INRED | VKOOK

By V_kookiFic

428K 38.8K 25.7K

In Red - سرخ‌پوش جونگکوک جئون، رئیس زاده‌ی بند هشتم زندان گری سی! کسی که توی سلول‌های اون زندان بزرگ شده بود... More

Characters ♨️
Part 1♨️
Part 2♨️
Part 3♨️
Part 4♨️
Part 5♨️
Part 6♨️
Part 7♨️
Part 8♨️
Part 9♨️
Part 10♨️
Part 11♨️
Part 12♨️
Part 13♨️
Part 14♨️
Part 15♨️
Part 16♨️
Part 17♨️
Part 18♨️
Part 19♨️
Part 20♨️
Part 21♨️
Part 22♨️
Part 23♨️
Part 24♨️
Part 25-A♨️
Part 25-B♨️
Part 26♨️
Part 27♨️
Part 28♨️
Part 29-A♨️
Part 29-B♨️
Part 30♨️
part 31♨️
Part 32♨️
part 33♨️
part 34-A♨️
part 34-B ♨️
Part 35♨️
Part 36♨️
Part 37♨️
Part 38♨️
Part 39-A♨️
Part 39-B♨️
Part 40♨️
Part 41♨️
Part 42-A♨️
Part 42-B♨️
Part 43♨️
Part 44♨️
Part 45-1 ♨️
Part 45-2♨️
Part 46♨️
Part 47-1♨️
Part 47-2♨️
Part 48♨️
Part 49♨️
Part 51-1♨️
Part 51-2♨️
Part 52♨️
Part 53♨️
Part 54♨️
Part 55♨️
Part 56♨️
Part 57-1♨️
Part 57-2♨️
Part 58♨️
Part 59♨️
Part 60♨️
Part 61-1♨️
Part 61-2♨️
Part 62♨️
Part 63-A♨️
Part 63-B♨️
Part 64-A♨️
Part 64-B♨️
Part 65♨️
Part 66♨️
Part 67♨️
Part 68♨️
Part 69-A♨️
Part 69-B♨️
Part 70♨️
Part 71♨️
Part 72♨️

Part 50♨️

3.5K 268 232
By V_kookiFic

"قسمت پنجاهم"

-فرقی نداره مربی جئون، این سالهای پشت میله بیگناه رو هم گناه کار میکنه!
-هانا... بر خلاف تو من پدر خوبی نداشتم، میدونی تو حداقل اون هاله‌ی محو پدرت رو به یاد میاری و میگی که دوستت داشته، اما میتونی تصور کنی که اگه با یادآوری هاله‌ی محو پدرت یخ بزنی و تموم وجودت فلج شه یعنی چی؟!
با گره خوردن نگاه براق دخترک به نگاه مات شده از نفرتش زمزمه کرد:
-پدر من مرد خوبی نبود!
با مکثی کوتاه و تلخ ادامه داد:
-هیچوقت بهت تحمیلی نشده تا اجبار رو درک کنی، نذار که بشه!
-منظورتون چیه؟

-از یه خانواده‌ی از هم پاشیده فقط یه پیرمرد برام باقی مونده، یه پیرمرد که حرف نمیزنه مبادا نفسهاش تموم شه و بمیره...
پاسخ جمله‌اش خنده‌ی ریز و بیصدای هانا بود؛ از خنده‌ی او خنده‌ی بی صدایی کرد:
-به اون هم تحمیل شده بود، تحمیل میشد و مجبور بود؛ بهش فهمونده بودن که آدم زاده شده تا یا به جرم و خلاف کشیده شه و یا کسی باشه برای پاکسازی این جرمها... اما هانا...
تماس چشمی‌اش را موفقیت آمیز برقرار کرد و با لحنی شمرده ادامه داد:
-وقتی یه اسلحه پر به سمتت نشونه گرفته شده باشه، چه فرقی میکنه کی باشی؟
...
-تهدیدش کردن، جونش در خطره... خودش و خانوادش رو به خارج از شهر ببر... فهمیدی؟!
یونگی سری تکان داد:

-نمیخوای بگی چی شده؟!
-میگم یونگی، فعلا فرصت چندانی باقی نمونده کاری که میگم رو انجام بده...
-عقلت رو از دست دادی؟
پلکهایش را روی هم فشرد و نفسش را با صدا رها کرد، یونگی بیخبر بود پس نباید به جوش می‌آمد؛ حالا فرصت افتادن به جان یکدیگر نبود!
-نه... تهدیدش کردن یه امانتی رو توی مقتول جاسازی منه!
پاسخش خنده‌ی ناباور یونگی بود:
-دیوونه شدی؟ افسر؟ این هم با اون حرومزاده دستش تو یه کاسست!
ممکن بود..
اما کبودی و نگاه و التماس صدایش چیز دیگری میگفت، زمان میخرید!
-با فیکنره!

-نیست یونگی، تو این یه مورد بدنش حرف دیگه‌ای رو میزنه!
یونگی ساکت شد...
یک ساکت ناباور از دل به رحم آمده‌ی افسر کیم!
زمزمه کرد:
-این دیوونگیه... این اعتماد تو، حماقته!
...
-منم دلم براش تنگ شده...
پاسخش لبخند محو هانا بود، هانایی که میدانست آقای جئون آن لبخند را نمیبیند، اما آنچه واضح بود گرمای قلبش بود؛ پدرش دیگر تنها نبود؛ جونگکوک او را دوست داشت و برق دوست داشتنش، چشمهایش را درخشان کرده بود!
قدمهایش را جلو کشید:
-بهش گفته بودید اینجاییم؟
گفته بود اما به دخترک چه میگفت؟ با حقیقت، غمش دو چندان میشد؟حقیقت آنکه پدرش نرسیده است؛ چه بر سر پدری می‌آمد

که تنها فرصت بودن با دخترش را هم گره خورده در میان سیاهی‌های زندگی از دست میداد؟!
-آخه اون میدونه من عاشق اینج...
-برای همین هم اینجاست!
با پیچیدن صدای گرفته و لحن بم مرد بزرگتر با ناباوری به سویش چرخید...
تهیونگ؛ به همراه سه کاپ قهوه!
مردی سیاهپوش، غرق شده در سیاهی به همراه آن لباسهای رسمی و البته پالتوی بلند و مشکی رنگی که صدای تپشهای قلبش را بلند میکرد.
...
-فقط به تو اعتماد دارم سوهیونگ!
-حماقت نکن، من رمز گشایی اون کوفتی رو بلد نیستم!
میدانست، به دنبال فردی مطمئن بود تا از آن شی نفرین شده مراقبت کند و دردناک آن بود که کسی را جز خواهرش نداشت.

ریسکش را به جان خریده بود که آن حافظه‌ی کوچک را به خواهرش دهد؟!
آب دهانش را تلخ شده فرو داد و نگاهش روی خنده‌ی جونگکوک و هانا با فاصله‌ی زیادی از جثه‌شان میخکوب شد!
زیبا میخندید...
کام دیگری از سیگارش گرفت:
-نگهش دار، تا بتونیم سر از پسوردش دربیاریم... اگر بتونم فرد مطمئنی رو میفرستم پیشت!
...
-فکر میکردم دلت برام تنگ شده...
هانا لبخند پهنی زد، بی اندازه دلتنگ پدرش بود، "اما میدانست و آگاه بود که دلی در کنارش تنگتر از دل اوست!"
نیم نگاهی به مربی‌اش انداخت و لبخندش رفته رفته کمرنگ شد:
-تنگ شده، اما میدونم یه نفر بیشتر از من دلتنگته.
جمله‌اش کافی بود تا بی‌اراده نگاهش گره‌ی جونگکوک شود!

پس حق با دخترک بود، هر سه میدانستند دلتنگ ترینشان کیست.
...

««««-دلم برات تنگ شده بود تهیونگ و توی حرومزاده...
فندک را از میان دست مرد بزرگتر بیرون کشید و سیگارش را به آتش کشید:
-سه شب کوفتیت رو تو اون اداره‌ی مزخرفت گذروندی!
-رئیس‌زاده...
با کشیده شدن نگاه جونگکوک، کامی از سیگارش گرفت و لبخند زد:
-نمیخوای به من هم گوش بدی؟!
-نمیخوام توجیهش کنی.
توجیهش نمیکرد، میخواست که بداند...
-نمیخوام توجیه کنم، میخوام که بدونی این سه شب چی به من گذشته!

-چی بهت گذشته افسرِ شیفته؟!
نگاهش همراه با دود میان لبهای او به رقص درآمد:
-بیتابی، عطش و...
آب دهانش را فرو داد و با تردید لب زد:
-عاشقی!
"عاشقی؟"
پاسخش سیگاری بود که مقابل لبهای جونگکوک متوقف شد؛ پسر کوچکتری که حالا با ناباوری و نگاهی درخشان شده به او خیره مانده بود!
قدمی به جلو برداشت.
فاصله... کافی شان بود!
سرش به مایل خم شد و نگاهش را میان اجزای چهره‌ی او چرخاند، "چنان عمیق که گویا آخرین بارش بود!"
"چنان تشنه که گویا جونگکوک همان سراب پر وهم بود!"
-دل منم برات تنگ شده بود جونگکوک.

با اتمام جمله‌اش، لبخند خالصی زد و سیگار او را از میان لبهایش پایین کشید.
بوسیدنش را میخواست، لمس یاقوتهایش و آن آغوش بی‌پایان!
جونگکوک لبخند دندان نمایی زد.
انتظارش را نداشت و حالا چه ناباور سعی در حفظ ظاهرش داشت؛ بدون شک اگر تهیونگ ادامه میداد او را میبوسید، بی توجه به نگاه‌های اطرافشان، بی توجه به زمزمه‌های دیگران!
-حتی دلم برای لاس زدنهات هم تنگ شده بود افسر!
-لاس نمیزنم رئیس...
سیگار پسر کوچکتر را پایین انداخت و درحالیکه آن را زیر پایش له میکرد نگاهش را پایین انداخت:
-باورش انقدر برات سخته؟!
سخت نبود...
عمیق بود!

"صدای قلب تهیونگ را میشنید، قلبهایشان خواهان آغوش بودند!"
-باور افسری که دلتنگ شده، کار سختی نیست، نه حداقل تا زمانی که رئیسش انقدر بیتابه تهیونگ...
چه میگفت؟ قصد گرفتن جانش را داشت؟!
-اگر نگاهش به امید نگاهت و لبهاش به امید گره خوردن به یاقوت لبهات باشه چی؟!
با تزلزل مردمکهای جونگکوک لبخند محوی زد و بیتوجه به سیگاری که میان انگشتهایش خاکستر میشد، دستش را گره‌ی انحنای گردن او کرد:
-میبوسیش؟!
پاسخش نگاه جونگکوک بود، نگاه ساکتش، نگاه ناباوری که سعی در باورش داشت!
-میبوسیش جونگکوک؟
جونگکوک متوقف شده بود!

مرد بزرگتر نمیدانست چه بر سر قلب او آورده بود!
میبوسید، همچون آخرین بوسه قبل از اتمام نفسهایش!
-اگر نفسهاش رو با نفسهات و تپشهای قلبش رو با قلبت یکی کرده باشه چی رئیس... باورش میکنی؟!
کافی‌اش بود!
دیگر نمیتوانست آن بیتابی را تاب بیاورد و تهیونگ به جنون رساندن او را از بر شده بود، به حق که روزی او را میکشت!
-اگر عاشقت شده باشم چی؟!
در ابهام فرو رفت...
درست شنیده بود؟!
فضا برایش در لایه‌ای تار فرو رفت، چنانکه تنها وضوح چهره‌ی او باشد؛ نگاهش، صدایش و موج آویز شده از ابریشم‌هایش.
-اگر عاشقت شده باشم چی جونگکوک؟ اگر تو همون خدایی باشی که به نفسهاش سوگند خوردم...

صدای او میان افکارش اکو میشد؛ بزرگمردِ شیفته‌ای که جنون در نگاهش برق انداخته بود، تهیونگِ مجنونش!
تهیونگ و تار مجعد موهایش...
تهیونگی که عاشق به نظر میرسید!
-عشق نارنجیپوش مجنونت رو میپذیری؟!
پلکهایش را روی هم فشرد و لبهایش را گزید؛ در واقع تنها وضوح آن شب نورانی در آن ارتفاع و آن زیبایی، چشمهای مرد بزرگتر بود!
نگاهی که جانش را میگرفت؛ نگاهی که نور بود، نگاهی که تنها روشنایی میان شبهایش بود.
حالا چه بیرحمانه آنقدر بی‌پرده و مستقیم قلب پسر کوچکتر را هدف قرار داده بود و آن را میان حرارت صدایش ذوب میکرد؛ نمیدانست میمیرد؟!
-عشق و بندگیم رو میپذیری... رئیس زاده؟
دستهایش به لرز افتاد!

آب دهانش را فرو داد، نفس حبس شده‌اش را بریده رها کرد؛ میان چهره‌ی او، میان لبخند سوزانش، میان نگاهی که حالا ذره ذره‌ی وجودش را در خود بلعیده بود!
-جونگکوک؟
نفسی برایش باقی مانده بود وقتی تمام و کمال به او تعلق پیدا کرده بود؟ وقتی مشتهایش را میفشرد تا مبادا مقابل او ببارد و مبادا در میان بوسه‌هایش گریه شود!
-من رو به عنوان مرد زندگیت... میپذیری؟
نگاهش شفاف شد...
شفاف، چنان داغ و چنان سنگین از حلقه‌ی احساساتش که شرم کند و مردمکهایش را از نگاه خیره و پرانتظار تهیونگ دریغ کند!
"مرد زندگی؟!"
زیادی‌اش بود...
ترکیبی از دو واژه‌ی مصمم، که ندا از زنده بودن میدادند...

مردِ زندگی... مگر نبود؟!
وجودش نبض شده بود؛ قلبش لرزان و دستهایش چنان کم حرارت که از حالِ خودش به خنده بیفتد؛ "درست بود، مرد زندگی‌اش بود همانی که روحش را به پرواز درمی‌آورد؛ همان تهیونگ، همان نارنجی پوش و همان افسرِ مجذوب کننده."
همانی که چشمهایش آتش و نگاهش شعله‌های آن بود...
مردی که حالا دستهای حامل سیگارش، گره‌ی چانه‌اش شد و سر او را وادار به بالا کشیده شدن و نگاهش را وادار به گره خوردن میان نگاهش کرد:
-بهم این اجازه رو میدی، جونگکوک؟!
"شوکه شده بود؛ میدانست چشمهایش او را لو میدهد!
میدانست برق شوقِ رنجیده‌ی میان نگاهش رازش را افشا میکند؛ راز عاشق بودنش، راز هر نفسی که تنها برای او رها میشد!"
با ناباوری و قلب بیتابی که به التماس افتاده بود، بی اراده خنده‌ی بی صدایی کرد؛ چه میگفت؟!

اعتراف به آنکه مدتهاست زندگی‌اش برای اوست؟!
پاسخش نوازش و لمس داغ انگشتهای مرد بزرگتر زیر چانه‌اش بود و نگاه شیفته‌ای که پشت دود سیگار او پنهان شده بود!
-من رو تو زندگیت میپذیری؟
-خیلی وقته پذیرفتم...
با تشخیص برق میان نگاه مرد بزرگتر، آب دهانش را فرو داد و با صدایی که سنگ را ذوب میکرد زمزمه کرد:
-خیلی وقته پذیرفتمت تهیونگ!
نفسش را بریده رها کرد و خیره به نگاهی که پلک نمیزد، لبخند دندان نما و کجی زد:
-پذیرفتم که تو نارنجی‌پوش گری‌سی، تو تازه‌وارد بند و تو افسر... تنها مرد توی زندگیمی!

"پذیرفتم که تو نارنجی‌پوش گری‌سی، تو تازه‌وارد بند و تو افسر... تنها مرد توی زندگیمی!"

تنها مرد در زندگی‌اش؟!
با چه حقی نفس میکشید؟!
با چه حقی خیره به او مانده بود و آن جمله را شنیده بود و زنده مانده بود؟!
-از خیلی وقت پیش پذیرفتمت... از اولین نگاه خیره، از اولین لمس، از اولین باری که برق حسادت رو تو چشمهات دیدم... اون بوسه‌ی اجباری؛ یادته؟!
یادش بود؟!
میشد فراموشش کند؟!
میشد تکه تکه شدن قلبش هنگام دیدن یانجون را فراموش کند؛ چهره‌ی خیس از عرق و خواستنی جونگکوکش را چه؟
پس پسر کوچکتر آنجا قلبش را داده بود؟!
لبخند، مهمان لبهایش شد و بیخبر از سیگاری که به فیلتر میرسید زمزمه کرد:
-میشه اون بوسه‌ی حسود رو فراموش کنم؟!

"بوسه‌ی حسود؟! "
واژه‌ای که کافی بود تا مرواریدهای پسر کوچکتر نمایان شوند:
-پس قبول داری که کل وحشی بازیهات از روی حسادت بوده...
بی اراده به خنده افتاد؛ خنده‌ای کوتاه، نجوایی آهنگین:
-حسادت چه زمانی به وجود میاد رئیس‌زاده؟!
"حسادت در پس خواستن بود! تا پای خواستن و به دست آوردن به میان کشیده نمیشد، حسادتی در کار نبود!"
کنج لبهایش به بالا کشیده شد و سیگارش را روی زمین کوبید؛ "لبهای او را داشت، کام گرفتن از سیگارش چه دردی را دوا میکرد وقتی یاقوتهای او مقابلش میدرخشید؟!"
فیلتر کم جانش را زیر پایش خاموش کرد و با گستاخی و بی هیچ شرمی دستش را گره‌ی کمر تراشیده‌ی او کرد؛ لمسی پر حرارت و نوازشی شیرین:
-زمانی که پای علاقه وسط کشیده شده باشه، یا حتی... بیشتر از اون!

پاسخش پوزخند صدادار جونگکوکی بود که زیر حرارت دستهایش میسوخت اما خم به ابرو نمی‌آورد:
-مثل چی...
با نوازش انگشتهای مردبزرگتر و رقص آن تا انحنای گردنش، جمله‌اش بریده شد.
-خواستن.
بیشرمانه فاصله‌ی میان لبهایشان را به حداقل رساند و بی توجه به جمعیت اطرافشان، روی یاقوتهای او لب زد:
-میخواستمت جونگکوک...
آب‌دهانش را فرو داد و نگاهش را از لبهای براق و بوسیدنی او به سوی چشمهایش کشید:
-اما برای من نبودی!
با تردید فشار دستش را بیشتر کرد و کمر او را بیش از پیش به جلو کشید:
-تو...

-رئیس حرومزاده‌ی بند هشتم بودم؟!
نگاهش کنج خندان نگاه او متوقف شد؛ میخندید، جونگکوکش با نگاه میخندید!
لعنتی زیر لب فرستاد و لب پایینش را تر کرد:
-لعنت... رئیس.
-قرار نبود برای کسی باشم افسر، اما حالا چشمهات رو باز کن!
با سکوت خیره‌ی مرد بزرگتر بی‌آنکه بتواند نگاه چین افتاده‌اش را کنترل کند دستهایش را گره‌ی گردن او کرد:
-چشمهات رو باز کن و ببین رئیس بند هشتم به کدوم حرومزاده‌ای دلبسته، به کدوم افسری تعلق پیدا کرده!
دستهای پسر کوچکتر در اوج سرما، داغ بود نه تنها گردنش بلکه وجودش را به آتش میکشید؛ قلبش را بی تاب‌تر و لبهایش را تشنه‌تر از لحظه‌ای قبل میکرد!
جونگکوک کارش را بلد بود، مرد بزرگتر را به جنون میکشید...

فشار دستهایش را بیشتر کرد و بی توجه به اطراف خاموش شده از انسانها؛ لبهایش را به نرمی روی یاقوتهای او کشید:
-کافیه جونگکوک...
-از اعتراف... خوشت نمیاد افسر؟
خنده‌ی آرام و کشداری تحویلش داد؛ چنان که مو را بر بدن او بلند کند:
-فقط نمیتونم تضمین کنم قبل از یکی شدن به خونه برسیم!
-آه افسر... نگو که اینجا قراره انجامش...
با فرود لبهای مرد بزرگتر روی لبهای نیمه بازش جمله‌اش ناتمام ماند!
لمسی دیوانه‌وار و بوسه‌ای مجنون که در کسری از ثانیه توسط جونگکوک از آندو دریغ شد؛ پسری که حالا انگشت اشاره اش را روی لب مرد بزرگتر میکشید و خیره در نگاهش، پوزخند میزد:
-قبل از شیفتگی افسر... به من بگو!

پاسخش نگاه پر انتظار تهیونگ بود و لبهای براقی که به التماس آغوش لبهایش افتاده بودند:
-تو چی تهیونگ... مجرمت رو به عنوان مرد زندگیت، میپذیری؟!
سیب گلویش به حرکت افتاد؛ جونگکوک زندگی‌اش شده بود، دلیل نفسهایش؛ مگر میشد نپذیرفته باشد؟!
مچ دست او را متوقف کرد و انگشتهای کشیده و داغش را پایین کشید:
-باید تکرارش کنم؟
پوزخند جونگکوک روی چهره‌اش رد انداخت:
-تکرارش کن...

-اون مجرم خیلی وقته دلیل زندگی منه!
.
.

.
(اسکای‌لاین)

با شدت به شیشه‌ی پشت سرش کوبیده شد؛ شیشه‌ی آسانسوری که حالا نیویورک خجالت زده زیر نور مهتاب را به نمایش کشیده بود.
-آه رئیس...
دستهای مرد بزرگتر میان هودی‌اش خزید و لمس انگشت‌های کم حرارت او با پوست تنش کافی بود تا صدای گلویش همراه با نفسهای تندش میان بوسه‌های خیس او رها شود.
-بهت گفته بودم، تضمینی نیست!
کام عمیقی از لب پایین مرد گرفت و بیتوجه به حرارتی که نفس‌هایش را به شمارش انداخته بود، گره‌ی کروات او را بیش از پیش میان دستش فشرد:
-خودت شروعش کردی... افسر.

زبانش را میان لبهای او فرو کرد و بیخبر از شمارش طبقات به آن بوسه‌ی پر حرارت عمق بخشید.
-تمومش... هم میکنم!
میان بوسه‌های آتشینش به خنده افتاد؛ بر منکرش لعنت، او همیشه کار را تمام میکرد!
کمی خودش را عقب کشید و سرش ره به شیشه تکیه داد:
-تمومش کن...
پاسخ گستاخی و نفس های بریده‌اش، هم آغوشی و گره‌ی لبهای مرد بزرگتر بود و فشار واضحی که سرش را بیش از پیش سنجاق شیشه کرد؛ تهیونگ داغ شده ای که می‌بوسید مبادا سراب باشد، کام میگرفت مبادا آخرین باشد!
چنان حریصانه میبلعید و مزه میکرد که مطمئن شود جایی از دهانش باقی نمانده که نچشیده باشد.
با صدای بی‌شرمانه‌ای اتصال لبهایشان را جدا کرد و زانویش را میان پاهای پسر کوچکتر فشرد، حرکتی که برای رهایی آوای

گلوی جونگکوک کافی بود و لبهای مرد بزرگتر را به نیشخندی پر رضایت باز کرد:
-یه نفر اینجا راضی به نظر میرسه!
متقابلا نیشخند کجی زد و او را به همراه کرواتش جلو کشید؛ دست آزادش وقیحانه پایین خزید و برجستگی زیر شلوار او را میان دستش فشرد:
-فقط من راضی به نظر نمیام، دو نفر راضین!
پاسخش خنده‌ی بی صدا و نگاه خیره‌‌ی تهیونگ بود؛ مردی که حالا نفس‌های داغش را بر چهره‌اش میکوبید و چنان با عطش خیره به جونگکوک سنجاق شده مانده بود که گویا قصد خاکستر کردنش را تنها با نگاهش داشت.
بوسه‌ی خیس شده‌ای را کنج لبهای او کاشت و درحالیکه رد زبانش را تا گوش‌های سرخ او میکشید، روی لاله‌ی گوشش زمزمه کرد:
میخوامت، جونگک...

با صدای باز شدن در آسانسور فرصت کوچکترین جمله و عکس‌العملی از سویشان گرفته شد!
آسانسوری که حالا طبقه‌ی چهل و چهارم از آن برج را نشان میداد؛ پس بدون مزاحم رسیده بودند و چنان گرم عشق‌بازی وقیحانه‌شان شده بودند که متوجه گذر زمان نشوند!
نفسش را به تعداد و با صدا رها کرد؛ درحالیکه دستی میان موهای بهم ریخته‌اش میکشید نیم نگاهی به نیمرخ پسر کوچکتر انداخت؛ جونگکوکی که با نیشی باز شده خیره به او به نفس زدن افتاده بود!
با آن گستاخی در فکر چه بود؟!
لبهایش برقی از بزاق او داشت و نگاهش رگه‌هایی سرخ شده از سرکشی‌هایش‌...
لب پایینش را به دندان کشید و نیشخند واضحی زد:
-امشب... میخوامت جونگکوک!

پاسخش زبان پسر کوچکتری بود که با حرص میان گونه‌اش فرو رفت؛ جونگکوکی که هودی‌اش را صاف کرد و کت چرمش را کمی جلو کشید.
-و به خواستت رسیدگی میشه، افسر!
نیشخند بی‌شرمی زد و درحالیکه از آسانسور خارج میشد به سوی واحد قدم برداشت، بیخبر از تهیونگ و دستهای لرزانی که هوش و حواسش را از دست داده بود!
جونگکوک حرفهایش را بازمیگرداند؟!
شاید شیفته‌ی همان سرکشی‌ها شده بود، شیفته‌ی نفس از نفسهایش، شیفته‌ی وقاحت و گستاخی‌هایش!
پشت جونگکوک قدم برداشت و خیره به زیبایی‌های خلقت او، مقابل در متوقف شد...
"زیبا بود، چشم‌نواز و چنان نفس‌گیر که بعید میدانست با نگاهش او را خاکستر نکرده باشد!"
هر چه میگذشت، داغتر میشد؛ نگاه آن پسری که گستاخ زاده شده بود چه در خود داشت که وجودش را میسوزاند؟!

نیم نگاهی به جثه‌ی منتظر او انداخت و با دستهای لرزانش، رمز در را وارد کرد.
رمزی که کافی بود تا صدای هشدار امنیتی از رمز اشتباه با صدای خنده‌ی جونگکوکش تلفیق شود!
-ظاهرا حال یکی اینجا خیلی بد شده...
مرد بزرگتر را کنار زد و درحالیکه رمز در را وارد میکرد با لحنی مجذوب کننده لب زد:
-نکنه حواس افسر سرجاش نیست...
با صدای باز شدن در لبهایش را گزید و بی‌حیا وارد خانه شد:
-حواسش کجاست کیم... بین پاهاش؟!
پاسخش صدای خنده‌ی بی‌صدای تهیونگ بود و حرارت داغی که پشت گردنش را سوزاند؛ تهیونگی که پشت او وارد خانه شده بود و حالا برای هر چه سریعتر بستن آن در نفرین شده، به تلاش افتاده بود!

نفسهای سوزان او بود و در کسری از ثانیه صدای بسته شدن در بود و نجوای بم شده‌ای که مو را بر بدنش بلند کرد:
-حواسش اینجاست جونگکوک!
به محض اتمام جمله‌اش، دستش را گره‌ی مچ پسر کوچکتر کرد و با حرکتی کوتاه مانع قدم برداشتن او شد؛ او را سنجاق دیوار تیره‌ی پشت سرش کرد و مردمکهایش را همخواب مردمک‌های او کرد:
-روی نگاهش...
لبهایش را روی نیش باز شده‌ی او کوبید و درحالیکه دستهایش را بالای سرش قفل دیوار میکرد زمزمه کرد:
-روی لبهاش...
کام عمیقی از یاقوتهایش گرفت و با بسته شدن پلکهای آن معبود پرستیدنی، دست آزادش را روی لباس و قفسه سینه‌ی او به حرکت درآورد:
-روی لمس سانت به سانت از وجودش.

رقص دستهایش به پایین خزید و میان پاهای او متوقف شد؛ برجستگی مشهود زیر دستهایش، عضوی که بر خلاف نگاه گستاخش، تسلیم شده به نظر میرسید!
بی‌اراده نیشخند مهمان لبهایش شد و درحالیکه بوسه‌هایش را هدیه‌ی کنج لبهای او میکرد به دستش اجازه‌ی حرکت روی پارچه ی شلوارش را داد:
-و شاید هم... زیر شلوارش و بین‌ پاهاش!
حلقه‌ی دستش را روی عضو او فشرد و با فشرده شدن پلکهای بسته‌ی پسر کوچکتر و لبی که به دندان میکشید تا مبادا آوای گلویش رها شود، زمزمه کرد:
-آه رئیس... میخوام صداش رو بشنوم.
-کیم... صداش رو هم... میشنوی!
با احساس فشار داغ شده‌ی روی شلوارش، ناله‌اش را سرکوب کرد، زود بود که بشنود:
-اگر دستهام رو...

با بوسه‌ی خیس او جمله‌اش ناتمام ماند.
مرد بیتابی که دیگر نمیدانست چطور مقابل آن پیکره طاقت بیاورد!
-دستهام رو ول کن... تا بتونم، نشونت بدم!
-میخوای چیکار کنی.‌.. جئون؟!
نیشخندی به لحن گرفته‌ی او زد و پلکهایش را باز کرد، نگاهی که کافی بود گره‌ی چشمهای سرخ او شود!
-ولشون کن تا.‌‌.. نشونت...
با رها شدن ناگهانی حلقه‌ی دست‌هایش از اسارت او، بی آنکه کنترلی روی خواسته‌‌ی وجودش داشته باشد، دستهایش را به سرعت گره‌ی گردن مرد بزرگتر کرد و حریصانه لبهایش را به دندان کشید!
چنان بی طاقت که صدای له شدن آن بافت خواستنی را بشنود.
چنان بیتاب که پاره شدن آندو نرمه‌ی بوسیدنی را زیر لبهایش احساس کند!

لحظه‌ای بعد طعم شور شده‌ی خونی بود که میان بوسه‌ی شیرینشان پیچیده شد؛ تعللی پر درد از سوی مرد بزرگتر و تهیونگ ناباوری که با اخم‌هایی در هم گره خورده اما نگاهی خندان خودش را عقب کشید:
-رئیس بند برگشته...
-و الان میخواد از شر کت کوفتیت خلاص شه!
با اتمام جمله‌اش درحالیکه لبهایش را گره‌ی لبهایش میکرد او را وادار به برداشتن قدمهایش به عقب و سمت سالن اصلی کرد.
-خودت خلاصم کن!
لحن تهیونگ تیر خلاصی‌اش بود؛ بی آنکه اتصال لبهایشان را جدا کند در میان بوسه‌های پر سر و صدایی که یک ساختمان را شرمنده‌ی خود میکرد، کت او را از روی سرشانه‌هایش پایین کشید و آن پارچه‌ی ضخیم را به دستهای مرد بزرگتر سپرد؛ تهیونگی که کتش را بیرون کشید و بی توجه به اطرافش آنرا روی اولین مبل رها کرد؛ دستهایش چهره‌ی پسر کوچکتر را قاب گرفتند و به بوسه‌هایش عمیق‌تر از چندی پیش پاسخ داد!

بی توجه به شوری خونی که حالا میان عمق بوسه‌هایشان دفن شده بود، دستهایش از گردن او پایینتر خزیدند و کتش را به آرامی پایین کشید:
-رئیس تو هم از شرش خلاص شو.
پاسخش بیرون کشیده شدن کت جونگکوک بود و صدای پرتاب تکه چرمی که روی مبل کوبیده شد!

با رها شدن از شر کتش، قدمهایش را جلو کشید و مرد بزرگتر را وادار به عقب رفتن کرد؛ قدمهای محکم و پر خواسته‌ای که سکوت سالن را میشکست!
کفشهای واکس خورده و براق مردبزرگتر طنین انداختن آن صدای آشنا میان گوش‌های پسر کوچکتر...
زیبا بود!
مورد ستایش...
و خیره کننده!

کامی از لبهای افسر مسخ شده گرفت و با فشار کوتاهی روی قفسه سینه‌اش او را وادار به فرودش روی مبل کرد.
تهیونگی که با بهت روی مبل فرود آمد و بی‌توجه به غوغایی که نگاهش به پا کرده بود، میان مردمکهای جونگکوک خیره ماند؛ پسر کوچکتری‌که بی توجه به پوشش و کفشهایش روی مبل خرید و زانوهایش را دو سوی رانهای مرد بزرگتر ستون کرد!
گستاخ کم سن و سالتری که حالا از بالا روی مرد سایه انداخته بود و با چهره‌ی تراش‌خورده‌اش به او پوزخند میزد.
-کیم...
با بالا کشیده شدن نگاه ساکت تهیونگ آب دهانش را فرو داد و کمی روی زانوهایش جا به جا شد:
-مجرم، دلتنگ افسرش بود!
دستهایش به آرامی بالا کشیده شدند و بی‌شرمانه گره‌ی کروات او را شل کرد؛ چنان پر تعلل و چنان ماهرانه که مرد بزرگتر تپش‌های قلبش را میان گلویش جا بگذارد!

-بیشتر از چیزی که اون افسر فکرش رو میکنه.
میدانست...
دلتنگی میان برق چشمهای جونگکوکش بیداد میکرد؛ اما او میدانست؟!
میدانست آن سه شب چه به او گذشته است؟!
نفسش را به داغی رها کرد و کمی خودش را روی مبل پایین کشید، چنان که پسر کوچکتر تسلط بیشتری داشته باشد، حرکتی که کافی بود نیشخند شیطانی او را تشخیص دهد و فکر پر دردسرش را بخواند:
-میدونم رئیس... نگاهت دروغ نمیگه!
پاسخش صدای خنده‌‌ی کوتاه جونگکوک بود و کرواتی که از دور کردنش بیرون کشیده شد؛ نوار باریک و مشکی رنگی که روی زمین سقوط کرد!
-توی نگاهم چی میبینی؟!

دستهایش را گره‌ی سرشانه‌ی تهیونگ کرد و فاصله‌ی پایین تنه‌اش را تا پایین تنه‌ی او کم کرد!
-دلتنگی...
لبخند کجی زد، نگاهش او را لو میداد!
-و؟!
-سرکشی؟!
واژه‌ای که کافی بود در کمال وقاحت نیشخندش دندان نما شود و پایین تنه‌اش را روی عضو نیمه‌ تحریک شده‌ی تهیونگ بچسباند!
حرکتی که برای بسته شدن پلکهای او کفایت میکرد!
تهیونگی که حالا سرش را تکیه‌ی پشتی مبل کرده بود و دستهایش را گره‌ی کمر تراشخورده‌ی او میکرد؛ چنگی به انحنای باریک کمر او انداخت و صدایش را از میان دندانهایش رها کرد:
-آه لعنت... جئون!

-چشمهات رو باز کن افسر... بگو دیگه چی میبینی؟!
آب دهانش را فرو داد؛ چه میدید؟!
چه جز زیبایی؟!
چه جز بی‌نقصی؟!
برای تهیونگ مجنون، چه چیز جز بی همتایی در جونگکوکش‌ گنجانده شده بود؟!
با حرکت پایین تنه‌ی پسر کوچکتر روی عضوی که رفته رفته به بیتابی کشیده میشد، نفسش را با صدا رها کرد و پلکهایش را از هم گشود:
-میخوای دیوونم کنی جونگکوک؟!
-دیوونگیت رو هم میبینیم...
با اتمام جمله‌اش، دستهایش را از سر شانه‌ی او جدا کرد و درحالیکه خودش را عقب میکشید، با تعللی خیره، هودی ضخیمش را بیرون کشید؛ بی خبر از آنکه بداند نگاه او را بارها و با هر نفس داغش کشته است!

هودی‌اش را به سویی انداخت و بی‌توجه به تیشرت نازک و چروک شده‌ی مشکی‌رنگش، همچون لحظه‌ای قبل به حرکات بی‌شرمانه‌اش ادامه داد:
-نگاهم کن... تهیونگ؛ بهم بگو چی...
با فشار دستهای او روی پهلوهایش آوای گلویش با سرکشی و به ناچار رها شد:
-میبینی؟!
-خواستن...
پس درست تشخیصش داده بود!
نفسش را بریده رها کرد و درحالیکه لبهایش را به لبهای نیمه باز او نزدیک میکرد زمزمه کرد:
-چون میخوامت کیم...
لب پایینش را به دندان کشید و بی‌توجه به فشار انگشتهای او میان پهلوهایش بی آنکه اتصال لبهایشان را جدا کند، درحالیکه

پایین تنه‌اش را روی عضو او میکشید، انگشتهایش گره‌ی دکمه‌های پیراهن او شدند:
-بیشتر از همیشه!
اولین دکمه را باز کرد و صدای دو رگه‌ی مرد بزرگتر میان بوسه‌شان تلفیق شد:
-پس امشب... برای ما جئون، قرار نیست پایانی داشته باشه!
با اتمام جمله‌اش پهلو‌ی سرخ شده‌ی او را رها کرد و درحالیکه دستهای بیتابش به سوی کمربند او کشیده میشد، سگک فلزی و سنگینش را باز کرد!
.
.
.
سالن غرق شده میان سکوت بود؛ سکوت شرمنده‌ای که توسط صدای نفسهای سنگین شده‌ی مرد بزرگتر و آوای سرکوب شده‌ی پسر کوچکتر ختم‌ میشد!

سکوتی خجالت زده، سکوتی که پیش قدم شده بود تا مبادا صدایشان تن خانه را به لرز درآورد!
تاریکی حاکم بود؛ تنها کورسوی نور میان پنجره‌ها بود و البته چراغ‌های برجهای نیویورکی که چون مهتاب، مانع غرق شدن شب میان سیاهی میشدند...
لباسهایشان هرکدام سویی افتاده بود؛ شرم، واژه‌ای تعریف نشده در آن لحظه برای دو جسمی بود که با بیتابی روی یکدیگر به رقص درآمده بودند؛ میرقصدند، آتش میگرفتند و چنان نفسها حبس میکردند تا خاکستر شوند!
تنها شاهد، نگاه سگ شرمساری بود که کنجی از خانه مقابل شومینه خوابیده بود و نگاه گردش را آرام‌تر از همیشه به رقص بی‌حیای دو دلباخته داده بود!
خیره به عرق‌های پیشانی پسر کوچکتر، کوسن بزرگ روی مبل را به پایین پرتاب کرد تا جای دسترسی بیشتری را به او دهد؛ به جونگکوکی که حالا عریان شده رویش خیمه زده بود و برای هم‌آغوشی تمام طاقتش را از دست داده بود!

جونگکوکی که نگاهش آتش و دستهایش آب بر روی آن بود!
جونگکوکی که با وجودی بیتاب شده، کام نرمی را از لبهایش گرفت و با صدای واضحی از جدایی آن اتصال، بوسه‌هایش را تا شانه‌ی مرد بزرگتر ادامه داد.
شانه و سرشانه‌‌ای که زخم قدیمی و خاطره ای ناخوشایند رویش خودنمایی میکرد؛ زخمی که مرد بزرگتر هرگز راضی به مداوایش نشده بود!
بوسه‌ی عمیقی روی رد چاقو به جا گذاشت و زخمش را بوسید.
بی خبر از مردی که میان عطر وجود او جان داده بود.
-افسر... تو یه احمقی.
پاسخ بوسه و جمله‌اش نوازش ملموس مردی بود که میان ابریشم‌های خیسش فرو رفت:
-برای تو... شاید جونگکوک...

با پایین کشیده شدن لبهای پسر کوچکتر و بوسه‌ای که میان قفسه سینه‌اش کاشته شد سرش را به عقب و روی دسته‌ی مبل خم کرد:
-کافی نیست رئیس... زاده؟!
-بذار کارم رو کنم افسر!
بوسه‌هایش پایین کشیده شدند، سانت به سانت از عضله‌های منقبضش:
-بذار آمادت...
پاسخ جمله‌ی نیمه‌اش صدای خنده‌ی کشدار و بم شده‌ی مرد بزرگتر بود:
-آماده؟!
اخم واضحی کرد و در حالیکه خودش را پایین میکشید نیم نگاهی به باکسر جذبش انداخت؛ گویا دقایقی تا پاره شدنش باقی مانده بود!
-همین الان هم جاش رو تنگ... آه جئون!

با فشار بیشرمانه‌ی دست او روی عضوش، نفسش را از میان دندان‌هایش رها کرد و جونگکوک در کمال گستاخی برجستگی‌اش را با وجود باکسر مزاحمش به بازی گرفت.
قصد دیوانه کردنش را داشت میدانست!
بی طاقت تر از دقایقی گذشته تابی به کمرش انداخت و غرید:
-اون لعنتی رو بکش پایین جونگکوک!
-یکم دیگه طاقت بیاری خودش راهش رو پیدا...
صدای پوزخند او مانع شد:
-که میخوای راهش رو پیدا کنه؟!
با بلند شدن مرد از روی مبل و خم شدنش به عقب توسط دستهای او، با شدت روی مبل کوبیده شد و صدای خنده‌ی گستاخش تهیونگ مجنونش را به جنونی بیش از پیش کشید:
-به اندازه‌ی کافی... دیوونم کردی!
بی وقفه، با نگاهی خمار شده، بوسه‌ا‌ش را روی ردیف مروارید های خندان او کاشت:

-هرکاری خواستی انجام دادی رئیس‌... وقتشه تاوانش
رو پس بدی!
تنها پاسخ، صدای خنده‌های بی صدای جونگکوک بود، جونگکوکی که مست شده از عطر تنش بود؛ جونگکوکی که او را به آرامی می‌بوسید مبادا بشکند!
میان پاهای او قرار گرفت و درحالیکه بیش از پیش رویش خم میشد لبهایش را به دام لبهایش انداخت، بوسه هایی کوتاه شده و صدادار، بوسه‌های سطحی اما چنان خالصانه که قلبهایشان را به آشوب بکشد!
بوسه‌های خیسی که تا روی صلیب گردنش کشیده شدند و در کسری از ثانیه نرمه‌ی گوشش را در خود بلعیدند!
-این بار چطور انجامش بد...
با گره خوردن دستهای کم حرارت پسر کوچکتر به دور باکسرش خنده‌ی کوتاهی کرد و جونگکوک به آرامی باکسرش را پایین کشید؛ حرکت بیشرمی که برای نمایان شدن عضو سخت شده‌ی مرد بزرگتر کافی بود!

نیشخندی به وجود سرخ شده‌ی او زد:
-فقط انجامش بده... هر طوری که میخوای!
پاسخ وقاحتش، بوسه‌های داغ مرد کنج گردنش بود و تهیونگی که با تردید خود را پشت او خزاند، چنانکه روی پهلو قرار بگیرند و نفسهای پر تنش‌اش پشت گردن پسر کوچکتر را بسوزاند!
با احساس نفسهای داغ او، بی‌توجه به عضلات منقبض شده و پایین تنه‌ی بی قرارش، ناله‌ی خفیفی از میان لبهایش رها شد و پلکهایش را روی هم فشرد؛ در واقع احساس عضو سخت شده‌ای که میان پاهایش کشیده میشد به اندازه‌ی کافی آتش زننده بود که نایی برای بوسه‌های سوزان او نداشته باشد!
بوسه‌های خالص و مجنونی که روی سانت به سانت از سرشانه و کتفش کاشته میشدند.
-جونگکوک...
لب پایینش را گزید و دستهای داغ مرد از پشت روی قفسه‌ی سینه اش کشیده شد، سینه‌ی تحریک شده و منقبضی که لمسش

توسط انگشتهای باریک مرد، برای صدای ناله های سرکوب شده‌اش کافی بود.
-آه... کیم... فقط انجامش... بده!
نیشخند مرد بزرگ تر را احساس میکرد، همان نیش بازی که حالا با سرکشی بوسه‌هایش را پر صدا تر از قبل به جا میگذاشت!
-رئیس زاده...
با تردید دستش به پایین خزید و عضو بی طاقت و سخت شده‌ی پسر کوچکتر را میان دستهایش فشرد، فشاری که کافی بود تا ستون فقرات او میان عضلات شکمش به رعشه بیفتد؛ حرکت حلقه‌ی دستش را به دور داغی میان انگشتهایش به حرکت درآورد:
-من قبلا شنیدمش... رهاش کن!
پاسخش صدای خفه شده‌ی جونگکوک بود و تابی که با بی‌طاقتی به کمرش انداخت، حرکتی که کافی بود کمرش چفت شکم و

قفسه سینه‌ی مرد شود و به او دسترسی بیشتر برای حرکات جنون آمیز دستهایش دهد!
-بذار صدات رو بشنوم رئیس...
انگشتش را روی کلاهک عضو او کشید و همان برای شنیده شدن صدای گلوی او کافی بود!
-آه... لعنت... افسر...
نیشخند واضحی زد و با رضایت، حلقه‌ی دستش از عضو او را رها کرد:
-میخوام...
جونگکوک از میان دندانهایش غرید:
-میخوای ازت خواهش کنم؟!
خواهش نمیخواست، جنونش را میخواست، سرکشی‌هایش!
درحالیکه کمی روی مبل جا به جا میشد با شرمی نهفته در وجودش، انگشتهایش را به لبهای سرخ شده‌ی جونگکوک نزدیک کرد!

در کسری از ثانیه داغی زبانی بود که دو انگشتش را خیس و حفره ای که به دور آن پیچیده شد!
نفسش را با صدا رها کرد، طاقش طاق شده بود و حالا می‌توانست برای داغی دهان او بمیرد!
بی اراده، ناله‌ی خفه‌شده‌اش میان ابریشم‌های پسر سرکوب شد و انگشتهایش را از میان لبهای او بیرون کشید.
جونگکوکش میلرزید...
آماده بود!
از سرخی اندام و نفس‌های سنگینش واضح بود!
دستش به آرامی پایین کشیده شد و همان کافی بود تا پسر کوچکتر برای دسترسی راحت تر او، پایش را لبه‌ی پشتی مبل قرار دهد:
-افسر...
برای ارتعاش صدایش میمرد و یا لرزش پاهایش؟!
-انجامش...

بی‌آنکه مجالی را برای ادامه به او دهد، انگشتش را به آرامی روی ورودی او کشید و با تعللی کوتاه آن را واردش کرد.
تنها لرزشی واضح بود و صدایی که اینبار جونگکوک میان بازوی خودش سرکوب کرد!
آب دهانش را فرو داد و با احساس شدن عضلات سفت شده‌ی او، بوسه‌ی نرمی را پشت گوشش به جا گذاشت و انگشت دومش را وارد کرد...
با آرامتر شدن نفس های پسر کوچکتر به آرامی انگشتهایش را میان ورودی او به حرکت درآورد و با بلند شدن صدای ناله‌ی واضح او لبخند رضایتمندی زد.
-تهیونگ... آه... لطفا انجامش بده!
انگشتهایش را بیرون کشید و با تردیدی طولانی عضو سخت شده‌اش را جایگزین آن کرد.
.
.

.
نفس‌هایش پی در پی رها میشدند؛ پلکهایش سنگین شده بود و پاهایش کرخت؛ اما چه اهمیتی داشت وقتی صدای نفسهای داغ مرد بزرگتر کنجی از گوشش رها میشد؟
وقتی قفسه‌ی سینه‌ی او چفت کمرش شده بود و حالا نفسهایشان در اوج هم آغوشی، یکسان شده بود؟
لبخند محوی زد و زبانش را روی لب پایینش کشید:
-به چی میخندی... مرد شیفته؟
"مرد شیفته؟"
پس شیفتگی‌اش را لو داده بود که حالا با آن زیبایی خطاب شود؟!
خنده‌ی بیصدا و پرحرارت تهیونگ برای بار دوم میان ابریشمهایش کوبیده شد و با تعلل و مکثی طولانی رقص انگشتهایش نقوش بی‌نقص کمرش امتداد یافت:
-مرد شیفته؟ پس تصمیم‌ گرفتی مردت رو به این اسم صدا کنی؟

"مرد اش؟!"
زندگی‌اش.
دلیل هر آنچه که بود و هرآنچه که از آن پس به آن تبدیل میشد!
نگاهش داغ شده بود، نباید افکارش چیره میشدند، اما دردهایش امان لبخند نمی‌دادند...
پسرک در میان عذاب وجدانش دست و پا میزد؛ تلاش میکرد از آن باتلاق بیرون کشیده شود بی خبر از آنکه بداند دست و پا زدن میان باتلاق تنها او را بیش از پیش به پایین میکشد؛ چنان که دفن شود!
-آره مرد شیفته... نمیگی به چی میخندیدی؟!
-به اینکه چطور هربار با رئیس بازیهات، هم آغوشی رو طبق خواسته‌ی خودت تموم میکنی!
منظورش را به درستی متوجه نمیشد؛ شرایطش را نداشت... دفن شده بود!
با سکوتش تهیونگ ادامه داد:

-این بار از پوشش مورد علاقت استفاده نکردیم‌ رئیس!
جمله‌ای که کافی بود در میان دردهایش به خنده بیفتد؛ تهیونگی که حالا کم جان تر از همیشه به گستاخی‌هایش ادامه میداد:
-داری راجع به کاندوم حرف میزنی کیم... عیبی نداره اگر اسم کوفتیش رو به زبون بیاری!
پاسخش خنده‌ی مستانه‌ی او بود و بوسه‌ای که میان موج موهایش کاشته شد و آغوشی که جثه‌اش را بیش از پیش در خود فشرد!
-به این فکر میکردم که چطور از بوسیدنت توی اون کلیسای کذایی به هم‌آغوشی باهات توی این خونه رسیدم...
پاسخش خنده‌ی متقابل پسر کوچکتر بود، پسری که حالا با دردی رخنه کرده میان سینه‌اش و با افکاری گره خورده در گذشته‌اش روی برگردانده بود، مبادا نگاه شفافش نگاه خندان مرد را حیرت زده کند!
-یادمه میخواستی خدات رو ببوسی... بهم بگو افسر، همخواب شدن با معبودت چه احساسی داره؟!

پاسخش حرکت انگشتهای مرد بزرگتر روی عضلات سینه‌اش بود و نیشخند واضحی که احساسش میکرد!
-داری مجبورم میکنی همخواب شدن با رئیسم رو توصیف کنم؟!
-شاید!
اگر آن گستاخ را میان بازوانش نداشت چه بر سرش می‌آمد؟!
لبخندی به پهنای صورتش زد و بوسه‌ی دیگری روی شانه اش کاشت:
-حکم زندگی بعد از یه مرگ تدریجی... شاید!

با سکوت غرق شده در لبخند پر اندوه او، میان موهایش نفس عمیقی کشید:
-نمیخوای بگی به چی فکر میکنی؟
چه میگفت؟!
چه جمله‌ای را به لب می‌آورد که بغضش را خفه کند؟!
چه داشت که بگوید و نبارد؟!

از معامله‌ای میگفت که نزدیک بود و یا بازگشتش به آن زندان کذایی؟!
از دروغی که به اجبار بر لب آورده بود و یا از دروغهایی که برای محافظت از او به زبان می‌آورد؟!
باید با مرد مجنونش صحبت میکرد اما نه حالا و نه در شبی که به عشقش اعتراف کرده بود، نه در شبی که هم آغوش شده بودند و نه در اتاقی که شاهد دومین عشق‌بازیشان در آن شب بود!
اما تا کی سکوت میکرد و منتظر اتفاقهای خوشایند میماند؟ آن هم در زندگی فلاکتباری که خوشی به آن نیامده بود؟
آب دهانش را فرو داد و بغض دیواره‌ی گلویش را خراشید:
-به زندگیمون...
با نوازش‌های او، کمی خودش را روی تخت جا به جا کرد و بیش از پیش میان آغوش گرم او فرو رفت:
-به امشب... به تو و به آینده!

دستش به آرامی نوازش‌های ملایم او را سکوب کرد و دست او را به آرامی مقابل نگاهش بالا آورد!
انگشتهای کشیده‌اش؛ انگشتهایی که حالا زیر نور اندک مهتاب، به رنگ شب درآمده بودند:
-به اینکه اگر این، آخرین شب برای ما باشه چی میشه؟
با احساس متوقف شدن نفسهای مرد بزرگتر، دندانهایش را روی هم فشرد و پلکهایش را با عجز بست:
-تهیونگ... اگر مجبور بشم...
-یعنی انقدر زود از نفس‌هام سیر شدی... جونگکوک؟
نفسهایش نفس‌های او بودند از چه سیر شود؟!
مگر میشد از زندگی‌اش ببرد؟!
آب دهانش را فرو داد و به آرامی به سویش چرخید.
حالا تنها فاصله‌اش با او یک نفس بود؛ نفسی که با سختی رها میکرد و نفسی که تهیونگ، حبسش کرده بود!
-از نفسهای خودم سیر نمیشم... اما...

دستش با بیتابی روی گونه‌ی مرد کشیده شد و نگاهش را میان مردمکهای او حل کرد:
-اما اگر مجبور بشم چی؟ منتظرم میمونی؟
نجوای جونگکوک روی لبهایش رد انداخت...
منتظرش میماند؟!
برای داشتن او میمرد، پسر کوچکتر از چه انتظاری سخن میگفت وقتی میدانست او تا آخرین نفس برای اوست؟!

نگاهش را میان چشمهای او چرخاند، مردمکهایش میلرزید، شفاف شده بود...
آن درخشش حلقه‌ی اشکهایش بود؟!
با ناباوری آب دهانش را فرو داد، چه بر سرش آمده بود؟!
لعنت بر آن مرد شیفته ای که نگاهش را به اشک او داده بود و زنده مانده بود!
با چه حقی نفس میکشید؟!

-هی... جونگکوک؟
-اگر مجبور شم برگردم به اون زندان...
-مجبور نیستی!
مجبور بود.
برای خاتمه دادن به دردهایشان هم که شده مجبور بود!
-فقط جوابم رو بده کیم...
انگشت شستش از انحنای گردن او تا روی لبهایش کشیده شد؛ نرمه‌ی بوسیدنی‌ که زخم برداشته بود!
-منتظرم میمونی؟
پاسخش لبخند مردد و ناباور تهیونگ بود و صدای خفه‌ شده‌ای که گویا از قعر اقیانوس به گوشهایش میرسید:
-منتظرت نمیمونم... همراهت میام!
-دیوونه شدی؟!
دیوانه شده بود، دیوانه‌ی او!

لبخند کمرنگی زد و سرش را با قاطعیت تکان داد، درحالیکه دستهایش را میان ابریشمهای او فرو میبرد لب زد:
-اگر قراره به اون زندان برگردی به هر دلیلی، با هم برمیگردیم!
-اگر...
-فراموش کردی رئیس؟! قراره زمانی که ناقوس اون کلیسا به صدا در میاد، جلوی تک به تک تظاهرکنندگان ببوسمت!

ناقوص کلیسا به صدا درآمده بود...
صدایش میان افکار مرد بزرگتر اکو میشد؛ همچون بزرگترین گره‌ی ناگشودنی در زندگی‌اش.
ناباور از اتفاقات نگاهش روی تابوت مشکی رنگ متوقف شده بود، تابوتی که با فاصله‌ی کمی از جثه‌اش روی زمین پر شده از شمع و گل قرار گرفته بود.

چشمهایش خشک شده بودند؛ نفسهایش کند و وجودش دگرگون؛ چه بر سرشان آمده بود که حالا خیره به درد مقابلش بمیرد؟
که حالا چنان ناباور باشد از حماقت‌هایش، از مرگ شوکه کننده و غیرقابل باوری که مقصرش خودش بود؟!
چه میکرد؟!
دیگر به چه چنگ می‌انداخت تا سرپا بماند؟
با درد واضحی میان سینه‌اش، اخم‌هایش در هم گره خوردند و با نبض سرسام آور شقیقه‌هایش لبهایش را گزید.
نگاهش پایین کشیده شد، عکس خندان او، عکس چهره‌ی زیبایی که حالا میان تابوت به خواب فرو رفته بود!
نفسهایش کند شده بودند، جانی برای رهایی نداشتند...
با داغ شدن کاسه‌ی چشمهایش، لبهایش را روی هم فشرد و تصویر مقابلش در تاری فرو رفت، تصاویری کشیده و خیس شده از اشکهایش.

لب هایش به لرز افتادند، ابروهایش پایین افتادند و سقوط قطره اشک‌هایش برابر شد با گره خوردن دستی آشنا و کم حرارت پشت کمر خمیده‌اش...
دستی که حالا تنها دلیل برای زنده ماندنش بود!

Continue Reading

You'll Also Like

3K 679 55
[ اولین بوڪ فارسے جوڪ هاے بابابزرگے جین ] حتما لابه‌لای فیک خوندناتون یه سری ام به این جوک های کوتاه بزنید و بخندید💕 "من خنده های شیشه پاک کنیِ جین...
4.7K 781 15
چیزایی که میتونن لبخندو رو لبات بیارن.... ❤🏳️‍🌈
86.1K 12.2K 17
+تو دلبری کردن ماهر بودی بلور...لب‌هایَت به کنار چشم‌های دلفریبت چطور دروغ میگفت که الان فقط شعله‌های نفرت رو درونَش می‌بینم؟ _چشم‌هایی که عاشقش شدی...
52.7K 7.6K 24
خب میریم که داشته باشیم: یه پسر ۲۴ ساله و به شدت کیوت و ساده دلمون که به خاطر هوش بالاش موفق میشه موسیقی رو داخل دانشگاه تدریس کنه ولی دردسر همه جا ه...