INRED | VKOOK

By V_kookiFic

429K 38.8K 25.7K

In Red - سرخ‌پوش جونگکوک جئون، رئیس زاده‌ی بند هشتم زندان گری سی! کسی که توی سلول‌های اون زندان بزرگ شده بود... More

Characters ♨️
Part 1♨️
Part 2♨️
Part 3♨️
Part 4♨️
Part 5♨️
Part 6♨️
Part 7♨️
Part 8♨️
Part 9♨️
Part 10♨️
Part 11♨️
Part 12♨️
Part 13♨️
Part 14♨️
Part 15♨️
Part 16♨️
Part 17♨️
Part 18♨️
Part 20♨️
Part 21♨️
Part 22♨️
Part 23♨️
Part 24♨️
Part 25-A♨️
Part 25-B♨️
Part 26♨️
Part 27♨️
Part 28♨️
Part 29-A♨️
Part 29-B♨️
Part 30♨️
part 31♨️
Part 32♨️
part 33♨️
part 34-A♨️
part 34-B ♨️
Part 35♨️
Part 36♨️
Part 37♨️
Part 38♨️
Part 39-A♨️
Part 39-B♨️
Part 40♨️
Part 41♨️
Part 42-A♨️
Part 42-B♨️
Part 43♨️
Part 44♨️
Part 45-1 ♨️
Part 45-2♨️
Part 46♨️
Part 47-1♨️
Part 47-2♨️
Part 48♨️
Part 49♨️
Part 50♨️
Part 51-1♨️
Part 51-2♨️
Part 52♨️
Part 53♨️
Part 54♨️
Part 55♨️
Part 56♨️
Part 57-1♨️
Part 57-2♨️
Part 58♨️
Part 59♨️
Part 60♨️
Part 61-1♨️
Part 61-2♨️
Part 62♨️
Part 63-A♨️
Part 63-B♨️
Part 64-A♨️
Part 64-B♨️
Part 65♨️
Part 66♨️
Part 67♨️
Part 68♨️
Part 69-A♨️
Part 69-B♨️
Part 70♨️
Part 71♨️
Part 72♨️

Part 19♨️

6.1K 642 401
By V_kookiFic

"قسمت نوزدهم"

(21:12)

لبهایش روی فنجان داغ قهوه خشک شده بود و نگاهش بر آن سوی پنجره!
پنجره ای سر تا سری که عظمت شهر را بر رخش میکشید...
رخی که در آن ساعات حتی با سیلی هم سرخ نمیشد!
کم حرارت و یخ زده، درست نقطه ای مقابل قهوه ی داغی که لبهایش را میسوزاند اما افسوس که وجودش یخ زده تر از احساس حرارت آن بود!
بی توجه به دستی که مدتها مقابل لبهایش معلق مانده بود نگاهش را میان ساختمان های اطرافش چرخاند، عجیب نورانی بودند و بوی زندگی میدادند...

بوی خاک نم زده ای که بدون شک پشت آن شیشه ها از مشامش دریغ شده بود!
"گویا آن شب همه چیز برایش تضاد داشت، نور بود و نور در اوج تاریکی هایش؛ آن چنان که اگر توانش را داشت، شبِ شهر را هم به خاموشی میکشید."
پوزخند سردی به افکار پوچش زد و درحالیکه نگاهش را از پنجره و منظره ی بی نقص مقابلش میگرفت قدم هایش را به عقب برداشت و همان کافی بود تا با احساس سرمای لبه ی میز پشت سرش، پاهایش متوقف شوند!
بی آنکه ذره ای از قهوه ی میان دستهایش بچشد، به سوی میز کارش چرخید و بی توجه به پرونده های سنگین شده و کاغذ های روی میز، فنجانش را روی آن قرار داد؛ در واقع قهوه هم نمیتوانست آن برج یخ زده را گرم کند!
دستی کلافه بر صورتش کشید و با آشفتگی قدم هایش طول اتاق بزرگ و مدفون شده میان تاریکی را قدم برداشتند...

اتاق کذایی و نفرین شده ای که از سانت به سانت آن بیزار به نظر میرسید و هر گوشه از آن برایش، حکم تکه ای از آن زندان را داشت!
بی خبر از قلبی که میان سینه اش فشرده میشد، قدم های سرکشش مقابل تابلوی بزرگی متوقف شدند که اشباع شده از چهره های آشنا بود.
خیانت کرده بود؛
زخم زده بود؛
نابود کرده بود؛
و قبول خودش با کاری که کرده بود، دردناک تر از انتظارش بود!
گویا با زندگی یک ماهه در گری سی کل وجودش را میان آن "جا" گذاشته بود...
لبخند تلخی مهمان لبهایش شد، خودش هم میدانست که قلبش را برای چه کسی در آن خاکسترِ سیاه از پرتقالی پوشان، جا گذاشته است!

آب دهانش را فرو داد و انگشتهای بلند و کشیده اش، به سوی تابلوی نخ کشی شده ی مقابلش لغزیدند...
نخ هایی که سرخ بودنشان هم تداعی کننده ی "سرخپوش" بود!
سرخی هایی که در میان مدارک شناور بودند؛ چهره هایی آشنا که حالا هر کدام جمله ای از خود باقی گذاشته بودند.
نامجونی که دم از بیل زدن میان زندگی مردم زده بود؛
اندکی پایین تر و مایل، چهره ی گستاخ متیو و موهای بلوندش، متیویی که تداعی کننده ی آن روز و آشپزخانه اش بود؛
پایین تر جکسون...
لبخند کجی زد، جکسون تنها اغراقی تو خالی بود، خالی تر و حقیر تر از آنکه بخواهد به او فکر کند، اگرچه عکس ها برایش کافی بودند تا کل آن یک ماه و اندی مقابل نگاهش رد شود!
دستی که نرسیده به ظرف غذایش، سرکوب شده بود و البته آن بسته ی کوکائین!

نگاهش را از چهره ی مصمم جکسون گرفت و انگشتهایش همراه با نخ قرمز رنگ پایین تر کشیده شدند؛ هوسوک...
هوسوک و انبوهی از اتفاقات که مقابل نگاهش فرو ریخت! چگونه تا آن لحظه متوجه ی آن حقیقت نشده بود، دخترش نمیتوانست دختر آن مرد باشد، اگر آن حقیقتا داشت پس چرا طی آن سالها متوجه نشده بود؟ آنقدر احمق بود؟
پس عکس دخترش میان انگشتهای هوسوک چه میکرد؟!
بی اغراق، دلش برای هوسوک و خیانتهایش هم تنگ میشد، شاید هم شده بود و نمیدانست...
دردناک تر از دلتنگی اشتباهش، دلیل سنجاق شدن عکسها به دیوار بود؛ یک قتل سریالی، با قاتلی سریالی که بدون شک میان آن تابلو جای خشک کرده بود!
آب دهانش را فرو داد و نگاهش را به چپ مایل کرد، جونهو!
پیرمرد مرموزی که آخرین مکالمه اش با او، حیرت بر انگیز بود؛ جونهویی که تنها خواسته اش از او، نجات "تنها" نوه اش بود!

لبخند تلخی کنج لبهایش نشست و پلکهایش را بر هم فشرد تا بلکه آن مکالمه را فراموش کند؛ اما افسوس که آن پیرمرد پر رنگ تر از پاک شدن بود!
در امتداد نگاه چین افتاده و چروک شده ی جونهو، نگاهش با تزلزلی واضح به سمت راست کشیده شد، جفت مردمک سیاهرنگی که برای سرکوب حرکت انگشتهایش روی نخ سرخرنگ و توقف مشهود نفس هایش کافی بودند!
جونگکوک و نگاهش؛
جونگکوک و لبهایش؛
جونگکوک و موهای بلندی که نا مرتب بر پیشانی اش چیده شده بودند؛
"آن عکس اگر میدانست تا چه حد برای مرد مقابلش ملموس است، برای طلب بخشش از او به زانو در می‌آمد."
موهای ابریشمی و مجعدش، زیر انگشتهایش لمس میشد، عجیب بود که رئیس زاده با عکسش هم میتوانست او را به آتش بکشد!

تنها یکبار انگشتهایش گره ی موهای او شده بود، به هنگام بوسه...
بوسه؟
و لعنت بر آن بوسه...
بوسه ی پر حسادتی که بر لبهای خونی او کاشته بود، همان خون گس شده از شوری ای که حالا مزه اش زبا نش را میسوزاند.
بوسه ی حریصی که از ترس آن که مبادا لبهایش به آن هرزه تعلق پیدا کند، لبهایش را بلعیده بود.
با چه حقی مردی را بوسیده بود، که قصد زمین زدنش را داشت؟!
وقتی میدانست لبهایش چوبه ی دار است، برای چه بوسیده بودش که حالا آنگونه انگشتهایش روی عکس زیبای او کشیده شود و نگاهش مسخ تر از همیشه میان نگاهش گم شده باشد!

دردناک تر از انگشت خشک شده اش روی عکس او و لرزش واضحش، گرمای حضوری بود که با فاصله ی کمی از جسمش احساس میکرد.
مگر یک عکس تا چه حد میتوانست زنده باشد که حضورش را با آن فاصله احساس کند؟
که انگشت هایش میان طره ی موهایش پیچیده شود؛
نگاهش در میان نگاهش قفل؛
و فاصله ی لبهایش تا لبهای او نفسگیر؟!
باور آن که صدای نفسهای پسر کوچکتر را از بر شده بود، بیشتر از گنجایش قلبش به نظر میرسید...
آب دهانش را فرو داد؛
با چه حقی قلب او را ربوده بود؟
با چه حقی دم از زیبایی های او زده بود؟
با چه وقاحتی گناهکاری را بوسیده بود که ادعای بی گناهی داشت؟

"فرقی نداره مومن ترین باشی یا کافر ترین... زیبایی کشش ایجاد میکنه و تو رئیس... عجیب زیبایی!"
بی توجه به قلبی که میان سینه اش تیر کشید، پوزخند صدا داری زد، اگر میتوانست آن روز کذایی را بازگرداند، هرگز لبهایش مقابل یونگی گشوده نمیشد!
همان افکار کافی بودند تا میان ساعاتی گذشته فرو رود!

-اینجام تا از این سگدونی بکشمت بیرون!
"سگدونی؟!"
کدام سگدانی؟
سگدانی وجودی نداشت تا زمانی که هر کجا نفس هایش را رها میکرد سگ دانی بود!
در واقع به هیچ کجا از آن زندگی فلاکت باری که برایش "سگی" تلقی و تعریف شده بود، امیدی نبود!

با پیچیدن صدای بلند تهیونگ و تکان شدیدی که به بازوهایش وارد شد، گویا برای لحظه ای اتاق در سکوت مطلق فرو رفته و زمان به توقف کشیده شده باشد، نگاهش را بالا کشید و خیره به نگاه مردی ماند که اینبار برایش حکم مرگی موقت داشت!
مردی که نگاهش هم همچون صدایش زجر بود و شکنجه...
درد بود و درد بود و درد!
تهیونگ پل های پشت سرشان را خراب کرده بود و حالا علاوه بر خودش هیچ راه بازگشتی را برای پسر کوچکتر باقی نگذاشته بود!
تازه وارد خودخواه بود، به فکر بازگشت رئیس زاده نبود؟
چگونه باز میگشت؟!
چگونه اعتمادی را که همراه با اشکهایش خشک شده بود، بازمیگرداند؟!
مگر میشد بتواند تکه های شکسته ی اعتمادی را به هم بچسباند که بعد از ده سال مدفون بودن، سر از خاک درآورده بود؟!

"زیبایی کشش ایجاد میکنه... و تو رئیس؛ عجیب زیبایی!"
در میان سکوت خفه شده ی قفل نگاهشان، تنها صدای افکارش بود که با بازتاب جمله ی‌ مرد مقابلش؛ سقف را بر سرش آوار کرد!
آن گستاخِ پَست چگونه و با چه حقی آن جمله را بر زبان آورده بود آن هم زمانیکه میدانست روزی مقابل او هویتش را به رخش میکشد؟!
پس زیبایی هایش هم نقشه بود؟
تمام لبخند هایش؛
تمام نگاه های پر فریاد در اوج سکوتش؛
و تمام رئیس گفتنهایش...
نه زیبایی ای در کار بود و نه رئیسی، تنها جونگکوک وارفته و شکسته ای بود که باز هم اعتمادش با خاک زیر پاهایش یکسان شده بود!

بی توجه به صدای ترک خوردن تدریجی قلبش، بی آنکه نگاهش را از تهیونگ بگیرد، پوزخند صداداری زد آنچنان که مطمئن شود صدایش تپش های قلبش را خفه میکند!
-بکشیم بیرون؟
خنده ی دیوانه واری سر داد و بی توجه به دستهای محکم شده ی مرد بزرگ تر بر شانه هایش، با شدت خودش را به عقب کشید:
-فکر میکنی کی هستی تهیونگ؟!
بی آنکه بتواند کنترلی بر ارتعاش واضح صدایش داشته باشد پوزخندش رفته رفته به خنده هایی بی صدا کشیده شد و نگاهش را میان نگاه میخکوب شده ی تهیونگ گره زد:
-چطور میخوای بکشیم بیرون وقتی تو و امثال تو... منو به این روز انداختن؟!
و خنده هایش که میان اتاق خفه شده رعشه انداخت‌...
او و امثالش؟

بدون شک هیچ زمانی در آن سی و چهار سال از زندگی اش آنگونه شرمنده ی خود و امثالش نشده بود، حق با پسر مقابلش بود، باعث و بانی آشفتگی و حلقه های شفاف میان نگاه او، خود و امثالش بود و آنکه آنقدر حقیرانه همرنگ جماعت شدن بود و با اعتماد او بازی کرده بود، خجالت آور بود!
آب دهانش را فرو داد و جونگکوک با مکثی خفه شده و خنده ی غیر قابل کنترلش قدم دیگری به عقب برداشت:
-چیه کیم چرا لال شدی؟
و در کسری از ثانیه، با قدمی بلند به عقب، مشتهایش را به آینه ی پشت سرش کوبید:
-میترسی به جایی از اون همکارای حرومزاده تر از خودت بر بخوره؟
خنده ی بلندی کرد و دیوانه وار به سوی آینه چرخید، حالا میتوانست مسخ چهره ی زیبای مرد بزرگتری شود که در خاطراتش عجیب کوچک شده بود!

در واقع نمیدانست نگاهش را به او دهد یا گود زیر چشمهایش، لرزش واضح دستهایش، یا آشفتگی لرزش لبهایش!
-جونگکوک به من گوش کن!
صدایش، عذاب بود...
خنده ی بی صدایی کرد و پلکهایش را بر هم فشرد، افسوس که حالا او بوی پرتقال میداد و میان لباس نارنجی اش بلعیده شده بود و مرد مقابلش در خاکستری کتش فرو رفته بود و رایحه اش، ادکلنی تلخ بود!
و تا زمانی که لباسهایشان حکم تعیین میکرد، تلاشش برای نفس کشیدن میان آن تنگنا بی فایده بود؛ اگر نه بدون شک لحظه ای دیگر آن وقیح گستاخ را تحمل نمیکرد و آن اتاق کذایی را ترک میکرد، اما افسوس که محکوم به آنجا ماندن بود تا آن ملاقات نفرین شده خاتمه یابد!
با قدمی که تهیونگ به سویش برداشت، تکیه ی شکسته اش را به آینه ی پشت سرش داد و قدمهای او را دنبال کرد.
ای کاش آنقدر زیبا نبود!

او قلبش را به تهیونگ نارنجی پوش باخته بود و حالا تهیونگ میان خاکستری تیره، در اوج آشنایی غریبه ای با فرسخ ها فاصله به نظر میرسید!
و سرکش قلبی بود که برای او در خاکستری هم، دیوانه وار میتپید؛ از آن جونگکوک شیفته ی خام متنفر بود؛ اما چاره چه بود جز توقف قلبش به هنگام توقف قدم های او در یک قدمی اش!
نگاهش همراه با آخرین قدم او متوقف شد و صدای پایین آمده ی او، مهمان نواز گوشهایش شد:
-من ماه ها روی این پرونده کار نکردم که با این وضعیت تو مواجه شم!
کاش دستهایش باز بود!
کاش دستهایش باز بود و چنان بر دهان او میکوبید که فرصت جمله ی دیگری را به او ندهد!
با پوزخند تلخش نگاهش به آرامی بالا کشیده شد.

بر چهره اش لغزید و میان نگاه خنثی و تیله های مجذوب کننده اش، ثابت شد!
-چطور فراموشش کردی، تو رئیس بند هشتمی، جئون جونگکوک!
خنده ی کوتاهی کرد و تهیونگ در اوج وقاحت، بیخبر از ترکهای قلب او ادامه داد:
-حرومزاده ای که یک بند براش تا کمر خم میشد!
حرومزاده؟
به او میگفت حرامزاده؟
اگر جونگکوک حرامزاده بود پس خودش چه بود؟
خنده ی کشداری تحویل او داد:
-به من میگی حرومزاده؟
و بی خبر از احساسات شعله ور شده اش ادامه داد:
-افسر کیم، به من میگی حرومزاده؟

همان جمله به تنهایی برای کوباندن حقیقت بر دهان هر دو کافی بود!
با دوخته شدن لبهای تهیونگ، نیشخند واضحی زد:
-درسته کیم، من همون جئون جونگکوک، رئیس حرومزاده ی بند هشتمم... همون حرومزاده ای که تو؛ معلقش کردی!
با یادآوری وضعیت اسفباری که در آن گیر افتاده بود خنده ی بلندی کرد و بی توجه به هجوم احساسات پشت چشمهایش ادامه داد:
-اما تو چی؟ دکتری که افسر بودنش رو ثابت میکنه؟!
-من زیر و بم زندگی تورو بیرون کشیدم رئیس، تو بزرگترین مظنون این پرونده ای!
قدم نهایی را به سوی پسر کوچکتر برداشت و او را میان خود و آینه ی پشت سرش به اسارت کشید:
-چطور انتظار داری قتلهایی رو رد کنم که با چشم های خودم دیدم!

خنده ی کوتاهی کرد نگاهش را از بالا به نگاه سرخ از خشم جونگکوک دوخت، مردمکهایش به لرزش درآمده بود و دردناک تلاشش برای متلاشی نشدن زیر نگاه پسر بزرگتر بود:
-توی خشک شویی جونگکوک، من صدای اون زنجیر کوفتیت رو شنیدم... میدونم خودت بودی، همون حروم زاده ای که با یه چشم بهم زدن بین جمعیت محو شد!
قاتل خشکشویی به هیچ وجه جونگکوک نبود تهیونگ احمق ترینِ احمقها بود...
تنها برای یک پیچش صدای کذایی، به سادگی او را متهم میکرد!
خنده ی کشداری تحویل مرد بزرگتر داد:
-اینکه با یه تشابه صدایی من رو متهم میکنی، برای افسری مثل تو، زیادی ناشیانه نیست؟
تهیونگ خنده ی بی صدایی کرد و نگاهی به دست های به زنجیر کشیده شده ی او انداخت و بی توجه به جمله اش ادامه داد:

-توی حیاطی که هیچکس ازش رد هم نشده بود، جنازه جلوی پای تو بود جونگکوک!
با سکوت خیره ی او، ادامه داد:
-من کسی بودم که گزارشت رو رد کردم، درست چند روز بعد از اون حیاط کذایی!
"دروغ میگفت؛
همچون خاکستر شدن یک نخ سیگارِ روشن!
دروغ میگفت؛
همچون پرواز کبریت بر روی انبوهی از باروت!"
با خشک شدن نگاه پسر کوچکتر، بی توجه به فاصله ای که نفسهایش را منظم کرده بود، آب دهانش را فرو داد و با همان لحن نفرین شده ی جدی، ادامه داد:
-و درست لحظه ای که پشیمون شده بودم، تو او کشیش رو کشتی... اینبار درست مقابل نگاهم!

با یادآوری کلیسایی که وحشتش را برافروخته بود، پلکهایش را بر هم فشرد تا تصاویر واضح گرفتن نفس های آن پیرمرد توسط گردنبندش را فراموش کند!
-درست مقابل نگاهم جونگکوک!
با سکوت خفه شده ی جونگکوک، قدم کوتاهی را به عقب برداشت و به پسر کوچکتر، کمی فضا برای رهایی نفس های حبس شده اش داد.
درحالیکه پاکت سیگارش را بیرون میکشید، زیر چشمی نگاهی به جونگکوک انداخت؛ جونگکوکی که با تازه شدن نام کشیش، در میان دنیای سیاهش غرق شده بود.
نخ باریکی را بیرون کشید و خیره به او، مهمان لبهایش کرد:
-یک قتل برای شهادت کافیه جئون و من از تو سه تاشو دیده بودم!
با صدای پوزخند خفه شده ی جونگکوک، با خونسردی نخش را به آتش کشید، درست همچون وجود پسری که در مقابلش با هر جمله ی او میان آتش زبانش میسوخت!

-جئون... تو مظنون پرونده ای هستی که من...
کام عمیقی از سیگارش گرفت و دودش را رها کرد:
-منِ حرومزاده، مسئولشم!
کام دیگری از سیگارش گرفت و نگاه عمیقش را همراه با دود میان لبهایش حبس کرد؛ حقیقت آن بود که در مسیری پا گذاشته بود که جای بازگشت نداشت:
-من جونگکوک...
-کیم تهیونگ... از دایره ی جنایی!
با بریده شدن جمله اش توسط لحن مرتعش جونگکوک آب دهانش را فرو داد و باز هم تنها صدای خنده ی دردناک جونگکوکی بود که بر دهانش کوبیده شد!
-احتیاج نیست تکرارش کنی افسر، تا همین الانش هم به خوبی شناختمت.
تکیه اش را از آینه ای که حالا یخ زده به نظر میرسید گرفت و قدمی را به جلو برداشت:

-و هر غلطی دلت میخواد بکن، تهیونگ!
با اتمام جمله ی متلاشی شده اش، با جسمی از هم پاشیده قدم هایش را از کنار جثه ی میخکوب شده ی تهیونگ رد کرد و به سوی خروجی آن اتاق کذایی کشید، دیگر کافی بود!
-صبر کن رئیس!
رئیس گفتن هایش، همچون امضا بر زیر سند مرگش بود و ای کاش میدانست آن لحن چگونه وجودش را خدشه دار میکرد!
با پوزخند کجش، بی توجه به صدا و دستور او قدم هایش را به سوی خروجی کشید و همان کافی بود تا توسط چنگ او بر پشت پیراهنش متوقف شود، چنگی که کافی بود تا با وجودی عصبی به سوی مرد بزرگتر بچرخد و پیراهنش را با شدت از انگشتهای او رها کند!
-میدونم نمیتونه کار تو به تنهایی باشه...
نفسش را رها کرد از پشت نیم نگاهی به سر پایین افتاده ی جونگکوک انداخت، سری که با خنده ی رعب آورش به بالا کشیده شد بی آنکه به سویش بچرخد!

-میخوام بهت اعتماد کنم جونگکوک..!
"اعتماد؟"
از چه اعتمادی سخن می‌گفت؟
نمیدانست آن واژه برای جونگکوک در میان ابهام دفن شده بود؟
نمیدانست هرچه میکشید از همان اعتمادش به او بود؟!
با تکان خوردن سرشانه های جونگکوک و خنده ی بریده اش، نفس حبس شده اش را رها کرد و صدای گرفته ی جونگکوک میان اتاق پیچید:
-میخوای بهم اعتماد کنی کیم؟
و درکسری از ثانیه نگاه سرخی بود که به سویش چرخیده شد!
نگاهی که مویرگ هایش پاره شده بودند تا بتواند حقیقت مرد مقابلش را درک کند!
-میخوای بهم اعتماد کنی... آره؟
با ثابت شدن مردمک های تهیونگ، با نیشخند قدمی به سویش برداشت:

-پس از همین الان شروع کن افسر کیم!
تهیونگ گیج شده بود، آنقدر که حتی فراموش کند، سیگاری میان انگشتانش هست!
-دستهام رو باز کن کیم، بهم ثابت کن که میتونی اعتماد کنی!
شوکه از خواسته ی او، به سوی آینه ی پشت سرش چرخید، میدانست پشت آن آینه ی نفرین شده فیکنر خیره به آن دوست!
با تردید به سوی پسر کوچکتر چرخید.
-اعتماد کن کیم، این دستبند رو باز کن...
با تشخیص رنگ تردید میان نگاه او، خنده ی کوتاهی کرد:
-نگران چی هستی اینکه بخوام یه خیانتکار حرومزاده رو ببوس...
-دستهات رو بیار بالا!
با لحن قاطعانه ی او جمله روی لبهایش سرکوب شد و تهیونگ درحالیکه نخ سیگارش را میان لبهایش ثابت میکرد، کلید کوچکی را از جیبش بیرون کشید و در کسری از ثانیه لمس

کوتاه و پر حرارتی بود که انگشتهای یخ زده اش را به تعادل رساند و صدای باز شدن دستبند بی رحم دور مچ هایش...
نیم نگاهی به نگاه پایین افتاده ی جونگکوک بر دستهایش انداخت:
-وقتی گفتم میخوام بهت اعتماد کنم یعنی میخوام بهت اعت...
با مشت محکمی که بر دهانش کوبیده شد، سیگار میان لبهایش با شدت بر زمین کوبیده شد و صورتش با شتاب به سویی مخالف چرخیده شد!
-که اعتماد میکنی کیم...

گیج شده از ضربه ی محکمی که دهانش را در گرمای واضحی فرو برد، پلکهایش را به آرامی از هم گشود و نگاهش بر لبه ی میز وسط اتاق خشک شد.
-کی گفته آدم ها تاوان اعتمادشون رو پس نمیدن؟!

تنها فریاد جونگکوک بود و مشت پر قدرت دیگری که اینبار بافت زیر گونه اش را له کرد:
-کی همچین حرفی زده افسر کیم؟!
جونگکوک فریاد میزد!
گویا تمام فریاد هایش انباشته شده بودند تا آن لحظه با مشت هایش بر چهره ی زیبای مرد بزرگتر رها شود!
-همه ی ما تاوان اعتمادمون رو پس میدیم همونطور که تو...
با باز شدن در و هجوم دو نگهبان به داخل اتاق جمله بر لبهایش سرکوب شد و در کسری از ثاینه بازوهایش توسط آن دو به اسارت کشیده شد!
-ولش کنید!
با پیچیدن صدای قاطعانه ی تهیونگ، بازوهایش رها شدند و باز هم صدای بلندش میان اتاق پیچید:
-بذارید بزنه...

و حرکت انگشتهایش به سوی خروجی کافی بودند تا آن دو نگهبان غربی با نگاهی خاص گوشه ی اتاقک بایستند بی آنکه اتاق را ترک کنند!
دستی بر داغی دور لبهایش کشید...
نمیدانست خون از بینی اش چکه میکرد و یا لبهایش، چه اهمیتی داشت آن هم وقتی جونگکوک درد هایش را با تحمیل درد تسکین میبخشید؟
اگر با مشتهایش به او آرام میشد، حاضر بود آنجا بایستد و زیر مشت های او، جان دهد!
جونگکوک خنده ی بی صدایی کرد، دیگر چیزی برایش باقی نمانده بود و حتی اگر مقابل آن بزرگ وقیح به ضجه می افتاد هم برایش اهمیتی نداشت، بی توجه به اشکی که حاصل نگاهش به خون لبهای او بود، پلکهایش را بر هم فشرد و تهیونگ با همان یاقوت های خونی اش لب زد:
-بزن...
آب دهانش را فرو داد و زمزمه کرد:

-منو بزن، اگر این... آرومت میکنه!
با سکوت و نگاه مات او با صدای بلندی فریاد زد:
-بزن جونگکوک!
مشت هایش ناتوان شده بودند و گویا با هر جمله ی تهیونگ یکی از انگشتهایش میشکست...
حتی توان آنکه دستهایش را بالا بیاورد هم از دست داده بود.
باور مرد کوه یخی که نگاهش دیگر رنگ تازه واردَش را نمیداد، نفس هایش را به کندی میکشید!
با مشت هایی مسخ شده و لبهایی چفت شده، تنها توانست قدم ناباوری را به عقب بردارد و صدای خفه شده ی پوزخندش تنها به گوش های خودش رسد!
تهیونگ دیگر تهیونگی نبود که میشناخت، او هرگز او را نبوسیده بود، هرگز عطش به آغوش کشیدنش را نداشت و هرگز نمیخواست لبهای آغشته به خونش را برای بار سوم لمس کند!

تهیونگ تمام شده بود و نگاه بی حسش، سندی بر آوار شدن تمام احساسات پسر کوچکتر بر سرش بود.
با سکوت خفه شده ی جونگکوک آب دهانش را فرو داد و درحالیکه نگاهش را به دو نگهبان رو به رویش میدوخت، با سر به خروجی اشاره کرد و لحن خنثی اش، قلب جونگکوک را تکه تکه کرد:
-از اینجا ببریدش!
با نزدیک شدن دو نگهبان، پاکت سیگارش را بیرون کشید و درحالیکه بی توجه به خون لبها و انگشتهایش تکیه اش را به پشت سرش میداد، نخی را میان لبهایش گذاشت و خیره به کشانده شدن جونگکوک به سوی خروجی شد!
باریکه را به آتش کشید و در کسری از ثانیه جمله ی جونگکوک مو را بر صورتش بلند کرد:
-تو اشتباه نکن تهیونگ... مثل من نباش، حداقل تو به هر کس و ناکسی اعتماد نکن!

و قبل از آنکه فرصت نفس کشیدن را پیدا کند بسته شدن در مقابلش بود و تصویری که درست مقابل نگاه مات زده اش
ناپدید شد!

با پیچیدن صدای زنگ تلفن از افکار پر گره اش به بیرون کشیده شد و نگاهش به صورت ناخودآگاه به سوی صدا چرخید.
"تو اشتباه نکن تهیونگ... مثل من نباش، حداقل تو به هر کس و ناکسی اعتماد نکن!"
اما آنچنان غرق جمله ی‌ جونگکوک و صدای او میان افکارش شده بود، که تلاشی برای رسیدن به تلفن مقابلش نداشت.
گویا انتظار میکشید تا آنقدر زنگ بخورد بلکه خفه شود!
اما افسوس که فرد پشت خط آنچنان مصر بود که صدایش مهمان اتاق پر سکوت تهیونگ شود!
"تهیونگ، میدونم به تلفن زل زدی و داری به سادگی من تو دلت پوزخند میزنی!"

صدا و لحن سرکشانه ی خواهرش بود، سوهیونگی که از پشت تلفن هم می‌توانست نیشخندش را تشخیص دهد!
بی آنکه بخواهد پاسخ او را دهد، با قدمهایش میز را به سوی پاکت سیگارش دور زد و سوهیونگ ادامه داد:
"شنیدم کار اون حرومزاده رو یه سره کردی!"
انگشتهایش میان فاصله ای از پاکت سیگار و هوا معلق ماند، و لب پایینش را گزید؛ رئیس زاده ای که میشناخت حرامزاده نبود!
بی توجه به احساسات درونش، پاکت را از روی میز برداشت و نگاهی بی هوا به محتویاتش انداخت.
"من بینگهمتونم، با کارول ویلیامزِ عزیز..."
صدای خنده ی کشدارش میان اتاق پیچید و همان برای واضح شدن لبخند بر لبهای برادرش کافی بود.
"جایی که برادر اون حرومزاده توش قایم شده، آه راستی... خبر جدید به گوشت رسیده کیم؟"

تکیه اش را به دیوار پشت سرش داد و درحالیکه نگاهش را به تلفن مشکی رنگ کنج میز میدوخت، سیگارش را به آتش کشید و با افکاری در هم، به انتظار ادامه ی جمله ی او از نخ باریک لبهایش کام گرفت.
"میگن جایی که قایم میشده رو پیدا کردن و ظاهرا برادرش کشته شده... اما من که بعید میدونم! حرومزاده تر از این حرفان، چطور بعد از این همه سال جاش لو رفته و..."
صدای سوهیونگ برایش در لایه ای از ابهام فرو رفته بود، پس آشفتگی وضعیت جونگکوک به برادرش ختم میشد؟
پسر از هم پاشیده ای که صبح دیده بود، فرو ریخته تر از انتظارش بود...
برادرش را کشته بودند؟!
سوهیونگ در آنجا چه غلطی میکرد؟!
با گذر همان افکار با نا رضایتی تکیه اش را از دیوار گرفت و قدم هایش را همراه با رد دود سیگارش به سوی میز کشید و تماس را متصل کرد:

-تو اونجا چی کار میکنی؟
-اوه... پس اون حرومزاده تورو به حرف میاره!
خنده ی بی صدایی کرد و کام دیگری از سیگارش گرفت:
-پرسیدم اونجا چیکار میکنی سوهیونگ!
صدای خنده ی سوهیونگ شنیده شد:
-همونکاری که یک ماه تمام تو توی اون زندان میکردی!
پلکهایش را روی هم فشرد و با جدیت زمزمه کرد:
-سوهیونگ، اون هرزه ای که شبات رو باهاش صبح میکنی پر نفوذ تر از این حرفاست!
-این حرفهارو به من نزن کیم؛ فراموش نکن من کسیم که بزرگت کرده!
بی اراده خنده ی کوتاهی کرد و درحالیکه روی میز خم میشد کام دیگری از نخ باریک گرفت:
-نگو که دنبال برادرشید؟

-کارول احمق تر از این حرفاست تهیونگ، آمار زیادی بهم داده و به محض اینکه برگردم نیویورک، خبرای ناباوری برات دارم!
نفسش را عمیق و مضطرب رها کرد و دستی بر پیشانی اش کشید، "یک روز آن زن خودش را بر باد میداد!"
-کی برمیگردی؟
-به احتمال زیاد آخرِ هفته ی دیگه!
زبانش را بر لب پایینش کشید و خواهرش ادامه داد:
-به بیونگهون بگو هانا و بیاره خونه، اون بچه بی قراریت رو میکنه و فکر میکنه پدرش گوشه ی زندان داره میپوسه اونوقت تو مثل یه لاشخور واقعی دو روزه برگشتی خونه بدون اینکه بخوای ببینیش!
حق با خواهرش بود، اما آن دو روز به حدی از هم گسیخته بود که نتواند افکارش را جمع کند، اگر هانا باز میگشت وضعیت برای هر دو سخت تر میشد!
-باشه... اما خودت هم میدونی که اون بدون تو بر نمیگرده!

-براش توضیح بده و هانایی که من میشناسم درک و احساساتش از تو بیشتره..
خنده ی کوتاهی کرد و درحالیکه نگاهش را به رد دود سیگارش میدوخت زمزمه کرد:
-میدونم!

(۲۱:۲۲ ؛ زندان ایالتی نیویورک، گری سی)

نمیدانست چندمین بار بود که آن دو متر سلول را قدم زده بود؛ تنها تهیونگ بود کت و شلواری که لباس پرتقالی اش را بر رخش کشیده بود!
افکارش آنچنان در هم پیچیده بودند که گویا هرگز گره های میانشان باز نمیشد، با هر نفس از سویش یکی از گره ها کور میشد...

آنقدر که به توده ای همچون سرطان تبدیل شود!
برادرش را بر باد داده بودند، حتی نمیدانست او زنده است یا مرده!
نمیدانست امیدش را از دست دهد و تسلیم زندگی کذایی اش شود یا همچون احمقی امیدوار، خیره به میله ها بماند تا خبری از او رسد!
آزادی مشروطش را از دست داده بود و حالا دلیل تپش های قلبش هم، خیانتکار از آب درامده بود؛ همان مردی که روزی قلب سنگی اش را نرم کرده بود، حالا او هم همچون دیگری خنجرش را فرو کرده بود و او را تنها رها کرده بود!
-چند متره؟
با پیچیدن لحن عصبی و تمسخر آمیز پسر بزرگتر، بی اراده قدمهای آشفته اش متوقف شدند و جیونگ با خنده ی کجی ادامه داد:
-دو ساعته تمومه داری تو این خراب شده دور میزنی!
دو ساعت گذشته بود؟

چه فاجعه ای!
بی توجه به او و ساعدی که روی چشمهایش قرار داده بود، به سوی روشویی قدم برداشت و شیر آب یخ را باز کرد، باید افکارش را همراه با سرمای آن منجمد میکرد!
مشتی از آب را بر چهره اش پاشید و جیونگ جمله اش را تکرار کرد:
-نگفتی... چند متره؟
میان دریای دستهایش باصدایی خفه شده و عصبی خندید!
گنجایش بحث دیگری را با او نداشت، بی توجه به چکه های آب صورتش، بی انکه بخواهد نگاهی به چهره ی اسفبارش بی اندازد شیر آب را بست و به سوی او چرخید:
-به خاطر خدات جیونگ...
جیونگ خنده ی کشداری کرد:
-خدام؟!

پلک هایش را بر هم فشرد و بی توجه به او بر لبه ی تخت و زیر پای او نشست:
-اون حرومزاده ای که تازه آورده بودنش بند هشتم رو یادته؟
جیونگ پوزخند زد:
-تازه واردی که باهاش میخوابیدی؟
با پوزخندی عصبی زبانش را بر لب پایینش کشید و لبهایش را گزید:
-طرف بازپرس از آب درومده.
جیونگ خنده ی کوتاهی کرد و درحالیکه دستش را از روی چشمش برمیداشت با لحن تمسخر آمیزی لب زد:
-اوه جئون، باید ایمان داشته باشی!
بی اراده خنده ی کوتاهی تحویلش داد؛ ایمان به کدام خدا؟
سرش را به طرفین تکان داد و نگاهش را از نیشخند او گرفت:
-خدای من یا خدای تو جیونگ؟!
-اون خدایی که معجزه بلده!

معجزه ای در کار نبود...
هیچ معجزه ای در کار نبود، درواقع اگر خدایی وجود داشت و معجزه ای در آستین داشت، حالا زمانش بود! باید خودش را با معجزه اش نشان میداد!
-اگر خدایی معجزه بلد بود که الان...
و قبل از آنکه بتواند جمله اش را تکمیل کند با پیچیدن صدای قفل شدن در ها و چراقهای بند که پشت سر یک دیگر خاموش میشدند، جمله اش بریده شد!
-چه خبر شده که امشب زود تر از همیشه خاموشی زدن؟
جیونگ روی تخت نیمخیز شد و دستی پشت گردن پر نقش و نگارش کشید:
-حرومزاده ها هر روز یه قانون جدید تعیین میکنن، همینطور پیش بره، وضعیت دسترسی ها از اینی که هست فاجعه تر میشه!

با پیچیدن صدای قدم نگهبان ها و آغاز سرشماری، سرش را میان دستهایش فشرد و صدای عربده های نگهبان نزدیک تر شد.
پس سرشماری را انداخته بودند بعد از بسته شدن در ها، مبادا کسی قسر در برود!
"جیونگ کوان؟"
با پیچیدن صدای فریاد آشنای نگهبان نگاهش به سوی نرده ها کشیده شد و با گره خورد نگاهش به نگاه آشنای جیمز پوزخند تلخی زد.
-اینجام!
صدای و لحن خنثی جیونگ از کنار گوش هایش شنیده شد و جیمز بی آنکه نگاهش را از جونگکوک بگیرد با صدای بلندی گفت:
-جونگکوک جئون؟!
نیشخندی به نقشی که او بازی میکرد زد و با لحنی بی تفاوت لب زد:

-درست میبینی!
جیمز پوزخند صداداری زد و قبل از آنکه قدم هایش را از سلول فاصله دهد، پاکت سیگاری را به داخل سلول انداخت:
-این برای توعه... حرومزاده!
و به محض اتمام جمله اش، قدم هایش را از سلول آن دو فاصله داد.
نگاهش بر روی پاکت کف سلول خشک شده بود، جیمین بود؟!
اگرچه نور ملایم و اندکی به داخل میتابید اما به وضوح میتوانست پاکت سیگار را تشخیص دهد، نیم نگاهی به نیمرخ جیونگ انداخت و با سرعت از روی تخت به سوی پاکت خیز برداشت.
"از کی آنقدر به حقارت افتاده بود که زندگی اش وابسته به نامه های پاکت سیگارش شده بود؟!"
نگاه پر انتظارش را به پاکت دوخت و با وجودی مضطرب و پر استرس، پاکت را از روی زمین برداشت، قدم هایش را به

سوی دیوار رو به روی تخت کشید و درحالیکه تکیه اش را به آن میداد، روی زمین نشست!
میدانست...
بدون شک برادرش بود...
میدانست که جبمین زنده بود!
بی آنکه متوجه لرزش ناگهانی دستهایش باشد، بی خبر از نگاه خیره ی جیونگ، آب دهانش را فرو داد و بلاخره پاک سیگار را باز کرد، افسوس که در میان آن تاریکی نگاهش به درستی رنگ تنباکوهارا تشخیص نمیداد، با نگاهی ریز شده عصبی از هر آنچه مانع بود، فندکش را از میان جیبش بیرون کشید و روی پاکت باز شده ی سیگار روشن کرد...

تمام توتون ها یک رنگ و یک دست بودند!
گیج شده، با یادآوری آخرین نامه ی دریافتی از او، با عجله پاکت را چرخاند و بی توجه به نخ های سیگاری که بر روی

پایش سقوط کردند، ناخنهایش را با امیدواری بر کفه ی پاکت کشید و درست حدس میزد، کفه اش به راحتی جدا شد!
نفس حبس شده اش را رها کرد و درحالیکه نگاهش خیره به کاغذ کوچک میان دست هایش مانده بود، پاکت را به گوشه ای انداخت و آب دهانش را فرو داد.
با تردید کاغذ تا شده را باز کرد و گره خوردن نگاهش به محتوای آن کافی بود تا تپش های قلبش میان سینه سرکوب شود.
"میدونم بارها پشیمون شدی جونگکوک، این شماره ی منه، کاری رو کن که پشیمونی کم تری داره..."
نگاهش با لرزش پایین تر کشیده شد، شماره ای که خود نمایی میکرد و اندکی پایین تر، جمله ای که نیشخند تلخش را کج کرد.
"اگر نظرت عوض شد، منتظر تماست هستم رئیس..."
تهیونگ بود؟
بی اراده خنده ی بی صدایی کرد.
چه فکرش را میکرد و چه شده بود!

انتظار چه کسی را میکشید و چه کسی نصیبش شده بود!
خنده ی دیوانه وار و کوتاهی کرد و درحالیکه با تمام حرصش کاغذ را مچاله میکرد، آن را به گوشه ای از سلول پرتاب کرد و با پوزخند لب زد:
-حرومزاده!
بی توجه به سیگار هایی که روی پایش سقوط کرده بودند، نخی را برداشت و مقابل لبهایش به آتش کشید:
-ترجیح میدم اینجا بپوسم... افسر... کیم!
.
.
(روز بعد؛ شش و نه دقیقه ی بامداد؛ گری سی)

کمتر از نیمی از ساعت بود که پلک های بیخوابش کمی گرم شده بودند؛ زاده شده بود تا بیخوابی بکشد و دردناک آن بود که حتی اگر خوابش میبرد هم باز بیدار بود!

در واقع سهمش از آن دنیا، بیخوابی اش بود!
با ضربه ی وحشیانه و سرسام آوری که برای بار دوم به میله های سلولشان‌کوبیده شد، دستش را از روی پلکهایش پایین کشید و نگاهی به نگهبان مقابل میله ها انداخت، غربی بود و جوان!
بی توجه به سردردی که ساعتها بود امانش را بریده بود، به همراه اخم غلیظش روی تخت بالایی نیمخیز شد و لحن غلیظ نگهبان داخل سلول پیچید:
-جونگکوک جئون، عجله کن!
گیج شده از جمله ی او، درحالیکه به وضوح ناسزاهایی را نثارش میکرد، پاهایش را از تخت آویزان کرد و با یک حرکت به پایین پرید.
-محض رضای خدا جئون! چه مرگته؟
بی توجه به لحن عصبی و گرفته ی جیونگ مقابل نرده ها متوقف شد و نگهبان قدمی را به عقب برداشت:
-نوه ی جئون پیر تویی؟!

جئون پیر...
پدربزرگش!
سرش را با تردید به نشانه ی مثبت تکان داد و نگهبان با سر تایید کرد:
-دنبالم راه بیفت!
اتفاقی افتاده بود؟
آن زمان از صبح آن چه سوالی بود؟
با افکاری در هم تنیده شده و قلبی که تپش هایش به کندی کشیده میشدند زمزمه کرد:
-اتفاقی افتاده؟
-میخواد ببینتت...
نگهبان با پوزخند ادامه داد:
-احتمالا برای بار آخر!
همان جمله از سوی آن سرکشِ بی همه چیز کافی بود تا نگاهش مات شود، برای بار آخر؟

منظورش از آن جمله چه بود؟
نمیدانست با چه توان و اضطرابی خودش را به بند پایین رسانده بود، تنها قدمهای مردد و وحشت زده ای بودند که به سوی سلول سابقش کشانده میشدند، چه بر سر پدر بزرگش آمده بود که میتوانست صدای سرفه هایش را از آن فاصله هم بشنود؟
با تیر کشیدن قلبش، مقابل سلول متوقف شد و با وجودی یخ زده نگاهش را به داخل داد؛ جونهویی که بر تخت زیرین دراز کشیده بود و سرفه های دردناکش، گوش بند را پاره کرده بودند!
در سویی جکسون و در سویی دیگر جیمز کنار سلول ایستاده بودند!
آن دیگر چه وضعیتی بود که همه از آن با خبر بودند جز او؟
-بیا... اینجا... جونگکوک!
با پیچیدن صدای خفه شده ی جونهو، گویا تازه به خودش آمده باشد، قفل نگاهش از نگاه پایین افتاده ی جکسون شکسته شد و قدم هایش را به داخل سلول کشید:
-چه اتفاقی افتاده؟

جونهو خنده ی دردناکی کرد و از خشکی گلویش پلک های خیس شده اش را بر هم فشرد:
-بچه انقدر درگیرِ رئیس... بازیات شدی... که فراموش کردی جئونِ پیر... چند سالشه؟!
دستی بر عرق های پیشانی اش کشید، آن پیرمرد حال و روز بدی داشت، بد تر از تمام حالهای بدی که از او دیده بود!
با قدمهایی مردد بر روی تخت، درست لبه ی پای او جایگرفت:
-نامجون نتونسته داروهات رو گیر بیاره... نه؟
-تقصیر اون... نیست جونگکوک!
لبهایش را گزید و دستهایش بی اراده مشت شدند:
-پس نتونسته!
-کسی که داروهارو... میفرستاده، کشته شده جونگ...
و سرفه ی دردناکی که پلکهای نوه اش را بر هم فشرد!
-لاشخورها...
-نگفتم بیای تا... ملت رو به فحش بکشی!

نیم نگاهی غم زده به اشک گوشه ی چشم چین خورده و‌ چروک او انداخت و همان کافی بود تا با کامی تلخ شده به سوی قفسه ی مقابل و بطری کوچک آب حرکت کند:
-پس... چی شده؟
بطری را میان دست هایش فشرد و به سوی تخت بازگشت، درحالیکه درش را باز میکرد آن را مقابل لبهای خشک جونهو گرفت:
-بخور...نمیخوام خون بالا بیاری... پیرمرد!
جونهو با خنده ی دردناکش درحالیکه خودش را بالا میکشید کمی از آب نوشید:
-وقتی انفرادی بودی... فهمیدم اون حرومزاده... یه افسره!

جمله ی او‌کافی بود تا بطری میان دستهایش خشک شود!
پس جونهو هم میدانست و لب تر نکرده بود؟
-نتونستم خبرش رو به گوشت برسونم... کار خودش رو کرد!

با خشک شدن ناگهانی ته گلویش، به ناچار کمی از آب میان دستهایش نوشید و جونهو با پلکهایی سوزان ادامه داد:
-از اولشم میدونستم اون بی همه چیز، ریگی توی کفششه!
نفس هایش به کندی کشیده میشدند و احساس آشنای داغ شدن پشت گوشهایش آزار دهنده بود!
-اما بهت نگفتم... چون میدونستم کلید نجات تو از این خراب شده... توی دستهای اونه!
ناباور از جمله ی مستقیم وبدون حاشیه ی او لب زد:
-منظورت... چیه؟
-من به اون اعتماد... کردم جونگکوک!
ناباور از جمله های او، بی اراده پوزخند تلخی زد...
پدر بزرگش هم او را دور زده بود؟
سینه اش درد میکرد، آنچنان که گویا پوتین های افسر کیم بر قفسه ی سینه اش قرار گرفته بودند و به قصد خرد کردن دنده هایش، پایش را میفشرد.

-باهاش معامله کردم...
اگر صاحب آن جمله جونهوی پیر نبود، بدون شک مشتهایش بودند که بر چهره ی او فرود میآمدند آنچنان که بمیرد!
-چی؟
جونهو سرفه ی خشکی کرد و نیشخند محوی مهمان لبهایش شد:
-گفتم از این خراب شده بکشدت بیرون و در ازای این کارش، بهش کمک کنی تا سرخپوش رو... پیدا کنه!
خنده ی بی چاره ای سر داد...
آن چه دنیایی بود که جز خیانت از آن چیزی ندیده بود؟
-تو... چیکار کردی؟
جونهو نفس کشدارش را رها کرد و بالاخره نگاه خیس از سرفه اش را به او داد:
-بهش بگو که رامش شدی... و به محض اینکه از این خراب شده کشیدت بیرون... فرار کن!
وحشت زده، نگاهش را به نگاه جدی او دوخت!

نگاه چروک افتاده ای که جز صداقت، رنگی نداشت!
-جیمین رو پیدا کن... و فرار کن جونگکوک... تا میتونی دور شو...
سرفه ی خشک دیگری و ناله ی دردناکی که از میان گلویش رها شد:
-اونقدر که مطمئن شی خودت هم نمیتونی خودت رو پیدا کنی!

بیتوجه به قطره اشکی که روی گونه اش لغزید و اینبار فارغ از سرفه بود، دستش را بالا آورد و همان کافی بود تا دست یخ شده ی جونگکوک گره ی انگشتهایش شود:
-هیچ کس جز خودت، نمیتونه تو رو از این منجلاب... نجات بده...
انگشتهای او را میان انگشتهایش فشرد و با لبخندی کم رنگ لب زد:
-باید از این خراب شده فرار کنی... آکامانتو!

"و آن بود همان آغاز طلسم شده ای که انتهایش، سرخی زندان نگاهت بود!"

Continue Reading

You'll Also Like

52.1K 6.9K 15
[complete] - آخه چرا باید جفت من یه پیرمرد پلاسیده باشه. آلفا پسر کوچکتر رو بین خودش و میز کارش قفل می‌کنه و با پوزخند میگه: بابات پیره بچه جون! «اله...
52.8K 7.7K 24
خب میریم که داشته باشیم: یه پسر ۲۴ ساله و به شدت کیوت و ساده دلمون که به خاطر هوش بالاش موفق میشه موسیقی رو داخل دانشگاه تدریس کنه ولی دردسر همه جا ه...
33.7K 3.3K 22
داستان از خانواده ای شروع میشه که بعد از اینکه مادر فهمید یک پسر امگا به دنیا آورده تصمیم میگیره دوتا آلفای دوقلو که خیلی ازشون خوشش اومده بود رو بر...
66.5K 9.8K 27
ژانر: انگست کاپل: سپ کاپل فرعی:کوکمین لبخند میزد ، لحظه ای که عطر شکوفه های رز کل خونه رو پر کرده بود . سعی میکرد مثل همیشه دردش رو پنهون کنه ، ام...