INRED | VKOOK

By V_kookiFic

428K 38.8K 25.7K

In Red - سرخ‌پوش جونگکوک جئون، رئیس زاده‌ی بند هشتم زندان گری سی! کسی که توی سلول‌های اون زندان بزرگ شده بود... More

Characters ♨️
Part 1♨️
Part 2♨️
Part 3♨️
Part 4♨️
Part 5♨️
Part 6♨️
Part 7♨️
Part 8♨️
Part 9♨️
Part 10♨️
Part 11♨️
Part 12♨️
Part 13♨️
Part 14♨️
Part 15♨️
Part 16♨️
Part 17♨️
Part 18♨️
Part 19♨️
Part 20♨️
Part 21♨️
Part 22♨️
Part 23♨️
Part 24♨️
Part 25-A♨️
Part 25-B♨️
Part 26♨️
Part 27♨️
Part 28♨️
Part 29-A♨️
Part 29-B♨️
Part 30♨️
part 31♨️
Part 32♨️
part 33♨️
part 34-A♨️
part 34-B ♨️
Part 35♨️
Part 36♨️
Part 37♨️
Part 38♨️
Part 39-A♨️
Part 39-B♨️
Part 40♨️
Part 41♨️
Part 42-A♨️
Part 42-B♨️
Part 43♨️
Part 44♨️
Part 45-1 ♨️
Part 45-2♨️
Part 46♨️
Part 47-1♨️
Part 48♨️
Part 49♨️
Part 50♨️
Part 51-1♨️
Part 51-2♨️
Part 52♨️
Part 53♨️
Part 54♨️
Part 55♨️
Part 56♨️
Part 57-1♨️
Part 57-2♨️
Part 58♨️
Part 59♨️
Part 60♨️
Part 61-1♨️
Part 61-2♨️
Part 62♨️
Part 63-A♨️
Part 63-B♨️
Part 64-A♨️
Part 64-B♨️
Part 65♨️
Part 66♨️
Part 67♨️
Part 68♨️
Part 69-A♨️
Part 69-B♨️
Part 70♨️
Part 71♨️
Part 72♨️

Part 47-2♨️

2.7K 267 58
By V_kookiFic


"قسمت چهل و هفتم، بخش دوم"

-چی شده سوهیونگ؟!
-جانگ هوسوک... اون اینجاست!

پس بالاخره پدر قصه‌ی آنها هم، سر رسیده بود!

همان مردی که سالهایی پر درد به دنبالش بودند و با پیدا شدنش دردهایشان در کمال ناباوری دوچندان شده بود؛ هوسوکی که قبل از فاش شدن حقیقت، اعتمادش در آن زندان بود و حالا همه چیز دگرگون شده بود!
نه خبری از آن هم سلولی حقگو بود که جز حق از میان لبهایش خارج نمیشد و نه خبری از آن اعتماد دوستانه بود؛ همه چیز میانشان در باتلاقی از حقیقت فرو رفته بود و حالا آن دو، دو

سوی مخالف از یکدیگر قرار گرفته بودند؛ نام یکدیگر را با کینه به زبان میآوردند و نگاهشان، تشنه‌ی خون دیگری بود.
حقایق آشکار و رازها برملا شده بود؛ هوسوک عضوی از آن فرقه‌ی نفرین شده بود، همانی که دستهای جونگکوکش برای قربانی نشدن او، به خون آغشته شده بود...
"در واقع زندگی در آن زمانه و حضورش در گریسی به او ثابت کرده بود که هیچ بیگناهی، بیگناه نیست؛ آنها زاده شده بودند تا در میان گناهانشان بمیرند!"
-لطفا جلوش رو بگیر، تهیونگ!

صدای غمزده‌ی خواهرش برای شکستن ترکهای قلبش کافی بود؛ حالا تنها تهیونگی مانده بود که نگاهش رد دور شدن خواهرش را دنبال میکرد.
چه باید میکرد؟! کاش میدانست...

با ناپدید شدن سوهیونگ، تنها توانست آن در نفرین شده را ببندد و پیشانی‌اش بیوقفه روی در فرود آمد؛ ثابت شد و در افکارش غوطه‌ور.
بی خبر از نگاه برهنه‌ای که پشت سرش به لرز افتاده بود؛ جونگکوکش؛ جونگکوکی که حالا در کمال گله و شکایت از او همراه با او شکسته بود!
با فرود پیشانی تهیونگ روی در یخ زده، نفس حبس شده‌اش را رها کرد و بیتوجه به سرمایی که پوست برهنه‌اش را میسوزاند آب دهانش را فرو داد؛ حالا زمان جدال با آن مرد شکسته نبود، نه حالا که لرزش وجود او را میان وجودش احساس کرده بود و نه حالا که قلبش همراه با او به هزاران تکه تقسیم شده بود.
-تهیونگ؟
-چی... کار باید بکنم؟!
صدای شکسته‌ی مرد بزرگتر کافی بود تا وجودش لبریز  شود؛ نباید میگذاشت او به آن نقطه از غم برسد!

-چیکار باید بکنم جونگکوک...؟ قرار نبود انقدر زود پیداش بشه!
میدانست؛ هوسوک زود پیدایشان کرده بود؛ اگرچه پیدا کردن آن افسر شرقی میان غربیان کار دشواری نبود، اما هوسوک بیموقع سر رسیده بود، درست میان دردهایشان؛ حالا با آن بدبختی تازه چگونه دست و پنجه نرم میکردند؟!
دردهایشان کم بود که آن زخم هم اضافه شود؟!

-برو باهاش صحبت کن.
با چرخش تهیونگ و نگاه آشفته‌اش، آب دهانش را فرو داد و با تردید زمزمه کرد:
-اگر میتونی جلوش رو بگیر و ازش بخواه روز دیگه به دیدن هانا بیاد، اینجوری میتونیم خودمون رو آماده کنیم!
خودشان؟
پس بالاخره خودش را عضوی از آن خانواده میدید؟!

مرد بزرگتر دستی روی عرقهای پیشانی‌اش کشید؛ "جثه‌ی نگران مقابلش بوسیدنی بود؛ صدایش به آغوش کشیدنی و نگاه پژمرده‌اش پرستیدنی."
"چرا باید چنان غرق درد میشدند که نتواند او را بوسه باران کند؟!"
نفسش را با صدا رها کرد و درحالیکه پلکهایش را روی هم میفشرد ابروهایش را بالا کشید:
-هوسوک از اینجا نمیره.
قدمهایش به آرامی جثه‌ی یخزده‌ی او را دور زدند و در حسرت یک بوسه و یک آغوش به سوی کمدش کشیده شد؛ چه باید میکرد؟!

با دستهایی لرزان، لباسهایش را بیرون کشید و درحالیکه با حالتی مضطرب و آشفته آنها را تعویض میکرد لب زد:

-جونگکوک... میرم پایین تا باهاش صحبت کنم، اما خودت از درد مردی که ده ساله دخترش رو ندیده با خبری؛ هوسوک صبری براش باقی نمونده!
شلوار پارچه‌ایَش را بالا کشید و با غمی رخنه کرده در وجودش مکث کوتاهی کرد:
-سعی میکنم جلوش رو بگیرم؛ اما اگر یک درصد مجبور شدم بیارمش بالا... لطفا...
نگاهش را به نگاه جونگکوک گرده زد اما لال شد؛ چه بر سرشان آمده بود که چنان ناامید شده از خودش بود که بعید میدانست بتواند جلوی آن مرد شکسته را بگیرد؟!
قبل از ادامه دادنش، پسر کوچکتر مانع شد:
-اگر مجبور شدی که نمیشی... سعی میکنم هانا رو آماده کنم.
با اتمام جمله‌اش نگاهی به پیراهن سفید رنگ و خشک شده‌ی میان دستهای او انداخت و قدمهایش به سوی او کشیده شدند؛ با لحنی مصمم و اطمینان بخش، ادامه داد:
-افسر، میدونی که رئیست... پشتته؟!

با سقوط نگاه او و کنج لبخندی که به کمرنگی بالا کشیده شد، لبخند نرمی زد و خیره به پیراهن پوشیدن او ماند؛ او و دستهایش!
او و دستهای، زیبایش!
-برو پایین و سعی کن ازش زمان بخری، میتونی قانعش کنی درسته؟
نمیدانست...
شاید چون هوسوک را درک میکرد!
شاید چون از درد پدرانه‌ی او با خبر بود!
شاید چون میدانست نفس کشیدن و زنده ماندن او پشت آن میله‌های کذایی تنها برای امیدش به هانایش بود!
و شاید امید داشتن برای زنده ماندن او را آمیخته با گوشت و استخوانش حس میکرد؛ هوسوک کنار نمی‌آمد، نمیتوانست کنار ییاید؛ او برای دیدن دوباره‌ی تنها دخترش زنده مانده بود و حالا آنجا بود، با تمام عشق، انتظار و حسرتی که پشت میله‌ها کشیده بود!

درحالیکه دستهایش روی دکمه‌های پیراهنش خشک میشدند با یادآوری گذشته، وجودش به خاکستر نشست؛ هوسوک از بیخبرهای آن روزگار بود!
-جونگکوک... هوسوک نمیدونه من و آلیسیا با هم ازدواج کرده بودیم... هوسوک بیخبره، از همه چیز!

صدای خرد شدن قلبش را شنید؛ حقیقت ازدواج تهیونگش!
برای چه حالا که زمانش نبود آنگونه شکسته بود؟
میدانست از آن ازدواج آگاه بود، راجع به آن صحبت شده بود اما چرا درد شنیدنش در آن بازه‌ی زمانی دو چندان شده بود؟
حالا قطره‌های عرق، مهمان شقیقه‌های او هم شده بودند؛ همان عرق یخزده‌ای که به پیشانی مرد بزرگتر حسادت کرده بود!
نیم نگاهی یه انگشتهای باریک و کشیده‌ی او انداخت؛ تهیونگ مدتها بود که حلقه‌اش را نمیانداخت؛ مدتها بود برای او از آن تعهد گذشته بود؛ مدتها بود که هانایش را به غصه انداخته بود تا جونگکوکش نشکند!

آب دهانش را فرو داد و درحالیکه مقابل او متوقف میشد، دستهایش به آرامی گره‌ی یقه‌ی اتو خورده و سفید رنگش شدند:
-کیم...
بیخبر از لرزش دستی که آن پارچه را به لرز وا داشته بود، اولین دکمه از پیراهنش را بست:
-درک میکنه، فقط باهاش صحبت کن...
با قرار گرفتن دستهای گرم مرد بزرگتر روی دستهایش، نگاهش به پایین کشیده شد و گره‌ی دست او به دور دستش فشرده شد:
-جونگکوک... میتونی هانا رو آماده کنی؟

با مردمکهایی به تزلزل افتاده نیم نگاهی به چشمهای نامطمئن و مردد او انداخت؛ تهیونگ هیچوقت نگاهش به تردید نمیافتاد! پس حالا آن نگاهی که امیدش فرو ریخته بود چه بود؟!
"نمیدانست نگاهش میان نگاه او، "احساس" میشود؟!"

نفس حبس شده‌اش به ارامی روی چهره‌ی مرد رها شد و تهیونگ ادامه داد:
-اگر بیاد بالا، دلم میخواد هانا آمادگی دیدن پدرش رو داشته با...
-خیالت راحت باشه، گفتم رئیست پشتته؛ هر اتفاقی که بیفته!
دستهایش را از دام دستهای او رها کرد و دکمه‌هایش را یکی پس از دیگری بست:
-حالا برو و با اون حرومزاده حرف بزن! مطمئن باش اگر مجبور شی باهاش برگردی، این بالا همه چیز حاضره!
.
.
.
با صدای باز شدن در آسانسور از افکارش به بیرون کشیده شد؛ نبض میان شقیقه‌هایش امانش را بریده بود و تپشهای قلبش را در میانی ترین نقطه از گلویش احساس میکرد.

نیم نگاهی به انعکاس تصویرش میان شیشه‌های آسانسور انداخت، همان شفافیتی که آنسویش شهری به زانو درآمده بود!
آشفته به نظر میرسید؛ افسری به پایان رسیده، افسری ترسیده از آنکه مبادا زندگی‌اش به او پشت کند.
افسری که میدانست و لعنت خدایش بر او که میدانست!
خدایش؟! کدام خدایش؟!
درد دانستن درد دیگران میتوانست زندگی را به پایان بکشد و حالا او میدانست که هوسوک چه کشیده است، میدانست چه میکشد و میدانست چه خواهد کشید.
"دردناک ترین وجه اشتراکش با هوسوک، درک کردنش بود."
"درک کردن نگاه امیدوار پدری اسیر شده، از پشت میله‌ها برای دیدار دوباره‌ی دختر کوچکش!"
دخترکی که دیگر خبری از شوق و شرارت کودکانه‌اش نبود، دخترکی که در اوج کودکی، بزرگ شده بود و حالا هرچه میگذشت تنها بر سنش افزوده میشد!

"هانایش بزرگ شده بود و افسوس که هوسوک قد کشیدن دختر زیبایش را ندیده بود!"
با قلبی فشرده و سینه‌ای به آشوب افتاده، از آسانسور خارج شد و نگاه مضطربش را اطراف لابی چرخاند؛ کاش نمیچرخاند و نگاهش به او نمیافتاد تا التماس کند!
هوسوکی که با فاصله از او، آنسوی لابی متوقف شده بود و تکیه‌اش را به دیوار پشت سرش داده بود؛ پدر قصه در لباسی فارغ از رنگ و بوی پرتقالی.
گویا پاهایش به زمین زنجیر شدند و نگاهش برای خیره ماندن به او ناتوان؛ هوسوک در پوششی از کت و شلواری خاکستری!
هوسوک آشفته‌ای که نگاهش "امیدوار" بود!
نفسش را با صدا رها کرد و درحالیکه سعی در خفظ ظاهر خونسردش داشت، قدمهای سرکشش را با سختی به سوی او
کشید، چند قدم و توقفی که باعث و بانی‌اش چرخش نگاه او به سمتش بود.

هوسوکی که حالا با نگاهی افتاده و لبخندی بیلبخند خیره به او مانده بود؛ چه باید میگفت؟! بحث را او آغاز میکرد؟!
هوسوک پوزخند کمرنگی زد:
-افسر کیم!
آب دهانش را فرو داد، باور دیدن او آنسوی میله‌ها به اندازه‌ی کافی دشوار بود؛ حضورش پس از یک روز از آزادی‌اش دو چندان دشوار و هضم نگاه مطمئن و مصمم او، بی اندازه دشوار!
صدایش را صاف کرد:
-جانگ... خوش اومدی!
پاسخش لبخند غمزده‌ی هوسوک بود و قدمی که به سویش برداشت:
-میدونی که برای خوش‌آمد گوییهای تو اینجا نیستم.
میدانست...
اما نمیتوانست انتظار او را برآورده کند.

-میخوام ببینمش کیم!
هوسوک مصمم بود، چنان مطمئن که لرز بر بدنش بیفتد، آنکه افسری در نقطه‌ای از زندگی‌اش قرار گرفته بود که بین احساس و منطقش مردد شود، رقت انگیز بود!
-با دست اشاره‌ای به مبلمان قرار گرفته کنجی از لابی داد:
-میبینیش... بشین.
-الان میخوام ببینمش!
-قبلش باید باهات صحبت کنم، جانگ!
هوسوک نفس عمیقی کشید و قدمهایش را به سوی مبلمان کشید؛ آن افسر نمیفهمید، هیچ از قلب بیتاب او نمیدانست.
نمیدانست رویارویی با تنها امیدش چه معنایی داشت!
روی یکی از مبلها قرار گرفت و درحالیکه دکمه‌ی کتش را باز میکرد تا راحت جا بگیرد لب زد:
-افسر... فکر میکنم دیدن دخترم حقم باشه؛ اگر اینجام برای درست کردن شر نیست!

-میدونم هوسوک، میدونم اما...
روی مبل مقابل مرد بزرگتر قرار گرفت و درحالیکه سعی میکرد رشته‌ی کلامش را خفظ کند زمزمه کرد:
-میترسم هانا... آمادگیش رو نداشته باشه!
نگاه هوسوک فرو ریخت.
درد داشت، درد آنکه دختری حاضر به دیدن پدرش نباشد!
مکثی کوتاه کرد، مکثی کوتاه که بی‌اختیار به طول کشیده شد؛ دستی روی گره‌های چهره‌اش کشید و به آرامی لب زد:
-مگه میشه افسر، مگه میشه نخواد پدرش رو ببینه؟!
از درد جمله‌ی او، اخم مهمان ابروانش شد:
-من فقط... نمیدونستم انقدر زود سر و کلت پیدا میشه!
پاسخش لحن ناباور هوسوک بود:
-نگو که نمیدونه من... زندم!

-میدونه، حتی میدونه به زودی قراره ببینتت اما نه انقدر زود؛ هوسوک... هانا آماده نیست!
"کاش آماده بود!
کاش او هم بیتاب دیدن پدرش میشد؛ پدری که امید نگاهش حالا پشت غمش پنهان شده بود و فرو ریخته بود!"
"هوسوکی که ابروهایش را به بالا کشید و در ابهام فرو رفت؛ هوسوکی که تمام تلاشش را کرده بود برای آن ملاقات شبیه به یک "پدر" باشد!"
"از موها و چهرهای که اصلاح کرده بود و از لبخند محو شده‌ی چهره‌اش گرفته، تا کت و شلواری که با هزار و یک گره به قرض گرفته بود تا دخترش را نا امید نکند!"
اگر توانش را داشت، همانجا میگریست...
اما پدر زخمی داستان، حتی توانایی اشک ریختن را هم نداشت!
تنها دستهایش بودند که گره‌ی چهره‌اش شدند و در سکوت شنوای حرفهای مرد کوچکتر ماند!

-جانگ... ازت وقت میخوام.
خنده‌ی بیچاره‌ای کرد؛ چه زمان و چه وقتی؟!
-ده سال و نیم کافی نبوده؟!
با سکوت تهیونگ، دستهایش را پایین کشید و سرش را تکان داد:
-ده سال تمام به خاطرش اون جهنم رو تحمل کردم، به خاطر امروز تهیونگ... حرف از چه وقتی میزنی؟!
-یک هفته!
آن یک هفته را میخواست...
نزدیک به سه ماه بود دخترکش را نادیده میگرفت، نه که بخواهد... در گره‌هایش دست و پا میزد، فرصتی برای پدری باقی نمانده بود!
در خواست یک هفته را داده بود تا پدری کند؛ تا بشود همان افسر خانواده دوست، همانی که جانش را برای آنها میداد!
-یک هفته؟!

آب دهانش را فرو داد و با صداقت لب زد:
-میخوام مطمئن شم زمانی که میبینتت، قرار نیست آغوشت رو پس بزنه!
نگاه هوسوک پایین افتاد؛ فرو ریخت...
اگر پس زده میشد چه؟
اگر هانایش راضی به دیدن او نمیشد و اگر او را نمیپذیرفت چه؟!
نفسش را با لرزش مشهودی خارج کرد و ابرویش، عصبی به بالا جهید:
-کیم، تو اون سمت دیوار رو دیدی، تو پشت اون میله‌ها رو دیدی...
با دستهایی عصبی، پاکت سیگاری را از میان جیبش بیرون کشید و نیم نگاهی به تنها نخ باقی مانده در آن انداخت:
-دیده بودی چه اتفاقهایی توی اون خراب شده میفته، صدای عربده‌ها رو شنیده بودی، صدای ناله‌ها رو هنوز هم یادته؛ تو هم

بوی جسد و خون رو احساس کردی... میدونی اون جهنم چی بود!
آخرین باریکه را میان لبهایش قرار داد و بیتوجه به نگهبانی که نزدیک میشد آن را به آتش کشید:
-فقط دستت به خون یکی از ما آلوده نشده بود، که اگر میموندی این اتفاق هم میفتاد!
-متاسفم جناب اما کشیدن سیگار اینجا ممنوع...
-بذار بکشه!
با بریده شدن صدای نگهبان توسط تهیونگ، نیم نگاهی به چهره‌ی عصبی او انداخت و کام دیگری از سیگارش گرفت.
-اگر مشکلی پیش بیاد، بهاش رو پرداخت می...
-آقای کیم این چه حرفیه؟!
کلافه از نگهبان، نیم نگاهی به هوسوک از هم پاشیده انداخت و لب زد:
-پس...

-از قوانین این برج...
با له شدن سیگار توسط هوسوک روی شیشه‌ی میز زبان هر دو بریده شد:
-تموم شد!
نگهبان نگاه ناباوری به او و میزی که به گند کشیده بود انداخت و درحالیکه سرش را با تاسف تکان میداد قدمهایش را از آن دو جدا کرد.
-متاسفم اگر...
هوسوک سرش را به نشانه‌ی نفی مقابلش تکان داد:
-هیچ جا از این دنیای کوفتی نمیشه یه سیگار رو با آرامش کشید.
نیم نگاهی به خاکسترهای روی میز انداخت و درحالیکه خیره میماند ادامه داد:
-من از همه چیم، از عمر و زندگیم گذشتم افسر، من توی اون زندان دووم آوردم که دخترم رو ببینم!

دخترش!
واژه‌ی دردناکی که همچون تیر خلاصی میان قلبش فرو رفت.
هانا دختر قانونی خودش هم بود، هوسوک کجا بود که پدری کند؟ آن ده سال که برای دخترک پدری کرده بود جز او؟!
اخمی روی پیشانی‌اش نشست، گویا از با دخترم خطاب شدن هانا توسط هوسوک به سیاهی هایش رسیده بود.
کمی روی میز خم شد و دستهایش میان یکدیگر گره خوردند:
-بهت گفته بودم جانگ، گفته بودم تا همکاری نکنی یه روز خوش نمیبینی... گفتم هیچوقت نمیذارم دستت به اون دختر برسه و حالا تو بعد از یک روز از آزادیت اینجایی؛ اینجا رو چطور پیدا کردی؟!
پاسخش پوزخند هوسوک بود و مردی که نگاهش از آن غم، خارج شد.
-کیه که نتونه امار یه افسر حرومزاده‌ی شرقی رو توی این شهر در بیاره؟!

متقابلا روی میز خم شد و درحالیکه نگاهش را بالا میکشید ادامه داد:
-افسر کیم، تازه وارد گریسی... فکر میکنی درآوردن آمار مرد هزارچهره‌ی نیویورک، کار سختیه؟!
مرد هزار چهره، زخم زبانی سوزان بود!
پلکهایش را روی هم فشرد، منطقی به نظر نمیرسید، اطلاعات هرچه هم که سطحی و قابل دسترسی بودند به آن سادگی و تنها در یک شبانه روز به دست نمیرسیدند:
-پس این بیرون تنها نیستی... نه؟
-تنهام افسر، اونقدری که برای کت و شلوار توی تنم، چیزی رو گرو گذاشته باشم!
قلبش تیر کشید، امان از گره‌های آن بار بزرگ "زندگی!"
لبهایش به هم دوخته شدند و هوسوک به آرامی ادامه داد:
-قبل از آزادیم، درست روزی که فهمیدم هانای من پیش توعه دنبالت میگشتم، مدتها طول کشید تا بتونم خونت رو پیدا کنم؛

میخوای بدونی با واسطه بوده یا نه؟ آره بوده افسر... حالا میخوای چیکار کنی؟!
پس هوسوک معامله‌ای بیرون از زندان انجام داده بود، برای پیدا کردن ادرس خانه‌ی او؛ اما ظاهرا خودش هم نمیدانست با چه کسی به پای معامله نشسته است.
نفسش را با صدا رها کرد:
-هیچکار، گفته بودی همکاری میکنی تا این پرونده بسته شه... ما قبلا معاملمون رو کردیم!
-میدونی تا نبینمش، هیچ همکاری در کار نیست، پس انتخاب کن!
-وقتشه از اینجا بری جانگ... هفته‌ی آینده منتظرتم!
با اتمام جمله‌اش از روی مبل بلند شد:
-و فکر میکنم دخترت اونقدری ارزشش رو داشته باشه که خواه ناخواه تن به این معامله بدی!

پاسخش نگاه به خون نشسته‌ی هوسوک بود و صدای پوزخند عصبی‌اش؛ دستهایی که مشت شدند تا مبادا چهره‌ی او را به خون بکشند!
-جایی رو برای موندن داری؟!
باز هم طاقت نیاورده بود، باز هم دلش به رحم آمده بود.
پاسخش هوسوک گم شده و سرخ نگاهی بود که متقابلا از روی مبل بلند شد و ایستاد:
-یه اتاق کوچیک سمت زاغه نشینها...
زاغه نشینها...
تپشهای قلبش میان شقیقه‌اش نبض میشد.
پس هوسوک هم انتهای خط بود.
با دردی آشکار در سینه‌اش سرش را تکان داد و با نگاهی قدردان خیره به چشمهای او ماند، چشمهایی که بزرگ شده‌ی چشمهای هانایش بودند!
-پس هفته‌ی دیگه میتونم ببینمش درسته؟

"به امید آنکه میتوانست!"
سرش را به مثبت تکان داد و نگاه هوسوک اندکی درخشان شد.
-این یک هفته آخرین فرصت من به تو هست کیم، میخوام با قانون وارد شم!
با پریدن پلک مرد بزرگتر، دستش را یه نشانه‌ی احترام دراز کرد:
-اون بچه رو با قانون ازت میگیرم و فکر میکنم به عنوان یه افسر سرشناس و نامدار، میدونی قانون هیچ شوخی در این باره نداره!
میدانست و دردش همان بود...
نفسش را بریده رها کرد و نیم نگاهی به دست دراز شده‌ی او انداخت:
-میدونم جانگ، این رو هم میدونم که قراره رد صلاحیت شی... اما امید داشتن، چیز چندان بدی نیست.
دست مرد شکسته را میان دستش فشرد و جمله‌اش را بست:

-جدا از تموم اینها، فکر کنم کسی که باید انتخاب کنه هاناست... نه تو و نه من!
.
.
.

"07:30"
خانه در سکوتی طاقت فرسا فرو رفته بود؛ سکوتی که تنها به صدای کارد و چنگال هانا هنگام صبحانه خوردن و قدمهای نا آرام سوهیونگ ختم میشد!
هانایی که با فکر "مهمانی جدید" دل از تخت کنده بود و حاضر رفتن به مدرسه شده بود؛ هانایی که نمیدانست مهمان آشنا پدرش بود، هانایی که تصور میکرد اگر مردی از آن در در کنار پدرش ظاهر شود دوست اوست؛ با همان حیله دخترک را پشت میز نشانده بودند!

با نزدیک شدن صدای پاشنه‌های بلند و قدم‌های تیز سوهیونگ پلکهایش را روی هم فشرد، افکارش دیگر تحمل آن صدا را نداشت، گویا هر قدم او، همچون مته‌ای ضخیم میان سرش فرو میرفت و حالا آن زن چنان بی قرار و ناآرام شده بود که نمیتوانست دست از قدم‌هایش به دور خانه بکشد!
دقیقه‌ها به ساعت کشانده میشدند؛ ساعتی از خروج تهیونگ گذشته بود؛ مگر چقدر حرف بین دو پدر باقی مانده بود که آن مکالمه نزدیک به یک ساعت طول بکشد؟
کلافه از صدای کارد و چنگال و عصبی از صدای پاشنه‌های سوهیونگی که حاضر شده بود، دستی میان موهای بهم ریخته‌اش کشید و آنها را به عقب هل داد.
-معلوم هست چه خبره؟!
یا پیچیدن صدای هانا، لبهایش را روی هم فشرد، ظاهرا دخترک از آن سکوت اجباری به ستوه آمده بود!
-عمه، نمیخوای بگی چی انقدر نا آرومت کرده؟!

سوهیونگ نیم نگاهی به جونگکوک انداخت، جونگکوکی که خیره به کفشهای پاشنه بلند او از نگاهش آتش میبارید؛ گویا منتظر قدمی دیگر بود تا آن زن به همراه کفشهایش را با یک جرقه خاکستر کند!
نگاهش را به سوی هانا بازگرداند:
-صبحانت رو خوردی؟
هانا با گیجی کمی از آب پرتقالش سر کشید:
-اتفاقی برای پدر...
-نه خانم کیم!
با پیچیدن صدای جونگکوک میان جمله‌اش لبخند محوی زد و جونگکوک درحالیکه از روی مبل بلند میشد قدمهایش را به سوی او کشید:
-امروز کارلوس میاد دنبالت، درسته؟
هانا سری تکان داد و کمی از صبحانه‌اش را وارد دهانش کرد.
-یه فکری دارم هانا.

مکث کوتاهی کرد و خیره به صبحانه خوردن او زمزمه وار ادامه داد:
-بعد از مدرسه میتونی یه چیزی برای جفتمون تهیه کنی؟!
-چی آقای جئون؟!
لبخندی دندان نما به دخترک زد و درحالیکه دستش را به منظور درخواست کارد و چنگال به سوی او دراز میکرد لب زد:
-دو جفت دستکش بوکس!
جمله‌اش کافی بود تا نگاه هانا درخشان شود، کارد و چنگال را به دستهای جونگکوک سپرد و پوزخندی شبیه به پوزخندهای تهیونگ زد:
-اوه اقای جئون... یادمه یه مربی داشتم که میگفت داشتن دستکش لوس بازیه!
خیره به مربی‌ که تکه‌ای از پنکیکش را وارد دهانش میکرد ماند و با لحنی تقلید شده از او ادامه داد:
-دست یه مبارز باید چرم اون کیسه رو لمس کنه!

پاسخش صدای خنده‌ی جونگکوک بود و نگاه متحیر زنی که خیره به آن دو مانده بود.
"ظاهرا معشوقه‌ی برادرش زندگی را به آن خانواده بازگردانده بود!"
چنان که پس از مدتها خیره به تصویری بماند که ندیده، دلتنگش شده بود، خنده‌های دخترک و نگاه براقش!
-میتونی این کار رو برام انجام بدی؟
هانا با شیطنت شانه‌ای بالا انداخت:
-و در عوضش چی به من میرسه؟
-هی خانم کیم... همین الان هم رایگان بهت آموزش میدم چی بیشتر از این؟!
هانا خنده‌ی شیرینی کرد و کارد و چنگال را از میان دستهای بزرگ او بیرون کشید:
-تمرینهای سه ساعتی، به جای دو ساعت!

پاسخش لبخند پهن شده‌ی جونگکوک بود، مرد موفقی که به سادگی توانسته بود او را از حقیقت لابی آن برج دور کند:
-قبوله، برای من مشکی باشه!
-برای من هم مشکیه قطعا...
خنده‌ی کوتاهی کرد و درحالیکه دستی روی شانه‌ی او میکوبید نیم نگاهی به خواهر افسرش انداخت، سوهیونگی که مقابل هانا پشت میز قرار میگرفت تا او هم صبحانه‌اش را بخورد!
جالب آن بود که خبری از کیت نبود، آن پیر زن برای دیر رسیدن زاده شده بود و بدون شک در همان راه هم از دنیا میرفت.
سوهیونگ با نگاه قدردانی تشکر کوتاهی از او کرد و قبل از آنکه فرصت کنم کوچکترین تکه از صبحانه‌اش را وارد دهانش کند با صدای باز شدن در، بی اراده از روی صندلی بلند شد!
چنان مضطرب و دستپاچه که نگاهش گره‌ی نگاه متعجب هانا شود!
-افسر کیم...

صدای جونگکوک به وضوح شنیده شد، جونگکوکی که خیره به تهیونگ از هم پاشیده مانده بود؛ تهیونگی که درد در نگاهش موج میزد و لبهایش به یکدیگر دوخته شده بودند.
تنها آمده بود، پس موفق شده بود؟!
به آرامی قدمهایش را به سوی او کشید و زمزمه کرد:
-چطور پیش رفت؟!
تهیونگ نیم نگاهی کوتاه اما عمیق به او انداخت، از دسته نگاه‌هایی که خواندنش برای پسر کوچکتر دشوار نبود.
آرام، طوری که جز خودشان کسی نشنود، درحالیکه با لبخندی تصنعی مقابل دخترش، کتش را در‌می‌آورد، زمزمه کرد:
-باید باهات حرف بزنم رئیس زاده!
کتش را روی ساعدش انداخت و به هانا نزدیک شد:
-صبحت بخیر کیم کوچک!
هانا لبخند کمرنگی زد نمیتوانست ناشکر باشد!

شب گذشته به همراه پدرش خوش گذرانده بود، پس برای چه کمی بیشتر راه نمی‌آمد؟!
-پس مهمونت کجاست؟!
مهمان...
کدام مهمان؟
کمی طول کشید تا متوجه سنگینی دو نگاه شود، نگاهی که از پشت توسط جونگکوک کمرش را میسوزاند و نگاه خیره‌ای که از سوی خواهرش دریافت میکرد.
گویا تازه متوجه نیرنگ آندو شده باشد، سرفه‌ی کوتاهی کرد:
-به زودی میبینیدش... فرصت نشد بیارمش بالا و عجله داشت.
بر خلاف آشوب درونش، دخترک سرش را تکان داد و مشغول به خوردن شد:
-بعد از مدرسه با کارلوس میرم تا به خواسته‌ی مربی جئون دستکش بخرم!
مربی جئون؟!

برای آن واژه لبخند میزد و نمیدانست؟
-زود برگرد!
پاسخش نگاه ناامید و خنثی شده‌ی دخترک بود.
نگاهی که بزرگ شدنش را فریاد میزد.

قدمهایش به سوی راهروی منتهی به اتاق‌ها کشیده شد و قبل از ورودش نیم نگاهی به سوهیونگ و در امتدادش جونگکوک انداخت:
-وکیل کیم... صبحانت رو خوردی به اتاق کار بیا باید باهم صحبت کنیم.
نگاهش روی جونگکوک ثابت شد:
-و تو جئون... همراهم بیا!
.
.
.

-گفتی که بیام...
-بشین رئیس‌زاده!
آب دهانش را فرو داد و نگاهی به تهیونگ انداخت، تهیونگی که حالا با پیراهن سفید رنگش، پشت میز قرار گرفته بود و به صندلی رو به رویش اشاره میداد!
روی صندلی جا گرفت و تهیونگ در سکوتش فرو رفت، چنان که گویا نمیدانست چه بگوید، اشباع از اتفاقات بود!
-تهیونگ... هوسوک چی ش...
-برای چی سوهیونگ دیشب اینجا بود؟
شوکه از سوال بی مقدمه و ناگهانی او، گویا واژگان را فراموش کرده باشد، پلکی متعدد زد و زبانش را روی لبهایش کشید.
-من نبودم، چه دلیلی داشت خواهرم اینجا باشه... تو با خبری درسته؟!

با خبر بود، دلیل حضور سوهیونگ خودش بود، آن اسلحه و آن معامله؛ همانی که مرد بزرگتر از آن بیخبر بود و وای به حالش اگر میفهمید!
-اصلا برای چی باهم مست کردید، لزومی داشته، درسته؟!
با یادآوری شب گذشته و اتفاقاتش، با یادآوری آنکه به ناچار برهنه خوابیده بود، گویا چیزی میان سینه‌اش فرو ریخته باشد به سرعت سرش را به نفی تکان داد؛ مرد بزرگتر نباید دچار سوءتفاهم میشد.
-بعد از اینکه شما رفتید، میخواستم که مست کنم و تو افسر، خوب میدونی کی مست میکنم...
-وقتهایی که میخوای با بی‌خیالی بخوابی!
سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان داد:
-و تو میدونی و بازخواستم میکنی.
-بازخواستت نکردم جونگکوک؛ فقط پرسیدم خواهر من دیشب توی این خونه چیکار میکرده؟!

نفسش را با صدا رها کرد و لب پایینش را گزید؛ اگر تهیونگ بویی از آن معامله میبرد، بدون در نظر گرفتن همه چیز تنها اعتمادش را از دست میداد!
طبق شناختی که از او پیدا کرده بود، تهیونگی که اعصابش به خدشه می‌افتاد دیگر هیچ چیز برای از دست دادن نداشت؛ او را زیر حرفهایش زنده زنده میکشت.
-وقتی اومد من ننوشیده بودم، گفت که با تو کار داره و ازم درخواست کرد یه پیک هم برای اون بریزم!
دروغ میگفت...
چه با درد و چه به سادگی!
اما چاره چه بود جز پنهان محافظتش از او، جز حفاظت از او و خانواده‌اش مقابل گذشته‌ی نفرین شده‌ای که داشت؟!
با سکوت خیره و نگاه ثابت تهیونگ روی چهره‌اش، مردمکهای متزلزلش را به او داد:
-با تو کار داشت اما انقدر نوشید تا مست شد... تهیونگ من نمیدونم برای چی داری بازخواستم میکنی.

اگرچه به اجبار دروغ گفته بود، اما هوشمندانه بود!
چراکه مرد بزرگتر هم منتظر خواهرش بود تا کاری که به او سپرده بود را بررسی کند؛ حالا بداهه‌ای که گفته بود نزدیک به واقعیت بود و مرد بزرگتر را کمی رام کرده بود!
-بهش سپرده بودم اطلاعاتی رو به دست بیاره...
با زمزمه‌ی نجوا مانند و غرق در فکر تهیونگ نفسش را به آرامی رها کرد و مشت دستهایش از هم باز شدند.
-هوسوک...
-اون حرومزاده حالش خوب بود جئون، ازش یک هفته وقت خواستم!
پس هوسوک هم از سرشان گذشته بود، دستی روی شقیقه‌هایش کشید و عرقهای یخ زده‌اش را پاک کرد:
-خودت چی... افسر؟!
با نگاه سوالی تهیونگ بی خبر از موج نگرانی چشمهایش، زمزمه کرد:

-خودت حالت خوبه؟
جمله‌ای که کافی برای لحظه‌ای تمام خشمش فروکش کند، گویا از زمانی که چشم گشوده بود انتظار آن جمله را میکشید؛ کنج نگاهش لبخند شد و لبهایش به محوی کش‌آمد:
-باید باور کنم رئیس؟ حال افسر برای رئیسش مهمه؟!
-معلومه که مهمه تهیونگ... داری خودت رو نابود میکنی!
-اما صبح رفتار دیگه ای داشتی.
با اشاره‌اش به ساعاتی گذشته، اخمهای پسر کوچکتر در هم کشیده شدند:
-هنوز هم ازت دلخورم، اما حالا توی بدبختی بزرگتری هستیم؛ میتونم حرفهات رو نادیده بگیرم، اما قرار نیست ازش بگذرم!
میدانست...
جونگکوکش را به خوبی میشناخت، اگرچه افسر هم حق را با خودش میدید، اما منکر زیاده‌روی‌اش نمیشد؛ میدانست او را

شکسته است و حالا که صدا و نگاهش را داشت، در چنان آرامشی فرو رفته بود که از حقش بگذرد!
تهیونگِ خسته‌ی روزگار، کمی نرم شده بود:
-بابت اتفاقهای روز گذشته متاسفم، زیاده‌روی کردم.
پاسخش نگاه جونگکوک بود!
نگاهی ساکت با کنجی به رضایت رسیده!
همان کنج بوسیدنی، همانی که سعی در پنهان کردن لبخندش را داشت!
-حالا که دیدی از سرت گذشته به زبون میاریش، آره؟!
پاسخش خنده‌ی ریز مرد بزرگتر بود و دستهایش که روی میز به سمت پاکت سیگارش کشیده شدند:
-پس اعتراف میکنی که بخشیدی و از سرم گذشته...
-اشتباه نکن افسر، فقط نمیخوام به اون حرومزاده‌ای که تو چشمهام زل زد و به احساسم شک کرد،  فکر کنم!
احساسش؟!

آب دهانش را فرو داد و با همان خنده‌ی زیبایش، باریکه ای را بیرون کشید:
-پس احساسی داری؟!
-تهیونگ... تو واقعا حرومزاده‌ای!
خنده‌ی بلندی کرد و درحالیکه باریکه را روی لبهایش قرار می‌داد پاک را به سویش گرفت:
-میکشی؟!
پسر کوچکتر سرش را یه نفی تکان داد و زمزمه‌وار لب زد:
-تو هم بهتره نکشی، حتی صبحانه هم نخوردی!
-اه رئیس... کاری نکن که با هم بکشیمش!
لبخندی به لحن شیطانی مرد بزرگ زد و بی مقدمه با پوزخند زمزمه کرد:
-تو چی افسر... حسی نداری؟!
پاسخش سیگاری بود که روی لبهای ناباور مرد بزرگتر به آتش کشیده شد.

تهیونگ متحیری که در عشقش میسوخت، نمیدید؟
خاکستر شدن او، نادیده گرفته میشد؟!
کام عمیقی از سیگارش گرفت، لبخندش به آرامی محو شد:
-رئیس... خودت جواب سوالت رو خوب میدونی، پس مجبورم نکن توی این اتاق، گوشهامون رو شرمنده‌ی قلبمون کنم...
دود میان لبهایش را رها کرد و با نگاهی که میدانست جونگکوک مجذوب اوست، ادامه داد:
-کاری نکن، این اتاق شاهد یه اعترافِ بی مقدمه با...

با صدای تقه‌ای که به در خورد فرصت هر جمله‌ای از او گرفته شد و قبل از کوچکترین عکس‌العملی از سویشان آن جثه‌ی ظریف سوهیونگ میان چهارچوب در قرار گرفت:
-متاسفم که منتظر اجازت نموندم...
درحالیکه در را پشت سرش میبست، همراه با پیراهن و دامنش قدمهای پر صدایش را به سوی میز و آن دو کشید:

-اما فکر میکنم وقتمون محدود تر از این حرفها باشه.
پوزخندی به آندو شیفته‌ی احمق زد و درحالیکه روی یکی از مبلهای مینشست، "سومین راس از آن مثلث را تشکیل داد':
-خب افسر... کارم داشتی؟!
تهیونگ پوزخندی به خواهر گستاخش زد؛ سوهیونگ عجیب خودش بود؛ زنی که نه ذره‌ای شرم داشت و نه ذره‌ای رحم!
رک و راست، بدون حاشیه!
دود میان لبهایش را رها کرد:
-تو بگو وکیل کیم... اطلاعاتی که میخواستم رو به دست آوردی؟!
کنج لبهای سوهیونگ بالا کشیده شد و نیم نگاهی به جونگکوک انداخت، حونگکوکی که کمی از رنگ و رویش را از دست داده بود!
-آه نمیدونستم معشوقت اونقدری خودی شده، که توی این اتاق شاهد حرفهای من و تو...

-شده، ظاهرا با تو هم صمیمی شده!
پسر کوچکتر با جمله‌ی تهیونگ آب دهانش را فرو داد و نگاهش را به سوی سوهیونگ و نگاه نافذش کشید؛ سوهیونگی که نگاهی کوتاه به او انداخت!
-درسته... اونقدری صمیمی شدیم که با هم معامله هم کردیم!
همان جمله از سوی زن کافی بود تا جونگکوک فرو بریزد...
بر زمین سقوط کرد و قلبش میان سینه‌اش شکافته شد!
-معامله؟!
نگاه جدی تهیونگ رویش ثابت شد، همان نگاهی که با تمام وجودش دلباخته‌اش بود؛ همانی که برایش از جانش هم میگذشت و همانی که حالا رنگ باخته بود!

آب دهانش را فرو داد و قبل از هر جمله‌ای از سویش، گویا سوهیونگ متوجه فاجعه‌ای پیش آمده شده باشد، زمزمه کرد:
-راجع به اون معامله صحبت میکنیم...

خنده‌ی کوتاهی کرد و پاکت سیگار برادرش را از روی میز به سوی خود کشید، بیخبر از دو نگاهی که یکدیگر را میسوزاندند!
-خبر‌های مهمتری برات دارم افسر کیم...
با چرخش نگاه عصبی مرد بزرگتر به سویش، تکیه‌اش را به مبل داد و باریکه‌ی میان لبهایش را به آتش کشید:

-چطوره از رئیس حرومزادت؛ یا بهتره بگم رئیس حرومزاده‌ی اون زندان کذایی، ویلیام فیکنر شروع کنیم؟!

"و سوگند به آن نگاه فریبکار که در انتهای بی‌اعتمادی، تنها فریادی از "اعتماد" بود!"

Continue Reading

You'll Also Like

341K 93.5K 86
✫چانیول، یه بوکسر زیرزمینی 35 سالست که تو روسیه‌ همه به اسم رایان میشناسنش و از بعد تصادف پارسالش، دنبال گذشتش و شخصی که از بعد تصادف فراموشش کرده می...
86.1K 12.2K 17
+تو دلبری کردن ماهر بودی بلور...لب‌هایَت به کنار چشم‌های دلفریبت چطور دروغ میگفت که الان فقط شعله‌های نفرت رو درونَش می‌بینم؟ _چشم‌هایی که عاشقش شدی...
99K 12.1K 32
"احمق تو پسرعمه منی!" "ولی هیچ پسردایی ای زبونشو تو حلق پسرعمه‌ش فرو نمی‌کنه، هیچ پسردایی لعنتی ای نمی‌تونه تو همون حرکت اول نقطه فاکینگ لذت پسرعمه‌ش...
33.6K 3.3K 22
داستان از خانواده ای شروع میشه که بعد از اینکه مادر فهمید یک پسر امگا به دنیا آورده تصمیم میگیره دوتا آلفای دوقلو که خیلی ازشون خوشش اومده بود رو بر...