INRED | VKOOK

By V_kookiFic

429K 38.8K 25.8K

In Red - سرخ‌پوش جونگکوک جئون، رئیس زاده‌ی بند هشتم زندان گری سی! کسی که توی سلول‌های اون زندان بزرگ شده بود... More

Characters ♨️
Part 1♨️
Part 2♨️
Part 3♨️
Part 4♨️
Part 5♨️
Part 6♨️
Part 7♨️
Part 8♨️
Part 9♨️
Part 10♨️
Part 11♨️
Part 12♨️
Part 13♨️
Part 14♨️
Part 15♨️
Part 16♨️
Part 17♨️
Part 18♨️
Part 19♨️
Part 20♨️
Part 21♨️
Part 22♨️
Part 23♨️
Part 25-A♨️
Part 25-B♨️
Part 26♨️
Part 27♨️
Part 28♨️
Part 29-A♨️
Part 29-B♨️
Part 30♨️
part 31♨️
Part 32♨️
part 33♨️
part 34-A♨️
part 34-B ♨️
Part 35♨️
Part 36♨️
Part 37♨️
Part 38♨️
Part 39-A♨️
Part 39-B♨️
Part 40♨️
Part 41♨️
Part 42-A♨️
Part 42-B♨️
Part 43♨️
Part 44♨️
Part 45-1 ♨️
Part 45-2♨️
Part 46♨️
Part 47-1♨️
Part 47-2♨️
Part 48♨️
Part 49♨️
Part 50♨️
Part 51-1♨️
Part 51-2♨️
Part 52♨️
Part 53♨️
Part 54♨️
Part 55♨️
Part 56♨️
Part 57-1♨️
Part 57-2♨️
Part 58♨️
Part 59♨️
Part 60♨️
Part 61-1♨️
Part 61-2♨️
Part 62♨️
Part 63-A♨️
Part 63-B♨️
Part 64-A♨️
Part 64-B♨️
Part 65♨️
Part 66♨️
Part 67♨️
Part 68♨️
Part 69-A♨️
Part 69-B♨️
Part 70♨️
Part 71♨️
Part 72♨️

Part 24♨️

5.1K 573 468
By V_kookiFic

"قسمت بیست و چهارم"

"بی گناهی؟"
بیگناهی...
گویا واژه ها مفهومشان را از دست داده بودند، تنها آوایی نامفهوم از میان لبهای چروک افتاده ی قاضی بود و اشک واضحی که درست در بازه ی نگاهش از گوشه ی چشم تهیونگ پایین چکید.!
"بیگناهی" همان واژه ی دردناکی که حقیقت هارا بر دهانش میکوبید.
بیگناهی متهم؟
همان متهمِ بیگناهِ گناهکاری که حالا با سیلی حقیقت نیمی از چهره اش به سرخی کشانده شده بود، همان گناهکارِ بی گناهی که تنها خودش میدانست "گناهش" چیست!

بی اراده دستهایش مشت شدند، نفسش حبس و نگاه پر تزلزل ناباورش خیره به موهای سفید شده ی قاضی خیره ماند.
پس چرا آن چکش عدالتِ بی عدالتش را بر میز نمیکوبید؟!
با احساس تند شدن نفس های آشنای تهیونگ در کنار جثه اش، آب دهانش را فرو داد و همان کافی بود تا قبل از هر حرکتی صدای قاضی میان گوش هایش اکو شود.
-و در رابطه با درخواست آزادی مشروط ایشان...
با چکیدن قطره ی یخ زده ای از عرق شقیقه اش بر لاله ی گوشش، نفسش را حبس کرد.

آن آزادی رد شده بود، میدانست...
آنها پرونده ای را باز کرده بودند که هیچ راه فراری نداشت!
شدت نفس های خفه شده اش بیش از پیش شدت گرفت و حالا تنها قلب پردرد و فشرده ای بود که وحشیانه به قفسه ی سینه اش کوبانده میشد!

-با بررسی دقیق سابقه و پرونده ی وی و همچنین رای عادلانه ی هیئت منصفه، تصمیم دادگاه بر...
صدا ها برایش نامفهوم شده بودند، آنگونه که گویا سرش در میان حجم عظیمی از آب فرو رفته بود و حالا تنها سنگینی و صدای خفه شده ی آبی بود که سلول هایش را در خود میبلعید.
با قرار گرفتن گرمای ناگهانی دست تهیونگ، به دور دست ثابت شده اش بر روی زانوی پایش، گویا از آن دریای بیکران بیرون کشیده شده باشد، نگاه شفاف از اضطرابش را به او دوخت و همان گره و تلاقی کافی بود تا همچون ریزش آب بر روی آتش، تمام تپش های شدت گرفته و نفس های رفته اش، سرکوب شود!

نگاه پسر کوچکتر میلرزید، درست همچون وجود مرد بزرگتری که خیره به او دستش را میفشرد بی خبر از قلبی که صدای تپش هایش گوش دادگاه را کر کرده بود!
تپش های بیشرم و ترسیده ای که اینبار بر لبهای قاضی ثابت شده بود تا آن حکم را از میانشان بشنود...

فشار خفیفی را به دست پسر کوچکتر وارد کرد و قبل از هر حرکتی از سویشان صدای قاضی به رسایی شنیده شد.
-تایید صلاحیت ایشان برای آزادی مشروط و گذراندن باقی مانده ی حکم وی به مدت بیست و شش ماه در اجتماع و تحت نظارت دقیق و صادقانه ی مامور فدرالِ منتخب...
تایید صلاحیت؟
درست شنیده بود؟
"گویا وجودش نبض شده بود و نبض وجودش!"
تنها صدای تپش های قلبش بودند و دست گرم شده ای که اینبار با لبخند پر امیدی دستش را میفشرد؛ اما نمی‌فهمید...

در یک جمله، جونگکوک در میان آن "آزادی" مدفون شده بود!
-و به شرط احترام، پایبندی و رعایت قوانین میباشد!
و در کسری از ثانیه تنها صدای کوبش نفسگیر چکشی بود که همچون مهر بر سند آزادی مشروطش کوبیده شد.

همان کوبشی که کافی بود تا حکم آزادی اش، راس ساعت دو و بیست و دو دقیقه از ظهر، اعلام شود!
همان صدای رعب آور و همان کوبشی که کافی بود تا چهره ی تهیونگ به سویش بچرخد و نگاه ناباور و شوکه اش گره ی برق نگاه مردی شود که اینبار برای او میگریست؟
میگریست؟
رد درخشان اشک بر گونه اش برای چه بود، هجوم احساساتش؟
مگر میشد کیم تهیونگی به گریه افتد که خودش آن طناب را بر گردنش نهاده بود؟
ناباور از لغزش نگاه او و با وجودی معلق مانده میان مرگ و زندگی آب دهانش را فرو داد و بی خبر از سر و صدای متعجب
پیچیده میان سالن، خیره به تهیونگی ماند که لبهایش تکان میخوردند اما او آنچنان در میان ابهام فرو رفته بود که گویا نمیشنید!

گویا ناشنوا "زاده" شده بود و به عمرش کلمات را نشنیده بود، نمیدانست آوای واژه ها چیست!
در واقع آنچنان در شوک فرو رفته بود که نتواند عکس العملی داشته باشد.
-جونگکوک...
با پیچیدن صدای پر ارتعاش اما ملایم تهیونگ و حرارتی که اینبار صورتش را به آغوش کشید، پلکی طولانی زد و بالاخره با گره های کور شده ی مغزش به خودش آمد.
-حالت خو...
صدای بهت زده و ناباورش مانع ادامه‌ی جمله ی او شد:
-خوبم، کیم.
خوب بود؟

جونگکوک شوکه شده بود، آنچنان که بعید میدانست از آن شوک خارج شود!

تهیونگ بی توجه به سوزش رد قطره اشک خشک شده ی گونه اش، فشار خفیفی را به دست او وارد کرد و نفس حبس شده اش را بالاخره رها کرد.
باور آن حکم برای خودش هم سخت بود و چه کسی از درون فرو پاشیده ی پسر کوچکتری خبر داشت که بعد از گذشت یک دهه از زندگی اش، بالاخره میتوانست نفس بکشد؟
بالاخره میتوانست آن سوی حصارها را ببیند و آنسوی حصارها زندگی کند!

-افسر کیم؟
یا پیچیدن ارتعاش صدای پیر قاضی، بی اراده گره ی دست جونگکوک را رها کرد و با نگاهی پر تردید به سوی قاضی چرخید.
-باید راجع به موضوعی باهاتون صحبت کنم!
راجع به چه موضوعی؟

میدانست...
آن حکم به آن سادگیها صادر نشده بود!
آن حکم از عادل ترین قاضی نیویورک بعید بود و میدانست بحث آن دِین به میان کشیده خواهد شد.
میدانست پرونده ی باز شده ی جونگکوک تحت هیچ شرایطی صلاحیت آزادی مشروط را ندارد، میدانست و با این حال امیدش را رها نکرده بود!
آب دهانش را فرو داد و با صدای خفه شده ی ته گلویش، نیم نگاهی به جونگکوک مسخ شده و خیره به قاضی انداخت.
میدانست پسر کوچکتر  دقایقی قبل تر در میان اضطرابش مرده است!
لبهایش از هم گشوده شدند و با صدایی خفه شده کنج گلویش زمزمه کرد:
-جونگکوک... نمیتونن رایشون رو پس بگیرن پس نگران چیزی نباش.

به محض اتمام جمله اش با وجودی غرق شده در میان اضطراب و نگرانی از روی نیمکت بلند شد و بی آنکه نگاهش را از جونگکوک بگیرد، با نزدیک شدن قدمهای هه جین به او، قدمی را به عقب برداشت:
-برمیگردم.
تنها نگاه مات شده و زیبایی بود که قفل نگاهش شد و در کسری از ثانیه صدای پر امید و زنانه ی هه‌جینی که قدم هایش درست مقابل جونگکوک متوقف شد:
-خدای من، جونگکوک... موفق شدی!
همان جمله کافی بود تا بی هیچ حرفی پسر کوچکتر در میان آغوش زنی فرو رود که حالا نگاهش به خیسی کشانده شده بود و اشکی پر لبخند بر گونه ی برجسته اش رد انداخته بود.
"همان آغوش عمیق و پر احساسی که اگر فرصتش را داشت، به آن حسادت میکرد!

آن زن را از پسر جدا میکرد و بدون شک اینبار با عطشی وصف نشدنی آن جثه ی خواستنی را به آغوش میکشید، اما افسوس که زمانی برای حسادت باقی نمانده بود!"
نیم نگاهی به آندو انداخت و بی توجه به احساسات گرم شده ی درونش، قدمهایش را از او به سوی قاضی کشید.
لعنت بر پیرمردی که مانع خیره ماندنش به تصویر رو به رویش میشد؛ همان قاضی پیری که حالا عینکش را برداشته بود و انگشتهای پر چین و چروکش را بر چشمهایش میکشید.
انتظار او را میکشید، برای دینی که نا عادلانه ادا کرده بود...

با دور شدن قامت کت شلوار پوش تهیونگ، گویا تازه متوجه حرارت آغوش خالصانه ی هه‌جین شده باشد، لبخند کمرنگی مهمان لبهایش شد و دستهای ناباورش به آرامی گره ی گردن و کمر ظریف او شدند، بی آنکه فرصت کند از روی نیمکت بلند شود!
-این... باور نکردنیه!

حق با هه جینی بود که حالا چانه ی پر ظرافتش را قفل شانه ی او کرده بود؛ باور نکردنی بود، آنچنان که هر لحظه منتظر بیدار شدن از آن رویا بود...
رویایی که نمیدانست رویاست یا همان کابوسی که نقابی از امید بر چهره داشت.
-گفتن تحت نظارت مامور فدرال باید باشی.
آنقدر گیج و مبهم بود که حتی منظور او را متوجه نشود، با جدا شدن هه جین از آغوشش، نگاهی به چهره ی خسته اش انداخت؛ چهره اش بی اندازه آشفته به نظر میرسید.
ریشه ی مشکی رنگ موهای بلوندش بلند شده بودند و حالا به علت عرق هایش، نا مرتب بر پیشانی اش ریخته شده بودند.
دیگر خبری از آن رژلب زرشکی رنگ نبود، گویا از شدت استرس تمام آن را خورده بود!
-نمیدونم ناظرت چطور باهات تا میکنه، اما طبق اطلاعاتی‌که دارم هفته ای و یا ماهانه چکت میکنه... ولی این رو باید بدونی

که همه جا دنبالته، شاید متوجهش نشی اما کافیه دست از پا خطا کنی!
پلکهایش را بر هم فشرد و درحالیکه کمی از او فاصله میگرفت، دستهای یخ زده اش را بر چهره اش کشید و مسخ شده سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد:
-اسمی ازش نبردن؟
هه جین سرش را به نشانه ی منفی تکان داد و خودش را عقب کشید:
-نه، قبل از آزادیت باید چند فرم پر کنی، احتمالا اونجا لیست ناظرین فدرال رو ببینی.
پوزخندی به وضعیت پیش آمده زد؛ آزادی اش به اندازه ی کافی شوکه کننده بود دیگر چه اهمیتی داشت که چه فردی نظارت او را بر عهده میگیرد؟
مهم همان آزادی نبود که ظاهرا به دست آورده بود؟!

نگاهش را از نگاه براق و خندان زن گرفت و به سوی تهیونگ کشید...
همان مردی که مقابل جایگاه قاضی متوقف شده بود و پشت به او مشغول به صحبت با آن نگاه خیره و پیر بود.
چه بحثی به میان کشیده شده بود که تهیونگ را وادار به توضیح کرده بود؟
آب دهانش را فرو داد و با صدای هه جین، ناخواسته نگاهش را از تهیونگ گرفت‌.
-من باید برم جئون.
لبخند بی حسی مهمان لبهایش شد:
-چند روز فرصت دارم؟
-منظورت چیه؟
پلکهایش را بر هم فشرد و نفس عمیقی کشید:
-چند روز دیگه آزاد میشم؟

هه جین زبانش را بر لب پایینش کشید و درحالیکه با همان لحن زیبا از او فاصله میگرفت زمزمه کرد:
-برای خداحافظی وقت داری جئون!
و با لبخند خالص و دندان نمایش ادامه داد:
-نمیدونم چند روز و یا حتی چند ساعت ولی نگران خداحافظی نباش... قبلش برمیگردی به گری سی تا بتونی باهاش خداحافظی کنی!
خداحافظی؟!
بی اغراق قلبش کنجی از سینه فشرده شد، آنگونه که احساس درد کند، پس پدربزرگ پیرش چه؟
-باید به خودت بیای!
هه جین نیم نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و درحالیکه لبهایش را میگزید قدم هایش را به سوی خروجی سوق داد:
-اون بیرون... میبینمت جئون!
و با عجله، بی خبر از نگاه خیره ی او از دیدش نا پدید شد!

هه جین همان بود، کاربلد، مسئولیت پذیر، صادق و همانقدر زیبا...

-خوشگله!
با پیچیدن صدای مصمم و زنانه ای از پشت سرش، بی اراده به سوی صدا چرخید و در کسری از ثانیه جثه ی سوهیونگ درست کنارش بر روی نیمکت جایگرفت؛ همان زن کت و شلوار پوش جذابی که حالا با نگاهی پر نفوذ خیره به او مانده بود:
-وکیلت رو میگم...
-اوه خانم کیم!
سوهیونگ لبخند کمرنگی زد و درحالیکه موهای نسبتا کوتاهش را به پشت گوشش هدایت میکرد زمزمه کرد:
-باید بهت تبریک بگم، بالاخره موفق شدی.

آب دهانش را فرو داد و نگاهش را میان چهره ی زن چرخاند، سوهیونگ هم چهره ی زیبایی داشت، درست همچون برادر حرامزاده اش!
گویا زیبایی و خوشتراشی در ذات کیم ها روییده بود!
لبخندی تصنعی زد؛ بر منکرش لعنت، تنها حضورش در آن سالن فیزیکی بود، گویا روحش هنوز هم در ناباوری از آن اتفاق به تعلیق درآمده بود:
-من ممنونم از شما و تمام زحمتهایی که بابت این...
-خودت هم میدونی که برای تو اینکار رو نکردم، جئون!
شوکه از صداقت و صراحت جمله ای که بر دهانش کوبیده شده بود، لبخند روی لبهایش میخکوب شد و سوهیونگ با همان لبخند خونسرد ادامه داد:
-اگر امروز اینجام به خاطر تهیونگه!
حق داشت، تهیونگ برادرش بود و چه دلیلی محکم تر از حمایت از برادری که همخونش بود؟!

-اصرار زیادی داشت که امروز اینجا باشم.
سرش را با احترام تکان داد، احترامی که از جئون بودنش بعید بود:
-به هر حال ممنونم از اینکه امروز اینجا و توی این دادگاه حضور...
-به جای تشکر جئون، کمکش کن!
جمله اش بریده شد، به تهیونگ کمک کند؟!
گویا فکر کردن به آن مرد کافی بود تا احساساتی ناشناخته و آمیخته با هیجان و شوقی سرکوب شده، گلویش را خفه کند.
-کمکش کن به چیزی که میخواد برسه.
آب دهانش را فرو داد و خیره به چهره ی زنی ماند که با لبخندش ذره ذره از چهره ی او را آنالیز میکرد!
-کمکش کن پیداش کنه، با این کار حسابمون با هم صاف میشه!
درست بود.

حقیقت آن بود که برای کمک به تهیونگ حالا در آن جایگاه قرار گرفته بود، با آن حرامزاده ی سیاهپوش معامله کرده بود؛ معامله ای که میدانست بی هیچ دلیلی قلبش را در آن به گرو گذاشته بود.
نگاهش را از سوهیونگ گرفت و بی اراده به سوی تهیونگ چرخید، مردی که حالا با چهره ای بی اندازه آشفته تر از دقایقی قبل به سویشان قدم بر میداشت.
مگر قاضی به او چه گفته بود که نگاهش کدر شده بود؟
با متوقف شدن قدمهای او، بی آنکه متوجه باشد همراه با سوهیونگ از روی نیمکت بلند شدند و صدای گرفته ی تهیونگ به وضوح شنیده شد:
-سوهیونگ... باید باهات حرف بزنم.
نیم نگاهی به جونگکوک انداخت، پسر گیج شده ای که با نگرانی مشهودی نگاهش را به نگاه او گره زده بود، بی اراده لبخند متزلزلی مهمان لبهایش شد:
-جونگکوک... بهت تبریک میگم، به دستش آوردی!

به دستش آورده بود؟
به دستش آورده بودند!
آن تغییر ناگهانی لحن مرد بزرگتر برای چه بود؟ خواهرش؟
یا بحث و سیاهی جدیدی به میان کشیده شده بود؟
با درد اندک معده اش، چینی به بینی انداخت و تهیونگ با همان نگاه خاص به او، ادامه داد:
-از اینجا میبرنت گری‌سی، فردا صبح آزادی...
آب دهانش را فرو داد و نگاهش را به خواهر و نگاه تیزش دوخت:
-سوهیونگ... میشه تنهامون بذاری؟ الان میام.
سوهیونگ نیشخند کجی زد و درحالیکه نگاهی به آن دو می انداخت، کاغذ های میان دستش را به سوی سینه ی او گرفت:
-جلوی در منتظرتم... کیم!
در کسری از ثانیه کاغذ ها به سینه اش کوبیده شدند:

-و بهت تبریک میگم... بالاخره دلیل بیخوابی های شبانت هم، آزاد شد!
بیتوجه به نیش تیز او، پلکهایش را بر هم فشرد و کاغذ ها را از میان دست او گرفت، همان کافی بود تا صدای پاشنه های بلند کفش او دور و دور تر شود!
با دور شدن قدمهای سوهیونگ با نفس عمیقی که سعی در خونسرد نگه داشتنش را داشت، پلکهایش را از هم گشود و همان کافی بود تا نگاهش گره ی نگاه پر سوال جونگکوک شود.
-کیم؟
بی آنکه مجالی را به او دهد با لحنی شمرده زمزمه کرد:
-جونگکوک گوش کن، افسر ناظرت من نیستم، قرار هم نبود من باشم ولی...
او نبود؟
پس جونگکوک را به چه کسی سپرده بودند؟

-ناظرت کسیه که هفته ای یک بار از جهت صلاحیت چکت میکنه و زیر نظر میگیرتت، خواهش میکنم خرابش...
-نگران چی هستی تهیونگ؟
با پیچیدن لحن ملایم و پر ارتعاش او، آب دهانش را فرو داد.
در واقع نگران چه نبود؟
-اون قاضی بهت حرفی زده... آره؟
لبهایش را گزید و کاغذ میان دستهایش را بیش از پیش فشرد:
-نه.
-پس چی؟
نفس عمیقی کشید و درحالیکه لبخند نرمی را مهمان لبهایش میکرد، بی توجه به سوال او زمزمه کرد:
-جونگکوک، فردا صبح میام دنبالت تا اون موقع سعی کن تمام کارهایی که باید رو انجام بدی.
منظورش چه بود، خداحافظی؟!
آب دهانش را فرو داد و سرش را به نشانه ی تایید تکان داد:

-بعدش چی تهیونگ؟
با بالا رفتن کنج لبهای زیبای او نگاهش به پایین و یاقوت های رنگ پریده اش لغزید و صدای تهیونگ با قاطعیت شنیده شد:
-بعدش رو بسپر به من... رئیس!
.
.
.

(00:30)

درحالیکه جام تکیلایش را به لبهایش نزدیک میکرد، نگاهش را به خواهری دوخت که با اخمی غلیظ و عصبی از سیگار مشکی رنگ میان لبهایش کام میگرفت.
دقایقی طولانی بود که سالن در میان سکوت مطلق فرو رفته بود و تنها صدا، صدای برخورد جام پایه بلندش با لبه ی میز

میانشان بود و نفسهای سنگین سوهیونگی که حتی به او نگاه هم نمی انداخت.
آب دهانش را فرو داد و با لبخندی که حاصل اخم عصبی آن زن بود، اندکی از محتویات جامش نوشید:
-اگر بتونیم...
-نمیخوام چیزی بشنوم!
سوهیونگ دود حبس شده ی لبهایش را رها کرد و با تاکید ادامه داد:
-نمیخوام صدای کوفتیت رو بشنوم تهیونگ.
خنده ی کوتاهی کرد و درحالیکه گوشهایش را به صدای فرو ریختن الکلِ میان گلویش میسپرد نگاهش را از سوهیونگ گرفت.
ذهنش تنها درگیر قاضی ای بود که در اوج بی عدالتی عدالتش را بر میز کوبیده بود!

همان قاضی که خودش را ناچار از بیچارگی معرفی کرده بود و به او هشدار داده بود، هشداری از آنکه اگر پرونده ی جونگکوک را نگشوده بود تنها برای ادای دینی بود که او بر گردنش گذاشته بود!
قاضی ای که در کمال عدالت اینبار بر خلاف همیشه عمل کرده بود و بر زیر تمام سوگندهای زده بود...
با افکاری عمیق و گره خورده، نگاهش بر لبه ی براق میز مشکی رنگ ثابت شد و غرق شده در خلسه ی سیاه آن، باز هم آن تلخی سوزان را مهمان گلویش کرد.
صدای نفسهای خواهرش تند شده بود، آنگونه که میدانست دیر یا زود از هرآنچه شنیده بود منفجر میشود.
پوزخند کمرنگی زد و همان کافی بود تا لحن عصبی سوهیونگ، سکوت میانشان را بشکند!
همان سوهیونگی که حالا با آن لباس خواب ساتن و مشکی رنگش بیش از پیش پر ظرافت و مجذوب کننده به نظر میرسید.

-تهیونگ به خاطر خدا، میدونی داری چه غلطی میکنی؟
خنده ی کوتاهی به لحن عصبی او کرد و همان کافی بود تا احساسات زن بزرگتر شعله ور شود!
همان زنی که خاکستر سیگارش را با حرص بر لبه ی زیر سیگاری اش میتکاند.
آب دهانش را فرو داد و درحالیکه کمی میان مبل جا به جا میشد خودش را پایینتر کشید و تکیه ی سرش را به پشت آن داد:
-دقیقا میدونم دارم چه غلطی میکنم!
سوهیونگ پلکهایش را بر هم فشرد و انگشتهای باریکش را روی شقیقه اش ثابت کرد، تنها پوزخند صدادار و پر حرصی بود که از میان لبهایش خارج شد:
-جالبه... برای اون بچه استثنا های زیادی قائل میشی!

قائل میشد، چون میتوانست...
قائل میشد، چون میخواست...

قائل میشد، چون نیازش بود!
زبانش را بر لب پایینش کشید و خیره به ناخن های بلند او بر شقیقه هایش، با رضایتی مشهود کمی دیگر از محتویات جامش سرکشید:
-چه استثنایی؟
-چه استثنایی؟ میخوای طرف رو برداری بیاریش توی خونت! میفهمی تهیونگ؟
با اتمام جمله اش خنده ی بلندی کرد و با احساس گرمای سالن درحالیکه سیگار را میان لبهای باریکش نگه میداشت، رویه ی ساتنش را از تنش بیرون کشید و آن را گوشه ای از مبل انداخت:
-میفهمی این کارت یعنی چی؟ اصلا میدونی طرف کیه؟

"میدانست...
شخص مقابلش جونگکوک بود!

رئیس زاده ی بند هشتم، همان زیبای بی مانندی که نگاهش را ربوده بود.
همان بی مانندی که به زیباترین حالت ممکن به دست خالقش تراشیده شده بود، آنچنان که حالا تنها با شنیدن نامش، قلبش به لرز بیفتد!"
-سوهیونگ گوش کن.
با پیچیدن صدایش تنها سوهیونگی بود که دستهای استخوانی اش را مقابل چهره اش گرفت و درحالیکه صورتش را میفشرد صدایش را میان دستهایش خفه کرد:
-داری دیوونم میکنی کیم.
-مگه دنبال انتقام نیستی؟ مگه نمیخوای پیداش کنی؟
با سکوت خفه شده ی سوهیونگ و چهره ی عصبی که زیر دستهای ظریفش پنهان کرده بود، درحالیکه جام را میان انگشتهایش میفشرد، از روی مبل بلند شد و قدمهای بی هدفش را به سوی پنجره ی سر تا سری سالن کشید:

-بذار کارم رو بکنم... باید اون حرومزاده رو پیدا کنیم.
تنها صدای خنده ی کشدارِ عصبی و زنانه ی او بود که بدون شک حجم انبوهی از دود میان لبهایش را رها کرد:
-اگر خود حرومزادش باشه چی تهیونگ؟!
آب دهانش را فرو داد و نگاهش را به تصویر مقابلش دوخت.
ساختمان های سر به فلک کشیده ای که با وجود عظمت او، کوچک دیده میشدند!
"کوچک، همچون همان سربازی که مقابل شاهِ بزدلش جان میباخت."
باقی مانده ی محتویات جامش را یکجا سرکشید،  اما حق با سوهیونگ بود.
اگر قاتل همان جونگکوک میبود چه؟!
پلکهایش را بر هم فشرد و اینبار بر خلاف تمام سالهای عمرش گوش هایش را به صدای قلب بیتابی سپرد که به دور از منطقِ بی منطقش با شدت به سینه اش کوبیده میشد:

-جونگکوک شاید سرخپوش رو بشناسه اما خودش سرخپوش نیست.
-از کی تا حالا کیم تهیونگ انقدر بیخیال شده که به صدای قلبش گوش کنه؟
نفس عمیقش را رها کرد و بی توجه به لحن مرتعش شده ی سوهیونگ نگاهش را از ساختمان های درخشان مقابلش گرفت:
-از وقتی که تو، برای راحت حل کردن پرونده هات با هر کس و ناکسی خوابیدی!
جمله اش محکم تر از سیلی بر دهان خواهرش کوبیده شد.
خواهر ناباوری که حالا با دهانی باز و سیگاری نصفه مانده میان انگشتهایش، از روی مبل بلند شده بود:
-میفهمی چی داری میگی؟
-میفهمم سوهیونگ، چه خبر از اون زن... کارول؟

با سکوت خفه شده ی سوهیونگ، به سویش چرخید و درحالیکه متقابلا قدمهایش را به سوی او میکشید با نیشخندی که میدانست نقطه ضعف اوست ادامه داد:
-ازش راضی ای نه؟ چون حس میکنم اطلاعاتی که ازش بدست آوردی کافیه... برای چی هنوزم باهاش رابطه داری؟
با تکان خوردن سیب گلوی او، با جسارت بیشتری ادامه داد:
-شاید چون اون زن تنها کسیه که توی تخت راضی نگهت داش...
-تمومش کن!
با پیچیدن لحن مرتعش او میان جمله اش کنج لبش بیش از پیش به بالا کشیده شد و درحالیکه نگاهش را میان نگاه سرخ از خشم او ثابت میکرد، قدمهایش در یک قدمی از جثه ی ظریف و زیبای او متوقف شدند:
-کاری به زندگی من نداشته باش تا کاری به زندگی کوفتیت... نداشته باشم!

قصدش بالا بردن صدایش نبود، اما گویا تارهای صوتی اش به ناگه از مدار خارج شده بودند و لحن بلند صدایش کافی بود تا سوهیونگ مقابلش گارد بگیرد.
-تو هم میخوای باهاش بخوابی کیم، آره؟
شوکه از جمله ی مستقیم سوهیونگ درحالیکه جام تکیلایش را میان انگشت هایش میفشرد قدمهایش را از کنار او رد کرد و به سوی میز وسط مبلها کشید:
-مشکلی با این قضیه هم داری؟
سوهیونگ خنده ی بی صدایی کرد و سرش را با ناباوری به طرفین تکان داد:
-داری عقلت رو از دست میدی!
بی توجه به جمله ی او درحالیکه نگاه گستاخش را به خواهرش میدوخت ادامه داد:
-چطور فراموش کردی وکیل کیم؟
با بالا کشیده شدن یک تای ابرو او، نیشخندش پر رنگ تر شد:

-تو همون زنی نیستی که میگفتی این رابطه ها واقعی نیستن؟ همونی نیستی که میگفتی این رابطه ها راهی برای رسیدن به هدف کوفتیتن؟
سوهیونگ خنده ی بریده ای کرد، به حق که برادرش در بازگرداندن و کوبیدن جملات بر دهانش مهارت داشت!
-تهیونگ اگر جونگکوک اون حرومزاده ای باشه که...
با پیچیدن لحن قاطعانه و صدای بلند تهیونگ، جمله اش بریده شد:
-نیست!
جام را بر لبه ی میز کوبید و به سوی سوهیونگ چرخید:
-نیست سوهیونگ نیست!
-میخوای اون قاتل لاشخوری که زندگیمون رو نابود کرده بیاری توی این خونه آره؟
جمله ی او کافی بود تا حقیقت بر سرش آوار شود، همان حقیقت کوبنده و دردناکی که تپش های قلبش را متوقف کرد.

-میخوای بیاریش اینجا؟
چه باید می‌گفت؟
گویا لبهایش بر هم دوخته شده باشند با نگاهی گیج شده و ناباور خیره به سوهیونگی ماند که قدمهای بلندش را به سوی بارِ کنار سالن میکشید؛ همان زنی که بی هدف بطری شیشه ای ویسکی را از طبقه ها بیرون کشید و بی آنکه مجالی دهد، درش را با صدای اندکی باز کرد:
-بیارش... به جهنم، به جهنم تهیونگ!
بی توجه به نگاه خیره و میخکوب برادرش حجم عظیمی از نوشیدنی را یکجا سرکشید و درحالیکه با نگاهی سرخ شده قدمهایش را به سوی راهرو و اتاقش میکشید با صدای بلندی فریاد زد:
-اما من توی خونه ای نمیمونم که اون قاتل حرومزاده بخواد توش نفس بکشه!
قاتل حرامزاده؟

پلکهایش را بر هم فشرد و دستی عصبی بر چهره اش کشید، سوهیونگ توقف ناپذیر بود و میدانست اگر او چیزی را نخواهد هرگز رامش نمیشود!
قبل از ناپدید شدن جثه ی او میان راهرو با صدای بلندی گفت:
-صبر کن!
صدای بلندش کافی بود تا سوهیونگ همراه با شیشه ی میان دستهایش متوقف شود:
-صدات رو بیار پایین افسر کیم!
قدمهایش را به سوی سوهیونگ کشید و با لحنی که آرامتر شده بود ادامه داد:
-فقط چند ماه... سوهیو...
-تهیونگ، میدونی بودن یه قاتل توی خونت چه حسی داره؟ حواست به هانا هست؟
لبهایش را بر هم فشرد و سوهیونگ بی درنگ ادامه داد:

-اون بچه چه گناهی کرده که گیر توی حرومزاده به عنوان پدرش افتاده؟
به عنوان پدر؟
گویا جمله ی او همچون خنجر در میان سینه اش فرو رفت، همان کافی بود تا دردی جبران ناپذیر میان قلبی پخش شود که حالا برای تپیدن به تعلل افتاده بود.
-چطور میخوای ریسک کنی و مردی رو بیاری کنار بچه‌ت که دستهاش به خونِ ...
-تمومش کن سوهیونگ!
با پیچیدن صدای فریادش، سوهیونگ آب دهانش را فرو داد و سرش را با تاسف تکان داد:
-افسر کیم، هر غلطی میخوای بکنی بکن... اما نمیذارم اون بچه هم بین کثافتکاریات از بین بره.
کدام کثافتکاری؟

او به جونگکوک اعتماد داشت، هرچقدر هم که میدانست دستهایش آلوده به خون است!
نقطه ضعفش هانایش بود و حالا خواهرش در اوج وقاحت، نمک بر زخم هایش میپاشید!
پلکهایش را بر هم فشرد و صدایش پایین آمد:
-به هانا چیکار داری؟
-با خودم میبرمش...
آب دهانش را فرو داد، سوهیونگ وکیل بود!
بدون شک میتوانست به سادگی آن بچه را با خود ببرد.
نفس بریده اش را رها کرد و بی اراده پوزخندی عصبی زد:
-که بین کثافتکاریای تو باشه... آره؟
جمله اش کافی بود تا قدمهای سوهیونگ به سوی اتاق کشیده شه:
-فقط تمومش کن افسر!

و قبل از آنکه بتواند وارد اتاقش شود، با پیچیدن انگشتهای پر قدرت تهیونگ به دور بازویش، به ناچار متوقف شد و صدای عصبی تهیونگ میان راهرو پیچید:
-خودت هر قبرستونی میخوای برو... اما حق اینکه هانا رو با خودت ببری نداری!
تنها خنده ی کشدار سوهیونگ بود و بازویی که با شدت از میان دستهایش رها شد:
-چه فرقی برای تو داره تهیونگ؟ خودت هم میدونی هیچوقت نتونستی براش پدری کنی!
.
.
( 05:55بامداد - گری‌سی - ساعات پایانی تا آزادی)

نمیدانست چندمین نخ از سیگارش بود، حتی نمیدانست چندمین ساعت از خیره ماندنش به میله های مقابلش بود؛ تنها سردی

قفسه ی فلزی پشت سرش بود و نگاه ناباوری که نمیتوانست از تصویر غرق شده در تاریکی مقابلش بگیرد.
همان ردیف رو به رو از بندی که در "خوابی" عمیق فرو رفته بود بی خبر از "بیداری" که آرزوی خواب داشت!
دود حبس شده ی لبهایش را به نرمی رها کرد و تنها ستون دیگری بود که با فیلتر سیگارش بر زمین یخ زده ی سلول خاموش کرد؛ همان ستونی که توسط انگشتهای کم حرارتش له شد و ردی از خاکستری بر جا گذاشت.
ذهنش غرق شده در میان دادگاهی بود که حکم آزادی اش را صادر کرده بود و حالا تنها اویی بود که با گذشت ساعت ها هنوز هم در میان آن شوک دست و پا میزد؛ دست و پا میزد بی آنکه بداند دست و پا زدنش میان باتلاقی از حقایق تنها به پایین کشیده شدنش کمک میکند!
هنوز هم در فکر نگاه چین افتاده ی پیرمردی بود که در بند پایین به اسارت کشیده شده بود و چه دردناک با او خداحافظی کرده بود...

همان پدربزرگ توداری که تنها دارایی اش از آن زندان بود و حالا مجبور به ترک و تنها گذاشتن او شده بود!
آب دهانش را به تلخی حقیقت پیش رویش، فرو داد و درحالیکه دستهای نیازمند و سرکشش باز هم به سوی پاکت سیگارش کشیده میشدند، نخ باریک دیگری را بیرون کشید...
گویا آن شب قصد کرده بود تا غم هایش را با سیگارهایش، خاکستر کند!
سیگارش را میان لبهایش قرار داد و بی آنکه نگاهش را از "سیاهی" رو به رویش بگیرد، آن باریکه ی "سفید" را به آتش کشید و بیخبر، در میان ساعاتی پیش فرو رفت!

-بیا اینجا جونگکوک...
با پیچیدن صدای پیر جونهو و حرکت دستهایش بر روی تشک سفت تخت زیرین، آب دهانش را فرو داد و با غمی انباشته شده میان گلویش، قدمهایش را به جلو کشید.

پدربزرگش سیگار میکشید؟
مگر فراموش کرده بود هر یک نخ سیگار او را یک سال زودتر به کشتن میداد؟!
چشم او را دور دیده بود یا حقایق سنگینی کرده بودند و باید دودشان میکرد؟
بر روی تخت درست کنار آن پیرِ لبخند بر لب جایگرفت.
آرام شده بود!
گویا دیگر خبری از آن رئیس زاده ای که یک بند را به آتش میکشید نبود، تنها جونگکوکی غرق شده در میان ناباوری بود.
جونگکوکِ وابسته ای که در کمال ناباوری باید دل میکند...
از که؟
مردی که ده سال تمام همچون چشمهایش هوایش را داشت؟
-رای دادگاه مثبت بوده... آره؟
آب دهانش را فرو داد و نگاهش را به نگاه چین خورده ای دوخت که با بغض می‌خندید.

همان نگاه سالخورده ای که پشت دود سیگارش پنهان شده بود، مبادا نوه اش، متوجه ی برق چشمهایش شود!
-فردا به محض باز شدن در ها...
-پس داری جونهوی پیر رو ول میکنی!
جمله ی پیرمرد کافی بود تا بی اراده فکش منقبض شود و بغضی را فرو دهد که سالها بود گلویش را نفشرده بود:
-ول میکنم؟ مگه این خواسته ی خودت نبود... پیرمرد؟
با اتمام جمله اش تنها صدای خنده ی جونهویی بود که میان دود لبهایش تلفیق شد، همان خنده های دردناکی که به سرفه های خشک او ختم شد!
درحالیکه با احساساتی نا آشنا، سیگار میان انگشتهای او را بیرون میکشید، با شدت آن باریکه را به سویی پرت کرد و با لحنی جدی و صدایی بلند شده گفت:
-بهت گفتم انقدر از این کوفتی نکش، میخوای بمیری؟
-آدمهای اینجا من رو نکشتن جونگکوک، یه سیگار منو بکشه؟!

خنده ی دردناک دیگری به نوه اش هدیه داد و نگاهی به فیلتر پرتاب شده کف سلول انداخت:
-وقتی عصبانی میشی جئون، کاری نکن که خرابیش جبران ناپذیر باشه!
با انگشت لرزانش به فیلتر اشاره کرد:
-الانم اون کوفتی رو خاموش کن قبل از اینکه اینجارو آتیش بزنی!
با پیچیدن جمله ی او، درحالیکه لب پایینش را میگزید، با یک حرکت کفه ی پوتینش را روی فیلتر روشن کشید و آن را خاموش کرد:
-از نوه ی جئونِ پیر انتظار داری خرابی به بار نیاره؟ جئونی که کافیه یکبار دیگه حرف نوه‌ش رو گوش نده تا از خفگی بمیره!
پیرمرد خنده ی کوتاهی کرد نگاهش را به چشمهای سرکش جونگکوک دوخت، همان نگاهی که میخندید اما در کنجش دردهایش را سرکوب کرده بود!

-تو زاده شدی تا آتیش به پا کنی جونگکوک...
دستش به آرامی بر ران پای پسر کوچکتر کوبیده شد و با همان لبخند ادامه داد:
-اما فراموش نکن، آتیشی که دامنگیر خودت شه، دودمانت رو به باد میده پس وقتی...
-آتیشت رو به پا کردی، تا میتونی ازش فاصله بگیر!
با تلفیق شدن جمله ی نوه اش میان لبهایش، لبخند پهنی زد و کنج چروک افتاده ی لبهایش به بالا کشیده شد:
-وقتشه فاصله بگیری!
جمله ی او کافی بود تا نفس هایش سنگین تر از قبل چنگی بر بغض گلویش بیاندازند، فاصله بگیرد تا به کجا برود؟
مگر جایی را داشت؟!
-وقتشه زندگی کنی... رئیس زاده!
گویا خفه شده بود، آن دستی که گریبانش را میفشرد چه بود؟
آن بغضی که راه گلویش را بسته بود چه از جانش میخواست.

-بسه جونگکوک، هرچی توی این ده سال کشیدی بسه... برادرت رو پیدا کن و...
سرفه ی دردناکی کرد و درحالیکه دستش روی ران پسر کوچکتر مشت میشد با سختی ادامه داد:
-فاصله بگیر... تا میتونی از این زندگی کوفتیت دور شو!
نگاهی به اشک چشم های او انداخت با امید آنکه آن برق اشک برای سرفه هایش باشد، نه غمی انباشته شده در نگاه یک پدربزرگ!
آب دهانش را فرو داد و درحالیکه با احساساتش به جدال افتاده بود، با صدایی خفه شده لب زد:
-تو چی؟
-من... زندگیم اینجاست جئون!

احتمالا معنی زندگی را فراموش کرده بود...

شاید هم به سرش زده بود آن چه زندگی بود که جز نارنجی رنگ دیگری به خود ندیده بود؟
آن چه زندگی بود که تنها در پرتقالی ها و عطر تلخ پرتقال خلاصه میشد بی خبر از سرخی خونِ ریخته شده ای که پرتقال را خونی میکرد؟!
بدون شک، پیرمرد معنای زندگی و زندگی کردن را به فراموشی سپرده بود!
-این بند، این سلول... خونه ی منه، بعد از بیست سال من هیچ چیزی اون بیرون ندارم؛ اما تو داری جونگکوک!
زبانش را بر لب ترک خورده اش کشید و با همان نگاه خیس شده تاکید کرد:
-تو برای بیرون زنده موندن، دلیل داری...
نفس عمیقی کشید و بی خبر از وجود متلاشی شده ی نوه اش، دستش را بر روی پای او کشید:
-برای زنده بودن... زمان داری جونگکوک!

با احساس لرزش مشهود لبهای پسر کوچکتر، لبخند کمرنگی زد و به حرکت دستهایش ادامه داد:
-جیمین رو پیدا کن...
جیمین؟!
یادآوری حضور او در دادگاه کافی بود تا غمی دیگر بر غم هایش بنشیند؛ جیمین خودش را نشان داده بود...
اما چه میگفت وقتی نمیدانست او کجاست؟!
آب دهانش را فرو داد و درحالیکه نگاهش را پایین می انداخت زمزمه کرد:
-پیداش میکنم.
-به اون افسر زاده، اعتماد کن جئون!
بی اراده پوزخند تلخی به جمله‌ی پیرمرد زد، کدام اعتماد؟!
-تهیونگ برای پیدا کردن سرخپوش هم که شده نمیذاره از کنارش تکون بخوری، اون بهت اعتماد میکنه... اعتمادش رو به دست بیار!

با سوزش انتهای گلویش، نفس بریده ای کشید و درحالیکه با اخم چینی به بینی اش می انداخت با صدایی اینبار خفه شده ادامه داد:
-درست زمانی که مطمئن شدی اعتمادش بهت کامله، خردش کن... همونکاری که اون با تو کرد!
با پیچیدن جمله ی پر انتقام او، قلبش فشرده شد؛ حق با آن پیرمرد بود تهیونگ همان افسرزاده ای بود که اعتمادش را با خاک یکسان کرده بود، اما مگر میتوانست نگاهش را فراموش کند؟!
"نگاه ها دروغ نمیگفتند و نگاه تهیونگ در اوج سرکشی عجیب صادق به نظر میرسید...
نگاه او حتی به هنگام شکستن اعتمادش هم صادق بود!"
پلکهایش را بر هم فشرد و موهای ریخته شده روی پیشانی اش را به عقب هل داد:
-پیرمرد... قسم بخور بعد رفتن من از این خراب شده، زنده بمونی!

جونهو خنده ی بی صدایی کرد:
-خودتم میدونی برای چی تا الان دووم‌ آوردم جونگکوک!
لبهایش را گزید و از عمق جمله ی دردناک او اخمی غلیظ مهمان پیشانی اش شد:
-میدونم و حق نداری تا زمانی که از زندگی کردن من مطمئن نشدی، بری... فهمیدی؟
جونهو خنده ی بریده ای کرد و نگاهش را با شفافیت بیشتری به جونگکوک دوخت:
-مطمئن میشم زمانی نفس آخرم رو بکشم که آخرین نگاهم، برای تو باشه!
همان جمله کافی بود تا سد نگاهش بشکند!
کافی بود تا هر آنچه مقاومت برای لبریز نشدن کاسه ی چشم هایش داشت، با خاک یکسان شود و حالا تنها قطره های شفاف و داغی باشند که مقابل نگاهش را به تاری کشیده بودند.

همان قطره های سنگین شده و سرکشی که چهره ی پدربزرگش را در لایه ای شیشه و مبهم فرو بردند.
پلکهایش را بر هم فشرد و بی توجه به رد آشنایی که گونه اش را به داغی کشید، نفسش را با صدا رها کرد:
-تمومش کن پیرمرد!
جونهو خنده ی بی صدایی کرد و درحالیکه دست لرزانش را بالا میآورد، نوازش ملایم به گونه ی او کشید‌.
نوازش خش داری که سینه اش را بیش از پیش سنگین و نفس هایش را بیش از پیش به کندی کشاند:
-تونستی بفهمی اون کشیش... کیه؟!

نتوانسته بود بفهمد، در واقع زمانی برای فهمیدن برایش باقی نمانده بود و حالا عجیب قدر آن زمان زودگذر را میدانست!
اگرچه حتی اگر زمان را داشت دیگر رمقی برایش باقی نمانده بود، گویا پدر بزرگش با جمله هایش او را بارها کشته بود و

حالا تنها جونگکوکی غرق شده میان دریای بیکرانی از افکارش بود که سیگارهایش را میسوزاند.
بی خبر از رد آشنای اشکهایی که درسکوت و خلا بر گونه اش میغلتید.
برای چه اشک میریخت؟
کاش میدانست!
همانطور که آن افسر زاده خواسته بود، تمام کارهای لازم را انجام داده بود، خداحافظی اش را کرده بود، وسایل نکبتبارش را جمع کرده بود و حالا تنها به انتظار صدای قفلی نشسته بود که ندا از آزادی اش میداد!

-من اگر جای تو بودم تا الان خفه شده بودم... خاموش کن اون حرومزاده رو!

با پیچیدن لحن عصبی و صدای جیونگی که به سرفه های پی در پی اش ختم شد، تکیه ی سرش را از قفسه ی پشتش گرفت و نیم نگاهی به او و نیم تنه ی برهنه اش انداخت:
-فعلا که جای من نیستی... رئیس!
جیونگ پوزخند صداداری به "رئیس" گفتنش زد و درحالیکه با کلافگی روی تختش نیم خیز میشد زمزمه کرد:
-داری لحظه شماری میکنی آره؟
کدام لحظه شماری؟
شاید میشمرد، اما بدبختی هایش را میشمرد نه لحظه هایش را!
خنده ی بی صدایی به جمله ی او کرد و نگاهش را به سوی میله ها باز گرداند:
-کدوم لحظه شماری؟ وقتی اون بیرون زندان تر از این زندانه؟!
جیونگ روی تخت نشست و درحالیکه میان پاهایش خم میشد، دستی بر چهره اش کشید:

-این حرفهای جئونِ کوچیکی نیست که یه زمانی شکرگزار معبودش بود، ایمانت کجاست؟!
کام عمیقی از سیگار میان لبهایش گرفت و به سوی مرد بزرگتر و نگاه خیره اش چرخید:
-احتمالا همون زمانی که ازش حرف میزنی، تغییرش داده!
-زمان تو رو تغییر نداده جئون، باورت تو رو تغییر داده... داری شبیه جونگکوکی میشی که میشناختم!
دود میان لبهایش را رها کرد و پوزخند زد:
-تا چند دقیقه ی دیگه او درای کوفتی باز میشن جیونگ، به خاطر اونی که می‌پرستی بذار به بدبختیای خودم فکر کنم!
-یعنی نمیخوای خداحافظی کنی؟
پلکهایش را بر روی هم فشر و درحالیکه تکیه ی سرش را باز هم به سرمای فلز پشتش میداد خنده ی کوتاهی کرد:
-با تو..؟ قطعا نه!

جمله اش کافی بود تا صدای خنده ی جیونگ طنین انداز سلول شود:
-شاید اگر روزی برگشتی، از دست اون پیرمرد چشمی برام نمونده باشه..!
بی توجه به عمق جمله ی او بی آنکه پلکهایش را باز کند زمزمه کرد:
-تو جونش رو نگیر، اون کورت نمیکنه!
و پاسخش صدای باز شدن شیر آبی بود که قطره هایش بدون شک مهمان چهره ی جیونگ شدند، همان جیونگی که صدایش میان مشت پر آبش خفه شد:
-اگر تونستی لطفاً با خریت هات، خودت رو توی دردسر ننداز جئون!
-میخوام فرار کنم!
جمله اش کافی بود تا چهره ی خیس از آب جیونگ به سویش بچرخد:

-فرار؟!
پوزخند بی هوایی زد و دود میان لبهایش را پشت به او، رها کرد:
-فرار.
جیونگ شیر آب را بست و درحالیکه قدمهایش را به سوی او میکشید، درست رو به رویش، درحالیکه تکیه اش را به تخت میداد روی زمین جایگرفت.
حالا تنها نیمرخ پسر کوچکتری بود که پشت دود لبهایش دفن شده بود!
-اون پیرمرد ازت خواسته؟
-شاید... چه فرقی به حال تو داره؟!
جیونگ زبانش را بر لب پایینش کشید و با نیشخند زمزمه کرد:
-میدونم چطور میشه مخفی شد و از زیر سنگ هم پیدا نشد...
کنج لبهایش بالا کشید و با وقاحت ادامه داد:
-اما یه شرط داره!

وسوسه از پیشنهاد او، بالاخره نگاه جدی اش را به سوی چهره ی او کشید.
او هم جدی و مصمم به نظر میرسید، آنگونه که کوچکترین لرزشی میان مردمکهایش نبود!
کام آخر را از سیگارش گرفت و با تعلل آن باریکه را کنار ستون های دیگر خاموش کرد:
-چه شرطی؟

-ازت میخوام پیغامم رو به کسی برسونی!
.
.
(۰۶:۳۶ - گری‌سی)

لباسهایش را بر تن کرده بود، همان کت و شلوار خاکستری رنگی که به دست آن افسرزاده خریده شده بود!

همان کتی که آغشته به تلفیق عطرهایشان بود...
همان پوششی که تداعی کننده ی آن آغوش به وقت در اوج بی وقتی بود!
بی توجه به فلزی که دور مچ هایش را به انجماد کشانده بود درست مقابل شکمش دستهایش را به زنجیر درآورده بود، قدمهای پر اندوهش همراه با قدمهای پر اطمینان جیمز به انتهای بند کشانده شد.
همان بند پر خاطره ی هشتمی که پدر بزرگش را در آن جا گذاشته بود!
بی توجه به احساسات نفسگیرش، با هجوم احساساتی ناشناخته به وجودش، دستهایش میان دستبند مشت شدند و در کسری از ثانیه مقابل کانتری متوقف شد که سالها پیش وسایلش را در قفسه های آن به امانت گذاشته بود!
قبل از هر جمله ای از سویش جیمز رو به نگهبان پیر پشت کانتر گفت:
-زندانیِ شماره شصت و هشت، هشتاد و چهار!

پیرمرد نیم نگاهی به چهره ی از هم گسیخته ی جونگکوک انداخت و چیزی را تایپ کرد:
-جونگکوک جئون؟!
آب دهانش را فرو داد و سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد:
-بالاخره قراره اونور حصار رو ببینی.
با پیچیدن جمله ی پیر او، بی خبر از قلبی که فرو ریخت، لبخندی تصنعی زد و پیر مرد در حالیکه به سوی قفسه های پشت کانتر قدم برمیداشت، پاکت کوچکی را بیرون کشید.
قدمهایش را به سوی آندو کشید و پاکت کوچک را روی کانتر قرار داد:
-کل داراییت همینه!
پوزخند تلخی زد و نگاهی به پاکت انداخت، حتی به یاد نداشت داخل آن پاکت چه چیز هایی میتوانست باشد!
سرش را به کوتاهی تکان داد و درحالیکه پاکت را همراه با دستبند سردش از روی کانتر بر میداشت تشکر کوتاهی کرد.

-امیدوارم دیگه راهت اینورا گم نشه... بچه!
و قبل از آنکه بتواند پاسخی را مقابل پیر مرد داشته باشد، همراه با فشار خفیف جیمز به دور مچ دستش، ناچار به جلو و خروجی انتهای راهرو کشانده شد.
-راه بیفت!
با دور شدن از پیرمرد جیمز زمزمه کرد:
-به پیشنهادم فکر کردی؟
کدام پیشنهاد؟
بی آنکه از سرعت قدمهایش بکاهد نیم نگاهی به نیمرخ بور او انداخت و جیمز با کلافگی ادامه داد:
-در رابطه با اون فرار...
چه شده بود که همه به فکر فراری دادن و کمک کردن به او افتاده بودند؟
پوزخند صداداری زد و با جدیت گفت:
-آره... و تصمیم گرفتم فرار نکنم!

با آرام شدن سرعت قدمهای جیمز آب دهانش را فرو داد و جیمز نگاهی پر سوال به او انداخت:
-خودت میدونی رئیس... اما اگر روزی فرار کردی حمایت من رو داری!
کنج لبهایش به پایین کشیده شد.
بوی توطئه می آمد...
بوی دردسر...
بوی خیانت...
و بوی خونی مدفون شده!
امکان نداشت یک شبه همه مهربان شوند، یک جای کار میلنگید!
سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد و با رسیدن به در بزرگ و فلزی مقابلشان، قدمهایش همراه با جیمز متوقف شد.
همان در مرتفعی که به حیاط گری‌سی  ختم میشد...
-میدونی مامور ناظرت کیه؟

میدانست...
نامش مین یونگی بود!
نام آشنایی که به یاد نداشت چه زمانی به گوشهایش رسیده بود!
-یونگی مین، وقتی داشتم اون کاغذ کوفتی رو امضا میکردم دیدمش!
-خوبه، بیشتر از هفته ای یکبار حق دیدنت رو نداره، اگر زیاده روی کرد...
با باز شدن پر سر و صدای در مقابلشان جمله ی جیمز نا تمام ماند.
-جولیان... فراموش نکن کدوم حرومزاده ای رو آزاد میکنی!
جولیان خنده ی کوتاهی کرد و درحالیکه دستبند او را میکشید، قدم هایش را به سوی حیاط سوق داد:
-خوبه، اون بیرون دگرگون شده جئون... آمادگیش رو داری؟
خنده ی پر اضطرابی تحویلش داد و نیشخند کجی زد:

-اهمیتی نداره اون بیرون چه شکلیه، همین که شبیه گری‌سی نباشه کافیه...
با باز شدن در بزرگ و مرتفع مقابلشان فرصت ادامه ی جمله هایش گرفته شد و نگاهش بی اراده به سوی مرد سفید پوشی کشیده شد که پا در زندان گذاشته بود!
همان کشیش بزدلی که رویه اش هنوز هم چهره اش را پوشانده بود و همراه با آن دو گارد به داخل قدم برمیداشت...
همان کشیش مرموزی که با دیدن او، قدمهایش کند شدند!
همان کشیشی که میتوانست نگاه خیره اش را در اوج نداشتن نگاهش لمس کن.
آب دهانش را فرو داد و همراه با جیمز بیش از پیش به جلو کشیده شد.
آن کشیش همانی بود که پدر بزرگش خواستار شناختش بود!
بی توجه به کشیده شدنش توسط دستهای جیمز با قدمهایی آرام خیره به نزدیک شدن کشیش ماند...

کشیشی که پا در گری سی گذاشته بود بی خبر از پاهایی که گری سی را ترک میکرد.
با نفسی حبس شده و قلبی تپنده سر تا پای آن بزدل مرموز را از نظر گذراند...
انجیلش را به دست گرفته بود و دستهایش را به دور آن میفشرد.
تنها نگاه خیره اش بود و جسم سفید پوشی که حالا تنها چند قدم تا او فاصله داشت...
سفید پوشی که او هم بوی مرگ میداد!
بوی جانی گرفته شده؟!
آب دهانش را فرو داد و با کشیده شدنش به جلو توسط دستهای جیمز، پاکت میان دستهایش به ناگه بر زمین کوبیده شد!
لعنتی زیر لب فرستاد و خم شدنش برای برداشتن پاکت کافی بود تا نگاهش گره ی دستی شود که به دور انجیل قلاب شده بود...
"همان دستی که انگشت اشاره اش، بریده شده بود!"

همان دست سالخورده ای که کافی بود تا زمین و زمان مقابل نگاهش سیاه شود...
او را میشناخت؟!
با نفسی کش آمده، آب دهانش را فرو داد و با رد شدن قامت سفید پوش او، نگاهش همراه با قدمهای او به عقب کشیده شد، اما افسوس که جیمز او را به جلو میکشید...

با وجودی میخکوب شده میان آن زندان نفرین شده، همراه با قدمهای جیمز به جلو کشیده شد بی خبر از روحی که میان گری سی به جا گذاشته بود!
در کسری از ثانیه عبورش از آن در طلسم شده ای بود که هوایش هم با هوای آن زندان متفاوت بود...
هوایش عطری از زندگی داشت!
"اما زندگی چه اهمیتی داشت وقتی آن انگشت، بریده شده بود؟!"

مقابل در متوقف شد و بی آنکه بتواند موقعیتش را هضم کند چهره ی پر لبخند جیمز مقابلش قرار گرفت:
-بالاخره شرت رو کم کردی... حرومزاده!
با نیشخند او، نیم نگاهی به دستبند دور دستهایش انداخت و در کسری از ثانیه، دستهای جیمز بودند که آن فلز بی رحم را با صدای نفرت انگیزی از دور مچ هایش باز میکردند:
-برو جئون... وقتشه پیش اون افسر، نفس بکشی.
جمله و کنار کشیدن جثه ی جیمز برابر شد با نگاه بهت زده و ناباور از آزادی ای که گره ی نگاه پر لبخند و امیدوار "او" شد!
همان تهیونگِ زیبای تراشخورده ای که همراه با ردی از دود سیگارش، قدمهایش را به سوی او بر میداشت...
همان کت و شلوار پوش مجذوب کننده ای که لبخندش برای رهایی نفس هایش کافی بود!
همان تهیونگی که در چند قدمی از جثه ی ناباورش متوقف شد و صدایی که مهمان گوشهای سرخش شد:

-به خونه خوش اومدی... رئیس!

"حکم رهایی تو، همان حکم اسارت نگاهی بود که در نگاهت جان میباخت..! "

Continue Reading

You'll Also Like

53.8K 7.2K 15
[complete] - آخه چرا باید جفت من یه پیرمرد پلاسیده باشه. آلفا پسر کوچکتر رو بین خودش و میز کارش قفل می‌کنه و با پوزخند میگه: بابات پیره بچه جون! «اله...
53.8K 7.8K 25
خب میریم که داشته باشیم: یه پسر ۲۴ ساله و به شدت کیوت و ساده دلمون که به خاطر هوش بالاش موفق میشه موسیقی رو داخل دانشگاه تدریس کنه ولی دردسر همه جا ه...
6.7K 1.5K 43
توهم | Delusion - ما نمیتونیم دوباره خوشحال باشیم. + حتی اگه از همه‌چیزمون برای رسیدن بهش بگذریم؟ ------------ - دوستم داشتی؟ تو هیچوقت واقعا دوستم د...
66.6K 9.8K 27
ژانر: انگست کاپل: سپ کاپل فرعی:کوکمین لبخند میزد ، لحظه ای که عطر شکوفه های رز کل خونه رو پر کرده بود . سعی میکرد مثل همیشه دردش رو پنهون کنه ، ام...