیره به نگاه باز ماندهی او زمزمه کرد:
-انتقام تک تک نفسهات رو میگیرم.
دستهایش با لرز جلو کشیده شدند و ثانیهای بعد پلکهای خواهری بود که به آرامی توسط دستهای برادرش به خواب فرو رفت:
-راحت بخواب تنها وکیلِ افسر کیم...
.
.
.
تابوت میان حفره به خواب فرو رفته بود؛
آسمان یخ زده بهانهای برای باریدن پیدا کرده بود و حالا بوی آن خاک نم زدهی امید بخش، بلند شده بود!
کدام امید؟!
گویا زندگی هم نقش بازی کردن را از بر شده بود؛ جان عزیزان را میگرفت و با سرسبزی اش ندا از زندگی میداد!
آسمان میبارید تا بوی خاک به دلهای مرده امید دهد؟!
باناباوری خیره به تابوت در قعر گور کنده شده مانده بود، اما آنچه اندکی جان میان قلبش میدمید دست جونگکوک پشت کمرش بود؛ مردی که شانه به شانهاش ایستاده بود!
نفسش را با صدا رها کرد و باز هم سرش به افسوس و حسرت تکان خورد!
نگاهش به آرامی بالا کشیده شد، جمعیت آشنای مقابلش و همان کافی بود تا نگاهش گرهی نگاه برادر بزرگترش شود؛ بیونگهونی که از آنسوی گور خیره به او مانده بود!
با نگاهی سرخ، نگاهی خیره و نگاهی شرمنده از مرگ فدا شدهی خواهرشان...
هنوز هم جای سیلی او، شب مرگ خواهرش روی صورتش میسوخت!
بیونگهونی که خودش را رسانده بود و کشیدهی پر حسرت تمام آن سالها را بر گونهاش کوبیده بود!
برادری که بدون شک او را مقصر مرگ خواهرشان میدانست و حق هم داشت؛ دردناک آن بود که تهیونگ، آن سیلی را حقش میدانست!
نگاهش با شرمندگی میان اعماق گور سقوط کرد...
صدای کشیش را نمیشنید.
دعا میکرد؟!
به درگاه که؟!
صداها برایش ناواضح بودند و روح او، میان گور در کنار خواهرش دفن شده بود...
خیره به روحش و جسم او، با نگاهی آزرده مانده بود بیآنکه نفس بکشد!
طولی نکشید تا ریسمان نگاهش با حجم عظیم خاکی که روی تابوت او ریخته شد، پاره شد.
حجم دیگری از خاک و تصاویری که خاکستری شده مقابل نگاهش شکل گرفتند...
("فردا شب برمیگردید، پس فقط یه روز کوفتی رو برای دختر و معشوقهی کوفتیترت بساز!"
صدای او میان سرش اکو میشد...
کدام فردا شب و کدام بازگشت؟!
لبخندی به لغتنامهی او زد و درحالیکه فنجان را از روی کانتر برمیداشت کنی از آن نوشید:
-سعی میکنم!
سوهیونگ سری تکان داد و با نگاهی بدرقهگر قدمهایش را به سوی او کشید، مقابلش متوقف شد و یقهاش را بیش از پیش صاف کرد:
"-کسی قرار نیست تو یک شب بمیره!"
امان از یک شب...
امان از یک مرگ...
خواهرش میدانست و او نمیدانست؟
لبخند نرمی زد و درحالیکه نفسش را با صدا رها میکرد نگاهش را از پایین به برادرش دوخت:
-میدونم به ریخت و قیافم نمیخوره، یا حتی به رفتارم... اما از اینکه اون حرومزاده پا گذاشته تو زندگیت خوشحالم تهیونگ!
جملهی خواهرش کافی بود تا تمام قلبش گرم شود، نگاهش براق و لبهایش خندان!
با پوزخند و گستاخی زمزمه کرد:
-اصلا بهت نمیخورد!
-راستش معشوقت داره زندگی کردن رو بهت یاد میده...
تمام شد...
همانجا در همان نقطه و با همان جمله!
حق با خواهرش بود...
جونگکوکش زندگی را هدیهی او کرده بود!
-با اون پسر، داری شبیه به مردی میشی که زندگی میکنه!
نگاهش را از پایین به نگاه برادرش دوخت و درحالیکه دست روی یقهاش میکشید لبخند صادقانهای زد:
-تا قبل از اومدن جونگکوک به زندگیت توی کثافت خودت دست و پا میزدی و حالا...
خندهی بلندی میان چهرهی برادرش کرد و با سرکشی ادامه داد:
-دوتایی باهم توی کثافتهاتون دست و پا میزنید!
با به خنده افتادن مرد بزرگتر، ابرویی بالا انداخت و با تمسخر پوزخند کجی زد:
-خودش پیشرفت بزرگیه نه؟! حداقل تنهایی تو کثافتت غرق نمیشی!
امان از گستاخیهای زبان او!
از بالا نگاهی به چهرهی استخوانی و زیبای او انداخت و سرش را به تایید تکان داد:
-درسته... ولی مطمئنی این بهترین توصیف از حضور جونگکوک تو زندگیمه؟!
سوهیونگ نگاهش را چرخاند و یقهاش را رها کرد:
-این دیدگاه خواهرته، اوه متاسفم افسر اما بیشتر از این نمیتونم ابراز احساسات کنم.
با پوزخند از او فاصله گرفت و به خروجی اشاره کرد:
-برو افسر، منتظرشون نذار!
لبخندی به ابراز علاقهی متفاوت او زد و درحالیکه با سر تایید میکرد قدمی به عقب برداشت:
-پس مراقب خودت باش و اینکه... چیزی لازم نداری؟
سوهیونگ نیم نگاهی به او انداخت؛ برادرش دل نمیکند؟!
سرش را به نفی تکان داد و قدمهایش را همراه با او به سوی خروجی کشید:
-نه فقط...
-فقط؟!
با مکث کوتاهی بالاخره جملهاش را به زبان آورد:
-سعی کن این یکی دو شب رو زندگی کنی!
با متوقف شدن قدمهای برادرش شانهای بالا انداخت و با اخمی ساختگی ادامه داد:
-الان هم به جای این قیافه بهتر نیست ازم خداحافظی کنی؟!
پاسخش نیش باز شدهی برادری بود که سرکشی در نگاهش موج میزد:
-از خداحافظی متنفرم سوهیونگ و همون طور که گفتی قرار نیست تو یک شب کسی بمی...
با فرو رفتنش میان آغوش ظریف و زنانهی خواهرش جمله روی لبهایش ماسید!
آن روز را باید قاب میگرفتند؛ بالاخره خواهرش او را بدون گستاخی به آغوش کشیده بود!
شوکه و ناباور از فوران احساسات او خندهی کوتاهی کرد و سوهیونگ حلقهی دستهایش را بیش از پیش به دور کمرش فشرد:
-برای برگشتن عجله نکنید، حواسم به همه چیز هست...
میدانست و خیالش از همان راحت بود؛ اما حال که گرمای ناگهانی آغوش او را داشت، هیچ چیز برایش اهمیت نداشت؛ او خواهرش را داشت!
با لبخند عمیقش دستهایش را گرهی کمر باریک او کرد و درحالیکه او را به خود میفشرد کنار ابریشمهایش زمزمه کرد:
-وکیل کیم... این ابراز احساساتت رو چی در نظر بگیرم؟! خبری شده؟!
سوهیونگ میان آغوشش پوزخند زد:
-فقط خواستم یکبار توی عمرم مثل خواهر برادرهای چندش، با هم خداحافظی کنیم!)
خداحافظی...
خداحافظی کرده بودند!
اما برای چه او را نبوسیده بود؟!
برای چه نفسهایش را میان عطر موهای او تمام نکرده بود؟!
برای چه او آنجا و در آن گورستان زنده بود اما او نفس نمیکشید؟!
آخرین پرواز خاک هم روی تابوت کوبیده شد...
تابوتی که ناپدید شده بود و زیر حجمی از خاک نم خورده به خواب فرو رفته بود.
حالا تنها باقی مانده از جسم او، صلیب بزرگ و سنگی بالای تابوت بود که میان جانِ خاک، عمود شده بود!
-تهیونگ؟
صدای جونگکوکش بود و افسوس که لال شده بود تا جان تهیونگش را دریغ کند!
آب دهانش را فرو داد و تنها توانست نگاهش را به او بدوزد؛ جونگکوکی که زیر چشمهایش گود افتاده بود و در نگاهش خون میرقصید، بینی و لبهایش سرخ شده بودند؛ چه برسرش آمده بود که حتی نتوانسته بود اشکهای او را پاک کند؟!
با گره خوردن نگاهش جونگکوک با صدایی خفه شده زمزمه کرد:
-وقتشه...
سرش را به نشانهی فهمیدن تکان داد و مسخ شده نگاهش را به جمعیت نسبتا آشنای اطرافش داد؛ زیاد نبودند اما سپاسگزار بود!
انتظارش از نیویورک بیشتر از آن هم نبود، آنها بیش از نیمی از اقوامشان را در کره به جا گذاشته بودند؛ همانکه آنها را داشت کافی بود!
جمعیت با ابراز سوگواری و همدردی برای آنها کم و کمتر میشد.
"زندگان میرفتند و مردگان را به جا میگذاشتند!"
"در واقع هیچ مردهای با مرگش زندهها را ترک نمیکرد، آن زندگان بودند که دم از بودن ابدی میزدند و مردگان را فراموش میکردند!"
و حالا اندک زندگانی باقی مانده بودند...
نیم نگاهی به یونگی انداخت، خیره به صلیب سنگی، دست در دست هانا در گوشهای ایستاده بود؛ حال او را خوب میدانست، او هم تمام شده بود...
در سویی دیگر برادر بزرگترش و آن خانوادهی پر افاده؛ خانوادهای که در تقلا بود تا هرچه خون مشترک میان او و برادرش باقی مانده بود را بمکد...
در سویی دیگر کیت به همراه کارلوس؛ دو فردی که گوشهی قلبش را کمی گرم کرد؛ آن دو هم شبیه خانواده بودند...
از محافظ با وفایش گرفته تا آن خدمتکار دوست داشتنی!
دو غیر همخونی که از برادر همخونش بیشتر همخون بودند.
نفسش را به آرامی رها کرد و نگاهش را به گوشهی دیگری دوخت؛ فیکنر و زن مو بلوند و قد بلندی که در کنارش ایستاده بود!
کارول...
زن چشم آبی، همان زن سرکشی که حالا میدانست همسر فیکنر و همان رئیس زندان است.
زنی که در ابتدا معشوقهی جونهوی پیر بود و حالا با وجود درگیری و کشمکشهایی که با شوهرش داشت باز هم خودش را به مراسم خاکسپاری خواهر او رسانده بود...
کسی که معشوقهی خواهرش نامیده میشد، اما تنها کاری!
کارولی که به محض چشم در چشم شدنشان، لبخند محزونی زد و درحالیکه ابروهایش را به پایین میکشید با قدمهای پر صدایش به او نزدیک شد...
-آقای... کیم...
.
.
.
آشنایان غریب شده بودند و گورستان خالی شده از سوگواران...
کسی باقی نمانده بود؛ تنها یونگی بود که مدتی قبل او را میان آغوشش فشرده بود و راهی خانه کرده بود؛ کارلوسی که در ماشین منتظرشان بود، با آنکه از او خواسته بود برود و کیتی که او هم به خواستهی تهیونگ راهی خانهی خود شده بود...
در واقع مرد بزرگتر متلاشی تر از آن بود که بخواهد برای آنها کار ببرد!
حالا درحالیکه دست تنها دخترش را گرفته بود قدمهایش را پشت جونگکوک به سوی ماشین میکشید...
جونگکوکی که با فاصله از آندو سیگارش را خاکستر میکرد؛ رد دود غلیظ میان لبهایش بود که در نفسهایش آمیخته میشد و مرد شکستهای که قدم برمیداشت بیآنکه بتواند پشت سرش را نگاه کند!
جونگکوک هم تمام شده بود؛ بدون شک او خودش را مقصر میدانست، در افکارش آن اسلحه را میسوزاند...
اما برای چه لب تر نمیکرد؟ در اوج نزدیکی آنقدر غریب بودند؟!
با متوقف شدن قدمهای هانا، ناخواسته قدمهایش متوقف شدند و به سوی او چرخید، دختری که نگاهش را پشت سرش به جا گذاشته بود.
-هانا؟
اما دخترک مات و مبهوت مانده بود...
میدانست که نمیخواهد چیزی بگوید؛ میدانست که اگر جمله ای از سوی دخترک میشنید هدیهاش بود!
اما حالا، چرا ماتش زده بود؟!
نگاهش را از موج خیس شدهی موهای او گرفت و نگاهی به پشت سرشان انداخت، رد نگاه دخترک را دنبال کرد، تا جایی که به مردی غرق شده در سیاهی رسید!
مردی که پشت به آن دو، کنار قبری آشنا متوقف شده بود...
چشمهایش را ریز کرد، میان آن مه غلیظ شده نمیتوانست به درستی تشخیص دهد...
اما مرد بر سر قبر همسرش نشسته بود؟! آلیسیا؟!
زنی که درست در کنار خواهرش میان خاک فرو رفته بود...
با رها شدن حلقهی دستهایش از میان دست کوچک هانا، ریسمان افکارش پاره شد و هانا قدمهای نا مطمئنش را به سوی مرد کشید.
درست مقابل نگاه خیرهی پدرش...
تهیونگی که با قدمهای او قدم برداشت و جونگکوک را پشت سرش تنها گذاشت.
مرد غرق شده در سیاهی که بود؟!
که بود که کنار سنگ همسرش نشسته بود؟!
با نگاهی خیره و اخمی کنجکاو، نزدیک تر شد و جزئیات برایش پیدا...
گویا مرد صدای قدمهایشان را شنیده بود و گوش تیز کرده بود؛ چرا که سرش به حالت نیمرخ درآمد و امان از مهای که نمیگذاشت چهرهی او را ببیند!
مردی که به آرامی از روی زانوهایش بلند شد؛ قدی بلند داشت و اور کت بلند و مشکی رنگش تا زیر زانوهایش میرسید.
متوقف شدن قدمهایشان کافی بود تا مرد با تردید به سویشان بچرخد!
"یک چرخش کوتاه...
یک تعلل...
یک حدس و دو نگاهی که کشته شد!
نگاه پدری خیره مانده به تنها دخترش پس از سالها حبس و نگاه پدرخواندهای که حالا روی نگاه ناباور مرد قصهها ثابت شده بود.
هوسوک...
و او آنجا بود!"
هوسوکی که نگاهش روی هانا میخکوب شده بود؛ هوسوکی که ایستاده تپشهای قلبش را از دست داده بود و نفس نمیکشید...
مرد بلند قامتی که موهایش خیس شده از باران بود و حالا اشکهایش زیر التماس آسمان پنهان شده بودند.
آب دهانش را فرو داد...
آنجا چه میکرد؟!
برای چه آمده بود؟! میخواست که نمک روی زخمهایش باشد؟!
تپشهای قلب خودشهم متوقف شده بودند و حالا تنها گوشهایش بودند که زیر فشار افکارش میسوختند.
هوسوک، پدر هانایش.. آنجا بود و حالا دخترک او را دیده بود!
با نفسی حبس شده نگاهش را به هانا دوخت...
هانایی که خیره به مرد مقابلش لبهایش به لرز افتاده بود.
تکان نمیخورد، حتی بعید میدانست او هم نفس بکشد...
-اوه...
نجوایی خفه شده از میان لبهای هوسوک رها شد؛ نجوایی که به درخشش اشک میان نگاهش کشانده شد.
-خدای من...
نفسش را با صدا رها کرد و کنج ابروهایش پایین افتاد:
-هانا...
میلرزید؛ تمام وجودش میلرزید، از نگاهش گرفته تا دستهایی که مشت کرده بود.
تمام عضلات صورتش مقابل نگاه تهیونگ به گریه افتاده بودند، از رگ متورم پیشانیاش گرفته تا لبهای ناباورش.
خیره به اشک حلقه زده میان نگاه او، نفسش را بریده رها کرد و دستش بی اراده روی سرشانهی دخترک خزید.
دخترش!
چطور با حضور پدر واقعی او کنار میآمد؟
آخر هوسوک هم هانایش را میگرفت برای چه زنده میماند؟!
با مشت شدن دستهای دخترک، لبهایش را روی هم فشرد و فشار خفیفی را نثار سرشانهی او کرد، که به او اطمینان چه را دهد؟!
آن که حدسش درست است و مرد مقابلش، پدریست که هالهای محو از چهرهاش به یاد داشت؟!
-هانای من...
هانای او؟!
باز هم شکست...
باز هم فرو ریخت...
هوسوک را میفهمید، احساساتش را درک میکرد اما نمیتوانست فراموش کند؛ او هم مجرمی میان مجرمان بود!
با قدم پر لرزی که هوسوک به سویشان برداشت با تردید دخترک را به جلو هل داد تا به سوی پدرش قدم بردارد...
هانای مسخ شدهای که نمیتوانست تکان بخورد.
پس پدرش هنوز هم شبیه به گذشته بود!
شبیه همان مرد قصهها، همانی که از مادرش شنیده بود!
نفسش را با صدا رها کرد و بی توجه به لرزش لبهایش و کاسهی داغ چشمهای مزاحمش قدمی را به جلو برداشت...
پدرش او را وادار به قدم برداشتن کرده بود، پس اگر میان آغوش پدر قصهها فرو میرفت، میتوانست گذشته را بازگرداند؟!
پدرش را لمس کند؟!
ببوسد و همچون گذشته برایش دختری کند؟!
گذشتهها باز نمیگشتند، تنها زخم بر جا میگذاشتند و حالا چه احمقانه با امید آشنایی آغوش او، به جلو قدم بر میداشت...
لحظهای درنگ بود؛
دو نگاه خیره؛
دو نفس حبس شده و بالاخره گرمای آغوش آشنایی که برایش غریب شده بود؛ درد دوری از پدر خونیاش شیرینی و گرمای آغوشش را گرفته بود!
چنانکه میان آغوش مرد، منجمد شود؛
لال شود و بی صدا ببارد...
باور آنکه پدرش غریب شده بود چنان دردی را میان سینهاش میکاشت که بعید میدانست بتواند فراموشش کند.
مگر پدرش نبود؟ پس چرا یخ زده بود؟!
با احساس لرزش شانههای مرد قصهها آب دهانش را فرو داد و مرد به گریه افتاد؛ چنان سوزناک و پر درد که نگاه تهیونگ هم پر شود!
تهیونگی که شاهد تصویر مقابلش بود و در حسرت دخترش مانده بود؛ بی خبر از جونگکوکی که پشت سرش، نفسهایش را برای او از دست داده بود.
جونگکوکی که خیره به آنها مانده بود و از درون، بارها مرده بود!
جونگکوکی که نمیتوانست قدم بردارد، جونگکوک اسیر شدهای که حضورش را در آن تصویر نا به جا میدانست؛ اما پس تهیونگش چه؟!
او میمرد...
افکارش کافی بودند تا فیلتر سیگارش را میان مه غلیظ شده به پرواز درآورد و قدمهایش را به سوی تهیونگ بکشد.
تهیونگی که سیل گلویش به حرکت افتاده بود و عضلات فکش منقبض شده از تصویر مقابلش بود!
با گذشت دقایقی نفس گیر؛
آغوشی عزیز و دلتنگ؛
اشکهایی بی سرپناه؛
و نگاههایی عمیق، بالاخره دخترک از میان آغوش پدرش جدا شد...
پدرش؟!
و چه درد بزرگی برای "پدرش"!
نیم نگاهی به تهیونگ و اشک ملموسش انداخت؛ تهیونگ برایش پدری کرده بود؛ هیچ چیز نمیتوانست مانع احساسات عمیقش نسبت به او شود؛ تهیونگ را پدرش میدانست، مردی که برایش از جانش هم میگذشت.
با پایین افتادن نگاه پدرش، لبهایش را روی هم فشرد و بی آنکه بتواند نگاهش را به پشت سرش و پدر قصهها دهد؛ قدمهایش را به سوی جونگکوک کشید.
مربی شکست خوردهای که اینبار بازیاش را باخته بود...
-هانا... زیاد دور نشو تا با هم برگردیم سمت ماشین.
پس تهیونگ از حضور جونگکوک بیخبر بود.
فکر میکرد که او قلبش را تنها میگذارد؟!
دیوانه شده بود؟!
با دور شدن هانا، پلکهایش را روی هم فشرد و خیره به هوسوک آب دهانش را فرو داد؛ هوسوکی که اشکهایش را مقابل مرد کم سن و سالتر مهار میکرد!
-اینجا چیکار میکنی؟
مرد قصهها بی توجه به لحن تند او قدمی شکسته به سویش برداشت و مقابلش متوقف شد:
-بابت خواهرت... متاسف...
-جواب من رو بده حرومزاده!
سوگواری او را نمیخواست، تازه شدن داغ دلش را نمیخواست، تنها خواهان آن بود که زخم دیگری به جا نماند!
هوسوک مکث کوتاهی کرد و نگاهش را پایین انداخت:
-زنم اینجاست افسر کیم...
به سنگ صلیب شدهی آلیسیا اشاره کرد و لبخند تلخی زد:
-زنم رو هم نمیتونستم ببینم نه؟
پاسخش سکوت اخم بر پیشانی تهیونگ بود، مرد شکستهای که به زور انتقامش ایستاده بود تا کمرش تا نشود!
میدانست که هوسوک اطلاعات زیادی از خارج زندان داشت؛ وقتی خانهی او را پیدا کرده بود، پیدا کردن آن تکه سنگ برایش کار دشواری نبود؛ پس شاید راست میگفت و حضورش اتفاقی بود...
در واقع چنان در درد بود، که حضور او بی اهمیت باشد!
سرش را به تایید تکان داد و لحنش منجمد شد:
-حالا کار خودت رو کردی جانگ... دخترت رو هم دیدی... پس برو!
کجا میرفت؟!
جانگ لبخند تلخی زد:
-شرایط رو من هم میبینم تهیونگ... میرم ولی...
-اگر میخوای بحث دادگاه رو بکشی...
جملهی تهیونگ را برید:
-نمیذارم پیش تو بمونه!
پاسخش پوزخند عصبی تهیونگ بود:
-قرار نیست تصمیمش دست تو باشه جانگ هوسوک!
به قبرستان اشاره کرد:
-الان هم اینجا نه مکانشه و نه وقتش؛ دمت رو بذار روی کولت و حداقل برای چند روز به اون بچه فرصت بده.
-برای همین نمیبرمش، چون اون کسیه که باید انتخاب کنه!
خوب بود که حداقل میدانست.
با چهرهای آزرده تایید کرد:
-برای ملاقات بعدی، باهات تماس میگیرم...
-ولی ما راجع بهش صحبت کردیم و توی حروم زاده گفتی هر وقت تونستم میتونم ببین...
با لحن تند و صدای بلندش مانع ادامهی جملهی او شد:
-اون موقع شرایط فرق داشت!
ابروهایش پایین کشیده شد و نگاهش افتاد:
-سوهیونگ مرده... خواهرم مرده!
صدایش را پایین آورد:
-جونم رو ازم گرفتن... تو هم میخوای هانام رو ببری؟!
با تلخی قدمی به عقب برداشت:
-شرم کن حرومزاده... شرم کن!
با سکوت مرد مقابلش اخمهایش را به سختی در هم کشید:
-بهمون فرصت بده هوسوک... ما با هم حرف زدیم و تو...
انگشت اشارهاش را به سوی هوسوک گرفت:
-توی بی همهچیز قبول کردی که تو پیدا کردنش و حل پرونده کمکم میکنی!
-کمکت میکنم!
-اینجوری؟!
هوسوک نفسش را با صدا رها کرد و قدمی به سویش برداشت:
-گفتم کمکت میکنم و در ازای کمکم میذاری دخترم رو ببینم.
سرش را به تاکید تکان داد و روی برگرداند:
-پس برو جانگ!
-صبر کن... افسر کیم!
پلکهایش را روی هم فشرد و به سوی مرد چرخید، مردی که بی فاصله از او، درست پشت سرش ایستاده بود.
-اگر فکر کنی بعد از گرفتن اطلاعات از من، قراره بپیچونیم و بزنی زیر تموم حرفهات، خودم خونت رو میریزم!
.
.
.
(اسکای لاین_ 18:00)
خیره به تختهی مقابلش مانده بود؛ چهرههای آشنا، تمام علامت سوالهای بی پاسخ...
قاتل نمیتوانست از فرقه باشد، ردی را به جا نگذاشته بود!
نه خبری از آن نماد بود و نه خبری از پیغامهایشان...
قاتل میان آن فرقه گنجانده نمیشد و طبق گفتهی جونگکوک و تمام اطلاعات فاش شده، فرقه کاری به زنها نداشت؛ قتلعا شامل کودکان و زنان نمیشدند، پس علت مرگ خواهرش فارغ از چهارچوب و قوانین فرقه بود...
سوهیونگش به خاطر آن رم جان سپرده بود!
رمی که ناپدید شده بود...
آب دهانش را فرو داد و نگاهش روی علامت سوال بزرگ میان تخته ثابت شد، علامت سوالی که تمام نخهای خونین به آن رسیده بودند.
افکار گره خوردهاش کافی بودند تا کام عمیقی از سیگارش بگیرد و میان افکار دردناک شب قتل خواهرش دفن شود!
شبی که تا جان داشت نوشیده بود، اما نتوانسته بود فراموش کند!
(2021.03.09_آستوریا؛ نیویورک_ 04:20 بامداد)
روی زمین تکیه داده به کمد پشت سرش فرود آمده بود...
فرودی ناموفق، فرودی شکسته، همچون جسم بیجان خواهری که به چشم دیده بود!
حالا چه دردناک تمامی اتفاقات همچون یک چشم بر هم زدن گذشته بودند او ساعتها بود گوشهی اتاق خواهرش روحش را از دست داده بود!
با بطری مشروبی که به اتمام رسانده بود و داغ شده از تاثیرش، با کمال درد هنوز هم هوشیار بود...
هوشیار و خیره به خطوط سفید رنگی که دور جسد خواهرش کشیده شده بود..
رو به روی او نشسته بود اما او را برده بودند؛ کارش به کجا رسیده بود که حالا به جای پر پر شدن کنار پروندهی
خواهرش و پرسه زدن و رهایی عربدههای در پزشکی قانونی، کنج اتاق او رو به روی تختش کز کند؟!
کارش به کجا رسیده بود که غرق در الکل خیره به خطوطی بماند که همچون سیلی، حقیقت مرگ خواهرش را بر دهانش میکوبید؟!
تنها نگاه میکرد، هشیاری از پا درآمده...
نمیتوانست چهرهی سوهیونگ را فراموش کند، او را کشته بودند و چه بی غیرت و شرف، او آنجا خودش را زندانی کرده بود، تا به کجا برسد سرنخ؟!
با آن حال و روز چه میفهمید که انتظار سرنخ داشته باشد؟!
با چه رویی خواهرش را به دست دیگران سپرده بود؟!
پلکهای خمارش روی هم فرود میآمدند اما درد و داغی که دلش دیده بود مانع میشد!
با نگاهش خطوط سفید رنگ را دنبال کرد، لبهی تیز پایین تخت؛ جایی که حالا به رنگ خون خواهرش درآمده بود...
سرخی خون او کافی بود تا آخرین چهرهای که از او دیده بود برایش تداعی شود؛ سرش را با بیرحمی به لبهی تخت کوبیده بودند و او کجا بود؟
کاش میمرد و آن شب را نمیدید!
او کجا بود که خون بریزد اما نگذارد یک تار از موهای او کم شود!
نگاهش از خون او و پتوی نامرتب شدهی روی تخت گرفته شد و امتداد خطوط را تا پاهای او دنبال کرد...
او را به زمین کوبیده بودند؟!
آب دهانش را فرو داد، کاش افکارش امان میدادند...
کاش شهامت رویارویی با حقیقت را داشت و نمینوشید تا در نافهمی فرو رود.
اخمهایش در هم کشیده شدند، چشمهایش تار میدید، اشکهایش سوی چشمهایش را کم کرده بود و حالا سردرد سرسامآورش نمیگذاشت پلکهایش را کامل باز کند!
نگاهش از روی زمین به سوی میز کار وسط اتاق خزید...
میزکار بهم ریختهای که تمام وسایلش واژگون شده بودند؛ یک بهم ریختگی که کاملا طبیعیبه نظر میرسید...
خواهرش با قاتل گلاویز شده بود؟!
پلکهایش را روی هم فشرد و نگاهش روی مهرههای شطرنج ریخته شده کف اتاق ثابت شد، مهرههای سیاه، مهرههای سفید!
شاهشان هم واژگون شده بود...
"چه فرقی داشت که شاه باشند و یا سربازی محکوم به بازی، در نهایت همهشان مهره بودند، به بازی گرفته میشدند!"
با تیر کشیدن شقیقههایش پلکهایش را روی هم فشرد و خیره به شاه واژگون شده، نگاهش تار شد...
اشکهایش بودند؟!
در خانهای نفس میکشید که خواهرش در آن نفس بریده بود، به امید آنکه فردا خطوط سفیدی به دور مرد مقابل کمد همکشیده شود!
اما افسوس که خالق عزیزان را میگرفت و خیره به درد عاشقان میماند؛ خالق جان او را نمیگرفت، چنان نگاهش میکرد تا روزی خودش میان دردهایش جان دهد!
بیتوجه به در کمدی که پشت سرش با هر نفسش به صدا در میآمد نگاهش را روی میز کشید؛ تا جایی که هوشیار بود فهمیده بود لپتاپ سوهیونگ را برده بودند...
اما خواهرش او را بدون اطلاعات تنها نمیگذاشت، به او باور داشت.
سوهیونگش کیم بود!
زنی که خواستار بازگشت شامهی کارآگاهی او شده بود و افسوس که مرده بود و ندیده بود که چگونه روح برادرش را هم همراه خود میکِشد؛ کدام کارآگاه و کدام تهیونگ کیم از دایرهی جنایی؟!
نگاهش روی صفحه شطرنج روی میز ثابت شد، صفحهای که تمام مهرههایش سقوط کرده بودند، به جز یک مهره...
یک اسب سفید واژگون شده، لبهی صفحه...
معلق مانده میان فاصلهای از مرگ و زندگی!
یک اسب...
مهرهای که به احتمال به پدرشان تشبیه شده بود...
و حالا به سوی کمد کج شده و آویزان بود!
-کیم... حالت خوبه؟!
صداها برایش واضح شدند...
جونگکوک بود...
جونگکوکی که مدتها بود او را صدا میزد، اما مرد بزرگتر خیره به تختهی مقابلش خشکش زده بود!
وحشت زده به او نزدیک شد:
-صدام رو میشنوی؟!
پاسخ سوالش چرخش ناگهانی او بود و نگاه رنگ پریدهاش...
مرد بزرگتر روزی در میان افکارش کشته میشد.
-جونگکوک باید... باید از اینجا بریم.
گیج شده از جملهی او، نگاه غمگینش را به نگاه پرحرف او گره زد:
-چی داری میگی؟
-باید به آستوریا برگردیم...
همان واژه کافی بود تا قلبش میان سینه فشرده شود.
آستوریا!
آب دهانش را فرو داد و قبل از هر جملهای از سویش تهیونگ به سرعت جملهاش را ادامه داد:
-مطمئنم اون تمام اطلاعات رو برامون مخفی کرده و...
بیتوجه به دردی که روحش میکشید نگاهش را میان اقیانوس چشمهای او غرق کرد:
-فکر کنم میدونم کجا!