"قسمت چهل و یکم"
-میدونی که بوی ترست رو میشناسم... آکامانتو؟!
"آکامانتو" و واژهی آشنایی که کافی بود تا سرمایی یخ زده مهمان جثهی مرد بزرگتر شود!
در کسری از ثانیه جدا شدن اتصال نگاهش از آن ژاپنی نابینا بود و تنهای که به سرشانهاش کوبیده شد، مرد سرکشی که همراه با صف نارنجیپوش از آن دو دور شد بی آنکه نیشخند مطمئنش برای لحظهای از لبهایش پاک شود!
آکامانتو همان افسانهی نفرین شدهای نبود که جونگکوک برایش تعریف کرده بود؟!
همان روح طرد شده، همانی که به زمین پس داده شده بود تا با ارضای وجودش، پاکسازی کند!
آب دهانش را فرو داد و نگاه ناباورش به سویی مخالف و دور شدن آن ژاپنی چرخیده شد، آن مرد همانی بود که روز گذشته
برای کشیدن نخی از سیگار التماسش کرده بود؛ همانی که چهرهاش را زیر مشت و لگدهایش به خون کشیده بود، حالا آنجا بود؛ همانقدر خونسرد و همانقدر بینا در اوج نابینایی!
با نگاه پر سوالش به سوی جونگکوک چرخید، جونگکوکی که نگاه ناباورش هنوز هم روی قدمهای دور شدهی آن مرد بود؛ با لبهایی ناباور که از حرفهای انباشته شدهاش لال شده بودند!
نفسش را با صدا رها کرد و به آرامی لب زد:
-آکامانتو؟
پاسخش نگاه گیج شدهی جونگکوک بود و دستهای شیری رنگی که مشت شدند!
-جونگکوک... برای چی آکامانتو صدات کرد؟!
پسر کوچکتر در میان افکارش ناشنوا شده بود...
واژهای که تنها از زبان پدربزرگش میشنید و حالا بار دومی بود که آن نابینا او را "آکامانتو" خطاب کرده بود!
از کجا میدانست؟
با چه حقی واژهای را به زبان میآورد که نمیدانست پشتش چه چیز نهفته است؟!
آن لقب به اندازهی کافی دردناک و رعبآور بود و حالا مقابل مردی تکرار شده بود که زندگیاش را برای او میداد!
چه میگفت؟!
چه داشت که بگوید؟!
تنها حدسش جیمین بود، "تنها بازمانده از آن خانواده به جز جونهو؛ تنها کسی که میدانست پشت آن نام چیست!"
با نفسی حبس شده و یخ زده از موقعیت پیش رویش، نگاهش را به نگاه پر سوال تهیونگ گره زد و آب دهانش را فرو داد:
-تهیونگ...
پلک هایش عصبی و ممتد روی هم فشرده شدند و با یادآوری خاطرات نحسش زمزمهوار ادامه داد:
-اون لقب رو... جونهو به من داده بود!
میدانست بعد از آن جمله طوفان به پا میشود؛ میدانست تهیونگ همچون باروتی آتش گرفته، میسوزد و میدانست "پایان آن روز جنگی شبانه است!"
-منظورت چیه؟
پلکهایش را روی هم فشرد، چگونه میتوانست زندگیاش را طوری خلاصه کند که فرصت گر گرفتن را به تهیونگ ندهد؟!
مگر میشد عمری زندگی را در جملهای خلاصه کرد تا آتش او را سرکوب کند، از چه میگفت و از که میگفت؟!
از پدربزرگی که از او خواستار زندگیکردن همچون یک آکامانتو شده بود و یا برادری که فال گوش ایستاده بود تا حالا لقبِ بی لقب او را برای آن مرد کور شده فاش کند؟!
گویا قلبش میان گلویش میتپید!
-جونگکوک...
-میشه فقط برگردیم خونه؟
با سکوت خیرهی تهیونگ، نگاهش از چشمهای شفاف او پایین کشیده شد، لبهایش...
لبهایی که با جملهای ناموفق روی هم فشرده شدند، گویا مرد بزرگتر سکوت را برای آرامش او به میان کشیده بود!
-توضیحش میدم، قسم میخورم... افسر!
با پیچیدن جملهی جونگکوک، نگاه هراس زده از افکارش را میان اجزای چهرهی او گرداند؛ لعنت بر رئیسزادهای که صداقت از سر و رویش میبارید، جونگکوکی که اینبار آشفتهتر از همیشه به نظر میرسید و لعنت بر هر آن زندگی نفرین شدهای که او را به آن روز انداخته بود!
با لبهایی به هم دوخته شده آب دهانش را فرو داد؛ پسر کوچکتر قسم خورده بود؛ قسم به کدام خدا؟!
مگر فرقی داشت؟!
مهم سوگندی بود که به میان کشانده شده بود حتی اگر خالی و پوچ بود، رئیسش قسم به لب آورده بود و همان کافی بود!
-داستانش مفصله...
شاید باید به او فرصتی دیگر میداد، اندکی زمان، اندکی آرامش و سکوت!
سرش را با تردید به نشانهی مثبت تکان داد و درحالیکه نفسش را به آرامی رها میکرد، با وجودی میخکوب شده در اتفاقاتی غیر قابل هضم اشارهای به خروجی داد و قدمهایش را همراه با پسر کوچکتر به سوی خروجی آن زندان نفرین شده کشید...
گاردِ مقابل دَر، تعظیم کوتاهی کرد و درحالیکه با نگاهش آن دو را بدرقه میکرد، کلید بسته شدن اتوماتیک در را فشرد؛ همان کافی بود تا در با صدای گوش خراشی پشت سرشان بسته شود و بیرون از آن زندان کذایی افسری همراه رئیسش تنها بماند.
"دو مردِ شکسته؛ هر یک شکسته از شکستی متفاوت!
جونگکوک، شکسته از زندگیای که با او به جدال افتاده بود و تهیونگ، شکسته از شکستگی تنها رئیسزادهاش!"
با بسته شدن در فلزی و مرتفع پشت سرشان، نگاهش را به رو به رو و ماشین مشکی رنگی داد که در گوشهای از آن
محوطهی کویر مانند پارک شده بود؛ محوطهی خارجی گریسی، جایی که در میان خاک بلعیده شده بود و چشم چشم را به سختی شکار میکرد.
مملو از گرد و غبار و غرق شده در خاک...
"امان از شهری که زندانش را میان خاک فرو کرده بود تا جار بزند زندانیانش ارزشی برای زندگی کردن ندارند!"
-کیم؟
درحالیکه قدمهایش همراه با جونگکوک به سوی ماشین کشیده میشد، با صدای او به خودش آمد و نگاهش را به پسری داد که قدمی از او جلوتر بود!
-قربانی جدید، آشنا بود؟!
همان جمله کافی بود تا ته دلش فرو بریزد؛ جونهو به او چیزی نگفته بود؟!
پس او نمیدانست...
حالا مرد بزرگتر بود که میان دو سوال دردناک دست پا میزد، آنکه چه بگوید و چه داشت که بگوید!
با نزدیک شدنشان به ماشین، زبانش را روی لبهایش کشید و با تردید زمزمه کرد:
-جونهو چیزی بهت نگفته؟!
جونهو چه چیز را به او نگفته بود؟!
با پیچش احساساتی ناشناخته و مضطرب میان وجودش با نگاهی سوالی به سمت مرد بزرگتر چرخید و تهیونگ مقابل ماشین متوقف شد!
-چی باید میگفته که نگفته؟کی رو کشتن... تهیونگ؟!
سکوت مرگبار تهیونگ کافی بود تا تمام نارنجیپوشان از مقابل نگاهش گذر کنند، از نامجون و هوسوک گرفته تا یانجون و جکسونی که به خونش تشنه بود!
آب دهانش را فرو داد و اینبار با صدایی بلند تر و لرزان زمزمه کرد:
-تهیونگ بگو کی...
-متیو، جونگکوک!
متیو؟!
همان نام کافی بود تا پاهایش بی اراده متوقف و نگاهش روی بدنهی ماشین خشک شود؛ متیو را کشته بودند؟!
وحشت زده نگاه ناباورش را به تهیونگی دوخت که حالا سرش را پایین انداخته بود:
-متیو؟!
پاسخش سکوت تهیونگ بود و زمینی که زیر پایش را خالی کرد:
-متیو...
-جسدش رو توی آشپزخونه پیدا کردن، میگن هیچ شاهدی نبوده و بعد یکی دو ساعت تازه متوجه شدن!
لایهای یخ زده مهمان وجودش شد، نمیتوانستند متیو را بکشند، نباید میکشتند!
متیو گناهی نداشت...
هیچ گناهی نداشت، تنها گناهش ماندن در آن زندان نفرین شده بود؟!
نفسش را بریده رها کرد، حالا تنها نگاه و لبخند متیویی بود که لحظهای از مقابل نگاهش دور نمیشد؛ متیویی که حتی اگر دیر میرسید هم، به فکر او بود و غذایش را کنار میگذاشت!
متیویی که نگاهش به کل بند ثابت بود و تا جایی که میتوانست بی دردسر کار خودش را میکرد!
متیو عضوی از آن فرقهی نفرین شده بود، همانی که مثلثها به سویش میچرخیدند و در اوج بی گناهی، مجبور به گناه میشد!
و حالا با چه منطقی قتلی را میپذیرفت که از چهارچوب قوانین آن فرقه خارج بود؟!
با صدای باز شدن درِ ماشین توسط تهیونگ، نیم نگاهی میخکوب شده به او انداخت و مرد بزرگتر با شقیقههایی خیس شده از عرقش به آرامی داخل ماشین قرار گرفت:
-سوار شو جونگکوک، مغزم داره میترکه!
او را درک میکرد...
متوجه شرایطش بود، متوجه جسم فرو پاشیده و مغز رو به متلاشی شدنش بود؛ اما برای چه مرد بزرگتر ذرهای درک از شرایط او نداشت؟!
اگر مغز او رو به انفجار بود، بدون شک مغزی برای پسر کوچکتر باقی نمانده بود؛ تنها نمیگفت!
تنها به زبان نمیآورد و تنها سعی درسرکوب احساسات متلاشی شدهاش داشت، حداقل مقابل مرد بزرگتری که میدانست رو به فرو پاشیست!
نمیگفت و انتظار شنیدن هم نداشت.
شاید هم تهیونگ درک و همدردی داشت و او ناشکری میکرد، نمیدانست...
اما برای چه حالا که انتظار ذرهای دلداری را از او داشت، او سکوتش را پیشکش کرده بود؟!
دوستی را از دست داده بود و حالا حتی برای سوگواری کردن هم ناتوان بود، چرا که قوانین اختلال ایجاد کرده بودند؛ لعنت بر هر آنچه باعث شده بود ذهنش آنچنان درگیر شود که اجازه و فرصت سوگواری را به او ندهد!
با نفسهایی در مرز خفگی، در را باز کرد و خیره به رو به رویش، به آرامی روی صندلی جا گرفت؛ در سکوتی مطلق همچون مرد بزرگتری که دستهایش روی فرمان قفل شده بودند و نگاه خستهاش روی مسیر مقابلشان خشک شده بود.
تهیونگ پس از خطاب شدن او به "آکامانتو" در قالب دیگری فرو رفته بود؛ خشمگین شده بود و حق هم داشت، بر خلاف تصورش با آزاد شدن پسر کوچکتر نه تنها گرهها باز نشده بودند و کورتر شده بودند بلکه گرههای جدید دیگری هم اضافه شده بودند و آن برای آن مرد کوهِ صبر هم، زیادی بود!
تهیونگ بی اندازه صبوری کرده بود، چون میدانست شکستن سکوت و لبریز شدن صبرش آتشی بر دامان پسر کوچکتر خواهد زد، اما کافی نبود؟!
تا کی با دهانی بسته شده و نگاهی شیفته، خیره به او میماند و در افکارش میمرد؟!
جونگکوک به سختی لب میگشود و با گذشت روزهایی طولانی به تازگی نرم و مردد از گفتن حقایق شده بود؛ پس تهیونگ حق داشت آتش بگیرد!
با روشن شدن ماشین، نگاه متزلزل و در شوک فرو رفتهاش را به رو به رو داد و در کمال ناباوریاش، دست های مردبزرگتر به سوی ضبط ماشین کشیده شد:
-میدونم چقدر خستهای، میدونم چقدر حرف داری و میدونم چقدر ناراحت اون پسری... میدونی چقدر حرف دارم و میدونی چقدر خستم.
مکث کوتاهی کرد و لحظهای بعد صدای ملایم موسیقی کلاسیکی بود که سکوت ماشین را در خود بلعید:
-پس بهتره تا رسیدن به خونه استراحت کنی!
با اتمام جملهاش صدای موسیقی را کمی بیشتر کرد و درحالیکه پایش را روی پدال گاز میفشرد، نگاهش را به رو به رو داد؛ بیخبر از آنکه بداند قلبی را میان سینهی او فشرده است!
ذهنش تنها درگیر زندانی بود که هربار گرهی کور تری را مقابل پایش میانداخت، از کی آنقدر کم آورده بود و کور شده بود که نمیتوانست گره باز کند؟!
نمیدانست...
اگر موسیقی را پیشکش کرده بود، تنها برای آرام کردن افکار و وجود جونگکوک بود، اما افسوس که پسر کوچکتر باز هم به سرعت او را مورد قضاوت قرار داده بود!
طولی نکشید تا صدای آرامش بخش موسیقی توسط دستهای پسر کوچکتر بریده شد:
-کیم...
لبهایش را بر هم فشرد و نیم نگاهی به نگاه خیرهی اوانداخت، جونگکوکی که عصبی به نظر میرسید و با اخمی نشسته بر پیشانیاش به نیمرخ او خیره مانده بود!
-عجیب شدی!
عجیب شده بود؟!
دیگر چه باید میکرد تا او آرامش داشته باشد؟
چه باید میکرد تا باورش را داشته باشد؟
مرد بزرگتر از خودش زده بود تا او را میان تنگنا قرار ندهد تا به او فشار بیشتری را وارد نکند و حالا پاسخ صبر و سکوتش، گلهی او بود!
-منظورت چیه، جونگکوک؟!
-حس میکنم نمیخوای صدام رو بشنوی!
با پیچیدن جملهی او با ناباوری نگاهی به جدیتش انداخت و بی اراده پوزخندی عصبی زد؛ "نمیدانست صدای او برایش به شیرینی بیداری پس از کابوسی تمام نشدنی بود؟!"
برای چی نخواهد صدای او را بشنود وقتی صدای او تنها آرامشی بود که نیازش داشت؟!
اگر سکوت را اختیار کرده بود برای آرام کردن ذهن او بود؛ برای آنکه شده برای مدتی کوتاه به آن زندگی کذایی فکر نکند!
با لحنی شمرده زمزمه کرد:
-گفتی داخل خونه حلش میکنیم و گفتم استراحت کن، برای خودت گفتم چون میدونم امروز چی کشیدی، چون دارم اون درد کوفتی رو تو نگاه آشفتت میبینم؛ منظورت از این مزخرفی که میگی چیه؟!
با دوخته شدن لبهای جونگکوک، نیم نگاهی عصبی به او انداخت و ادامه داد:
-جونگکوک، تا همینجا هم بیشتر از توانم صبوری کردم...
درحالیکه دستش را روی فرمان تکان میداد زمزمه کرد:
-پس خواهش میکنم با حرفهات نا امیدم نکن!
حق با افسرزاده بود، تا همانجا هم با او راه آمده بود؛ صبوری کرده بود و منتظر مانده بود.
-یه چیزی اینجا اشتباهه!
با پیچیدن لحن پر تردید جونگکوک، وارد خیابانی عریض شدند و جونگکوک با همان لحن و همان حال از هم پاشیده، ادامه داد:
-میدونم خستهای، میدونم سکوت این ماشین تا خونه نیاز تو هم هست و میدونم میخوای تا رسیدن به خونه فکر کنی و من مانع میشم اما...
مکثی طولانی کرد و با چرخش نگاه پر سوال مرد بزرگتر، پلکهایش را روی هم فشرد:
-قتل امروز عادی نیست!
وحشت زده از جملهی او سرعت ماشین را کم کرد و کاملا به سویش چرخید:
-منظورت چیه؟!
-تو جسد رو دیدی درسته؟!
آب دهانش را فرو داد و سرش را با تایید تکان داد.
-اون نماد هم روی سینهاش تراشیده شده بود؟!
با یادآوری زیپی که به پایین کشیده شده بود و عضلات سینهی یخ زده و سفیدرنگی که دیده بود، با تلخی اخم کمرنگی کرد:
-آره...
-این بین، یه چیزی اشتباهه!
با گیجی و خیره به او به حاشیهی خیابان نزدیک شد:
-منظورت چیه جونگکوک؟
-قانون!
قانون؟!
کدام قانون، کجا از آن شهر طلسم شده حرفی ازقانون زده شده بود و کسی به آن پایبند مانده بود؟!
نگاهش را میان اجزای چهرهی پسر کوچکتر چرخاند و جونگکوک با همان لبهای در تردیدش زمزمه کرد:
-کشتن خودی توسط خودی... از خط قرمزهای اون فرقست!
جملهی جونگکوک کافی بود تا پایش روی ترمز فشرده شود و صدای لاستیک ماشین روی آسفالت کف خیابان، فریاد شود!
-متیو عضوی از فرقه بود تهیونگ!
.
.
.
(اسکای لاین_ ۱۳:۳۱)
-ممکنه خودم رو نتونم برسونم یونگی!
دستی روی پیشانیاش کشید و قدمهای کلافهاش میان سالن متوقف شد:
-نه چیزی نشده اما شاید بتونم از این سمت به نتیجهی بیشتری برسم؛ تو اونجا هستی و حواست هست.
نیم نگاهی به جونگکوکی که روی مبل دراز کشیده بود و ساعدش را روی چشمهایش قرار داده بود انداخت و آب دهانش را به تلخی فرو داد:
-اونجا خبری نشد؟!
قدمهایش به سوی آشپزخانه کشیده شدند و بی خبر از نگاهی که حالا پشت سرش ثابت شده بود، خودش را به سوی قهوهساز کشید:
-فیکنر چی، اونجاست؟!
پس آن حرامزاده اداره بود، چطور بود که خودش را زودتر از سایرین به صحنهها میرساند؟!
فیکنر مردی مرموز اما بی اندازه هوشیار بود، امکان نداشت اشتباهاتش را تکرار کند، اگر کاسهای زیر نیم کاسهاش بود آنقدری افکارش گسترده بودند که به آن سادگی و آنقدر ناشیانه خودش را زیر ذرهبین نگذارد!
دکمهی قهوهساز را فشرد و درحالیکه به سقوط تیره رنگ آن مایعِ غلیظ میان فنجان مشکی رنگ خیره میماند با صدای آرامتری زمزمه کرد:
-تَه و توی کارش رو دربیار یونگی، من هم خودم رو میرسونم تا عصر...
-پدر؟!
با پیچیدن صدای هانا از پشت سرش نیم نگاهی به دخترک مو کوتاهش انداخت و درحالیکه موبایلش را میان شانه و گردنش
ثابت میکرد فنجان پر شده از قهوه را بیرون کشید و فنجان دیگری را جایگزین کرد:
-الان باید برم افسر مین...
سرش را پر سوال خطاب به هانا تکان داد و لب زد:
-جانم؟
هانا نیم نگاهی به جونگکوک روی مبل انداخت و به آرامی طوری که تنها پدرش بشنود زمزمه کرد:
-کیت داره اتاقهارو تمیز میکنه، میتونم تو این تایم پیش آقای جئون باشم تا با هم...
-اون خستست هانا!
با پر شدن فنجان دوم، درحالیکه آن را از زیر قهوهساز بیرون میکشید لبخند کمرنگی را هدیهی هانا و لبخند وا رفتهاش کرد و بالاخره موبایلش را پایین کشید تا به تماسی که دقیقهای قبل توسط یونگی اتمام یافته بود، خاتمه دهد!
-اما از مدتها قبل قول دادن با من تمرین کنن!
امان از قولهایی که به سرانجام نمیرسیدند؛ پسر کوچتر در آن هفته فرصت نفس کشیدن را هم پیدا نکرده بود، چه برسد به آنکه بخواهد با آن زیبای دوست داشتنی تمرین کند،اما جونگکوک پای حرفهایش میماند شاید نه به آن سرعت اما نمیگذاشت دیر شود!
-میدونم و حواسش به تو و قولی که داده هست، فقط این مدت روزهای سختی رو گذرونده...
هانا لبهایش را جمع کرد و سرش را به تفهیم تکان داد.
-امروز دوستی رو از دست داده و همونطورکه میبینی بابتش خیلی ناراحته!
-اوه... متاسفم.
بی اراده لبخندش پر رنگ تر شد و با نگاهی پر مهر، دستش را به آرامی میان موهای کوتاه او فرو کرد و آنهارا بهم ریخت:
-تو میتونی حالش رو بهتر کنی اینطور نیست کیم کوچَک؟!
"امان از کیمِ کوچک گفتنهایی که میدانست جانگ است!"
-معلومه که میتونم، هر چی باشه یه کیم مثل یه "کیم" بزرگ میشه، آقای جئون همیشه کنار تو لبخند میزنه...
جملهی هانا کافی بود تا چیزی میان سینهاش رقیق شود!
شیرینی جملهی هانا به تلخی میرسید؛ جونگکوکی که در کنارش لبخند میزد، همان رویایی نبود که لازمهی وجودش بود؟!
-پس شاید من هم به عنوان دخترت، بتونم حالش رو بهتر کنم تا لبخند بزنه!
میتوانست...
بدون شک میتوانست، آن هم حالا که پسر کوچکتر نیازمند کمی حواس پرتی بود!
دخترک با سکوت پدرش، سینی مشکی رنگ را از روی کانتر به سوی خود کشید و درحالیکه نگاهش را به آن میداد به آرامی زمزمه کرد:
-پس خیالت بابت همکارت راحت باشه...
همکارت؟!
"درد همان بود، همکاری که برایش به جنون رسیده بود!"
با نیشخندی نامحسوس از تصور جونگکوکِ همکار به آرامی زمزمه کرد:
-بعد از ظهر اگر استراحت کرده بود، میتونی بهش یادآوری کنی تا باهات تمرین کنه، اینطوری میتونی حواسش رو هم پرت کنی!
پاسخش هانایی بود که از شوق تمرین با آقای جئون، لبخندی دندان نما زد:
-من قهوههاتون رو میبرم...
با اتمام جملهاش دو فنجان داغ را روی سینی قرار داد و بی توجه به لبخند عمیق و نگاه خیرهی پدرش قدمهایش را همراه با آن سینی کوچک به سوی سالن اصلی و جونگکوک کشید!
جونگکوکی که حالا روی مبل نشسته بود و دستهایش با افکاری سیاه شده میان موهای مشکی رنگ و کوتاه بلک فرو رفته
بودند؛ گویا بلک هم نایی برای ادامهی آن زندگی نداشت چراکه با آن جثه و ابهت سرش را روی پای جونگکوک گذاشته بود و غرق شده در خوابی گرم بود!
سینی را روی میز، درست مقابل جونگکوک قرار داد و با لبخندی کمرنگ به آرامی روی مبلی در کنار او جا گرفت!
همان کافی بود تا نگاه جونگکوک رویش بلغزد.
"هانایی که نگاهش برای تداعی چشمهای پدرش کافی بود؛ شاید سالهای بیرحم او را همچون یک "کیم" بار آورده بود، شاید در زبان و رفتار نسخهای کوچک شده از تهیونگ بود اما بدون شک چشمهایش "جانگ" بودند و خیره ماندن به نگاهِ تنها دارایی جانگ، درد داشت!"
آب دهانش را فرو داد و نیم نگاهی به بخار فنجانهای روی میز انداخت:
-مدرسه خوش گذشت خانم کیم؟!
-هیچوقت قرار نیست مدرسه خوش بگذره، خودتون میدونید!
نمیدانست...
از مدرسهاش سالهای زیادی گذشته بود آنچنان که حالا همچون هالهای مبهم تنها سنگینیاش را احساس کند؛ مدرسهای که برایش اجبار نبود و افسوس که کوتاه بود!
آنچنان کوتاه که حالا احساس دلتنگی برای خاطرهای خاکستر شده را داشته باشد!
"جونگکوکی که نه کودکی کرده بود؛ نه نوجوانیاش را به یاد داشت و حالا هم جوانیاش همچون سیگاری فرسوده اما روشن، میسوخت؛ بی آنکه لذتی از خاکستر کردن و کام گرفتن از آن را احساس کرده باشد."
زمانش را از دست داده بود!
نَه ثانیه، نه دقیقه، نه ساعت و نه حتی روز!
"جونگکوک سالهایش را از دست داده بود، عمرش را بها داده بود پشت میلههایی که میدانست انتهایش تابوتی خاکستریست؛ پس سوخته بود بی آنکه بخواهد..."
آب دهانش را فرو داد و لبهایش را روی هم فشرد:
-اما اگر جای تو بودم تا میتونستم از مزخرف بودنش استفاده میکردم!
-نکنه شما هم میخواید بگید دنیای بزرگها مزخرفتر از دنیای کوچیکتراست؟!
دنیا؟!
واژهی وسیع و گستردهای که برخلاف آنچه غالب شده بود، بی اندازه کوچک بود!
نگاهش با لبخندی تلخ شده میان بخار غلیظ لبهی فنجان به رقص درآمد:
-هست هانا...
نفسش را به آرامی رها کرد و بیتوجه به پدری که حالا با فاصلهی کمی از آندو خیره به او ایستاده بود ادامه داد:
-هرچی سنت کمتر باشه این دنیا برات بزرگتر و هیجانانگیزتره، میدونی... دلت تجربهی بیشتری رو میخواد؛ اما
هرچی بزرگتر شی برات کوچیکتر و غیر قابل تحملتر میشه، تا جایی که به خودت میای و میبینی دیگه دلت نمیخواد چیز جدیدی رو تجربه کنی و انقدر همه چیز یکنواخت شده که هیچ هیجانی رو حس نکنی!
با اتمام جملهاش نگاهش را از روی میز به سمت دختر کشید و با گره خوردن مردمکهایش به چشمهای منتظر او لبخند دندان
نمایی را هدیهاش کرد، از آن دسته لبخندهایی که پدر او برایش میمرد!
-پس قدر اون مدرسه رو بدون و تا میتونی توش گند بالا بیار...
پاسخش خندهی هانا بود و نگاه پر شیطنت و براقی که سرتا پای جونگکوک چرخاند:
-قطعا اگه گندی رو بالا بیارم پدر من رو میکشه!
جملهاش کافی بود صدای خندهی آرام جونگکوک گوش نواز مرد بزرگتر شود، تهیونگ ناباوری که شاهد یادگیری دو واژهی جدید برای هانایش بود؛ بدون شک پسر کوچکتر روزی لغتنامهی آن خاندان را زیر سوال میبرد!
حالا با لبخندی پهن شاهد شنیده شدن "مزخرفها" و "گند بالا آوردنها" از زبان دختری بود که تمام سالهایش را برای مودب بزرگ کردن او تلاش کرده بود!
-آقای جئون، شما هم گندهای زیادی بالا میاوردید؟!
بی اراده خندهی کوتاهی کرد، آن دیگر چه جملهای بود؟!
هانا از چه زمانی آنقدر گستاخ شده بود و او از چه زمانی کیم بودنش را فراموش کرده بود که به گستاخی هانا بخندد؟!
-من برای گندکاری زاده شدم... خانم کیم!
"زاده شده بود تا گندکاری کند و یا زادهی یک گندکاری بود؟!"
جملهای که حالا همچون خوره، به جان مغزش افتاده بود!
بیاراده لبخندش محو شد، اما صدای خندهی ریز هانا مانع غرق شدنش میان سیاهی افکارش شد، همچون یک ناجی؟ شاید...
-اگر پدر این جملهها رو بشنوه بدون شک سکته می...
-دارم میشنوم!
با گره خوردن صدای تهیونگ میان جملهی دخترش، نگاهش به سمت پدری چرخیده شد که با اخمی ساختگی و دستهایی که میان سینهاش گره زده بود، لبخندی پر جنون بر لب داشت، مرد مجذوب کنندهای که تنها خیره ماندن به پیکرهاش برای جا انداختن تپشهای قلبش کفایت میکرد.
-پدر...
-که اگر پدر این حرفها رو بشنوه سکته میکنه؟! میدونی و میگی؟!
همچون مجذوب شدهای شیفته، خیره به تهیونگ مانده بود، مردی که به محض اتمام جملهاش خندهی کوتاهی کرد و نگاهش به سرعت از هانا به سویش چرخید و امان از آن چرخش...
امان از آن نگاه و امان از آن دو مردمک تیره!
امان از آن تلاقی و امان از آن لغزش!
آب دهانش را فرو داد و مرد بزرگتر با مکثی طولانی و خیره به او زمزمه کرد:
-افسر جئون!
امان از آن واژه...
"افسر بودن هم برای مجرمی جا افتاده، آرزو بود!"
بیاختیار لبهایش به نیشخند آراسته شد و درحالیکه روی میز خم میشد، فنجان قهوه را از روی سینی بلند کرد، لحظهای سکوت بود و بزرگمردی که ادامه داد:
-از این به بعد باید نگران چیزهایی که هانا ازت یاد میگیره باشم؟!
کمی از آن قهوهی وسوسهانگیز نوشید و لبخند کمرنگی زد:
-نگران چیزهایی که تا الان باید بهش میگفتی و نگفتی و ممکنه من بگم شاید...
با سکوت دوخته شدهی تهیونگ، نگاهش را سمت هانا کشید و ادامه داد:
-هانا بزرگ شده، وقتشه قانونشکنی رو یاد بگیره... اینطور نیست خانم کیم؟
پاسخش نگاه پر اشاره و ناچار هانای بهت زده بود و صدای خندهی تهیونگ:
-پس علاوه بر بوکس باید ازت درس زندگی بگیره، افسر جئون.
لعنت بر افسر گفتنهایی که هر بار مو را بر بدنش بلند میکرد، اما احساس لذتی که میان قلبش به پا میشد از چه نشات میگرفت، افسر خطاب شدنش و یا سرکشی بی حد و مرز تهیونگ؟!
-اگر دوست داشته باشه، چرا که نه...
با پیچیدن جملهی پسر کوچکتر لبخند کمرنگی زد؛ جونگکوک عجیب از آن روز فرسوده بود، فرسودگیِ تدریجیای که حالا بیشتر از همیشه برای افسرش ملموس به نظر میرسید.
آنچنان در سکوت نگاهش میکرد که گویا جونگکوک ارزشمندترین ارزشمندی در دنیایش بود و بر منکرش لعنت که بود!
با سکوتی که ناخواسته برپا شد، قدمهایش را از پشت مبل به جلو و سمت میز کشید؛ کنار جثهی نشستهی جونگکوک متوقف شد و از بالا نیم نگاهی به وجب به وجب از آن مجسمهی خوشتراش انداخت؛ جونگکوکی که دست به سر بلک میکشید و با آرامش از آن قهوه مینوشید!
چه کسی به او اجازه داده بود آنقدر خواستنی باشد که نگاهش را نتواند کنترل کند؟! که با خیره ماندن به او زمان و موقعیتش را فراموش کند و بی خبر شود از دختر بچهای که خیره به پدر مسخ شدهاش مانده بود؟!
"به حق که زاده شده بود، تا مرد بزرگتر برایش زندگی کند!"
خیره به آن زیبای بیمانند، فنجان قهوهاش را از روی سینی بلند کرد و بی آنکه بخواهد بشیند، نگاهش را میان آن جمع دوست داشتنی چرخاند، "قابی از رئیسش در کنار تنها داراییشان!
داراییشان؟!
هانا را دارایی جونگکوک دانسته بود یا جونگکوک را چنان داراییاش میدانست که هانایش را با او شریک شده بود؟!"
آب دهانش را فرو داد و بالاخره سکوت طولانی توسط جونگکوک شکسته شد.
-راستی خانم کیم، فکر کنم وقتش شده که خودت رو برای تمرین آماده کنی!
در واقع مکالمهی هانا و تهیونگ را شنیده بود؛ شاید در ظاهر در دنیایی دیگر سیر میکرد اما جونگکوک همانی بود که حتی در اوج ناهوشیاری هم هوشیار بود؛ هوشیار و آنچنان حواس جمع که نگذارد تک تار مویی از لای درزی عبور کند!
با بالا رفتن کنج لبهای سرخ دخترک، متقابلا لبخند خالصی زد و با احساس صدای نفسهای مرد بزرگتر، با همان نگاه خندان، سرش را بالا کشید.
آنقدر تا به نگاه او برسد و امان از نگاهی که از زیر گرهی مردمکهای او شد:
-البته زمانی که کار من و پدرت با هم تموم شد!
پاسخش لبخندی حبس شده، پشت مژههای بلند تهیونگ بود و زبانی که به آرامی روی لب پایینش کشیده شد!
امان از آن افسرزادهای که او را به نقطه ای میرساند که بین مجذوب شدگی و مجنون شدگیاش معلق بماند؛ "شاید مجنون شده بود و خودش را مجذوب شده جا میزد!"
-پس تا تموم شدن کارتون کم کم خودم رو آماده میکنم.
سرش را با تایید تکان داد و با نیشخند زمزمه کرد:
-فقط خانم کیم، خودت رو خوب گرم کن... از شانس خوبت، بدترین مربی گیرت اومده!
با پیچیدن صدای خندهی هانا لبخند کمرنگی زد و نگاهش به سوی تهیونگی کشیده شد که فنجان نیمهاش را روی میز قرار میداد؛ همان مردی که به محض رها کردن فنجان نیم نگاهی به او انداخت و با نگاهی که جونگکوک خواندنش را از بر شده بود به او اشاره میداد تا خودش را به اتاق برساند!
نگاهی خیره؛ کنجی خندان؛ لبهایی بالا رفته و البته سری که به سمت اتاقها کج شد، همانها کافی بودند تا متوجه اشارهی او شود؛ گویا در خواندن زبان بدن او مهارت پیدا کرده بود!
نامحسوس، سرش را به تعداد تکان داد و بیخبر از صعود کنج لبهایش، با نگاه مرد بزرگتر را تا میان راهرو و ناپدید شدن جثهی غرق شده در پیراهن و شلوار مشکی رنگش دنبال کرد.
-آقای جئون، یه مشکلی هست... دستکش بوکس نداریم!
دستکش بوکس؟!
آن ظرافتکاریها چه بود؟!
بی اراده نگاهش از راهرو گرفته شد و با همان پوزخند پر شیطنت به سوی هانا چرخید:
-هانا انتظار داشتی با اون دستکشهای مزخرف بذارم بهم ضربه بزنی؟!
سرش را با تاسف تکان داد و از بالا نگاهش را نثار دخترک کرد:
-تا زمانی که من بهت آموزش میدم خبری از این لوس بازیها نیست، نهایتا دستهات رو با باند میبندیم!
"نهایتا دستهات رو با باند میبندیم!"
جملهی پسر کوچکتر کافی بود تا میان راهرو متوقف شود و نیم نگاهی به پشت سرش بیاندازد؛ تصویر دو عزیزی که حالا دور به نظر میرسیدند. بدون شک هانایی که بوکس را از جونگکوک میآموخت به همان اندازه رئیس بار میآمد؛ "رئیسی کوچک" و تصویری که برای پهن شدن لبخند روی لبهای تهیونگ کافی بود!
برای آموزش ورزشهای رزمی هر چه سختگیری بیشتری غالب بود به مراتب نتیجهی بهتری را به دنبال داشت؛ پس چه بهتر از آموزشی که توسط جونگکوک به دخترش داده میشد؟!
جونگکوکی که در سختترین شرایط هم کمرخم نکرده بود و سرپا مانده بود...
با ظاهر شدن جثهی کوتاه قد و نسبتا چاق کیت، میان راهرو لبخندی سرسری زد و فرصت هر فکر دیگری را از دست داد!
-آقای کیم تموم اتاقها رو تمیز کردم، میتونم امروز یکم زودتر برم؟!
تمام اتاقها تمیز شده بودند؟!
همان جمله کافی بود تا با یادآوری چیزی، زنگ خطری آژیر مانند میان افکارش اکو شود، تمام وجودش به یکباره فرو بریزد و تمام افکارش به سوی اتاقش پرواز کند، اتاقش و آن پوشش شیشهای و سفید شدهای که حالا موجب تپیدن قلبش میان گلویش شده بود!
لایهای از شرم و خجالت همچون عرقی سرد مهمان وجودش شد و پیرزن نگاه منتظرش را به او دوخت، تهیونگی که میخکوب شده به نظر میرسید!
-آقای کیم... حالتون خوبه؟!
آب دهانش را فرو داد و عصبی خندهی بریدهای کرد:
-اتاق من هم تمیز...
-بله حتی رو تختیتون رو هم عوض کردم!
رو تختی؟!
جملهی کیت کافی بود تا تمام شب گذشته با تمام اتفاقاتش همچون فیلمی فشرده از مقابل نگاهش بگذرد؛ حتی اگر آن رو تختی را نادیده میگرفت هم نمیتوانست از آن پوشش بگذرد، بدون شک آبرویی برایش باقی نمانده بود!
-میتونم زودتر برم؟
به صورت ناخودآگاه لبخندی اجباری مهمان لبهایش شد و سر سنگینش را با تعلل تکان داد:
-البته، میتونی بری و استراحت کنی.
کیت تشکری مختصر کرد و در حالیکه او را با حجم انبوهی شرم از بیشرمیاش تنها میگذاشت، از راهرو خارج شد.
حالا تنها مردی خیره به در اتاقش مانده بود و آبی که میان گلویش خشک شده بود؛ ناسزایی به وضوح زیر لب فرستاد و درحالیکه که دستش را روی عرقهای یخ زدهی پیشانی اش میکشید، روانهی اتاق خوابش شد، اما تنها قدمی فاصله باقی مانده بود که با صدای جونگکوک ناچار به توقف شد.
-کیم؟
پلکهایش را روی هم فشرد و با نگاهی آشفته و پر معنی به سوی پسر کوچکتر چرخید؛ چهرهی ناامیدش کافی بود تا صدای پوزخند جونگکوک میان راهرو بپیچد!
-چی شده وحشت زده به نظر میای؟ نگران اون کاندوم استفاده شدهای؟!
با برق زدن نگاه بهتزدهی او، درحالیکه زبانش را روی لب پایینش میکشید نیشخند دندان نمایی زد:
-نمیخواد نگرانش باشی، اون کوفتی رو صبح وقتی از حموم اومدم برداشتم؛ فقط جای افسوس داره که آدمی مثل تو چطور
همچین گند بزرگی رو فراموش کرده و از اون فاجعه تر اینکه اون رو کنار پایهی تختش جا گذاشته!
-اوه... جونگکوک...
نفسش را آسوده و کشدار رها کرد و دستش را روی صورتش کشید:
-فکر کنم این اولین باره که دلم میخواد با تمام وجود ازت تشکر کنم.
پوزخندی به جملهی صادق مرد بزرگتر زد و مشتاق برای دانستن چگونگی "تشکری با تمام وجود" زمزمه کرد:
-منتظر تشکرت میمونم، هیچ چیزی بین ما بدون تسویه باقی نمیمونه!
بار ریز شدن چشمهای تهیونگ نفس گستاخش را با صدا رها کرد و درحالیکه به اتاقش اشاره میکرد ادامه داد:
-لباسهام رو عوض میکنم و به اتاق کارت میام... چیزهای بیشتری برای نگرانی وجود داره تا یه کاندوم استفاده شدهی وامونده، اینطور نیست "افسر"؟
.
.
.
(دقایقی بعد_ اتاق کار)
هنوز هم لباسهایش را تعویض نکرده بود، گویا افکارش رمقی را برای تعویض چند تکه پارچه باقی نگذاشته بودند؛ هنوز هم پیراهن سفیدش را بر تن داشت و شلوار پارچهای مشکیاش فضا را برایش کمی تنگ کرده بود!
امان از افسری که در اتاق خودش هم معذب بود.
نگاهش را از پنجره و تصویر نالهی شهر گرفت و درحالیکه پردهی کرکرهای را میبست، نفسش را با صدا رها کرد...
لحظهای بعد اتاق تاریک شدهای بود که پرتوهای نور برای ورودشان به آن، به التماس افتاده بودند؛ پشت ردههای پرده حبس شده بودند و از لای درزهایش نورهای تیزشان را عبور داده بودند؛ تصویری مجذوب کننده و بازتابی از خطهای موازی روی میز کارش!
نگاهش را از پرتوهای لجباز گرفت و درحالیکه قدمهایش را به سوی میز کارش میکشید، نگاهی به کاغذهای نامرتب روی آن انداخت؛ از چه زمانی آنقدر افکارش گره خورده بود که
گرههایش را روی میز باز کند و آن تکه چوب را به آن شلوغی بکشاند؟!
کاغذ ها را دسته کرد و لحظه ای بعد صدای کوبیده شدن دستهی کاغذها برابر شد با کوبیده شدن تقه مانند در اتاقش!
نگاهش را از کاغذ های میان دستش گرفت و درحالیکه سایر بهم ریختگیها را مرتب میکرد لب زد:
-بیا تو!
لحظهای بعد صدای باز شدن در بود و هیکل جونگکوکی که باز هم ناخواسته میان چهارچوب در درخشید!
جونگکوک غرق شده در سفید، جونگکوکی متضاد با سیاهپوشی که خودش را ثابت کرده بود؛ کاش میدانست سفید بیش از هر مشکی به او میآمد، حالا با آن تیشرت گشاد و سفید رنگی که تا
پایین رانهایش را پوشانده بود و آن شلوارک تا زانویش چه میکرد؟!
حتی اگر از لباسهایش هم میگذشت مگر میتوانست از چهرهی خستهای بگذرد که حالا موهایش وحشیانه روی چهرهاش ریخته شده بود؟!
لبخندی بی اراده، روی لبهایش نقش بست و پسر کوچکتر در را پشت سرش بست و قدمهایش را به سوی او کشید.
-استراحت کردید آقای جئون؟!
جملهاش را با کنایه به زبان آورده بود، امان از پدری که به نقطهای از حساسیت و حسادت رسیده بود که لحن دخترش را تقلید میکرد!
پاسخش خندهی ریز جونگکوک بود و جثهای که درست مقابلش در آنسوی میز متوقف شد:
-دخترته افسر... به دخترت رحم کن!
-اما تو آقای جئون خطاب شدن رو دوست داری.
دوست داشت و بر منکرش لعنت، اما شنیده شدنش را از زبان هانا میپسندید نه پدری که جونگکوک گفتنهایش کشته میداد!
-نه با صدای تو، تهیونگ...
با اتمام جملهاش خنده کوتاهی کرد و نگاهش را میان "اتاق تاریک" چرخاند:
-قراره توی این نور فکر کنیم؟!
با پیچیدن جملهی پسر کوچکتر لبخند کمرنگی زد و درحالیکه پشت میز و روی صندلیاش قرار میگرفت، چراغ مطالعهی کنار میز را روشن کرد:
-قراره توی این نور فکر کنیم، خوبه؟
-ترجیح میدادم نور بیشتر و دید بهتری نسبت بهت داشته باشم، اما خوبه!
امان از زبان او...
امان از جملههای پر طعنهای که در اوج ناباوری شیرین بودند.
جونگکوک نگاهش را اطراف چرخاند، اتاق تمیزی که عاری از فکری آویز شده به دیوارهایش بود؛ گویا تهیونگ تمام افکارش را مچاله کرده بود و آن اتاق پاکسازی شده بود!
نگاهی به خیرگی تهیونگ انداخت و در کسری از ثانیه چشمهای فراریاش را روی میز ثابت کرد:
-خب افسر کیم... باید از کجا شروع کنیم؟
-چیزی خوردی؟ کیت غذا پخته بود!
او چه میگفت و تهیونگ چه میپرسید، باید باور میکرد در بین آن گیر و دار دغدغهی مرد بزرگتر غذای اوست؟!
باناباوری لبهایش روی هم دوخته شدند و برای لحظهای از گرمای جملهی او لال شد!
-نمیخوام تحت فشار باشی جونگکوک!
میدانست، تهیونگ اگر به زبان نمیآورد هم او میدانست، نگاهش برای کفایت کردن کافی بود!
زبانش را روی لبهایش کشید و بیتوجه به بیتابی قلبش زمزمه کرد:
-یکی دو ساعت دیگه میخورم... تو هم نهار نخوردی!
-پس با هم میخوریم.
جملهاش همان طلای مذاب شده بود، همانی که اگر درآن غرق میشد میسوخت و اگر هم خودش را غرق نمیکرد، چشمهای حریصش نمیگذاشت؛ پس چه زیبا تر از ذوب شدن میان حرارت جملههای او؟!
سرش را به تایید تکان داد و درحالیکه روی میز خم میشد،نگاهش را به نگاه خالص او گره زد:
-این افسر نگران رو چی صدا کنم؟ "پدر"؟!
پدر؟!
با چه وقاحتی آن واژه را به قصد به زبان میآورد؟!
آن هم آنچنان و با لحنی که لبهای مرد را به نیشخند وا دارد:
-پدر؟ دوست داری پدر صدام کنی؟!
پاسخ گستاخی متقابلش، صدای پوزخند جونگکوک بود و کاغذی که از میان دسته کاغذهای روی میز بیرون کشیده شد:
-پس پدر شنیدن رو دوست داری؟!
-جئون... تو واقعا گستاخی!
گستاخ بود که حالا مشتش را بر دهان مرد بزرگتر نمیکوبید، گستاخ بود که آن بحث را خیره در میان چشمهایش ادامه میداد، شانه خالی نمیکرد و کم نمیآورد!
با همان پوزخند، کاغذ جدا شده را روی میز به سمت خود کشید و از میان جامدادی فلزی گوشهی میز خودکاری را میان انگشتهایش گرفت!
-خوبه پدر، کم کم داری رئیست رو میشناسی!
امان از پدر گفتنهایش، واژهای که هربار باعث میشد تپشهای قلب مرد متوقف شود و آن ماهیچه از بالاترین ارتفاع به پایین پرتاب شود!
فرو میریخت؟!
چه وقاحتی!
آب دهانش را فرو داد و موهایش را به عقب هل داد:
-جونگکوک میدونی "پدر" خطاب کردن این افسرِ نگران بهایی برای پرداختن داره؟!
-اوه... جدی؟! و اون بها چیه؟
پوزخندی به وقاحت و گستاخی بی پایان او زد و با پشت دستش عرقهای شرمگین پیشانیاش را پاک کرد:
-خودت چی فکر میکنی؟
-باید باهات طوری رفتار کنم که باورت شه، یه پدری؟!
مکث کوتاهی کرد، به حق که پسر کوچکتر در پیچاندن جملات و بازیبا کلمات مهارت داشت، آنچنان که فکش قفل کند:
-باید باورم شه که میخوای پدرت باشم؟!
با دوخته شدن لبهای پسر کوچکتر خندهی کوتاهی کرد و نیم نگاهی به رقص عصبی دست و خودکار او، روی کاغذ انداخت:
-قبل از اینکه قبولش کنی، میخوام به این بحث خاتمه بدیم افسر جئون.
افسر جئون و لبخندی که به پهنای صورت پسر کوچکتر کش آمد!
-"افسر جئون"، خوبه... از این خوشم میاد!
زبانش را روی لب پایینش کشید و نگاهش را به مثلثی که روی کاغذ کشیده بود دوخت:
-باعث میشه چیزی که هستم رو فراموش کنم...
چیزی که هست و بود، همانی بود که مرد بزرگتر میپرستید؛ پس آن آشفتگی سیاه شدهی ناگهانی نگاهش برای چه بود؟!
-هی جونگکوک؟!
آب دهانش را فرو داد و نیم نگاهی غم زده به تهیونگ انداخت.
-چیزی که هستی، معبوده منه... پس جایگاه کوفتیت رو فراموش نکن!
"چیزی که هستی معبود منه!"
جملهی تهیونگ همچون نجوایی آهنگین میان افکارش تکرار میشد، همچون همان دستی که با ملایمت و گرمی گرههای ذهنش را یکی پس از دیگری باز میکرد و او را به آرامش میرساند؛ به نقطه ای که به خودش بیاید و ببیند هنوز هم نفس میکشد!
تنها سکوتی پر حرف بود که میانشان به پا شد، سکوتی که نشان از غرق شدن هر دویشان در جملهای را میداد که بی شباهت به فریادی از اعتراف از سوی پسر بزرگتر نبود!
معبودش بود؟!
صدای تپشهای قلبش کنار گوشهایش فریاد میزدند و حالا چه بی پروا نگاهش را به تهیونگی داده بود که قلبش را باخته بود؟
آب دهانش را فرو داد و سرفهی کوتاهی کرد:
-خب... باید از کجا شروع کنیم، تهیونگ؟
آنقدر افسر خطاب شده بودکه برای تهیونگ گفتنهای او بمیرد؛ پرواز قلب جونگکوک را به چشم دیده بود و حالا دور زدن بحث آنقدر ناشیانه از جانب او، شیرین بود!
-از گریسی... چرا اون ژاپنی آکامانتو صدات کرد جونگکوک؟
مکثی طولانی کرد، امان از واژگان نفرین شده.
درحالیکه ریههایش را از عطر پیچیدهی مرد بزرگتر میان آن اتاق پر میکرد در میان افکارش غرق شد!
(بیست و سه سال قبلتر؛ ۱۹۹۸_ایالات متحده_ نیویورک)
-بهش میگفتن "سرخ ردا"...
با نگاهی گشاد شده خیره به مرد سن و سال دار مقابلش مانده بود، مردی که با لبخندی پهن مقابل او روی زانوهایش نشسته بود و نوشیدنی داغش را به لبهایش نزدیک میکرد:
-یه روح بود؛ یه روح آزردهی طرد شده؛ روحی که پذیرفته نشده بود و با یه کینهی بزرگ پس زده شده بود!
تنها کمتر از شش سال داشت...
با چه حقی آن داستان را برایش بازگو میکردند؟!
-برگشته بود تا انتقامش رو از آدمها بگیره، میدونی انتقام گرفتن چه لذتی داره جونگکوک؟!
انتقام؟!
تنها شش سال داشت، چه از انتقام بارش بود؟!
پسر بچهای شش ساله با آن روح پاک، چه میدانست انتقام چیست؟!
با گیجی و لبخندی ترسیده، سرش را به طرفین تکان داد و مرد زمزمه وار ادامه داد:
-میخواست با کشتن گناهکاران، دنیارو پاکسازی کنه!
با گذر افکار تیره و تاریکش آب دهانش را فرو داد و نگاهش را به کاغذ زیر دستش دوخت:
-از زمانی که یادم میاد، از زمانی که مفهوم بعضی از کلمهها رو فهمیدم... بهم گفتن آکامانتو!
لبهایش را تر کرد و با صدایی گرفته، نگاهش را از بالا به تهیونگ نشسته پشت میز دوخت:
-اولین باری که اون داستان نفرین شده رو شنیدم، شیش سالم نشده بود؛ تو سنی بودم که تصور میکردم گوش دادن به حرف خانواده واجبه و تو رو به رستگاری میرسونه!
پوزخند تلخی زد، کدام رستگاری؟!
اصلا خانوادهای بود؟!
-تو سن کم، داستان شد ملکهی ذهنم... اینکه مثل یه آکامانتو زندگی کن تا آسیب کمتری ببینی؛ میگفتن اون روح اومده روی زمین تا پاکسازی کنه، اما افسر "پاکسازی گناه" یه بازی کثیف بود که خلافش رو راه انداختن!
منظور پسر کوچکتر چه بود؟!
جونگکوکی که گرفتگی صدایش چنان مشهود بود که لبهای مرد بزرگتر را بدوزد و از ادامهی آن بحث به هراس بیاندازد!
-جونهو ازم خواسته بود مثل یه آکامانتو زندگی کنم، همیشه میگفت...
دستش به آرامی خودکار را روی کاغذ رها کرد و بی خبر از دو مثلثی که روی کاغذ بهم چسبانده بود، گردنبندش را از زیر تیشرتش بیرون کشید:
-میدونی قضیهی این گردنبند چیه؟!
به آرامی قفل زنجیرش را باز کرد و گردنبند و آن صلیب شکسته را روی میز، درست میانشان قرار داد:
-تولد نه سالگیم بود، شبی که جونهو به خاطر گندکاریاش دستگیر شد... اون پیرمرد کسی بود که این گردنبند رو به من داد و ازم خواست تو دنیای سیاهم مثل یه آکامانتو زندگی کنم، یه زندگی بر پایه و اساس اینکه "بکُش، قربانی بده؛ اما کشته و قربانی نشو!"
بکش، قربانی بده؛ اما کشته و قربانی نشو!
جملهای تکراری به بیانی متفاوت که اینبار هم مو را بر چهرهاش بلند کرد.
هر چه بود از گور "جئونها" بلند شده بود و حالا مردِ شیفتهی شکسته خوردهی پشت میز،چطورآن حقیقت را باور میکرد؟!
آنکه کسی که قلبش را به او باخته بو هم "یک جئون" بود؟!
نگاهش با دردی رخنه کرده میان تمام وجودش، روی گردنبند خزید و جونگکوک درحالیکه به صورت ناخودآگاه خطوط محیطی دو مثلث را برای بار چندم پررنگ میکرد ادامه داد!
-تنها حدسی که بابت اون ژاپنیِ حرومزاده دارم جیمینه افسر... تنها بازمانده از ما، تنها کسی که جز جونهو از اون داستان نفرین شده باخبره و میدونه اون پیرمرد من رو "آکامانتو" خطاب میکرد!
"تنها بازمانده از آنها؟!"
قلبش فشرده میشد، نفسهایش تنگ و نگاهش افتاده...
-اون ژاپنی یکی از دستهای جیمینه، بدون شک کسی که گفته من آکامانتوام جیمین بوده؛ اون از قصد اون حرومزاده رو وارد زندان کرده!
حق با جونگکوک بود؛ اینبار 'منطق' اجازهی ناباوری نمیداد!
آب دهانش را فرو داد و نگاهش روی انگشتهای کشیدهی او خشک شد، انگشتهایی که هنوزهم به دور آن مثلث خودکاری به رقص درآمده بودند؛ جونگکوک عصبی بود آنقدر که نمیدانست
احساساتش را چگونه سرکوب کند؛ حالا به جان کاغذی افتاده بود که کم مانده بود مثلثش آن را سوراخ کند!
کاغذ را با یک حرکت از زیر دست جونگکوک بیرون کشید و مقابل خودش، روی میز قرار داد، "دو مثلث که از راس به هم چسبیده بودند و ساعت شنی را تشکیل داده بودند!"
همان پلهی اول!
نفسش را با صدا رها کرد و جونگکوک، درحالیکه میز را دور میزد، قدمهایش را به آرامی به سوی او کشید.
نیم نگاهی به حرکت او انداخت، مجذوب کننده بود، حتی در راه رفتن!
-منظورت از تنها بازمانده چیه جئون؟! و چرا برادرت باید نفوذی بفرسته زندان؟!
پسر کوچکتر مکث کوتاهی کرد و در کنارش متوقف شد، همان کافی بود تا عطرش ریههای نیازمند تهیونگ را پر کند، عطری
که نفس کشیدن میانش نیاز بود و حالا چطور باید خودش را روی صندلی زنجیر میکرد تا عطر او را با یک بوسه، در خود نبلعد؟!
درحالیکه لبهایش را روی هم میفشرد، نفس عمیقی کشید و برای لحظهای پلکهای گیجش را روی هم فشرد،امان از خنکی و نوازش عطر او!
جونگکوک کمی روی میز خم شد و دستهایش را ستون میز کرد، نیم نگاهی به ابریشمهای مرد بزرگتر انداخت و آب دهانش را فرو داد؛ حالا نباید به بوسیدن و بوییدن تارهایش فکر میکرد!
-جونهو داره میمیره تهیونگ، پدرم گم و گور شده حتی بعید میدونم اون حرومزاده زنده مونده باشه و جیمین... اون تنها کسیه که چنین ریسکی میکنه!
با چرخش تهیونگ به سمتش و نگاهش که از پایین به زیباییهایش دوخته شد، گویا رشته کلامش را از دست داده باشد با مکثی طولانی ادامه داد:
-و نمیدونم چی تو سر جیمین میگذره، باید بفهمم و توی این مسیر افسر...
نفسش را با صدا رها کرد و با تردید لب زد:
-فکر کنم به کمکت احتیاج دارم!
همان جمله برایش کافی بود، همان که رئیسزاده بالاخره نرم شده بود،همان که خلا او را احساس کرده بود و همان که خواستهاش از او، همراهی بود، برای ادامه دادنش کافی بود!
لبخند زد؛ لبخندی صادق، لبخندی با حال خوب!
لبخندی که بدون شک معنای متفاوتی برای پسر کوچکتر داشت،لبخندی که تا به آن لحظه ندیده بود و حالا خیره ماندن به
لبهای آراسته شده با آن لبخند، او را وادار به عقب نشینی و دزدیدن نگاهش میکرد.
"مگر میشد خیره به لبهای او بماند و فکر بوسه امانش را نبرد؟!"
نگاهش را با تپش دیوانهوار قلبش پایین کشید و تهیونگ به نرمی زمزمه کرد:
-کمک من رو داری رئیس... با هم حلش میکنیم!
جونگکوک سرش را با تایید تکان داد و لحظهای بعد تنها دو جفت مردمک تشنهی آغوش بودند، که با بیشرمی همخواب هم شدند!
"نگاهش را به آغوش کشیده بود؟!"
سرش را پایین انداخت تا از بند اسارت چشمهایش رها شود، انگشتش را با تاکید روی کاغذ زیر دستهای تهیونگ و ساعت شنی کوبید:
-معما رو تا حد واضحی درست حل کرده بودی.
با پایین کشیده شدن نگاه تهیونگ روی کاغذ، درحالیکه خودکارش را روی دو مثلث حرکت میداد ادامه داد:
-مثلث توی فرقه، یجورایی نماد قدرته، اگر از قاعده روی زمین قرار بگیر نشانهی ثبات و اگر روی راس قرار بگیره نشانهی تزلزل و سستی!
ساعت شنی را با خودکارش دور زد:
-دو مثلث رو به روی هم از راس بهم چسبیدن و ساعت شنیای رو تشکیل دادن که بزرگترین هدفش، نشون دادن "زمانه"!
نیم نگاهی به مژههای بلند و متمرکز او انداخت و اضافه کرد:
-معمایی که حتی بیشتر از این هم حلش کرده بودی!
تهیونگ یکی از دستهایش را زیر چانهاش گذاشت و درحالیکه با تایید سرش را تکان میداد به صدای زیبای او گوش سپرد.
آنچنان که "گویا صدایش، زیباترین ریتم آهنگین در دنیایش بود!"
-هر مثلث نشونهی یه شخص از فرقست تهیونگ، اشتباهی که تو داشتی این بود که هر راس رو به یک نفر اختصاص دادی؛ اما در واقع هر مثلث برای یک نفره، سه راس برای یک نفر!
-منظورت چیه؟!
و حالا زمان قفل شدن فک پسر کوچکتر بود...
نفس عمیقش را بریده رها کرد و با افکاری در هم تنیده لب زد:
-در واقع مثلث سمت کسی چرخیده میشه، که باید قربانی بده؛ به ازای هر فرد، سه راس و... سه قربانی!
سه قربانی برای هر نفر؟!
همان جمله کافی بود تا عرقی یخ زده مهمان وجود تهیونگ شود، بزرگمرد گیج شدهای که حالا در میان قتل کشیشی که توسط جونگکوک درست مقابل نگاهش رخ داده بود، دست و پا میزد!
-جئون...
آب دهانش را فرو داد و دستی روی چهرهاش کشید:
-قتل کشیش... میخوای بگی مثلث سمت تو چرخیده بود؟!
پاسخش تکان خوردن سیب گلوی جونگکوک بود و نگاهی که مقابلش مات شد!
-جونگکوک، جوابم رو بده، مثلث دست تو بود؟!
اگر مثلث دست جونگکوک بود پس دو قتل قبل از کشیش هم کار او بود، حالا با آن سینهی فشرده شده چه میکرد!
برای چه سکوت پسر نصیبش شده بود؟!
گویا اینبار قلبش میان مغزش میتپید و تمام نبضهایش به تپش افتاده بودند، نگاهش را میان چهرهی او چرخاند و با صدایی آرام شده لب زد:
-جونگکوک...
-نه تهیونگ!
نفسش را با صدا رها کرد و بی توجه به عرقهایی که از شقیقهاش پایین میچکید و زخمش را تازه میکرد، دستی روی چهرهاش کشید.
-اون روز هوسوک، پیغامش رو به واسطهی تو رسوند یادته؟! گفت که مثلث دوم پر شده...
چگونه باید توضیح میداد؟!
با بیچارگی نگاهی به ساعت شنی انداخت و زبانش را روی لبش کشید:
-دو ساعت شنی در هم فرو رفته، چهار مثلث... اون گردنبند کوفتی و اون صلیب شکسته رو تشکیل میدن!
با اتمام جملهاش، ساعت شنی دیگری را عمود شده بر ساعت شنی قبلی کشید و نگاهی به راس مشترک بین چهار مثلث انداخت:
-چهار مثلث، دو ساعت شنی، چهار قربانی کننده و دوازده قتل؛ که هر سه قتل توسط یه نفر انجام میشه!
با جسمی یخ زده، نگاهی به چهار مثلث انداخت، نمادی که اگر خطوطی از آن را پاک میکرد به همان صلیب شکسته میرسید؛ گویا مغزش رو به فرو پاشی بود و حالا که نام هوسوک هم در آن میان درخشیده بود، بیش از پیش به پرتگاه نزدیک شده بود!
-تهیونگ...
-مثلث دست هوسوک بوده، آره؟!
آن جمله همانی بود که از شنیدنش هراس داشت و حالا بر رخش کشیده شده بود؛ نفسش را با دردی مشهود در سینهاش رها کرد و سرش را درست مقابل نگاه وحشت زدهی تهیونگ به مثبت تکان داد:
-دستش بود... دو قتل قبل کشیش کار هوسوک بود!
-خدای من...
مرد بزرگتر با ناچاری نالید و با فشاری که به وضوح افت پیدا کرده بود نگاهش را به جونگکوک داد!
-هوسوک بعد از قتل دومش به انفرادی افتاد و اگر سومین قربانیش رو نمیداد، قربانی میشد... خبر رو از طریق تو به من رسوند و فهمیدم که مثلث دسته اونه...
-پس اون کشیش رو برای...
-آره، کشتمش تا مثلث سوم رو برای هوسوک پر کرده باشم، نمیخواستم اون قربانی این بازی به کثافت کشیده باشه!
پس پدر هانایش هم عضوی از فرقه شده بود...
پس آن مرد پاک هم، عاری از پاکی شده بود!
باز هم باورش با خاک یکسان شده بود و حالا تنها حماقتش از ندانستن معمایی بود که همچون پتک روی سرش کوبیده میشد، آنچنان که صدای له شدن گرههای مغزش را به وضوح بشنود.
-اه جونگکوک... تو چیکار کردی؟!
پسر کوچکتر لبخند پر اندوهی زد:
-فقط کاری رو کردم که مجبور به انجامش شدم...
حق با او بود، اما امان از آن حق نا حق!
چه باید میگفت؟!
چگونه باید وحشتش را جمع میکرد و خودش را عادی جلوه میداد؟!
نمیتوانست...
-تهیونگ، پدر دخترت هم به اشتباه وارد فرقه شده!
-الان... مثلث دست کیه؟!
نمیدانست...
شاید هم میدانست،اما شکش نمیگذاشت که بگوید!
آب دهانش را فرو داد و از بالا نگاهش را به بزرگ مرد یخ زده دوخت:
-نمیدونم.
-مطمئنی؟!
مطمئن نبود، اما نا مطمئن هم نبود؛ پس باز هم به اجبار سرش را با تایید تکان داد:
-تهیونگ... هر بار که چهار مثلث پر بشن، چرخه از اول تکرار میشه.
پاسخش گرهی اخم های تهیونگ بود و پریشانی افکارش؛ آنچنان که چهرهاش بیداد میکرد، آرامشش دریغ شده است!
-متیو هم عضوی از این فرقه بود، قبلا مثلثش رو پر کرده بود و قتل صبح، خیلی بو داره!
با سکوت گیج تهیونگ ادامه داد:
-قانون اصلی فرقه میگه قتل خودی توسط خودی جرمه؛ متیو رو اعضای فرقه نکشتن!
-جیمین...
با پیچیدن نام برادرش از میان لبهای او با ناباوری سرش را به نفی تکان داد:
-امکان نداره!
پاسخش لحن قاطعانهی تهیونگ بود و نگاه سرخ از خشمی که میان نگاهش گره خورد:
-امکان داره جونگکوک، اون تنها کسیه که میدونیم نفوذی فرستاده؛ شاید با این کار میخواد فرقه رو زیر سوال ببره و گیج کنه!
حق با او بود...
حالا تنها سکوتی خفه شده میان افکارشان بود و صدای نفسهای سنگین شدهی مرد بزرگتر!
تهیونگ خیره به کاغذ و آن صلیب شکسته زمزمه کرد:
-کار جیمینه جونگکوک... میخواد فرقه رو گیج کنه!
نیشخندی عصبی مهمان لبهایش شد و درحالیکه شقیقههایش را میفشرد اضافه کرد:
-حرومزاده...
بی خبر از جونگکوکی که پشتِ او، از ترس آنکه مبادا حدس تهیونگ صحت داشته باشد، بارها مرده بود!
صدای مزاحم موبایل مرد بزرگتر سکوت میانشان را شکست؛ درحالیکه نیم نگاهی به نام یونگی روی صفحهی نمایش موبایلش می انداخت، لعنتی زیر لب فرستاد و تماس را با مغزی فرو پاشیده متصل کرد:
-بگو یونگی؟!
-باید خودت رو برسونی اینجا!
توانایی شنیدن آن جمله برای بار دوم در آن روز را نداشت، گویا افکارش به گریه افتاده بودند.
پلکهایش را برهم فشرد و با لحنی خنثی زمزمه کرد:
-محض رضای خدات، فقط بگو چی شده...
-یه پروندهی جذاب به دستم رسیده، اینبار جذاب تر از پروندهی سرخپوش... یه قتل که با کشته شدن یه زن شروع شده!
.
.
.
(اسکای لاین_ 19:00)
نیم نگاهی به توپ زرد رنگ و خیس شده از بزاق بلک روی زمین و درست مقابل پاهایش انداخت و لبخند دندان نمایی زد:
-آفرین پسر خوب!
دستی روی سر آن سیاهی لجباز کشید و درحالیکه توپ را از روی زمین برمیداشت، آن را به دورترین نقطه از آن خانه پرتاب کرد؛ همان کافی بود تا بلک با نهایت سرعتش به دنبال توپ بدود!
خندهی کوتاهی به دویدن او کرد و دستی روی عرقهای زیر چانهاش کشید:
-سیاهی احمق...
-اتفاقا بلک سگ باهوشیه!
با پیچیدن صدا پر ظرافت هانا، با همان لبخند به سویش چرخید و نگاهش را سر تا پای دخترک چرخاند؛ هانای فرو رفته میان نوکمدادی لباسهایش...
برای چه هیچوقت او را همچون هم سن و سالهایش در لباسهای رنگین نمیدید؟! او هم به رنگها پشت کرده بود یا زندگی به او فرصت شناخت رنگی خوش را نداده بود؟!
-فقط اینجا جا برای دویدنش تنگه، اگه خونه موندنش ادامه پیدا کنه، افسرده میشه!
پس آن سگ هم روی خوشی از زندگیاش ندیده بود...
دخترک با سکوت جونگکوک ادامه داد:
-باید هفتهای دو سه بار هم که شده از خونه بره بیرون، اما این چند وقت اخیر سر پدر خیلی شلوغ بود و خب...
با قرارگرفتن توپ مقابل پاهایشان و صدای نفسهای تند شدهی بلک با لبخند پهنی نگاهش را پایین کشید و خیره به او زمزمه کرد:
-مدت زیادیه که از خونه بیرون نرفته، برای این ساکت و گوشه گیر شده!
پس دلیل سکوت و بیخیالی بلک، بیرون از خانه بود!
شوقش را از دست داده بود و حالا باید به خانه ماندن کفایت میکرد.
لبخند محوی زد و خیره به نوازشهای هانا روی سر بلک، بی اراده زمزمه کرد:
-حالا که سر پدرت شلوغ شده میتونیم دوتایی ببریمش بیرون، اینطور نیست؟!
با چرخیدن نگاه دخترک به سویش، لبخندش دندان نما شد و به بلک اشاره کرد:
-اونقدری باهوش و قوی هست که بتونه از دختر آقای کیم مراقبت کنه، پس مطمئنم پدرت هم موافقت میکنه.
-اما، نمیخوام اینبار مزاحم شما باشیم...
-خانم کیم، پیادهروی رو دوست داری؟
"خانم کیم" برای لبخند هانا کافی بود!
نگاهش همراه با لبخند سرخ او لبخند زد و با قلبی فشرده از "جانگ" بودن او ادامه داد:
-یه پیادهروی شبانه، زیر چراغهایی که شهر رو روشن کردن!
به حق که خودش دلتنگ قدم زدن میان سیاهی شب بود، زیر باران، در موقعیتی عاری از آدمها با سکوت و اندکی تفکر، شاید!
-آقای جئون... راستش آخرین باری که توی این موقعیت قدم زدم رو فراموش کردم، پس معلومه که دوسش دارم.
با مکث کوتاهی خیره به چهرهی جونگکوک ادامه داد:
-مخصوصا اگه بارونم بیاد!
جمله و شباهتش به افکار مرد بزرگتر کافی بود تا صدای خندهی کوتاه او میان سالن بپیچد؛ پس جونگکوک سومین وجه اشتراکش با دخترک را پیدا کرده بود؛ "هر دویشان باران را دوست داشتند!"
اولین وجه اشتراکشان شناخت نگاه تهیونگ؛
دومین وجه، علاقهی شدیدشان به بوکس و حالا سومین هم... باران بود!
-پس بلند شو خانم کیم، امشب میخوایم تجربش کنیم.
-ولی هیچ بارونی نیست!
حق با دخترک بود بارانی نبود، اما چراغانی بود!
درحالیکه قدمهایش را سوی تراس میکشید، نگاهش را به آسمان صاف دوخت و دخترک را پشت سرش در کنار بلک جا گذاشت:
-بارون نیست، اما نمیشه از تاریکیش گذشت، هوا هم خنکه!
با سکوت هانا به سویش چرخید و ادامه داد:
-تا یک دو ساعت دیگه حاضر باش که بعد از تمرین به بیرون بریم، پدرت هم تا اون موقع میرسه و میتونیم با هم بریم...
باز هم نتوانسته بود از افسرزاده بگذرد، او حتی آن پیادهروی ساده را هم با او تصور کرده بود؛ درواقع اگر باران هم میبارید و تهیونگ دعوتشان را میپذیرفت، برای آن شب خواستهای برایش باقی نمیماند!
"پس ای کاش میپذیرفت و آسمان میبارید!"
پوزخندی به افکارش زد و با صدای هانا به خودش آمد.
-ممکنه پدر خسته باشه برای همین بهتر نیست بذاریمش برای یه شب دیگ...
-اگه خسته بود، من و تو و بلک تنهایی میریم، نگران پدرتم نباش... اون هرطور شده با ما میاد!
پاسخش صدای خندهی ریز هانا بود...
متقاعد کردن تهیونگ کار دشواری نبود، مرد شیفتهای که اگر نفس میکشید برای خانوادهاش بود و حالا چه زیباتر از آن که جونگکوک را هم خانوادهاش میدانست؟!
"لعنت بر پسر کوچکتری که میدانست اما قدر نمیدانست!"
با گذشت دقایقی در سکوت، هانا اینبار با انگشتهایی در هم قفل شده و مردد زمزمه کرد:
-آقای جئون؟!
دخترک تردید داشت.
گویا برای اولین بار هانای مو کوتاه را آنگونه غرق شده در تردید میدید؛ تنها برای آرام کردن افکار متوشوش او زمزمه کرد:
-بگو کیمِ کوچک!
کیم کوچک؟!
با چه وقاحتی قبول کرده بود که هانا شایستهی کیم بودن است؟! "جانگ" بودنش را به فراموشی سپرده بود؟ یا او هم همچون مرد بزرگتر از آن فرار میکرد؟!
کیمِ کوچک، واژهای که تنها پدرش برای خطاب کردنش به کار میبرد و حالا حتی آن واژه هم تقسیم شده بود؟!
هانا لبخند محو و عمیقی زد، کیم کوچک از زبان جئونِ بزرگ شیرین بود!
درحالیکه با انگشتهایش بازی میکرد زمزمه کرد:
-من برای تمرین با شما آمادم!
قدمی به عقب برداشت و نفس عمیقی کشید:
-اگر شما خسته نیستید.
همان جمله کافی بود تا نگاهش میان چهرهی امیدوار هانا بلغزد، هانایی که نگاهش برقی از شوق داشت و اینبار لبخند تازهای بر لب داشت.
-من خودم بهت گفتم بیا تمرین کنیم.
تیشرت سفید رنگ و گشادش را مرتب کرد و با همان لبخند دندان نما مقابل هانا ایستاد:
-پس بیا جلو خانم کیم... میخوام ببینم چند مرده حلاجی!
-اما من ادعایی نکردم، این جمله ترسناکه!
خندهی بلندی به لحن پریشان او کرد و قدمی کوتاه به سویش برداشت، نگاهش را از بالا به نگاه لجباز او دوخت و با تردیدی وصف نشدنی در نوک انگشتهایش، به آرامی دستهایش را قفل سرشانهی او کرد:
-قدم اول، سرشونههات رو خم نکن!
سرشانههای او را به آرامی صاف کرد و بی آنکه بتواند کنترلی روی لبخندش داتشه باشد زمزمه کرد:
-دستهات رو مشت کن، چپ دستی؟!
هانا سرش را به نشانهی نفی تکان داد و مرد بزرگترنیم نگاهی به حالت مشت شدهی دست او انداخت:
-دستت رو بده به من!
هانا لبهایش را روی هم فشرد، ظاهرا آقای جئون از همان ابتدا قصد نداشت کوتاه بیاید و آرام بگیرد!
-هانا، اگر دستت رو اینطوری شل و وا رفته مشت کنی با اولین ضربه انگشتهات میشکنه...
نگاهی پرسوال به نگاه گرد شده و مظلوم او انداخت:
-اوه خدای من، پس از اون مسابقههای کوفتی چی یاد گرفتی؟!
دستش را دور مشت شل او گرده زد و مشتش را فشرد:
-مشتت رو محکم کن.
با محکم شدن مشتهای دختر، لبخند پیروزمندانهای زد و قدمی به عقب برداشت، بی خبر از اخمی که روی پیشانیاش نشسته بود:
-حالا اون دستی که قدرت بیشتری داره رو عقب نگه میداری، چون قراره باهاش یه صورت زیبا رو پایین بیاری!
پاسخ جملهاش خندهی هانا بود و دست راستی که پشت دست راستش گارد گرفت:
-اینطوری؟!
سرش را مثبت تکان داد:
-درسته... حالا پاهات رو به عرض سرشونت، یکم بیشتر باز کن و پای راستت رو مثل دستت عقب نگه دار!
با فیکس شدن پاهای هانا روی زمین، با رضایت سرش را تکان داد:
-خوبه، فقط باید پاشنهی پای عقبت رو بلند کنی.
-یعنی رو پنجش باشم؟!
خندهی کوتاهی به صداقت او کرد و درحالیکه خودش گاردی را که آموزش داده بود میگرفت زمزمه کرد:
-به من نگاه کن و انجامش بده!
و بالاخره گارد دخترکِ خیره به حد نسبتا مطلوب رسید!
نیم نگاهی به حالت دستهایش انداخت و اخم کمرنگی کرد:
-آرنجها پایین...
دستش را با هشدار روی مشت دختر کوبید و به پایین کشیده شدن وادار کرد:
-دستت بالاتر از آرنجت باشه اما نه انقدر زیاد که جلوت رو نبینی، باید چشمهات از پشت مشتت مشخص شه... قراره با نگاهت حساب کار رو بدی دست طرف مقابلت!
پاسخش نگاه خندان و چین افتادهی هانا بود؛ همان نگاه پر ذوق و همان نگاهی که جانگ مانند، خط شده بود!
-نمیخندی، جدی باش؛ اگر چه این نگاه خندونت میتونه قند رو تو دل طرف آب کنه!
-آقای جئون...
با پیچیدن لحن خجالت زدهی هانا، از روی عادت خندهی کجی تحویلش داد:
-لوس بازی هم نداریم، اخم کن ببینم!
پاسخ جملهاش خندهی کنترل نشدنی خجالت زدهی هانا بود:
-نمیتونم اخم کنم...
با پیچیدن جملهی او،اخم غلیظی کرد و نگاهش را اینبار عاری از ذرهای لبخند به او داد:
-هانا، ورزش رزمی شوخی نیست... گفتم اخم کن!
هانا دستی مضطرب روی صورتش کشید و درحالیکه دستهایش را مشت میکرد و به گاردش بازمیگشت، ناچارا اخم کمرنگی کرد و نگاه تیزش را از پشت مشتهایش به نگاه نافذ جونگکوک دوخت:
-سختگیر ترین و بداخلاقترین مربی دنیا هستید!
-میدونم.
پوزخندی بی صدا زد و درحالیکه مقابل دختر گارد میگرفت زمزمه وار ادامه داد:
-حالابه جای غر زدن خانم کیم، خوب نگاه کن ببین چیکار میکنم... جای خطا بهت نمیدم پس سعی کن با اولین ضربه یاد بگیری!
هانا چشمهایش را میان کاسه چرخاند و درحالیکه گاردش را پایین میآورد با لبهایی که روی هم میفشرد، قدمهایش را کنار جونگکوک کشید و نگاهش را به نیمرخ او داد، مردی که حالا با
آرام ترین حرکت ممکن، مشت عقبش را از جلو با قاعدهی خاصی به جلو هدایت میکرد!
-ضربهی مشتت رو اینطوری میزنی...
سرش را به سمت دختر مایل کرد و با شکار نگاه گیج او، حرکت آرام شده را دوباره تکرار کرد:
-فراموش نکن که چونت رو باید پشت گاردت جمع کنی و شونه هات رو بالا بیاری!
پاسخش سکوت او بود.
با صبوری حرکت مشتش را برای بار سوم تکرار کرد:
-فهمیدی؟
-فکر کنم آقای جئون...
سرش را با تایید تکان داد و گاردش را پایین کشید، انگشت اشارهاش را روی زمین تاکید وار تکان داد:
-اینجا بایست و انجامش بده.
هانا آب دهانش را فرو داد و به آرامی در کنارش قرار گرفت، گاردش را جمع کرد؛ همه چیز همانطور بود که میباید!
از نگاه تیزش پشت مشتهایش گرفته تا حالت قرارگیری دست و پایش!
دخترک تعللی کوتاه کرد و بالاخره اخمهایش زا طبق خواستهی جونگکوک گره زد؛ همان اخمی که کافی بود وحود جونگکوک پر شده از گرمای شیرین بودن او شود!
هانای لجباز هم، زیبا بود!
هانایی که حالا با اخمی غلیظ حرکت مشتش را به جلو هدایت میکرد و حرکت لحظهی قبل او را تقلید میکرد:
-درسته؟!
نگاه خندانش را از بالا به او دوخت، درست انجامش داده بود؛ حالا با جونگکوکی که پر شده از لذت آموزش بود چه میکرد؟!
-خوبه!
زبانش را روی لب پایینش کشید و قدم هایش را دور جثهی دختر به حرکت وا داشت تا ازتمام زوایا گاردش را چک کند، درست بود!
-عالیه هانا...
مقابلش متوقف شد، نگاهش را میان نگاه عبوس او قفل کرد و با جدیت لبخند زد:
-وقتشه حرصت رو روی آقای جئون خالی کنی کیمِ کوچک!
دخترک پوزخندی به جملهاش زد و با نگاهی انتقامجو سر تا پایش را برانداز کرد، اما قبل از هر حرکتی از سویش صدای زنگ در مانع شد!
دستهایش در میان فاصلهای از مربیاش و هوا معلق ماندند و در کسری از ثانیه تنها بلکی بود که با سرعت به سوی در دوید!
با گیجی نگاهش را به عکسالعمل بلک دوخت، سگی که حالا مقابل در ایستاده بود و صدایش کل ساختمان را روی سرش
گذاشته بود؛ مگر چه کسی پشت در بود که او آنگونه عصبی واکنش نشان میداد؟!
نیم نگاهی به هانای گیج شده انداخت و درحالیکه عرقهای پیشانی و چهرهاش را پاک میکرد، دستش را به نشانهی توقف بالا گرفت و به آرامی لب زد:
-همینجا بمون، من باز میکنم!
با اطمینان نگاهی به او انداخت و به محض اتمام جملهاش قدمهایش را با تردید به سوی در کشید، عکسالعمل بلک نگران کننده بود و میدانست قرار نیست اتفاق خوشایندی پشت در انتظارشان را بکشد!
آب دهانش را فرو داد و درحالیکه گارد محافظش را حفظ میکرد، دستگیرهی در را به آرامی میان دستش فشرد و در کسری از ثانیه چهرهی آشنای مرد منزجرکنندهای بود که اخمهایش را در هم گره زد و جملهای که همراه با نیش باز او تپشهای قلبش را درست مقابل در میخکوب کرد:
-پس هنوز نفس میکشی قاتلِ آسیایی!