INRED | VKOOK

By V_kookiFic

428K 38.8K 25.7K

In Red - سرخ‌پوش جونگکوک جئون، رئیس زاده‌ی بند هشتم زندان گری سی! کسی که توی سلول‌های اون زندان بزرگ شده بود... More

Characters ♨️
Part 1♨️
Part 2♨️
Part 3♨️
Part 4♨️
Part 5♨️
Part 6♨️
Part 7♨️
Part 8♨️
Part 9♨️
Part 10♨️
Part 11♨️
Part 12♨️
Part 13♨️
Part 14♨️
Part 15♨️
Part 16♨️
Part 17♨️
Part 18♨️
Part 19♨️
Part 20♨️
Part 21♨️
Part 22♨️
Part 23♨️
Part 24♨️
Part 25-A♨️
Part 25-B♨️
Part 27♨️
Part 28♨️
Part 29-A♨️
Part 29-B♨️
Part 30♨️
part 31♨️
Part 32♨️
part 33♨️
part 34-A♨️
part 34-B ♨️
Part 35♨️
Part 36♨️
Part 37♨️
Part 38♨️
Part 39-A♨️
Part 39-B♨️
Part 40♨️
Part 41♨️
Part 42-A♨️
Part 42-B♨️
Part 43♨️
Part 44♨️
Part 45-1 ♨️
Part 45-2♨️
Part 46♨️
Part 47-1♨️
Part 47-2♨️
Part 48♨️
Part 49♨️
Part 50♨️
Part 51-1♨️
Part 51-2♨️
Part 52♨️
Part 53♨️
Part 54♨️
Part 55♨️
Part 56♨️
Part 57-1♨️
Part 57-2♨️
Part 58♨️
Part 59♨️
Part 60♨️
Part 61-1♨️
Part 61-2♨️
Part 62♨️
Part 63-A♨️
Part 63-B♨️
Part 64-A♨️
Part 64-B♨️
Part 65♨️
Part 66♨️
Part 67♨️
Part 68♨️
Part 69-A♨️
Part 69-B♨️
Part 70♨️
Part 71♨️
Part 72♨️

Part 26♨️

5K 578 251
By V_kookiFic

"قسمت بیست و ششم"

-یونگی مین هستم... مامور ناظرت!
با پیچیدن صدا و لحن مصمم آن ناظر، نگاهش از چهره ی جدی‌ او به پایین کشیده شد.
دستهایش؛ دستهای پر ثباتی که مقابلش دراز شده بودند!
آب دهانش را فرو داد و با تاملی پیچیده در افکارش، با تعلل دست کم حرارتش را گره ی دست محکم و پر سکون او کرد.
-امیدوارم این چند ماه، بتونیم ساعات خوشی رو کنار هم داشته باشیم.

ساعات خوش؟
یونگی با ورودش اضطراب را آورده بود، لایه ای خاکستر شده از همان آتش شعله ور..‌. کدام ساعات خوش؟

لبخندی تصنعی بر لب آورد و درحالیکه سرش را تکان میداد، دستش را به آرامی از میان گره ی دست او بیرون کشید:
-همچنین...
-بهتره کارت رو زود تموم کنی ناظر مین!
با پیچیدن لحن قاطع و یخ زده ی تهیونگ، بی اراده نگاهش به سوی او کشیده شد، "همان نگاه سوزان و ذوب کننده ای که حالا آنچنان دریغ شده بود که وجودش را منجمد کند!"
تهیونگی که بی تفاوت نسبت به آن دو قدم هایش را به سوی آشپزخانه کشید:
-یونگی چیزی میخوری؟
یونگی با نیشخند واضحش نگاهی به اطراف انداخت و درحالیکه قدم هایش را به سوی میز صبحانه میکشید، زمزمه کرد:
-از کی تا حالا انقدر مهمون نواز شدی؟
انگشتهایش را بر لبه ی میز چیده شده از صبحانه کشید و مسیری طولانی را با آن باریکه های شیری رنگ پیمود:

-که انقدر مفصل صبحونه درست میکنی؟!
-از همین امروز، حالا بگو چی میخوری؟
لبخندی به حاضر جوابی او زد، "تهیونگ همان بود، همان کاربلدی که با زبانش نیشی زهرآلود میزد و با نگاهش بر جای نیشش پادزهر میریخت..."
-قهوه!
تهیونگ سری به نشانه ی مثبت تکان داد و بی آنکه نگاهی به جونگکوک خیره و مسخ شده ی وسط سالن بیاندازد، وارد آشپزخانه ای شد که تا حدودی دیدش را از آندو می‌گرفت...
-خب جئون، میتونی بشینی تا با هم بیشتر آشنا شیم؟
جونگکوک با گیجی نگاهش را به سوی صدا و ناظری کشید که دکمه های کتش را باز میکرد، همان "یونگی" نام گستاخی که با
باز کردن دکمه های کت خاکستری اش، روی صندلی نشست، همان صندلی ای که باید جای افسرزاده میبود و همان صندلی ای

که روی میز مقابلش، صبحانه ی تهیونگ و آب پرتقالش ماسیده بود!
با دهانی خشک شده و گیج از موقعیت، نگاهی به لبخند و رد اشاره ی دست او انداخت، به صندلی مقابل اشاره میکرد؟
برای او جا تعیین میکرد؟ چه حقارتی!
قدم هایش را به سوی صندلی باز گرداند و بی توجه به سر و صدای دست های عصبی تهیونگ در آشپزخانه به دنبال حاضر کردن تنها یک فنجان قهوه، بر روی صندلی مقابل یونگی جایگرفت.
نیم نگاهی به چشم های کشیده ی او انداخت، "همچون شکارچی در کمین شکار به او خیره مانده بود، نگاهش بوی "دردسر" میداد و یا "دردِ سر"؟"

-پس تصمیم گرفتی اینجا زندگی کنی جئون؟
"تصمیم" نگرفته بود، وجودش را "تحمیل" گرفته بود!

لب پایینش را به دندان کشید و درحالیکه با دندان هایش پوست لبش را میجوید به تکان دادن سرش اکتفا کرد.
یونگی با تایید سرش را تکان داد و درحالیکه کاغذ تا شده ای را از میان جیب داخلی کتش بیرون میکشید نگاهی به آن انداخت:
-خیلی متاسفم جئون، اما الان برای بازدید از محل زندگی و چک کردن شرایطتت اینجام، پس خوشحال میشم همراهیم کنی تا هر چه سریعتر از این وضعیت خارج‌ شی.
نیشخندی به لحن بی حوصله ی او زد، آن افسر تازه از راه رسیده بود و خستگی اش از بدو ورود تا آن لحظه چشمگیر بود؛ نگاهش را از پلکهای پایین افتاده ی او بر روی ظروف چیده شده کشید:
-با کمال میل، آقای مین!
یونگی نیم نگاهی به او انداخت و با پوزخند چیزی را روی کاغذش یادداشت کرد:
-یونگی، میتونی یونگی صدام کنی.

زبانش را بر لب پایینش کشید، مرد مقابلش آنقدر نام خانوادگی اش را شنیده بود که از آن بریده شده باشد؟!
یا خسته بود و حوصله ی شنیدن نام خانوادگی اش را نداشت؟!
پس میتوانست تا ابد او را با آن نام خانوادگی صدا بزند، مین به او می آمد!
یونگی چیز دیگری را میان کاغذش نوشت:
-آدرس محل سکونتت رو همینجا یعنی خونه ی‌ کیم نوشتم و تا زمانی که خودت بخوای اینجایی، میدونی که دولت وظیفه داره تا حدودی از این جهت پوششت بده پس...
زبانش را بر لبش کشید و با جدیت خیره به جونگکوکِ مسخ شده ماند:
-پس هر زمانی حس کردی نمیخوای اینجا بمونی به هر دلیلی، میتونی خبرم کنی، اونموقع درخواست صادر میکنیم و میتونیم با حمایت دولتِ کوفتی اینجا جای کوچیکی رو برات جور کنیم.

نمیدانست!
از چه زمانی مجرمانِ مشروط آنگونه حمایت میشدند؟!
بی اغراق بابت آن جمله خوشحال شده بود، خودش هم میدانست آنجا ماندگار نیست...
خودش هم میدانست که با نگاه افسرزاده در آن خانه طاقت نمی‌آورد!
سرش را تکان داد و یونگی ادامه داد:
-با توجه به سابقه و پرونده‌‌ات، چند شغل هست که میتونی از بینشون انتخاب کنی، ولی فراموش نکن که تحت نظارت و زیر ذره بین هستی، در واقع توی این دو سال اگر نفس هم میکشی برای خودت نیست.
لبخند کمرنگی زد و لیست شغل های زیرِ دستش را بر روی میز و از میان ظرف ها، به سوی جونگکوک هل داد:
-خب جئون، دوست داری مشغول به چه کاری باشی، خوب

میدونی که زندگی کردن بدون شغل اونم توی چنین شهر بزرگ و بی...
-دوست داره به ما کمک کنه!
با بریده شدن جمله اش توسط صدای رسای تهیونگ، نگاهش همراه با فنجان میان دستهای او بر روی میز کوبیده شد.
کوبشی عصبی که کمی از محتویات قهوه اش را بر روی میز سرازیر کرد.
-اینطور نیست جئون؟
و تلاقی نگاهی که نباید به وقوع میپیوست!
نگاه عصبی و سرخی که در کسری از ثانیه از نگاه‌ گیجش گرفته شد و روی لیست میان دستهایش خزید.
لیستی که میان دستهای پسر کوچکتر به لرز افتاده بود!
بی وقفه، کاغذ را از میان دستهای جونگکوک بیرون کشید و تنها با یک حرکت آن را مچاله کرد:

-گفته بودم به علت همکاری جونگکوک با ما، آزادی مشروط بهش تعلق گرفته!
یونگی نیم نگاه خونسردی به او انداخت و درحالیکه پلکهایش را بر هم میفشرد، نفس عمیقش را رها کرد:
-درسته... پس...
-پس نداره افسر مین، قراره با ما همکاری کنه، شغلی در کار نیست!
یونگی اخم هایش را در هم کشید و درحالیکه باز هم مشغول نوشتن میشد زیر لب زمزمه کرد:
-تهیونگ، خوشحال میشم اگر من رو با آقای جئون...
نیم نگاهی به جونگکوکِ خیره به تهیونگ انداخت و ادامه داد:
-تنها بذاری، تا بتونم گزارش کوفتیم رو تکمیل کنم!
تهیونگ پوزخند صداداری زد:
-گزارش کوفتیت رو تکمیل کن یونگی و از قهوه ات لذت ببر، اما سریعتر!

کاغذ مچاله شده را روی میر انداخت و قدم های عصبی اش را از آندو فاصله داد.
قدم هایی که باز هم به تراس ختم شدند، قدمهایی که باز هم به سیگار کشیده شدند!

با دور شدن آن بزرگِ گستاخ، یونگی دستی بر چهره اش کشید و کلماتی نا مفهوم و زمزمه مانند بر لب آورد، کلماتی که بدون شک ناسزا بودند:
-این فیلد رو بعدا پرش میکنم، زمانی که تصمیم گرفتی جز کمک به ما به چه کاری مشغول باشی.
چیزی را یادداشت کرد و با لحنی عصبی شده رمزمه کرد:
-زمانی که عقل اون حرومزاده برگشت سرجاش!
با پیچیدن صدای پوزخند جونگکوک، نیم نگاهی به او انداخت و با جدیت ادامه داد:

-بیست و شش ماه آزادی مشروط به شرط کمک به تیم ما، درسته؟
ظاهرا آنها تصمیم خودشان را گرفته بودند، کدام تیم؟
همان تیمی که جونگکوک ذره ای در آن دخیل نبود و حالا در بیخبری اش دست و پا میزد؟
مگر قرار نبود تنها به تهیونگ کمک کند؟ پس آن دیگر چه بازی جهنم نمایی بود؟!
با نگاهی گیج شده خیره به موهای بلوندی ماند که از جنس خاکستر بودند، همان مردی که نگاهش را پایین انداخته بود و مواردی را یادداشت میکرد!
گلوی خشکش را کمی صاف کرد:
-شرطِ فقط کمک به افسر کیم بو...
-افسر کیم با ما کار می‌کنه، کمک به اون... کمک به ماست!
با پیچیدن لحن خنثی و کوبنده ی او زبانش را بر لب پایینش کشید و یونگی زمزمه کنان ادامه داد:

-سایر اطلاعات شخصیت رو با توجه به پرونده ات نوشتم، راجع به خانوادت نکته ای هست که بخوای اضافه کنی؟!
کدام خانواده؟!
مرد مقابلش حرف از کدام خانواده ی کذایی میزد؟
مادری که مرده بود، خواهری که زنده مانده بود، برادری که مفقود شده بود و پدری که حتی چهره اش را بر یاد نداشت؟!
کدام خانواده؟!
بی آنکه متوجه باشد خنده ی پوزخند مانندی از میان لبهای خیسش رها شد و نگاهش را به یونگی دوخت:
-چیزی برای اضافه کردن نیست.
-طبق گزارشات اخیر، شواهدی مشهود بر کشته شدن برادر کوچیکترت، جیمین جئون هست...
با پیچیدن جمله ی او گوشه ای از قلبش مچاله شد، پس مرگ جیمین هم در شرف ثبت شدن قرار داشت، مرگ برادری که

میدانست زنده است، همان برادری که نگاهش را شناخته بود و حال که میدانست آن اخبار ساختگیست میتوانست نفس بکشد!
گزارش مرگ او را ثبت کرده بودند؟
آب دهانش را فرو داد و بی خبر از لغزش نگاهش خیره به لبهای یونگی ماند.
-امیدوارم که قبل از من این خبر رو با شیوه ی بهتری به گوشت رسونده باشن...
-رسوندن، افسر مین!
یونگی نگاهی موشکافانه به چهره ی بی حس او انداخت و زمزمه کرد:
-فرم کذاییت تقریبا کامله، درخواست شغلت هم تا اطلاع ثانوی خالی میمونه...
کاغذ را همراه با خودکار به سویش بر روی میز هل داد و با انگشتش رو قسمتی از آن تکه کاغذ تاکید کرد:
-لطفا اینجا رو امضا کن.

همراه با کوبش انگشت پر تاکید او نگاهش‌ پایین و روی کاغذ کشیده شد، سرش را با گیجی تکان داد و با تردیدی چنگ انداخته میان سینه اش، خودکار آبی‌ رنگ را از روی آن برداشت.
-هفته ای یکبار، هم رو ملاقات میکنیم صرفا جهت رد کردن گزارشهای هفتگیت!
نگاهی کوتاه به پوزخند یونگی انداخت و درحالیکه خسته از صحبت کردن، سرش را تکان میداد نوشته های روی کاغذ را از نظر گذراند و با تردید امضایی نه چندان موفق بر روی کاغذ برجا گذاشت!
-اما قول نمیدم که برای پیدا کردن اون قاتل حرومزاده، هر روز هم رو نبینیم!

"قاتل حرامزاده؟"
نگاهی خیره به کنج لب بالا رفته ی مرد مقابلش انداخت، از آن بهتر نمیشد؛ همان مانده بود مجبور به پاسخ دادن به او هم بشود!

با نگاهی که سعی در سرکوب احساساتش را داشت، پوزخند کمرنگی زد و با کشیده شدن انگشت های شیری رنگ‌ یونگی بر روی میز، نگاهش باز هم گره ی‌ کاغذ زیر دستهایش شد، همان کاغذِ حاملِ امضایی که در کسری از ثانیه از روی میز برداشته شد و در میان جیب کت یونگی فرو رفت!
-بعد از چک کردن اتاقت و مطمئن شدن از محل زندگیت، باید کارمون رو شروع کنیم جئون.

-کدوم کار، افسر مین؟
با پیچیدن صدا و لحن آغشته به نیشخند تهیونگ از آن سوی سالن، بی آنکه بخواهد نگاهش به سوی او کشیده شد.
"او و گستاخی هایش؛
او و نگاه سرکشش؛
او و لبهای آراسته شده با پوزخندش؛

او و نیم تنه ی برهنه اش؛ همان نیم تنه ای که حرارتش هنوز هم نوک انگشتهایش را می‌سوزاند؛ همان سوزشی که دستهایش را به نبض می انداخت و تنها از فکر لمس او به نفس می افتاد."

آب دهانش را فرو داد، تهیونگ به او نگاه نمیکرد؛ دقایقی طولانی بود که نگاهش را دریغ کرده بود...
میدانست که نمیخواست به او نگاه کند و حالا که آن نگاه از چشمهای پر انتظارش دریغ شده بود، عجیب کنجی از قلبش تپیدنش را فراموش کرده بود؛ مگر نمیدانست نگاه او تپشهای قلبش را احیا میکند؟
با نزدیک شدن قدم های آن مجذوب کننده ی عریان، نگاهش را پایین انداخت و بی توجه به رایحه ی به جا مانده از تلفیق سیگار و عطر یخ زده ی او، نفسش را حبس کرد.

-بعد از اطمینان از محل زندگیش میتونی بری!

بی آنکه بخواهد نگاهش را نثار جونگکوک کند، خیره به یونگی ادامه داد:
-و تا جایی که میدونم این خونه رو مثل کف دستت میشناسی، پس فکر میکنم وقتشه تنهاش بذاری...
-درسته، شاید این خونه رو از خونه ی خودم بیشتر بشناسم، اما چرا عجله میکنی کیم؟
درحالیکه پلکهایش را بر هم میفشرد، نیم نگاهی پنهانی به جثه ی غرق شده در تفکر جونگکوک انداخت؛ جونگکوکی که اگر از افکارش به بیرون کشیده نمیشد بدون شک تا دقایقی دیگر در میان اقیانوس سیاهی هایش غرق میشد!
-یونگی، برای امروز کافیه، اتاقش رو چک کن و برو...
-بشین کیم، خبرهای زیادی شنیدم!
نفسش را با کلافگی رها کرد و درحالیکه صندلی میانی او و جونگکوک را بیرون میکشید، بی توجه به جسم برهنه‌اش، روی صندلی و با فاصله از آندو جایگرفت.

"همان نقطه ای که سومین راس از آن مثلث را تشکیل میداد!"
بی توجه به نگاه سنگین شده ی پسر کوچکتر، نگاهش را به یونگی داد، در واقع برای فرار از نگاه کردن به جونگکوک، به سوی یونگی مایل شده بود:
-خب افسر مین... میشنوم.
یونگی نگاهی به فنجان قهوه اش انداخت و درحالیکه با انگشتهایش مشغول به بازی با لبه ی آن میشد، زمزمه کرد:
-شنیدم خواهرت گذاشته رفته!
پوزخندی به لحن او زد، ظاهرا حرف در دهان سوهیونگ نمیماند، با گذشت کمتر از چند ساعت اخبار و جزییاتش به یونگی رسیده بود؟!
آب دهانش را فرو داد و بی توجه، خیره به انگشتهای او بر لبه ی فنجان، لب زد:
-درسته و این مشکلی داره یونگی؟
-نه مسلما، اما...

فنجان قهوه اش را بالاخره میان دستهایش گرفت و با مکثی طولانی کمی از آن چشید، "تلخ بود؛ همچون نگاه تیز و خیره ی تهیونگ!"
-میدونی داره چیکار میکنه نه؟ یا به عنوان بهترین دوستِ برادرش باید به برادرش گوشزد کنم؟!
نمیدانست، هیچ چیز از کارهای سوهیونگ نمیدانست...
سوهیونگ مدتها بود که او را در خلسه ی ندانستن رها کرده بود و تنها با رد و بدل کردن چند جمله، بحث هایشان را به اتمام میرساند!
اما وعده از بازگو کردن اطلاعات زیادی از برادر جونگکوک داده بود، نمیتوانست آن وعده هایش هم دروغ باشد!
با ذهنی گره خورده نگاهش را به یونگی داد، هر چه که بود سوهیونگ خواهرش بود و یونگی... دوستی چند ساله اش، بدون شک جای پای سوهیونگ محکم تر از یونگی بود، هم خونش بود!
با تأملی کوتاه لب زد:

-چرا فکر می‌کنی از کارهای خواهرم بیخبرم؟
یونگی خنده ی کوتاهی کرد و لیوان آب پرتقالِ دست نخورده را از روی میز برداشت و به سویش گرفت:
-شاید چون بی خبر به نظر میرسی افسر کیم، بیا... فکر نمیکنم صبحونه ی درست حسابی خورده باشی!
نگاهی به آب پرتقال میان دست های او انداخت و در حالیکه با سر درخواست او را رد میکرد، کمی بر روی صندلی جا به جا شد و خودش را پایین کشید:
-نمیخواد نگران من باشی، اما میتونی نگران بیخبر بودن خودت باشی یونگی!
یونگی نیشخند کمرنگی زد و آب پرتقال را روی میز بازگرداند، نیم نگاهی به جونگکوکِ بیخبر انداخت؛ برای بیان برخی از موارد مقابل او باید خودداری می‌کرد:
-این هم حرفیه و ترجیح میدم حرفهام رو وقتی بزنم که مجرمی جلوم ننشسته باشه.

جمله ی یونگی کافی بود تا به وضوح صدای شکستن قلب پسر کوچکتر را بشنود، آنقدر بلند و خراشنده ی قلبش که بی آنکه متوجه باشد نگاهش به سوی او کشیده شود، مگر قرار نبود دیگر حتی نگاهش را هم نصیب او نکند؟
پس برای چه تصویر مقابلش جونگکوکی با نگاه پایین افتاده بود؟
جونگکوکی که به محض مجرم خطاب شدنش بخشی از قلبش را از دست داده بود...
آب دهانش را فرو داد و نگاه پر خشمش را به سوی یونگی و پوزخند لبهایش بازگرداند، بدون شک اگر پاسخش را میداد آن روز به شب کشیده نمیشد!
پلکهایش را بر هم فشرد و لبخند پر تاسفی زد:
-افسر مین اگر حرفی باقی نمونده، خوشحال میشم بعد از چک کردن اتاقها، تنهامون بذاری!

در واقع نمیتوانست تند تر از آن برخورد کند، هرچه که بود وجه ی جالبی نداشت حرمت دوستی چندین و چند سالشان را مقابل جونگکوک بشکند.
یونگی لبخند کجی زد و کمی از قهوه اش نوشید:
-فیکنر بهم گفت که یک هفته مرخصی گرفتی...
لعنتی زیر لب فرستاد، گویا تنها مانده بود و همگان در جناح مقابلش قرار گرفته بودند:
-درسته.
نگاهی به جونگکوک انداخت، برای او درخواست داده بود، تا بلکه او را طی آن یک هفته از فضای زندان جدا کند...
تا بلکه نفس کشیدن را به او بیاموزد و او را از آن خلسه ی دردناک رهایی دهد؛ قرار بود هفته اش را به پسر کوچکتر تعلق دهد و حالا عجیب پشیمان بود!
لب پایینش را گزید و درحالیکه نگاه سوزانش را به جونگکوک دوخته بود ادامه داد:

-قرار بود، اما از فردا برمیگردم به اداره و احتیاجی به استراحت ندارم.
جمله اش کافی بود تا در کمال ناباوری نگاه جونگکوک بالا کشیده شود، همان نگاه پر حرفی که در کسری از ثانیه گره ی نگاهش شد!
پشیمان بود و پریشان از ساعاتی گذشته، جونگکوک جمله اش را همچون سیلی بر گوشش کوبیده بود، برای چه در خانه میماند، برای که؟!
برای همانی که پسش زده بود؟!
با تلخی بزاقش را فرو فرستاد و بی توجه به نگاه تزلزل افتاده ی جونگکوک، از روی صندلی بلند شد:
-دنبالم بیا افسر مین، میخوام اتاق "مجرم" رو بهت نشون بدم.
.
.
.

به دنبال قدمهای یونگی، وارد اتاق شد...
همان اتاقی که خیره ماندن به تختش کافی بود تا تصاویری به وضوح از ساعاتی گذشته مقابل نگاهش شکل بگیرد.
ملحفه ی نامرتب و چین و چروک افتاده ای که به خدایش سوگند میتوانست تپش های قلبش را هم به آن اتفاق برساند!
نفس حبس شده اش را رها کرد و نگاهش را از تخت گرفت، همان که خیسی جثه ی جونگکوک بر رویش رد ننداخته بود کافی بود!
-پس اتاق مهمان رو دادی بهش؟
کلافه از دخالت او، سرش را تکان داد:
-و تو این اتاق رو از اتاق خودت بهتر میشناسی پس...
نگاهش را به حوله ی رها شده ی جونگکوک بر روی تخت انداخت، همان حوله ی نم داری که میان دستش فشرده بود، برای چه به آن اتفاق فکر میکرد؟
و بی توجه به افکار گره خورده اش ادامه داد:

-فکر کنم گزارش این هفتت کامله.
یونگی لبخند کمرنگی زد و آخرین کلمات را روی فرمش یادداشت کرد:
-درسته تهیونگ، آدم اتاقی رو که توش خاطره ها داشته فراموش نمیکنه... اینطور نیست؟
میدانست جمله ی بعدی او چیست، اما کافی بود!
-یونگی...
-خواهرت هم فراموشش نمیکنه نه؟ ما حتی توی این اتاق هم امتحانش کرده بودیم!
پلکهایش را بر روی هم فشرد، کاش میدانست اهمیت خانواده برایش تا چه حد زیاد بود، اگر میدانست او برای خانواده اش حاضر به کشتن آدم ها میشود، باز هم گذشته را به رخش میکشید؟
-آخرین بار توی همین اتاق...

دستهایش مشت شدند و جمله ی او را با لحنی نسبتا شدت گرفته برید:
-لطفا... برو یونگی!
یونگی خنده ی کوتاه و بی صدایی کرد و درحالیکه لبخند باریکش را به نمایش میگذاشت قدمهایش را به سوی تهیونگ کشید:
-خوب استراحت کن رئیس کیم، فردا کارهای زیادی برای انجام دادن داریم.
مقابل تهیونگ متوقف شد و درحالیکه نگاهش را میان چهره ی خیس شده از عرقش میچرخاند، دستی بر سرشانه ی برهنه اش کوبید:
-و یه چیزی بپوش، سر این پرونده نباید بیمار بشی!
با اتمام جمله اش، قدم هایش را به سوی خروجی کشید و قبل از خروجش از اتاق با جمله ی تهیونگ متوقف شد!
-یونگی، میدونی که هیچ اجازه ای برای دخالت توی پرونده ی زیر دست من نداری؟

یونگی خنده ی کوتاهی کرد و با مکثی کوتاه زمزمه کرد:
-نه تا زمانی که رئیسم رو به خاطر اون حرومزاده از دست داده باشم!
قدم هایش را از دید خیره مانده ی تهیونگ دور کرد و از زاویه ی دیدش ناپدید شد:
-رئیسی که فراموشش کردی، افسر کیم!
.
.
.
نگاهش روی پاکت سیگار تهیونگ خشک شده بود.
"اتاقِ مجرم؟"
تنها یک ترکیب ساده از دو واژه!
مگر میشد یک ترکیب آنقدر درد داشته باشد؟ آن قدر محکم و سوزان باشد که جای سیلی اش، صورتش را بسوزاند؟!
تهیونگ او را مجرم خطاب کرده بود؟ آن دیگر چه جهنمی بود!

با نگاهی بهت زده و ناباور خیره به پاکت مشکی رنگی مانده بود که آنسوی میز خودنمایی میکرد، همان پاکتی که با وجود نگاه خیره اش آن را نمیدید، گویا با جمله ی مرد بزرگ تر کر و کور شده بود!
با خروج یونگی از اتاق و ظاهر شدنش میان راهرو، نگاهش بی اراده به سوی او و موهای خاکستری اش کشیده شد، یونگی ای که دکمه های کتش را میبست و به سوی او قدم برمیداشت:
-هفته ی آینده دوباره راجع بهش صحبت میکنیم.
بی آنکه از پشت میز بلند شود، سرش را به تایید حرف او تکان داد و یونگی لبخند کمرنگی زد:
-احتمالا فردا یا پس فردا دوباره هم رو میبینیم جونگکوک، اما اینبار برای حل پرونده و امیدوارم که صادقتر از امروز باشی!
ناباور از جسارت او، پوزخند بی رنگی زد و یونگی بی آنکه انتظار تهیونگ را برای بدرقه اش بکشد، قدم هایش را به سوی خروجی کشید و لحظه ای بعد تنها صدای بسته شدن در توسط

دستهای او بود و جثه ی نسبتا ریز نقش تری که از دیدش محو شده بود!
با بسته شدن در و فرو رفتن خانه در میان سکوتی سرسام آور، نفس حبس شده اش را رها کرد و نگاهش را به جای قبل بازگردادند، "همان پاکت مشکی رنگی که خیره ماندن به آن هم، عطری از مرد بزرگتر داشت!"
برای چه قلبش به درد آمده بود؟ مگر تهیونگ جز حقیقت چیزی را بر زبان آورده بود؟!
"مجرم بود و مجرم بودن جرم داشت، مجرم بود و مجرم بودن تقاص پس دادن داشت..."
با پیچیدن صدای باز شدن دری که بدون شک به در اتاقها ختم میشد، آب دهانش را فرو داد و در کسری از ثانیه تنها صدای قدمهای آشنای او بود، که میان سالن پیچید.
تهیونگی که اینبار خودش نمیتوانست به او نگاه کند.
بی آنکه نگاهش را بالا بیاورد، خیره به پاکت سیگار ماند، آنچنان که گویا مسخ یک نخ سیگار باشد!

با نزدیک تر شدن قدم های تهیونگ پلکهایش را بر روی هم فشرد و در کمال ناباوری اش، قدم های آن گستاخِ وقیح مقابلش و درست کنار میز متوقف شد.
نمیتوانست نگاهش کند، نمیخواست که نگاهش کند، اما در زاویه ی محدودی از دیدش، دست زیبای او را میدید؛ تیشرتی آستین بلند و مشکی رنگ بر تن کرده بود.
"کاش میدانست تضاد سفیدی دستهایش با آن تکه پارچه ی سیاهرنگ چقدر چشم نواز است آنقدر که نگاهش را بپراند."
با قرار گرفتن دست تهیونگ بر روی پاکت سیگار و کشیده شدن پر صدایش بر روی میز، آب دهانش را فرو داد و پاکت سیگار همراه با جثه ی سرکش تهیونگ درست در کنارش متوقف شد:
-با نگاهت سوراخش کردی!

از بالا نیم نگاهی به چهره ی میخکوب شده ی جونگکوک بر روی دست هایش انداخت و بی هیچ لبخندی، فندکش را روی پاکت کوبید...

شاید اگر پسر کوچکتر سیگار میکشید از آن ناباوری رها میشد!
بی توجه به صدای تپش های قلبی که به وضوح میشنید و با وجودی در تلخی فرو رفته، نگاهش را از موهای ابریشمی و مرطوب او گرفت و قدمهایش را به سوی بار انتهای سالن کشید.
دیگر اهمیتی نداشت، جونگکوک هرطور که بود دوام می آورد، پس لزومی به نگرانی برای او نبود!
نگاهی به ساعت بزرگ و قدی وسط سالن انداخت و درحالیکه به قدمهایش ادامه میداد مقابل شیشه های مشروب متوقف شد.
چه باید مینوشید تا پس زده شدنش را فراموش کند؟
بدون شک با قوی ترین نوشیدنی هم نمیتوانست ساعاتی پیش و قلبی که به اشتباه سینه اش را شکافته بود فراموش کند؛ با همان افکار بطری ودکایی را بیرون کشید و درحالیکه با تعلل خیره به محتویاتش میماند در افکارش غرق شد، افکاری که باز هم به آن زیبای گستاخ پیوند میخوردند...

بی اراده به سوی او چرخید و نیم نگاهی به او انداخت، پشت به او هنوز هم بر روی صندلی متوقف شده بود، گویا حتی نفس هم نمیکشید!
پوزخندی به او زد و با صدای روشن شدن فندکش، نگاهش را به حرکات پسر کوچکتر از پشت دوخت، همان تصویری که در کسری از ثانیه در میان دود فرو رفت، پس بالاخره سیگارش را به آتش کشیده بود.
نفسش را با صدا رها کرد و بالاخره نگاهش سیر از خیره ماندن به  تصویر بی نگاه او شد؛ درحالیکه نگاهش را به سوی شیشه ی میان دستهایش بازمیگرداند، جام پایه بلند و باریکی را از روی کانتر به سوی خود کشید و بی وقفه اندکی از محتویات بطری اش را روی جام سرازیر کرد...
همان ریزشی که کافی بود تا نگاهش در میان گردش آن مایع رقیق به تلاطم بیفتد؛ رقصی چشم نواز، ملایم و البته طلایی رنگ!

لبخندی مهمان لبهایش شد و درحالیکه جام را میان دستش میفشرد با دست آزادش بطری را به میان گرفت و قدمهای بی هدفش را به سوی نزدیک ترین مبل کشاند؛ همان مبلی که فاصله اش تا پسر کوچکتر، فاصله ای در ظاهر به اندازه ی تنها چند متر بود و در باطن فاصله این میان دو کشور!
به محض جایگرفتنش بر روی مبل، صدای بی طاقت شده ی جونگکوک میان سالن پیچید:
-افسر؟
"کاش لال میشد و آنقدر آن‌ واژه را بر رخش نمیکشید، کاش میدانست هر آوای افسر مانند از لبهای او چه دردی در وجود پسر  بزرگتر است!"
بی آنکه نگاهی به او بیاندازد، درحالیکه در میان پشتی مبل فرو میرفت، جرعه ای از نوشیدنی اش سرکشید و بی توجهی اش کافی بود تا در گوشه ای از زاویه ی دیدش، جونگکوک از پشت میز بلند شود؛ جونگکوکی که با بلند شدن و قدم برداشتن به سویش ردی تلخ شده از دود سیگارش برجا گذاشت...

-قرار ما برای همکاری این نبود!
پوزخندی به جمله ی او زد و با بی‌خیالی کمی دیگر از محتویات جامش سر کشید.
خونسرد و آنچنان بی اهمیت که پسر کوچکتر را از درون به آتش بکشد!
-تو نگفته بودی علاوه بر خودت حرومزاده ی دیگه ای هم هست!
با خونسردی نگاهی کوتاه به جسم پر خشم او انداخت، همان کوچکِ خشمگینی که روی مبلی تک نفره، در کنارش مینشست:
-تو هم خیلی چیزها رو نمیگی جئون...
نگاهش را از او گرفت و به میز مشکی رنگ میانشان دوخت، کمی دیگر از نوشیدنی اش نوشید و با لحنی خنثی ادامه داد:
-لزومی هم نداره هر چیزی رو برات گزارش کنم، درسته؟!
پوزخند صداداری زد و بی توجه به سیگاری که میان انگشتهای جونگکوک خاکستر شده بود، ادامه داد:

-اما حرف زدن تو برای حل این پرونده...
به سوی جونگکوک مایل شد و نگاهش به اسارت نگاه خیره مانده ی او درآمد:
-کاملا الزامیه!
با رنگ باختن نگاه آغشته به پوزخند او، محتویات باقی مانده ی جامش را یک نفس سرکشید:
-و همونطور که افسر ناظرت گفت، ما با هم کار میکنیم، پس کمک به من کمک به اونهاست!
با پیچیدن صدای خنده ی عصبی جونگکوک، نیشخند محوی زد و درحالیکه جام نوشیدنی اش را روی میز مقابل قرار میداد، از روی مبل کمی به جلو خم شد و بطری را بر روی جام پایه بلند سرازیر کرد...
رقصی متزلزل از طلایی و جامی که در کسری از ثانیه لبریز شد! میدانست نگاه جونگکوک خیره به دستهایش مانده است، میدانست نگاهش غرق مایع لبریز شده از آن جام است؛ با پر شدن آن خودش را عقب کشید و درحالیکه از روی مبل بلند

میشد، جام خیس شده را روی میز به سمت جونگکوک کشید؛ همان کششی که کافی بود ردی خیس شده از آن طلایی، بر روی میز مشکی رنگ بدرخشد، با گره خوردن نگاه عصبی و ناباور جونگکوک میان نگاهش، با پوزخند زمزمه کرد:
-اگر الان اینجایی و توی اون سگدونی نفس نمیکشی جئون، مدیون یه مشت مامور حرومزاده ای...
خنده ی بی صدایی کرد و بطری شیشه ای را از روی میز برداشت:
-پس بهتره سرکشی نکنی!
با تکان خوردن لبهای ناموفق از آوای جونگکوک، نگاهش را پایین انداخت و درحالیکه بطری را میان دستهایش میفشرد، قدم هایش را به سوی تراس کشید...
در واقع نفس کشیدن در هر خراب شده ای را به نفس کشیدن در کنار دلیل بی نفس شدنش، ترجیح میداد!
-فعلا بنوش رئیس... غذامون تا یک ساعت آینده میرسه.
.
.
.
"18:45"
نگاهش را میان کاغذ زیر دستهایش گرداند، "دو مثلث و یک ساعت شنی"، تصویری تکراری و نمادی که هربار  بیشتر خیره به آن میماند بی مفهوم تر از قبل به نظر میرسید.
آن مثلثهای ساعت شنی نما، چه از جانش میخواستند؟
اگر کلیشه را برعکس میکرد چه؟!
اگر به هوای ساعت شنی بودن آن نمیتوانست تمرکزش را بر مثلثها بگذارد؟ اگر اصل مطلب میان هر مثلث گنجیده بود چه؟
آب دهانش را فرو داد و خودکار مشکی رنگ را میان انگشتهای باریکش چرخاند، با تردید و با وجودی به شک افتاده، راس هایش را با نقطه ای نمایان، پر و مشخص کرد، چهار راس مجزا و یک راس مشترک، همان گره، همان بن بست همیشگی!
آن ساعت شنی بدون حضور او حل شدنی نبود...

کام عمیقی از سیگار میان لبهایش گرفت و ساعت شنی را میان دود غلیظ لبهایش بلعید!
جونگکوک همه چیز را میدانست، بدون شک که میدانست؛ اما برای چه بر زبان نمی آورد؟ ترس از چه داشت؟
ترس از که داشت؟!
نخ میان لبهایش را پایین کشید و درحالیکه آرنجش را تکیه ی وزنش میکرد بیش از پیش روی میز خم شد.
باز هم تنها سردردی خفیف از ندانستنش بود و دیگر هیچ...
گویا آن ساعت شنی نفرین شده هیچ چیز برای ارائه نداشت و اگر داشت، او نمیتوانست متوجهش باشد!
نیم نگاهی به شیشه ی ودکایش بر روی میز انداخت، به محض خروجش از تراس و تحویل گرفتن غذایی که سفارش داده بود خودش را در اتاق کارش حبس کرده بود، بی آنکه بخواهد نگاهش را به آن رئیس زاده ی مجذوب کننده هدیه کند!

حتی غذایی نخورده بود، جعبه ی پیتزایشان را روی کانتر قرار داده بود و خودش به همراه آن بطری به اتاق کشیده شده بود!
با افکاری غوطه ور در ساعاتی گذشته، خودکار میان دستهایش را فشرد و اینبار با لرزش پرتردیدی میان انگشتهایش، کنار یکی از راس ها نام هوسوک را یادداشت کرد.
هوسوک میتوانست راسی از آن مثلث باشد؟!
آب دهانش را فرو داد و با ظاهر شدن چهره ی پر ثبات و لبخند بر لب نامجون میان افکارش فرو رفت، نامجون؟!
تا بر یاد داشت چیزی جز نا پدیدی از او ندیده بود، نامجون هیچوقت نبود، کمرنگ ترین مهره در میان آن بازی!
آخرین کام را از سیگارش گرفت و بی آنکه بخواهد خاموشش کند، فیلترش را میان زیر سیگاری انداخت تا آنقدر بسوزد و جان دهد، بلکه خاموش شود...
نامجون نمیتوانست راسی از مثلث باشد؟

اصلا به چه دلیل هر راس مختص به یک نفر بود، اگر آن تئوری اش اشتباه بود چه؟!
نفسش را کلافه رها کرد و با جدالی چنگ انداخته در وجودش، بالاخره نام نامجون را هم کنار راسی دیگر یادداشت کرد.
تنها سه راس از آن ساعت شنی باقی مانده بود، دو راس فارغ و یک راس مشترک.
سه راس، سه فرد...
با یادآوری جونهو پوزخند کمرنگی زد و درحالیکه نخ دیگری از سیگارش را بیرون میکشید، با نگاهش به دنبال فندک طلایی رنگش بر روی میز گشت...
جونهو بیش از حد انتظارش تودار و مرموز به نظر میرسید، از دسته انسانهایی که جانشان به لبشان میرسید تا سخن بگویند اما بی سخن تمام خطاهایشان را میکردند!
بدون شک دخلی میان ساعت شنی داشت، اما آن بزرگ مردِ پیر، میتوانست راس مشترک و راس اصلی باشد؟!

با پیدا کردن فندکش، بی وقفه سیگارش را به آتش کشید و دودش را نثار کاغذ ها کرد.
جونهو راس اصلی بود؟!
اینبار نام جونهو را گوشه ی کاغذ یادداشت کرد؛ جکسون، متیو، جیمز و هر کس و ناکسی که در آن زندان کذایی دیده بود!
اگر سرخپوش در زندان بود، بدون شک یکی از آن نامها را شامل میشد غیر از آن نبود!
"و جونگکوک؟
لعنت بر جونگکوک...
و لعنت بر آن زیبای بی همتا!"
با تردید نامش را پایین نامهای دیگر یادداشت کرد و قبل از آنکه بتواند آن را تکمیل کند با به صدا درآمدن زنگ موبایلش، از افکار در هم تنیده اش به بیرون کشیده شد.
نگاهی به نام درخشان شده ی روی صفحه ی موبایلش انداخت؛ هانایش بود!

در امتداد نامِ آراسته شده ی او نگاهش گره ی ساعتی شد که وجودش را در غالبی از یخ فرو برد!
بیش از چهار ساعت بود که رئیس زاده را تنها گذاشته بود؟!
آب دهانش را فرو داد و درحالیکه سیگار نیمه اش را روی زیر سیگاری قرار میداد، موبایلش را از روی میز برداشت و بدون ذره ای تردید تماس را متصل کرد؛ همان کافی بود تا صدای دلنواز هانا مهمان گوشهایش شود.
-پدر؟
لبخندی نرم مهمان لبهایش شد و درحالیکه خودکارش را روی کاغذ قرار میداد زمزمه کرد:
-پس دختر غر غرو، با پدرش آشتی کرده؟!
با پیچیدن صدای خنده ی ریز او، بی اراده لبخند پهنی زد و با خستگی مشهودی از پشت میز بلند شد.
-دخترت باهات قهر نبود، فقط عصبانی بود!

لبخندش پر رنگ تر از قبل شد و در حالیکه نگاهش را میان اتاق مدفون شده از عکس میچرخاند زمزمه کرد:
-بهت خوش میگذره؟!
-برای همین زنگ زدم...
با لحن نا رضایت او، اخم کمرنگی مهمان پیشانی اش شد و با جدیت پرسید:
-چیزی شده؟!
-نه فقط اینکه... میتونم شب برگردم خونه؟
لبخند روی لبهایش ماسید، آنقدر با تنها دخترش بد حرف زده بود که برای بازگشتش اجازه می‌گرفت؟
با یادآوری صبح و جونگکوکی که به سادگی با خاک یکسانش کرده بود، نفس کلافه ای کشید:
-چیزی شده هانا؟
-نه پدر...
چیزی شده بود، اگر نه دخترش اهل آن تماسهای بی محتوا نبود!

قدم هایش را به سوی خروجی اتاق کارش کشید و درحالیکه دستگیره را میان دستش میچرخاند زمزمه کرد:
-اگر دوست داری برگرد خونه هانا...
مکث کوتاهی کرد و با باز کردن در راهی راهرو شد:
-سوهیونگ چیکار...
-عمه مسته!
پلکهایش را بر هم فشرد و درحالیکه دستی بر چهره اش میکشید پرسید:
-حرفی نزده؟
-چرا، گفت که میخواد یه سر به خونه ی بابا بزرگ بزنه!
دیگر چه در سر داشت؟
اینبار چه آتشی از گورش بلند میشد که تصمیم رفتن به خانه ی پدریشان را داشت؟!
خانه ای که مدتی طولانی بود که کسی در آن زندگی نمیکرد...

به دنبال چه بود؟ ای کاش میدانست...
کاش میدانست آن زن چه در سر دارد!
سرش را تکان داد و زمزمه وار قدمهایش را به انتهای راهرو و سالن اصلی کشاند:
-پس میخوای شب برگردی؟
هانا مکثی طولانی کرد:
-اگه بذاری با عمه برم توی اون خونه نه...
خنده ی کوتاهی به لحن پر شیطنت او کرد و درحالیکه وارد سالن اصلی میشد نگاهش را اطراف چرخاند، سالن در میان سکوت و تاریکی نسبی فرو رفته بود!
آب دهانش را فرو داد؛ جونگکوک کجا بود؟!
با احساس نفسهای منتظر هانا، با ذهنی درگیر شده گفت:
-مگه مدرسه نداری هانا؟!
-پدر... فقط یک روز!

پلکهایش را بر هم فشرد و قدمهایش را بیش از پیش به دنبال جونگکوک میان خانه برداشت:
-نمیتونی درست رو ول کنی و به هوای عمت...
-من ازش خواستم!
با پیچیدن صدای سوهیونگ میان گوشهایش، درست میان سالن متوقف شد!
-همونطور که حدس میزنم سرت شلوغ تر از رسیدگی به هاناست!
با یادآوری بحث شدیدش با او و خواهری که حرف از بردن هانا زده بود، گویا چیزی میان سینه اش فرو ریخته باشد، با سرعت زمزمه کرد:
-نه سوهیونگ، هانا امشب برمیگرده خونه!
سوهیونک خنده ی کشداری کرد؛ خنده ی مستانه ای که تداعی گر چهره ی سرکشش بود:

-بیخیال افسر، هانا با عمش میخواد بره خوش گذرونی؛ مگه نه هانا؟!
و صدای پر شوق هانایی که با فاصله مهمان گوشهایش شد!
دستی بر عرق های پیشانی اش کشید، آن دختر تنها جانی بود که برایش باقی مانده بود:
-سوهیونگ، گوش کن ببین چی میگم فقط یک روز...
-میخوام قطع کنم افسر کیم، دخترت با عمش خوش میگذرونه!
و در کسری از ثانیه صدای بوق ممتدی بود که میان گوش ناباورش پیچیده شد!
سوهیونگ با سرخوشی تلفن را به رویش قطع کرده بود؟
خواهرش وقتی بی حد و مرز مینوشید، مرزهایش را فراموش میکرد، بی پروا میشد آنقدر که لغتنامه اش دچار اختلال شود!
نگاهی به صفحه ی موبایلش انداخت و با گیجی لعنتی ناسزاوار فرستاد، درحالیکه موبایل را میان جیبش فرو میکرد با فکر پسر

کوچکتر و گیج شده از سکوت خانه قدمهایش را به سوی آشپزخانه کشید، نهارش هم ماسیده بود؟!
قدمهایش را به سوی جعبه ی پیتزا کشید و درحالیکه مقابل کانتر متوقف میشد نگاهی به برش های دست نخورده ی آن انداخت، جونگکوک لب به غذایش نزده بود و حالا نبود!
درحالیکه جعبه را از روی کانتر به داخل آشپز خانه هدایت میکرد، برشهایش را داخل مایکروفر قرار داد و انگشتهایش را بر روی صفحه ی کلیدی آن کشید.
-خوبه... پسر... خوب!
صدای جونگکوک بود؛ از آن سوی سالنِ غرق در تاریکی می آمد، نگاهش بی اراده به سوی صدا به تزلزل افتاد، او را نمیدید اما سایه اش را تشخیص میداد.
جونگکوک مشغول به بازی با بلک شده بود؟!

صدای قدمهای تهیونگ از سالن به آشپزخانه کشیده شده بود و حالا تنها صدای زنگ مایکروفری بود که سکوت خفه شده ی سالن را در هم میشکست، بالاخره آن افسرزاده دل از اتاقش کنده بود؟!
چه سعادتی!
"پوزخندی به وقاحت او زد، مردی که او را از اسارت درآورده بود تا اسیر خود کند!"
همان تهیونگ گستاخی که ساعت ها بود نه نگاهش را داشت، نع صدایش و نه حتی جثه ی بی پروایش!
نفس عمیقی کشید و درحالیکه بیش از پیش میان مبل فرو میرفت، بطری تکیلا را به لبهای تلخش نزدیک کرد، دستی بر سر بلک کشید و در کسری از ثانیه در میان زهری تلخ شده اما دل انگیز غرق شد...
همان مایع مملو شده از طلایی، همان زهر دوست داشتنی!
پلکهایش را بر هم فشرد و نگاهی به محتویات باقی مانده ی  شیشه انداخت، درست بر یاد نداشت، اما احتمالا زمانی که

تصمیم به نوشیدن گرفته بود و همراه با آن بطری قدمهایش به گوشه ی سالن کشیده شده بود، آن بطری پر بود و حالا کمتر از یک چهارم آن تلخی باقی مانده بود!
خنده ای بی صدا و غرق شده در میان الکل سر داد و نگاه نیمه خمارش را به سگ مشکی رنگی دوخت که روی مبل و کنار پایش در خواب فرو رفته بود؛ سگی که تنها طی چند ساعت با او سازگار شده بود!
لبخندی به پهنای صورتش زد و درحالیکه دستش را روی سر و پوزه ی او میکشید یا صدای آرامی زمزمه کرد:
-تو رو هم زندانی کرده... آره؟
خنده ی کوتاهی کرد و بی توجه به بوی الکلی که مشامش را سوزاند، در میان نوازشهایش ادامه داد:
-سگِ بیچاره!
و خنده ی دیگری که با صدای متوقف شدن قدم های مرد بزرگ تر درست کنار مبل، بریده شد!

تهیونگی که سینی پیتزا را روی میز قرار داد و بطری فلزی نوشابه را در کنارش گذاشت:
-غذا رو دوست نداشتی که نخوردی؟
بی آنکه نگاهش را بالا بکشد، نیم نگاهی به سینی مقابلش انداخت، خوش طعم به نظر میرسید اما افسوس که همچون تمام آن روز اشتهایی نداشت!
بی آنکه پاسخی را بدهد، جرعه ی دیگری از بطری میان دستهایش سرکشید و خنده ی کوتاهی کرد، چه شده بود که افسر باز هم مهربان شده بود؟!

با نگرفتن پاسخی از سوی پسر کوچکتر با چشمهایی غرق شده در غمی آشکار، نگاهش را به بطری میان دستهای او دوخت، چقدر نوشیده بود که نای صاف نگه داشتن گردنش را نداشت؟!
آب دهانش را فرو داد و با وجودی تلخ شده، درحالیکه روی میز خم میشد، برشی از پیتزا را جدا کرد و نگاهی به آن انداخت:
-اگر دوس نداری میتونیم چیز دیگه ای...

-اشتها ندارم افسر، اگر نه... دوست دارم!
با زبانی کوتاه شده و پیتزایی که مقابل لبهایش متوقف شده بود نگاهش را به چهره ی آشفته ی جونگکوک دوخت، موهایش نا مرتب تر از همیشه و خیس بر پیشانی اش ریخته شده بودند...
گرمش بود، از سرخی چهره اش بیداد میکرد!
نفس کلافه ای کشید و برشی از پیتزا را وارد دهانش کرد؛ بد به نظر نمیرسید.
با نزدیک شدن بطری به لبهای پسر کوچکتر،بی آنکه بتواند نگاه خیره اش را از او و عرق شقیقه هایش بگیرد، تکه ی غذایش را کنار سینی گذاشت و با لحنی تند شده و کلافه لب زد:
-چه مرگته رئیس؟!
چه مرگش بود؟
با چه وقاحتی آن سوال را میپرسید مگر نمیدانست چه مرگش است؟

پاسخش صدای خنده ی کشدار و نگاه پایین افتاده ی جونگکوک بود!
-از صبح لب به هیچ چیز نزدی!
با تلخ کامی، دستی به چهره اش کشید و نگاهش را با عمق بیشتری به سر پایین افتاده ی جونگکوک دوخت:
-لطفا یه چیزی بخور، ده سال توی اون سگدونی دووم نیاوردی که از گشنگی بیرون از زندان... بمیری!
با پیچیدن صدای خنده های بریده شده و عصبی جونگکوک، دستهایش بی اراده به سوی جیب گرمکنش خزید و پاکت آشنای سیگارش را بیرون کشید، همان کافی بود تا بطری جونگکوک باز هم به لبهایش نزدیک شود و صدای خنده هایش بریده تر...
سیگارش را به آتش کشید و درحالیکه کام کوتاهی از آن باریکه ی تاریک می‌گرفت زمزمه کرد:
-چیه، دلت برای اون سلول مضخرفت تنگ شده؟!

همان جمله کافی بود تا نگاه سرخ شده ی جونگکوک گره ی نگاه خیره و سرکشش شود، همان نگاهی که عمقش کافی بود تا تپش های قلبش را فراموش کند!
-دلم برای اون سلول کذایی تنگ نشده افسر...
خنده ی کوتاهی کرد و با بغضی پیچیده به دور گریبانش زمزمه کرد:
-دلم برای تازه واردش تنگ شده!
جمله اش کافی بود تا قلب مرد بزرگتر با صدای بلندی فرو بریزد، آنگونه که نفس کشیدن را از یاد ببرد و ماهیچه ی تپنده ی سینه اش از حرکت متوقف شود!
-همون نارنجی پوش دوست داشتنی... افسر!
جمله ی جونگکوک در میان خنده ی پر دردش خفه شده بود، همان تلفیق دردناک خنده ای که از درون به گریه افتاده بود.
-یادته کیم؟

کمی دیگر از بطری میان دستش سر کشید و نگاه خمارش بر باریکه ی میان انگشتهای او ثابت شد، گویا در گذشته هایش غرق شده باشد:
-اون نارنجی پوش به محض ورودش... طوفان به پا کرده بود!
خنده ی کشداری کرد و بی توجه به نگاه ناباور و بهت زده ی مرد بزرگ تر کمی دیگر از آن زهر را نوشید:
-اولین باری که دیدمش وسط بند عربده کشی راه انداخته بود... و به اون... جکسون لاشخور می‌گفت که... رئیس حرومزادت کیه؟
خنده ی کوتاهی کرد دلش تنگ شده بود و حالا که الکل وجودش را فرا گرفته بود میتوانست برای آن نارنجی پوش به گریه درآید!
-میگفت کدوم حرومزاده ای تو رو تو آستینش پرورش داده!
خنده ی بلندی کرد و نگاهش از دست مرد بزرگ تر به نقطه ای نا معلوم کشیده شد:
-یادته تهیونگ؟ بهش گفتم رئیس حرومزاده اش منم...

با یادآوری چهره ی سرکش و مجذوب کننده ی آن نارنجی پوش لبخند محوی زد و با نگاهی مات شده در میان بندی فرو رفت که قلبش را به نارنجی پوشش باخته بود!
-دلم برای اون سلول مضخرف تنگ نیست افسر...
محتویات باقی مانده ی نوشیدنی اش را سر کشید و نگاه خمارش را گره ی نگاه شرمنده و پر برق مرد بزرگتر کرد:
-دلم برای تهیونگش تنگ شده...
-جئون...
بی آنکه مجالی به او دهد با همان لحن مستانه ادامه داد:
-همون تهیونگ نارنجی پوشی که "افسر"... زاده نشده بود، همون تهیونگی که مجرم خطابت نمیکرد...
با خنده ی کشداری زمزمه کرد:
-چون خودش مجرم بود!
نگاهی خمار شده به او انداخت و بطری خالی از الکل را روی میز قرار داد:

-گفتی من رو میخوای کیم؟
با عوض شدن رنگ نگاه تهیونگ پوزخند پر دردی زد و نگاهش را با دردی پیچیده میان سینه اش پایین انداخت:

-من هم میخوامش... اما اون تهیونگِ نارنجی پوش رو!

Continue Reading

You'll Also Like

27.5K 7.7K 83
+اگه دیگه هیچکدوم از نامه‌هات رو نخونم از سرم میپری؟ -اگه ببوسمت خفه میشی؟ Couple:Yoonmin, Nαmhopekook (ft. Jack), Jintae Genres:Schoollife, slice of...
3K 679 55
[ اولین بوڪ فارسے جوڪ هاے بابابزرگے جین ] حتما لابه‌لای فیک خوندناتون یه سری ام به این جوک های کوتاه بزنید و بخندید💕 "من خنده های شیشه پاک کنیِ جین...
38.4K 3.6K 29
لذت ببر از داستانی که تهش معلوم نیست
520K 84.2K 31
[Completed] جونگ کوک تمام عمرش دنبال جفتش می گشت ولی هیچ وقت انتظارشو نداشت وقتی پشت چراغ قرمز داخل ولووی قرمزش نشسته اون امگای لعنتی با کت و شلوار س...