INRED | VKOOK

By V_kookiFic

429K 38.8K 25.8K

In Red - سرخ‌پوش جونگکوک جئون، رئیس زاده‌ی بند هشتم زندان گری سی! کسی که توی سلول‌های اون زندان بزرگ شده بود... More

Characters ♨️
Part 1♨️
Part 2♨️
Part 3♨️
Part 4♨️
Part 5♨️
Part 6♨️
Part 7♨️
Part 8♨️
Part 9♨️
Part 10♨️
Part 11♨️
Part 12♨️
Part 13♨️
Part 14♨️
Part 15♨️
Part 16♨️
Part 17♨️
Part 18♨️
Part 19♨️
Part 20♨️
Part 21♨️
Part 22♨️
Part 24♨️
Part 25-A♨️
Part 25-B♨️
Part 26♨️
Part 27♨️
Part 28♨️
Part 29-A♨️
Part 29-B♨️
Part 30♨️
part 31♨️
Part 32♨️
part 33♨️
part 34-A♨️
part 34-B ♨️
Part 35♨️
Part 36♨️
Part 37♨️
Part 38♨️
Part 39-A♨️
Part 39-B♨️
Part 40♨️
Part 41♨️
Part 42-A♨️
Part 42-B♨️
Part 43♨️
Part 44♨️
Part 45-1 ♨️
Part 45-2♨️
Part 46♨️
Part 47-1♨️
Part 47-2♨️
Part 48♨️
Part 49♨️
Part 50♨️
Part 51-1♨️
Part 51-2♨️
Part 52♨️
Part 53♨️
Part 54♨️
Part 55♨️
Part 56♨️
Part 57-1♨️
Part 57-2♨️
Part 58♨️
Part 59♨️
Part 60♨️
Part 61-1♨️
Part 61-2♨️
Part 62♨️
Part 63-A♨️
Part 63-B♨️
Part 64-A♨️
Part 64-B♨️
Part 65♨️
Part 66♨️
Part 67♨️
Part 68♨️
Part 69-A♨️
Part 69-B♨️
Part 70♨️
Part 71♨️
Part 72♨️

Part 23♨️

6.4K 601 887
By V_kookiFic


"قسمت بیست و سوم  بخش اِی "

(۰۷:۲۰ - دو ساعت و چهل دقیقه تا دادگاه!)

درحالیکه حوله ی سفید رنگش را به دور کمر برهنه اش محکم میکرد، بی توجه به قطره های سرکش آبی که از روی موهایش بر سرشانه هایش میچکیدند، قدمهای کرخت شده اش را به سوی خروجی اتاق کشید.
همانطور که انتظارش را داشت، خانه هم در خواب فرو رفته بود و با گذشت بیش از یک ساعت از بازگشتش، هنوز هم هانایش بیدار نشده بود!
نه خبری از سوهیونگ بود و نه خبری از کیت، زنی که حکم مادربزرگی پیر شده در کنار هانایش را داشت!
در واقع اگر کیت نبود، هانا با نبودن های پدر و عمه اش به جنون میرسید...

در یک واژه آن خانه در لایه ای از مرگِ خفته فرو رفته بود.
درحالیکه قدمهایش بی وقفه به سوی آشپزخانه کشیده میشدند با صدای دویدن بلک به سویش، از سرعت قدمهایش کاست و لحظه ای بعد تنها بلکی بود که مقابل پاهایش متوقف شد و صدایش را زوزه مانند رها کرد!
نیم نگاهی به چهره ی غرق در سیاهی او انداخت و بی خبر از لبخندی که مهمان لبهایش شد، درحالیکه دستش را بر سر او میکشید زمزمه کرد:
-بیا اینجا پسر!
و لبخندش بیش از پیش پر رنگ شد؛ نوازشی کوتاه به سر سیاه آن سگ لجباز و چموش هدیه داد و درحالیکه خیره به تکان های هیجان زده ی دمش میماند ادامه داد:
-هنوز صبحونه نخوردی نه؟
و با اتمام جمله اش درحالیکه کمرش را صاف میکرد همراه با قدمهای پر شوق او به سوی آشپزخانه حرکت کرد:

-مگه کیت خونه نیست که تو گشنه موندی؟
یکی از کابینت های مشکی رنگ ردیف پایین را باز کرد و نیم نگاهی به زبان آویزان شده و نفس زدن های بلک انداخت:
-صبر کن پسر...
و پاکت غذای خشکش را بیرون کشید، درحالیکه از روی زانوهای خمش بلند میشد، بی توجه به حوله ای که تمام برهنگی هایش را به نمایش گذاشته بود قدمهایش را به سوی در پشتی و حیاط کشاند...
در ریلی را به کنار هل داد و با برخورد باد یخ زده به وجود عریانش لبهایش را بر هم فشرد:
-ظرف غذات رو چیکار کردی بلک؟
با دویدن بلک به سوی ظرف غذایش لبخندی به پهنای صورتش زد، به حق که در تربیت او کم نگذاشته بود:
-بیارش اینجا...

و نگاه پر لبخندش را به بلکی دوخت که به دور خودش میچرخید و درحالیکه ظرف غذایش را به دندان گرفته بود به سویش میدوید.
با صدای افتادن ظرف فلزی و سبک او، مقابل پاهایش، دستی بر سرش کشید و پاکت غذای او را روی ظرف سرازیر کرد:
-آفرین... پسر خوب..!
نگاهی به نگاه قدردان و خیره ی او انداخت و قدمی به عقب برداشت:
-غذات رو بخور...
و درحالیکه با همان لبخند نرم شده خودش را به داخل خانه میکشید در ریلی را تا نیمه بست.
بی توجه به لایه ی یخ زده ای که مهمان پوستش شده بود، قدمهایش را به داخل آشپزخانه بازگرداند و بدون لحظه ای درنگ قهوه ساز را روشن کرد؛ شاید آن تلخی می‌توانست کمی از اضطرابش را کاهش دهد!

نمیدانست... تنها امیدی مبهم بود!
تا بر یاد داشت، با تلخی ها میتوانست تلخی هایش را فراموش کند!
-دیشب نیومدی خونه!
با پیچیدن صدای آرام هانا، از نقطه ای درست پشت سرش، درحالیکه نگاه خیره اش را از قهوه ساز میگرفت به سویش چرخید:
-بیدار شدی؟
-برای چی نیومدی، مجبور شدم تا صبح تنها بخوابم!
لبهایش را بر روی هم فشرد و با به صدا درآمدن قهوه ساز، فنجانش را از زیر دستگاه بیرون کشید، قدمهایش را به سوی دخترک سوق داد:
-مگه کیت خونه نبود؟
-مگه کیت، جای پدر و عمم رو میگیره؟

آب دهانش را فرو داد و درحالیکه مقابل میز و او متوقف میشد، نگاهی به چهره ی پف کرده و موهای بهم ریخته اش انداخت.
"هانا زیبا بود!"
با لبخند واضحی که حاصل خیره ماندن به چهره ی زیبای او بود، فنجان قهوه اش را روی میز قرار داد و زمزمه وار پرسید:
-صبحونه چی میخوری؟
-مثل همیشه!
سرش را با تایید تکان داد و قدمهای پر صدایش را به سوی کابینتها باز گرداند:
-میدونی کیت کجاست؟
هانا با صدای گرفته و خواب آلودی زمزمه کرد:
-نزدیکای چهار صبح، تلفنش زنگ خورد... خواهرش فوت کرده، عمه هم مرخصش کرد که بتونه به مراسم خواهرش برسه!
عمه؟

سوهیونگ باز گشته بود؟
بی توجه به دستهایش که مقابل کابینت و در چند سانتی از پاکت غلات صبحانه ی او متوقف شده بود، به سویش چرخید:
-مگه سوهیونگ برگشته؟!
-درسته، برگشتم!
با گره خوردن صدای زنانه ی او میان جمله اش، لبهایش را بر هم فشرد و ناسزایی زیر لب گفت، میدانست در کمتر از دقایقی دیگر  رگباری از ناسزاهای زنانه ی او گریبانش را میگیرد.
سوهیونگ در بحث با او، بیش از حد موفق و البته... دیکتاتور بود!
غلات را بیرون کشید و درحالیکه آن را میان انگشتهایش میفشرد، قدمهایش را به سوی یخچال کشید:
-کِی برگشتی؟!
-ساعت چهار و نیم صبح؛ وقتی هانا از تنهایی‌ روی مبل مچاله شده بود و کیت با اشکهاش به ناچار براش داستان میخوند!

بطری شیر را بیرون کشید و درحالیکه آنها را روی میز قرار میداد، بالاخره نگاهش را به سوهیونگی دوخت که دست به سینه، پشت صندلی هانا خیره به او مانده بود:
-سوهیونگ... لطفا!
-کیم... کی میخوای یاد بگیری اون کار کوفتیت رو از زندگی کوفتی ترت جدا کنی؟!
جواب کوبنده ای را مقابل جمله ی او داشت، اما هانا با نگاهی کلافه پشت میز نشسته بود، نمیتوانست مقابل او جمله اش را بیان کند!
هانا گناهی نداشت که شاهد بحث پدر و عمه اش باشد آن هم در صبحی که به مدرسه ختم میشد!
لبخند کمرنگ و کجی زد و درحالیکه نگاهش را از نگاه پر سوال خواهرش میگرفت قدمهایش را به سوی سینک کشید و اینبار ظرف بزرگ و گودی را همراه با قاشق برداشت:
-صبحونه چی میخوری سوهیونگ؟

سوهیونگ پوزخند بی صدایی از گستاخی او زد و درحالیکه قدمهای خونسردش را با صدای پاشنه ی کفش هایش به داخل آشپزخانه میکشید زمزمه کرد:
-خودم از پسش بر میام، پس تو بگو افسر کیم... چی میخوری؟!
نگاهی به چهره ی زیبای خواهرش انداخت، اطراف چشمهایش چین افتاده بود!
زمانه با آنها بی رحمانه تا میکرد!
درحالیکه قدمهایش را از او فاصله میداد و به سوی میز میکشید زمزمه کرد:
-قهوه ام رو...
و به محض اتمام جمله اش درحالیکه بطری شیر را از روی میز به دست میگرفت آن را روی ظرف سرازیر کرد:
-تو هم بهتره صبحونت رو زودتر بخوری... کارهای زیادی داریم وکیل کیم!

غلات صبحانه را داخل ظرف و شیر ریخت و قاشق را با شدت میان ظرف فرو کرد:
-هم باید اطلاعاتی رو بدی و هم اطلاعاتی رو بگیری!
با پیچیدن صدای پوزخند خشک خواهرش، بی اراده کنج لبش به بالا کشیده شد و فنجان قهوه اش را میان دستش گرفت؛ درحالیکه با دست آزادش ظرف غلات را به سوی هانا بر روی میز هل میداد، قدمهایش را به سوی او کشید و بوسه ای پدرانه و خالص بر روی موهایش کاشت:
-چون صبحونه ی امروز با من بود، قدر این روز فوق العاده رو بدون!
-دیدم زحمت زیادی براش کشیدی، حتما همینطوره...
بی توجه به لحن پر پوزخند دختر سرکشش، لبخند دندان نمایی زد و درحالیکه فنجان قهوه اش را میان انگشتهایش میفشرد، نیم نگاهی به خواهرش انداخت، خواهری که بدون شک برای آن صبح پنکیک را انتخاب کرده بود:

-بعد از خوردن صبحونت، لطفا به اتاق کار بیا... باید باهات حرف بزنم!
سوهیونک بی آنکه به سویش بچرخد، طره ای از موهایش را پشت گوش انداخت و با لحنی خنثی زمزمه کرد:
-نظرت چیه اول لباسهات رو بپوشی، پدرِ نمونه؟!
پلکهایش را بر هم فشرد و درحالیکه سعی در کنترل لبخند عمیقش را داشت، نوازش کوتاه دیگری را به موهای دخترش هدیه داد:
-هانا تو هم بعد صبحونت سریع حاضر شو.‌.. امروز خودم میبرمت!
با اتمام جمله اش، نگاهی به آن دو انداخت، آن زندگی یکنواخت ادامه داشت!
با لبخندی پر رضایت قهوه اش را به لبهایش نزدیک کرد، قهوه ای که حالا سرد شده بود...
بدون شک روزی پر استرس انتظارش را میکشید!

.
.
.
(۰۷:۴۰ - زندان ایالتی نیویورک؛ گری‌سی)

-هی... رئیس‌زاده ی بند هشتم؟
درحالیکه نگاهش را از چهره ی فرو پاشیده و موهای خیس از آبش میگرفت بی توجه به لحن پر طعنه ی جیمز، مشتی از آب را بر صورتش پاشید و دستی بر چهره ی تازه اصلاح شده اش کشید.
-وقتشه!
با پیچیدن جمله اش،  از داخل آینه نگاهی به او انداخت و بالاخره به سویش چرخید؛
-قبلش باید پدربزرگم رو...
-واقعا فکر میکنی قراره آزاد شی؟!

جیمز خنده ی بلندی کرد و بی توجه به نگاه نا امید و مات شده ی او  قدمی به جلو برداشت:
-زود باش راه بیفت رئیس... باید قبل از ساعت نُه حاضر باشی!
با پیچیدن جمله ی او با قلبی فشرده شده و نگران از پدربزرگی‌ که در بند زیرین به اسارت درآمده بود، قدمهایش را به سوی جیمز کشید و نگاه مرددش را به سوی سلولش بازگرداند، سلولی که حالا خالی از حضور جیونگ بود!
همراه با جیمز قدم برداشت:
-اگر حکمشون مثبت باشه، همین امروز آزاد میشم؟
جیمز پوزخند صداداری زد و با دست  به راهروی سمت چپ اشاره کرد:
-نه، برمیگردی وسایلت رو جمع میکنی و با اون پدربزرگ مردنیت خداحافظی میکنی!
مردنی؟

اگر روز دادگاهش نبود بدون شک طوری در دهان او میکوبید که نامش را هم فراموش کند!
پوزخند تلخی زد و درحالیکه همراه با قدم های او به داخل راهروی تاریک میپیچید زمزمه کرد:
-اگر دندونات رو توی دهنت خورد نمیکنم برای...
-تند نرو جئون، فراموش نکن داری با چه جایگاهی حرف میزنی!
حق با او بود...
جیمز از مقام های بالای زندان بود، یک نگهبان که با نفوذ زیادش، غیر عادی به نظر میرسید!
چگونه یک نگهبان ساده به آن جایگاه از احترام میرسید که سایرین از او هراس داشته باشند؟!
قدمهایش مقابل دری که جیمز مقابلش متوقف شده بود، متوقف شدند و در کسری از ثانیه در توسط کلید او باز شد.
-برو تو جئون!

نگاهی پر تردید به او انداخت و پیش از او، قدمهایش را به داخل اتاق کشید؛ اتاق بزرگی که اشباع شده از پرونده و عکسهایی چسبیده به دیوار بود.
-کلید برق کنارته... میتونی روشنش کنی تا بهتر سرک بکشی!
پوزخندی به جمله ی او زد و درحالیکه با آرنجش به کلید برق ضربه میزد،‌ نگاهش را اطراف اتاقی که حالا روشن شده بود چرخاند.
خاک گرفته بود، به حق که سالها بود تمیز نشده بود:
-پس توی این سگدونی زندگی میکنی؟
-زندگی نمیکنم، وقت میگذرونم!
خنده ی کوتاهی کرد و قدمهایش را به سوی میز وسط اتاق کشید، انگشتهای سرکشش روی چوب آن کشیده شدند و نگاهی به خاک روی انگشتهایش انداخت:
-حداقل تمیزش کن.
-وقت برای این حرفها نداریم حرومزاده...

جیمز با اتمام جمله اش قدمهایش را به سوی آویز لباس کنار اتاق کشید و درحالیکه کاور مشکی رنگی را بیرون میکشید آن را به سوی جونگکوک گرفت:
-لباسهاته، ظاهرا اون شیفته ی عاشق برات خریده!

"شیفته ی عاشق؟
شنیدنش هم، تپش بود!"
آب دهانش را فرو داد و با نگاهی گیج و پر سوال قدمهایش را به سوی مرد غربی کشید، درحالیکه نگاهی به کاور مشکی رنگ لباس میان دستهای او می انداخت زمزمه کرد:
-شیفته ی عاشق کدوم حرومزاده ایه؟!
-این حماقتت رو نشنیده میگیرم رئیس بند هشتم، میدونم نمیخوای قبولش کنی!

پلکهایش را بر هم فشرد و درحالیکه با قلبی تپنده، کاور را از میان دست جیمز بیرون میکشید، قدمهایش را به سوی کاناپه ی یشمی رنگ گوشه ی اتاق کشید.
-عجله کن جئون، وقت زیادی نداریم!
با کلافگی و استرسی مشهود سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد و درحالیکه نگاهی به او می انداخت زمزمه کرد:
-خوشحال میشم اگر منو توی این خوکدونیت تنها بذاری!
-جئون... فقط اون کوفتی رو بپوش، نگران نباش قرار نیست با دارایی های کیم، تحریک شم!
دارایی؟!
حرف از تعلقات میزد؟ کدام دارایی و تعلق؟!
ناسزایی زیر لب نثار جیمز کرد و درحالیکه کاور را روی کاناپه می انداخت، انگشتهایش به قصد عریان شدن به سوی دکمه هایش خزیدند...

میدانست که امکان نداشت جیمز او را با آن حجم از اطلاعات و پرونده در اتاقش تنها بگذارد!
زبانش را بر لب پایینش کشید و درحالیکه به لباس پنهان شده میان کاور خیره میماند، زمزمه کرد:
-کِی این لباس رو به دستت رسونده؟
-فراموش نکن اینجا زمانی میتونی دهنت رو باز کنی که ازت سوال شه!
پلکهایش را بر هم فشرد و درحالیکه پیراهنش را بیرون میکشید، با رکابی اش به سوی جیمز و نگاه سرکشش چرخید:
-کِی... این لباس رو به دستت رسونده؟!
جیمز دستی به ریشهای نسبتا کوتاهش کشید:
-نزدیکای ساعت هشت دیشب، چیه قلبت به صدا درومده؟!
پس در فاصله ی بین ملاقات و آن باشگاه، به خرید رفته بود؟
نفس حبس شده اش را رها کرد و باز هم نگاهش روی لباس چرخید.

باید شکرگزار او میبود، ظاهرا تهیونگ تمام تلاشش را برای جلب رضایت او کرده بود!
با یک حرکت، پشت به جیمز رکابی اش را بیرون کشید و با بدنی نیمه عریان بی توجه به نگاه خیره ی او بر تتوهایش، روی کاور خم شد، درحالیکه زیپش را باز میکرد با کنجکاوی و نگاهی مشتاق، نیم نگاهی به داخلش انداخت...
کت و شلواری خاکستری، اتو خورده به همراه پیراهنی سفید رنگ و کرواتی که آویزانش بود!
"در یک واژه، جونگکوک در میان تپش های کر کننده ی قلبش فرو رفته بود!"

با گذشت ده سال حبس، آن اولین باری بود که از کسی هدیه میگرفت.
آب دهانش را فرو داد و بی توجه به حجم عظیمی از هجوم احساسات به وجودش، نفسش را رها کرد.
-عجله کن جئون!

سرش را به نشانه ی تفهیم تکان داد و درحالیکه لباسها را به همراه چوب لباسیَش بیرون میکشید، نگاهی به سر تا پای آن انداخت...
"به حق که آن مرد زاده شده بود تا صدای تپش های قلب پسر کوچکتر، گوشهایش را پاره کند!"
با ملاحظه پیراهن سفید رنگ را از گره ی چوب لباسی آزاد کرد و نگاهی به آن انداخت.
سفید...
رنگی که سالها بود به تن ندیده بود، آن دلشوره ی عجیب دوست داشتنی چه بود که با تلخی گلویش را میفشرد؟
گویا آن مرد با کفشهایش پا بر گلوی او گذاشته بود...
با حسی مملو از غمِ خاکستری، پیراهن سفید رنگ را بر تن کرد و اتیکت آویز شده از آستینش را جدا کرد!
-جئون... اگر آزاد شی میخوای چی کار کنی؟

بی توجه به جمله ی جیمز پوزخند تلخی زد و انگشتهایش مشغول به بستن دکمه هایش شدند:
-تو بودی چیکار میکردی... جولیان؟!
-فرار میکردم!
جمله اش کافی بود تا برای لحظه ای انگشتهای جونگکوک مقابل دکمه ی یقه اش متوقف شوند.
فرار؟!
از چیزی بو برده بود و یا تنها ذهنیتش را بیان کرده بود؟
با احتیاط خنده ی کوتاهی کرد و بی توجه به قدمهای نزدیک شده ی جیمز از گوشه ی اتاق به سویش زمزمه کرد:
-هنوز اونقدر احمق نشدم نگهبان!
به محض اتمام جمله اش درحالیکه روی زانوهایش خم میشد مشغول به باز کردن بند پوتین هایش شد و همان به جیمز اجازه ی متوقف شدن قدمهایش، درست مقابل پوتین های جونگکوک

را داد، آنگونه که نگاهش به سوی پوتین های واکس خورده ی او کشیده شود!
-احمق نشدی جئون... اما بی چاره... چرا!
منظورش از آن حرفها چه بود؟
نمک بر زخم هایش میپاشید و زخم هایی تازه بر جا می‌گذاشت؟
یا به دنبال بیرون کشیدن اطلاعات از میان زبان او بود؟
آب دهانش را فرو داد و درحالیکه کمرش را صاف میکرد، پوتین هایش را بدون دخالت دستهایش از پا بیرون کشید و نگاهش را به او دوخت:
-با این حرفهات میخوای به چی برسی؟!
-هیچ جا جئون... فقط برام سوال بود.
بی توجه به نزدیکی او، درحالیکه شلوار پرتقالی اش را پایین میکشید و نگاهش را پایین می انداخت لب زد:
-هر زندانی تشنه ی آزادیه، قطعا زنده موندن اون بیرون برام اونقدری ارزش داره که با فرار به بادش ندم!

با پیچیدن صدای پوزخند جیمز، لبهایش را بر هم فشرد و شلوار خاکستری رنگ را از روی کاناپه برداشت:
-نمیخواد نگران فرار من باشی حروم...
-نگران فرارت نیستم رئیس!
شلوار را بر تن کرد و درحالیکه خیره به پاهای کشیده اش میماند زیپش را بالا کشید.
جیمز با پوزخند، قدمی از او فاصله گرفت و به سوی قفسه ها بازگشت:
-راستی اون افسر، این جعبه رو هم برای تو آورده!
همراه با جعبه ی نسبتا بزرگ مشکی رنگ، به سوی جونگکوک قدم برداشت...
"جونگکوکی که حالا جز در نارنجی، زیباتر به نظر میرسید!"
نیم نگاهی به جعبه ی میان دستهای او انداخت، چه داخلش بود؟
یک جفت کفش؟!

بی اراده و ناخواسته لبخند تلخی مهمان لبهایش شد، بدون شک قبل از دادگاه از شدت هیجان برای کارهای تهیونگ، میمرد!
آب دهانش را فرو داد و با قدمی برهنه، خودش را به جیمز رساند، درحالیکه جعبه ی نسبتا سنگین را از میان دستهایش بیرون میکشید، نگاهی به نوشته ی روی جعبه انداخت و بی توجه به برندی که خودنمایی میکرد، قدمهایش را به سمت میز دفن شده در زیر گرد و خاک کشید.
نفس عمیقی کشید و درحالیکه سعی در تثبیت آرامش وجودش داشت، با تردید در جعبه را باز کرد...
درست حدس میزد!
کفش بود، یک جفت کفش رسمی براق و مردانه و البته جعبه ی کوچکتری که داخلش قرار گرفته بود!
به چه حقارتی رسیده بود که افسر زاده برایش لباس میخرید؟!
پوزخند کمرنگی زد و درحالیکه یکی از کفش ها را مقابل نگاهش بالا می‌آورد زبانش را بر لبش کشید.
بد به نظر نمیرسید!

تهیونگ در انتخاب کفش تلاش بیشتری کرده بود، تا یک دست کت و شلوار خاکستری!
کفش ها را بر زمین گذاشت و درحالیکه بی توجه به نگاه خیره و پر لبخند جیمز، آنها را میپوشید زمزمه کرد:
-میتونم بپرسم به چه کوفتی زل زدی؟!
-تو... جئون!
پلکهایش را بر هم فشرد و نگاهش را داخل جعبه بازگرداند، جعبه ی کوچکتر متعلق به برندی از ادکلن بود، همان کافی بود تا صدای تپش های قلبش باز هم او را شرمنده کند!
درحالیکه جعبه ی کوچکتر را بیرون میکشید با گره خوردن نگاهش به کاغذ کوچک انتهای جعبه، ناخواسته چیزی میان قلبش فرو ریخت!
جعبه ی عطر را با دقت روی میز قرار داد و کاغذ کوچک را همراه با انگشتهایش بالا آورد.
دست خط او بود...

دست خط کیم تهیونگ...
دست خط زیبای آن افسرزاده!

"متاسفم اما وقت بیشتری برای خرید نداشتم؛ لطفا لباسها رو بپوش، بدون تردید برازنده ی تنت هستن، کفش رو سایز پای خودم گرفتم پس امیدوارم برات بزرگ نباشه و بابت عطر میدونم که دوسش داری... رئیس!"
مگر یک نوشته چقدر ملموس بود که بتواند صدای او را تداعی کند؛ آنگونه واضح که حالا تپش های قلبش را در نقطه ای درست کنار گوشهایش احساس کند!
گوشهایش داغ شده بود؟ برای چه؟!
آب دهانش را فرو داد و بی خبر از لبخند احمقانه و نیش بازش، نوشته را تا کرد و داخل جعبه باز گرداند.
بی آنکه صدایش را بشنود صدایش را شنیده بود؛ آنگونه که حضورش را هم حس کند، اما افسوس که تهیونگی در آن اتاق حضور نداشت.

قدمهایش بی توجه به ادکلن باز نشده، به سوی کاناپه کشیده شدند و بالاخره کت خاکستری رنگ را میان دست هایش فشرد!

-اون دلباخته برات نامه هم گذاشته؟
با پیچیدن صدای خنده ی او نیم نگاهی عصبی نثارش کرد، افسوس که از لرزش قلبش صدایش به ارتعاش افتاده بود، اگر نه با یک جمله صدای او را میبرید!
با تعللی طولانی و خیره به کت میان دستهایش با گره خوردن نگاهش به کروات افتاده کف کاور، کت را رها کرد و درحالیکه به سوی جیمز میچرخید زمزمه کرد:
-اینجا آینه نداره؟
-اوه شرمندتم رئیس جئون...
از لحن پر تمسخر او، زبانش را با حرص میان دهانش چرخاند و کروات طرح دار مشکی را میان دستهایش فشرد.
دردناک بود!

"گذر زمانه گلویش را فشرده بود و حالا او با کرواتی تنها مانده بود که گره زدنش را فراموش کرده بود!

همان افکار کافی بودند تا به ناگه احساس پوچی نصیبش شود و معلق مانده میان صحرایی از شن باشد که با بی رحمی زیر پاهایش را خالی میکرد..."
بیش از ده سال گذشته بود، تا بریاد داشت گره ی کرواتش به دست پدرش صورت میگرفت و حالا عجیب او تنها مانده بود!
آب دهانش را با وجودی گس شده فرو داد و با پوزخند کج و تلخش، به ناچار به سوی جیمز چرخید:
-گره ی کوفتیش رو... یادم نمیاد.
پوزخند روی لبهای جیمز رفته رفته محو شد و با نگاهی مات شده خیره به کروات میان دستهای او ماند.
"گویا دلِ آن بیرحمِ وقیح هم، به حالش سوخته بود!"
جیمز سرفه ی کوتاهی کرد و با دو قدم مقابل او قرار گرفت:

-امیدوار بودم اولین کرواتی که میبندم، حداقل برای تو نباشه!
بی اراده خنده ی کوتاهی به جمله ی او کرد و کروات را به سویش گرفت:
-این که کروات من رو ببندی، از معجزه هاییه که مسیح پیش روت گذاشته جولیان!
جیمز کروات را از میان انگشتهای او بیرون کشید و درحالیکه دور گردنش میپیچید، خیره به گلوی او خنده ی کوتاهی کرد:
-میخوام بهت یه چیزی بگم جئون...
گره ای را همراه با چهار انگشتش شکل داد و از آن فاصله ی نزدیک نیم نگاهی به چشم های خیره ی جونگکوک انداخت:
-میدونم داری به فرار فکر میکنی...
جمله اش کافی بود تا ناخواسته نفس پسر کوچکتر حبس شود، پس بو برده بود!
درحالیکه گره ی کروات را مرتب میکرد ادامه داد:

-میدونم جونهو ازت خواسته فرار کنی... و میدونم چقدر شوکه شدی!
نیشخند واضحی زد و درحالیکه گره ی کروات او را محکم میکرد جمله اش رد داغی بر روی صورتش باقی گذاشت:
-باید فرار کنی... و من... هوات رو دارم!

ناباور از جمله ی او آب دهانش را فرو داد و جیمز با مرتب کردن یقه ی او، گره ی کرواتش را رها کرد:
-تموم شد... کاش آینه ای بود تا خودت رو میدیدی بچه!
اما جونگکوک نمیشنید‌..
جونگکوک در میان جمله ی او فرو رفته بود!
جیمز از کجا میدانست؟
میخواست او را فراری دهد؟!
قدمی به عقب برداشت و خیره به مرد بزرگی ماند که قدمهای بلندش را به سوی خروجی اتاق میکشید:

-عجله کن، کتت رو بپوش و عطرت رو بزن حتما اون مرد میپسنده...
در را با صدای اندکی باز کرد و درحالیکه از دید او ناپدید میشد جمله اش را بست:
-وقتی برامون نمونده، احتمالا شاهدت تا الان حاضر و آماده توی ون منتظرته..!
.
.
.

(دادگستری نیویورک؛ ۰۹:۳۰ صبح - سی دقیقه تا دادگاه)

توقف ماشین کافی بود تا هرآنچه در میان قلبش دفن کرده بود، به یکباره و در یک لحظه فرو بریزد!

گویا با متوقف شدن آن ون، قلبش هم به توقف کشانده شده بود و حالا تپشهای ترسیده و پر آشوبی بود که ندا از رسیدنش به انتهای خط را میداد!
آب دهانش را فرو داد و پلکهایش با امیدی نا امید بر هم فرود آمدند...
دعا میکرد؟!
به درگاه چه کسی؟!

نمیدانست؛ پلکهایش را بسته بود و فکش را منقبض کرده بود تا بلکه بتواند کمی آرام شود "اما افسوس که هرچه بیشتر نفس میکشید بیشتر خفه میشد!"
-جئون... حالت خوبه؟
با پیچیدن صدای آرام یانجون، درست از کنارش، بی آنکه پلکهای لرزش گرفته اش را باز کند سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد و در اوج هراس قلبش، دَرِ ون با صدای اندکی باز شد!

باز شدن در و هجوم نور به داخل ون کافی بود تا نفسش را با صدای کشداری رها کند و نگاهش را به تصویر رو به رویش بدوزد!
تصویری که سالها بود از نگاهش دریغ شده بود...
خیابانها...
گیاهان...
"و البته انسانهایی که انسان به نظر میرسیدند؛ نه مجرمانی حامل جرم!"

-وقتشه تکون بخورید!
با پیچیدن صدای نگهبان مقابلشان، آب دهانش را فرو داد و درحالیکه نگاهی به یانجون می انداخت زمزمه کرد:
-یانجون...
-میدونم جئون، نگران هیچ‌ کوفتی نباش!
نگران نبود، تنها میخواست که او هم نگران نباشد...

پلکهایش را بر هم فشرد و بالاخره آن واژه ی نفرین شده را بر زبان آورد:
-ممنونم.
یانجون لبخند کمرنگی زد و درحالیکه از روی صندلی کنده میشد لب زد:
-میدونی که این کار رو برای تو نمیکنم رئیس!
یانجونِ نارنجی پوش به محض اتمام جمله اش همراه با نگهبان از ون خارج شد و حالا تنها جونگکوکی مانده بود که برای رهایی نفس هایش در تقلا بود!
حال زمان آن نبود که نفسهایش را از دست دهد...

پس برای چه سنگین شده بود؟
نفس هایش را بریده رها کرد و درحالیکه به نگهبان منتظر مقابلش چشم میدوخت، از روی صندلی بلند شد و با حالتی خمیده، همراه با او از آن ون نفرین شده پیاده شد!

"دردناک آن بود که حتی بیرون از زندان هم، تنها تر از تنها بود!"
بی توجه به دستهای کم حرارتی که مقابل پاهایش به اسارت دستبند درآمده بودند نگاه پر انتظارش را اطراف خیابانی چرخاند که سالها بود آرزوی دوباره دیدنش را داشت، اما حالا عجیب در میان خیابانی که آرزویش بود به دنبال یک نفر میگشت...
خبری از آن افسرزاده نبود، از آمدن پشیمان شده بود؟

-نمیخوای تکون بخوری؟
با پیچیدن صدای بم نگهبان درشت اندام سیاه پوست و به ناچار قدمهایش را به جلو کشید و بی توجه به نگاه سنگین مردم، آب دهانش را فرو داد.
از آن نگاه های پر ترحم بیزار بود!
از آنکه بی شناخت قضاوت میشد!

دستهایش مشت شدند و با قدمهایی که به سوی آن ساختمان بزرگ و سفید رنگ میکشید، نفسهای بریده و پر التماسش را رها کرد.
در میان نگاه ها، نگاهی آشنا بود...

آنقدر که وجودش را میسوزاند و او را وادار به بالا کشیدن نگاهش میکرد، با تعلل نگاهش را بالا کشید و همان کافی بود تا اگر نفسی برای رهایی داشت، آن هم گرفته شود!
تهیونگ بود!
مجذوب کننده تر از همیشه...
درحالیکه از سیگارش کام میگرفت با فاصله ای نسبتا زیاد، خیره به او مانده بود!
خیره و آنچنان سوزاننده که بعید میدانست ذوب نشده باشد!
بی اغراق تمام سرمای وجودش با نگاه گرم او سرکوب شده بود...

بی توجه به صدای قلبش باز هم به ناچار همراه با نگهبان به سوی ساختمان کشیده شد!

با گره خوردن نگاه پسر کوچکتر میان نگاهش، درحالیکه سعی در سرکوب سرکشیهای قلبش را داشت، کام عمیقی از سیگارش گرفت؛ فراموش کرده بود که او چه کسی بود؟
"جونگکوک؛ رئیس زاده ی بند هشتم...
آن زیبای بی وصف، در لباسی فارغ از نارنجی!
مگر میشد خیره به او بماند و شرمنده ی قلبش نشود؟!
جونگکوک در لباسهای "پرتقالی" رنگش، قلبش را ربوده بود و حالا چطور تضمین میکرد که نگاهش برای او در "خاکستری" نمیرد؟!"
زیبا شده بود، آن قدر که نتواند قدم برداشتنش به سوی او را کنترل کند!
جونگکوک را در آن لباس ها با دستبند به کجا میبردند؟

به چه حقی به او دستبند زده بودند، با کدام قانون بی قانونی؟
درحالیکه خیره به نگاه پایین افتاده ی او مانده بود، سیگارش را نیمه بر زمین انداخت و قدمهای بلند و مصممش را به سوی او برداشت، در چند قدمی از نگهبان سیاهپوست متوقف شد و با صدایی رسا گفت:
-صبر کن!
نگهبان متوقف شد و با نگاهی خنثی به سویش چرخید؛ آنگونه که اگر حرفی را از تهیونگ نمیشنید هر دویشان را آتش میزد!

نگاهی به نگاه پر سوال او انداخت و درحالیکه نفسهایش را صاف میکرد، کارت شناسایی اش را از جیب کت مشکی رنگش بیرون کشید و مقابل نگاه خیره ی او بالا اورد!
همان کافی بود تا نگهبان با چشمهایی گیج شده و صدایی قاطعانه ادای احترامی نظامی کند:
-قربان!

سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و درحالیکه قدم دیگری به سوی آنها برمیداشت بی خبر از نگاه خیره و در شوک فرو رفته ی جونگکوک گفت:
-آزاد؛ باید با متهم صحبت کنم!
نگهبان از حالت نظامی خارج شد و نگاهی به چهره ی مصمم او انداخت:
-جسارته قربان اما فقط چند دقیقه...
پلکهایش را بر هم فشرد و با اشاره ی دست او را وادار به دور شدن کرد، نفس عمیقی کشید و درحالیکه با لبخندی پهن شده خیره به نگاه ثابت جونگکوک میماند، کارتش را میان جیبش بازگرداند:
-جونگ...
-قربان..؟
آب دهانش را فرو داد و با دقت بیشتری نگاهش را میان اجزای چهره ی او چرخاند؛ زیبا بود و گفتنش کافی بود!

اگر کسی از صدای قلبش با خبر میشد بعید میدانست که شک به پرستش جونگکوک توسط او نکند!
موهایش مرتب تر از همیشه به کنار هل داده شده بودند و چند تار آویز شده مقابل نگاهش او را ستودنی تر از قبل جلوه میداد، پوستش در زیر نور آفتاب به رنگ مهتاب درآمده بود و آن تناقض چشمگیر بیشتر از حد تحمل قلبش بود...
نگاهش در میان مردمکهایی که حالا با وجود آفتاب، روشنتر از همیشه به چشم می آمدند، غرق شد و لبهایش بی اختیار گشوده شدند:
-زیبا شدی!

چگونه بر زبان آورده بود؟!
ای کاش میدانست...
ای کاش صدای سقوط قلب پسر کوچکتر را میشنید، ای کاش میدانست با آن جمله ی بی مقدمه چه آشوبی درونش به پا کرده بود!

اما او زیبا شده بود، زیبا تر از همیشه و آن چیزی نبود که بخواهد بر زبان نیاورد!
با تکان خوردن سیب گلوی جونگکوک درحالیکه نفس سنگین شده اش را رها میکرد نگاهش را از چشمهای براق او به پایین تر و لبهایش سوق داد؛ لبهایی که شب گذشته هم آغوش لبهای نیازمندش شده بود!
نمیدانست با خیره ماندن به آن، وسوسه ی بوسیدن دوباره اش میشود؟!
با یادآوری موقعیتشان نگاه خیره اش را به چشمهایش بازگرداند:
-قراره این دادگاه به نفع ما تموم شه، برای آزادیت هم که شده کاری رو بکن که خرابی به بار نیاره.

صدای تهیونگ را میشنید، اما میان چهره اش دفن شده بود، گویا تنها ابهام بود و ابهام، تنها حرکت لبهایی بود که هنوز هم داغی اش بر لبهایش به جای مانده بود، نفس گرفته اش را رها کرد:

-طبق برنامه پیش میریم.
-استرس نداشته باش...
داشت، گویا تا دقایقی دیگر وجودش را هم بالا می‌آورد!
با پوزخندی مضطرب سرش را به مثبت تکان داد و با پیچیدن صدای قدمهایی نزدیک شده، ناخودآگاه گوشهایش تیز شدند، صدای پاشنه های کفشی زنانه بود!
-جئون... هنوز اینجایی؟
هه جین، وکیلی که حالا برای تاخیرش به نفس نفس افتاده بود و درحالیکه کمی روی زانوهایش خم شده بود سعی در رهایی نفس های سخت و پر شدتش را داشت، گویا به محض پیاده شدنش از ماشین به سوی آنها دویده بود!

به سوی آن زن چرخید.
همچون همیشه، دلربا و فریبنده...

موهای نسبتا کوتاه و بلوندش را مرتب میکرد و رژلب زرشکی رنگش بر روی لبهایش خودنمایی!
-اوه باز پرس...
هه جین تعظیم کوتاهی کرد و همان کافی بود کنج لبهای جونگکوک بالا کشیده شود!
بازپرس..؟!
تهیونگ لبخند کمرنگی زد و سرش را به نشانه ی احترام تکان داد:
-پس میسپرمت به...وکیل آن!
-امیدوارم همه چیز رو باهم چک کرده باشید!

با پیچیدن صدای وکیل جونگکوک، لبخند پر رنگی زد و زمزمه وار پرسید:
-شاهد کجاست؟!
-بردنش تو.

سرش را به مثبت تکان داد و نگاهش را به سوی هه‌جین کشید:
-خانم آن، بهتره شما به جایگاهتون برید، آقای جئون هم همراه با نگهبان میاد.
هه جین متقابلا لبخند زد و با نگاهی نگران شده و خیره به جونگکوک زمزمه کرد:
-امیدوارم سرت رو به باد...
-برو تو هه جین!
با پیچیدن صدای مصمم جونگکوک، سرش را با تاسف تکان داد و درحالیکه موهایش را همراه با ناخنهای بلند و مشکی رنگش به پشت گوشهایش هدایت میکرد، لب زد:
-تو باید حبس ابد میخوردی...
و به محض اتمام جمله اش با قدمهای پر صدایش راهی ساختمان مقابلشان شد.
-وکیلت دوسِت داره!

متعجب از جمله ی تهیونگ نگاهش را از دور شدن هه‌جین گرفت و به او داد...
اویی که خیره ماندن به چهره ی مصمم اش تنها تپش بود و تپش بود و تپش!
-خب؟ هر وکیلی موکلش رو دوست داره، مخصوصا اگه ده سال درگیر پروندش باشه!
حاضر جوابی جونگکوک را دوست داشت، در میانش زندگی نهفته بود...
ده سال، یک عمر بود و به حق که آن رئیس زاده پشت میله ها پیر شده بود!
آب دهانش را فرو داد و درحالیکه فاصله ی میانیشان را میبست زمزمه وار و محتاطانه لب زد:
-دوباره تکرار میکنم جونگکوک، کشیش مرده، فقط یک وکیل برای دفاع ازش توی اون خراب شدست...
نگاهش را به نگاه سرکش شده ی جونگکوک دوخت و ادامه داد:

-هیچ شاهدی برای قتلی که کردی نیست، هیچ شاهدی جونگکوک و این برگ برنده ی توعه!
مکث کوتاهی کرد و فاصله ی میانشان را اندکی کمتر کرد و صدایش را پایین آورد:
-من شهادت میدم که دیر رسیدم و تو بالای سر جنازه بودی، پس من هیچ کوفتی از اون قتل ندیدم!
بی توجه به دروغی که گلوی هر دو را میفشرد فاصله ی میانیشان را به حداقل رساند و لبهایش را به گوش پسر کوچکتر نزدیک کرد:
-یانجون شهادت میده که اون کشیش یه متجاوز بوده و بر خلاف قسمهای خوردش یه حرومزادست، اون کشیش سیلفیس داشته و حتی جنازش توسط خونوادش هم پس زده شده... جونگکوک، برگ برنده دست ماست، اون کثافت هیچ شانسی برای برد نداره!
امیدوار بود که آنطور باشد...
در واقع باید میبود!

با اتمام جمله اش لبهایش را بیش از پیش به گوش داغ شده ی جونگکوک نزدیک کرد و درحالیکه با نگاه تیزش اطراف را
میپایید، دست سرکشش به آرامی به دور دستهای زنجیر شده ی
جونگکوک حلقه شد و لبهای تشنه اش بر روی لاله ی داغ گوش او خزید:
-پس باید به دستش بیاریم!
با احساس شدت گرفتن نفسهای جونگکوک و هم ریتم شدنش با شدت نفسهایش، لبخند پر رضایتی زد و گره ی دستهای او را بیش از پیش فشرد، با گستاخی بر نرمه ی گوشش زمزمه کرد:
-و فراموش کردم که بگم...
نفس عمیقی کشید و با اطمینان از پر شدن وجودش از عطر او، ادامه داد:
-توی این لباسها و این قیافه... بوسیدنی شدی، رئیس!
کافی بود...
دیگر کافی بود!

آن گستاخ وقیح برای قلب بی شرمش کافی بود!
قبل از هر عکس العملی از سوی وجود منجمد شده اش، تنها بوسه ی نرم و سرکشی بود که درست میان لاله ی گوشش کوبیده شد و تهیونگ لبخند بر لبی که با وقاحت سرش را عقب کشید:
-بهتره قبل از من بری داخل جئون... وقتی باقی نمونده!

"و داغی مهر لبهای تو، امضا بر زیر همان سندی بود که مقدمه اش آغاز زندگیمان بود!"
.
.
.

(دادگستری نیویورک بخش دادسرا - ۰۹:۵۵)

قلبش میان دهانش به تپیدن افتاده بود و حالا سکوت خفه شده ی آن سالن خوفناک راه نفسهایش را در تنگنا میفشرد...
نیم نگاهی به نیمرخ پر ظرافت هه جین انداخت، نفسهای او هم با تندی رها میشدند و عرق براقی از گوشه ی شقیقه هایش خودنمایی میکرد، گویا آن وکیل کاربلند هم به شک و تردید افتاده بود!

تا بر یاد داشت آن زن مسلط تر از سر خوردن عرق سرد بر شقیقه هایش بود، پس چرا حالا آنگونه گلویش به نبض افتاده بود و نگاه متزلزلش را به او نمیداد؟!
نگاهش را از نیمرخ او گرفت و قبل از کوچکترین عکس العمل دیگری از سویش، دست پر حرارت و آشنایی از نیمکت های ردیف پشت، گره ی شانه اش شد!

بدون شک صاحب آن دست را میشناخت، همان تهیونگی که با حالی ناخوش تر از او، پشتش در جایگاهش قرار گرفته بود و سعی در منظم و یکسان کردن نفسهایش را در کنار او داشت!
-جئون... اگر توی جواب سوالی گیر کردی، درخواست استراحت بده!
نفسش را بریده رها کرد و درحالیکه نیمرخ مجذوب کننده اش را به سوی تهیونگ میچرخاند، بی آنکه بتواند نگاهش را به او دهد زمزمه وار لب زد:
-جواب بی هوایی نمیدم افسر!

افسر؟
با کامی تلخ شده، آب دهانش را فرو داد و بی توجه به فکی که منقبض شده بود فشار اطمینان بخشی را به سرشانه ی پسر کوچکتر وارد کرد؛ جونگکوک هوشیار و باهوش بود!

چه میشد اگر ذره ای به او اعتماد میکرد؟!
نگاهش را اطراف چرخاند، یانجون در ریف دوم و نیمکت های کناری با پوشش نارنجی اش جایگرفته بود و افرادی که ناشناس به نظر میرسیدند!
نفس حبس شده اش را رها کرد، اگر آن حالِ او بود وای بر حال جونگکوکی که احتمالا تا آن دقایق وجودش را هم بالا آورده بود!
با ورود پر صدا و غرق شده در اشک پیرزنی که به احتمال زیاد مادر آن کشیش بود، نگاهش به سوی در ورودی کشانه شد و به محض ورود پیر زن مردی قدبلند با چهره ای بور، پا در سالن گذاشت...
احتمالا پسرش بود!
پسر به همراه پیرزن در جایگاه درست کنار تهیونگ قرار گرفتند و باز هم تنها سکوت سرسام آوری بود که انتظار مقامهای اصلی دادگاه را میکشید!

نگاه مضطربش را از اطرافش گرفت و به رو به رو داد، رو به رو و موهای ابریشم مانندی که بی هیچ لمسی میان انگشتهایش به رقص در می‌آمد، همان ابریشم های مجعد و بلند شده ای که عطرشان هوش را از سرش پرانده بود.
هرطور که بود، باید آن دادگاه را به نفع خویش تغییر میدادند، حالا تنها امیدش سوهیونگی بود که با وجود آن همه التماسش، انها را در دادگاه تنها گذاشته بود...
تا کی باید خیره به در میماند و انتظار خواهری را میکشید که با قاطعیت و نگاهی عصبی درخواستش را رد کرده بود؟!
دستهایش میان سینه اش گره خوردند و با پیچیدن صدا و لحن رسایی، بند نگاهش از دام موهای جونگکوک رها شد!
-همه قیام کنید.
به محض اتمام جمله ی مرد سیاهپوست، قاضی سالخورده و سفید مویی، از میان ورودی فرعی وارد سالن شد و درحالیکه قدمهای کندش را به سوی دادگاهش میکشید نگاهی کلی به حضار انداخت.

درحالیکه همراه با جمعیت به اجبار به حالت قیام و احترام می ایستاد نگاه خیره اش را به قاضی دوخت.
-این دادگاه رسمی است؛ قاضی محترم استندلی کارتر، ریاست دادگاه را بر عهده دارند.
به محض جایگرفتن قاضی در جایگاهش، صدای نسبتا پیر او میان سالن پیچید:
-بنشینید.
درحالیکه چند کتاب قطور را از قفسه ی زیر میز بیرون میکشید با همان لحن کند شده زمزمه کرد:
-قبل از اینکه بریم سراغ دفاعیه، موضوع دیگری برای اضافه کردن هست؟!
لبخندی از لحن پیر و خسته ی او مهمان لبهایش شد، قاضی را به خوبی میشناخت، مگر میتوانست پدری را نشناسد که روزی دخترش را نجات داده بود؟!
با سکوت حاکم بر سالن اضافه کرد:

-این سکوت به نشانه ی عدم  وجود مبحث دیگری برداشت میشه...
نگاه چروک شده اش را اطراف سالن چرخاند و درحالیکه خیره به جونگکوک میماند ادامه داد:
-جونگکوک جئون، قبل از شروع دادگاه حرفی برای اضافه کردن دارید؟
با سکوت پسر رو به رویش آب دهانش را فرو داد، برای چه ساکن مانده بود؟!
با مکثی طولانی و نفسگیر برای تهیونگ، بالاخره صدای خفه شده ی جونگکوک میان سالن پیچید:
-خیر جناب قاضی!
نفسش را با آسودگی مضطربی رها کرد و قاضی با نیم نگاهی که به جونگکوک انداخت گفت:
-پس لطفا به جایگاهتون بیاید!
و قبل از هر حرکتی از سوی جونگکوک اضافه کرد:

-دادستان، کریستوفر هافمن، به علت عدم حضور وکیل مقتول، شما مسئولیت این دادرسی را بر عهده دارید!
با پیچیدن صدای قدمهایی از در پشتی و نزدیک شدنش به سالن آب دهانش را فرو داد، پس کشیش وکیلی نداشت؟!
-درسته!
صدای رسای دادستان شنیده شد و قدمهایش همزمان با بلند شدن جثه ی جونگکوک از روی صندلی به سوی جایگاه کشیده شدند!
حالا تنها پسر کوچکتری بود که با قلبی لرزان و وجودی یخ زده، با قدم های بلند و در ظاهر محکمش، خودش را به جایگاه رو به رو کشاند.
حالا تنها جونگکوکی بود که با خیره ماندن به چهره ی مجذوب کننده ی مرد مقابلش، اندکی از وحشتش سرکوب شده بود.
مگر میشد آن نگاه گرم و اطمینان بخش را داشته باشد و دست هایش بلرزند؟!

آب دهانش را فرو داد و با خشکی ته گلویش، پلکهایش را بر هم فشرد، میتوانست نگاه پر نفرت مادر و برادر آن کشیش حرامزاده را بر تمام سلول های بدنش احساس کند.
نگاهی پر نفرت و پر کینه که از صدها ناسزا، دردناک تر بود!
همان نگاهی که به دروغ میگریست...
نفسش را با صدا رها کرد و قاضی ادامه داد:
-من برای شنیدن و قضاوت عادلانه و قسم خورده اینجام، پس اگر حرفی نیست، شروع کنید.
با سکوت سالن، اشاره ای به دادستان داد:
آقای هافمن... لطفا برای اظهار اعتراضاتتون مقابل متهم، آقای جئون قرار بگیرید!
هافمن نیشخند محسوسی زد و درحالیکه کتش را صاف میکرد قدمهای مستحکمش را به سوی جایگاه جونگکوک کشید و درحالیکه مقابل میز قهوه ای رنگ و کوچک جلوی او متوقف میشد، کاغذ میان دستهایش را بالا آورد، بی خبر از دو قلبی که

در میان سینه ی آندو متوقف شده بود؛ قلب جونگکوک و نگاه مات شده اش در رو به رو، و قلب تهیونگ، افسر وحشت زده ای که پشت سرش در جایگاه نشسته بود!
هافمن صدایش را صاف کرد و نگاه خیره اش را به جونگکوک دوخت:
-جناب جونگکوک جئون، درخواست اعتراضات طرفین توسط دادگاه تایید شده و برای محاکمه به دادسرا کشیده شدند.
با مکث کوتاهی ادامه داد:
-شما مظنون به قتل مورگان هیلمر، پاپ اعظم کلیسای زندان گری‌سی هستید؛ وظیفه ی من دفاع از مقتول هست و اجازه ی دفاع به شما داده شده است!
آب دهانش را فرو داد، گویا قلبی برایش باقی نمانده بود که بخواهد بتپد، با سکوت او زمزمه کرد:
-درسته.
هافمن نگاهش را از او گرفت و خیره به کاغذ میان دستهایش شد:

-بیست و یکم فوریه، ساعت ده و نیم شب زمانی که چند دیقه تا خاموشی باقی مانده بود، شما کجا بودید؟!
نفس حبس شده اش را رها کرد و با نگاهی خیره به نگاه پرنفوذ او گفت:
-توی حیاط، رو به روی کلیسا.
هافمن سرش را با تایید تکان داد و ادامه داد:
-اون ساعت، توی حیاط چیکار میکردید؟
-سیگار میکشیدم!
هافمن پوزخند بی صدایی زد:
-متهم صادق بود، لطفا فیلم ضبط شده توسط دوربین هارا پخش کنید!
با روشن شدن مانیتور پشت سر جونگکوک، نگاه وحشت زده ی تهیونگ بر روی تصویر خزید!
دوربین های حیاط همه چیز را ضبط کرده بود؟
مگر نگفته بودند که دوربین ها خراب است...

آب دهانش را فرو داد و خیره به جثه ی میان تصویر ماند، جونگکوکی که سیگار میکشید!

-نگهدار.
پخش فیلم متوقف شد، جایی از کادر که جثه ی جونگکوک از آن خارج شده بود!
-بعد از کشیدن سیگار از دسترس دوربین ها خارج شدید، به کجا رفتید؟
-اعتراض دارم!
با پیچیدن صدای قاطعانه ی هه جین، نگاه پایین افتاده ی جونگکوک به سوی وکیل مصممش کشیده شد و هه جین ادامه داد:
-سوال شخصی حیطه ی این دادگاه ن...
صدای پیر قاضی مانع شد:
-اعتراض وارد نیست!

اعتراض وارد نبود؟!
نفسش را حبس کرد و زمزمه وار خیره به دادستان لب زد:
-بعد از کشیدن سیگار...
نگاه متزلزلش را به تهیونگی دوخت که با فاصله از دادستان، مقابلش نشسته بود.
همان نگاه ملتمسی که از او تقاضای ادامه میکرد:
-متوجه ی سایه ای بین شیشه های کلیسا شدم، مدت زیادی بود که خیره به اون ساختمون بودم و میدونستم که همه ازش خارج شدن.
-پس به سمت کلیسا رفتید؟!
آب دهانش را فرو داد و زمزمه کرد:
درسته.
هافمن با سر تایید کرد و قدمی به عقب برداشت:
-فعلا سوالی نیست.
قاضی با سر تایید کرد:

-لطفا به جایگاهتون برگردید آقای هافمن... خانم آن، لطفا برای دفاعیه به جایگاه بیاید!
هه جین نفس عمیقی کشید و درحالیکه برطبق عادت، موهایش را پشت گوش میزد، با کاغذ میان دستهایش به سوی جایگاه قدم برداشت.
در میان آن کت و دامن مشکی رنگ، همچون همان وکیل نمونه میدرخشید!
هه جین مقابل میز مادر کشیش متوقف شد و با لبخند دستپاچه ای گفت:
-موکل من، مظنون به قتل عمد، مورگان هیلمر، پسر شما هست.
همان جمله کافی بود تا قطره ای واضح از اشک سرازیر نگاه پیر زن شود!
هه جین آب دهانش را فرو داد و با صدای رسایش ادامه داد:
-شواهد قابل توجهی از این قتل هست.

نگاهش را از پیرزن گرفت و قدمهایش را به سوی مردی ناشناس در جایگاه ویژه کشید:
-قربان من از گزارش جامع تحلیل دی ان ای سپاسگذارم، لطفا برای ما گزارشی مختصر از تمام نتایج به دست آمده اعلام کنید.
مرد مقابلش که ظاهرا پزشکی از پزشک قانونی بود، از روی صندلی اش بلند شد و درحالیکه با احترام خیره به قاضی میماند زمزمه کرد:
-درسته، لطفا تصاویر رو نشون بدید!
جمله اش کافی بود تا تصاویری ناخوشایند و منزجر کننده از مقابل نگاه مادری رد شود که حالا صدای گریه هایش بلند شده بود!
پزشک ادامه داد:
-مقتول دچار خفگی حاد شده، خفگی از طریق گلو و فشار دست وارد شده؛ قفسه ی سینه اش با نمادی بی محتوا تراشیده شده!
هه جین آب دهانش را فرو داد و نگاهی به کاغذ میان دستهایش انداخت:

-دکتر جوزفسون، هنگام بازرسی چیز دیگه ای روی بدن مقتول مشاهده نکردید؟
جوزفسون آب دهانش را فرو داد و درحالیکه با نگرانی خیره به زن میماند گفت:
-لطفا اسلاید رو عوض کنید.
اسلایدی که کافی بود تا صدای وحشت زده ی حضار در سکوت دادگاه تداخل ایجاد کند!
-متاسفانه کشیش مبتلا به بیماری سیفلیس ثانویه بودند!
هه جین لبخندی از سر رضایت زد و قدمهایش را به سوی مادر کشیش کشید:
-خانم هیلمر، زمانی که جسد پسرتون براتون فرستاده شد چه احساسی داشتید؟!
جمله ی بیرحمانه اش کافی بود تا اشکهای پیرزن باز هم سرازیر شوند و صدای سکوت پر بغضش نگاه های نگران را به خود جلب کند!

هه جین با سکوت او ادامه داد:
-گفته شده جسد پسرتون رو پس زدید، با توجه به موقعیت و مسیر نیویورک تا محل سکونت شما، جسد در کمتر از دو ساعت بازگشت خورده؛ چه دلیلی برای اینکار دارید؟!
-من اعتراض دارم!
با پیچیدن صدای اعتراض هافمن نگاهش از پیرزن گرفته شد و قاضی با صدای بلندی گفت:
-اعتراض وارد نیست، خانم هیلمر وقت کشی میکنند؛ ادامه بدید خانم آن!

هه جین آب دهانش را فرو داد و قبل از هر جمله ای از سویش پیرزن زمزمه کرد:
-خیلی وقت بود که منتظر بودم برگرده خونه و قتی جسدش رو فرستادن...
نفس کوتاهش را رها کرد و همراه با اشکهایش ادامه داد:

-برادرهاش نذاشتن جسدش رو ببینم!
پس مانع برادر های کشیش بودند؟!
سرش را با تایید تکان داد و نگاهش را به مرد کنار پیرزن داد:
-شما برادرش هستید؟
-اون ناشنوا و لاله!
با پیچیدن صدای پیرزن زبانش را گزید، برای چه او را با خود به دادگاه آورده بود؟!
نفس عمیقی کشید و با تردید گفت:
-شما میدونید اون بیماری چیه؟
با سکوت پر بغض پیرزن توجهش به سوی حرکات دست پسر ناشنوا کشیده شد.
-خانم هیلمر، پسرتون چه پیامی دارن؟
هیلمر نگاهی به حرکات دست پسرش انداخت و با صدای بلندی به گریه افتاد:
-گفت که هیچ مادری نباید به تنهایی بچش رو خاک کنه!

با قلبی اندوهگین نگاهش را از آن دو گرفت:
-ممنون خانم.
و به سوی دکتر چرخید:
-دکتر جوزفسون، اطلاعاتی از بیماری به ما بدید.
-سیفلیس ثانویه، یک بیماری مقاربتی و مصری هست، همونطور که توی تصاویر مشاهده میکنید، جوشهای سفت و زخم های پوستی اطراف و روی دستگاه تناسلی پر شدند، همچنین کف دست و پای مقتول هم مشاهده میشن، طبق تاییدیه تمام آزمایشات صورت گرفته، متاسفانه آقای هیلمر دارای این بیماری بودند!
با تلخ کامی تشکر کوتاهی از دکتر کرد و نگاهش را به پیرزن گریان دوخت:
-متاسفانه متوجه شدیم شما به محض تشخیص بیماری پسرتون، اون رو پس زدید!
جمله اش کافی بود تا صدای اعتراض هافمن بلند شود:

-اعتراض دارم، دارن از تحمیل استفاده میکنند!
-دادستان هافمن، اعتراض وارد نیست، ادامه بدید خانم آن.
هه جین لبخند کمرنگی زد:
-دکتر جوزفسون، شما بیماری آقای هیلمر رو تایید کردید درسته؟
-درسته
نفسش را بریده رها کرد و به سوی مادر مقتول چرخید:
-این بیماری مقاربتی هست و تنها از طریق رابطه ی جنسی دهانی و یا دخول صورت میگیره.
-حتی از طریق بوسیدن هم انتقال پیدا میکنه.
سرش را به مثبت تکان داد و با تردید زمزمه کرد:
-طبق قوانین، هیچ کشیشی اجازه ی معاشقه و برقراری رابطه ی جنسی نداره، با این حساب چه دلیلی برای رد شدن گمان اینکه کشیش رابطه ی جنسی ایجاد کرده، وجود داره؟

با سکوت حاکم شده بر سالن لبخند پر رنگی زد و نگاهش را میان اشکهای سوزان پیرزن چرخاند:
-ما یک شاهد داریم که اظهارات رو تایید میکنه.
-اعتراض دارم، ارائه ی مدرک از...
صدای قاضی مانع ادامه ی جمله ی دادستان شد.
-منظورتون چیه وکیل آن؟!
-کشیش هیلمر، بر خلاف آیین و قسمی که خورده بودند عمل کردند و متاسفانه شاهد ما یکی از قربانیانی هست که...
صدای بلند هافمن مانع ادامه ی جمله اش شد!
-اعتراض دارم جناب قاضی...
و صدای عصبی قاضی بلند تر از او جمله اش را برید:
-وارد نیست!

با سکوتی که به ناگه حاکم شد، نگاهی به هه جین و هافمن انداخت و با صدایی که کمی پایین آمده بود زمزمه کرد:

-یانجون لین... در جایگاهت بایست.
باز هم نوبت به حبس شدن نفسهایشان رسیده بود!
تهیونگی شیفته، از آن جثه ی بی نقص در خاکستری و جونگکوک پر اضطرابی که با نگاههای تهیونگ، خودش را آرام میکرد.
جونگکوک با اضطرابی نفس گیر خیره به یانجون نارنجی پوشی ماند که پوست اطراف ناخن هایش را میکند.
-من اعتراض دارم!
قاضی دستی به پیشانی اش کشید و با جدیت رو به هافمن گفت:
-چه اعتراضی؟
-یک قتل صورت گرفته و ما اینجا نیستیم مسائل شخصی کشیش رو برملا کنیم؛ حضور این شاهد اینجا هیچ ضرورتی نداره!
یانجون را رد کرده بودند؟

نفس کشدارش را رها کرد و نگاه وحشت زده اش را به سوی چهره ی خیس از عرق سرد تهیونگ کشید، تهیونگی که بدون شک با فشاری افتاده عرق های پیشانی اش را پاک میکرد.
-اعتراض فعلا وارده، لین میتونی بشینی!
جمله ی قاضی کافی بود تا سقف بر سرش آوار شود، حتی نگذاشته بودند یانجون لبهایش را از هم فاصله دهد!
-وکیل آن، وقتتون رو به اتمامه!
هه جین پوزخندی عصبی زد و قدمهایش را به سوی جایگاهش کشید:
-فعلا سوالی نیست جناب قاضی.
قاضی تایید کرد:
-آقای هافمن تو جایگاه قرار بگیرید...
هافمن با پوزخند قدمهایش را مقابل جونگکوک منجمد شده متوقف کرد و نگاهی به کاغذهایش انداخت:
-متهم جئون...

-اعتراض دارم؛ دادستان از تحمیل واژه...
-اعتراض وارد نیست، ادامه بدید دادستان هافمن!
گویا همه ی آن ها یک نفر شده بودند تا جونگکوک را بر زمین زنند!
هافمن مکث کوتاهی کرد و رو به جونگکوک ادامه داد:
-جناب جئون، لطفا توی جایگاهتون بایستید!
با نفسی از کار افتاده از روی صندلی با پاهایی سست شده بلند شد و مقابل دادستان ایستاد.
-برای انجام این محاکمه باید صادق باشید، پس برای ادامه، به رسم و احترام این دادگاه باید سوگند یاد کنید.
سوگند؟!
پوزخند بی صدایی زد و آب دهانش را فرو داد، سوگند به چه کسی؟!
خدایش؟
کدام خدا؟

همانی که رهایش کرده بود؟
-لطفا دست راستتون رو بالا بیارید.
با اتمام جمله ی او بی توجه به انگشتهای پر لرزشی که از آن فاصله هم قلب مرد بزرگتر را به درد میکشید، دست راستش را بالا آورد و هافمن ادامه داد:
-آقای جئون شما قسم میخورید که حقیقت رو بگویید و چیزی جز حقیقت بر زبان نیاورید تا با صداقت شما خداوند به دادتان برسد؟!
درحالیکه سعی در کنترل نفس های کشدارش را داشت با صدایی خفه شده و تعللی طولانی زمزمه کرد:
-بله، قسم میخورم که در این محاکمه صادق باشم.
با گره خوردن نگاهش به نگاه متزلزل و براق تهیونگ نفس حبس شده اش را رها کرد و هافمن با سر تایید کرد:
-آقای جئون، این درسته که شما از کشیش ها متنفرید؟

کافی بود!
برای وجودش،
برای نفس هایش،
و برای مقاومت در کنترل تپش های قلبش... کافی بود!
گویا آنچنان در ابهام فرو رفته بود که لال شود از هرآنچه باید بر زبان می آورد.
نفس هایش ‌به اتمام رسیده بودند.
-برای قتل اول برادرتون رو دلیل قرار دادید و با چه دلیلی قتل دوم رو رد میکنید؟
نگاهش را بالا کشید، ایکاش آنقدر پای برادرش را وسط نمیکشید!
-طبق شباهت بین قتل کشیش اول با آقای هیلمر تمام حدسها به سوی قتل او توسط شما کشیده میشن، چطور میخواید انکارش کنید؟
نمیتوانست...

گویا آنچنان در تنگنا قرار گرفته بود که دیگر نتواند چیزی را بر زبان آورد، گویا تمام کائنات دست در دست هم داده بودند تا شکست دردناک را به او هدیه دهند!
نگاهش با گیجی میان حضار چرخانده شد...
نگاهِ بی نفسی که در کمال ناباوری و شوکش، گره ی نگاه آشنای او شد...
اویی که در میان حضار قرار گرفته بود و حالا دلیلی برای تمام شدن نفس های برادرش بود!
نگاه شوکه اش را به مرد مقابلش دوخت...
امکان نداشت، نمیتوانست حقیقت داشته باشد!
نفس هایش رفته رفته کند شدند و بی توجه به زمین و زمانی که مقابل نگاهش واژگون میشد، چنگی بر لبه ی میز انداخت...
اما افسوس که گوشهایش ناشنوا شدند و نگاهش نابینا، از واقعه ی تلخ حضور برادری که حالا با نگاه خیس شده اش خیره به او مانده بود!

لبهایش را از هم فاصله داد، اما لال شده بود...
تنها آوایی خفه شده بود و هه جین ناباوری بودکه با صدای بلندش درخواست استراحت میداد...
آخرین تصویر دویدن تهیونگ وحشت زده به سویش بود؛
صداهایی خفه شده؛
و جثه ی آشنایی که درست مقابل نگاه سیاه شده اش، سالن را ترک کرد!

"باید زودتر میفهمیدم که اسارت، آن زندانی نبود که حسرتهایم را آوار میکرد؛
اسارت، سرخیِ نگاهِ شفاف شده از امیدی بود که زندانش چشمهای تو و حصارش مژه هایت بود!"

"قسمت بیست و سوم بخش بی"

نگاه ناباورش بر چهره ی رنگ پریده ی پسر کوچکتری ثابت شده بود که درست مقابل تزلزل چشمهایش بر زمین سقوط کرده بود!
تنها صدای فریاد های هه جین‌ بود برای درخواست استراحت و دویدنش به سوی جونگکوک!
بی آنکه بتواند قدمهای بلندش به سوی او را کنترل کند، بی آنکه بفهمد چگونه و با چه توانی، از پشت جایگاهش به سوی او کشیده شد و توقف قدمهایش مقابل جثه ی بیهوش او کافی بود تا نگاهش گره ی رد نگاه سیاه شده ی او شود...
نگاه بی جانی که در اوج ناتوانی و ضعف به او اشاره میداد؟!
با گیجی و وجودی بر زمین کوبیده شده، رد نگاه پسر کوچکتر را دنبال کرد.

مردی "سیاهپوش" که کلاه سویشرت مشکی رنگش را بر سرش کشیده بود و حالا با قدم هایی هوشیار و نا محسوس از سالن خارج میشد.
او که بود که جونگکوک آنگونه نگاهش را برای او باخته بود؟
قبل از هر حرکتی از سویش تنها صدای بلند کوبیده شدن عدالت بر میز قاضی بود و جمعیت ناشناسی که متفرق شد.
پس استراحت، اعلام شده بود!
با گیجی نگاهی به هه جین انداخت، هه جینی که با ناسزاهایی واضح دست بر چهره ی جونگکوک میکشید.
"با چه حقی دست بر چهره ی او میکشید؟!"
بی توجه به افکارش، نگاهش به زیر دستهای زن و چهره ی نیمه هوشیار جونگکوک کشیده شد؛ جونگکوکی که در اوج ناباوری منجمد شدگی عضلاتش، بی توجه به نگاه نگران هه‌جین، دست کم حرارتش را گره ی دست تهیونگ کرد.
"همان تهیونگی که با همان لمس یخ زده و کوتاه، جان باخت..."

نگاهش بر چهره ی بی رنگ جونگکوک لغزید، نگاه و اشاره اش به مرد ناشناسِ سیاهپوش و بالاخره حرکت لبهایش...
-برو دنبالش... کیم!
جمله ی پر خواهش پسر کوچکتر کافی بود تا قفل پاهایش باز شوند، پس آن وجه از پلیس بودنش به کجا رفته بود که حالا مقابل جونگکوک قفل کند؟!
با همان افکار گره ی دستش را از میان دست او بیرون کشید و با نگاهی اطمینان بخش بی هیچ تردیدی به سوی خروجی و مرد سیاهپوش دوید!
او که بود که آنگونه رئیس‌زاده اش را بر زمین کوبیده بود؟!
.
.
.

(13:13 ؛ دقایق پایانی استراحت دادگاه)

بی توجه به صدای نگهبانی که از پشت سرویس بهداشتی نامش را صدا میکرد دستهایش را گره ی لبه ی روشویی کرد؛ هنوز هم نتوانسته بود آرامشش را حفظ کند.
گویا با هر نفس کند و کشدارش، تلخی زهر مانندی به وجودش تزریق میشد، آنچنان که پشیمان باشد از هر نفسی که رها میکرد!
کدام رهایی؟!
آب دهانش را فرو داد و بی توجه به عرق های یخ زده ای که چهره اش را غرق در آب کرده بودند، بالاخره نگاهش را بالا کشید...
بالا و تصویر شکسته ای از خودش!
جونگکوک در پوششی خاکستری، پوشش غریبی که خالی از نارنجی بود!

حتی چشمهایش عادت به دیدن رنگهای دیگر را فراموش کرده بود، گویا تا نگاهش سو داشت، نارنجی بود و نارنجی، نارنجی و دیگر هیچ!
حالا چه غریبانه در خاکستری، میان خاکستر های وجودش فرو میریخت؛ پس آنچه گره ی نگاه تهیونگ شده بود آن جونگکوک به خاکستر نشسته بود؟!
تهیونگ او را در آن لباس ها بوسیدنی خطاب کرده بود؟!
بی اراده لبخند کمرنگی مهمان لبهای غرق در غمش شد و نگاهش را بیش از پیش میان چهره اش چرخاند.
موهایش نا مرتب تر از صبح به نظر میرسیدند، در آن آینه ی کوچک و نفرت انگیز خودش را دیده بود؛ اما حالا با وجودش تار های خیس شده از عرقش، نا مرتب نیمی از پیشانی اش را آراسته بودند!
دستی یخ زده بر عرقهای پیشانی اش کشید و درحالیکه قدمهای صدادارش را به سوی دستمال کاغذی آویز شده از دیوار میکشید، اینبار خیسی صورتش را با آن خشک کرد!

نیازمند به آن آزادی بود، نیازمند تر از آن ده سال، و ملتمس تر از آن بیست و هشت سال از زندگی اش!
با خشک کردن عرقهای صورتش، قدمهایش باز هم به سوی آینه ی سرتاسری سرویس کشیده شدند و اینبار مقابل آینه چند قدم به عقب برداشت، حتی بر یاد نداشت آخرین بار چه زمانی نگاهش گره ی آن شکل و شمایل شده بود!
آب دهانش را با تلخی فرو داد و درحالیکه با تردید گره ی کرواتش را مرتب میکرد، نفس های کند و پر التماسش را رها کرد، لعنت بر اسپری ای که باز هم از نفسهایش دریغ شده بود!
بدون شک به محض شروع مجدد دادگاه، سوال دادستان تکرار میشد...
نفرتش از کشیش ها و دلایلی که بدون شک آنچنان بر هم میدوختند تا هرطور شده او را محکوم به آن حکم کنند...

-آقای جئون، عجله کنید!

بی توجه به صدای نگهبان پشت در، دستی بر گره های چهره اش کشید و قدم های نا آرامش بی هدف تر از همیشه به حرکت وا داشته شدند.
آن مرد سیاهپوش جیمین بود؟
برادرش؟!
چشم هایش بی آنکه متوجه باشد با دردی رخنه کرده در قلبش لغزیدند...
برادرش را دیده بود؟
مگر میشد نگاه او را فراموش کند؟
همان کافی بود تا وجودش فرو بریزد؛ گویا تنها بغضی خفه شده بود که با بیرحمی چنگ بر گلویش انداخت و نفسهای نامطمئنی که حالا برای رهایی از نگاه خیره مانده اش بر سرامیک های کف، اجازه میخواستند!
بی آنکه بتواند لغزش نگاه دلتنگش را کنترل کند، در کسری از ثانیه کاسه ی چشمهایش پر شد و حالا تنها اشک لجوج و سنگین شده ای بود که با ریزشش به جدال افتاده بود.

برادر کوچکش آنجا چه میکرد، پس درست حدس میزد او زنده مانده بود!
تنها نیمی از چهره اش را تشخیص داده بود؛ چشمهایش...

اما همان چشمهایش برای ثابت شدن جیمین بودن او برایش کافی بودند؛ "گذر زمان رنگ و عمق نگاه ها را تغییر نمیداد، شاید کنج چشم چین می انداخت، اما رنگش را نمیگرفت!"
رنگ نگاه آن ناآشنای زیبا، رنگ نگاه برادر کوچکی بود که برای او جان ها داده بود!
خیره به سرامیکهای تار شده ی کف، قطره اشک سرکشی بر گونه اش لغزید و رد داغی که برجا گذاشت همچون سیلی بر دهانش کوبیده شد؛ واقعیت حضورش در دادگاه سرنوشت سازی که حکمش ادامه ی نفسهایش بود!

با باز شدن در، دستپاچه از صدای ناگهانی اش، به سرعت پشت دستش را بر اشک هایش کشید و بینی اش را بالا کشید.

حتی اگر خرد هم میشد، نباید کسی او را با اشکهایش میدید، حتی خودش!
با پیچیدن صدای قدم های مصمم و آشنایی که از پشت سرش شنیده شد، تپش های خفه شده ی قلبش رفته رفته شدت گرفت و حرارت پایین افتاده ی بدنش رفته رفته بیشتر شد...
تهیونگ بود، تهیونگ و صدای به نفس افتاده ای که درست از پشت سرش شنیده شد!
-جونگکوک... حالت خوبه؟!
پلکهایش را روی هم فشرد و نفس بریده اش را رها کرد:
-تونستی... پیداش کنی؟
-متاسفم!
میدانست...
جیمینی که طی آن ده سال همچون یک سایه به حرکت درآمده بود، پیدا کردنی هم نبود!

جیمینی که ده سال تمام در فرار بود، بدون شک، پنهان شدن را از بر شده بود!
با احساسی سنگین شده در اعماق وجودش، بی خبر از رد واضح اشک روی گونه اش به سوی تهیونگ چرخید:
-نباش... کیم.
با پیچیدن چهره ی آشفته ی جونگکوک به سویش و لحنی که با سختی آن را بی ارتعاش جلوه میداد، بی اراده لبخند تلخی مهمان لبهای پسر بزرگتر شد:
-بهتری؟!
آن چه سوالی بود وقتی پاسخش را میدانست؟
وقتی پاسخ، مقابل نگاهش ایستاده بود و ردی از اشک بر گونه اش چکیده بود؟!
وقتی نگاه او آنچنان آشفته بود که در میان قلبش شورش به پا شده بود و وقتی لبهایش آنگونه به لرزش افتاده بودند که هوس بوسه کند؟!

آب دهانش را فرو داد و با سکوت خیره ی جونگکوک زمزمه وار ادامه داد:
-تا چند دقیقه ی دیگه دوباره قراره اونجا بایستی... جئون.
-میدونم افسر!

پوزخند بی صدایی از میان لبهایش خارج شد، جونگکوک ناخن کشیدن بر روح و روانش را آموخته بود؛ نیشش را میزد حتی اگر زیر نیش ها به جان کندن افتاده بود!
زبانش را بر لب پایینش کشید و کنج لبهایش پایین افتادند:
-جونگکوک... دیگه نمیخوام اون کلمه رو بشنوم!
نفسش را عمیق رها کرد و با قدم کوتاهی فاصله ی میانیشان را به کمتر از یک قدم رساند:
-نه حداقل الان..‌. و نه تا زمانیکه...
تا زمانیکه چی؟
تا زمانی که آن واژه با صدای او شنیده میشد؟!

مگر حرف دلش نبود؟ پس چرا زبانش قفل شده بود و نگاهش غرق شده در میان نگاه پسر مقابلش؟
-تا زمانی که چی... افسر؟!
پلکهایش را بر روی هم فشرد و درحالیکه سیب گلویش به حرکت می افتاد زمزمه کرد:
-تا زمانی که با صدای تو شنیده بشه..!

"کنج لبخند پسر کوچکتر بالا کشیده شد، همان که لبخندش را داشت هر چقدر هم کمرنگ، باز هم برایش کافی بود."
-چرا افسر... نکنه خوب بیانش نمیکنم، لحنم رو دوست نداری؟!
خوب بیانش میکرد...
با زیبا ترین لحن و آوایی که در تمام عمرش شنیده بود؛ اما شنیدن آن واژه از لحن زیبای او دردی عمیق از حقیقتی نحس شده داشت!

سرش را به طرفین تکان داد و خیره به تیله های مسحور کننده ی او، صادقانه لب زد:
-چون شنیدنش از بین لبهای... تو، درد داره!
-حقیقت مثل سیلی میخوره تو صورتت، درسته کیم؟!
درست بود!
"اما او باز هم در کنج نگاه خندان او به تلاطم افتاده بود، چشمهایش هم زیبا میخندید!"
بی خبر از نگاه شیفته اش بر چهره ی بی نقص او، آب دهانش را فرو داد و به خودش آمد:
-فقط اینکه... تکرارش نکن جونگکوک، خواهش میکنم!
-کیم، نقطه ضعف نده دست کسی که میدونی روزی بر علیهت ازش استفاده میکنه!
نقطه ضعف میداد تا او استفاده کند؛ حقش بود هر چه درد در مقابل او میکشید حقش بود؛ زخم زده بود پس باید زخم خوردن را به جان میخرید...

لبخند کمرنگی زد و تپشهای تند شده اش رفته رفته منظم تر شدند، سرفه ی کوتاهی کرد و نگاه پر برقش را میان چهره ی او چرخاند:
-جونگکوک دوباره قراره توی جایگاه قرار بگیری...
مکث پرتردیدی کرد و با خیره ماندن او ادامه داد:
-دوباره همون سوال ازت پرسیده میشه و اینبار... میدونی که باید جواب بدی؟
با تکان خوردن پر تردید سر او و تار مویی که مقابل نگاهش به رقص درآمد، بی اختیار لبخند پر رنگی زد:
-و میدونی که حق عقب نشینی نداری؟
جونگکوک اخم کمرنگی کرد و کنج لبش کج، به بالا کشیده شد:
-اینم میدونم که هیچ انتخاب دیگه ای برای بستن دهنت ندارم!

با اتمام جمله اش خنده ی کوتاهی کرد؛ خنده ای که نگاه پسر بزرگتر را لرزاند...

خنده ای که لبخند را بر روی لبهایش خشک کرد...
و خنده ای که در اوج ناباوری صدای تپشهای قلب پسر بزرگتر را به گوشهایش رساند!
تند میتپید!
-میخوای دهن من رو با بردن دادگاهت ببندی... رئیس؟
لحن شیطنت آمیز او، در اوج نا امیدی و غم رخنه کرده در وجودش، شیرین بود!
آنقدر شیرین تا بی اراده مرواریدهای ردیفش با صدای کوتاهی مقابل نگاه خیره و چین افتاده ی تهیونگ نمایان شوند.
جونگکوک خندیده بود، اگرچه تلخ؛ اما بالاخره لبهای او به خنده گشوده شده بودند و حالا تنها مردی معلق مانده میان اقیانوسی از احساسات بود، که با فشردن مشت هایش، میلش برای بوسه گذاشتن بر کنج لبهای او را سرکوب میکرد.
با نفسی بریده شده آب دهانش را فرو داد و با جدیت زمزمه کرد:

-برای بستن دهن من... خودت رو نباز جونگکوک، تو این حق رو داری که اون بیرون زندگی...
-خودت هم میدونی کسی که زندانی باشه، همه جا زندانیه فرقی نداره کجا از این دنیای کوفتی باشه!
میدانست...
اگر هم نمیدانست، حال که به اسارت آن نگاه درآمده بود، میفهمید!
-میدونم جئون.
-تهیونگ...
کاش میدانست، شنیدن نامش با صدای او چه دنیایی دارد!
بی توجه به آن ماهیچه ای که با سرکشی خودش را به دیواره های سینه اش میکوبید، نگاهش را با عمق بیشتری به نگاه متزلزل او دوخت.
-نباید این دادگاه رو ببازم...
نباید میباخت، تنها امیدش آنسوی حصار ها بود!

-نمیخوام دوباره برگردم به اون...

قبل از آنکه فرصت کند جمله ی صادقانه اش را در اوج کوبش های قلبش به اتمام برساند، با فرو رفتن جثه ی کم حرارتش در میان آغوش تهیونگ، جمله بر روی لبهایش مات شد!
گویا زمان به توقف کشانده شده بود و حالا تنها دو نگاه مات شده در دو جهت مخالف از هم بودند که خیره به رو به رو، به تپش های بیشرمانه ی قلبشان گوش سپرده بودند.
تپشهایی که ندا از زندگی میداد، تپش های واضحی که زندگی در اعماقش به صدا درآمده بود!
بی آنکه بتواند کوچکترین عکس العملی را داشته باشد همچون فردی مسخ شده در میان آغوش مردی فرو رفته بود که حالا نفس کشیدن را از یاد برده بود!

برای چه نفسهایش حبس شده بودند؟

بی خبر از وجود میخکوب شده ی پسر کوچکتر میان آغوشش، انگشتهایش در کمال ناباوری و بهت میان موهای ابریشمی او فرو رفتند و درحالیکه جثه ی ثابت مانده ی او را بیش از پیش میان آغوشش داغ شده اش میفشرد آب دهانش را فرو داد...

تپش های قلب او را روی سینه اش احساس میکرد، همان تپش های تند و پر صدایی که همچون تپش های قلب خودش، قصد به شکاف سینه اش را داشت!
نفس سنگین شده اش را با کشش رها کرد و درحالیکه دست آزادش میان انحنای ستودنی کمر او فرو میرفت، بی آنکه حرکت سرکشانه ی انگشتهایش را متوقف کند، لبهایش را به گوش یخ زده ی او رساند:
-قرار نیست برگردی به اون خراب شده جونگکوک... این رای... برای توعه!
.

.
.
-آقای جئون لطفا توی جایگاهتون قرار بگیرید!
با پیچیدن صدای پیر قاضی، آب دهانش را فرو داد و قبل از هر حرکتی از سویش، صدای هه‌ جین به آرامی شنیده شد:
-جونگکوک، هر چی گفتن... انکار کن!
سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد و درحالیکه از پشت میزش بلند میشد نگاهی به پشت سرش و جثه ی نشسته ی تهیونگ انداخت، همان مردی که هنوز هم گرمای آغوشش را داشت و عطر تلخش را تلفیق شده میان عطر خنکش احساس میکرد!
شاید خودش او را به آغوش نکشیده بود اما همان که عطرهایشان در هم تنیده شده بود، کافی بود!
تهیونگ با گره خوردن نگاهش به نگاه جونگکوک، سرش را با اطمینان تکان داد و با نگاهش به جایگاه رو به روی سالن اشاره کرد:
-برو جئون... قرار نیست اتفاقی بیفته!

نفس عمیقی کشید و برای آخرین بار نگاهش را میان نگاه پر حرف او ثابت کرد، خوب بود که آن نگاه نصیبش شده بود اگر نه چه کسی تضمین میکرد که فرو نریزد؟!
نگاه پر اطمینان او همان دستی بود که لبه ی پرتگاه به دور دست پیچیده میشد.
آب دهانش را فرو داد و درحالیکه کتش را صاف میکرد، قدمهایش را به رو به رو و جایگاهش کشید.
قاضی نگاهی به جایگیری او پشت میز انداخت و با صدای بلندی گفت:
-حالا که آقای جئون هم توی جایگاهشون قرار گرفتند، به ادامه ی این دادرسی، رسیدگی میکنیم!
چکش عدالتش را بر میز کوبید و با صدایی مستحکم ادامه داد:
-خانم آن، صلاح دانسته شد ادامه ی این دادرسی با شما آغاز بشه، لطفا به جایگاهتون بیاید!

همان که از همان ابتدا دفاعش شروع نشده بود کافی بود، لبخند کمرنگی زد و نگاهش را به هه جینی دوخت که با چهره ای جدی از پشت میز خارج میشد و مقابل جایگاه مادر و برادر کشیش قرار میگرفت:
-از مسئولین خواهش میکنم تصاویر رو پخش کنند!
با پخش شدن تصاویری از جسد کشیش بی توجه به صدای همهمه ی حضار، به سوی مانیتور ها چرخید و با صدای رسایی ادامه داد:
-همونطور که آقای جوزفسون گفتند، کشیش هیلمر دارای بیماری جنسی سیفلیس ثانویه بودند و همین دالی بر زیر پا گذاشتن اولین شروط قید شده در کلیسا هست... کشیش تحت هیچ عنوانی نباید مایل به برقراری رابطه ی جنسی باشد حتی در افکار!
با اتمام جمله اش نگاهش را به سوی مادر کشیش کشید و نفس پر اندوهش را رها کرد:

-خانم هیلمر، یکبار دیگه سوالم رو ازتون میپرسم، جسد پسرتون در کمتر از دو ساعت برگشت خورده، این اتفاق رو تایید میکنید؟
پیرزن، بینی اش را بالا کشید و با چهره ای که حالا عبوس به نظر میرسید گفت:
-بله!
هه جین سرش را با قاطعیت تکان داد و قدم هایش را به حرکت واداشت:
-به چه دلیل جسد پسرتون رو که منتظرش بودید پس زدید؟!
-من فقط...
با سکوت ناگهانی او، نگاهش را با عمق بیشتری به پیرزن دوخت و همان کافی بود تا باز هم اشکهایش را تشخیص دهد!
-من گفتم، پسرم بخشی از وجود من بود، برادرهاش حتی نذاشتن جسد رو ببینم...

با ترشرویی نگاهی به پسر کنار پیرزن انداخت و مانع ادامه ی حرفهای او شد:
-خانم هیلمر چند فرزند دارید؟
-سه تا، که یکیش...
و باز هم تنها صدای گریه هایش بود که در سالن پیچیده شد!
-در حال حاضر شما دو فرزند دارید، پسر دیگرتون هم ناشنوا و لال...
-من اعتراض دارم!
با پیچیدن صدای دادستان، لب پایینش را گزید و با نگاهی عصبی به سویش چرخید!
-وکیل از دایره ی لغاتشون خارج شدند!
قاضی پلکهایش را بر هم فشرد:
-اعتراض وارده!
هه جین پوزخند صداداری زد و به سوی زن چرخید:
-فرزند دیگرتون در سلامت کامل جسمی هست؟

-بله.
-پس برای چی اون فرزندتون رو با خودتون به عنوان شاهد نیاوردید؟ چون همونطور که میدونید پسرتون نمیتونن به عنوان همراه و یا شاهد اعتراض و یا دفاعی داشته باشند!
پیرزن دستی بر چهره اش کشید و سرش را پایین انداخت:
-نخواست که بیاد!
سر و صدای اندکی میان سالن پیچید و اخم های هه جین در هم گره خورد:
-منظورتون رو واضح بیان کنید.
-گفت که نمیخواد توی این دادرسی حضور پیدا کنه.
عصبی از تعلل های پیرزن با جدیت گفت:
-خانم هیلمر این حرف شما باعث میشه افکار به سویی سوق پیدا کنند که انگار کسی که جسد رو پس زده شما نبودید و اون پسرتون بوده، این رو تایید میکنید؟
پیرزن لبهایش را بر هم فشرد و نگاهش را پایین انداخت.

-دوباره میپرسم، کسی که جسد رو پس زده پسرتون بوده و حالا توی این دادگاه حضور پیدا نکرده؟
-بله.
با بلند شدن صدای پچ پچ ها، دستی بر عرق های پیشانی اش کشید و نفسش را رها کرد:
-خانم هیلمر خواهش میکنم با این دادگاه صادق باشید، شما میدونید برای چی جسد پس زده شده؟
با سکوتی که حکم فرمای سالن شد، آب دهانش را فرو داد و نگاهش را به چهره ی چروک افتاده ی پیرزن دوخت، گویا تا جمله را بر لب بیاورد، جان آنها را بارها گرفته بود.
-بله.
تاییدش کافی بود تا صدای متعجب حضار در سکوت دادرسی تداخل ایجاد کند.
-پسرم کسی بود که متوجه بیماری برادرش شده بود، فکر کنم برای همین جسد رو پس زد و حتی نذاشت برای آخرین بار...

پیرزن با صدای بلندی شروع به گریه کرد و میان دستهایش با صدایی خفه شده ادامه داد:
-صورت پسرم رو ببینم...
شوکه از اعتراف مستقیم و مشهود زن، با لبخندی تلخ شده گفت:
-خانم هیلمر، شما تایید میکنید که پسرتون جسد رو به خاطر تشخیص بیماری پس زده بودید؟

با پیچیدن صدای هه‌جین، با وجودی که از درون متلاشی شده به نظر میرسید، خیره به لبهای پیرزنی مانده بود که اشکهایش تمامی نداشت، گویا چیزی تا بالا آوردن وجودش باقی نمانده بود.
در یک واژه آنچنان در اضطراب فرو رفته بود که متوجه اطرافش نباشد‌...
حتی نگاه خیره ی مرد بزرگتری که با استرسی مشهود خیره به اضطراب یخ زده ی او مانده بود!

-بله.
تایید پیرزن کافی بود تا چنان صدای متعجب حضار در هم گره خورد که برای سرکوبش، قاضی باز هم آن صدای رعب اور را توسط چکشش ایجاد کند.
-لطفا سکوت رو رعایت کنید.
هه جین آب دهانش را فرو داد و همچون فردی امیدوار در نا امیدی تشکر کوتاهی از پیرزن کرد و به سوی قاضی چرخید:
-آقای قاضی، تقاضا دارم این فرصت رو به شاهد ما بدید تا اعتراضشون رو بیان کنند!
با اتمام جمله اش نگاهی به هافمن انداخت، ظاهرا در سکوتش غوطه ور مانده بود.
-یانجون لین... در جایگاهت بایست!
با پیچیدن صدای قاطعانه ی قاضی و بلند شدن جثه ی نارنجی پوش یانجون در جایگاهش، بی اراده کنج لبهایش به بالا کشیده شد و نگاهش را به نگاه پر امید جونگکوک دوخت.

جونگکوکی که آنچنان در استرس مشهودش فرو رفته بود که متوجه سنگینی نگاه او نباشد.
هه جین قدم هایش را به سوی یانجون کشید:
-یانجون لین، این دادگاه با عدالت مطلق شنونده ی بیان توست، لطفا دست راست خودت را بالا بیاور و سوگند یاد کن به خدایی که با صداقت تو، کمک یارت خواهد بود، آیا سوگند میخوری که در این دادگاه صادق باشی و جز راست چیزی بر زبان نیاوری؟!
یانجون با تردید دست راستش را بالا آورد و درحالیکه نگاهش را بر روی جونگکوک ثابت میکرد گفت:
-سوگند میخورم که در این اعتراف صادق بوده و چیزی جز راستی بر زبان نیاورم.
هه جین لبخند نرمی زد و سرش را با تایید تکان داد:
-شما مدعی هستید که آقای هیلمر، پاپ اعظم کلیسای گری‌سی به شما تعرض جنسی داشتند، این ادعا رو تایید میکنید؟
-بله.

با پیچیدن صدای همهمه مکث کوتاهی کرد و خیره به قاضی ادامه داد:
-همونطور که میدونید، ایشون فوت شدند، چطور این ادعا رو ثابت میکنید؟
یانجون مکث کوتاهی کرد و آب دهانش را فرو داد، میدانست با چه زمزمه هایی رو به رو خواهد شد، اما اهمیتش چه بود وقتی سوگند یاد کرده بود که جز راست بر زبان نیاورد و از آن گذشته نگاه خیره ی جونگکوک آنگونه پر انتظار  بر رویش ثابت بود:
-من اون بیماری رو از آقای هیلمر دریافت کردم!
با بلند شدن صدای متعجب حضار، پلکهایش را بر هم فشرد و درحالیکه دستهایش را مشت میکرد با ارتعاشی مشهود شده در گلویش ادامه داد:
-در شان این دادگاه نیست که بخوام از الفاظ ناشایست استفاده کنم، اما اون کشیش طوری با من رفتار کرد که حس کنم از حیوون کمترم!

-من اعتراض دارم!
با بلند شدن صدای اعتراض هافمن، نگاه های متاثر شده به سوی او کشیده شد و هافمن با صدای بلندی ادامه داد:
-شاهد سعی در برانگیختن احساسا...
-اعتراض وارد نیست هافمن؛ ادامه بده.
یانجون نفسش را رها کرد و نگاهی به حضار انداخت:
-برای اثبات فارغ از بیماری که دچارش شدم...
صدای هه جین مانع ادامه ی حرفهایش شد:
-آقای لین صبر کنید، کسی هست که بیماریتون رو تایید کرده باشه؟
-بله من.
با پیچیدن صدای جوزفسون نگاه ها به سوی او کشیده شد و جوزفسون ادامه داد:
-سیفلیس ثانیویه آقای لین، تایید شده هست.

کاغذ های میان دستش را با احترام به سوی هه جین گرفت و ادامه داد:
-همچنین فارغ از این مبحث، آقای لین دی‌ان‌ای رو به دست ما رسوندن که متاسفانه... با دی‌ان‌ای آقای هیلمر مطابقت کامل دارن!
همان جمله کافی بود تا نگاه بهت زده ی حضار به تلاطم بیفتد.
هه جین لبخند واضحی زد و با نگاهی پر امید نیم نگاهی به جونگکوک انداخت و به سوی یانجون چرخید:
-توضیحاتتون رو کامل کنید آقای لین.
یانجون آب دهانش را فرو داد و با تردید گفت:
-دی ان ای بدست اومده از تار مو و همچنین...
زبانش کوتاه شد، آنگونه که گویا زیر نگاه سنگین و سوزان حضار کمر خم کرده باشد!
جوزفسون با سکوت یانجون ادامه داد:
-ظاهرا برای آقای لین گفتنش سخته، اما دی ان ای بدست آمده...

-اعتراض دارم؛ نمیتونن به جای شاهد حرفی رو بزنن!
-اعتراض وارده! یانجون لین توضیح بده!
یانجون آب دهانش را فرو داد و با صدایی گرفته زمزمه کرد:
-دی ان ای بدست اومده از...
نفسش سخت شده بود، برای چه نمیتوانست بر زبان آورد؟
آنقدر گفتنش سخت بود؟
جوزفسون بی توجه به اعتراضات ادامه داد:
-اسپرم باقی مانده روی لباس زیر آقای لین، دارای دی ان ای آقای هیلمر بوده، اسپرم به همراه تار مو بارها مورد آزمایش قرار گرفتند و در کمال شرمندگی و تاسف باید بگم که هر سه با هم مطابقت داشتند!
با بلند شدن صدای پچ پچ و از بین رفتن نظم دادگاه با صدای بلندی گفت:
-خواهش میکنم نتایج آزمایشات رو نشون بدید.

جمله ی جوزفسون و تایید سر قاضی کافی بود تا صفحه ی مانیتور مقابلشان رنگین شود!
قاضی سرش را با اندوه تکان داد و با صدای رسایی رو به یانجون گفت:
-آقای لین، ممنون... میتونید بنشینید.
نفس بریده اش را رها کرد و نگاهی به هه جین انداخت:
-خانم آن، حرف دیگری برای اضافه کردن دارید؟
هه جین لبخند کوچکی زد:
-فعلا ن...
-من دارم!
با پیچیدن صدای ناشناسی تمام نگاه ها به سوی زنی کشیده شد که با کت و شلواری رسمی و مشکی رنگ قدمهایش را به داخل دادگاه میکشید.
سوهیونگ، خواهری که حالا تپش های قلب برادرش را مسئول شده بود!

-سوهیونگ کیم هستم از دادگاه عالی، مسئولیت رسیدگی به پرونده ی زندانیان گری‌سی و البته وکیل کمکی آقای جئون!
شوکه از جمله ی او با نگاهی بهت زده خیره به زنی ماند که به احتمال زیاد خواهر تهیونگ بود، وقارش که همان را ثابت میکرد، اما آن زن را یکبار هم در عمرش ندیده بود، آن آتش از گور تهیونگی بلند میشد که با لبخند پهنش خیره به او مانده بود.
با وحشتی مضطرب نگاهش را به سوی هه جین کشید، هه جینی که او هم بی خبر به نظر میرسید اما گویا حساب کار به دستش آمده بود چرا که با لبخندی خشک خیره به سوهیونگ مانده بود‌.
-اوه خانم کیم!
لبخندی زیبایی مهمان لبهایش شد و سرش را با احترام کمی خم کرد:
-با تمام احترامی که برای این دادگاه و وکیل هه‌جین آن دارم، باید اضافه کنم ، که تعارض های جناب هیلمر تنها به زندان و قربانیانش ختم نشده بودند!
با بلند شدن سر و صدای حضار با صدای بلندتری ادامه داد:

-طبق آمار و شواهد بدست آمده، تعارض های ایشان بیش از هفت شخص مذکر دیگه را هم در بر گرفته، برای نظم دادگاه و همچنین رعایت قوانین از حضور قربانیان در این بین محروم هستیم اما ویدیویی رو‌ تهیه دیدیم از سر تا سر نیویورک و تمام قربانیان متاسفانه این تعارض رو تایید کردند!
نگاهی به چهره ی مات زده ی پیرزن انداخت و با شرمندگی زمزمه کرد:
-خواهش میکنم محتوا رو پخش کنید.
جمله اش کافی بود تا درست مقابل ده ها نگاه صدای شاهدانی غرق شده در غمی نا انکار پخش شود، که شهادت به مورد تجاوز قرار گرفتن توسط کشیش میدادند...
محتوایی که بدون شک ده ها قلب را در سینه متلاشی کرده بود و حالا برقی شفاف شده میان حضاری بود که خیره به صدا و تصویر مقابلشان مانده بودند.

با اتمام ویدیو، قاضی پیر درحالیکه عینکش را پایین میکشید دستی بر چشمهای مرطوبش کشید و با نگاهی پایین افتاده زمزمه کرد:
-ممنون خانم کیم، حرفی برای اضافه کردن دارید؟
-خیر جناب قاضی!
نگاهی به هه جین انداخت و درحالیکه با دستهایش به جایگاه رو به رو اشاره میکرد زمزمه کرد:
-خانم آن، خانم کیم، میتونید بنشینید...
با جایگرفتن آن دو روی صندلیهایشان، آب دهانش را فرو داد و درحالیکه عینکش را بر چشمهایش میگذاشت نیم نگاهی به تهیونگ و نگاه قدردانش انداخت، لبخند کمرنگی زد.
تهیونگ همان مردی بود که سالها پیش دخترش را نجات داده بود، همان افسر وظیفه شناسی که اگر نبود حالا دختری برایش باقی نمانده بود، زندگی دختر زیبایش را مدیون آن مرد بود!
آب دهانش را فرو داد و درحالیکه کمی از لیوان آبش مینوشید گفت:

-آقای هافمن، لطفا توی جایگاهتون قرار بگیرید، این آخرین دفاعیه هست!
قرار گرفتن چهره ی مصمم هافمن مقابلش کافی بود تا باز هم نفسهایش سنگین شوند.
-آقای جئون شما چند سال هست که در گری‌سی هستید؟
آب دهانش را فرو داد، اعداد را فراموش کرده بود...
نگاه او، آزاردهنده بود!
-بیش از ده سال.
-چند سال براتون حبس بریده بودند؟
نفس عمیقش را رها کرد و نیم نگاهی به چهره ی اطمینان بخش تهیونگ انداخت:
-دوارده سال و شش ماه.
هافمن سرش را به نشانه ی تایید تکان داد:
-ممنونم.

قدمهایش را به سوی مادر کشیش کشید و با همان استحکام مقابلش متوقف شد:
خانم هیلمر، شما یکی از شاکی های پرونده ی قتل پسرتون بودید، چی باعث شد در کمتر از دو ساعت نظرتون رو تغییر بدید؟!
پیرزن نگاهی به جونگکوک انداخت و آب دهانش را فرو داد:
-میخوام این سوال رو رد کنم.
هافمن خنده ی بی صدایی کرد:
-خانم هیلمر من به عنوان مدافع شما توی این دادگاه حضور پیدا کردم، اما الان به عنوان دادستان اصلی این دادگاه میخوام بدونم چی باعث شد بر علیه پسر خودتون شهادت بدید؟
پیرزن دستی بر اشکهایش کشید و بی انکه نگاهش را از نگاه خیره و پر برق جونگکوک بگیرد زمزمه کرد:
-اون رو دیدم و پسرام رو شناختم...
متعجب از جمله ی او لب زد:

-منظورتون چیه؟
-من پسری رو از دست دادم که ادعای پاکدامنی میکرد و آخرش متجاوزی از آب درومد که ازش یاد میشه، من عاشق پسرم، هیچ مادری نیست که عاشق بچه هاش نباشه هرچقدرم که لکه به زندگیت زده باشن.
آب دهانش را فرو داد و با صدایی گرفته بی توجه به اشکهای روانش ادامه داد:
-من پسرم رو از دست دادم و دردش رو کشیدم، نمیخوام مادر دیگه ای باشه که این حس رو... تجربه میکنه.
اشکهایش را با پشت دست پاک کرد و بی توجه به تپش های خفه شده ی قلب جونگکوک ادامه داد:
-اون متهم حق زندگی داره، حقی که پسر من هرچند تلخ... نداشت!
با پیچیدن صدای ناباورانه ی حضار لبخند تلخ و لرزانی مهمان لبهایش شد و دستهایش گره ی دستهای پسرش شدند:
-میخوام شکایت پسرم رو پس بگیرم!

هافمن با ناباوری نگاهی به چهره ی پریشان او انداخت:
-خانم هیلمر حق پس گرفتن شکایتتون رو دارید، اما از این کار مطمئن هستید؟
-بله!
با بلند شدن همهمه تشکر کوتاهی از زن شکسته کرد و قدمهایش را به سوی جونگکوکی کشید که برای تحمل وزن بر روی پاهایش به تقلا افتاده بود‌.
-آقای جئون، به یاد دارید طی این ده سال و هفت ماه از حبستون، خلاف قوانین عمل کرده باشید؟
خلاف قوانین؟
تمام آن سالهارا در جهتی مخالف قدم برداشته بود.
با وجودی خفه شده نیم نگاهی به تهیونگ انداخت، تهیونگی که با نگاهش التماس انکار داشت!
آب دهانش را فرو داد:
-خیر.

هافمن نگاهی به کاغذهای میان دستش انداخت و خنده ی بی صدایی کرد:
-آقای جئون سوابق و پرونده ی شما عدم صداقت شما رو میرسونن، طبق سوابق ثبت شده از شما تا کنون دو بار قانون شکنی داشتید که هر دو به قتل منج...
-من اعتراض دارم.
با پیچیدن صدای سوهیونگ میان صدایش جمله بر لبهایش ماسید و سوهیونگ با صدای بلندی ادامه داد:
-این پرونده حل شده هست و به پرونده ی حاضر هیچ ارتباطی نداره!
قاضی نگاهی به عرق های پیشانی سوهیونگ انداخت.
پرونده ی جئون حل نشده بود، برای همان دوازده سال حبس خورده بود...
آب دهانش را فرو داد و نیم نگاهی به تهیونگ انداخت، تهیونگ خیس از عرقی که با نگاهش از او فرصتی دوباره میخواست، شاید باید دینش را ادا میکرد و نمیدانست!

با دستهایی لرزان و صدایی ارتعاش گرفته گفت:
-اعتراض وارده!
همان جمله از سوی قاضی کافی بود تا نفس حبس شده اش را با صدای بلندی رها کند.
میدانست قاضی برای ادای دین آن گره را باز کرده بود!
نگاهی به چهره ی از رنگ افتاده ی جونگکوک انداخت و با استرسی مشهود روی صندلی و جایگاهش خم شد.
هافمن ادامه داد:
-آقای جئون، ازتون میخوام برای بار آخر صداقت خودتون رو اعلام کنید.
جونگکوک نفس عمیقی کشید و با لبهای لرزانش دست راستش را بالا آورد:
-سوگند یاد میکنم که همانطور که تا کنون صداقت خود را حفظ کرده ام تا پایان این دادگاه هم صداقتم را از دست ندهم!

هافمن سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و با نگاهی خیره گفت:
-پس برای بار دوم ازتون میپرسم، این درست هست که شما نفرت خاصی نسبت به کشیش ها دارید؟

جمله اش کافی بود تا باز هم زیر پاهایش خالی شود و لرزشی مشهود وجودش را در بر بگیرد.
کشیش ها، نفرت از آنها و ضعفی که تمام سالهای عمرش نسبت به آنها داشت!
نفس هایش رفته رفته کند تر شدند و قفسه ی سینه اش بی آنکه متوجه باشد با دردی چشمگیر، سنگین شد.
چه باید میگفت؟
آن هم وقتی با تمام وجودش نیازمند به آن آزادی بود؟
گویا صداها برایش در لایه ای از ابهام فرو رفته بودند و تمام زندگی نفرین شده اش به سیاهی کشانده شده بود.

پس کجا بود خدایی که حالا باید دستهایش را می‌گرفت؟!
-یکبار دیگه ازتون میپرسم، این درسته که شما از کشیش ها متنفرید؟
درحالیکه دستهایش مشت میشدند نگاه برق افتاده اش را به تهیونگی دوخت که دستهایش را روی صورتش قرار داده بود و بر روی میز خم شده بود، گویا وحشت وجود او هم با پسر کوچکتر برابری میکرد...
نا عادلانه بود و لعنت بر آن عدالت بی عدالت!
نفس خفه شده اش را با صدای کشداری رها کرد، حداقل نباید تهیونگ را نا امید میکرد:
-درسته.
هافمن نگاهش را به کاغذها دوخت و درحالیکه مقابلش قدم برمیداشت ادامه داد:
-طبق مدارک و شکایاتتون، ده سال و نیم پیش توی کلیسای سن پاتریک، برادر کوچکترتون مورد آزار جنسی قرار گرفته بود.

آب دهانش را فرو داد و پلکهایش به لرز افتادند...
نباید نمک بر زخم هایش پاشیده میشد...
-این اظهار شما بود و گفته بودید توسط کشیش این دست درازی صورت گرفته!
نفس هایش بریده شده بودند...
نباید به گذشته باز میگشت، نباید به سمت آن شب کذایی کشیده میشد.
-همون شب در سن هجده سالگی، برای دفاع از برادرتون کشیش رو مورد حمله قرار دادید و همون شب به دلیل قتل کشیش، دستگیر شدید، درسته؟!
بی توجه به تهیونگی که مقابلش در رنگی از سفیدی فرو رفته بود، نفسهای بی نفسش را رها کرد و بی توجه به سنگینی وجودش با صدایی خفه شده لب زد:
-درسته.

-کشیش به دلیل خفگی توسط دستهای شما کشته شدند درست مثل کشیشی که...
-من اعتراض دارم، دارن از تحمیل علیه آقای جئون استفاده میکنند!
با پیچیدن صدای خفه شده ی هه جین نگاهش را به او و چهره ی مضطربش داد و نفسش را با صدا رها کرد.
-وارد نیست وکیل آن، ادامه بدید آقای هافمن!
-آقای جئون، شما متهم به قتل مادر خوانده، دو نگهبان، یک کشیش و سرنگونی برادرتون هستید...
کافی بود.
زاده شده بود تا تحمیل هارا بر دوش بکشد؟!
نفسش را بریده رها کرد، نفسی که توسط صدای قاطعانه ی مرد مقابلش بریده شد.
-من اعتراض دارم!

با پیچیدن صدای بلند و لحن قاطعانه ی تهیونگ میان سالن و طنین انداختنش در میان گوشهای پسر کوچکتر، تنها توانست نگاه شفافش را به چهره ی یخ زده و عرق های پیشانی او بدوزد.
پس فرشته ی نجاتش باز هم پیدایش شده بود؟
نفسهایش را بریده رها کرد و تهیونگ ادامه داد:
-این پرونده شخصیه و هیچ ارتباطی با...
-افسر کیم، اعتراض شما به هیچ وجه وارد نیست لطفا...
با بلند شدن تهیونگ از روی صندلی تمام نگاه ها به سویش کشیده شد و او درحالیکه از پشت جایگاهش خارج میشد نگاهش را به قاضی دوخت:
-هیچ ربطی به پرونده ی قتل جناب هیلمر نداره، دادستان دارن از فشار روانی استفاده...
-آقای کیم، مراقب حرف زدنتون باشید!

با پیچیدن صدای قاضی و صدای پچ پچی که در سالن پیچید، قاضی چندبار بر روی میز کوبید:
-نظم رو رعایت کنید، لطفا سکوت اختیار کنید...
با آرام شدن فضا، دستی بر چهره ی چروکش کشید و درحالیکه به جایگاه تهیونگ اشاره میکرد لب زد:
-افسر کیم، این خلاف مقررات هست خواهشا به جایگاهتون برگردید، خودتون از قوانین با خبرید.
-با تمام احترامی که برای شما و این دادگاه قائلم نمیتونم اعتراضم رو پس بگیرم!
قاضی پلکهایش را بر هم فشرد:
-خواهش میکنم!
تنها نگاه ملتمس و سرخ از خشمی بود که در نگاه متزلزل پسر کوچکتر گره خورد و تهیونگ شکست خورده ای که به سوی جایگاهش قدم برداشت.

قدمهایی که مقابل میزش متوقف شدند و بی آنکه بتواند بر صندلی اش جای بگیرد با غوغایی برپا شده در وجودش، تکیه اش را به میز داد.
-ادامه بدید آقای هافمن!
پسر کوچکتر با وجودی یخ زده نگاهش را از جثه ی پر آشوب تهیونگ پایین انداخت، نگاهی پایین افتاده و خیره به میز، در انتظار جمله ای که میدانست وجودش را به آتش میکشد:
-چطور انکار میکنید که این پرونده بی ارتباط با نفرت و گذشته ی شما از کشیش هاست؟!
با سکوت خفه شده ی جونگکوک، هافمن ادامه داد:
-شما توی کلیسا در روز و ساعت مقید حضور داشتید، بالای سر جنازه بودید و با توجه به روز بدی که تجربه...
-اعتراض دارم؛ دارن استدلال میکنن!
هافمن بی توجه به صدای هه جین و قاضی ادامه داد:

-چطور ثابت میکنید علت خفگی کشیش توسط شما صورت نگرفته؟
جونگکوک آب دهانش را فرو داد و با واضح شدن تصاویری از قتل نفسش را رها کرد:
-چطور ثابت میکنید که اون خفگی توسط من صورت گرفته؟
هافمن خنده ی کوتاهی کرد:
-آقای جئون شما قسم خوردید، چطور تمام اثر انگشتهاتون رو انکار میکنید؟
اثر انگشتهایش...
لعنت بر انگشتهایش!
لعنت بر وجودش...
با نفس هایی به شمارش افتاده نیم نگاهی به تهیونگ انداخت، تهیونگی که دیگر نگاهش را نداشت، نگاهش پایین افتاده بود!
-اثر انگشت شما روی آلت قتاله ای که اون نماد رو روی سینشون تراشیده پیدا شده، چطور انکارش میکنید؟

تمام شده بود...
آخر خطش بود؟
نفسش را با کشش رها کرد و لبهایش از هم گشوده شدند:
-زمانی که سایه رو تو کلیسا دیدم و وارد شدم، کشیش روی زمین افتاده بود.
با بالا کشیده شدن نگاه تهیونگ با جرات بیشتری ادامه داد:
-اون نماد روی سینش تراشیده شده بود و ترسیدم.
-ترسیدید؟
سرش را به مثبت تکان داد و نگاهش را به نگاه پر پوزخند هافمن دوخت:
-چون میدونستم قاتل هنوز هم توی کلیساست، پس اون چاقو رو برداشتم تا از خودم دفاع کنم.
هافمن سرش را به نشانه ی تایید تکان داد:
-پس اثر انگشتتون روی چاقو رو با این دلیل اثبات میکنید؟
-درسته.

-طبق دادخواستی که داده بودید، اعلام کردید که آژیر خطر کلیسارو خودتون زدید درسته؟
-بله.
هافمن قدمهایش را به سوی تهیونگ کشید و مقابل جثه ی او متوقف شد:
-آقای کیم، درست بعد از حادثه، جسم بیهوش شما توی کلیسا پیدا شده، چطور حضور خودتون رو ثابت میکنید؟
با وجودی به رعشه افتاده خیره به تهیونگی ماند که حالا دانه های عرق مهمان پیشانی اش شده بودند.
-همونطور که ذکر شده، به عنوان افسر ارشد و ماموری که به گری سی فرستاده شد برای دستگیری قاتل، من به جونگکوک جئون شک داشتم.
-پس بعد از قتل توی کلیسا حضور پیدا کردید؟
سرش را با قاطعیت تکان داد:
-درسته.

-به یاد دارید چه اتفاقی منجر به بیهوشیتون شد؟!
به یاد داشت، به وضوح و آمیخته با گوشت و استخوانش...
به یاد داشت به وضوح حرارت لبهایی که لبهایش را به آغوش کشیده بود!
مگر میشد بوسه ی تلخ شده ی جونگکوک را فراموش کند؟
آب دهانش را فرو داد و نگاهش را به پسر پشت سر هافمن داد، همان جونگکوک زیبایی که ستودنی به نظر میرسید:
-متوجه شدم که آقای جئون ترسیده از اتفاق هست، دیدم که چاقو رو برداشت و برای دفاع از خودش، خودش رو به گوشه ی دیوار کشید.
هافمن نگاهی به کاغذ های میان دستش انداخت، کیم صادق به نظر میرسید:
-پس به سمتش حرکت کردید؟
-درسته و حس میکنم از ترسی که داشتند بی خبر از موقعیت و برای دفاع از خود به گردنم ضربه زدند.

-پس ادعا میکنید که آقای جئون شمارو با قاتل اشتباه گرفتند؟
نگاهی زیر چشمی به چهره ی خیس شده ی جونگکوک انداخت، برای آزادی اش هرکاری میکرد، حتی اگر خودش را قاتل جا میزد!
-درسته، تنها چیزی که بعد از ضربه به یاد دارم کوبیده شدن آژیر خطر توسط آرنجشون هست.
هافمن با سر تایید کرد:
-ازتون میخوام برای این شهادت و رفع اتهام جونگکوک جئون، سوگند یاد کنید.
آب دهانش را فرو داد و با نگاهی خیره به جونگکوک قدمی به جلو برداشت، بی آنکه لحظه ای نگاهش را از آن دو تیله ی مجذوب کننده بگیرد.
درست مقابل او متوقف شد و درحالیکه دستش را بی خبر از لرزش مشهودش بالا می آورد، با صدایی رسا زمزمه کرد:
-من تهیونگ کیم، از اداره ی مرکزی فدرال...

نفس بریده اش را رها کرد و بیش از پیش درمیان نگاه شفاف شده ی جونگکوک حل شد:
-سوگند یاد میکنم که در این شهادت صادق بوده و جز راستی چیزی بر زبان نیاورم... تا با این صداقت خداوند به یاری من بشتابد!
هافمن تایید کرد:
-پس شما شهادت میدید که به عنوان شاهد عینی، جونگکوک جئون بیگناه هست؟
با قاطعیت سرش را تکان داد:
-شهادت میدم که دستهای جونگکوک جئون...
مکث کوتاهی کرد و لبخند کمرنگی مهمان لبهایش شد:
-آلوده به خون پاپ اعظم آقا هیلمر نیست.
با اتمام جمله اش نفسش را با صدا کشدار رها کرد.
-ممنونم افسر کیم، میتونید به جایگاهتون برگردید.

جمله ی هافمن کافی بود تا با وجودی ریخته شده قدمهایش را به سوی جایگاهش بکشد، بی خبر از قلبی که مقابل جونگکوک به جای گذاشته بود!
گویا نفسی در سینه برای رهایی باقی نمانده بود.
هافمن نیم نگاهی به چهره ی رنگ پریده ی جونگکوک انداخت و درحالیکه سرش را تکان میداد، قدم های مصمم اش را به سوی قاضی کشید:
-سوالی نیست جناب قاضی.

به پایان رسیده بود؟
مگر میشد؟
باید باورشان میشد؟
قاضی با قاطعیت سرش را تکان داد و درحالیکه نگاهش را میان حضار و نگاه های منتظرشان میچرخاند زمزمه کرد:
-ممنونم دادستان هافمن!

چکش عدالتش را میان دستهایش فشرد و درحالیکه آخرین نگاه را نثار چهره ی پریشان تهیونگ میکرد آن را با صدای بلندی بر روی میز کوبید:
-نتیجه ی‌ محاکمه  تا دقایقی دیگر اعلام خواهد شد!
.
.
.
(14:14)

-جونگکوک... حالت خوبه؟
با پیچیدن صدای مرتعش تهیونگ، بی انکه بتواند با وجود یخ زده اش به سوی او بچرخد، با صدایی بی صدا شده زمزمه کرد:
-من ترسیدم...
خنده ی بیچاره ای مهمان لبهایش شد و بی خبر از نگاه شیفته ی تهیونگ بر نیمرخش زمزمه کرد:

-فقط... ترسیدم کیم!
جمله اش کافی بود تا در کمال ناباوری اش، دستی پر حرارت بر ران پایش بلغزد، لمسی اگرچه کوتاه اما آنچنان سوزان و اطمینان بخش که نتواند چرخیدن نگاهش به سوی چهره ی او را کنترل کند.
همان نگاه سرکش و خیره ای که با عمقی نا توصیف گره ی نگاهش شد و فشار دست او بر پای یخ زده ای که حالا دمای بدنش را به تعادل میکشید.
-ایمان داشته باش... رئیس.
با برخورد پر حرارت نجوای تهیونگ بر چهره اش، آب دهانش را فرو داد و پوزخند کجی زد:
-ایمان به کی... تهیونگ؟
جمله هایشان تکرار شده بود،
جمله هایشان را از بر شده بودند اما که از درونی با خبر بود که به تحول کشانده میشد؟

با پیچیدن سوال زمزمه مانند جونگکوک آب دهانش را فرو داد و بی توجه به فاصله ی میانشان، نوازش دیگری را به ران پای او هدیه داد:
-به کسی که شاید روزی... بپرستیش!
جمله اش کافی بود تا قلب پسر کوچکتر با صدای وحشیانه ای فرو بریزد، آنچنان بلند و کوبنده که گوشهای پسر بزرگتر را هم به سرخی بکشاند.

با ورود قاضی و جایگرفتنش در جایگاهش فرصت هر جمله ای از آن دو گرفته شد و بند نگاهشان با ترسی چنگ انداخته بر گلویشان پاره شد.
-طبق رسم همیشه ی دادگاه با نهایت صداقت و احترام، نتیجه رو اعلام میکنیم.
حال زمان آن بود که نفسهایشان حبس شود،
نگاه هایشان خیره،

و لبهایشان بر هم دوخته شده!
قاضی عینکش را کمی جا به جا کرد و نگاهش را به جونگکوک و در امتداد تهیونگ دوخت.

-ضمن صداقت و قضاوت عادلانه، رای دادگاه در مورد پرونده ی بر عیله جونگکوک جئون، به اتهام قتل درجه یک پاپ اعظم جناب هیلمر با توجه به تمامی شواهد و شهادت ها...
آب دهانش را فرو داد و درحالیکه چکش را میان دست هایش میفشرد جمله اش را درست مقابل نگاه خیس شده ی تهیونگ بست:

-بی گناهی متهم هست!

Continue Reading

You'll Also Like

46.5K 7.9K 19
تهیونگ با تمام وجودش از الفا ها متنفره، اون میدونه که هیچوقت قراره نیست به یکی از اونا اجازه بده تا جفتش بشه. از طرفی تهیونگ عاشق بچه هاست و دلش میخو...
6.7K 1.5K 43
توهم | Delusion - ما نمیتونیم دوباره خوشحال باشیم. + حتی اگه از همه‌چیزمون برای رسیدن بهش بگذریم؟ ------------ - دوستم داشتی؟ تو هیچوقت واقعا دوستم د...
38.4K 3.6K 29
لذت ببر از داستانی که تهش معلوم نیست
27.6K 7.7K 83
+اگه دیگه هیچکدوم از نامه‌هات رو نخونم از سرم میپری؟ -اگه ببوسمت خفه میشی؟ Couple:Yoonmin, Nαmhopekook (ft. Jack), Jintae Genres:Schoollife, slice of...