INRED | VKOOK

By V_kookiFic

429K 38.8K 25.7K

In Red - سرخ‌پوش جونگکوک جئون، رئیس زاده‌ی بند هشتم زندان گری سی! کسی که توی سلول‌های اون زندان بزرگ شده بود... More

Characters ♨️
Part 1♨️
Part 2♨️
Part 3♨️
Part 4♨️
Part 5♨️
Part 6♨️
Part 7♨️
Part 8♨️
Part 9♨️
Part 10♨️
Part 11♨️
Part 12♨️
Part 13♨️
Part 14♨️
Part 15♨️
Part 16♨️
Part 17♨️
Part 18♨️
Part 19♨️
Part 20♨️
Part 21♨️
Part 22♨️
Part 23♨️
Part 24♨️
Part 25-A♨️
Part 25-B♨️
Part 26♨️
Part 27♨️
Part 28♨️
Part 29-A♨️
Part 29-B♨️
Part 30♨️
part 31♨️
Part 32♨️
part 33♨️
part 34-A♨️
part 34-B ♨️
Part 35♨️
Part 36♨️
Part 37♨️
Part 38♨️
Part 39-A♨️
Part 39-B♨️
Part 40♨️
Part 41♨️
Part 42-A♨️
Part 42-B♨️
Part 43♨️
Part 44♨️
Part 45-1 ♨️
Part 45-2♨️
Part 46♨️
Part 47-1♨️
Part 47-2♨️
Part 48♨️
Part 49♨️
Part 50♨️
Part 51-1♨️
Part 51-2♨️
Part 52♨️
Part 53♨️
Part 54♨️
Part 56♨️
Part 57-1♨️
Part 57-2♨️
Part 58♨️
Part 59♨️
Part 60♨️
Part 61-1♨️
Part 61-2♨️
Part 62♨️
Part 63-A♨️
Part 63-B♨️
Part 64-A♨️
Part 64-B♨️
Part 65♨️
Part 66♨️
Part 67♨️
Part 68♨️
Part 69-A♨️
Part 69-B♨️
Part 70♨️
Part 71♨️
Part 72♨️

Part 55♨️

2K 188 81
By V_kookiFic

"قسمت پنجاه و پنجم"

(آستوریا_ 19:00)

نوارهای زرد رنگ؛
مکانی محافظت شده؛
سکوتی مطلق!
گلویش خشک شده بود، تصویر ساختمان رو به رویش در خاکستری فرو رفته بود و تنها رنگ میان آن حجم از خاکستر، زردی نوارهای کذایی بود؛ نوارهای بیرحمی که هشدار از منطقه‌ای ممنوعه میداد، یک صحنه‌ی جرم!
تنها صدای قدمهای مصمم‌اش روی برگها و سنگریزه‌های کف حیاط بود که سکوت را میشکست؛ همراه با جونگکوکش تنها

رنگ را پشت سر گذاشت و مقابل ورودی خانه پاهایش قفل شدند؛ حالا تنها تصاویر دردناکی از آن شب بود و همان احساس تکرار شده...
نفسهای تنگ شده‌اش، تپشهای متوقف شده و سنگینی مشهود روی قفسه‌ سینه‌اش!
گویا زندگی پا بر گلویش گذاشته بود؛ افسر کیم پس از مرگ تنها خواهرش، نباید نفس میکشید!
-تهیونگ...
با پیچیدن صدای ملایم جونگکوک، آب دهانش را فرو داد و پسر کوچکتر با نگاهی به غصه افتاده و لبهایی مردد زمزمه کرد:
-خوبی؟
خوب؟
آن واژه برایش مبهم بود، حال خوبی وجود داشت؟!

آب دهانش را فرو داد و خیره به در بسته‌ی مقابلش سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان داد؛ لحظه‌ای تعلل بود و دری که بالاخره توسط دستکشهایش باز شد!
-کیم... اگر نمیتونی، میتونی بسپریش‌ به...
-به کی جونگکوک؟ یونگی؟ فیکنر؟ پارک؟
با سکوت پسر کوچکتر درحالیکه نگاهش را از او و پشت سرش میگرفت لب زد:
-من و تو رئیس... بدبخت تر از این حرفهاییم؛ هیچ کسی رو جز خودمون نداریم!
در را به داخل هل داد و قدمهای درد کشیده و محکمش را به داخل خانه کشید:
-و هیچکس قرار نیست برای ما دلسوزی کنه؛ هیچکس قرار نیس به خاطر ما زحمتی رو به خودش بده و هیچکس جز منه حرومزاده نمیتونه پیداش کنه!
هیچکس نمی‌توانست...

تنها امید و کلید خودشان بودند!
و دردناک برادری بود که پرونده‌ی خواهرش را به دستهایش نسپرده بودند، خواهری جان سپرده بود و برادری منع شده جان میداد؛ دردناک داغداری بود که اینبار با قانون شکنی‌ به پویش افتاده بود؛ او را پیدا میکرد و نفس‌هایش را میگرفت، شده به قیمت جانش!
وارد خانه شد، سر و صداها سرکوب شده بود و آن خانه هم همچون صاحبش جان سپرده بود...
دیگر خبری از شلوغی و هیاهو نبود، اما صدای آژیر میان افکارش اکو میشد؛ هنوز هم آن شب نحس شده را به وضوح به یاد داشت.
حال که میان جنایت قرار گرفته بود چه باید میکرد؟!
به آن افسر سابق باز میگشت؟!
یا همچون پسر میخ شده‌ی پشت سرش، صحنه‌ی قتل را همچون یک مجرم مرور میکرد؟!

یک مجرم چطور بی سر و صدا وارد یک خانه میشد؟ چنانکه صاحب هشیارش متوجه نشود؟
با عبور قدمهای جونگکوک‌ نیم نگاهی به او انداخت و جونگکوک نفسش را با صدا رها کرد:
-سوهیونگ حرفی از رمزگشا نزد تهیونگ... کسی توی این خونه پا می‌ذاره که ورود و خروجش راحت باشه...
حق با پسرک بود و میدانست.
اما رمزگشا را میشناخت، او هرچه که بود قاتل خواهرش نبود.
-اگر کسی که برای رمز اومده باشه، اصلا از خونه خارج نشده باشه چی؟!
به حدس او بارها فکر کرده بود، حتی نامش را در لیست مظنونین قرار داده بود، اما او نمیتوانست باشد!
-چقدر میشناختیش؟
-اون نمیتونه باشه جونگکوک...
با بالا رفتن ابروهای پسر کوچکتر ادامه داد:

-اون رو میشناسم و دلیلی برای این کار نداره.
-پس هرکسی رو میشناسی از لیست خط میزنی... آره!
زبانش، نیش زد.
نیشی سوزان، نیشی زهرآلود!
نیم نگاهی به او انداخت و با دقت نگاهش را میان خانه چرخاند:
-سعی نکن بهم یاد بدی چطور میتونم یه لاشخور رو پیدا کنم.
-هیچوقت انقدر مطمئن کسی رو رد نکرده بودی!
حق با او بود...
چه باید میگفت؟!
نفسش را با صدا رها کرد و پلکهایش را روی هم فشرد:
-میخوای خیالت رو راحت کنم؟ میخوای تو هم بشناسیش؟!
با سکوت مردد جونگکوک، با همان لحن یخ زده ادامه داد:
-رمزگشا همون حرومزاده‌ایه که قبل از دیدن تو باهاش میخوابیدم!

جمله‌اش با صدای بلندی بر دهان پسر کوچکتر کوبیده شد، یک سیلی سوزان و سوزش مشهودی که ردی سرخ به جا گذاشت.
حالا زمان اشاره به ضعفهایش نبود!
او نسبت به هر آن کس که نامش توسط تهیونگ به زبان می‌آمد، ضعف داشت؛ حالا چطور خودش را به خاطر دخالت بی‌جایش‌ سرزنش میکرد که آرام شود؟!
شریک جنسی او...
کسی که قبل از حضور او به زندگی‌اش، تمام شده بود؛ اما برای چه میسوخت؟!
آب دهانش را تلخ شده فرو داد و با زبان لال شده‌اش نگاهش را به مرد سیاهپوشش دوخت؛ "دیگر چگونه به او میفهماند که دوستش دارد؟! با کدام زبان بی زبان؟!"
با سکوتش، تهیونگ به سویش چرخید:
-و قضیه‌ی اون پسر تموم شده‌ست جونگکوک... پس اون قیافه کوفتی رو به خودت نگیر!

با چهره‌ای آشفته نگاهش را از نگاه فرو ریخته‌ی جونگکوک‌ گرفت و قدمهایش را به سمت راهرو کشید، تا به آنجا همه چیز سرجای خودش قرار گرفته بود، هیچ چیز مشکوکی نبود!
اما آنچه کامش را تلخ کرده بود سکوت غرق شده در فکر جونگکوکش بود، میدانست که او در افکارش خودخوری میکند!
نفسش را با صدا رها کرد:
-به هرحال توی لیست مظنونین هست؛ از اولش هم بود، به حسابش هم رسیدگی میشه...
-تو خوب بلدی با مظنونین کنار بیای افسر...
نیشی دیگر؛ زهری دیگر!
با اخم غلیظش به سوی او و نیشخندش چرخید:
-بفهم چی میگی جونگکوک...
-میفهمم، هرچی باشه سرویس‌ خوبی میداده!
پلک‌هایش را روی هم فشرد، حالا زمان آن بحث و حسادتهای کودکانه نبود!

قدمهایش به سوی اتاق کشیده شدند و جونگکوک پشت سرش قدم برداشت؛ جونگکوکی که شامه‌ی پلیسی نداشت؛ اما زاویه دیدش همچون یک مجرم واقعی بود!
-یه زیرخواب بود... میخوای یانجون رو به رخت بکشم؟
پاسخش صدای پوزخند عصبی‌ جونگکوکی تسلیم شده بود!
-میخوای یادت بیارم که چطور جلوم رو گرفتی تا نکشمش؟!
لبهایش را با حرص روی‌ هم فشرد و پشت سر او وارد اتاق سوهیونگ شد.
اتاقی که حالا در تاریکی مطلق فرو رفته بود!
قبل از هر حرکتی از سویش‌ یک جفت دستکش به سویش گرفته شد و تهیونگ با لحن ملایمی لب زد:
-دستت کن، سعی کن به چیزی دست نزنی!
پاسخش پوزخند پر حرص پسر کوچکتر بود، جونگکوکی که هنوز هم در فکر شریک جنسی او مانده بود.

پسر کوچکتر را پشت سر گذاشت و با تردید چراغ را روشن کرد؛ همان کافی بود تا تمام دو شب گذشته از مقابل نگاهش گذر کند؛ اتاق همان شکل مانده بود، بی‌آنکه حتی گرد خاکی جا به جا شود!
از میز بهم ریخته‌ی وسط اتاق گرفته، تا کمد نیمه باز مانده؛ از آن تخت و جای جثه‌ی او گرفته تا پرده‌های بازی که تاریکی شب را به نمایش گذاشته‌ بودند!
همان تصاویر کافی بودند تا نگاهش افتان شود و قلبش تیر بکشد؛ حقیقت آنکه آن زن از میانشان رفته بود!
کاش بیدارش می‌کردند و کاش آن فاجعه کابوسی بیش نبود، اما افسوس که رد خون او بر رخش کشیده میشد؛ خون او حقیقت دردناک دو شب گذشته بود!
چهره‌ی یخ زده‌ی او و آن تابوتی که صبح به خاک سپرده بودند، همان حقیقت بود...
"حقیقت لباسهای تنش بود!"

آب دهانش را فرو داد و نگاهش لبه‌ی خونی تخت، شکسته شد، خونی که خشک شده بود، خونی که وجودش را به التماس وا میداشت.
بیخبر بود و نمیدانست که نگاه جونگکوکش هم لبه‌ی تخت مرده است.
صدایش را صاف کرد، زمان سوگواری نبود!
باید همانطور که خواسته‌ی خواهرش بود، به آن افسر بازمیگشت...
باید قاتل را پیدا میکرد و مطمئن میشد که تاوانش را پس میدهد!
با نفس عمیقی زمزمه کرد:
-سرش رو کوبیده بودن به لبه‌ی تخت... طبق شواهد و عکسهایی که به جا مونده و گزارش پزشکی، ضربه جای حساسی از سرش خورده...
لبهایش را روی هم فشرد و با غم ادامه داد:
-جایی که یه ضربه هم برای کشتنش کافی بوده...

با پیچیدن صدای تهیونگ نفسش را رها کرد؛ همانطور که گزارش شده بود علت مرگ زن‌ خونریزی مغزی بود!
نیم نگاهی به میز واژگون شده انداخت؛ شبیه به یک درگیری بود!
-تو هم اون شب صداها رو شنیدی جونگکوک... صدای پای قاتل نزدیک نبود!
نمیدانست، چنان ترسیده بود که صداها را به درستی تشخیص ندهد!
تهیونگ به سمت ورودی اتاق قدم برداشت و درحالیکه چهارچوب در را چک میکرد، در را از داخل باز و بسته کرد؛ صدایی جیر جیر مانند ایجاد میشد، خانه قدیمی ساخت و چوبی بود!
-در اتاق باز بوده، با خیال راحت اومده تو و بی سر و صدا...
به سمت میز حرکت کرد و قدمهایش را شمرد، از ورودی تا میز کار او نه قدم نسبتا کوتاه فاصله بود!

صدای قدمهای او را پس از نفس‌زدن های سوهیونگ شنیده بود، پس قدمهایش تا به آن نقطه بی صدا بودند؟!
نیم نگاهی به میز انداخت؛ لپتاپی دریغ شده و در سویی دیگر آن صفحه شطرنج و روی زمین مهره‌های واژگون شده‌اش...
سوهیونگ عاشق شطرنج بود، آن زن از کودکی تا قبل از مرگش لحظه‌ای شطرنج را کنار نگذاشته بود...
آب دهانش را فرو داد و نیم نگاهی به جونگکوک انداخت، جونگکوکی که خیره به اسب معلق مانده‌ی کنج صفحه مانده بود!
قبل از هر جمله‌ای از سویش پسر کوچکتر زمزمه کرد:
-با هم درگیر شدن...
به رد پایه‌ی کشیده شده روی زمین اشاره کرد و بیخبر از نگاه تیز شده‌ی تهیونگ، روی زانوهایش خم شد و به رد روی پارکت ها اشاره کرد.
پای فلزی میز روی پارکت خراش ایجاد کرده بود، یک ساییدگی و خراش به اندازه‌ی تقریبا هفت الی هشت سانت!

متقابلا روی زانوهایش خم شد و نفس به نفس جونگکوک، نگاهش را به رد پا‌یه‌ی میز دوخت...
انگشتش به آرامی روی رد کشیده شد و دستکشهای مشکی رنگش را مقابل نگاهش بالا کشید، پودر چوبی پارکت، روی دستکشش خودنمایی میکرد، تازه بود!
سرش را تکان داد و به آرامی از روی زانوهایش بلند شد، پس پسر کوچکتر در آن نقطه هم همفکر او بود، کسی به میز برخورد کرده بود؛ میز به عقب هل داده شده بود و مهره‌ها ریخته بودند!
نگاهش روی اسب سفید رنگ ثابت شد؛ اسب معلق مانده، مهره‌ای که حالا نگاهش خیره به کمد خشک شده بود!
-سوهیونگ وقتی توی راهرو بود تشخیصش داد، با توجه به جمله‌هایی که می‌گفت انگار قبل از حضور قاتل توی اتاق جایی مخفی شده بود!
میدانست...
صداها را شنیده بود!

پلکهایش را ریز کرد و خیره به رد نگاه آن مهره‌، جمله‌ی پسر کوچکتر را برید:
-آروم حرف میزد، گفت که سیاه پوشیده... به ما سرنخ از ظاهرش میداد!
پس نمی‌توانست آشکارا سرنخ داده باشد، زن پنهان شده بود!
-صداش میلرزید و کم بود... انگار که...
-قایم شده بود!
سرش را تکان داد و قدمهای محتاطش را بی صدا به سوی کمد کشید؛ پارکت صدا میداد...
-وقتی زنگ زده بود، دقیقا جای تو ایستاده بود و...
مقابل کمد متوقف شد؛ کمدی که در ریلی‌اش نیمه باز مانده بود:
-صدای باز شدن در کمد رو تو هم شنیدی درسته؟!
با سکوت جونگکوک، آب دهانش را فرو داد و نگاه تیزش را از میان در به داخل دوخت:
-انگار که قدمهاش از میز تا کمد کشیده شده...

بیتوجه به عرق کردن دستهایش میان دستکش، در کمد را به عقب هل داد؛ تنها صدایی از باز شدن یک در ریلی بود و حرکت روان شده‌ای که به ناگه متوقف شد!
-پس احتمالا توی کمد قایم شده بوده.
گیج شده نگاهش را پایین کشید، درز ریل‌های کف کمد و در را با شدت بیشتری به تعدد به سوی مخالف هل داد؛ در بیش از یک حد مشخصی باز نمیشد، مانعی وجود داشت؛ مانعی بود که حرکت در را محدود و ریل را قفل کرده بود!
نگاهش را میان کمد و لباسهایش چرخاند، دستهایش از درز کنار کمد تا پایین کشیده شد، روی زانوهایش خم شد و با نگاه تیز و دستهای لرزانش تمام درزهای میان ریل را کاوید.
در قفل کرده بود!
لعنتی زیر لب فرستاد و با فشار و شدت، کفه‌ی دستش را به در کوبید، همان شدت کافی بود تا در باز شود و صدای تقه مانندی از درز میان ریلش روی پارکتهای کف اتاق کوبیده شود!
نگاهش همراه با صدای تقه ماننده روی پارکتها به پرواز درآمد.

"یک دکمه، دکمه‌ی سیاهرنگی که ظاهرا همان مانع میان ریل برای حرکت در بود!"
نگاهش روی آن سیاهی قفل شد.
دکمه‌ای که مانع حرکت در شده بود!
در حالیکه به سوی دکمه قدم بر میداشت، غرق شده در افکارش زمزمه کرد:
-جای دیگه‌ای جز این کمد برای قایم شدن نداشته...
دکمه را از روی زمین برداشت و نیم نگاهی به آن انداخت، دکمه‌ای ساده و مشکی رنگ!
آب دهانش را فرو داد و در امتداد انگشتهایش نگاهش را به کمد داد، اکثر لباسهای او مشکی بودند؛ آن دکمه‌ی ریز متعلق به لباس خاصی بود؟
افکارش کافی بودند تا قدمهایش به سوی کمد بازگردد:
-بیا اینجا رئیس...

با متوقف شدن جونگکوک‌ پشت سرش به سوی او چرخید و دکمه را کف دست او قرار داد:
-باید لباسهاش رو بگردیم!
با اتمام جمله‌اش، چنگی میان کمد انداخت و اولین کت مشکی رنگ او را بیرون کشید.
.
.
.
خیره به مرد آشفته‌ای مانده بود که بیتوجه به اطرافش روی‌‌ زمین مقابل کمد فرود آمده بود و دیوانه‌وار به لباسهای مشکی زیر دستهایش چنگ می‌انداخت...
آخرین لباس باقی مانده بود؛ تنها امیدی که توسط صدای گرفته‌‌ی او جان گرفت.
-پیداش کردم.
کت را میان دستش گرفت و مقابل نگاه جونگکوک بالا آورد.

کت بلند و مشکی رنگ،‌ کت رسمی‌ که حالا دکمه‌های ریزش خودنمایی میکردند!
نیم نگاهی به سرآستینهایش انداخت، یکی از دو دکمه‌ی آن ناپدید شده بود...
نفس حبس شده‌اش را رها کرد و بی‌توجه به سایرین لباسهای ریخته شده روی زمین، همراه با کت به سوی جونگکوک‌ قدم برداشت، جونگکوکی که مسخ شده کنار میز متوقف شده بود و خیره به او مانده بود؛ خیره به مردی که خستگی برایش تعریف نشده بود!
کت را از میان دستهای خسته‌ی او بیرون کشید و‌‌نیم‌نگاهی به سر آستینش انداخت، از دکمه‌ی دوم تنها یک تکه نخ باقی مانده بود...
تهیونگ دستی میان چهره‌اش کشید و درحالیکه عرقهایش را پاک میکرد لب زد:
-دکمه باهاش مطابقت داره...
مطابقت داشت اما به چه معنا؟!

نفسش را با صدا رها کرد و خیره به آن لباس زمزمه وار ادامه داد:
-شاید اتفاقی باشه...
-شاید هم یه نشونه تهیونگ...
جمله‌ی پسر کوچکتر همان روزنه نور میان تاریکی مطلق بود!
همانیکه خستگی‌اش را گرفت، همانی که کمی دلگرمش کرد.
کت را از میان دستهای او بیرون کشید و بی‌توجه به محتوای روی میز و آن مهره‌ی اسب معلق، لباس را روی میز کار خواهرش انداخت:
-باید بگردیمش... چون اگه یه نشونه باشه، میتونیم ازش سرنخ بیشتری بیرون بکشیم!
با صدای مهره‌ی اسبی که روی زمین سقوط کرد، نیم‌نگاهی به آن انداخت و دستهایش بی‌وقفه میان جیب‌های کت خزیدند...
دو جیب روی قفسه‌سینه، دو جیب روی خط لگن و دو جیب مخفی در داخل کت...

دریغ از نشانه‌ای کوچک!
شاید تنها اتفاق بود...
دکمه ای شل شده که به هنگام آویزان شدن کت افتاده بود!
قدمی به عقب برداشت، نباید ناامید میشد...
نگاه امیدوار جونگکوکش را داشت!
با دستهای داغ شده‌اش تمام دوخت زیر و روی کت را چک کرد، هیچ چیز نبود.
-صبر کن کیم.
دستهایش متوقف شدن و جونگکوک‌ کت را روی میز باز کرد، چنان که آستینهایش از دو سوی میز آویزان شوند!
نیم نگاهی به آن انداخت و اینبار همراه با پسر کوچکتر با دقت بیشتری دوخت آن را چک کرد؛ قبل از ناامیدی نگاهش روی مارک آن ثابت شد، مارکی که پشت گردن قرار میگرفت!

بی وقفه انگشتهایش به سوی مارک آن خزید و درحالیکه کمی پارچه‌ی آن را مچاله میکرد با احساس سختی زیر انگشتهایش، چشمهایش ریز شدند و اخم‌هایش را در هم کشید:
-یه چیزی... اینجاست!
به محض اتمام جمله‌اش مارک را از بغل چک کرد، درزی که نا مرتب شکافته شده بود؛ گویا چنگ بر آن افتاده بود!
آن مارک با عجله شکافته شده بود...
آب دهانش را فرو داد و انگشت اشاره‌اش را میان درز فرو کرد، همان کافی بود تا با برخورد نوک انگشتش به شی‌ای سفت و بی حرارت نگاهش به برق بیفتد.
نیم نگاهی به جونگکوک انداخت و درحالیکه با سرعت مارک کت را پاره میکرد، نگاهش را به داخل آن دوخت...
همان شی کوچک...
همان کارت حافظه!
قلبش متوقف شد، "میدانست که خواهرش او را رها نمیکند!"

نفسش را بریده خارج کرد و با نگاهی امیدوار نگاهش را به چشمهای ناباور جونگکوک دوخت.
کنج نگاه پسرک، لبخند میزد...
رم کوچک را بیرون کشید و با دقت براندازش کرد، ممکن بود تمامی اطلاعات در آن نهفته باشد؟!
-تهیونگ...
به سوی جونگکوک چرخید جونگکوکی که حالا مقابل کمد متوقف شده بود، جونگکوکی که نگاهش بر خلاف نگاه او از دید یک قاتل بود، نه یک مقتول...
-سوهیونگ رم رو برای تو به جا گذاشته، داخل کمد قایم شده و اون دکمه رو با عجله کنده که تو پیداش کنی اما...
آب دهانش را فرو داد:
-این جا...
به خون لبه‌ی تخت اشاره کرد:
-اینجا تموم کرده!

با سکوت پر درد تهیونگ با لحن آرامتری ادامه داد:
-اگر چنین چیزی درست باشه، احتمالا یه درگیری جلوی کمد به وجود اومده... بیا اینجا!
با نزدیک شدن قدمهای مردد مرد بزرگتر آب دهانش را فرو داد:
-بیا سر جای من...
جایش را با مرد بزرگتر عوض کرد و به رد پای روی زمین اشاره کرد:
-از این زاویه مشخصه... میبینیش؟!
رد پایی برهنه بود...
رد پایی ظریف و زنانه!
-رد پای کسی جز خواهرت نیست، اما خوب نگاه کن.
خم شد و به کشیدگی رد پا اشاره کرد:
-کشیده شده!

با ریز شدن نگاه تهیونگ سرش را با تاکید تکان داد و با دستش خطی فرضی از سمت کمد تا میز کشید:
-قاتل اون رو از کمد تا سمت میز کشیده.
حق با او بود...
پس جمله‌اش را برید:
-به میز کوبیده شده! یک درگیری داشتن...
نگاهش را با دقت بیشتری چرخاند:
-از میز تا تخت درگیری ادامه داشته و اینجا...
به خون خشک شده اشاره کرد:
-تموم شده...
سرش را بالا کشید و نگاهی به نگاه غم زده‌ی جونگکوک انداخت؛ جونگکوکی که حالا آرام شده بود.
جونگکوکی که در فکر آن اسلحه فرو رفته بود، اگر آن اسلحه بود شاید زن زنده میماند!
-فقط هلش داده...

-یه قتل غیر عمد!
با اتمام جمله‌اش قدمهایش را به سوی تخت کشید و انگشت لرزانش روی خون خشک شده و لبه‌ی تیز تخت کشیده شد:
-گفته بودن یک ضربه به اون قسمت سر، کافیه...
-شاید فقط اطلاعات رم براش مهم بوده.
اگر قتلی غیر عمد بود، جمله‌ی جونگکوکش صدق میکرد!
سرش را با درد تکان داد؛ گویا دیگر جان و رمقی برایش باقی نمانده بود.
نیم نگاهی به جونگکوک انداخت، جونگکوکی که حالا خیره به فاصله‌ی میان کمد و ورودی اتاق مانده بود!
دستهایش به آرامی میان جیبش خزید و شنود کوچک را بیرون کشید؛ قاتل همیشه به صحنه‌ی جرم بازمیگشت؛ برای آن رم هم که شده بود بازمیگشت!
با اطمینان از آنکه جونگکوک او را نمیبیند، شنود را به آرامی زیر تخت چسباند و درحالیکه نگاهش را به پتوی نامرتب

روی‌تخت میدوخت، با احساس قدمهای او از روی زانوهایش بلند شد!
-چیزی پیدا کردی؟!
بی آنکه نگاهش را از تخت بگیرد به آرامی لب زد:
-آره...
قبل از متوقف شدن قدم‌های جونگکوک، دسته موی کنده‌ شده‌ی مقابل نگاهش را بالا گرفت و به سوی او چرخید...
بیش از پنج تار موی کنار هم چیده شده، که گویا همزمان با یکدیگر کشیده شده بودند...
"دسته مویی بلند و البته طلایی رنگ!"
.
.
.

(اسکای لاین_)

قدمهای محکمش به داخل اتاق کشیده شدند و خسته از آن روز سیاه شده، کتش را بیرون کشید و روی کاناپه‌ی کنج اتاق انداخت.
فرصتی برایشان باقی نمانده بود، باید هرچه سریعتر از محتوای آن کارت حافظه باخبر میشد؛ افکارش کافی بودند تا پشت میز کارش قرار بگیرد و نگاهش را به جونگکوکی دهد که با تردید مقابل میزش متوقف شده بود...
جونگکوکی که قدم به قدم در آن روز همراهش بود؛ جونگکوکی که اگر نبریده بود تنها برای سرپا نگه داشتن او بود!
لبخند خالصانه‌ای زد:
-رئیس...
-کیم، لطفا یکم استراحت کن!

استراحت به او نمی‌آمد؛ یک شب استراحت جان خواهرش را گرفته بود...
با نگاهی شیفته، گره‌ی کرواتش را کمی شل کرد:
-بیا اینجا...
پاسخش نگاه محزونی بود که سعی در لبخند داشت، جونگکوک آشفته، جونگکوک‌ خسته و قدمهای کرختی که به آرامی به سویش کشیده شد:
-رئیس... امروز خستت کردم.
-دیوونه نباش افسر!
پسر کوچکتر تکیه‌اش را به میز داد، حالا درست مقابل او قرار گرفته بود، ایستاده بود و با فاصله‌ی کمی نگاهش را از بالا به مردش داده بود.
-خیلی کمک کردی جونگکوک... بابتش... ممنونم!
جمله‌ای که کافی بود تمام وجود پسر کوچکتر گرم شود؛ گویا به یکباره تمام‌ خستگی‌اش از بدنش جدا شده بود.

نباید سپاسگزار میبود، جونگکوک وظیفه‌اش را انجام داده بود...
مگر برای همان آنجا نبود؟!
-کاری رو کردم که باید میکردم تهیونگ...
با سکوت مرد بزرگتر لبخند کمرنگی زد و خودش را روی میز بالا کشید، چنانکه لبه‌ی میز بشیند:
-ما به اسم هم قسم خوردیم، اینطور نیست؟!
با نگاه قدردان و آرام گرفته‌‌ی او به نرمی زمزمه‌ کرد:
-اگر با تو و برای تو نباشم، برای کی باشم؟!
پاسخش نگاه دلباخته‌ی او بود...
تهیونگی که چنان چهره‌اش را میکاوید که گویا اولین بار است آن زیبایی را میبیند!
نگاهی آشنا، که اگر تا ابد هم ادامه داشت، باز هم قلبش را ذوب میکرد.
سرفه‌ی کوتاهی کرد:
-جواب من رو بده مرد شیفته...

کدام پاسخ؟
مرد شیفته‌اش نفس میکشید؟ میگذاشت که نفس بکشد؟!
-هیچکس جونگکوک!
روی صندلی کمی به جلو خم شد و نگاهش را سر تا پای جثه‌ی تراشخورده‌ی او گرداند:
-تو متعلق به این افسر حرومزاده‌‌ای...
-تا وقتی‌که زندم و نفس میکشم!
لبخند کمرنگی به جمله‌ی خالصانه‌ی او زد و با نگاهش تایید کرد:
-تا زمانی که زندست و نفس میکشه...
پسر کوچکتر کنج لبهایش را پایین کشید:
-خوبه!
تک واژه‌ای که منجر به صدای خنده‌ی مرد بزرگتر شد، خنده‌ی کوتاهی که با غمی نهفته سرکوب شد:
-هی...

از روی صندلی بلند شد و مقابل پسر کوچکتر ایستاد، حالا میتوانست از بالا او را ستایش کند!
-افسر جئون... وقتشه استراحت کنی، فقط یکم بخواب؛ لطفا...
پاسخش لبخند دندان نمای جونگکوکی بود که خیره به کروات شل شده‌ی دور گردنش مانده بود:
-با هم میخوابیم، بعد از اینکه مطمئن شدیم، اطلاعات به دست اومده برای امشب کافی بوده...
با سکوت تهیونگ ادامه داد:
-میخوام با خیال راحت سرم رو بذارم روی بالش، وقتی مطمئن شدم حالت بهتره...
با اتمام جمله‌ی او، بیتوجه به تپشهای بیرحمانه‌ی قلبش، نگاهش را میان چشمهای او ثابت کرد و مردمکهایش همراه با مردمکهای او به تزلزل افتاد:
-به اندازه‌ی کافی امروز خسته شدی افسر جئون...
-میخوام که کنارت...

با خم شدن و سایه انداختن مرد بزرگتر روی جثه‌اش جمله‌اش نیمه تمام ماند؛ تنها برخورد نفسهای پرحرارت مرد بزرگتر روی چهره‌اش بود و پوست بیشرمی که از آن داغی به نبض افتاده بود!
مرد بزرگتر نجوایش را روی لبهایش کوبید:
-استراحت کن رئیس‌زاده، نمیخوام امشب هم بیخوابی بکشی.
-بیخوابی کشیدن با تو، بیخوابی نیست تهیونگ!
خنده‌ی بی صدایی کرد، امان از او و امان از زیبایی‌هایش، جونگکوک حتی در بیان هم زیبا بود!
بی‌تردید فاصله‌ی میانیشان را کمتر کرد و درحالیکه دستهایش را دو سوی ران او، روی لبه‌ی میز ستون میکرد؛ بوسه‌ی گرمی را کنج لبهایش کاشت:
-افسرت از اطلاعات اون رم بیخبره رئیس...
آب دهانش را فرو داد و اینبار بوسه‌اش را روی یاقوتهای نیمه باز و بوسیدنی او کاشت:

-باید تنهایی انجامش بدم!
پاسخش سکوت دلخور پسر کوچکتر بود و نگاهی که پایین افتاد:
-پس منتظرت میمونم...
آب دهانش را فرو داد و با نفس عمیقی عطر تلخ و خنک مرد بزرگتر را وارد ریه‌های نیازمندش کرد:
-به خودت فشار نیار و اگر کاری بود...
-جونگکوک؟!
گستاخانه انتظار جانم‌هایش را میکشید و چه دردناک سکوت مجذوب شده‌ی او پاسخش بود!
بیتوجه به حرارت نفسهایش روی پوست چهره‌ی او به آرامی زمزمه کرد:
-افسرت جبران میکنه...
-آه محض رضای خدات کیم...
دستهای پسر کوچکتر روی سینه‌اش قرار گرفت و با خنده‌ای خجالت زده او را به عقب هل داد:

-از اتاق کوفتیت میرم بیرون، فقط تو رو قسم به اونی که میپرستی، اینجوری حرف نزن!
پاسخش صدای خنده‌ی مرد خسته‌ی شب بود و بوسه‌ای که اینبار روی شقیقه‌اش کاشته شد.
جونگکوکی که از لبه‌ی میز پایین آمد و نیم نگاهی به او انداخت:
-میرم...
اشاره‌ای به پاکت سیگار روی میز داد و درحالیکه آن را بلند میکرد زمزمه کرد:
-اما تو حق نداری بدون من هیچ کوفتی رو خاکستر کنی!
پاسخش نگاه رام شده‌ی تهیونگ بود و سری که به آرامی‌ تکان خورد:
-نمیکشم...
نیم نگاهی به حلقه‌ی میان انگشت او داد و لبخند کمرنگی زد:

-و بذار اعتراف کنم افسر جئون... تو زاده شدی تا حلقه‌ی کیم رو دستت کنی!
.
.
.
جونگکوکش اتاق را ترک کرده بود؛
مردش او را تنها گذاشته بود و حالا چه احمقانه دستهایش برای باز کردن محتوای رم به لرزش افتاده بود...
نیم نگاهی به صفحه‌ی لپتاپش انداخت، پوشه‌ای بی نام و نشان بود!
پلکهایش را روی هم فشرد و با نفس عمیقش فایل را باز کرد، اشاره‌ی صداداری که کافی بود نفسش حبس شود.
محتوای پوشه چهار فیلم با حجمی کم شده بود...
چشمهایش به درستی تشخیص نمیداد، فایلهای تصویری با اعداد و ارقامی بی سر و ته نامگذاری شده بودند.

آب دهانش را فرو داد و روی اولین فیلم از سمت چپ کلیک کرد؛ لحظه‌ای انتظار بود، نفسی حبس شده و قلبی که میان گلویش به تپش افتاده بود.
فیلم مقابل نگاهش پخش شد، فیلمی که بی صدا بود، تصاویری ناواضح از دوربین مدار بسته در محیط آشنایی که حالا مو را بر چهره‌اش بلند کرده بود.
"زندان گری‌سی!"
تصویر مردی خاکستری پوش، با چهره‌ای نا مشخص...
فیلم کوتاهی از رد شدن او در یک مسیر خاص!
آنجا کدام بخش از گری‌سی بود که به نگاهش آشنا بود اما نمیتوانست پردازش کند؟!
فایل دیگر را باز کرد...
همان مرد با همان پوشش، اینبار گوشه‌ای از در خروجی باشگاه، همان دری که به حیاط گری‌سی ختم میشد و همان باشگاه پرخاطره‌ای که مدتها بود خاک میخورد!

فیلم را متوقف کرد و روی چهره‌ی مرد زوم کرد، چیزی قابل تشخیص نبود؛ فیلم بی اندازه بی کیفیت بود!
حتی نمی‌توانست تشخیص دهد که موهای او جو گندمیست و یا تنها بازی نور است.
فایل را بست و فایل سوم را پخش کرد!
تصویری ناواضح از همان مرد و مرد دیگری که روی زمین کشیده میشد، مرد سن و سال دار و نسبتا چاقی که نگاهش را مات کرد...
آشنا بود...
حالا چه بر سر قلبی می‌آمد که پدرش را تشخیص داده بود؟!
مردی که توسط دستهای آن خاکستری پوش روی زمین و به سمت پله‌ها کشانده میشد، پدرش بود؟!
نفسهایش کند شدند و تمام حرارت بدنش به یکباره افت پیدا کرد.

فیلم را متوقف کرد و دستهایش میان یکدیگر گره خوردند، نفسهای بریده‌اش را رها کرد، حتی دیگر نمیتوانست به آن تصویر خیره شود.
پدرش بود!
یک پسر پدرش را به راحتی تشخیص میداد...
با دستهایی لرزان عرقهای پیشانی‌اش را پاک کرد و صدای مرتعش خواهرش میان افکارش اکو شد...
"مهره‌ی اسب"
"شاه زندان"
شاه زندان؟!
با حالی آشفته و قلبی که سینه‌اش را شکافته بود، آخرین فایل تصویری را پخش کرد...
تصویری واضح تر، از همان مرد خاکستری؛ همانی که به سوی خروجی زندان قدم برمیداشت؛ قدمهایی نسبتا خونسرد!

قدمهایش آرام شدند، مکث کوتاهی کرد و به آرامی به سویی مخالف چرخید...
چرخشی که کافی بود تا چهره‌اش کمی واضح شود!
وضوحی که کافی بود خون میان رگهای افسر آشفته منجمد شود.
فیکنر بود...
حالا می‌توانست منظور خواهرش را متوجه شود، شاه زندان، رئیس زندان بود؟!
فیکنری که متوقف شد و در کسری از ثانیه، چهره‌ی جیمز مقابلش قرار گرفت...
اما افسر آشفته خودش را باخته بود!
قاتل پدرش بیخ گوشهایش بود و او خودش را به کوری و ندانستن زده بود؟!

پس محتوای رم، تهدیدی برای فیکنر بود، اما از سوی کدام حرامزاده‌ای؟!

(اسکای‌لاین_ 04:45 بامداد)

نمیدانست چند دقیقه و چند ساعت گذشته بود؛ مدتی طولانی بود که روی تختش به جان کندن افتاده بود؛ افسرش را به اجبار تنها گذاشته بود و حالا تصور حال و روز او در آن اتاق کار کذایی دلیل بیخوابی‌اش بود...
دردناک جونگکوکی بود که در بیرون از آن زندان هم نمیتوانست بخوابد؛ در گری‌سی از ترس جانش و در بیرون از آن حصار از ترس جان تهیونگش!
فرقی نداشت کجا نفس میکشد، یک بی‌خواب همه جا از آن دنیای نفرین شده بیخواب‌ بود!
روی تخت نیم خیز شد و درحالیکه پاهایش زمین یخ زده را لمس میکرد، روی زانوهایش خم شد، دستی روی چهره‌ی پریشانش کشید و موهای مجعد بلند شده‌اش را به عقب هل داد، چه باید میکرد؟
چطور باید خواب را مهمان نگاهی میکرد که خون شده بود؟!

باریکه‌هایش و یا آن تلخی زهرمار شده؟!
افکارش‌ کافی بودند تا از روی تخت بلند شود و قدمهای بی هدفش را به سوی پنجره‌ی بسته شده بکشد.
تهیونگش خواب بود؟!
یا او هم بیخوابی میکشید؟
شاید مشغول به گره‌گشایی و حل معما بود، شاید هم بالاخره توانسته بود برای دقایقی هم که شده کمی بخوابد؛ نمیدانست نگران‌ بود و حالا بیخبری از احوال مرد بزرگتر هم همچون خوره به وجودش افتاده بود؛ دردناک آن بود که روی رو به رو شدن با او را نداشت، میدانست که تنهایی نیاز اوست ؛ میدانست که بر خلاف او، تهیونگ گاهی اوقات تنهایی‌اش را ترجیح میدهد، پس باید تنها میماند، تنها خاکستر میکرد و به تنهایی خیره به طلوعی دیگر میماند.
طلوعی غم‌زده، طلوعی که بهانه‌ای بود برای انتظار نگاهش را کشیدن!

نیم نگاهی به آنسوی پنجره انداخت؛ شهر فرش شده زیر پایش، شهری که با وجود ساختمانهای سر به فلک کشیده‌اش هم باز در پستی خود فرو رفته بود؛ نیویورک سیاه شده و امان از گرگ و میش هوایی که اضطرابش را دو چندان میکرد!
هوایی که میان روشنایی و تاریکی معلق مانده بود؛ آسمانی که اشکهایش خشک شده بودند و حالا بانی تصویری شده بود که آشوب درونش را تشویش میکرد!
نه گرگ بود و نه میش، آسمانی مرموز، آسمانی پر اسرار و آسمانی خاکستری شده از افکارش...
تصویر آن سوی پنجره، ساختمانهای مرتفع خاموش و آسمان مرده کافی بودند تا حالش بیش از پیش ناخوشایند شود.
هوا سرد بود، از بخار اطراف پنجره مشخص بود، آن مه غلیظی که شهر را کشته بود، سوز هوا را بیداد میکرد!
پاکت سیگار کذایی‌اش را از لبه‌ی پنجره بلند کرد و درحالیکه نیم نگاهی به محتوای آن می‌انداخت باریکه‌ای را بیرون کشید،

حال افسرش را میفهمید، مرگ آن زن کمر خودش را خم کرده بود پس چه بر سر تهیونگ آمده بود؟
باریکه میان لبهایش قرار گرفت و با صدا به آتش کشیده شد!
ذهنش تنها درگیر آن معامله بود، معامله‌ای نفرین شده، همان اسلحه‌ی نحسی که اگر به میان کشیده نمیشد؛ شاید زن زنده میماند...
باید به خاطر خون او هم که شده بود کار را تمام میکرد...
اگر تا آن لحظه یک دلیل برای انتقام داشت، حالا خون سوهیونگ هم اضافه شده بود، شاید از خودش میگذشت، اما نمیتوانست از آن‌ خون به نا حق ریخته شده بگذرد!
سوهیونگ، بیگناه بود!
دود میان لبهایش را رها کرد و خیره به آنسوی پنجره کام دیگری از سیگارش گرفت، اینبار با فکر خواسته‌ی هم سلولی تک چشمش...
اگر خواسته‌ی او را به اتمام میرساند، می‌توانست بازگردد؟!

بازگشتش به آن زندان می‌توانست شرایط را طور دیگری رقم بزند!
آب دهانش را فرو داد و غرق کردن تصویر مقابلش میان دود لبهایش، برابر شد با صدای آرام باز شدن در اتاق!
تهیونگی که با کمترین صدای ممکن وارد اتاقش شده بود تا مبادا با ورودش، جونگکوکش را بیدار کند...
افسوس که او بیدار بود و زیبایی غرق شده در خوابش از او دریغ شده بود!
نیم نگاهی به انعکاس جسم در هم شکسته‌ی او میان پنجره انداخت، موهایش آشفته نیمی از پیشانی‌اش را پوشانده بود و هنوز هم پیراهن عزایش را به تن داشت، پیراهنی که دکمه‌هایش تا نیمه باز شده بودند و ترقوه‌های برجسته‌اش را به نمایش گذاشته بودند، شلوارش پارچه‌ای و کمربندش درخشان...
'افسرش زیبا بود!
افسوس که نمیدانست...
افسوس که نمیگفت، تا نداند!

افسوس که نمیتوانست همچون او، او را طوری ستایش و پرستش کند که شایسته‌ی آن است؛ در واقع پسر کوچکتر با هربار خیره ماندن به آن مرد بارها از درون میمرد و زنده میشد اما سرکش‌تر از آن بود که بخواهد احساساتش را به زبان اورد؛ جانش به جان او بند بود و حالا چه دردناک جانهایشان در کنار هم، درد میکشید!"
بیتوجه به نیم تنه‌ی برهنه‌اش، کام دیگری از سیگارش‌ گرفت و نگاه تهیونگ درکسری از ثانیه به سویش چرخید، نگاهی که غافلگیر شده بود، نگاهی رکب خورده، نگاهی که انتظار بیداری او را نداشت!
قبل از هر جمله‌ای از سویش، نگاه او دریغ شد.
تهیونگی که اخم واضحی پیشانی‌اش را در بر گرفته بود و لبهایش را روی هم میفشرد تا مبادا جمله‌ای را به زبان بیاورد!
درست مقابل نگاه خیره و منتظر پسر کوچکتر، همچون آتشی‌ روشن شده، به سوی پاتختی کنج تخت قدم برداشت و بی‌آنکه نگاهی دیگر به او بی‌اندازه، کشویش را بیرون کشید...

به دنبال چه بود؟!
دستهایش وحشیانه میان کشو خزید و هرآنچه میانش بود را بیرون ریخت؛ ظاهرا آنچه به دنبالش بود میان کشو نبود، چرا که دستهایش متوقف شدند و کشوی به هم ریخته را با صدای زیادی رها کرد...
قدمهایش به سوی کمد گوشه‌ی اتاق کشیده شدند؛ دیگر اهمیتی نداشت، سر و صدای قدمها و دستهایش زیاد شده بودند و میدانست اما هیچ اهمیت نداشت؛ پسر کوچکتر پا فرای حدش گذاشته بود و حالا هیچ چیز اهمیتی نداشت.
عصبی، در کمد را به سویی هل داد و همچون تشنه‌ای به دنبال آب تمام لباسهای او را از میان کمد بیرون کشید:
-کجاست؟!
شوکه و ناباور از لباسهایی که هر کدام به سویی پرتاب میشد آب دهانش را فرو داد و سیگار نیمه‌اش را لبه‌ی زیرسیگاری رها کرد:
-چی شده...

-کجاست؟!
چه کجا بود؟!
مرد بزرگتر به جان طبقه و کشوهای کمد افتاد:
-کجا قایمش کردی؟!
با سر و صدای زیاد و مغزی خاموش شده، تمام محتوای کشو و هرآنچه بود و نبود را بیرون ریخت:
-کجا گذاشتیش؟
با زبانی لال شده خیره به مردی مانده بود که مردمکهایش میان کاسه‌ی خون چشمهایش دفن شده بودند، تهیونگ خشمگینی که او را به یاد تازه‌وارد گری‌سی می‌انداخت!
تهیونگی که اگر به داد او نمیرسید نه تنها دخترش را بیدار میکرد، بلکه یک شهر را به آتش میکشید.
قدمهای پر تردیدش به سوی او کشیده شدند، چطور باید آرامش‌ میکرد؟!
-تهیو...

با بسته‌ شدن پلکهای او و فشرده شدنشان، جمله روی لبهایش ماسید و مرد بزرگتر از آن کمد هم دل کند:
-بگو‌ کجاست؟
به سوی تخت قدم برداشت و بدون تردید روی زمین خم شد، زیر تخت!
با صدایی اینبار خفه شده زمزمه کرد:
-کجا قایمش کردی؟ خوب میدونی دارم از چی حرف میزنم!
از روی زمین بلند شد و با یک حرکت بالش روی تخت را به سویی پرتاب کرد و ابنبار تن صدایش را بالا برد:
-اون اسلحه‌ی لعنتی کجاست... جونگکوک؟!
فرو ریخت...
میدانست که به دنبال چیست اما حالا،‌ برای چه لال شده بود!
قدمهایش به سوی تخت کشیده شدند و درست مقابل نگاهش تخت بیش از پیش بهم ریخت:
-کجا گذاشتیش حرومزاده؟!

فریاد او کافی بود تا قلبش با صدای واضحی ترک بردارد، باز هم حرامزاده خطاب شده بود، اینبار با فریاد او.
با نگاهی خیره و شرمنده، قفل زبانش شکسته شد:
-داد نزن...
کنار او متوقف شد و درحالیکه نگاهش را به خون چشمهای او میداد تن صدایش را پایین آورد:
-داد نزن... افسر!
پلکهایش را روی هم فشرد و او را به کناری هدایت کرد!
اسلحه زیر تشک تخت بود و حالا چه باید میکرد تا آن آتش را خاموش کند؟!
تشک روی تخت را تا حد اندکی بالا کشید و دستهای لرزانش به زیر آن خزید، در کسری از ثانیه تنها سرمای آشنا و اسلحه‌ای بود که بالاخره میان‌ دستهای منجمد شده‌اش فشرده شد!
با زبانی بریده شده آن شی را بیرون کشید و همان کافی بود تا نگاه مرد بزرگتر با ناامیدی مشهودی روی دستهایش بخزد.

تهیونگی که نگاهش روی اسلحه خشک شده بود اما افکارش مرگ خواهرش را بر دهانش میکوبید!
اسلحه‌ی آشنای او، اسلحه‌ای که خودش به او داده بود...
سیب گلویش به حرکت افتاد و با فکی قفل شده، نگاهش میان دستهای او لرزید.
-تهیونگ میخواستم بهت بگم...
چه بگوید؟!
کی بگوید؟!
چرا بگوید؟!
دیگر دیر شده بود...
ذهنش گنجایش جمله‌ای دیگر را نداشت اما جونگکوک‌ ادامه داد:
-من... متاسفم!
پوزخند دردناکی زد:
-متاسفی؟!

نگاهش را میان چهره‌ی او چرخاند و قدمی‌ به عقب برداشت:
-متاسفی جونگکوک؟!
متاسف بودن او دردی را دوا نمیکرد، تنها زخمی دیگر به جا میگذاشت، مهم جانی بود که گرفته شده بود، خواهری که دریغ شده بود و خاطراتی که به یادگار مانده بود!
-دیر نیست؟
-میخواستم بهت بگم...
دیگر فایده‌ای نداشت، چه میگفت؟!
خنده‌ی بی صدایی کرد و به لرزش اسلحه خیره ماند:
-چی رو بگی؟! اینکه چطور با حماقتهات اون زندگی رو به باد دادی؟
با دوخته شدن لبهای او قدمی را که پس کشیده بود بازگرداند:
-اینکه چطور سر یه خریت ساده، جونش رو از دست داد؟! چی رو بگی جئون؟! بگو...
دیگر چه میگفت؟!

چه میگفت وقتی او آنگونه نگاهش میکرد؟!
دیر بود!
خیلی دیر شده بود...
بغضش را فرو داد:
-سوهیونگ اون شب توی بیمارستان باهام یه معامله کرد...
بیمارستان؟!
برای چه به یاد نمی‌آورد؟ منظورش همان شبی بود که هانا متوجه علاقه‌ی میانشان شده بود؟
-بهم گفت که... پیداش کنم، گفت هرطور شده انتقامش رو بگیرم... افسر، ازم خواست بکشمش.
میدانست، خواهرش به دنبال دردسر میدوید!
و حالا با فشاری افتاده، خیره به نگاه شفاف جونگکوکی مانده بود که در عذاب وجدانش دست و پا میزد:
-ازم خواست اون حرومزاده رو بکشم...
-و در عوضش..؟

آب دهانش را فرو داد، چه میگفت؟!
"حقیقت، افسرش را میشکست!"
-ازش یه اسلحه خواستم...
جمله‌اش کافی بود تا صدای خنده‌ی تهیونگ وجودش را بلرزاند:
-به من دروغ نگو... رئیس! بگو چی ازش خواستی؟
-همین تهیونگ...
با سکوت ترسناک مرد بزرگتر نفسش را بریده رها کرد، نمیتوانست حرفی از برادرش بزند!
جیمینی که دلیل آن معامله بود.
تهیونگ نیم‌نگاهی به او انداخت؛ لعنت بر نگاهی که صادق به نظر میرسید؛ نگاهی که از فاش کردن حقیقت هراس زده بود.
حقیقت آنکه سوهیونگ بیش از افسرش آن سایه را میشناخت و حالا برای تهیونگ هم که شده، نمیتوانست حقیقت را کامل بیان کند.

-میدونم داری دروغ میگی جونگکوک، میدونم داری پنهانش‌ میکنی رئیس...
سرش را با ناامیدی تکان داد و خیره به لبهای بوسیدنی او زمزمه کرد:
-اما بالاخره میفهمم... میفهمم چی رو پنهان میکنی.
با احتیاط به اسلحه‌ی میان دست او اشاره کرد:
-حالا اون کوفتی رو بدش به من!
دستش را جلو کشید:
-بدش به من، جونگکوک...
پاسخش قدم جونگکوک به سمت عقب بود:
-نمیتونم کیم، من به او زن‌ قول دادم!
قول چه را داده بود؟! مگر میدانست راس آن فرقه کیست؟!
میدانست و تا به آن لحظه لال شده بود؟!
وای بر حال او...

پس شکش به فیکنر، خیالی باطل بود؟!
-گفتم بدش به من!
-تهیونگ...
فریاد کشید:
-اون کوفتی رو بده به من!
پاسخش صدای فریاد آزرده و متقابل پسر کوچکتر بود:
-نمیتونم، حرومزاده...
فریادی که کافی بود، متوقف شود.
لرزش صدایی که کافی بود، بمیرد.
نگاه شفاف و درخشان شده‌ای که کافی بود از زندگی ببرد!
-باید از اینجا برم، باید کاری که گفتم رو انجام بدم، باید شده به خاطر خون اون زن... باید بکشمش...
اخمهایش را در هم کشید و با نفرتی آشکار، با کاسه‌ی لبریز چشمهایش به جدال افتاد:

-باید برگردم، میخوام با دستهای خودم جونش رو بگیرم کیم...
دستهایش را با لرزش تکان داد:
-دستهای کوفتی خودم! میخوام صدای...
-جونگکوک...
نمیدانست چه میگوید!
نمیفهمید پسر کوچکتر چه در سر داشت.
دیوانه شده بود؟!
یا انتقام او را به جنون کشیده بود؟!
-باید خونش رو بریزم!
جمله‌اش کافی بود مو بر بدن مرد بزرگتر بلند شود...
جونگکوک مسخ شده‌ای که دیوانگی نگاهش را پوشانده بود؛ جونگکوکی که به جونگکوک کلیسا شباهت پیدا کرده بود؛ جونگکوکی که مقابل نگاهش جان کشیش را گرفته بود!
حالا با همان نگاه آزرده ی انتقامجو، اشکهایش را سرکوب میکرد!

آب دهانش را فرو داد و قبل از هر جمله‌ای از سویش جونگکوک زمزمه کرد:
-میخوام این بازی تموم شه.
پس میدانست، میدانست و لال شده بود!
لبهایش به لرز افتاد:
-تو... میدونی کیه جونگکوک؟
با ناباوری لب زد:
-میدونستی و تمام مدت، خفه خون گرفته بودی!
-من... مطمئن نبودم!
مطمئن نبود؟!
دیگر چه چیز را باور میکرد، دروغی بود که او نگفته باشد؟!
یکبار پاسخش اسلحه بود و باری دیگر "تو رو تهیونگ!"
نگاهش به تزلزل افتاد، فکش منقبض شد و زمین و زمان در افکارش واژگون؛ جونگکوک او را میشناخت؟!

میدانست و او را در سردرگمی‌ها رها کرده بود؟!
میشناخت و تمام مدت به درجا زدن او چشم دوخته بود؟!
برای چه؟!
-میخواستم ازت محافظت کنم.
اتاق در سکوت فرو رفت...
محافظت!
واژه‌ای که قبلا هم از زبان او شنیده بود؛ چرا خودش به نتیجه نرسیده بود؟!
-نمیخواستم تو هم درگیر این کثافتکاری بشی!
تن صدایش بالا کشیده شد:
-ترسیدم تو رو هم از دست بدم تهیونگ!
شکست...
با ترس او فرو ریخت؛ اما چه درد قلبی را دوا میکرد که خنجر خورده بود؟!

نفسش را بریده رها کرد و بی‌توجه به اشک چشمهای او با نگاهی خنثی و لحنی یخ زده زمزمه کرد:
-اون کوفتی رو بده به من...
قدمی به سوی او برداشت و بی وقفه فریاد زد:
-این اسلحه دلیل از بین رفتن اون زنه...
بی‌توجه به صدای فریادی که لرز بر جثه‌ی پسر کوچکتر انداخته بود، با شدت آن شی فلزی و یخ‌زده را از میان دست‌های او بیرون کشید:
-میفهمی‌ جونگکوک؟! نمیذارم تو رو هم از بین ببره!
اسلحه را پایین کشید و نگاهش را به چشمهای او دوخت:
-نمیذارم تو رو هم ازم بگیره...
بیخبر از صدای قلب او، بدون تعلل فریادهایش را نصیب او میکرد:
-نمیذارم با حماقتهات، خودت رو هم به کشتن بدی!
خنده‌ای عصبی سر داد؛ دیوانه شده بود:

-میخوای از من محافظت کنی؟ دیوونه شدی آره؟!
با سکوت او جنون وار ادامه داد:
-میخواد از من محافظت کنه...
صدای خنده‌های بریده‌اش میان اتاق پیچید و درحالیکه قدم نهایی را به سوی او برمی اشت، متوقف شد؛ چنانکه نفسهایش روی چهره‌ی او بوسه بکارد:
-تو تنهایی هیچکاری نمیکنی جئون، نمیذارم که بکنی؛ شده توی همین اتاق به این تخت کوفتی زنجیرت کنم، نمیذارم تنهایی حتی یک قدم دیگه برداری!
با بسته شدن پلکهای او نفسش را با شدت رها کرد و کمی تن صدایش را پایین آورد:
-یا حرف میزنی، یا ازت حرف میکشم... به هر قیمتی که شده!
چه میگفت؟!
میفهمید چه بر زبان می‌آورد؟!
میفهمید با قلب مقابلش چه میکند؟!

میفهمید و اتاق را بر سرش گذاشته بود؟!
-با هم پیداش میکنیم.
نگاه سرخ از خشمش را از نگاه افتاده‌ی جونگکوک گرفت؛
عرقهایش از شقیقه پایین چکیدند و قدمهای محکمش را به سوی خروجی اتاق کشید:
-و اگر یکبار دیگه فکر رفتن از این خونه به سرت بزنه جونگکوک...
درحالیکه اسلحه را میان دستش میفشرد انگشت اشاره‌اش را به تهدید مقابل نگاه متزلزل او تکان داد:
-به روح خواهرم قسم که خودم استخون پاهات رو خرد میکنم!
در را باز کرد و صدای خنده‌ی بریده‌ی جونگکوک میان اتاق پیچیده شد:
-میخوای به تخت زنجیرم کنی، بکن...
با متوقف شدن دستهای مرد بزرگتر، ادامه داد:

-میخوای به هر قیمتی که شده ازم حرف بکشی، بکش... میخوای استخون پاهام رو خرد کنی، بکن...
نفسش را بریده رها کرد:
-میخوای شکنجم کنی؟ بکن تهیونگ، هرکاری میخوای بکن! اما نمیذارم با این حرفهات خودت رو توی دردسر بندازی...
متقابلا انگشتش را به تهدید مقابل او گرفت:
-من از این‌ خونه میرم...
-میکشمت جونگکوک!
لحن تهدید آمیز مرد بزرگتر کافی بود تا لبخند غمزده‌ای روی لبهایش بشیند.
-اگر تمومش نکنی و ادامه بدی... میکشمت...
-جونم رو بگیر، اگر فکر میکنی این حالت رو خوب می‌کنه...
-دهنت رو ببند!
بی‌توجه به ارتعاش صدای‌ او قدمهایش را به سویش‌ کشید:
-اما من کار خودم رو میکنم...

-میخوای چیکار کنی رئیس‌زاده؟!
آب دهانش را فرو داد و با ترسی افتاده به جانش زمزمه کرد:
-میخوای تمومم کنی؟
-میخوام برگردم، میخوام تمومش کنم...
بازگردد به کجا؟!
آشفته نگاهش را میان چهره‌ی او چرخاند و جمله‌ی پسر کوچکتر کافی بود تا تپشهای قلبش میان سینه میخکوب شود:

-اون حرومزاده‌ای که دنبالش میگردی، اینجا نیست تهیونگ، توی اون زندانه!

"دنیایشان غرق شده در بیرحمی بود و امان از دنیایی که در آن بیرحمان تنها با لباسهایشان حکم تعیین میکردند!"

Continue Reading

You'll Also Like

27.5K 7.7K 83
+اگه دیگه هیچکدوم از نامه‌هات رو نخونم از سرم میپری؟ -اگه ببوسمت خفه میشی؟ Couple:Yoonmin, Nαmhopekook (ft. Jack), Jintae Genres:Schoollife, slice of...
42.3K 7.2K 19
تهیونگ با تمام وجودش از الفا ها متنفره، اون میدونه که هیچوقت قراره نیست به یکی از اونا اجازه بده تا جفتش بشه. از طرفی تهیونگ عاشق بچه هاست و دلش میخو...
6.6K 1.5K 43
توهم | Delusion - ما نمیتونیم دوباره خوشحال باشیم. + حتی اگه از همه‌چیزمون برای رسیدن بهش بگذریم؟ ------------ - دوستم داشتی؟ تو هیچوقت واقعا دوستم د...
66.5K 9.8K 27
ژانر: انگست کاپل: سپ کاپل فرعی:کوکمین لبخند میزد ، لحظه ای که عطر شکوفه های رز کل خونه رو پر کرده بود . سعی میکرد مثل همیشه دردش رو پنهون کنه ، ام...