"قسمت چهل و ششم"
"ده ماه دیگه هم، اون حرومزاده توی همین خراب شده داره میبوستت!"
تنها بخار بود؛
صدای چکهی آب از لبهی وان و سقوط قطرههای داغی که روی سنگهای کف متلاشی میشدند؛
"بخاری" که میان همآغوشی دو پیکره، صدای "چکهای" که میان همخوابی دو نفس و "سقوطی" که میان تپشهای دو قلب تلفیق شده بود!
حرارتی ناشی از بخاری سوزان، سقوط پر صدای آب از لبهی وان!
گویا حمام غرق شده میان عطش بود و البته صدای نفس زدنهای متعددی که میان لبهایشان سرکوب میشد!
بی آنکه کنترلی روی شدت نفسها و صدای ناشی از التماس گلویش داشته باشد؛ با شدت نفسهایش را میان چهرهی سرخ از خواستن پسر کوچکتر رها کرد؛ لبریز شده بود، در واقع چیزی تا پایانش باقی نمانده بود و حالا چه بیشرمانه دستهای پسر کوچکتر به دور عضوش به حرکت درآمده بود؛ آنگونه که نتواند ذرهای تمرکز برای بریدن صدایش داشته باشد!
-آه... افسر...
با پیچیدن لحن آغشته به شهوت پسر کوچکتر و برخورد لبهای او درست روی گوشش، بیآنکه بتواند لبخند رضایتمندش را مهار کند؛ فشار خفیفی به جثهی خیس شدهی او وارد کرد و او را بیش از پیش میان خود و کاشیهای پشت سرش فشرد؛ آنچنان که اخم، گرهی پیشانی او شود!
-تا کی میخوای مقاومت... کنی؟!
پاسخ لحن کشدار و داغ شدهی جونگکوک پوزخند کشآمدهی مرد بزرگتر بود؛ مردی که چیزی تا ریزشش باقی نمانده بود و حالا که به آن حس رهایی نزدیک شده بود، عجیب سرکشی
میکرد؛ یکی از دستهایش گرهی گردن جونگکوک و دیگری حلقهای به دور عضو بیتابش شده بود و حالا تنها لبهای خیسش بودند که روی یاقوتهای او بوسه به جا میگذاشتند:
-تا زمانی که داغی تو رو... بین دستهام حس کنم رئیسزاده!
جملهاش کافی بود تا نگاه خمار شدهی جونگکوک گرهی نگاهش شود؛ نگاهی غرق شده میان لذتی که حالا وجودش را به آتش کشیده بود:
-کیم...
فشار خفیفی به عضو میان دستش وارد کرد و همان برای پیچیدن صدای بم شدهی تهیونگ میان حمام کافی بود، مردی که حالا پلکهایش بی اراده روی هم فرود آمده بودند و تابی تراش خورده به کمرش انداخته بود؛ آنگونه که گویا طاقتش طاق شده بود و وجودش لبریز!
آب را باز گذاشته بود که مبادا صدای آن همآغوشی بیرون از آن در بسته خطور کند، اما حالا با وجود صدای بریده شدهی نفسهایشان میان آوای گلویی که با بیحیایی رها میشد؛ کمی
وجودش را نگران کرده بود، نگران از آنکه مبادا صدایشان زیاد باشد!
با احساس حرکات تند شدهی دست پسر کوچکتر، نفسش را با صدا رها کرد و درحالیکه او را به دیوار پشتش میفشرد، دستش از انحنای گردن او پایین افتاد؛ چنان بی طاقت و چنان لب مرز که برای لحظهای نفسهایش را جا بگذارد!
-جونگ...
-جلوی خودت رو نگیر کیم...
لبهایش را روی لبهای نیمه باز مرد بزرگتر کوبید و بیتوجه به بازی ماهرانهی انگشتهای او روی عضو سخت شدهاش؛ لب پایین او را میان دندانهایش فشرد:
-بذار این بار من بشنومش!
پاسخش خندهی دورگه و صدای بم شدهی تهیونگ بود و فشار دستی که چنان پایین تنهاش را سوزاند که میان لبهای او ناله شود!
نالهای کشدار، که به فرود پلکهای لرزانش منجر شد...
-بهت گفتم جئون... قبل از من، کار تو باید تموم...
با احساس انگشت شست او و حرکت مدور ماهرانهی آن روی کلاهک عضوش، لب پایینش را گزید و صدای گلویش را میان چهرهی پسر کوچکتر سرکوب کرد.
-آه... رئیس، داری چه غلط...
-فقط ازش لذت ببر!
لذت؟!
در آن لحظهای که تنها یک لمس دیگر باقی مانده بود تا تمام گرمای وجودش به یکباره تخلیه شود، "لذت" فرای لذت بود؛ در واقع آن واژه معنایی دیگر داشت و حالا که انگشتهای جونگکوک عضوش را به سرخی رسانده بود، دیگر برایش کافی بود!
-کیم... بذار حسش کنم...
به حق که صدای او تیر خلاصی بود، مگر میشد دستها، نگاه و یاقوتهای او را داشته باشد و فرو نریزد؟!
اگر پسر کوچکتر سکوتش را اختیار نمیکرد بدون شک در همان لحظه به ارضا میرسید.
-میخوام که حسش کنم...
-لعنت، جونگ... کوک!
با احساس آتشی که زیر عضلات شکمش شعله ور شده بود، چنگی به سرشانهی او انداخت و درحالیکه لبهایش را به دندان میکشید نالید!
-رئیس... اگه یکم دیگه ادامه...
-چیه افسر؟ داری یه کار میکنی بخوام جلوت زانو بزنم و اون کوفتی رو طور دیگه به رضایت برسونم!
جملهی پسر کوچکتر کافی بود تا هرآنچه تحمل و طاقت برایش باقی مانده بود، به یکباره خاکستر شود.
تنها با تصورش؛ تنها با فکر آنکه آن رئیسزاده مقابل پایش به زانو درآید؛ تصور آن داغی و تصور لبهای سرخ و خیس شدهی او...
با به سرخی کشانده شدن نگاه مرد بزرگتر پوزخند دندان نمایی میان بوسههای عمیقشان زد و درحالیکه به بازی ماهرانهای انگشتهایش ادامه میداد، حلقهی دستهایش را اینبار با سرعت بیشتری به دور عضو او به حرکت درآورد؛ آنگونه که مطمئن شود چیزی تا لبریزی کام او باقی نمانده است!
آنکه تنها جملهاش نگاه مرد بزرگتر را خمار کرده بود، برای رضایت وجودش کافی بود؛ حالا چگونه تضمین میکرد که قبل از مرد بزرگ تر به ارضا نرسد؟!
با تند شدن نفسهای او و نبض بی طاقتی که زیر دستهایش کوبیده میشد، لبهایش را به آرامی روی لبهای تهیونگ کشید و با دست آزادش چنگی به انحنای تراشخوردهی کمر او اندخت؛ آنگونه که اورا بیش از پیش به خود بچسباند و حرکات دست او به دور آلتش را سرکوب کند؛ افسرش نزدیک بود!
لبخند کمرنگی زد و درحالیکه سرش را میان هلال گردن به نبض افتادهی او فرو میکرد، بوسههایی نرم شده اما پر سر و
صدا به جا گذاشت؛ گویا با صدای هر بوسه، اندکی او را به پایانش نزدیک تر میکرد.
-جئون...
-خوبه کیم، بذار بشنومش!
میشنید...
صدای نفسهای بریده و آوای سرکوب گلوی او را درست روی لالهی داغ شدهی گوشهایش احساس میکرد، باور آنکه افسری را آنگونه به لرز و بیتابی درآورده بود برایش با مرگی تدریجی برابری میکرد؛ آن مردی که آنگونه روی جثهاش به نالههایی بم شده و خفه افتاده بود تهیونگ بود؟!
پاسخش صدای کشدار او بود و عضوی که میان دستهایش به رعشه افتاد!
-جونگکوک... دارم...
و قبل از آنکه بتواند جملهاش را روی چهرهی خیس از عرق جونگکوک به اتمام برساند با صدایی خفه شده میان دست پسر کوچکتر تخلیه شد؛ آنچنان که لب پایینش را از صدای
بیشرمانهاش بگزد و با جانی گرفته شده سنگینی وزنش روی پسر سنجاق شده به دیوار بیفتد!
داغی وجودش را نثار دستهای او کرده بود؟!
چه وقاحتی!
با احساس سست شدن پشت زانوهایش بی اراده دستش از عضو سخت شدهی جونگکوک پایین افتاد و دست دیگرش برای تحمل وزنش روی دیوار پشت سر جونگکوک ستون شد!
سرش مقابل نیشخند کج و نگاه گستاخ او پایین افتاد و نگاهی بی اراده به پایین و کام ریخته شده روی دست و شکم رئیسزادهاش انداخت!
پسر کوچکتری که او هم طاقتش را از دست داده بود و قفسهی سینهاش با سرعت بالا و پایین میشد...
میان دستهای جونگکوکش خالی شده بود؟!
با صدای خندهی آرام پسر کوچکتر، تکیهی سرش را از پیشانی او جدا کرد و نگاهش را به نگاه غرق شده در شیطنت او داد؛ جونگکوکی که از نگاهش هم آتش میبارید!
-آه افسر... یادمه قرار بود تا کارم رو تموم نکردی کارت تموم...
-رِئیس...
نفسش را با شدت روی چهرهی او رها کرد و با احساساتی در هم آمیخته شده میان پایین تنهاش، نیشخند زد:
-حالا زمان بیشتری برای رسیدگی به تو دارم!
دست شل شدهاش به آرامی حلقهی عضو پسر کوچکتر شد و بیشرمانه دستش را به آرامی به حرکت درآورد؛ آنگونه که مطمئن شود او از بی طاقتی به پشیمانی و ناله میفتد!
لبهایش را از صورت خیس شده و داغ او به سوی گوشهایش کشید، کششی که مو را بر بدن او بلند کند و او را مجبور به گزیدن لب پایینش کند مبادا صدای گلویش رها شود.
-حالا به من بگو... میخوای که چطور برات انجامش بدم؟!
بوسهی خیس شده ای روی نرمهی گوشش کاشت و درحالیکه سرش را میان گودی گردن او فرو میکرد، سرش را وادار به خم شدن و تکیه دادن به کاشی های دیوار کرد:
-با دستهام؟! یا میخوای جلوی پات زانو بزنم و همونطور که میخوای، طور دیگه ای به رضایت برسون...
با پیچیدن صدای نالهی او، بیخبر از مویی که بر بدنش بلند شده بود، نیشخند واضح و صداداری زد و بوسههایش را تا ترقوههای برجستهی او پایین کشید.
"رئیسزادهاش، بوسیدنیترین پیکره به دست پیکرتراش بود!"
بیآنکه به حرکت دستهایش سرعت دهد، با همان آرامش طاقت فرسا به کارش ادامه داد و لبهای سرکشش روی سینهی سخت شدهی پسر کوچکتر بوسه شد!
بوسهای که صدا میان گلوی او بود و جونگکوک بیطاقتی که با برخورد زبان داغ شدهی او نوک سینهاش، پلکهایش را روی هم فشرد و لبش را به دندان کشید!
-کیم...
بی توجه به رعشهی میان صدای او و دورگه شدن آوای گرفتهاش لبخند رضایتمندی زد و بی درنگ، با امتداد بوسههای پر نیازش تا انتهای شکم او، مقابل پاهایش زانو زد!
حرکتی که کافی بود تا دستهای لرزان و کم حرارت پسر کوچکتر گرهی چانهاش شود!
-نکن...
خندهی بی صدایی به لحن خفه شدهی او کرد و بی توجه به رئیسی که تمام برهنگیهایش را به نمایش گذاشته بود، دستهایش را گرهی دو سوی باکسر مشکی رنگ او کرد، همان باکسری که تا روی رانهایش پایین کشیده شده بود و حالا با صدای بی صدایی روی زمین سقوط میکرد!
با درآوردن باکسر او نگاهش را بالا کشید و از پایین خیره به برق میان چشمهایش ماند؛ جونگکوکی که چهرهاش به سرخی کشانده میشد و حالا تتوهای زیر گردنش به جای آن پوست شیری رنگ، میان سرخی فرو رفته بودند.
-من هرکاری که بخوام رو برای رضایتت، انجام میدم!
با اتمام جملهاش، فشار کمی به طول آلت او وارد کرد و در حالیکه بوسههایش را روی کشالهی ران سست شدهی او به جا
میگذاشت، لبهایش را به کلاهک عضو او رساند و به آرامی لب زد:
-اعتراضی داری؟!
پاسخش لرز اندکی بود که به کمر پسر کوچکتر افتاد و چهرهی خمار شدهای که صدای گلویش را به آرامی رها کرد؛ همان صدایی که برای فرو رفتن خصوصیترین عضو از وجودش میان دهان مرد بزرگتر کافی بود!
همان داغی و همان حلقهای که به دور وجودش به حرکت درآمده، آنگونه که نتواند کنترلی روی نالههایش داشته باشد!
آن بزرگمرد گستاخ چه بر سرش آورده بود؟! کاش میدانست...
با احساس درد و حرارتی که میان پایین تنهاش پیچیده بود سرش را با لذت به عقب خم کرد و دستهایش مشت شدند تا مبادا چنگ بر ابریشمهای ارزشمند مرد بیاندازد.
-آه... افسر...
بیتوجه به حرکت سر او آب دهانش را فرو داد و دستهای نیازمندش گرهی چانهی او شدند:
-بیا بالا... لطفا..!
لطفا؟!
از چه زمانی رئیسزادهی بند هشتم خواهش میکرد؟!
با لبخندی مملو از رضایت عضو او را از دهانش بیرون کشید و با گستاخیِ زبانش، روی طول آلت او ردی خیس شده به جا گذاشت؛ حرکتی که کافی بود پسر کوچکتر تابی بیتاب به کمرش بیاندازد!
ظاهرا برای بیطاقت کردن او موفق بود؛ میتوانست فشار پایینتنهی او را از سرخیاش بخواند!
توسط دستهای او به بالا کشیده شد و قبل از هر حرکتی از سویش، دستهای جونگکوک با عطش گرهی گردنش شدند، آنگونه که با بوسیدن او جسمهایشان را میان یکدیگر حل کند!
جونگکوک بیطاقتی که چنان احساس لبریزی میکرد که گویا اولین بار برایشان بود!
در میان بوسههای عمیقشان، دست مرد بزرگتر روی عضو راست و سختش خزید و با احساس بیتابی او خندهای را میان بوسه، هدیهاش کرد:
-اینجا یه رئیسزادهی بی تاب داری...
-خفه... شو افسر.
با جملهی مرتعش او به حرکات آرام دستش ادامه داد؛ برای چه آرام انجامش میداد؟! رئیسش به اندازهی کافی بیطاقت شده بود؟!
-ادامه بده... کیم، داری... دیوونم میکنی!
قصدش هم همان بود، جنون آمیخته به صدای نفسهایش!
با لبخندی شیفته کامی از لبهای سرخ او گرفت:
-که ادامش بدم؟!
جونگکوک نفسش را با شدت روی چهرهاش رها کرد:
-تهیونگ... ازت خواهش نمیکنم...
خندهی بیچارهای کرد!
وجودش در میان آتش بود و حالا جملهها و نگاه مرد بزرگتر او را پلهای تا جنون نزدیکتر میکرد!
-پس سرعت دست کوفتیت رو بیشتر...
با فشار دست او جملهاش بریده و صدای نالهاش بلند شد!
-الان چی رئیس، این راضیت میکنه؟!
لب پایینش را به دندان کشید و تابی به نیم تنهی پایینیاش انداخت؛ چیزی تا اتمامش باقی نمانده بود.
رضایت، واژهای ناکافی بود؛ واژهای که کفاف نمیداد!
لبهایش را به لبهای تهیونگ رساند و درحالیکه دستش را میان موهای خیس و مجعد او فرو میکرد با دست دیگرش چنگی به سرشانهاش انداخت.
-فقط... راحتم کن!
پاسخش شدت گرفتن حرکات دست مرد بزرگتر بود و درد پر لذتی که میان پایین تنهاش به ناله افتاده بود!
نفسهایش رفته رفته شدت گرفتند و چنان حرارتی گوشها و گردنش را پوشاند که از نگاه خیرهی تهیونگ شرم کند؛ عضلات سینه و شکمش منقبض شدند و نفسهای بیتابش به کندی کشانده شد...
-کیم...
بی اراده گردن او را رها کرد و درحالیکه با پاهایی سست شده دستهایش را گرهی بازوهای او میکرد، سر سنگینش را روی سرشانهی او تکیه داد:
-آه تهیونگ من دارم...
-پدر؟!
وحشت زده از صدای دختر کوچکتر آنسوی در آب دهانش را فرو داد و در کسری از ثانیه سنگینی سر پسر کوچکتر از سرشانهاش جدا شد، جونگکوک لبریزی که نگاهش به درخشش افتاده بود!
نفسش را با لرزش رها کرد و نیم نگاهی به عضو بیتاب پسرک انداخت.
-پدر صدام رو میشنوی؟!
مگر میشد نشنود؟
با وجودی در هم گره خورده در کمال وقاحت به حرکات دستش ادامه داد و صدای خفه شدهاش را صاف کرد:
-میشنوم هانا...
-پدر یونگی اینجاست!
یونگی؟!
امان از آن نامی که وجودش همیشه بی موقع بود!
پلکهایش را روی هم فشرد و با احساس فرو رفتن انگشتهای پسر کوچکتر میان سرشانههایش، لب پایینش را گزید...
جونگکوک نزدیک بود، از عضو منقبض شدهی میان دستهایش واضح بود؛ با احساس نفسهای بلند و کشدار، نیم نگاهی به
چهره اش انداخت؛ جونگکوکی که لب پایینش را به خون انداخته بود مبادا صدایش به گوشهای هانا برسد!
-الان میام...
نفسش را با صدا رها کرد و با احساس تاب کمر جونگکوک، وحشت زده از آنکه مبادا صدای نالههایش بلند شود، دستش را روی دهان او قرار داد؛ حرکتی که کافی بود نگاه سرکشانهی جونگکوک قفل نگاهش شود!
جونگکوکی که حالا دهانش را با دست پوشانده بود و نفسهای داغ او پوست کف دستش را میسوزاند.
-بهش گفتم منتظر باشه اما...
-بیرون منتظر باش هانا، الان میام بیرون!
نمیدانست صدایش چقدر لرزیده بود، تنها امیدوار بود که آن اتفاق تاثیری در احساسات لبریز شدهی پسرک نگذاشته باشد، با صدای کوبیده شدن در اتاق، نفسش را با صدا رها کرد و بیآنکه عضو جونگکوک را رها کند دستش را از روی لبهای یاقوتی و خیس او پایین کشید.
حرکتی که کافی بود نفسهای تند شده و پر تنش او میان چهرهاش رها شود و پوست صورتش را بسوزاند؛ جونگکوکی که نمیدانست بخندد و یا از آن حرکت داغ شده به درد پایین تنهاش خاتمه دهد!
تهیونگ بی اندازه پر حرارت به نظر میرسید، آنچنان که تنها نگاهی دیگر از سوی او کافی بود تا به ارضا رسد.
-آه رئیس...
-کیم... سرعتش رو بیشتر کن!
به محض اتمام جملهاش کوبش لبهای مرد بزرگتر روی لبهایش بود و دستی که به سرعت حرکاتش افزوده شد، آنچنان که گویی سرتا پا در میان آتش فرو رفته بود و ذره ذره میسوخت!
-خودت رو راحت کن رئیس زاده، دستهام مشتاق آتیش جهنمته...
زبانش را میان دهان نیمه باز جونگکوک فرو کرد و درحالیکه کامهایی عمیق از لبش میگرفت با احساس عضو لبریز او، جهت حرکت دستش را عوض کرد، همان حرکت کافی بود تا
صدای نالهی پسر کوچکتر رها و مایع داغ وجودش روی دستهای مرد بزرگتر ریخته شود!
همان مایع داغ و همان کام شیرینی که حالا دستهای مرد بزرگتر را میان آتشش خاکستر کرده بود.
-تهیونگ...
با پیچیدن لحن به نفس افتادهی پسر کوچکتر لبخند جنونواری زد و درکسری از ثانیه سنگینی جثهی وا رفتهی جونگکوک روی جسمش فرود آمد.
جونگکوک به نفس افتادهای که با نیشخندش میخندید اما نایی برای نفس کشیدن برایش باقی نمانده بود!
-حروم... زاده!
پاسخش صدای خندهی بلند مرد بزرگتر میان چهرهاش بود و دست پر قدرتی که کام روی عضوش را به آرامی پاک کرد:
-چیه رئیس... خاکسترت کردم؟!
-خفه شو...
با لحن خندان او بی اراده خندهی خالص دیگری را تحویلش داد و ناباور از آن همآغوشی ناگهانی و نفسگیر، دستهایش را گرهی کمر جونگکوک کرد و درحالیکه او را به آغوش میکشید، از دیوار پشت سرش جدا کرد.
باید باور میکرد که رئیس یک بند آنگونه میان آغوشش به نفس افتاده بود؟
-تهیونگ...
باید میگفت "جان تهیونگ" اما تنها سکوتش بود و نگاه عمیقش، از آن دسته نگاههایی که به جونگکوک ندا از شنوندگی تمام کمال او میداد!
-بگو رئیس زاده.
-وقتشه بذاری دوشم رو بگیرم!
حق با او بود، آن هم آغوشی از یک اصلاح ساده به آنجا رسیده بود!
-تونستم برگ رضایت رئیس بند هشتم رو...
-کیم، برو بیرون!
با دوخته شدن لبهای پسر کوچکتر خندهی کوتاهی کرد و بوسهی آرامی را روی سرشانهاش به جا گذاشت:
-پس اون بیرون...
-از اینکه انقدر زود کارت رو تموم کردم پشیمونم افسر!
با رها شدن گرهی دستهایش از آغوش مرد پوزخند دندان نمایی زد و ادامه داد:
-اون صدا رو بیشتر باید درمیاوردم!
-جئون؟!
آب دهانش را فرو داد و بیتوجه به نبض پایین تنهاش نگاهش را به نگاه خیرهی او گره زد!
-بگو افسر...
-بخند!
متعجب از خواستهی قاطعانه و بی جای او ناخواسته به خنده افتاد:
-برای چ...
و قبل از اتمام جملهاش، بوسهی خالصانهی مرد بزرگتر روی ردیف مرواریدهایش کاشته شد؛ بوسهای کوتاه که به سرعت و با نیشی باز به عقب کشیده شد!
آن دیگر چه بود، دلیل بریده شدن نفسهایش؟!
-چون بوسیدن مرواریدهات شیرینه... رئیس زاده!
مرد بزرگتر با نیشی باز شده از او فاصله گرفت و درحالیکه وقیحانه حولهی خیس شدهاش را از لبهی روشویی برمیداشت زمزمه کرد:
-بیرون منتظرتم...
گرهی حوله را دور کمرش محکم کرد و با گستاخی لب زد:
-امیدوارم یه بهونه خوب هم برای این تاخیرت مقابل افسر ناظرت داشته باشی.
با بالا رفتن کنج لبهای پسر کوچکتر قدمی به عقب برداشت.
-کیم اون کوفتی رو از رو شکمت پاک کن!
جملهی وقیحانه و مستقیم پسر کوچکتر کافی بود تا نگاهش با ناباوری روی عضلات شکمش و کام سفید رنگی که به جا مانده بود، بخزد!
جونگکوک گستاخ بود و امان از گستاخیهایش!
نگاهش را با کنجی خندان به نگاه درخشان او داد و درحالیکه با نوک انگشتش کام او را از روی شکمش پاک میکرد، قدمهایش را به سوی خروجی حمام کشید:
-بقیش هم بمونه به یادگار رئیس!
به محض اتمام جملهاش نیشخند صداداری زد و با خندهی کشدارش درست مقابل نگاه شوکهی جونگکوک از حمام خارج شد و در را با صدای بلدی پشت سرش بست!
.
.
.
(اسکای لاین_ 15:00)
فنجان قهوه را مقابل یونگی روی میز قرار داد و درحالیکه یقهی لباس سفید رنگش را صاف میکرد پشت او و صندلیاش متوقف شد!
یونگی نیم نگاهی به بخار قهوه ی روی میز انداخت و لبخند دندان نمایی زد:
-مثل همیشه... اون مجرم عجیب مهمون نوازت کرده!
دستی روی چهرهاش کشید؛ امان از مجرم خطاب کردنهای یونگی؛ با چه حقی عزیزش را قضاوت میکرد؟!
نفسش را با صدا و افسوس رها کرد و درحالیکه سعی میکرد خونسرد باقی بماند زمزمه کرد:
-خب چی دستگیرت شده؟! گفتی خبرهای مهمی داری!
مرد بزرگتر حرفش را با سر تایید کرد و درحالیکه نیم نگاهی به لپتاپ روی میز میانداخت، فلش کوچکی را از جیب کتش بیرون کشید و به آن وصل کرد:
-چند وقتی هست از خواهرت خبری ندارم!
نیشخندی عصبی مهمان لبهایش شد و یکی از دستهایش را گرهی پشتی صندلی یونگی کرد:
-حال خواهرم خوبه یونگی، از تویی که هنوزم میپاییش بعیده ازش بیخبر باشی!
پاسخش صدای پوزخند دردناک مرد بزرگتر بود:
-نمیدونم کی ترجیحش همجنسش شد!
حالا زمان یاد کردن کتاب سرگذشت زندگیشان نبود؛ یونگی همان بود، مردی که اغلب بی جا یاد گذشتههایش میافتاد!
-امیدوارم رابطش با دوست دختر جدیدش هم یکی از اون رابطههای کاری بی سر و ته با...
-یونگی، رابطهی تو و سوهیونگ هر چی که بوده تموم شده، چیه فراموش کردی به هیچ توافقی نمیرسیدید؟!
تا به یاد داشت آندو هیچ وجه اشتراکی در آن زندگی نداشتند؛ تنها علاقهای ناگهانی و شکل گیریاش میانشان بود و عاطفهای فروکش کرده از سوی خواهرش...
در واقع از دوستان دوران نوجوانی چه انتظاری میشد داشت جز علاقهای به ناگه و ریزش؟!
یونگی ابرویی بالا انداخت و با باز شدن صفحهی جدیدی روی لپتاپ نگاهش را به محتوای پوشه دوخت:
-همین که حالش خوبه و میدونم داره از زندگیش با اون هرزه لذت میبره برام کافیه؛ اما افسر، خواهرت اینطوری نب...
-تمومش میکنی یونگی؟! هرچی بوده تموم شده!
نگاهش را متقابلا به صفحهی لپتاپ دوخت و ادامه داد:
-بگو افسر مین، چه خبری داری؟!
قبل از آنکه یونگی فرصت کوتاهترین جملهای را پیدا کنم؛ با باز شدن در نگاه هر دو به آنسوی اتاق کشیده شد!
آنسو و جثهی آشنای جونگکوک میان چهارچوب؛ جونگکوک غرق شده در مشکی؛ همان پیکرهی به آغوش کشیدنی که نگاهش برای تداعی شدن ساعتی قبل و صدای آوای گلویش کافی بود!
جونگکوکی که مقابلش به نفس نفس افتاده بود؛ حالا آنجا بود، با لبخندی ماندگار و چهرهای به زیبایی درخشش ماه، میان تاریکی آسمان!
تیشرت و گرمکنی گشاد و مشکی رنگ بر تن داشت و موهایش...
امان از موهایش!
موهایش خیس از آن دوش ناگهانی بودند، اگرچه آبشان را گرفته بود اما مرد بزرگتر مگر میتوانست نگاهش را از برق آن دریای مواج بگیرد؟!
-افسر مین...
قدمهایش را به داخل کشید و درحالیکه در را پشت سرش میبست، بیآنکه بتواند لحظهای نگاهش را به نگاه بانفوذ تهیونگ دهد، به میز نزدیک شد:
-سلام!
پاسخش نگاه خیرهی تهیونگ بود و سایهای که آن مرد دست به سینه روی جثهاش انداخته بود!
یونگی لبخند کمرنگی زد و درحالیکه سرش را تکان میداد، با نگاه اشاره کرد:
-جئون... حالت چطوره؟!
سرش را به مثبت تکان داد و با پایین افتادن نگاه یونگی بالاخره نگاهش را به سوی تهیونگ کشید؛ تهیونگ خیره!
تهیونگ سفیدپوشی که حالا با آن یقه اسکی سپید رنگ و شلوار پیچازی پارچهایاش بیش از پیش مجذوب کننده به نظر میرسید؛ مجذوب؟!
شاید هم مردی که منجر به ذوب شدن قلبش میشد!
تهیونگی که با قفل شدن نگاهشان آب دهانش را فرو داد و کنجی از لبش نامحسوس بالا کشیده شد؛ آن بزرگمرد شیفته به او نیشخند میزد؟!
آن نگاه معناداری که بدون شک به ساعتی قبل اشاره میکرد چه بود؟!
ابریشمهایش را خشک کرده بود و آن موجهای دوستداشتنی را به عقب هل داده بود، چهرهاش به درخشش خورشید و نگاهش به داغی شرارههای آتش!
بیآنکه متوجه باشد نفسش را حبس کرده بود و با فاصله در حسرت آغوش یک مرد میسوخت؛ کار رئیسزاده به کجا رسیده بود که آنگونه مجذوب شود؟!
یونگی سرفهی کوتاهی کرد و درحالیکه نگاهش را از صفحهی لپتاپ میگرفت به سوی تهیونگ کشید:
-خب... نمیدونستم قراره جئون هم اینجا باشه!
با قلبی فشرده شده از اشارهی بیپرده و مستقیم یونگی به حضور جونگکوکش آب دهانش را فرو داد و نگاهش در کسری
از ثانیه روی چشمهای ناامید شدهی پسر کوچکتر خزید؛ جونگکوکی که پوزخندش محو و برق نگاهش کدر شده بود!
مگر میشد خیره به تار آویز شده از موهایش بماند و نمیرد و زنده نشود؟!
آب دهانش را فرو داد و با تلخی انتهای گلویش، دست به سینه نگاهش را به یونگی داد:
-جونگکوک از ماست یونگی، اگر به من اعتماد داری؛ باید قبولش کنی و اگر نه بهتره همین الان...
-باشه!
با بریده شدن جملهاش توسط یونگی زبانش را عصبی روی لب پایینش کشید و یونگی وارد فایل جدیدی از حافظهی آن فلش شد، پوشهای که شامل فیلمهای متعددی بود!
-برای کمک به ما اینجاست، پس بهتره قبل از شدید شدن این شامهی کارآگاهی احمقانت، این سوتفاهم رو بر طرف کنی!
یونگی زبانش را میان گونهاش چرخاند و نگاهی به جونگکوک انداخت، جونگکوکی که حالا کنارش و قطبی مخالف از تهیونگ ایستاده بود!
-باشه افسر کیم، اینجا "غریبه" نداریم...
پلکهایش را روی هم فشرد و درحالیکه یکی از فیلمهارو پخش میکرد زمزمهوار ادامه داد:
-درخواست چک تموم دوربینهای اطراف رو داده بودیم و خب این فیلم اخیرا به دستمون رسیده؛ ظاهرا این یدونه از دستشون در رفته بوده!
کمی طول کشید تا منظور یونگی را دریافت کند؛ منظورش به قتل ناتالی بود؟!
درواقع احساس نفسهای منظم شدهی جونگکوک و حضورش پس از حمام به حدی تمرکزش را گرفته بود که نگران بود مبادا یونگی چیزی بگوید و او متوجه نشود!
-همونطور که میبینید، این فیلم رد اون شخص سیاهپوش رو خیلی واضح تر زده؛ از خیابون اصلی نزدیک هتل میشه؛
احتمالا از ماشینش پیاده میشه، اما طبق فیلمی که از دوربینهای اون سمت خیابون به دستمون رسیده؛ هیچ تصویری توی اون تایم و بازه ثبت نشده... تموم دوربینها دستکاری شدن؛ ماشینش بین ماشینها گم شده و خودش هم از نا کجا پیداش میشه!
با اتمام جملهی یونگی نگاهش را جمع کرد و با چشمهایی تنگ شده خیره به جثهی سیاهپوش ماند؛ مردی با قد نه چندان بلند؛ سرتا پا غرق شده در مشکی...
کاپشنی گشاد به همراه کلاه لبهدار و ماسک!
-صبر کن.
با پیچیدن صدای جونگکوک، نگاهش از صفحه گرفته شد و به سوی جونگکوک کشیده شد، جونگکوکی که درد در نگاهش موج انداخته بود!
-یکم بزن عقب و تصویر رو نگه دار...
یونگی به تبعیت از جملهی او فیلم را به عقب باز گرداند و فیلم را متوقف کرد.
نگاهش از جونگکوک گرفته شد و روی شخص میان صفحه متوقف شد؛ دستکشهایی مشکی رنگ...
همانطور که میدانستند آن حرامزاده باهوش تر از آن بود که ردی به جا بگذراد!
-میشناسیش؟!
با پیچیدن صدای یونگی آب دهانش را فرو داد...
میدانست اگر جونگکوک به شخص آن تصویر رسد، متلاشی میشود!
با تکان خوردن سیب گلوی پسر کوچکتر، آب دهانش را فرو داد و یونگی با مکثی طولانی ادامهی فیلم را پخش کرد:
-این فیلم تا اینجا شبیه سایر فیلمهایی بود که به دستمون رسیده، یه حرومزادهی سیاهپوش که قابل شناسایی نیست... اما بخش جالبش اینجاست کیم!
به صفحهی لپتاپ اشاره کرد:
-اینجا رو ببین!
دکمهی توقف را فشرد و انگشتش را به تاکید روی صفحه کوبید؛ تصویری که حالا به نگاه پر تمسخر آن سیاهپوش به دوربین ختم میشد!
گویا میدانست روزی آن فیلم به دستهایشان خواهد رسید!
-مستقیم زل میزنه توی دوربین و انگار که نیشخند میزنه!
-زومش کن افسر مین...
صدای مرتعش و لحن خفه شدهی جونگکوک کافی بود تا قلب تهیونگ میان سینهاش له شود، جونگکوکی که دستش را گرهی میز کرده بود تا لرزش پاهایش را پنهان کند!
جونگکوکی که خیره به تصویر آشنای جیمین میان صفحهی لپتاپ خشکش زده بود!
برادری که حتی اگر چهرهاش را هم فراموش میکرد، نگاه زیبایش را از یاد نمیبرد؛ حالا با غمی انباشته شده خیره به چشمهای خندان او مانده بود...
جیمینی که لبخند میزد، جیمینی که پوزخندش با وجود آن ماسک سیاه شده، مشهود بود!
-میشناسیش درسته؟!
با پیچیدن صدای یونگی آب تلخ شدهی دهانش را فرو داد و با حالی آشفته نگاه غمزدهاش را به تهیونگ دوخت...
تهیونگی که درد در میان نگاهش خانهی خودش را ساخته بود؛ تهیونگی که نگاهش کافی بود تا درد قلبش را احساس کند؛ مرد بزرگتر هم با حدس حال او شکسته بود!
نفسش را با دردی واضح رها کرد و بی توجه به درد قفسهی سینهاش اخمهایش با غم در هم کشید:
-شبیه برادرمه...
شبیهاش نبود، خودش بود!
با آنکه میدانست و حدسش را زده بود، پس چرا قلبش به درد آمده بود؟!
یونگی لبخند کمرنگی زد:
-منم منتظر شنیدن همین بودم جئون...
نگاهش را به تهیونگ آشفته داد و درحالیکه از پشت میز بلند میشد به سوی سامسونتش روی مبلهای راحتی اتاق قدم برداشت:
-و حالا با همین ویدیوی چند ثانیهای یه پروندهی بسته شده برامون باز شده!
بیتوجه به ریزش دو قلبی که پشت سرش جا گذاشته بود، پروندهی نسبتا باریکی را از میان سامسونتش بیرون کشید و به سوی میز بازگشت؛ پرونده را روی میز کوبید:
-پروندهی جیمین جئون... مردی که مدتی قبل با ثبت مرگش، پروندهاش رو بست!
جملهی یونگی و در امتدادش تصویر برادرش بالای آن پروندهی کذایی کافی بود تا صدای ترکهای قلبش را بشنود...
-برادرت موفق به ثبت مرگش با بهترین صحنهسازی و برنامهریزی ممکن شده بود جونگکوک و حالا این نگاه و پوزخندش، باعث دعوت ما به بازی باهاش شده!
با اتمام جملهی یونگی، نیم نگاهی به لرزش عصبی دستهای جونگکوک بر لبهی میز انداخت و بی اراده قدمهایش میز را به سوی او دور زدند، چنان نامحسوس و عادی که مرد بزرگتر جای شکی را به خود ندهد!
-جئون جیمین، متولد هزارو نهصد و نود هفت، فرزند سونگ ریونگ جئون، دارای یک خواهر تنی و یک برادر نات....
-هی، افسر مین!
با بستن پروندهی روی میز مانع ادامهی یونگی شد:
-پروندهی جیمین رو بارها خوندیم، نیازی به تکرارش نیست!
در واقع نیاز بود.
آنچه توانش را گرفته بود، تیک انگشتهای جونگکوک بر لبهی میز بود؛ جونگکوک آشفتهای که میدانست نمیتواند آن حجم از فشار را تحمل کند!
-چه غلطی میکنی افسر کیم؟!
بی توجه به لحن نامحترمانهی یونگی آب دهانش را فرو داد و برای خاتمه دادن به آن بحث، پرونده را از زیر دستهای او بیرون کشید به سوی انتهای میز هل داد:
-زمان خوندن یک پروندهی تکراری رو نداریم!
سرش را با تاکید تکان داد و خیره میان نگاه متعجب و عصبی یونگی ادامه داد:
-سوالهای بیشتری هست افسر مین؛ جیمین اگر نمیخواست به این بازی دعوت شیم توی سایش زندگی میکرد؛ با هویت جدیدش و خیال راحت از ثبت مرگش!
به تصویر چشمهای او میان صفحهی لپتاپ اشاره کرد:
-اما این نگاه هوشمند؛ همون کارت دعوت ما به این بازیه!
از گوشه نگاهی به جونگکوک انداخت و با تردید اضافه کرد:
-جیمین باهوشتر از این حماقتهاست، میخواد که پیداش کنیم!
پیدایش کرده بودند؛ جیمین برای برادرش همیشه پیغام میگذاشت حتی از درون تابوت؛ در واقع پیدا کردن جئون کوچکتر برای جونگکوک کار دشواری نبود، اگر اراده میکرد میتوانست پارهی جانش را پیدا کند، اما آن رازی بین آن دو معشوق بود، نه هرکس و ناکس دیگری!
با گره خوردن نگاه معنادار و سوالی جونگکوک، نامحسوس ابروهایش را به معنای نفی و درخواست سکوت بالا داد و با مکثی کوتاه ادامه داد:
-باید در اولویت جیمین رو پیدا کنیم یونگی!
-پس من این کار رو انجام میدم!
پیدا کردن جیمین توسط یونگی برای افسری چون تهیونگ حماقت محض بود، هنوز هم اعتماد کاملی نسبت به تنها دوستش نداشت، پس یونگی نباید قبل از او به اطلاعات جیمین دسترسی پیدا میکرد!
-من و جونگکوک این کار رو میکنیم؛ شاید خودش رو به برادرش نشون بده! در واقع امکان این خیلی بیشتر از ظاهر شدنش جلوی من و توعه!
جملهاش منطقی به نظر میرسید، آنگونه که گویا مرد بزرگتر را قانع کرده بود، نمیدانست...
نیم نگاهی دقیق به نیمرخ بیاحساس او انداخت و تنها برای رهایی از آن موقعیت ادامه داد:
-و بابت او هرزهی بار؛ گزارشش رو تو نوشته بودی؟!
یونگی سرش را به مثبت تکان داد؛ همانکه گزارش توسط فیکنر نوشته شده نبود برایشان کافی بود!
-چیزی راجع بهش فهمیدی؟!
با پیچیدن جملهی یونگی نیم نگاهی به جونگکوک انداخت و سرش را به مثبت تکان داد:
-طبق گزارشی که نوشته بودی و طبق بازجویی من؛ دوست ناتالی ادعا داشت که ناتالی با مردی تو رابطه بوده که هنگام
همبستری چشمهاش رو میبسته... رابطهی جنسی با چشمهای بسته!
-میخوای به چی برسی؟!
نمیدانست، تنها میخواست یونگی بویی از وایت استون و عادت جیمین برای کور کردن تماشاچیانش نبرد!
آب دهانش را فرو داد و درحالیکه زبانش را روی لب پایینش میکشید زمزمه کرد:
-اون شخص نمیخواسته شناسایی شه!
با جلب توجه یونگی، ادامه داد:
-اما تصویر توی این فیلم جیمینیه که میخواد شناسایی شه... یه چیزی این بین اشتباهه افسر مین!
حق با تهیونگ بود؛ گوشهای از کار میلنگید...
"در میان آن یه نگاه و مثلث تشکیل شده؛ یک نفر دروغ میگفت!"
شاید هم هر سه، کسی چه میدانست که چه کسی چه میداند؟!
-جیمین میخواد که پیداش کنیم؛ اما نمیتونه قاتل اون دختر باشه... جیمین با نگاه و دعوتش حواس مارو به خودش جلب کرده تا واسطه کارش رو انجام بده!
-و واسطه، قاتل اون هرزست...
با پیچیدن جملهی یونگی، نیشخند کمرنگی زد و سرش را به تایید تکان داد:
-و ما رکب خوردیم افسر مین!
با گره خوردن دستهای یونگی روی صورتش نفسش را بریده رها کرد و نیم نگاهی به جونگکوک و چهرهی بی رنگ و رویش انداخت، جونگکوکی که درست در کنارش نفسهای کندش را رها میکرد و حالا حواس پرت شدهی یونگی از برادرش را مدیون تهیونگ بود!
جونگکوکی که میدانست افسرش برای حل آن پرونده بدون مزاحم و نجات او از آن مخمصه، یونگی را گیج کرده است!
یونگی سری عصبی تکان داد و درحالیکه لپتاپ را میبست دستی روی شقیقههایش کشید، حرکتی که کافی بود تا تهیونگ تیر خلاصیاش را هم شلیک کند:
-من و جونگکوک پیداش میکنیم، تو حواست به فیکنر باشه؛ نمیخوام بویی از اطلاعات جدید ببره!
-فیکنر سرش جای دیگهای گرمه، یکی باید سر از کار اون حرومی دربیاره!
-منظورت چیه؟
یونگی سری تکان داد و درحالیکه از پشت میز بلند میشد نیم نگاهی به آندو انداخت:
-نمیدونم، اما پیگیر قضیهای شده که احتمالا از من و تو و این پرونده خیلی مهمتره؛ وگرنه اینجوری خفه خون نمیگرفت!
حق با یونگی بود!
فیکنر بی اندازه ساکت شده بود، آنگونه که خبری از وجود لعنت شدهاش نبود...
سرش را به نشانهی مثبت تکان داد و درحالیکه خیره به دستهای یونگی روی دکمههای کتش میماند آب دهانش را فرو داد.
ظاهرا مرد بزرگتر تصمیم به ترک آندو گرفته بود که دکمههای کتش را میبست.
-ته و توی اون حرومی رو درمیارم؛ تو هم جیمین رو برام پیدا میکنی!
از درون پوزخندی به لحن دستوری او زد و با قدمهای او به سوی خروجی، به عنوان بدرقه، همراهش شد:
-جیمین رو پیدا میکنیم؛ ازت یه گزارش کامل از فیکنر میخوام یونگی...
پاسخش پوزخند دندان نمای یونگی بود و سری که به تفهیم تکان داد.
قدمهایش تا انتهای اتاق و خروجی کشیده شدند؛ در واقع چیزی تا کم شدن شر او باقی نمانده بود که با یادآوری چیزی متوقف شد و به سوی جونگکوک چرخید.
جونگکوک عصبی و بی رنگ و رویی که با فاصله از آندو شاهد خروجش بود!
-آه راستی جئون...
جونگکوک نیم نگاهی به لبخند تصنعی تهیونگ انداخت و در کسری از ثانیه نگاه پر خواهشش را به یونگی داد؛ یونگی نباید آنچه در سر داشت را بر زبان میآورد...
نه حالا و نه زمانی که رابطهاش با مرد بزرگتر در آرامترین و امنترین نقطهی ممکن قرار گرفته بود!
با مکث یونگی، مضطرب از آنکه مبادا او آن جمله را بر لب بیاورد، دستهایش مقابل سینهاش در هم قفل شدند و انگشتهای لرزانش با بیقراری یکدیگر را به بازی گرفتند!
-درخواستت برای حمایت دولت و خونه، فرستاده شده؛ احتمالا طی دو هفتهی آینده میتونی توی خونهی خودت زندگی کنی!
همان جمله کافی بود تا صدای فرو ریختن مرد بزرگتر به گوشهایش برسد!
با وجودی یخ زده آب دهانش را فرو داد و نگاه شرمندهاش را به نگاه ناباور تهیونگ دوخت؛ تهیونگی که نگاهش به سرخی و لبهای ناباورش به لرز افتاده بود!
-تو... جونگکوک؛ درخواست حمایت داده بودی؟!