INRED | VKOOK

By V_kookiFic

429K 38.8K 25.8K

In Red - سرخ‌پوش جونگکوک جئون، رئیس زاده‌ی بند هشتم زندان گری سی! کسی که توی سلول‌های اون زندان بزرگ شده بود... More

Characters ♨️
Part 1♨️
Part 2♨️
Part 3♨️
Part 4♨️
Part 5♨️
Part 6♨️
Part 7♨️
Part 8♨️
Part 10♨️
Part 11♨️
Part 12♨️
Part 13♨️
Part 14♨️
Part 15♨️
Part 16♨️
Part 17♨️
Part 18♨️
Part 19♨️
Part 20♨️
Part 21♨️
Part 22♨️
Part 23♨️
Part 24♨️
Part 25-A♨️
Part 25-B♨️
Part 26♨️
Part 27♨️
Part 28♨️
Part 29-A♨️
Part 29-B♨️
Part 30♨️
part 31♨️
Part 32♨️
part 33♨️
part 34-A♨️
part 34-B ♨️
Part 35♨️
Part 36♨️
Part 37♨️
Part 38♨️
Part 39-A♨️
Part 39-B♨️
Part 40♨️
Part 41♨️
Part 42-A♨️
Part 42-B♨️
Part 43♨️
Part 44♨️
Part 45-1 ♨️
Part 45-2♨️
Part 46♨️
Part 47-1♨️
Part 47-2♨️
Part 48♨️
Part 49♨️
Part 50♨️
Part 51-1♨️
Part 51-2♨️
Part 52♨️
Part 53♨️
Part 54♨️
Part 55♨️
Part 56♨️
Part 57-1♨️
Part 57-2♨️
Part 58♨️
Part 59♨️
Part 60♨️
Part 61-1♨️
Part 61-2♨️
Part 62♨️
Part 63-A♨️
Part 63-B♨️
Part 64-A♨️
Part 64-B♨️
Part 65♨️
Part 66♨️
Part 67♨️
Part 68♨️
Part 69-A♨️
Part 69-B♨️
Part 70♨️
Part 71♨️
Part 72♨️

Part 9♨️

8.4K 870 723
By V_kookiFic

"قسمت نهم"

تصویر مقابلش در تاری فرو رفته بود؛ تنها واضحی دست او بود، آن زنجیری که حالا به طرز چشم گیری در حرکت کردن "کند" شده بود!
ثانیه ها دقایق بودند و دقایق ساعتها!
آب دهانش را فرو داد، آنچنان در میان آن صدا و تصاویر صبح بلعیده شده بود که صدای پسر کوچکتر را نمیشنید!
"چرا همیشه حقایق زمانی در دهانش کوبیده میشدند که صدای قلبش گوشهایش را کر کرده بود؟"

-کیم منتظر چی هستی؟ عجله کن!
پاهایش یاری نمیدادند!
بر ساعت زنجیردار او، خشکش زده بود و نگاهش میخکوب حرکت کند شده ی آن زنجیر طلایی رنگ بود.

با گره خوردن دستهای پسر کوچکتر به دور مچ دستش، نگاه گیج و میخکوبش پایین کشیده شد و جونگکوک با لحنی آرام آنگونه که تنها به گوش های او برسد ادامه داد:
-هی... حالت خوبه؟!
حالش خوب نبود، در حال فروپاشی بود و چیزی باقی نمانده بود!
مدتها بود گونه اش توسط سیلی حقیقت، سرخ نشده بود؛ اما حالا... از شدت آن ضربه میسوخت!
خنده ی تلخی کرد و بالاخره قفل نگاهش از دست او باز شد و به سوی چشم هایش کشیده شد:
-خوبم.

تهیونگ خوب به نظر نمیرسید، گویا چیزی در میان نگاهش شکسته بود!

باز هم نگاهش خون افتاده بود و پسر کوچکتر به خوبی آن نگاه را میشناخت!
میدانست زمانی که نگاهش خون می افتاد، یک جای کار میلنگید...
آب دهانش را فرو داد و درحالیکه نگاهش بر روی گره ی دستهایش به دور دست پر حرارت او کشیده میشد، زمزمه کرد:
-اگه به سرشماری نرسیم...
-چی میشه؟
شوکه از جمله ی ناگهانی او، نگاهش از روی دستهایشان به سوی چهره ی مصمم و جدی او لغزید.
-اگه به سرشماری نرسیم چی میشه جئون؟
توسط دستهای او کمی به جلو کشیده شد و جدا شدنش از در کافی بود، تا آن با صدای تقه مانندی بسته شود!
-اگه به سرشماری نرسیم چی میخواد بشه؟ به انفرادی کشیده میشیم؟

"لحن تهیونگ هم همچون دستهایش بود؛ پر حرارت!"
نفسش حبس شده بود و آن ماهیچه ای که دیوانه وار  به دیواره ی سینه اش میکوبید، احمقانه و مزاحم بود!
-تازه داشتیم آشنا میشدیم، این طور نیست؟
و توسط قدم بلندی که تهیونگ به عقب برداشت، بی اراده به جلو کشیده شد؛ تهیونگ مست شده بود؟!
نفس حبس شده اش را رها کرد و با صدایی که حالا به سختی به گوشهای خودش میرسید، بریده گفت:
-اگه به اون سرشماری کوفتی نرسیم... کارمون ساختست... تهیونگ!

"تهیونگ؟"
لعنت بر وجودش، لعنت بر صدایش، لعنت بر ترس موج انداخته در نگاهش و لعنت بر کنج لبهایش!
"زیباروی مقابلش، همان قاتل بود، همان سرخپوش نام؟!"

نیشخند کمرنگی مهمان لبهایش شد!
صدای جوشیدن الکل را در خونش میشنید، میدانست که داغ کرده بود؛ میدانست رفته رفته در مستی فرو میرفت و چه حقارت آمیز که تنها با چند جرعه آنگونه به گر گرفتن افتاده بود!
اما اهمیتی نداشت، چرا که "ماهی میان تورش جای گرفته بود!"
قدم دیگری به عقب برداشت و دست پسر کوچکتر را بیش از پیش به سوی خود کشید:
-بیا از مرزها بگذریم... رئیس!
نمیدانست جمله اش تا چه حد کارساز است، اما جونگکوک "رئیس" شنیدن را دوست داشت و حالا همان واژه کافی بود تا کنج افتاده ی لبهایش به بالا کشیده شود!

"اگر رئیس زاده همان سرخپوش بود، بدون شک دنیا بر سر تازه وارد فرو میریخت!"

-کیم... نمیخوام پات به انفرادی باز شه!
خنده ی کوتاهی کرد، جونگکوک نگران او بود؟
عجیب حرارت داغ شده ی ویچیده در گوشهایش آزاردهنده بود!
بی آنکه نگاهش را از آن دو مردمک درخشان بگیرد زمزمه کرد:
-گفتی توی انفرادی بزرگ شدی!
-انفرادی خونه ی دوم منه، اما تو تازه وارد... یک شب هم توی اون خراب شده دووم نمیاری!
زبانش را بر لبهایش کشید و درحالیکه دست جونگکوک را به آرامی رها میکرد زمزمه کرد:
-از بازی کردن خوشت نمیاد رئیس؟!
قصد آن تازه وارد اتلاف وقت بود!
قصدی که از احساسات تیز جونگکوک به دور نمانده بود، اما برای چه؟ چه چیز او را وادار به اتلاف وقت میکرد؟ آن هم آنقدر واضح؟!

نگاهی به گره ی رها شده ی دستهایشان انداخت:
-من عاشق بازی کردنم..!
-پس با من بازی کن!
جمله ی آن حرامزاده کافی بود تا متوجه تپش های قلبش شود؛ چه اسراری میان صدا و نگاهش نهفته بود که آنگونه قلبش را به وحشیانه تپیدن وا میداشت، نمیدانست!
اما بازی کردن با کیم، از همان ابتدا خواسته اش بود و حالا لقمه ای حاضر و آماده مقابلش ایستاده بود و از او تقاضای بازی میکرد، افسوس که زمانی برای بازی کردن باقی نمانده بود و به زودی درها قفل میشدند!
قدمی به عقب برداشت و با لبخند کنج لبهایش، نیم نگاهی به قدم جلو کشیده شده ی تهیونگ انداخت:
-فرصتی برای بازی کردن نمونده... نمیخوام امشبمون به انفرادی کشیده شه!
-داری وادارم میکنی جئون، من نمیخوام "خواستم" از این معامله بازی کردن با تو باشه... پس...

قدم دیگری به جلو برداشت و درحالیکه نوک پوتین هایش، پوتین های پسر کوچکتر را به آغوش میکشید ادامه داد:
-با من بازی کن، قبل از اینکه مجبور شم از "خواستم" توی این معامله استفاده کنم!
-اون موقع مجبور به بازی کردن باهات میشم و این نباید...
با پیچیدن صدای قفل شدن درها به صورت اتوماتیک، جمله میان گلویش میخکوب شد و لبخند پسر بزرگتر، واضح تر!
درهارا قفل کرده بودند...
زمان سرشماری فرا رسیده بود و حالا آن دو به خاک کشیده شده بودند...
به همان سادگی گری‌سی دو حرامزاده را از دست داده بود!
تهیونگ نیشخند پر رنگی زد:
-من از خواستم استفاده نکردم جئون و الان فکر کنم وقت زیادی داریم، اینطور نیست؟

پوزخندی عصبی به لحن مشتاق او زد؛ تهیونگ برای تازه وارد بودن بی اندازه بی ترس و هراس بود!
مردی بی قید شرط و فارغ از ذره ای وحشت، گویا "ترس" برایش تعریف نشده بود؛ حتی شبی که میدانست، صبحش به انفرادی خواهد رسید!
پلکهایش را بر روی هم فشرد و لبهایش را به دندان کشید:
-پایان امشب ما به انفرادی ختم میشه!
-بیا ازش استفاده کنیم.
با برداشته شدن قدم تهیونگ به سویش، ناچارا چند قدم به عقب برداشت:
-استفاده میکنیم کیم، به من بگو چطور؟
تهیونگ نیشخند واضحی زد، آن حرامزاده در میان الکل بلعیده شده بود؟! یا تظاهر به مستی میکرد؟!
-من ازت سوال میپرسم و تو جوابش رو میدی!

بی اراده خنده ی بلندی از میان لبهایش خارج شد؛ تازه وارد چه در او دیده بود که آنگونه با اعتماد به نفس و خود بزرگ بینی لب میگشود، موقعیتش را درک نمیکرد یا خودش را زده بود به نادانی؟!
پوزخند کجی زد:
-پس بازیت اینه؟ سوال پرسیدن؟
قدمی به عقب برداشت، اگر قصد تهیونگ بازی کردن بود، او عاشق بازی بود و بدون شک یک بازیکن ماهر!
درحالیکه تنها یک قدم تا در فلزی پشت سرش فاصله داشت ادامه داد:
-انتظارم از بازیت بیشتر بود..!
گیج شده از جمله و پوزخند او، درحالیکه قدمی به جلو بر میداشت لبخند زد، جونگکوک "سرخپوش" بود؛ به تمام نفسهایش سوگند!
"سوگند؟"

بی توجه به افکار متوشوشش زمزمه کرد:
-منظورت چیه؟!
-انتظارم هیجان بیشتری بود تهیونگ؛ یه بازی مثل یه نزدیکی، یه لمس، یه آغوش یا هم خوابی دو بوسه؟!
جمله ی سرکشانه ی جونگکوک کافی بود تا تپش های قلبش ندا از آن زندگی کذایی را دهند؛ هم خوابی دو بوسه؟!
ترکیب زیبایی بود!
اما آن دیگر چه جهنمی بود؟ حتی تصورش هم... زیادی بود!
از چه زمانی یاد گرفته بود دیالوگ هارا تصور کند؟!
نیشخندش پر رنگ تر شد، آن رئیس زاده بیش از حد "زیادی خواه" بود:
-انتظاراتت از من زیادی جئون، از کسی بخواه که ازت بخواد!
دروغ گفت...
همچون همان سگی که افسارش را به دست رئیس زاده داده بود!
بدون شک بوسیدن او هم، دنیایی داشت و که بود که نخواهد؟!

جونگکوک خنده ی کوتاهی کرد، خنده ی تلخی که تنها خودش میدانست چه دردی ته گلویش انداخته بود:
-بازیت رو مطرح کن!
-من سوال میپرسم و تو جواب میدی!
دوباره تکرارش کرده بود، تهیونگ زیادی از خود مطمئن و متشکر بود!
زبانش را بر روی نیشخندش کشید:
-پس تکلیف من چیه؟
-تو سوال میپرسی و من جواب میدم!

زبانش را میان دهانش چرخاند:
-و در نهایت؟!
-به خودمون میایم و میبینیم آشنا شدیم، اینطوری با علاقه ی بیشتری معامله رو پیش میبریم!

سرش را با تایید تکان داد و تهیونگ بی توجه به مهمان همیشگی لبهایش ادامه داد:
-شاید هم... امشبمون به هم خوابی و هم بستری دو بوسه یا حتی دو جسم کشیده شه!
بی توجه به جمله ی پر نیش و کنایه ی پسر بزرگ تر گفت:
-هیچ چیز سوال بر انگیزی دربارت نیست کیم، رک و پوست کنده بگو... چی میخوای ازم بدونی؟!
-اول تو شروع کن.
آن بازی بی سر و ته بود، از همان لحظه هم میدانست!
اما چیزی که او را وادار به ادامه دادن میکرد نگاه تهیونگ بود، نگاهی که تنها "یک سوال" پشتش جا خشک کرده بود و او
برای مطرح کردن آن به هر چیزی چنگ می انداخت و جونگکوک به خوبی از آن با خبر بود!
با گذر ثانیه هایی کشدار شده، بالاخره دستش به سوی جیبش خزید و پاکت آشنای سیگارش را بیرون کشید:

-من شروع کننده ی ماهری نیستم...
سیگار را مقابل نگاه حریص تهیونگ میان لبهایش جا داد و درحالیکه دستش را بر روی آن باریکه گنبد میکرد، با دست آزادش آن را به آتش کشید:
-با این حال، جرمت چیه؟
حدس آن سوال را میزد، چه کسی بود که از جرم تهیونگ کنجکاو نباشد؟!
بی توجه به قلب سرکشی که در میان سینه اش میکوبید و بی توجه به گذشته ای که حالا مقابل نگاهش قرار گرفته بود زبانش
را بر روی لبهایش کشید و نگاهش را به نگاه پر انتظار پسر کوچکتر داد:
-قتل.
جونگکوک لبخند کمرنگی زد و دود میان لبهایش را رها کرد:
-سوال بعدی رو دادی دستم؛ بپرس!
نفس عمیقی کشید و قدمی به جلو برداشت:

-بر عکس من جئون، تو پر شده از سوالاتی... سوالایی که رسیدن به پاسخشون برای ارضای وجودم کافیه!
جونگکوک پوزخند خونسردی زد و کام عمیقی از سیگارش گرفت:
-برو سر اصل مطلب، بپرسش.
-واقعا مادرت رو کشتی؟
سوال او کافی بود تا دود سیگار در میان گلویش خفه شود؛ انتظارش را نداشت!
اما هم سلولی تهیونگ هوسوک بود و باید زودتر میفهمید که آن حرامزاده تمام زندگی اش را برای او تعریف کرده است!
بی توجه به تیر عمیقی که سینه اش کشید و بی توجه به نگاه ناباورش، کام دیگری از سیگارش گرفت:
-اگر اون هرزه مادر خطاب میشه، آره من کشتمش!

با سکوت خفه شده ی تهیونگ، تکیه ی خسته اش را به در پشت سرش داد، پاهایش سست شده بودند، اولین سوالش همچون تیر در قلبش فرو رفته بود!
-بپرس.
با پیچیدن لحن عاری از احساس تهیونگ، نفس عمیقی کشید:
-برای چی قاتل بودن رو ترجیح دادی؟
لبخند تلخی کنج لبهایش نشست، او هرگز قاتل بودن را ترجیح نداده بود و حالا چوب تحمیل ها را میخورد!
نگاهش را روی چهره ی زیبای پسر کوچکتر چرخاند:
-هیچوقت ترجیحش ندادم، مجبور به تحمیلش شدم!
جونگکوک خنده ی تلخی کرد:
-پس داری میگی به تو هم تحمیل شده؟!
-نفری یک سوال جونگکوک!
"جونگکوک گفتن هایش، آزاردهنده بود!
همان حس نا شناخته و رخنه کرده در قلبش."

کام دیگری از سیگارش گرفت و نگاهش را به قدم نهایی تهیونگ دوخت:
-باشه... بپرس!

درحالیکه نگاهش را به دو مردمک سرکش او دوخته بود، با تردید دستش را جلو تر برد و سیگار میان انگشت های او را بیرون کشید؛ بازی جالب شده بود!
بی توجه به تپش های نا منظم قلبش، کام کوتاهی از سیگار نصفه ی او گرفت و دودش را مهمان نواز چهره ی او کرد:
-چند سالته؟!
متعجب از سوال بی ربط او، نگاهش به بالا لغزید، کنج نگاهش که میخندید!
پلک کوتاهی زد و نفسش را با صدا رها کرد، فاصله ی تهیونگ تا وجودش بی اندازه کم نبود؟!
-بیست و نه... سه ماه مونده.

-پس بیست و هشت سالته، خودت رو پیر نکن جئون!
لبخند بی رمقی به لبخند گرم او زد؛ آن تازه وارد بر هم زدن نظم تپش های قلبش را از بر شده بود.
آب دهانش را فرو داد و بی اراده سوالش را بر زبان آورد:
-تو چند سالته کیم؟
با پیچیدن صدای خنده ی تهیونگ، باز هم نگاهش میان لبهای او کشته شد، زیبا میخندید!
-داری شخصیش میکنی رئیس!
-و تو موظفی جواب بدی.

کام دیگری از آن باریکه گرفت و دودش را بر چهره ی پسر کوچکتر رها کرد:
-سی و سه، یکی از سوالاتت رو به همین سادگی از دست دادی!
-اهمیتی نداره، باید بدونم با چه کسی هم بازی شدم... بپرس.
لبخند کوچکی هدیه ی او کرد و دود میان لبهایش را رها کرد:

-شنیدم ده سال بهت حبس خورده جئون، برام سواله بدونم چطور یه بچه ی هیجده ساله شده رئیس بند هشتم؟!
سوال های تهیونگ دردناک بودند، واقعا متوجه نبود؟!
گویا با قصد سوال هایش را مطرح میکرد، تنها برای خرد کردن او و حالا درد عمیقی که میان سینه اش پخش میشد، ناشی از سوال های همان تازه وارد گستاخ بود!
از درد عمیق سینه اش، بی اراده چشمهایش چین افتادند و آب دهانش را با ترشرویی فرو داد:
-ده سال پیر شدن پشت میله هارو دست کم نگیر تهیونگ، حرومزادگی رو زندگی توی گری سی بهم یاد داد؛ واژه ای که
هر بار دهنت باز میشه نثارم میکنی رو مدیون همین ده سال و این خرابشده ای!
خنده ی تلخ و عصبی از میان لبهایش خارج شد و مقابل نگاه مشتاق او ادامه داد:

-چطور میشه از "بچه" ی هیجده ساله ای که پاش به این خراب شده باز شده، تو سن بیست و نه سالگی انتظار رئیس شدن نداشت؟!
با برپا شدن سکوتی سنگین میانشان، تهیونگ نفس حبس شده اش را رها کرد...
بی اغراق بخشی از قلبش به درد آمده بود؛ اما ماهی میان دستهایش بود و همان کافی بود!
بر منکرش لعنت، تمام سوال هایش را با قصد میپرسید، تا مطمئن از سرخپوش شود!
بی توجه به پسر کوچکتری که فاصله ای تا فرو پاشی نداشت، قدم نهایی را به سویش برداشت و جثه ی سرکشش را میان خود و در یخ زده ی پشت سرش حبس کرد:
-نوبتته... بپرس!
دیگر سوالی نداشت، ذهنش خالی شده از هر چیزی بود...

میان گذشته ی سیاه و زندگی که به کثافت کشیده بود غرق شده بود، چه از آن حرامزاده ی مقابلش میپرسید، اصلا چه اهمیتی داشت؟!
جونگکوک خالی تر از "خالی" بود!
فردی معلق مانده میان فضایی تو خالی، بی هیچ صدا و حرفی!
بی هیچ ذهنیت و سوالی!
نقطه ای همچون برزخ؟! شاید‌...
با احساس چهره ی نزدیک شده ی تهیونگ، خودش را بیشتر به عقب کشید و بیش از پیش میان در فرو رفت:
-گفتم، هیچ چیز سوال بر انگیزی راجع بهت نبود... حالا... مطمئن هم شدم!
با پیچیدن صدای لرزش گرفته ی او، لبخند محوی زد و کام آخر را از سیگار میان لبهایش گرفت!
درحالیکه محتاطانه دست آزادش را از روی سینه ی پر تپش پسر کوچکتر به بالا و روی گردنش میکشید زمزمه کرد:

-بپرس... قول میدم آخریش باشه!
جونگکوک خنده ی پر دردی تحویلش داد، انتقام درد سینه اش را از او میگرفت؛ حتی اگر ثانیه ای تا ترک دنیا فاصله داشت!
بی توجه به بازی انگشت های پسر بزرگ تر با گردنش، پلکهایش را بر روی هم فشرد و توسط اصرار انگشت او بر زیر چانه اش سرش به بالا کشیده شد:
-اون بیرون کسی هست که منتظرت باشه؟ خونواده ای داری؟

با پیچیدن صدای جونگکوک، برای لحظه ای در میان هر آنچه پشت گری سی جا گذاشته بود فرو رفت!
خانواده ای داشت، انتظارش را میکشیدند اما افسوس که او شایستگی آن انتظار کشیدن هارا نداشت...
زبانش را بر روی لبهایش کشید و درحالیکه با نگاهش طرح تتو های گردن رئیس زاده را به آتش میکشید با سر تایید کرد:

-پنج سال پیش همسرم رو از دست دادم، بیمار بود؛ تنها هدیه ای که ازش موند یه دختر چهارده سالست!
خنده ی تلخ گلوی جونگکوک کافی بود تا نگاهش به سوی کنج لبهای او کشیده شود.
-پس با وجود زن و بچه ای که داری، نگاهت انقدر هرز میپره!
با پیچیدن صدایش نگاهی به وضعیت پیش آمده انداخت؛ پسر کوچکتر را میان خود و در پشت سرش پرس کرده بود!
دستهایش پوست گردن او را به بازی گرفته بود و نفس های تندش بر روی صورت او کوبیده میشد!
چه مرگش شده بود؟ ای کاش میدانست...
با تکان خفیفی که جونگکوک به جثه اش داد، با گیجی گره ی انگشتهایش از زیر گردن او باز شدند و پسر کوچکتر خودش را از زندان دستهای او آزاد کرد:
-داری حرومزاده بودنت رو میکوبی توی دهنم تازه وارد؛ انتظار نداشتم مرد سی و سه ساله ای که نگاهش حسرت لبای یه "بچه ی" بیست و نه ساله رو میخوره؛ زن داشته باشه..!

"حسرت لبهایش؟!"
خنده ی عصبی از میان لبهایش خارج شد، فضای سالن بی اندازه نفسگیر شده بود و پاهایش از سوالات تهیونگ کرخت شده بودند!
بی توجه به نگاه مات شده ی تهیونگ و سیلی ای که با جمله اش بر دهان او کوبیده بود، از او فاصله گرفت‌.
قدم هایش تا رینگ گوشه ی سالن امتداد یافتند و درحالیکه ادامه میداد، بر روی زمین نشست:
-چه برسه به یه بچه ی چهارده ساله... سوال آخرته کیم؛ بپرسش اگه به هم خوابی باهام ختم نمیشه!
-و اگه ختم شد؟!
نگاهی به قدم های تهیونگ که نزدیک میشدند انداخت و سرش را با بیخیالی تکان داد، همان حالا هم به اندازه ی کافی قلبش له شده بود!
-اونموقع دلم به حال دخترت میسوزه!

-اسمش هاناست...
پوزخند بی صدایی زد و نگاهش را به نیمرخ نشسته ی تهیونگ داد:
-اسم قشنگی داره... سوالت رو بپرس کیم؛ میدونم از لحظه ی شروع بازی سوال اصلیت رو نگه داشتی برای آخری!
با بالا رفتن کنج لبهای تهیونگ، نگاهش را  از او گرفت و به سالن غرق در سکوت مقابل داد:
-و اینم میدونم که کل این بازی بهونه ای برای رسیدن به جواب همین سوالته!
-شاید مجذوب همین هوشت شدم جئون... پس به من بگو...
با چرخیدن چهره ی مجذوب کننده ی جونگکوک به سویش، رشته کلامش را از دست داد!
-پس عاشق هوشم شدی.
خنده ی کوتاهی کرد و در حالیکه بر روی چهره ی پسر کوچکتر خم میشد با تسلط بیشتری زمزمه کرد:

-شاید...
جونگکوک نگاهی به فاصله ی میانیشان انداخت و پوزخند زد:
-فقط بپرسش حرومزاده!
-بهم بگو جئون...
آب دهانش را فرو داد و بی توجه به حرارت نفس های پسر کوچکتر بر لبهایش و تپش های وقیحانه ی قلبش جمله اش را مقابل نگاه میخکوب شده ی او بست:
-امروز صبح، توی خشکشویی... چیکار میکردی؟!

جمله ی تهیونگ کافی بود تا زمین و زمان مقابل نگاهش واژگون شود، پس آن حرامزاده ای که صبح دنبالش دویده بود تهیونگ بود! اگرنه از کجا میدانست؟!
در کمال ناباوری اینبار پاسخی را مقابل نگاه نافذش نداشت، گویا گلویش خفه شده بود و زبانش لال، تنها توانست با فرو دادن بزاق دهانش و حرکت مشهود سیب گلویش، نفسش را حبس کند!

پاسخی که برای تهیونگ کافی بود تا سرکشانه فاصله ی میانیشان را ببندد و درحالیکه بر روی پسر کوچکتر بیش از پیش خم میشد کمر او را وادار به لمس زمین خاکی زیرش کند!
-حرف بزن رئیس؛ نمیخوام باور کنم زبونت رو برای اون پاسخ از دست دادی!
نفس بریده اش را رها کرد، باز هم زیر جثه ی گستاخ پسر بزرگتر حبس شده بود...

یعنی او را دیده بود؟!
چگونه تشخیص داده بود صبح او هم در خشکشویی بوده است؟!
اگر زبان باز میکرد بر باد میرفت و اگر زبان میبست، همچون حالا فاصله ی میانی اش با پسری که رویش قرار گرفته بود کمتر میشد!
در حالیکه از سنگینی وزن او به نفس زدن افتاده بود، خنده های خونسرد و بریده اش را میان چهره ی تهیونگ رها کرد:

-حقیقت رو بگو کیم، دنبال جواب سوالت بودی یا به زیرکشیدن من با بهونه ی سوالت؟!
-توی خشکشویی چیکار میکردی جئون؟
بی توجه به حرارت دیوانه کننده ی جمله ی او، آب دهانش را فرو داد و نگاهش را چرخاند:
-همونکاری که تو میکردی، توی... خشکشویی چیکار... میکنن؟!
جمله اش کافی بود تا کتفهایش هم توسط فشار دستهای تهیونگ، به خاک کوبیده شود!

-ولی فرار کردی!
حق با او بود...
فرار کرده بود!
نیشخند واضحی زد و با درد شدید گردنش ناچارا سرش بر روی خاک کوبیده شد:

-چون ترسیده بودم.
-باید باور کنم که رئیس زاده ی بند هشتم هم بویی از ترس هم برده؟!
خنده ی دیوانه واری به جمله ی گستاخانه ی او کرد، خنده ای که لرزش واضحی را به قلب پسر بزرگتر انداخت!
'زیبا میخندید..."
آنچنان که رنگ نگاه تهیونگ با لمس موقعیت میانشان برای لحظه ای تغییر کرد؛ آن دندان های درخشان، آن لبهای تر شده، بوسیدنی به نظر میرسیدند!
آب دهانش را فرو داد، زمانی برای باختن نداشت..!
-ترسم از روزی بود که... تو و امثال تو... بخواین درست مثل الان... منو بازخواست کنید!
پوزخند صداداری به جمله ی او زد و در حالیکه یکی از دستهایش را ستون میکرد، دست دیگرش را تا زیر گردن جونگکوک بالا کشید، آنگونه که حتی نفس کشیدن هایش هم با اجازه ی دستهای او باشد:

-تو کشتیش؟
با گره خوردن سریع دست جونگکوک به دور  مچ دستش، نگاهش به گردن او و دستهایشان کشیده شد!
-بر فرض که من کشته باشم... تازه وارد خبر داری... داری قبر خودت رو میکنی؟!
بی اراده فشار دستش بر گلوی او بیشتر شد و فشار دست او به دور مچ دستش پر تقلا تر:
-حروم...
-تهیو... نگ...

"نامش"، میان نفس زدن های او کافی بود تا با تپش های وحشیانه ی قلبش شرمنده ی موقعیتشان شود!
نگاهش به بالا و چشم های او کشیده شد.
چشم های پر برقی که برای تقلای نفس کشیدن، خیس شده بودند.

-آخرین باری که... قضاوتم کردی... اون آشپزخونه رو... یادته؟

خنده ی بلند و بریده ای سر داد و با مات شدن نگاه تهیونگ، درحالیکه مچ دستش را با شدت میفشرد ادامه داد:
-هنوز دارم زخمهاتو... میبینم؛ گره ی دستت رو شل کن حروم... زاده!

با ظاهر شدن نیشخند واضح تهیونگ و شل شدن انگشتهایش از گردن او، درحالیکه با تمام وجود در تلاش بود تا به سرفه نیفتد، نفسهایش را با شدت و صدا دار رها کرد!
آنگونه که بعید میدانست از حرارتهایش، صورت پسر بزرگتر را به سرخی نکشانده باشد:
-تسویه کرده بودیم... چطور فراموشش کردی..؟

با سکوت مسخ شده ی تهیونگ، بی توجه به سنگینی او خودش را کمی بالاتر  کشید:
-بکش کنار... من اون حرومزاده ای نیستم که فکر میکنی!
تهیونگ خیره مانده بود، خیره و غرق شده در دنیایش!
نیشخند پهنی زد...
پسر بزرگ تر با فاصله ی کمی از چهره اش بر روی لبهایش میخکوب شده بود!
در فکر چه بود؟! یک بوسه؟!

خنده ی کجی تحویلش داد و درحالیکه با سختی گردنش را بالا نگه میداشت، فاصله ی میانیشان را به کمتر از یک بند انگشت رساند و بر روی لبهای درشت و خواستنی او زمزمه کرد:
-چون اگه اون حرومزاده من باشم...
آب دهانش را فرو داد و با مکث کوتاهی لبهای سرکشش را در اوج ناباوری پسر بزرگ تر به کنج لبهای او چسباند:

-مطمئن باش... نفر بعدی که سینش رو پاره میکنم...
لبهای پر حرارتش را از کنج لبهای شوکه ی او تا گوش داغ شده اش کشید و ردی سوزان برجا گذاشت، ردی که بعید میدانست با وجود خیس بودنش قلبی برای تهیونگ باقی گذاشته باشد!
درحالیکه لاله ی گوش پسر بزرگ تر را با حرم نجوایش به بازی می‌گرفت جمله اش را بست:
-خود تویی... کیم تهیونگ!

دیوانه شده بود!
دیوانه از نگاهش؛
دیوانه از صدایش؛
دیوانه از حرارت لبهایش؛
دیوانه از برخورد لبهای سرکشی که کنج لبهایش را سوزانده بود؛
دیوانه از نجوایی که گوشش را در خود بلعیده بود!

بی توجه به نفس هایش که به وضوح کشدار شده بودند و به صدا افتاده بودند، آب دهانش را فرو داد و نگاهش را به چهره ی‌ خندان پسری دوخت که زیر جثه اش به اسارت کشیده شده بود!
تپش های قلبش از آن لمس ساده بودند یا جمله اش؟!
-حالا بکش کنار... قبل از اینکه جنازه ی بعدی توی سالن ورزش... پیداش شه!

آنقدر شوکه و مسخ بود که متوجه ی‌ فشار دستهای جونگکوک بر روی سینه اش نباشد، در کسری از ثانیه با شدت به عقب هل داده شد و جونگکوک از بند اسارت رها شد!
-حیف که معامله جوش خورده تهیونگ...
با اتمام جمله اش درحالیکه با قلبی لرزان و لبهایی داغ شده از تهیونگ فاصله میگرفت؛ از روی زمین به خاک کشیده شده بلند شد و از او فاصله گرفت:

-حیف‌..!

"جسمش از بند اسارت آن مرد وقیح رها شده بود، بی خبر از لبهای پر عطشی که آن کنج جا مانده بودند!"
.
.
.

نیم نگاهی به دستهایش انداخت، آن چنان یخ زده بودند که بی حس شده باشند!
شک نداشت اگر دستهایش را همان لحظه از دست میداد هم، هیچ دردی را احساس نمیکرد...
نگاهش را بالا کشید و به پسر کوچکتری داد که برای بار هزارم مسیر تکراری سالن را دور میزد؛ باز هم بی خوابی

گریبانش را فشرده بود؟! یا او هم یخ زده بود و برای فرار از سرما چنگ بر دامن قدم برداشتن انداخته بود؟
طرف های صبح بود و ساعات زیادی بود که پس از آن فاجعه و گره خوردن نفسهایشان به یکدیگر، هیچکدام لب نگشوده بودند!
گویا جونگکوک لبهایشان را دوخته بود.
سوز و سرمای وحشتناک سالن، طاقتش را بریده بود و عجیب پسری بود که با خونسردی و قدم هایی نرم سالن را دور میزد!
چگونه در میان آن سرمای منجمد کننده، پاهایش یاری میدادند؟!
چگونه میتوانست راه رود وقتی پسر بزرگتر به انجماد رسیده بود؟! نمیدانست...
-این که تا این ساعت موندیم توی این خراب شده... یعنی سرشماری از سرمون گذشته!
با پیچیدن صدای آرام او نگاهش را بالا کشید و به ساعت میان دستهایش داد.

-وگرنه تا الان ده بار افتاده بودیم گوشه ی انفرادی...
با جمله ی او در میان افکارش فرو رفت؛ یعنی هوسوک و جین جای خالی اش را پر کرده بودند و از سرشماری فرار کرده بود؟
هوسوک؟!
چه فاجعه ای...

به محض باز شدن در ها او را میدید و میدانست که حتی اگر از او سیلی هم بخورد، لایقش است!
با وجود حرفها و اصرار های او، باز هم روانه ی سالن شده بود و خودش را به دردسر انداخته بود؛
دردسری که نه تنها منجر به گیر افتادنشان در باشگاه و نرسیدن به سرشماری شده بود و قفل شدن درها شده بود، بلکه به تپیدن های وحشیانه ی قلبش برای یک رئیس زاده هم ختم شده بود!
اگر هوسوک او را میکشت هم حقش بود...

زبانش را بر روی لبهای خشک شده از سرما کشید:
-ساعت چنده؟!
-پنج و بیست دقیقه... فکر کنم تا شیش این درای حرومزاده رو باز کنن!
نیم نگاهی به چهره ی عصبی او انداخت؛ درهای حرامزاده؟!
بی اراده خنده ی کوتاهی کرد و لب زد:
-درهای حرومزاده...
بی توجه به چرخش نگاه وحشیانه ی او، لب زد:
-تو... سردت نیست؟!
-سردته؟!
سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد، آنچنان به انجماد رسیده بود که فاصله ای تا بیهوشی نداشته باشد!
با نزدیک شدن قدم های پسر کوچکتر، زانوهایش را میان آغوشش جمع کرد:

-اونقدری که هیچ حسی توی دست و پام نمونده، انگار ندارمشون!
با جایگرفتن جثه ی جونگکوک با فاصله ای کم از او بر زمین، نگاهش را به نیمرخ او داد.
نفس های او هم بخار میشدند، اما خم به ابرو نمی آورد!
-با من حرف بزن.

متعجب خیره به او ماند و در کسری از ثانیه جثه ی جونگکوک از بغل به جثه ی یخ زده ی او چسبید!
-اگه حرف بزنی از سرما نمیمیری، یادت میمونه که باید هوشیار بمونی.
خنده ی بی رمقی کرد، هرگز فکر نمیکرد روزی کنار آن رئیس زاده به آن فلاکت بیفتد؛ تنها میان سالن ورزش گیر افتاده بودند، اما حس و حالش همچون گیر کردن میان کوهستانی یخ زده بود که آندو کوهنوردانش بودند، به آرامی و با تردید لب زد:

-تو چطور سردت نیست؟!
جونگکوک پوزخند تلخی زد و بالاخره نگاهش را به سوی او چرخاند:
-حرفی از اینکه سردم نیست زدم؟
-نه اما اینطور به نظر میاد...
میدانست، خودش را میشناخت!
بدون شک تنها تصویری که تهیونگ از او میدید، یک حرامزاده ی سگ جان بود!
اما چه کسی میدانست که آن حرامزاده ی سگ جان، طی آن ده سال چه کشیده بود؟!
تلخند محوی زد و نگاهش را با صداقت به نگاه او گره زد:
-منم سردمه کیم... فقط یادگرفتم نشونش ندم!
با سکوت او، درحالیکه با نارضایتی میان گذشته ی دردناکش فرو میرفت نگاهش را به رو به رو داد و نیمرخش را نصیب نگاه تهیونگ کرد:

-میدونی چند بار توی سرما شکنجم کردن؟
پوزخند دیوانه واری زد و درحالیکه باز هم به سوی سیاهی های گذشته کشیده میشد ادامه داد:
-اونقدری که شمارش از دستم در رفته، اونقدری که دیگه حسش نکنم... میدونی کیم؛ موقع هایی بود که آرزوی مرگ میکردم، آرزوی خوابی که توی اون سرما به ابدیت بپیونده!
زبانش را بر روی لبهایش کشید و با تلخی زمزمه کرد:
-اما همونطور که میبینی زنده موندم، همین سرمایی که داره منجمدت میکنه... باعث بی حسی منه!
کنج لبهایش را گزید و به سوی نگاه خیره و پر حرف تهیونگ چرخید:
-پس آره سردمه... فقط دیگه درکی از سرما ندارم من توی اون بی حسیش فرو رفتم!

زبانش بریده شده بود، تنها تصویر واضح پسر کوچک تری بود که اینبار در درد فرو رفته بود؛ درد ملموسی که وجود تهیونگ را هم وادار به درد کشیدن در کنار خود میکرد!
چهره اش سفید تر و درخشان تر از همیشه و مژه هایش دلربا تر از همیشه به چشم هایش آمده بودند؛ لبهایش تلخند محوی را به دوش میکشید و نوک بینی اش از سرما سرخ شده بود...
موهایش با وحشی گری روی چشمهایش چیده شده بودند!
پسر کنارش همان جونگکوکی بود که حالا بیشتر از همیشه برای قلبش فریبنده تلقی میشد!
نفس پر دردی از سرما کشید و جونگکوکِ فرو رفته در خلسه ادامه داد.
-یادمه چهار سال پیش، همین ماه ها بود که شکنجم میکردن و اون بیرون منجمد شده تر از الان به نظر میرسید؛ حتی لباسهایی که الان تَنِتَن هم، تنم نبود!
خنده ی پر دردی کرد:

-منو با یه لباس زیر بسته بودن به ستون فلزی وسط حیاط، هنوزم سوزش ستون فقراتم از سرمای اون ستون رو یادمه...
شکنجم کرده بودن و محکوم شده بودم تا یک شبانه روز توی همون حالت بمونم و میبینی؟ زنده موندم؛ با هزار و یک بار آرزوی مرگی که داشتم..!

با سکوت خفه شده و خیره ی تهیونگ، زبانش را تر کرد و با یادآوری دلیل آن شکنجه، با تلخی نفسش را رها کرد:
-هم سلولیت هوسوک... مطمئناً تا الان حرفهای زیادی دربارم گفته، اینکه ازم متنفره؛ اینکه مثل یه حرومزاده پاپوش براش دوختم و به برادریمون خیانت کردم نه؟!
با لغزش ناگهانی نگاه تهیونگ لبخند کمرنگی زد:
-دوستی ما با سوءتفاهم بزرگی از هم پاشیده شد؛ اون شب تا صبح توی اون سرما تاوان در واقع "هیچی" رو پس دادم، میدونم ممکنه چه چیزی رو ازش شنیده باشی اما...

پوزخند بی صدایی زد، برای چی‌آنها را به تهیونگ میگفت؟!
آنقدر بی کس و بدبخت شده بود؟!
لبهایش را گزید و همان افکارش کافی بودند تا بیتوجه به نگاه رنگ گرفته و غمگین تهیونگ، جمله اش را تمام کند:
-حقیقت هیچوقت اون چیزی نیست که به وقوع میپیونده؛ همیشه اتفاقی که میفتن فاصله ی زیادی تا حقیقت دارن!
نفسش را با سوز رها کرد و نگاهش را باز هم به رو به رو داد:
-شاید روزی اون داستان رو... از زبون جئون جونگکوک هم شنیدی؛ اونوقت اجازه ی قضاوت داری!

با اتمام جمله ی جونگکوک، با سوزش چشمهایش به خودش آمد؛ حتی فرصت نکرده بود پلک بزند!
چشمهایش خشک شده بود و یا از درد قلبش به سوزش افتاده بود؟!

زبانش بسته شده بود، پس اتفاقی که منجر به جداییشان شده بود سوتفاهمی بیش نبود؛ شاید هم کسی در این میان به دروغ لب گشوده بود...
هوسوک؟ یا جونگکوک؟!
حتی تصور صادق نبودن هوسوک هم دردناک بود، آب دهانش را فرو داد و بی اراده زمزمه کرد:
-کشتن اون نگهبان... کار تو نبوده درسته؟!
جونگکوک خنده ی بی رمقی کرد:
-سوالاتت رو دوست ندارم کیم.
لبخند بیحالی به جمله ی او زد، از سویی سرما وجودش را به التماس کشانده بود و از سویی دیگر گرسنگی!
با پیچیدن صدای التماس معده اش، نیم نگاهی به نیمرخ جونگکوک انداخت:
-ازت متنفرم رئیس...
-اینبار گرسنه ای نه؟

خنده ی بی صدایی کرد و متقابلا نگاهش را به رو به رو داد:
-نمیدونم این سرما و گرسنگی ارزشش رو داشت یا نه!
-داشت و تو انقدر یخ زدی که گر گرفتگی چند ساعت پیشت رو فراموش کردی؛ اون داغی نگاه و حرارت نفسهات کجاست کیم؟
درحالیکه پلکهایش رفته رفته بر روی هم فرود می آمدند با خنده ی بی رمقی لب زد:
-همش رو ازم گرفتی...
-شاید برای گرفتن هموناست که سرمارو احساس نمیکنم!
جمله اش تپش های قلب پسر بزرگتر را زنده میکرد، اما افسوس که خواب یخ زده گریبانش را میفشرد؛ افسوس که هوشیاری اش یاری نمیداد تا عمق جمله ی او را درک کند!
خنده ی کوتاهی کرد و بی توجه به جمله ی او لب زد:
-داری لاس میزنی جئون؟
-فقط... دارم سعی میکنم بیدار نگهت دارم!

شاید هم لاس میزد...
هرچه که بود، دوست داشتنی بود!
ذهنشان را از سرما دور میکرد و وجودشان را از گرسنگی نجات میداد!
حال تهیونگ را درک میکرد، سرمای سالن طاقت فرسا بود، اما او جئون جونگکوک بود؛ همان سگ جانی که در نهایت طاقت می آورد حتی اگر لبه ی پرتگاه میبود!
زبانش را بر روی لبهایش کشید و نگاهش را به سوی تهیوتگ کشید، پسر بزرگ تری که سرش پایین افتاده بود!
خوابش برده بود؟!
بی خبر از لبخند احمقانه ای که مهمان لبهایش شده بود نگاهش را میان نیمرخ بی نقص او چرخاند:
-زنده بمون... کیم!
.
.

.
"06:10"
با صدای تقه مانندی که میان سکوت مملو از خفقان سالن پیچید، ریسمان خوابش پاره شد و پلکهای گرمش به ناچاری از هم گشوده شدند.
ثانیه هایی طول کشید تا موقعیتش را درک کند؛ میان سالن ورزشی خوابش برده بود و آنچه مشهود بود یخ زدگی جسمش بود و احتمالا صدایی که بیدارش کرده بود، صدای باز شدن قفل ها بود!
پلکهایش را بر روی هم فشرد و با احساس درد شدید کتفش نگاهش را به سمت راستش کشید و همان کشش کافی بود تا خیره به تصویر کنارش خشک شود؛ خیره به تصویر پسری که میان بازوهایش فرو رفته بود و با سری خم شده بر روی زانو هایش در خواب فرو رفته بود!

جئون جونگکوک، رئیس زاده ی بند هشتم، آنچنان غرق شده در خواب بود که در میان آغوش تازه وارد فرو رفته بود و حالا با خوابش به اعماق رویاهایش شنا میکرد!
نمیتوانست دستش را از گره ی گردن او جدا کند، جونگکوک بی اندازه فرو رفته در خواب بود و همان پسر بزرگتر را مجاب میکرد تا بی حرکت بماند!
بی حرکت خیره به او؛ بی حرکت به نفس های منظم و حرکت ملایم و چشم نواز قفسه ی سینه ی او...
اگر میتوانست بدون شک آن تصویر را به آغوش میکشید!
اما افسوس که او کیم بود و پسر کوچکتر جئون...
نگاه خیره اش تنها دقایقی طول کشیدند و با پیچیدن صدای باز شدن وحشیانه ی در، بند خواب پسر کوچکتر هم پاره شد!
"لعنت بر مزاحمی که خواب، رئیس زاده را بر هم زده بود!"
-بلند شید... عجله کنید اگه به سر شماری حیاط هم نرسید کارتون ساختست!

همانطور که حدس میزد جین بود؛ نگهبان جذابی که حالا با نگاهی عصبی و پر حرص خیره به آن و مانده بود و باتومش را با شدت بر در میکوبید و صدایی بی نهایت آزاردهنده ایجاد میکرد!
آنگونه که رگ های مغزشان را پاره کند و وجودشان را عصبی تر از سرمای یخ زده...
جین قدمی به داخل برداشت و با همان لحن ادامه داد:
-لاشتون رو تکون بدید، حتی نمیخوام برام یادآوری شه دیشب با چه بدبختی اسمتون رو رد کردیم!
"لاشه؟"
پس آن واژه در لغتنامه ی گری‌سی ثبت شده بود و شخصا هیچ ربطی به سطح فرهنگ و ملیت نگهبانها نداشت!
با جدا شدن جثه ی خواب آلود جونگکوک از میان بازوهایش، درحالیکه تلاش میکرد به موقعیت باز گردد نیم نگاهی کوتاه به او انداخت و بی توجه به صدای درونش، متقابلا از روی زمین بلند شد.

جونگکوک به سرعت پرسید:
-دیشب رو چیکار کردید؟
-محض رضای خدا؛ حتی نمیخوام بهش فکر کنم جئون، فقط امیدوار بودم جنازه ی یخ زدتون رو از این خراب شده بکشم بیرون... که متاسفانه زنده اید!
پلکهایش را بر روی هم فشرد و درحالیکه به در پشتی اشاره میکرد با تاکید ادامه داد:
-از در پشتی برید توی حیاط... عجله کنید!
و قبل از آنکه از دید آندو خارج شود خطاب به تهیونگ اضافه کرد:
-و تو تازه وارد، ظاهرا پستت به لطف بعضی ها عوض شده؛ بعد سرشماری میری ضلع شمالی، طبقه ی آخر، بخش  "اِل" ؛ فهمیدی؟
با پیچیدن صدای جین اخم هایش را در هم کشید و با درد طاقت فرسای وجود یخ زده اش زمزمه کرد:

-اونجا دیگه کدوم جهنمیه؟!
-کتابخونست.
به سوی صدا و جونگکوک چرخید، نیشخندش حالا واضح تر و روشنتر از شب گذشته بود.
سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و با دور شدن قدم های جین با نیشخند زمزمه کرد:
-ظاهرا خوب خوابیدی... رئیس!
جونگکوک پوزخند صدا داری زد و درحالیکه کش و قوسی به بدنش میداد و قدم هایش را به سوی خروجی باشگاه میکشید زیر لب گفت:
-و قرار نیست به خاطر اینکه بغل تو خوابم برده، عاشق چشم و ابروت شده باشم!
با سکوت تهیونگ درحالیکه در را باز میکرد جمله اش را تمام کرد:
-عجله کن کیم، جانگ میخواد خونت رو زنده زنده بمکه!

و در کسری از ثانیه جثه ی سرکشش بود که میان برف های حیاط ناپدید شد!
حق با او بود؛ هوسوک زنده زنده او را میسوزاند، اما بر منکرش لعنت، "زنده زنده سوزانده شدنش هم به تجربه ی آن شب یخ زده می ارزید!"
.
.
.
نمیدانست چند دقیقه و یا چند ساعت گذشته بود، حالا با چهره ای سرخ شده از سرما و نفس هایی که بخار میشدند با انبوهی دانه ی برف میان موهایش، مقابل دری متوقف شده بود که ظاهرا کتابخانه ی گری‌سی بود!
دری بر خلاف تصورش، تمیز و رنگ شده!
دری سفید رنگ، عاری از ذره ای زنگ زدگی...

حتی میان کتابخوان ها و ورزشکار هایشان هم تبعیض قائل میشدند؟!
پوزخند کمرنگی زد و با صدای اندکی دستگیره ی در را میان دستهایش چرخاند؛ با ورودش به کتابخانه ای که به نسبت سایر نقاط گری سی همچون بهشت بود، پوزخندش تبدیل به لبخند نرمی شد و هوای تمیز را وارد ریه های نیازمندش کرد!
به جرئت آن کتابخانه تمیز ترین و براق ترین بخش آن زندان بود!
قدم هایش را در سکوت خفه شده ی سالن به داخل کشید و در را با صدای کمی بست!
مکانی خالی و عاری از انسان...
برای لحظه ای شکر گزار آن سکوت شد، نیازمند دقایقی استراحت و آرامش ذهنی بود؛ قدم هایش را به سوی پنجره های سرتاسری انتهای سالن کشید، پنجره هایی که با حفاظ هایی چهارخانه پوشیده شده بودند!
در اوج دلگیر بودن، دل باز بود!

شاید دلباز ترین بخش از آن زندان دلگیر همان پنجره ها بودند...
طبق گفته ی جین، وظیفه اش تمیز کردن قفسه های کتاب و میز های مطالعه و تی کشیدن بود و در آن ماه، دو همکار دیگر هم داشت که در کمال ناباوری هر دو غایب بودند!
چقدر وظیفه شناس..!
نفسش را با صدا رها کرد و نگاهش از پنجره ای که حیاط را به رخش کشیده بود به سوی قفسه ها حرکت کرد؛ ظاهرا با شعور ترین زندانیان گری‌سی همان کتابخوان ها بودند، چرا که قفسه ها ذره ای خاک بر نداشته بودند!
انگشت عاری از خاکش را بر لبه ی پیراهنش مالید و تکیه اش را به قفسه ی کتاب پشت سرش داد، حالا تنها تصویر آسمان یخ زده ای بود که به نرمی میبارید!
بی اختیار، پاکت سیگارش را بیرون کشید و نگاهی به محتویاتش انداخت، تنها یک نخ باقی مانده بود و آن خوشحال

کننده بود؛ سیگار کشیدنش با وجود سخت گیری های آن زندان و کمبود سیگار، به کمترین حد ممکن رسیده بود!
سیگار را میان لبهایش قرار داد و کبریتش را بر زیر آن نخ باریک به آتش کشید؛
تنها کامی عمیق تر از عمیق بود و پلکهای نیارمندی که بر روی هم فرود آمدند؛ ریه ای که پر شده از خاکستر شد و دود ناموفقی که قبل از رهایی از میان لبهایش با پیچیدن صدای شخصی نا آشنا، نصفه میان سینه اش فرو داده شد!

-کشیدن سیگار اینجا قدغنه بچه!
"بچه؟"
با بهت به سوی صدای سالخورده ای چرخید که در فاصله ی چند متری اش در کنج ترین بخش کتابخانه روی صندلی نشسته بود!
همان پیرمردی که میدانست پدربزرگ جونگکوک است!

کنج لبهایش بالا کشیده شد و پک دیگری به سیگار میان لبهایش زد:
-اینو کسی به من نگفته!
-شاید چون فکر میکردن شعورش رو داری؛ الان من دارم بهت میگم..
بی توجه به جمله ی بی پرده و کوبنده ی او، دود میان لبهایش را رها کرد و قدم هایش را به سوی مرد کشید، پیرمرد درحالیکه با لبخندی نا محسوس سر تا پایش را میکاوید ادامه داد:
-خاموشش کن!
زبانش را بر روی لبهایش کشید و با ترشرویی سیگار را پایین آورد، چرا از لحظه ی ورودش او را ندیده بود؟!
باریکه را درست مقابل نگاه پرنفوذ و پر چین و چروک او بر زمین انداخت و زیر پایش له کرد:
-الان میفهمم اون بچه به کی رفته... به پدربزرگش!

پیر مرد خنده ی بی صدایی کرد و درحالیکه نگاهش بر روی فیلتر له شده ثابت میشد زیر لب زمزمه کرد:
-منظورت همون بچه ایه که کل دیشب رو با امید خوابیدن باهاش سپری کردی؟!
جمله ی مستقیم او با صدای بلندی بر دهانش کوبیده شد، به حق که آن رئیس زاده هم لنگه ی‌ پدربزرگ حرامزاده تر از خودش بود!
با حرصی کز کرده کنج وجودش، سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد:
-خودشه!
پیرمرد با خنده ی کوتاهی از روی صندلی بلند شد و درحالیکه بی توجه به جمله ی او قدم برمیداشت گفت:
-از دو ساعت پیش اینجام، با عشق کلش رو خودم تمیز کردم چون تا الان فکر میکردم نارنجی پوشهایی که میان اینجا فرق دارن، تنشون بوی پرتقال میده!

جارو و خاک انداز را از گوشه ی دیوار برداشت و با قدم های خسته و خمیده اش به تهیونگ نزدیک شد:
-فکر نمیکردم یه الف بچه بیاد اینجا که تنش بوی دردسر میده!
جاروی دسته بلند و خاک انداز را مقابل پای او متوقف کرد و نگاه خیره و چروکش را به نگاه سرکش پسر کوچکتر گره زد:
-سیگارت و خاکسترش رو جمع کن... کسایی که میان کتابخونه سطح فکریشون بیشتر از شماهاست، لیاقتشون مطالعه توی یه جای عاری از کثافته!
نگاهی گیج شده به جارو و خاک انداز انداخت و در کسری از ثانیه نگاهش را به سوی پیرمرد کشید، باز هم به سمت صندلی آن گوشه قدم برمیداشت؛ آب دهانش را فرو داد و با لحنی مصمم لب زد:
-آدم دردسر سازی نیستم!
-تو خود دردسری...

با پیچیدن جمله ی او با ذهنی خاموش شده، سیگار و خاکستر روی زمین را جارو زد و جونهو ادامه داد:
-چطور میشه دردسری رو فراموش کرد که از لحظه ی ورودش این زندان رو دگرگون کرده؟ چطور میشه دردسری رو فراموش کرد که بزرگ ترین ادعای بند هشتم رو داشته؟ باهم زیر یه دوش بودید؟!
خنده ی بلند و بریده ای کرد، نفس هایش یاری قهقهه های دوران جوانی اش را نمیدادند و نگاهش را به تهیونگ دوخت:
-هیچ فهمیدی چه ادعایی داشتی؟
فهمیده بود و میدانست، اما ادعایش عجیب به دلش چسبیده بود؛ آنگونه که کنج لبهایش به نیشخند کشیده شد، اما قبل از آنکه بتواند پاسخ مناسبی را مقابل جونهو داشته باشد در با شدت باز شد!
-بهش بگو من اون حرومزاده رو آتیش میزنم!
صدای عربده ی جونگکوک میان سالن کتابخانه اکو شد و در کسری از ثانیه در با صدای گوشخراشی بر روی هم کوبیده شد!

-حرومزاده های لاشخور!
لگدی عصبی به در زد و بی خبر از دو نگاه شوکه ای که رویش ثابت شده بود، درحالیکه ناسزاهایش به وضوح از میان لبهایش خارج میشدند چرخید؛ همان چرخش کافی بود تا ناسزای فریاد مانندش با گره خوردن نگاهش به نگاه خیره و خشک شده ی تهیونگ، خفه شود!
آب دهانش را فرو داد و با تلخی چینی به بینی اش انداخت:
-اوه، تازه وارد... فکر نمیکردم انقدر وظیفه شناس باشی!
-منم فکر نمیکردم انقدر وقت شناس باشی!
بی توجه به طعنه ی تهیونگ، قدمی به داخل برداشت و بی اراده کنج لبهایش بالا کشیده شد:
-تو هم ظاهرا زیادی به قوانین این خراب شده پایبندی!
نیم نگاهی به جاروی میان دست او انداخت و ادامه داد:
-داری زیادی جدیش میگیری!

-شاید چون پشتش به یه کیم حرومزاده تر از خودش گرم نیست یا شاید عادت نداره از پشت حصارها به زندگی نگاه کنه!
با پیچیدن صدای آشنای پدربزرگش، گویا تازه متوجه ی حضور او شده باشد، به سویش چرخید؛ همانطور که انتظارش را داشت بر صندلی کنج دیوار نشسته بود‌!
جمله اش حق بود، اما گوش جونگکوک از آن حرفها پر شده و لبریز بود!
شانه ای بالا انداخت و قدم هایش را مخالف آندو به سوی قفسه ها کشید...
ظاهرا آن پیرمرد با حضورش، مزاحم بزرگی بود!
یک مزاحم که احتمالا مانع تمام لاس زدن هایش می شد!
نگاهی به اطرافش انداخت، همه جا تمیز بود و به زودی نارنجی پوشهای زیادی فضا را اشغال میکردند؛ حیف بهشتی ترین‌ بخش از گری‌سی که با آن بی عقلان اشغال میشد!

با احساس نزدیک شدن قدم های تهیونگ در گوشه ای از زاویه ی دیدش، درحالیکه هوشمندانه کتابی را از میان قفسه ها بیرون میکشید، بی درنگ صفحه ای را باز کرد و نگاه منتظرش را به صفحه ی بی محتوا داد.
در کسری از ثانیه قدم های سرکش پسر بزرگتر کنارش متوقف شدند!
-کار توعه آره؟
منظورش را به وضوح فهمیده بود، احتیاجی به سوال بیشتر نبود، اشاره به تغییر پستش داشت!
با این حال بی توجه به لبخندی که از درون بر لبهایش نشسته بود، نگاه پر تظاهرش را به او داد؛ همانطور که حرارت نفس های او بر روی موهایش گویا بودند، فاصله ی چندانی تا چهره اش نداشت!
-چی کار منه؟
-تغییر پست من.

بی اراده پوزخند کمرنگی زد:
-چیه دوسش نداری؟
تهیونگ متقابلا پوزخند زد و نگاهش را به صفحه ی باز شده، میان دستهای او داد:
-از جون کندن توی اون سرما بهتره اما...
-اگه سگ لرز زدن رو ترجیح میدی میتونم بگم بفرستنت همونجایی که بودی تا اینبار برفارو پارو کنی، ها؟

نگاهش را از کتاب به سوی مردمک های خیره ی او کشید، جونگکوک در طول شبانه روز هزار و یک نگاه عوض میکرد!
لبهایش را بر روی هم فشرد و با جدیت گفت:
-گفتم از اونجا بهتره، اما اگه توی این خراب شده بمونم نمیتونم آمار اون حرومزاده رو برات جور کنم!
جونگکوک با مکث زبانش را بر لبهایش کشید، گویا او هم به فکر فرو رفته بود، با گذشت ثانیه هایی کشدار، لب‌ گشود:

-چرا فقط تشکر نمیکنی؟ فکر میکردم بعد از دیشب، تحمل سرما رو نداشته باشی!
دستی کلافه بر روی چهره اش کشید، آن رئیس زاده احمق بود!
اگر مشغول کتابخانه میشد، در طول روز فرصت چندانی برای رو به رو شدن با جکسون نداشت!
درحالیکه چشمهایش را میچرخاند با صدای آرامی زمزمه کرد:
-باشه ممنونم، اگر چه احمقی جئون!

با پیچیدن جمله ی مستقیم تهیونگ، کتاب میان دستهایش را با نگاهی عصبی بست؛ تهیونگ وقیح بود و البته بی چشم و رو!
تلخ کام، کتاب را میان کتابهای دیگر فرو کرد و بی توجه به صدای قلبش برای "ممنون" بودن او، لب پایینش را گزید:
-بابت جکسون نگران نباش، بهترین چشم انداز این خراب شده همین بالاست، جکسونم اکثرا توی حیاط میپلکه؛ اگه جواب نداد...

نگاهش را به نیشخند او دوخت، برای چه با آن لبخند احمقانه ی پر نیشخند خیره به او بود؟!
با جدیت بیشتری ادامه داد:
-علاوه بر پست خودم، سر پست تو هم هستم، این راضیت میکنه؟!
با ظاهر شدن دندان های مرواریدی او، درحالیکه اخم غلیظی پیشانی اش را میپوشاند، قدم هایش را از آن احمق فاصله داد و زیر لب زمزمه کرد:
-در حال حاضر، آمار کثافتکاریای اون حرومزاده برام از هر چیزی مهم تره!

"تهیونگ کیم؛ بخش بی، ملاقاتی داری!"

با پیچیدن نامش از میان بلندگو، نگاه پر لبخندش را از پشت کمر پسر کوچکتر گرفت!

ملاقاتی بخش "بی"؟
چه کسی برای ملاقاتش آمده بود؟
قدمی مخالف به عقب برداشت و تنها برای رهایی جونگکوک از شر افکار تاریکش، زیرلب زمزمه کرد:
-آمارش رو برات درمیارم؛ امیدوار باش برات کم خرج برداره!
با چرخیدن چهره ی عصبی جونگکوک به سویش نیشخند کجی زد و یک تای ابرویش را بالا انداخت:
-مثلا خرجی کمتر از یه بوسه و هم خوابی!
.
.
.
-تهیونگ کیم؟
سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد و پیرمرد نگهبان نگاهی موشکافانه به او انداخت:
-دست چپ، اتاقک شماره ی شش!

آب دهانش را فرو داد و بی آنکه آوایی را بر زبان آورد به سمت اتاقک حرکت کرد؛ یک اتاق کوچک که از سه سو با دیواره هایی از جنس چوب پوشیده شده بود و تنها از یک سو به شیشه ختم میشد!
تلفنی مشکی رنگ که بر دیوار چسبیده بود و ظاهرا پل ارتباطی میانشان بود، دو صندلی که یکی مقابل پاهایش بود و دیگری در آن سوی شیشه!
صندلی اش را عقب کشید و با نگاهی پر انتظار خیره به آنسوی شیشه ماند؛ چه کسی برای ملاقاتش آمده بود؟
دخترش؟
لبخند محوی زد، اگرچه بعید میدانست هانا راضی به ملاقات با او شده باشد اما ته قلبش انتظار او را میکشید؛ شاید آن سرمایی که از شب گذشته به وجودش رخنه کرده بود توسط دلگرمی های کوچک دخترش به گرما میرسید!
به طرز چشمگیری دلتنگ آن جثه ی ظریف و به آغوش کشیدنی شده بود، آن مرد برای دخترش از جانش هم میگذشت!

با باز شدن دَرِ مقابلش، نفس حبس شده اش را رها کرد و بی اراده نگاهش به شخص میان چهارچوب در کشیده شد؛ خواهرش!
همان زن لبخند به لبی که بدون شک با ورودش، صدای پاشنه های بلند کفشش در سالن طنین انداخته بودند؛ با این که نمیشنید و در آن خراب شده همه چیز عایق بود اما میتوانست صدای برخورد پرتحکم پاشنه هایش با سنگ صیقلی زیر پایش را حس کند!
همچون همیشه با کت و شلواری رسمی و مشکی رنگ با موهای لختی که تا گوشهایش رسیده بودند؛ صندلی رو به رویش را عقب کشید و درحالیکه کیف کوچکش را میان دستهایش میفشرد، با آرامشی واضح پایش را بر روی پا انداخت!
لبخند پهنی زد، قصد نداشت آن تلفن کوفتی را بردارد؟!
مگر نمیدانست برادرش از درون در انتظار او پیر شده بود؟

با سکوت پر لبخند و نگاه پرنفوذ و ثابت خواهر بزرگترش، بالاخره خم شد و تلفن را برداشت؛ با نگاهش به آن زن اشاره داد:
-برش دار!
سوهیونگ پوزخند محسوسی زد و با تعلل تلفن را به گوشش چسباند:
-خیلی بدبخت به نظر میرسی کیم!
مثل همیشه، صادق با لحنی تند!
خنده ی کوتاهی کرد و متقابلا کنج لبهایش بالا کشیده شد، سوهیونگ همان بود، سرکش، خیره و البته زنی کاربلد و رک!
اگر اظهار داشت او بدبخت به نظر میرسد، بدون شک بدبخت به نظر میرسید!
لبخند پهنی زد و با صدای آرامی زمزمه کرد:
-و تو مثل همیشه، خوشبخت!
خواهرش خنده ی ظریف و دندان نمایی تحویلش داد:

-اوضاعت چطور پیش میره؟ خوشحالم که میبینم زنده ای!
خودش هم خوشحال بود، اما ظاهرا گری‌سی سرگرم کننده تر از انتظار روز اولش بود، آنچنان که دردهایش به چشم نیایند و گذر زمان وجودش را به زمین نکشد!
-دارم سعی میکنم عادت کنم.
سوهیونگ سرش را به نشانه ی تفهیم تکان داد و لبخند کوچکی زد:
-آمارت رو از یونگی گرفتم وضعیتت رو از خودت بهتر میدونم، فقط میخواستم مطمئن شم؛ خب کیم... حرف بزن!
خنده ی بلندی کرد؛ به حق که سمت آن زن، شایسته اش بود!
وکیلی درجه یک و بدون شک مجذوب کننده!
زبانش را بر لبخندش کشید و نگاهش را به چهره ی زیبا و چین افتاده ی او داد:
-حس میکنم همه ی حرفها پیش خودته، میدونم الکی از پشت میز کوفتیت دل نمیکنی؛ هانا چطوره؟

سوهیونگ پوزخند زد:
-دخترت... بلک رو به عنوان عمه‌ش پذیرفته!
با جمله ی مستقیم او، بی آنکه بتواند مانع خنده اش شود، با صدای نسبتا بلندی خندید:
-حق داره...
با کج شدن لبهای خواهرش و اخم واضح پیشانی اش، خنده اش را جمع کرد و بی وقفه پرسید:
-قصد نداره بیاد پدر بدبختش رو ببینه؟
-از روزی که بهش گفتم پدرت افتاده گوشه ی هلفدونی فهمید که بلک به عنوان خانواده محترم تره؛ اگر پشت گوشت رو دیدی تهیونگ... اون بچه رو هم میبینی!
نفسش را با صدا رها کرد و لبهایش را بر روی هم فشرد، افسوس که پدری کردنش به پشت میله ها ختم شده بود:
-میدونه برای چی اینجام؟
-کسی هست یه قاتل رو نشناسه؟!

زبانش را بر روی نیشخندش کشید و سرش را به نشانه ی تایید تکان داد، درحالیکه یکی از ابروهایش را بالا میکشید زمزمه کرد:
-خودت چی، چیکار میکنی؟
-مثل همیشه، زیر پرونده ی مجرمایی مثل خودت، دست و پا میزنم!
خواهرش آنگونه خیره کننده سخن گفتن را از که آموخته بود؟پدرشان؟! بعید میدانست...
جذابیت آن زن، ذاتی بود!

-اون پرونده ای که هیچوقت دلم نمی‌خواست اونقدر بی سر و ته بسته شه رو یادته؟
به وضوح یادش بود، خواهرش زمان زیادی را صرف یک پرونده کرده بود، در واقع پرونده ای که هیچوقت آن زن فراموشش نمیکرد اولین کیس شکست خورده اش بود، جزییات

را نمیدانست اما میدانست که سوهیونگ برای آن پرونده بی اندازه دویده بود و به شکست رسیده بود!
خواهرش کمی به جلو خم شد و نگاهش را به نگاه صادق او گره زد:
-یکی از زندانی های اینجاست، همونطور که حدس میزنی جزییات پرونده اش زیادی دردناکه و من هیچوقت نمیتونم منکرش شم، برای اولین بار توی زندگی کوفتیم به ته خط رسیدم تهیونگ!
آب دهانش را فرو داد، رنگ نگاه خواهرش متفاوت از دقایقی پیش بود، خاکستری شده بود؛ غم داشت..!
متقابلا به جلو خم شد و درحالیکه تلفن را میان دستش میفشرد زمزمه کرد:
-بگو چی شده سوهیونگ...
-نه سال و نه ماه پیش دستگیر شده، به جرم قتل؛ میدونم که بی گناه بوده ولی دادگاه نتونسته شواهدی رو علیه بی گناهیش ثابت کنه و شیش سال بهش حبس خورده؛ پروندش بسته شده بوده تا

زمانی که به علت تبانی با یه زندانی دیگه برای کشتن یکی از نگهبانای زندان که ظاهرا دچار انحرافات جنسی بوده، چهار سال به حبسش اضافه میشه!
آب دهانش را فرو داد، آن زندانی را به وضوح میشناخت، هوسوک بود!
اما آنچه زبانش را کوتاه کرده بود نگاه سوهیونگی بود که رنگ عوض کرده بود، خواهرش با هیچ پرونده ای آنگونه آشفته نشده بود که حالا به نظر میرسید!
سوهیونگ با چهره ای آشفته ادامه داد:
-مجموعا ده سال حبس داشته و الان از اون ده سال، فقط سه ماه باقی مونده!
دست آزادش را بر روی چهره اش کشید و نیم نگاهی به برادرش انداخت، برادری که به وضوح در افکارش فرو و غرق شده بود!

حتی نمیدانست چگونه باید جزییات آن پرونده را به زبان می آورد، میدانست که تهیونگ با با خبر شدن از واقعیت، خواهد شکست!
با بالا کشیده شدن نگاه تهیونگ آب دهانش را فرو داد و کنج لبهایش را گزید؛ اگر برادرش متوجه ی گذشته ی آن زندانی میشد بدون شک طاقت نمی آورد!
-با وجود اینکه اون پرونده چند ساله بسته شده نتونستم جلوی خودم رو بگیرم!
بی توجه به تپش های شدت گرفته ی قلبش، کیف کوچکش را باز کرد و کاغذ تا شده ای را بیرون کشید؛ درحالیکه تای کاغذ را باز میکرد با آشفتگی زمزمه کرد:
-این شد که تصمیم گرفتم وقت ارزشمندم رو به قیافه ی وامونده ی تو اختصاص بدم!
نیم نگاهی به چهره ی عکس میان کاغذ انداخت و پلکهایش را با لرزش مشهودی بر روی هم فشرد؛ برادرش لال شده بود!

-اما چیزی که من رو به اینجا کشونده اون پرونده نیست، به خود اون شخص مربوطه...
با پیچیدن جمله ی خواهرش بی توجه به لرزی که در وجودش افتاده بود نگاهش را از کاغذ میان دستهای او به چشمهایش کشید، تزلزل داشت؟!
نفسش را بریده رها کرد و لبهایش با بی قراری باز شدند:
-حرف بزن سوهیونگ!
با چسبیده شدن کاغذ میان دستهای او به شیشه ی مقابلش و چهره ی مردی که همچون سیلی در دهانش کوبیده شد، نفسش را حبس کرد.
همانطور که حدس میزد هوسوک بود!
و او از همان لحظه ی اول میدانست که منظور خواهرش، همان هم سلولی اش است...
سوهیونگ کاغذ را با لرزش واضح دستهایش پایین کشید و از روی خطی که افتاده بود تا کرد:

-نمیدونم چطور و از کجا باید شروع کنم تهیونگ...
نفسش را با صدا رها کرد و بدنه ی تلفن را بیش از پیش میان انگشتهای کشیده و ظریفش فشرد:
-اما ظاهرا گذشته ی هم سلولیت، جانگ هوسوک... به طرز دردناکی به ما گره خورده!

همان جمله کافی بود تا وجودش از ترس جمله ی بعدی او به التماس کشانده شود؛ آنچه خوره ی مغزش شده بود، نباید به وقوع می پیوست!

"در اوج بزرگی دنیا، عجیب دنیای ما کوچک بود؛
همان دنیای بی رحمی که در نام "او" خلاصه میشد و به طیف خاکستری زندگیم رنگ بخشیده بود!"

Continue Reading

You'll Also Like

34.2K 5.8K 19
فصل دوم " محدود به افتخار " هیچ‌کس انتظار نداشت عاشق هم بشند. وقتی جونگکوک به ازدواج الفایی مثل تهیونگ دراومد، همه مطمئن بودند گُرگ خون خالص تهیونگ ا...
78.5K 9K 32
▪︎شکلات تلخ▪︎ رئیس جئون از دستیار دست و پاچلفتیش ناراضیه اما چی میشه که یه شب اون رو دوست پسر خودش معرفی کنه؟ _راستی این مردی که همراهته کیه جونگکوک...
6.6K 1.5K 43
توهم | Delusion - ما نمیتونیم دوباره خوشحال باشیم. + حتی اگه از همه‌چیزمون برای رسیدن بهش بگذریم؟ ------------ - دوستم داشتی؟ تو هیچوقت واقعا دوستم د...
7.6K 1.5K 30
وقتی توی قلمرو ساحر ها خون خدا باشی اوضاع برات خوب پیش نمیره ولی چه میشه کرد؟خدایان اینجور بازی هارو دوست دارن!مین شوگا تمام تلاشش محافظت از پسرخاله...