INRED | VKOOK

By V_kookiFic

428K 38.8K 25.7K

In Red - سرخ‌پوش جونگکوک جئون، رئیس زاده‌ی بند هشتم زندان گری سی! کسی که توی سلول‌های اون زندان بزرگ شده بود... More

Characters ♨️
Part 1♨️
Part 2♨️
Part 3♨️
Part 4♨️
Part 5♨️
Part 6♨️
Part 7♨️
Part 8♨️
Part 9♨️
Part 10♨️
Part 11♨️
Part 12♨️
Part 13♨️
Part 14♨️
Part 15♨️
Part 16♨️
Part 17♨️
Part 18♨️
Part 19♨️
Part 20♨️
Part 22♨️
Part 23♨️
Part 24♨️
Part 25-A♨️
Part 25-B♨️
Part 26♨️
Part 27♨️
Part 28♨️
Part 29-A♨️
Part 29-B♨️
Part 30♨️
part 31♨️
Part 32♨️
part 33♨️
part 34-A♨️
part 34-B ♨️
Part 35♨️
Part 36♨️
Part 37♨️
Part 38♨️
Part 39-A♨️
Part 39-B♨️
Part 40♨️
Part 41♨️
Part 42-A♨️
Part 42-B♨️
Part 43♨️
Part 44♨️
Part 45-1 ♨️
Part 45-2♨️
Part 46♨️
Part 47-1♨️
Part 47-2♨️
Part 48♨️
Part 49♨️
Part 50♨️
Part 51-1♨️
Part 51-2♨️
Part 52♨️
Part 53♨️
Part 54♨️
Part 55♨️
Part 56♨️
Part 57-1♨️
Part 57-2♨️
Part 58♨️
Part 59♨️
Part 60♨️
Part 61-1♨️
Part 61-2♨️
Part 62♨️
Part 63-A♨️
Part 63-B♨️
Part 64-A♨️
Part 64-B♨️
Part 65♨️
Part 66♨️
Part 67♨️
Part 68♨️
Part 69-A♨️
Part 69-B♨️
Part 70♨️
Part 71♨️
Part 72♨️

Part 21♨️

6.4K 598 348
By V_kookiFic


"قسمت بیست و یکم"

(۲۰۲۱/۰۲/۱۶- هشت روز بعد؛ یک روز مانده تا دادگاه - ۰۵:۱۵)

بی توجه به سردردی که تمام آن یک هفته مهمان عصبهایش بود، جرعه ی دیگری از لیوان میان دستهایش سرکشید؛ تلخ بود درست همچون موقعیتی که در آن به دست و پا زدن افتاده بود!
اما چاره چه بود وقتی تلخ مینوشید تا تلخی هایش فراموش شود؟
درحالیکه لیوان بزرگ قهوه اش را بر روی میز ثابت میکرد، نگاهش را به عکس های جدیدی دوخت که خواب را از چشمهایش گرفته بودند.
عکسهایی که به زخم های بدن آن کشیش و البته عدد بارکد مانند زیر گوش او ختم میشد!

با اخمی غلیظ، دستی بر گره های چهره اش کشید و درحالیکه دستهایش را لبه ی میز ستون میکرد، بیش از پیش روی عکسها خم شد.
"279"
همان عدد نفرین شده ای که زیر گوش کشیش تراشیده شده بود!
تا به یاد داشت جونگکوک جز نماد سینه ی او چیزی را نتراشیده بود پس آن شماره ی کذایی از کجا نشات گرفته بود؟
بدون شک پای شخص دیگری در میان بود، اما چه کسی چه زمانی موفق به تراشیدن آن شده بود؟!

(۲۰۲۱/۰۲/۰۸ - هشت روز قبل؛ سردخانه ی هارلم- نیویورک)

-تهیونگ کیم، از دایره ی جنایی اداره ی مرکزی!

مرد نگاهی به کارت میان دستهایش انداخت و با لبخندی که به ناگه مهمان لبهایش میشد، درحالیکه با دستهایش به انتهای راهرو اشاره میکرد زمزمه کرد:
-اوه افسر کیم، چه سعادتی... لطفا همراهم بیاید.
سعادت؟!
پوزخند بی رنگی مهمان لبهایش شد و درحالیکه نیم نگاهی به یونگی پشت سرش می‌انداخت همراه با قدم های مرد وارد راهروی مقابلشان شدند.
-از این طرف...
نگاهش را به اشاره ی دست مرد دوخت و قبل از هر جمله ای از سویش مرد سن و سال دار ادامه داد:
-جسدش رو صبح فرستادن اینجا و اگر این مرد همون مردی باشه که دنبالشید، اطلاعات زیادی راجع بهش هست!
نگاهی موشکافانه به جثه ی کوتاهقد او از پشت انداخت و درحالیکه کارتش را که تا آن لحظه میان انگشت هایش به بازی

گرفته بود، داخل جیبش بازمیگرداند، سرش را به نشانه ی تفهیم تکان داد و همان کافی بود تا در فلزی و یخ زده ی مقابلشان توسط مرد سالخورده باز شود.
-احتمالات زیادی هست؛ نمیدونیم خانوادش برای چی جسد رو پس زدن.
قدم هایش را به داخل کشید و درحالیکه به آندو اشاره برای ورود میداد ادامه داد:
-چون اصرار زیادی برای انتقالش به روستا داشتن.
نگاهش را اطراف اتاق یخ زده چرخاند؛ سردخانه درست همان مکانی بود که از آن نفرت داشت!
بی توجه به احساس آشنایی که رفته رفته وجودش را فرا میگرفت، آب دهانش را فرو داد و درحالیکه پلکهایش را بر هم میفشرد قدمی به داخل برداشت.
-اما ظاهرا به محض اینکه با جسد رو به رو شدن، برش گردوندن!

چه لزومی داشت که خانواده ای جسد پاره ای از تنشان را بازگردانند؟
تا بر یاد داشت همه ی خانواده ها خواستار جسد وصله ی تن و همخونشان بودند، چه تفاوتی پیش آمده بود که آن را باز گردانده بودند؟
-چه زمانی جسد رو انتقال داده بودید؟
با پیچیدن صدای یونگی از پشت سرش و قدم های محکمی که به داخل برمیداشت، نگاهش را به او داد و یونگی با جدیت ادامه داد:
-بعد از چند روز برش گردوندن؟!
مرد دستی به پشت گردنش کشید و درحالیکه نگاهش را روی قفسه های کشویی و یخ زده ی مقابلش میچرخاند لب زد:
-شش روز پیش جسدش از سردخونه ی گری‌سی به اینجا فرستاده شد و سه روز اینجا بود تا بلکه خبری از خانوادش شه...

مکث کوتاهی کرد و درحالیکه با تردید یکی از آن کشوهای نفرین شده را بیرون میکشید ادامه داد:
-روز چهارم انتقالش دادیم به داکوتای شمالی و دقیقا امروز صبح جسد بازگشت خورد!
با اتمام جمله ی مرد، قدمهای پر تردیدش را جلو کشید و نیم نگاهی به جسد پوشانده شده ی روی تخت انداخت!
-از نیویورک بیست و سه ساعت تا داکوتا راه هست، در واقع جسد روز پنجم رسیده و روز ششم برگشته؛ احتمالا به محض بررسی جسد انتقالش دادن، وگرنه امروز صبح نمیرسید.
حق با پیرمرد بود!
تا داکوتا فاصله ی زیادی بود!

آب دهانش را با تلخی فرو داد و نگاهش روی جسد ثابت شد.
پیرمرد، پایه ی مخفی تخت را بیرون کشید و درحالیکه تخت را ثابت میکرد نیم نگاهی به آن دو انداخت:

-روزی که انتقالش دادن اینجا، دو افسر دیگه رو فرستاده بودن و من تمام نکات لازم رو بهشون گفتم اما الان...
درحالیکه نگاهش را به سوی یونگی میکشید جمله ی مرد را برید:
-فیکنر اینجا بوده؟
-احتمالا، با اون حرومزاده پارک!
نفسش را با خونسردی رها کرد و قدم هایش مقابل تخت متوقف شدند، درحالیکه به مرد اشاره میداد پوزخند سردی زد:
-حرومزاده ها...
مرد با تردید پارچه ی سفید رنگ را از روی جنازه کنار کشید و همان کافی بود تا تهیونگ با گره خوردن نگاهش به جسد یخ زده و پوست سفیدش پلکهایش را بر هم بفشارد...

میدانست که قرار نبود آن خاطره ی سیاه شده برایش تکرار شود، قرار نبود شخص دیگری زیر آن پارچه ی سفید رنگ،

زندگی اش را سیاه کند؛ اما آنچه دردش را بیشتر میکرد، چهره ی آشنایی بود که در خاطراتش حک شده بود!
همان تصاویر زجر آوری که با هربار ورودش به سردخانه مقابل نگاهش نقش میبست...
باید آن خاطره را فراموش میکرد، او یک پلیس بود!
یک پلیس هرگز با یادآوری چهره ی یک جسد از پا در نمی آمد!
دستی بر چهره اش کشید تا بلکه چهره ی آن مرد را فراموش کند و با نفس عمیقش، آب دهانش را فرو داد.
نمیتوانست منکر شود، وجودش هم همچون آن سردخانه در سرما فرو رفته بود.
-توی این مرحله اول باید تاییدیه ی شما رو داشته باشم آقای کیم، خودشه... همون کشیشیه که دیدید؟
نگاهی به چهره ی بی رنگ و کبود شده ی جسد انداخت، خودش بود!

همان کشیشی که از زبان جونگکوک متجاوزی کثیف تلقی شده بود؛ همانی که شایسته ی مرگ بود و باید تقدیس میشد!
چهره اش لاغر و استخوان هایش بی اندازه برجسته و نمایان شده بودند، همان که بوی گندش همه جا را بر نداشته بود کافی بود، باید شکر گذار سردخانه ای میبود که آن بوی زننده را زدوده بود!
نگاهش را اطراف چهره ی او چرخاند و با سر تایید کرد:
-خودشه.
-مطمئنی تهیونگ؟ شاید جسد عوض...
نگاه پر پوزخندش را به سوی یونگی چرخاند و همان کافی بود تا جمله بر لبهای یونگی خشک شود:
-این گستاخیت رو در نظر نمیگیرم افسر مین.
و مرد با نگاهی که به آندو انداخت، پوشش سفید رنگ را تا شکم جسد پایین تر کشید:
-کشیش اونقدرها هم که در ظاهر نشون داده پاکدامن نبوده!

با پیچیدن جمله ی او نگاهش را روی بدن جسد گرداند، همان بدن سفید شده ای که باز هم بی آنکه بخواهد او را در خاطراتش خفه میکرد!
همان سینه ای که آن شکاف و آن نماد کذایی میانش خودنمایی میکرد، نمادی که میدانست توسط کدام خالق تراشیده شده است...
نمادی که دستهای لرزان و آغشته به خون او را تداعی میکرد...
نمادی که بی آنکه بخواهد به نگاه خیس شده ی جونگکوک منتهی میشد!
نگاهش را از سینه ی او بالاتر کشید، گردنی که جای مهره های گردنبندش بر روی آن رد انداخته بود؛ همان گردنبند صلیب شکلی که توسط دستهای جونگکوک او را به خفگی کشانده بود!
با واضح شدن تصاویری از جونگکوک و نگاه خیسش، بی توجه به صدای فریادهای قلبش پلکهایش را بر هم فشرد و نگاهش سانت به سانت پایین تر کشیده شد.
-برای چی مقتول رو نفرستادید کالبد شکافی؟

با پیچیدن صدای یونگی خنده ی کوتاهی از میان لبهایش خارج شد و با لحنی یخ زده زمزمه کرد:
-چه لزومی داشت؟ وقتی جلوی چشمای خودم خفه شد!
نگاهش را از جسد به یونگی و نگاه نافذش داد:
-افسر مین، یه طور رفتار نکن انگار نمیدونی جسد رو برای چی انتقال میدن به اون خراب شده!
یونگی لبهایش را بر هم فشرد و متقابلا خنده ی بی صدایی کرد:
-اون سگدونی بدجور تغییرت داده کیم.
بی توجه به جمله ی او، نگاهش را به جسد داد و رو به پیرمرد زمزمه کرد:
-آقای...

نگاهی به پلاک استیل روی سینه ی او انداخت و ادامه داد:
-اسمیت، میشه یک جفت دستکش به من بدید؟
-اما...

زبانش را بر لبهایش کشید و درحالیکه سعی بر حفظ خونسردی اش داشت زمزمه کرد:
-لطفا!
اسمیت نگاهی به او انداخت و درحالیکه قدمهایش را به انتهای اتاق میکشید زمزمه کرد:
-ما هرگز اجازه ی چنین کاری رو نداریم آقای کیم!

نگاهی به یونگی که با نگاه عصبی اش به او خیره بود انداخت و بی آنکه نگاهش را بگیرد، خطاب به مرد گفت:
-مسئولیت این پرونده با منه، نمیتونم ازش بگذرم حتی اگر خلاف قانون باشه!
با ظاهر شدن نیشخند بر لبهای یونگی درحالیکه کنج لبش بالا کشیده میشد ادامه داد:
-حتی اگر افراد زیادی سعی در متوقف کردن این پرونده داشته باشن!

جمله اش کافی بود تا رنگ نگاه یونگی عوض شود و نیشخندش از روی لبهایش محو!
یونگی هرگز کسی نبود که بخواهد آن پرونده متوقف شود!
پس با لحنی آرام و گرفته زمزمه کرد:
-تهیونگ چه مرگته؟ دیوونه شدی؟
-فقط سعی دارم کارم رو درست انجام بدم و تو یونگی، عجیب عوض شدی!
یونگی پوزخند صداداری زد و سرش را با افسوس تکان داد:
-هر چقدرم عجیب باشم، راضی به توقف و بسته شدن پرونده ای نیستم که رئیسم رو کشت!
همان جمله کافی بود تا حقیقت محکم تر از سیلی بر دهانش کوبیده شود؛ جمله ی او همان تلنگری بود که وجودش نیازمند به آن بود!
همان تلنگری که به او ثابت میکرد برای چه در آن نقطه قرار گرفته است.

حالا تنها تلخی سوزانی بود که سرتاپایش را در خود بلعیده بود، حق با یونگی بود آن پرونده بالهایشان را چیده بود.

با دو دستکش سفید رنگ و لاستیکی که مقابلش دراز شد، گره ی نگاه پر تزلزلش از نگاه مصمم یونگی گرفته شد و صدای مرد میان گوشهایش پیچید.
-کارآگاه، بهتره که بهش دست نزنید.
بی توجه به جمله ی او درحالیکه دستکش‌ها را از میان دستهایش بیرون میکشید، با افکاری خرد شده توسط یونگی، سرش را تکان داد و دستکش هارا پوشید!
بی توجه به هر آنچه مرد بر لب آورده بود، تنها با یک حرکت، پوشش سفید کشیش را کاملا کنار زد و با گره خوردن نگاهش به جثه ی تماما برهنه ی او، اخم هایش با انزجاری آشکار در هم گره خورد.
نگاهش را سانت به سانت از اندام جسد کشیش چرخاند:

-گفتی پاکدامن نبوده... برای چی؟
اما قبل از هر پاسخی از سوی مرد، با گره خوردن نگاهش به پایین تنه و آلت تناسلی کشیش پلکهایش بر هم فشرده شد؛ زخم هایی آشکار...
زخم هایی منزجر کننده!
لعنتی زیر لب فرستاد و درحالیکه برای لحظه ای پلک هایش را بر هم میفشرد، مرد زمزمه کرد:
-کشیش مبتلا به بیماری مقاربتی بوده!
و درحالیکه به آلت او اشاره میکرد ادامه داد:
-سیفلیس ثانویه.

و همزمان با توضیحاتش به کف دست جسد اشاره کرد:
-جوشهای پوستی کف دستش نشون دهنده ی سیفلیس توی مرحله ی ثانویه هستن، این جوشها رو کف پاش هم میتونید ببینید!

نیم نگاهی به چهره ی یونگی انداخت، گویا او هم به جنگ با محتویات معده اش افتاده بود؛ با ترش رویی نگاهش را به سوی جسد کشید و درحالیکه چند قدم به عقب بر میداش نگاهی به کف پای کشیش انداخت، حق با اسمیت بود؛ جوشها کف پای او هم دیده میشدند!
بی توجه به نگاه خیره ی یونگی و آن پیر مرد، همراه با دستکش ضخیمش، انگشتهایش را روی جوشهای کف پای او کشید و نگاه تیزش را با دقت بیشتری به آن ها دوخت:
-چرا توی عکسهایی که فرستادید، دیتیل این جوشها نیست؟
-نیست؟
با پیچیدن جمله ی سوالی اسمیت، نگاهش را از پای مقتول گرفت و به پیرمرد داد:
-تنها دیتیل، نماد روی سینه و رد گردنبندشه؟
-آقای کیم ما تمام عکس هارو تحویل دو تا افسر قبلی داده بودیم، چطور ممکنه از این جزییات بگذریم؟

عکس جزییات را تحویل داده بودند؟
یعنی فیکنر، تمامی عکس هارا به او نداده بود؟ برای چه؟
نگاهش را به یونگی داد، یونگی متعجبی که به محض گره خوردن نگاهشان، ابرویش را بالا انداخت؛ گویا او هم در فکر همانی بود که تهیونگ در فکرش بود!
نگاهش را سوی پیرمرد بازگرداند:
-چطور میخواید ثابت کنید؟
اسمیت لبخند دستپاچه ای زد:
-آقای کیم این چه حرفیه میزنید؟ وظیفه ی ما جز این کار چی میتونه باشه؟ من گفتم که از تمام جزییات عکس بگیرن، اون افسری که اینجا بود شاهد تمام عکس برداری ها هست...

آب دهانش را فرو داد و با جدیت بیشتری ادامه داد:
-حتی گفته بودم عکسهارو به صورت جداگانه برای شما هم بفرستند!

با دیدن سکوت خیره ی تهیونگ قدمی به سوی جسد روی تخت برداشت و درحالیکه با تعلل دستهایش را به چهره ی بیجان او نزدیک میکرد، گردن شل شده ی او را کج کرد و به شماره ی ریز زیر گوشش اشاره کرد:
-فایل تمام عکسها توی سیستم ها ذخیره شده و حتی بابت این زخم هم بحث های زیادی پیش اومد!
با جمله ی او، با نگاهی که ریز شده بود قدمهایش را به سمت سر جسد کشید و سرش را به پایین خم کرد.
"279"
شماره ای که همچون بارکدی ریز، زیر گوشش تراشیده شده بود!

پس ویلیام فیکنر همان افسری بود که اطلاعات را ناقص کرده بود تا به او نرسند؟!

"279"
عدد را زیر لب زمزمه کرد و در امتدادش، دستهای کنجکاوش برای هزارمین بار گره ی عکسهایی شدند که از بر شده بود، هیچ عکس دیگری با شماره ای امثال آن ثبت نشده بود.
اگر آن بارکد بود نمیتوانست تنها باشد!
نمیتوانست به یک جسد ختم شود، بدون شک تمام جسد ها شماره داشتند؛ عکسی ثبت نشده بود و یا عکس های ثبت شده به دست او نرسیده بود؟!
با همان افکار، ناسزایی زیرلب گفت و درحالیکه دستهای نیازمندش گره ی لیوان بزرگ قهوه اش میشدند، باقی مانده ی محتویاتش را سر کشید.
یک جای کار میلنگید، فیکنر چیزی را از او پنهان میکرد و حالا شکش به یقین تبدیل شده بود!
لیوان را روی میز کوبید و درحالیکه موبایلش را از جیبش بیرون میکشید، بی هیچ فکری شماره ی یونگی را گرفت.

تنها چند بوق کوتاه بود و در کسری از ثانیه لحن گرفته و صدای دو رگه ای که میان گوشهایش پیچیده شد!
-چی شده؟
لبخندی به لحن غرق در خواب او زد و بی هیچ مقدمه ای اصل مطلب را بر زبان آورد:
-به جز اون خودکشی هشت روز پیش، جسد جدیدی از گری‌سی منتقل نشده؟
جمله اش کافی بود تا صدای اعتراض یونگی بلند شود:
-محض رضای خدا کیم، ساعت پنجه صبحه!
نیم نگاهی به ساعت بالای موبایلش انداخت، پنج و سی دقیقه ی بامداد بود، اما او زمانی برای دقت به آن جزییات نداشت!

یونگی با مکثی طولانی زمزمه کرد:
-بعد از جسد اونی که خودکشی کرده بود نه... ظاهرا هشت روزه هیچ حرومزاده ای رو نکشته!

نفس آسوده اش را رها کرد و درحالیکه غرق شده در میان آن شماره بود زمزمه کرد:
-خارج از زندان چی؟
-منظورت چیه؟
منظورش چه بود؟ ای کاش میدانست!
لبهایش را با زبانش تر کرد و درحالیکه به بدنه ی موبایلش فشار اندکی وارد میکرد قدمهایش را به سوی دیوار بزرگ و نخ کشی شده اش کشاند:
-توی این هشت روز آمار چند قربانی رد شده؟
-انتظار داری آمار و ارقام هر حرومزاده ای که تو این هشت روز مرده رو‌‌ داشته باشم؟!

دستی کلافه بر روی چهره اش کشید، یونگی هم بدتر از او از دنده ی چپ بیدار شده بود!

با برپا شدن سکوت غرق شده ی تهیونگ، یونگی با صدای اندکی ادامه داد:
-تهیونگ خودتم میدونی سرخپوش توی اون زندان کوفتیه؛ زیر گوش بقیه ی جسدها دنبال شماره نگرد!
شاید حق با او بود، شاید او بیش از حد درگیر آن شماره شده بود!
سرش را به آرامی تکان داد و درحالیکه نگاهش را روی تابلوی سر تا سری مقابلش میچرخاند، باز هم نگاهش گره ی چشمهای "او" شد؛ "اگر جونگکوک میدانست چشمهایش دلیل لغزش نگاه اوست، باز هم خیره به او لبخند میزد؟!"
بی توجه به دردی که میان سینه اش پیچید، نگاهش را از کنج نگاه عکس گرفت و زمزمه کرد:
-آمار تمام قربانیان خارج از زندان این هشت روز رو لازم دارم!

-میخوای از تابوت بکشیشون بیرون؟
اگر به آن نقطه ختم میشد، بدون شک آن کار را هم میکرد:
-اگر لازم بشه... این کار رو هم میکنم!
یونگی پوزخند آغشته به خوابی زد و تهیونگ بی آنکه مجالی را به او دهد ادامه داد:
-یه چیز دیگه هم هست.
-بگو... افسر!
نیشخندی به لحن او زد و درحالیکه نگاهش را باز هم روی تابلوی مقابلش میچرخاند لب زد:
-آمار تمام زندانیانی که به سیفلیس دچار شدن رو میخوام!
.
.
.

(۱۳:۴۵ - زندان ایالتی نیویورک؛ گری‌سی)

-چیه؟ دوباره نتونستی بخوابی؟
نیم نگاهی به نیمرخ جدی جین انداخت و بی توجه به فشاری که دستهای او به بازویش وارد میکرد، قدمهایش را از پله های بند پایین کشید:
-نه!
-اینطوری ادامه بدی، قبل از اون پیرمرد... تو میمیری!
پوزخندی به لحن گستاخانه ی او زد، افسوس که هیچ رمقی برای مبارزه با او و جمله هایش را نداشت.
قدمهایشان تا بند پایین و هشتم کشانده شد، درحالیکه نگاهش را میان هرج و مرج بند میگرداند زیر لب زمزمه کرد:
-پس هوسوک چه غلطی میکنه؟
جین شانه ای بالا انداخت و بیش از پیش بازوی او را به همراه خود کشید:

-هوسوک تمام تلاشش رو میکنه اما همونطور که میبینی زندانیا حساب نمیبرن!
-واو ببین کی اینجاست، رِئیس سابق!
با پیچیدن صدای نامجون و تلفیقش میان جمله ی جین، نگاهش را به او و لبخند پهنش دوخت؛ افسوس که زندگی پدربزرگش بند به او و دستهای پزشک زاده شده اش بود، اگرنه بدون شک با مشتی بر لبخند گشادش او را ساکت میکرد!
نیم نگاهی کج شده به او انداخت و بی توجه به بازویی که میان انگشتهای عصبی جین له میشد زمزمه کرد:
-امروز حالش چطوره؟!
نامجون لبخند پر رنگی زد:
-بهتر از دیروز!
و درحالیکه نیم نگاهی به نیمرخ جین می انداخت و آن دو هم قدم میشد ادامه داد:
-به لطف داروهای افسر کیم، خیلی بهبود پیدا کرده!

بی توجه به لحن طعنه آمیز نامجون، نگاهش را به رو به رو و بند طویل مقابلش داد...
لعنت بر آن کیمی که "قدرت"، میان دستهایش به اسارت درآمده بود و حالا جونگکوک با ابهتش عجیب احساس کوچکی میکرد!
"احساس حقارت مقابل آن حقیری که به ناگه بزرگی بر او چیره شده بود!"
با متوقف شدن قدمهایشان مقابل سلول سابقش و جایی که پدربزرگش را بر زمین زده بود آب دهانش را فرو داد و درحالیکه نگاهش را به جثه ی نشسته روی تخت میدوخت، بازویش را تکان داد، تا بلکه از شر گره ی دستهای جین خلاص شود!
-فقط ده دقیقه جئون، اگر این هرج و مرج بخوابه و ما اینجا باشیم مجبوریم جواب پس...
با قاطعیت جمله ی جدی او را برید:
-میدونم!

جمله اش کافی بود تا جین بازویش را رها کند، درحالیکه قدمی را به عقب بر میداشت نیم نگاهی به آن سه انداخت:
-پیش هوسوکم؛ تنهایی حق نداری بری بالا... فهمیدی؟
با کلافگی سرش را تکان داد، لعنت بر آن زندانی که رئیس را مجبور به خم کردن گردنش میکرد!
نگاهی به نامجون که مقابل میله ها متوقف شده بود و پاکت سیگارش را از جیبش بیرون میکشید انداخت و بی تردید قدم هایش را به داخل سلول جونهو کشید:
-حالت چطوره... پیرمرد؟!
جونهو خنده ی بی صدایی به لحن سرکشانه ی نوه اش کرد و درحالیکه روی تخت جا به جا میشد، با صدای گرفته ای لب زد:
-بهتر از گودی زیر چشم های تو!
خنده ی کوتاهی کرد و درحالیکه مقابل تخت متوقف میشد، تکیه اش را به دیوار رو به رو داد تا دید بهتری را نسبت به جثه ی تحلیل رفته ی او داشته باشد.

-باز بیخوابی گرفتی؟
آب دهانش را فرو داد و با همان لبخندی که سعی در ثابت نگه داشتنش داشت، زمزمه کرد:
-رئیس‌زاده، خیلی وقته بیخوابی گرفته... رئیس!
با بالا رفتن کنج لبهای چروک شده ی او متقابلا نیشخند دندان نمایی زد، همان که آن پیرمرد میخندید برایش کافی بود:
-قرص ها اثر کردن؟
جونهو کنج لبهایش را پایین کشید و سرش را تکان داد:
-به لطف اون افسر حرومزاده و این... نامجون... مگه میتونه اثر نکنه؟
با جمله ی او، نگاهش بی اراده به سوی نامجونی کشیده شد که با همان لبخند زیبا تکیه به میله های سلول داده بود و سیگارش را خاکستر میکرد!
ابرویی بالا انداخت و با همان پوزخند زمزمه کرد:
-اینجا اگر هم زنده بمونی، با دود سیگار این حرومی خفه میشی!

جمله اش کافی بود تا صدای خنده ی بلند نامجون در میان خنده ی بریده شده ی پدربزرگش پیچیده شود!
-رئیس... فکر میکنی برای چی لای میله ها ایستادم؟
پلکهایش را بر هم فشرد و درحالیکه نگاهش را به جونهو باز میکرداند زیر لب زمزمه کرد:
-شاید برای دید زدن سوکجین!
با اتمام جمله اش خنده ی کوتاهی کرد و بی توجه به نیشخند نامجون اضافه کرد:
-قطعا برای دور کردن دود اونجا نیستی دکتر!
با پیچیدن صدای پوزخند نامجون، کنج لبهایش بالا کشیده شد و درحالیکه نگاهش را به چین های چهره ی جونهو گره میزد، قبل از هر جمله ی دیگری از سویش جونهو لب زد:
-از کیم خبری نشده؟
کیم؟
منظورش افسر کیم بود؟

حتی نامش هم کافی بود تا تمام لبخندش به یکباره تلخ شود!
از کیم خبری نبود، بیشتر از یک هفته بود که هیچ خبری از او نداشت؛ نفس عمیقی کشید و سرش را به نشانه ی نفی تکان داد:
-آخرین باری که دیدمش هشت روز پیش بود، همون روزی که قرصهات رو داد!
-جونگکوک... فردا روز دادگاهته!
میدانست، نیازی به مرور بدبختیهایش نبود، با این حال برای آنکه مبادا مقابل آن پیرمرد گستاخ جلوه کند، با سکوت خیره به لبهای او برای ادامه ماند.
-تصمیمت رو گرفتی؟

تصمیمش؟
مگر انتخابی داشت که تصمیم شمرده شود؟
لبهایش را بر هم فشرد و تنها برای آسوده کردن خیال پیرمرد، سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد.

-و تصمیمت...؟
با تلخی تکیه اش را از دیوار پشت سرش گرفت و دستی بر گره های چهره اش کشید:
-همونطور که گفتی، فردا هر اتفاقی بیفته... پیشنهادش رو قبول میکنم.
-گفت که میخواد توی دادگاه درخواست آزادی مشروطتت رو بیان کنه!
خنده ی بی صدایی از میان لبهایش خارج شد؛ کدام آزادی مشروط؟!
همانی که به خاطر تهیونگ و هوسوک بر باد رفته بود؟
زبانش را بر لبهایش کشید و قدمهای کوتاهش را به تخت و پیرمرد نزدیک کرد، درحالیکه مقابل تخت او روی زانوهایش مینشست زمزمه کرد:
-اون آزادی مشروط با خاک یکسان شده، من با کشتن اون کشیش لاشخور، قوانین رو زیر پا گذاشتم!

جونهو لبخند تلخی زد:
-تهیونگ پلیسیه که هیچکس نفهمید و یکماهِ تمام، زندگی هممون رو بیرون کشید... جونگکوک... خودت هم میدونی که اون از پسش برمیاد!
میدانست...
اما نمیخواست قبولش کند، باور پلیس بودن او از باور قاتل بودن دستهای خودش هم دردناک تر بود!
لبخند پر اندوهی زد:
-اما هه جین گفت نمیشه کاریش کرد!
آب دهانش را با تلخی فرو داد و جونهو با صدای گرفته و لحن ملایم اما مصممش ادامه داد:
-هه جین یه وکیل سادست جونگکوک و تو نمیدونی نفوذ تهیونگ چقدره!
نمیدانست...
همان بهتر که نمیدانست!

-اگر با آزادی مشروط هم نتونه از این خرابشده بکشدت بیرون، یه دلیل برای بیرون بردنت پیدا میکنه!
پوزخند نصفه نیمه ای به جمله ی او زد، برای چه از درون آتش گرفته بود؟
برای چه وجودش میسوخت و رفته رفته خاکستر میشد؟
-جئون... وقتشه، بند داره خالی میشه!
با پیچیدن صدای آشنای جین، نگاهش را از پدر بزرگش گرفت و نیم نگاهی به جین که مقابل نامجون ایستاده بود انداخت:
-الان...
-بیا اینجا پسر...
با پیچیدن لحن خفه شده ی جونهو نگاهش را به او و لبهای خشک شده اش داد و با لبخندی محزون، به اطاعت از جمله اش سرش را کمی جلو کشید.
هما کافی بود تا لبهای پیر مرد در فاصله ای نزدیک از گوشهای تیزش متوقف شود و زمزمه کنان جمله اش را بر لب بیاورد:

-تونستی بفهمی... کیه؟
آب دهانش را فرو داد و همان کافی بود تا منظور پدر بزرگش را متوجه شود!
با نگاهش به او فهماند که موفق به تشخیص هویت او نشده است.
جونهو پلکهایش را بر هم فشرد و درحالیکه لبهایش را به گوش او نزدیکتر میکرد زمزمه وار ادامه داد:
-باید بفهمی... هویت کشیش رو پیدا کن جونگکوک!
سرش را به نرمی تکان داد و با قلبی که حالا تند تر میتپید سرش را عقب کشید و نگاهی پر اطمینان به پدر بزرگش هدیه داد:
-پیداش میکنم...
-همین حالا جونگکوک... نمیخوام... دیر شه!
درحالیکه از روی زانوهایش بلند میشد، سرش را تکان داد و لبخند کمرنگی زد:
-اگر زنده بمونی... پیداش میکنم!

و بی آنکه منتظر جمله ای از سوی لبخند او شود، قدم هایش را به سوی جین و نامجون کشید و قبل از خروجش از سلول زمزمه کرد:
-جین...میتونی من رو توی حیاط همراهی کنی؟
.
.
.
درحالیکه با اخم هایی غلیظ از ماشین پیاده میشد، در را با صدای محکمی بر هم کوبید و قدم هایش را به سمت یونگی که تازه در ماشین را باز کرده بود کشید:
-به اون فیکنر حرومزاده بگو همین الان این تیم تحقیقاتی کوفتیش رو از اینجا جمع کنه!
یونگی با کرختی از ماشین پیاده شد و درحالیکه یقه ی کت مشکی رنگش را صاف میکرد زمزمه کرد:
-از اول هم گفته بود تیم میفرسته گری سی، میگی چیکار کنم؟

با پیچیدن جمله ی یونگی لبهایش را بر هم فشرد و با آتشی که به ناگه در میان وجودش شعله ور شده بود قدمهایش را به سوی ون مشکی رنگی کشید که درست مقابل ورودی زندان متوقف شده بود بی توجه به یونگی که پشت سرش جا گذاشته بود!
به خوبی میتوانست جثه ی قد بلند و کشیده ی فیکتر را تشخیص دهد، مشغول صحبت با گاردی از زندان بود!
آن حرامزاده چه در خود دیده بود که با یک تیم پا در گری‌سی گذاشته بود؟
به سرعت قدمهایش افزود تا مبادا دیر شود:
-آقای فیکنر..؟!
صدای مرتعشش کافی بود تا فیکنر با لبخند همیشگی اش نگاهش را از گارد رو به رویش بگیرد به سوی او بچرخد:
-اوه تهیونگ... پس بالاخره راضی به همکاری شدی.
بی اراده پوزخند بی صدایی به جمله ی او زد و درحالیکه سعی در منظم کردن نفس هایش داشت زمزمه کرد:

-اینجام تا از این تصمیم صرف نظر کنید!
فیکنر ابرویی بالا انداخت و درحالیکه عینکش را پایین میکشید لبخند خنثی ای زد:
-چی باعث شده فکر کنی میتونی من رو متوقف کنی؟
آب دهانش را فرو داد و درحالیکه نگاهش را به سوی ون میکشید با جدیت گفت:
-مسئولیت این پرونده رو به ما واگذار کرده بودید، این کیس برای ماست!
فیکنر خنده ی کوتاهی کرد و درحالیکه به پیاده شدن افرادش از ون اشاره میکرد زیرلب گفت:
-افسر کیم، فکر نمیکنی برای تصمیم گرفتن به جای رئیست، راه زیادی برات مونده؟
خنده ی بی صدایی به وقاحت او کرد و درحالیکه نگاه پر پوزخندش را به نگاه سن و سال دار او گره میزد با قاطعیت زمزمه کرد:

-نه تا زمانی که هنوز هم عکس اون مرد، روی میزتونه!
با محو شدن لبخند از روی لبهای مرد بزرگ تر، با اطمینان قدمی به عقب برداشت:
-خواهش میکنم این وضعیت رو جمع و جور کنید، این پرونده محرمانه بود!
فیکنر پوزخندی عصبی به جسارت او زد و درحالیکه رویش را بر میگرداند با اشاره ی دستش به سیاهپوشان اشاره کرد تا به سمت ون بازگردند:
-این جسارتت رو به احترامش، نادیده میگیرم... تهیونگ!
با تلخی آب دهانش را فرو داد و با قلبی که در سینه اش فشرده میشد، نگاه نافذش را به نگاه چرخیده ی فیکنر داد:
-گفته بودم از اون حرومزاده نمیگذرم، این پرونده رو جز من هیچکس نمیتونه حل کنه... خودت هم میدونی!
-فیکنر لبهایش را بر هم فشرد و سرش را با تعلل تکان داد:
-نمیذارم تنهایی این پرونده به دستهای تو بسته شه!

.
.
.
"13:35"
تکیه اش را به فنس های پشت سرش داده بود و نگاه خیره اش همچون شکارچی در انتظار شکار خیره به کلیسایی مانده بود که جز انزجار، هیچ چیز برایش به همراه نداشت.
ورود و خروج مومنان، کافران و البته تظاهر کنندگان...
پس کجا بود آن کشیش مرموزی که نامِ بی نامش بر زبان زندانیان افتاده بود؟ در کلیسا جان داده بود؟
دست از مکیدن فیلتر سیگار خاموشش برداشت و درحالیکه نگاهش را به جین میداد زمزمه کرد:
-این وضعیت خستت کرده نه؟
جین نگاهی به او انداخت:
-اینجا نفس کشیدن خستم کرده!

لبخند محزونی به اعتراف صادقانه او زد و درحالیکه سیگارش را به آتش میکشید، پاکت سیگارش را به سوی او گرفت:
-نمیکشی؟
-نمیکشم!
پاکت را داخل جیبش باز کرداند و اینبار خیره به کلیسای مقابلش کام عمیقی از آن باریکه گرفت:
-برای چی کلاهش رو به عنوان پوشش صورتش استفاده میکنه؟
جین شانه ای بالا انداخت و همچون او تکیه اش را به فنسها داد:
-میگن اسقف ارشده، احتمالا اون هم دلایل و عقاید مضخرف خودش رو داره!
اسقف ارشد؟
چه لزومی داشت؟!
ابروهایش را بالا انداخت، نمیدانست با چه بهانه ای میتواند جین را دک کند؛ چگونه میتوانست از شر آن مخمصه خلاص شود؟

کام دیگری از سیگارش گرفت و با لبخند ملایمش به سوی او چرخید:
-هیچوقت فکر نمیکردم از رئیس بند برسم به سگی که با قلاده اینور و اونور میبرنش!
جین خنده ی کوتاهی کرد و متقابلا خیره به ساختمان رو به رویش لب زد:
-همین که مجبور نیستم با دستبند به خودم ببندمت... خوبه!
-از این وضعیت متنفرم!
نیم نگاهی به نیمرخ بی نقص جونگکوک انداخت و درحالیکه لبخند ملایمی مهمان لبهایش میشد آب دهانش را فرو داد و با تردید زمزمه کرد:
-میدونم میخوای از دستم خلاص شی... پس قبلش بهم بگو چی تو سرته جئون؟!
ناباور از حدس درست او، با پوزخند کجش به سوی او چرخید و پک محکمی به سیگارش زد:

-جونهو ازم خواسته آمار اون کشیش رو دربیارم!
برای چه به او اعتماد میکرد؟
تا از جین هم ضربه ی بعدی را بخورد؟!
جین سرش را به نشانه ی تفهیم تکان داد و نگاهش را پایین انداخت:
-و اگر بهت فضا بدم... میخوای چیکار کنی؟
آب دهانش را فرو داد و در اوج صداقت لب زد:
-با تمرکز بیشتری به در اون خراب شده زل میزنم!
جین خنده ی بی صدایی کرد و پوزخندش را فرو داد:
-و اگر بهت اعتماد کنم؟
اعتماد؟
باز هم آن واژه ی کذایی؟
نگاهش را به سوی نگاه خیره ی او کشید و بی آنکه لحظه ای آن را جدا کند با لحن خالصش زمزمه کرد:

-مطمئن باش نمیزارم تو اون سوکجینی باشی که بهش خیانت شده!
جین لبخند نرمی زد و درحالیکه تکیه اش رو از فنسهای پشت سرش میگرفت قدمی به جلو برداشت:
-پس خواسته ی اون پیرمرد رو براورده کن!
با ناباوری نگاهش را به جینی دوخت که با قدمهایش از او فاصله میگرفت:
-فقط یکساعت جئون، از این اعتماد سو استفاده نکن و برگرد به بندت!
اما قبل از آنکه فرصت کند قدم دیگری بردارد، با هجوم وحشیانه ی نارنجی پوشان به فنسهای انتهای حیاط، نگاه گیجش به سوی اجتماع کشیده شد، زندانیانی که با ناسزاهایی فریاد مانند آویزان فنسها شده بودند و جز دشنام و عربده چیزی بر لب نمی آوردند!

در اصلی و بزرگ زندان باز شده بود، آن تجمع وحشیانه برای چه بود؟
-چه خبر شده؟
جین با کنجکاوی زمزمه کرد و همان کافی بود تا قدم هایش را به انتهای حیاط و تجمع بکشد:
-بعد از یک ساعت برگرد به بندت جئون!
با پیچیدن فریاد او لبخندی زد و درحالیکه با خونسردی نگاهش را به دویدن او به سوی جمعیت میدوخت، تکیه اش را از فنسهای پشت سرش گرفت و چند قدم به جلو برداشت.
نمیتوانست تشخیص دهد چه کسی آن سوی فنسهاست که زندانیان او را به بار فحش و وحشیگری گرفته بودند، تنها میدانست شخصی آن سوی فنسهاست!
با پوزخند کج و مشهودش کامی از سیگارش گرفت و قدمهایش را به جلوتر کشید.
هر کس که بود زندانیان به خونش تشنه بودند وگرنه آن هجوم و درگیری سیاهپوشان با نارنجی پوشان برای چه بود؟

برای چه جز فریاد چیزی نمیشنید؟
قبل از آنکه فرصت کند قدمهایش را به سوی شخص وارد شده از سوی دیگر فنسها بکشد، با خروج کشیش سفید پوش از کلیسا نگاهش دزدیده شد!
کشیشی که همچنان کلاهش را تا پایین تر از چشمهایش پایین کشیده بود.
آب دهانش را فرو داد و قبل از آن که فرصت کند به سویش بدود با گره خوردن نگاهش به سه گاردی که به سوی کشیش قدم برداشتند، متوقف شد و لعنتی زیر لب فرستاد.
پس او یک کشیش بزدل بود، برای ورود و خروجش هم نیازمند به گاردها بود؟
چه حقارتی!
احتمالا اگر روزی از او مپرسید، "ترس و یا ایمان" او با ترسش ایمانش را انتخاب میکرد!
پوزخندی به حقارت و پستی او زد و درحالیکه کام دیگری از سیگارش میگرفت محتاطانه قدم هایش را نزدیک تر کرد، اما

قبل از آنکه بتواند چهره ی او را شکار کنم، با نزدیک شدن صدای فریاد ها ناخواسته و به صورت غریزی نگاهش به آنسوی فنسها و تجمع کشیده شد!
"نگاهی که اگر میدانست انتهایش چیست، کور میشد تا آن را دریغ کند!"
نگاهی که اگر میدانست گره ی نگاه تیز او میشود، میمرد تا به اسارتش دچار نشود!
آنسوی حصار ها تهیونگ بود، تهیونگ با همان نگاهی که از میان سیل جمعیت تنها بر او ثابت شده بود.
همان نگاه زیبایی که از آن فاصله هم پوست صورتش را میسوزاند.
آب دهانش را فرو داد، او در آنجا چه میکرد؟
به دنبال او آمده بود؟
پلکهایش را بر هم فشرد و کام دیگری از باریکه ی به اسارت درآمده ی لبهایش گرفت.

تهیونگ به همراه فرد دیگری پا در گری‌سی گذاشته بود!
همراهش هم یک شرقی بود، با جثه ای کوتاهقد تر از او...
پس زندانیان آن حرامزاده ی خیانتکار را به بار ناسزا گرفته بودند؟
اینبار پوزخند پرحرص و صداداری از میان لبهایش خارج شد، لعنت بر نگاه خیره ای که تپش های قلبش را شرمنده ی گوشهایش میکرد.
از آن فاصله و میان آن شلوغی برای چه به او خیره مانده بود؟
آن هم با نگاه جدی ای که ذره ای لبخند در آن جای نگرفته بود؟
در فکر چه بود؟ استفاده از اعتماد او؟
با تلخ کامی پوزخند پر دردی زد و خیره به نزدیک شدن قدمهای پر تحکم و مصمم آن بزرگ وقیح ماند، لعنت بر او...
لعنت بر ذاتش...
لعنت بر نگاهش...
و لعنت بر تمام زیبایی هایش!

لعنت بر او که حتی نگاهش هم زجر بود و زجر بود و زجر!
آخرین کام را از سیگار کم جانش گرفت و درحالیکه فیلترش را درست مقابل نگاه خیره و پرحرف تهیونگ بر روی زمین تف میکرد، پوتینش را با حرص بر روی آن کشید و با یک حرکت طولانی خاموشش کرد.
احتمالا تا دقایقی دیگر مجبور به ملاقات با او میشد، پس چه بهتر از گم و گور کردن خودش در آن خراب شده و فرار از نگاهی که برایش در اوج آزاردهندگی بی اندازه زیبا تلقی میشد؟!
همان افکار کافی بودند تا در میان جمعیت گم شود و قدمهای هوشیارش را به سوی در پشتی باشگاهی بکشد، که سالها بود جز خودش، پرنده در آن پر نزده بود!
.
.
.

"14:02"
نگاه تیز و کلافه اش را از ساعت مچی طلایی رنگش گرفت و به در بسته ی مقابلش داد، دو دقیقه تاخیر برای یک زندانی آن هم در گری‌سی، طبیعی به نظر میرسید!
آب دهانش را فرو داد و درحالیکه تکیه اش را بیش از پیش به صندلی پشت سرش میداد، کمی جا به جا شد.
رئیس زاده را در حیاط دیده بود، درست در میان جمعیتی که او را با ناسزا یکی کرده بودند؛ زیبایی آن رئیس همان بود آنچنان چشمگیر که ناخواسته دیده شود، حتی اگر فاصله ی میانشان فرسخ ها دور از هم باشد.
لبخند تلخی کنج لبهایش نشست، جئون چه بر سر زندگی اش آورده بود که تمام فکر و ذهنش را بدزدد؟
مگر میشد افکار کیم تهیونگ دچار خدشه و تنش شود؟
مگر میشد روزی برسد که او نتواند افکارش را جمع کند؟

جونگکوک که بود که با ورود به زندگی اش، تمام غیر ممکن هایش را به تزلزل انداخته بود؟
از اولین تلاقی نگاه، اولین گره ی ایجاد شده و اولین جمله ای که از او شنیده بود، باید میدانست که او همان سقوطِ کبریت روشن شده بر خانه ی کاهگلی قلبش بود!
سقوطی که کافی بود تا در کسری از ثانیه خانه ی قلبش گر بگیرد و در یک چشم بر هم زدن با خاکستر یکسان شود!
جونگکوک همان آتشی بود که به هنگام سرما پدیدار میشد، همان آتشی که از سرما متوجه داغی اش نمیشد و زمانی به خودش می آمد که دیر شده بود... سوخته بود؛ خاکستر میشد!
"رئیس حرومزادش... منم!"
با پیچیدن صدای زیبا او میان افکارش و واضح شدن تصویر بی نقص او با آن ابریشم های خیس شده ی چیده شده بر پیشانی اش، آب دهانش را فرو داد.
"رئیس حروم زاده ای که ازش حرف میزنی، منم!"

صدایش کنار گوشهایش شنیده میشد اما افسوس که خیالی باطل بود، جونگکوک همان مرد سرکشی بود که در حیاط سیگار را مقابل نگاهش تف کرده بود، همان مردی که از نگاهش هم کینه میبارید!
"اون حرومزاده ای که باعث این عربده های تو شده...
منم! "
لبخند محزونی زد؛ عجیب از کیم بودنش فاصله گرفته بود!
جونگکوک حق داشت از او کینه داشته باشد، حق داشت نفرت داشته باشد و حق داشت اگر قصد به ریختن خونش را داشت؛ آنچه دردناک بود "دردِ نشسته" کنج نفرت نگاهش بود!
جونگکوک درد میکشید و آن از نگاه خیره ی تهیونگ به دور نمانده بود؛ آن قدر که میتوانست به خدای بی خدایش سوگند خورد که آن نگاه حرفهایی برای گفتن داشت که سالها سعی بر دفن کردنشان را داشته است!

با باز شدن در و نمایان شدن جثه ی آشنای نارنجی پوش مقابلش، آب دهانش را فرو داد و از افکارش به بیرون کشیده شد!
اگر مرد مقابلش به او حمله ور هم میشد، حق داشت.
با سرفه ی کوتاهی صدایش را صاف کرد و همان کافی بود تا نگاه ناباور و شوکه شده ی هوسوک به سویش کشیده شود!
نگاه گیج شده ای همراه با ناسزایی به وضوح از میان لبهایش خارج شد.
-حرومزاده ی ...
با فشاری که توسط دستهای دو گارد پشت سرش وحشیانه به سرشانه اش وارد شد، ناچارا روی صندلی فرود آمد و لب پایینش را گزید!
تهیونگ با چه وقاحتی خواستار دیدن او شده بود، آن هم حالا که با خیانت بزرگش آن ها را ترک کرده بود؟

با گره خوردن نگاهش به نگاه سرخ از خشم هوسوک، لبهایش را از هم گشود تا چیزی بگوید اما جز سکوت هیچ حرفی برای رها شدن نداشت، چه داشت که مقابل او بگوید!
هوسوک پوزخندی از سر ناچاری زد:
-ببین کی اینجاست... افسر کیم!
زبانش را از داخل میان دهانش چرخاند و با همان لحن ادامه داد:
-باید حدس میزدم بعد از این همه سال هیچکس جز توی لاشخور نمیتونه پشت این میز کوفتی بشینه!
پلکهایش را بر هم فشرد و هوسوک ادامه داد:
-هیچکس جز یه افسر و اون وکیل کوفتی نمیتونه پشت این میز بشینه!
نگاهی به چهره  بر افروخته ی او انداخت و با اتمام جمله ی او نفسش را عمیق رها کرد:
-آقای جانگ... باید باهات صحبت کنم!

هوسوک خنده ی کشداری کرد و نگاهش را پایین انداخت، خیره ماندن در نگاه نافذ تهیونگ از روزها شکنجه، عذاب آور تر بود:
-صحبت...
کنج لبهایش عصبی به پایین کشیده شدند و با تمسخر تکرار کرد:
-اینجایی تا با هم صحبت کنیم... درسته افسر!
کلافه از وقت کشی او، دستهایش را روی میز در هم قفل کرد و با نگاهی که میدانست دیر یا زود تسلیم نگاه صادقانه ی هوسوک میشود خیره به او ماند:
-آقای جانگ، چند تا سوال هست، که به نفع هممون میشه اگر صادقانه پاسخش رو بدید!
با پیچیدن صدای خنده ی او لبهایش را بر هم فشرد، میدانست که خنده های او برای لحن رسمی اش بود!
با مکث کوتاهی ادامه داد:

-پس پیشنهاد میکنم قبل از هر جوابی بهش فکر کنید، صدا و تصویرتون ضبط میشه و تمام حرفهایی که امروز...
دستش را به آرامی روی میز کوبید و ادامه داد:
-توی این اتاق دفن میشن، بعدها به عنوان مدرک یا به نفع شما و یا علیهتون استفاده میشن پس...
-شبیه به لاشخوری شدی که فیلم بازی کردنش رو هم فراموش کرده!
با گره خوردن جمله ی بی پرده ی او، گویا برای لحظه ای سیلی محکمی بر دهانش کوبیده شده باشد، جمله اش میان فاصله ای از لبهایش خاکستر شد؛ حقش شنیدن آن جمله از مظنون پرونده ی زیر دستهایش نبود، پس با پوزخند سردی ادامه داد:
-میرم سر اصل مطلب... طبق شواهد به جا مونده از قتلها؛ دلیلی دارید حضورتون رو بیستم ژانویه، بین ساعت پنج تا هفت صبح توی خشکشویی، زیر بند هشتم تکذیب کنید؟

با پیچیدن صدا و جمله ی قاطعانه اش، تنها سکوت سنگینی بود که برای چند لحظه حکم فرمای اتاق شد، گویا هوسوک را در فکری عمیق فرو برده بود!
هوسوک آب دهانش را فرو داد و نگاهش را از میز گرفت و به تهیونگ داد:
-من توی سلولم بودم افسر کیم، همونطور که خودت میدونی؛ زمانی که لباس هارو برای شست و شو به خشکشویی بردی بیدار بودم، درست بعد از باز شدن درها رفتی!
سرش را با تایید تکان داد و خیره به نگاه ثابت هوسوک زمزمه کرد:
-تنها کسی که از ساعت زنجیردار جئون با خبر بود شما بودید، من صدای اون ساعت رو شنیدم، جئون جونگکوک حضورش رو انکار میکنه و شما چه مدرکی دارید تا ثابت کنید اون صبح، با زنجیر جئون توی خشک شویی نبودید؟
هوسوک پوزخند کوتاهی زد:

-من تا زمانی که سر و صداها خوابید پیش نامجون بودم؛ صدایی که تو شنیدی چطور میخواد من رو مظنون کنه؟
تهیونگ لبخند کمرنگی زد و بی توجه به جمله ی او، درحالیکه خودکارش را از میان جیبش بیرون میکشید، چیزی را روی کاغذ زیر دستهایش یادداشت کرد!
آب دهانش را فرو داد و باز هم نگاهش را به نگاه سرخ هوسوک داد:
-بیست و یکم ژانویه، زمان شام وقتی هیچکس توی حیاط نبود و اون قتل اتفاق افتاد، خودتون رو به جای...
آب دهانش را فرو داد و با غمی که گریبانش را میفشرد ادامه داد:
-جونگکوک و من... تحویل دادید؛ دلیل محکمی برای این حماقت بزرگتون دارید؟
حماقت...
به حق که حماقت محض بود!

هوسوک خنده ی بی صدایی کرد، باور تهیونگی که مقابلش قرار گرفته بود و او را مورد بازخواست قرار میداد دردناک بود؛ آن هم برای حضور احمقانه اش آن شب در آن حیاط کذایی!
مکث کوتاهی کرد و با صداقت زمزمه کرد:
-افسر کیم، اگر یادت باشه صبح اون روز عکس دختریرو بهت نشون دادم که...
بغضش را فرو داد و با یادآوری حرفهای جونگکوک تلخند زد:
-ظاهرا توی دستهای خودت بزرگ شده... بهت گفتم این هانای منه، به یاد داریش کیم درسته؟
به یاد داشت، به وضوح و با تمام جزییاتش...
حتی میتوانست سردی هوایش را لمس کند:
-درسته!
-اون عکس تنها عکسی بود که از دخترم داشتم و به خاطر توی حرومزاده عکس اون روز روی نیمکت جامونده بود؛ شب وقتی

متوجه نبودنش شدم برگشتم تا عکس رو بردارم و دیدم تو جونگکوک رو داری به سمت خشکشویی میکشی!
جمله ی هوسوک کافی بود تا سطلی از آب یخ بر سرش سرازیر شود و افکار گره خورده اش به سمت روزی پرواز کند که آن عکس زیبا را میان جیبش فرو کرده بود، عکسی که هرگز به هوسوک باز نگردانده بود.
هوسوک دروغ نمیگفت، او آن عکس را جا گذاشته بود و آن دست های تهیونگ بودند که عکس را نجات داده بودند!
-گفتی همش ضبط میشه درسته افسر؟ پشت آینه ها دارن نگاه میکنن نه؟
با تلخی لب زد:
-درسته!
-پس برای چی جونگکوک رو نجات دادی کیم؟ دنبال امتیاز سرخپوشی... درست نمیگم؟

شوکه از گستاخی و جمله ی کوبنده ی او، بی اراده خنده ی کوتاهی کرد و درحالیکه سعی در حفظ خونسردی اش داشت لب زد:
-اینجا کسی که سوال میپرسه منم آقای جانگ، حالا که میدونید دخترتون کجاست بهتره پا فرا تر از حدتون دراز نکنید!
با پیچیدن صدای پوزخند هوسوک، کاغذ های روی میز را دسته کرد و کاغذی خالی را بیرون کشید.
درحالیکه دو مثلث را بر روی هم رسم میکرد، مثلث پایین را پر کرد و کاغذ را روی میز به سوی هوسوک غرق در افکارش هل داد:
-مثلث دوم پر شده... این جمله ای هست که زمانی که توی انفرادی بودید خواستار انتقالش به جئون شدید؛ منظورتون از انتقال این پیام چی بوده؟
هوسوک نگاه پر نیشخندش را به کاغذ روی میز کشید و درحالیکه بی توجه به دستبند سنگین دور دستهایش، کاغذ را از

روی میز بر میداشت نگاهی به آن انداخت؛ تهیونگ باهوشتر از آنچه فکرش را میکرد بود!
معمای مثلث را به درستی حل کرده بود، آی دهانش را فرو داد و کاغذ را روی میز انداخت:
-افسر کیم، چرا فکر میکنی هر اطلاعاتی رو بخوای بهت میدم؟!
تهیونگ پوزخند صداداری زد و تکیه اش را به صندلی پشت سرش داد:
-شاید چون هنوز باورت نشده دخترت، پیش منه!
واژه ی "دخترت" با چنان دردی از میان لبهایش خارج شده بود که بعید میدانست قلبش ترک برنداشته باشد، با این حال بی توجه به عذاب و دردی که شامل وجودش شده بود ادامه داد:
-شاید چون باید از الانش برات بگم... شاید باید عکسش رو ببینی نه جانگ؟ مطمئنم میتونی چهره اش رو بشناسی!
لحن ادبی اش تغییر کرده بود، اما افسوس که متوجه ی جمله هایش نبود، پای زندگی دخترش را وسط کشیده بود، هانایش!

هانایی که میدانست متعلق به هوسوک است اما نمیخواست که باشد، هانا حالا پاره ای از وجودش بود!
هانایی که تنها یادآوری اش کافی بود تا تمام نقشی را که با جدیت بازی میکرد فراموش کند!
با لغزیدن مردمک های براق شده ی هوسوک میان کاسه ی سرخ از خون چشمهایش آب دهانش را فرو داد و با قلبی له شده، دستهایش به سوی جیب کتش خزیدند.
هوسوک را دوست داشت و قرار گرفتن در جناح مقابلش، بیشتر از آنچه تصورش را میکرد دردناک بود.
مگر میتوانست در چشمهای مردی خیره شود که یک ماه تمام در کنار او زندگی کرده بود؟
همان مردی که صفر تا صدهایش را به او یاد داده بود اگرچه خودش میدانست اما هوسوک بیشتر از لیاقت او، برایش بود!
با برخورد نوک انگشتهایش به عکس هانا میان جیبش، نفس حبس شده اش را رها کرد و با افکاری گره خورده عکس را بیرون کشید.

به وضوح میتوانست صدای تپش های شدت گرفته ی قلب مرد مقابلش را بشنود، همان هوسوکی که برق چشمهایش بیش از پیش سرخی نگاهش را در ماتی فرو میبرد!
نگاهی به چهره ی زیبا و لبخند بر لب هانا میان عکس انداخت و بی اراده لبخند پر دردی مهمان لبهایش شد.
همان لبخندی که از نگاه مرد بزرگتر دور نماند و هر آنچه توانش را برای مقابله با اشک هایش جمع کرده بود به یکباره از دست داد.
تهیونگ به هانای او لبخند میزد...
لبخندی پدرانه!
لبخندی آنچنان عمیق و تلخ شده که بی آنکه متوجه لغزش نگاهش باشد، قبل از گره خوردن نگاهش به تصویر او، قطره اشکی بر گونه اش جاری شد!
فرود اولین قطره ی اشک بر صورت هوسوک کافی بود تا با وجودی بر زمین کوبیده شده و دستهایی که حالا لرزش خفیفی به خود گرفته بودند عکس را به سوی هوسوک بچرخاند.

همان چرخشی که پلکهای مرد بزرگتر را بر هم فشرد و اشکهایش را از زندان نگاهش رها کرد.
-این عکس حدودا سه ماه پیش ازش گرفته شده... هانای تو هوسوک، الان یه بانوی پونزده سالست!
عجیب گذر زمان بر گونه اش کوبیده میشد؛
گذر زمان؛
بازگشت جمله ها...
دنیای بیرحمی بود!
دنیایی که در اوج بزرگی اش برای آن ها عجیب کوچک شده بود!
با دستهایی یخ زده و لرزان عکس را از میان انگشتهای تهیونگ بیرون کشید.
هانا بود...
دختری که آخرین عکسش از او به پنج سالگی اش ختم میشد.

زیبا بود، حتی زیباتر از مادری که حالا چهره اش را به فراموشی سپرده بود!
آب دهانش را فرو داد و بی خبر از اشکهای سرکش رو گونه اش نگاه متزلزلش را به تهیونگ دوخت:
-تو... بزرگش کردی؟
با منقبض شدن فک او، لبخند تلخی زد و درحالیکه لبهایش را بر هم میفشرد باز هم نگاهش را به دخترک میان عکس داد؛ کتی جین بر تن داشت و لبخند زیبایش حقیقتها را بر سرش آوار میکرد.
-میدونم که میخوای ببینیش...
خنده ی بی صدایی به جمله ی او کرد؟
دیدن برایش کافی بود؟
میتوانست آنقدر او را در آغوشش بفشارد که جان دهد، کدام دیدن؟ کدام خواستن؟!

پاره ای از تنش بود و حالا باید تنها به دیدن او پس از نه سال کفایت میکرد؟
-اما یه شرط داره!
با اتمام جمله اش نگاهی به پوزخند عصبی هوسوک انداخت و درحالیکه از پشت میز بلند میشد، قدمهایش را به آنسوی میز و هوسوک کشید:
-از اونجایی که تو دومین مظنون اصلی این پرونده هستی، باید کمکم کنی سرخپوش رو پیدا کنم!
با بالا کشیده شدن و گره خوردن نگاه خیس شده ی او در نگاه ثابتش ادامه داد:
-هوسوک، کمتر از دوماه از حبست مونده و خودت هم میدونی اگر خطا کنی و این پرونده با اسمت تموم شه تا اخر عمرت مجبوری توی این سگ دونی نفس بکشی...
آب دهانش را فرو داد و درحالیکه با تردید کمی به سوی او خم میشد ادامه داد:
-ارزش دختر...ت، بیشتر از این حرفاست درسته؟

با سکوت خفه شده و لرزش عصبی پشت پلکهای او، با مکث کوتاهی اضافه کرد:
-پس باید توی حل شدن این پرونده ی کوفتی با ما... همکاری کنی!
پاسخش تنها پوزخند میان لبهای هوسوک بود نگاهش که پایین افتاد!
پلکهایش را بر هم فشرد و جمله اش را به اتمام رساند:
-اگر قبول نکنی، دیگه هیچوقت دخترت رو نمی‌بینی!
.
.
.
(14:40 - سالن ورزش)

"-پس تصمیم گرفتی روزی، خدات رو ببوسی؟

-درسته؛ اگر خدایی باشه که روزی بپذیرمش برای پرستش، همینجا جلوی چشم تموم "تظاهر کنندگان" میبوسمش!"
خنده ی بلندی کرد و مشتش با شدت بر روی کیسه ی بوکس مقابلش کوبیده شد!
"-چطور میتونی جلوی خدام توی کلیسا، با مخلوقش لاس بزنی... کیم؟!
-شاید حق با تو باشه جونگکوک، شاید دارم باهات لاس میزنم اما..."
مشت دیگرش بر روی کیسه کوبیده شد و خنده هایش بریده از میان لبهایش خارج شدند.
کدام لاس؟
تهیونگ وجود او را به بازی گرفته بود!
تهیونگ همان بازیگری بود که در بازی تبحر پیدا کرده بود، همانی که آن چنان در نقشش فرو میرفت تا گم شود!

"اگر روزی موفق شدی و پذیرش من رو برای پرستشت به دست آوردی، اونموقع جلوی تک به تک این آدمها، توی همین کلیسایی که برای معبودتون ساختید... میبوسمت!"
مشت سومش با شدت و فریادی که از میان لبهایش خارج شد بر روی کیسه ی مقابلش فرود آمد و قدرتش کافی بود تا آن تکه پارچه ی چرمی بیش از پیش تاب بخورد!
-حرومزاده!
بی توجه به فریادش مشت دیگرش را نثار کیسه ی بوکس کرد، آنگونه که گویا آن تهیونگ بود و مشتهایش اعتمادی که شکسته و خرد شده بود!
"اونموقع " رئیسم" رو بعنوان "معبودم" میبوسم جئون!"
-خفه... شو!
با خنده ی کشدارش مشت دیگری را به آن تکه چرم سنگین کوبید و درحالیکه با احساس درد مشهود بازوهایش، عرق های یخ زده ی روی چهره اش را پاک میکرد، تکیه ی پیشانی اش را

به کیسه ی آرام گرفته ی مقابلش داد و تنها صدای نفس پر دردش بود که طنین انداز باشگاه غرق در سکوت شد!
سرد بود؛ اما دلیلی برای قدم برداشتن تا پیراهنش نداشت.
دلیلش مشتهایش بود!
دلیلش کیسه ی مقابلش بود!
دلیلش تخلیه ی تمام درد ها و فریادها، توسط دستهایش بود!
بیتوجه به موهای خیس از عرقی که کیسه ی مقابلش را به خیسی میکشاند، بی آنکه تکیه ی سرش را از آن بگیرد، نگاهش را پایین کشید و به دستهایش داد.
آنچنان حرصش را تخلیه کرده بود که باند دور دستهایش در هم پیچیده شده بودند؛ رگهای دستش متورم و لرزشش مشهود!
آب دهانش را فرو داد و درحالیکه تکیه ی پیشانی اش را از کیسه بوکس می‌گرفت دستی بر چهره ی بی رمقش کشید.

انتهای خط را به چشم دیده بود و حالا چه حقارت آمیز، رئیس زاده نیازمند به تازه واردی شده بود که به خاطرش قوانین را زیر پا گذاشته بود!
قبول آن که باز هم با آن افسر زاده معامله کند اینبار سر جان تنها عزیزانش، با مرگ برابری میکرد اما چاره چه بود؟
دستهایش از روی چهره اش پایین کشیده شدند و قدمی به عقب برداشت.
قدمی که کافی بود به ناگه در میان گرمای پیراهنش فرو رود!
-نمیتونی رای دادگاه رو به نفع خودت برگردونی... اگر مریض شده باشی!
صدای خودش بود؛
صدای دلیل لرزش نگاهش بر رد خیس شده روی کیسه ی بوکس مقابلش!
صدای ریزش پر شرم قلبش!
و صدای لرزش مشهود دستهایش!

تهیونگ بود...
پوزخند بی صدایی زد و درحالیکه سرشانه اش را با شدت تکان میداد، بی توجه به فرود پیراهنش بر روی زمین زمزمه کرد:
-هیچ منفعتی نیست، افسر کیم!
-جونگکوک...
میدانست جونگکوک گفتنهایش از هر شکنجه ای زجرآور تر بود؟ میدانست و با سرکشی نامش را صدا میزد؟
پلکهایش را بر هم فشرد و بی آنکه بخواهد به سوی مرد پشت سرش بچرخد، لبهایش را گزید.
-تصمیمت رو گرفتی؟
تصمیم؟
تصمیمی درکار نبود، تنها اجبار بود!
آب دهانش را فرو داد و بی توجه به صدای نفسهای او، لبهایش را از هم گشود:
-مگه تصمیمی هم در کار بوده؟

-اینجا بودم تا با هوسوک حرف بزنم!
جمله اش کافی بود تا با هجوم احساسات مختلف به وجودش دستهایش مشت شوند و تهیونگ بی خبر از حال او ادامه دهد:
-راضی به همکاری شده... جونگکوک...
با خنده جمله اش را برید:
-پس اون رو هم تهدید کردی... آره؟
جمله ی جونگکوک کافی بود تا زمین و زمان بر سرش آوار شود، چاره چه بود جز استفاده از ضعفهایشان آن هم زمانی که تن به آزادی نمیدادند؟
-تهدیدش کردی با دخترش...آره کیم؟
نگاهش بالا لغزید، پشت گردن او و مهره هایش، بر روی نقوشی که بر زیبایی هایش افزوده بود؛ آنچنان چشمگیر بودند که اگر خیره به آن میماند آنچنان غرق میشد که هرگز نجات پیدا نکند!
آب دهانش را فرو داد و با صداقت زمزمه کرد:

-مجبور شدم!
صدای پوزخند یخ زده ی جونگکوک گوشهایش را سوزاند.
-همیشه مجبوری کیم، درست مثل همون شبی که قوطی قرص رو جلوی چشمم گرفتی و تکونش دادی...
حق با او بود!
قرار نبود آنگونه در هویتی فرو رود که حالا از آن بیزار شده بود!
قرار نبود تنها برای یک هدف نفرین شده، از ضعفهایشان استفاده کند.
بی توجه به قلبی که بیش از پیش فشرده میشد زمزمه کرد:
-نمیخوام توی این زندان بپوسی!
همان کافی بود تا چهره ی جونگکوک به سویش بچرخد و اگر نفسی برای رهایی داشت، آن را هم حبس کند!
-توی این زندان نمیپوسم کیم، حکم جرمی که به گردن میکشم میدونی چیه؟!

خنده ی بی صدایی کرد و بی آنکه نگاهش را از نگاه شرمنده ی تهیونگ بگیرد گفت:
-اعدامه... یه مرگ راحت!
-و قرار نیست شامل حال توی حروم...
بی آنکه فرصتی را به او دهد، جمله اش را برید:
-شامل حال کی شه تهیونگ؟ یه بدبخت دیگه؟ یه جونگکوک دیگه؟!
تهیونگ درحالیکه پلکهایش را بر هم میفشرد و نفس حبس شده اش را رها کرد و با جدیت مانع ادامه ی حرفهای او شد:
-اون کسی که مسبب این قضایاست تو نیستی جونگکوک خودت هم میدونی!
آب دهانش را فرو داد و با سکوت یخ زده ی او اضافه کرد:
-وکیلت، هه جین... نذاشتن توی این ده روز بیاد برای ملاقاتت!
ممنوعش کرده بودند؟
برای چه؟

گیج شده از جمله ی او، هرآن حرفی که در ذهن داشت به ناگه منجمد شد و تهیونگ با همان لحن ملایم ادامه داد:
-اومدم تا با باید ها و نبایدهایی که فردا توی اون کثافتدونی به زبون میاریم آشنات کنم؛ کاری که اگر هه جین بود... میکرد!
جونگکوک پوزخند صداداری زد:
-خیلی از بیگناه بودنم مطمئنی افسر کیم.
قدمی به عقب برداشت و بی توجه به جمله ی جونگکوک، گردنبندی نقره ای از میان جیب شلوارش بیرون کشید:
-مطمئنم چون تو نمیتونی اون کسی باشی که اون رو... کشته...
منظورش چه کسی بود؟
ای کاش میدانست...
آب دهانش را فرو داد و درحالیکه نگاهی به گردنبند پلاکدار میان دستهای او می انداخت زمزمه کرد:
-قراره به چی برسی تهیونگ؟
و لعنت بر تهیونگی که بر زبان آورد!

لعنت بر نامی که قلب پسر بزرگتر را به تپش وا میداشت!
لعنت از آوایی که ندا از زنده ماندنش میداد!
-میخوام نجاتت بدم جونگکوک!
-و اگر من همون قاتل حرومزاده ای باشم که به دستهای تو نجات پیدا میکنه چی؟
خنده ی بی صدایی کرد!
نمیتوانست او باشد...
جونگکوک نمیتوانست آن سرخپوشی باشد که زندگی اش را سیاه کرده بود!
جونگکوک برای سرخپوش بودن بی اندازه زیبا بود!
آب دهانش را فرو داد و درحالیکه گردنبند را میان مشتش میفشرد، نگاهش را بالا کشید...
یک تلاقی محکم و قلبی که با صدایی سهمگین فرو ریخت:
-امشب... بعد از خاموشی؛ برگرد اینجا جونگکوک!

با دوخته شدن لبهای جونگکوک بر هم و نگاه پر سوالی که مردمکهایش را در خود بلعید، با تردید ادامه داد:
-اگر راضی به قبول این معامله ای برگرد همینجا...
-نمیتونم از اون خراب شده بیام بیرون، من...
میدانست!
ممنوعش کرده بودند و جونگکوک حالا رئیس زاده ای بود که توسط دستهای او به آن فلاکت افتاده بود!
دیگر خبری از آن رئیس بند حرامزاده نبود!
بی آنکه مجالی را برای ادامه به او و نگاه خیره اش بدهد، گردنبند میان مشتش را به سوی او گرفت و زمزمه کرد:
-این رو بده به جیمز... اون میارتت پایین!
بازگشت زمان؟
مرور خاطرات؟
نگاهی به پلاکی که میان دستهایش قرار گرفته بود انداخت و مرد بزرگتر با تردید ادامه داد:

-جونگکوک... خواهش میکنم!
از او‌خواهش میکرد؟ چه حقارتی!
گیج شده نگاهش را به دستهایش دوخت و قبل از هر جمله ای از سویش صدایی نا آشنا میان سالن ورزشی اکو‌ شد.
-تهیونگ اینجایی...
یونگی بود!
با نگاه متعجبی که به جونگکوک دوخته بود!
لعنتی زیر لب فرستاد و درحالیکه دستهایش را با اطمینان دور مشت جونگکوک میفشرد زمزمه کرد:
-منتظرت... میمونم!
آب دهانش را فرو داد و درحالیکه قدمی به عقب بر میداشت خیره به نگاه مجذوب کننده ی او جمله اش را بست:
-رئیس!

Continue Reading

You'll Also Like

3K 679 55
[ اولین بوڪ فارسے جوڪ هاے بابابزرگے جین ] حتما لابه‌لای فیک خوندناتون یه سری ام به این جوک های کوتاه بزنید و بخندید💕 "من خنده های شیشه پاک کنیِ جین...
4.7K 1K 28
خاطرات کریستوفر جیمز رولند. «دیالوگ بوک» کریستوفر. ج. ر.
27.5K 7.7K 83
+اگه دیگه هیچکدوم از نامه‌هات رو نخونم از سرم میپری؟ -اگه ببوسمت خفه میشی؟ Couple:Yoonmin, Nαmhopekook (ft. Jack), Jintae Genres:Schoollife, slice of...
520K 84.2K 31
[Completed] جونگ کوک تمام عمرش دنبال جفتش می گشت ولی هیچ وقت انتظارشو نداشت وقتی پشت چراغ قرمز داخل ولووی قرمزش نشسته اون امگای لعنتی با کت و شلوار س...