INRED | VKOOK

By V_kookiFic

428K 38.8K 25.7K

In Red - سرخ‌پوش جونگکوک جئون، رئیس زاده‌ی بند هشتم زندان گری سی! کسی که توی سلول‌های اون زندان بزرگ شده بود... More

Characters ♨️
Part 1♨️
Part 2♨️
Part 3♨️
Part 5♨️
Part 6♨️
Part 7♨️
Part 8♨️
Part 9♨️
Part 10♨️
Part 11♨️
Part 12♨️
Part 13♨️
Part 14♨️
Part 15♨️
Part 16♨️
Part 17♨️
Part 18♨️
Part 19♨️
Part 20♨️
Part 21♨️
Part 22♨️
Part 23♨️
Part 24♨️
Part 25-A♨️
Part 25-B♨️
Part 26♨️
Part 27♨️
Part 28♨️
Part 29-A♨️
Part 29-B♨️
Part 30♨️
part 31♨️
Part 32♨️
part 33♨️
part 34-A♨️
part 34-B ♨️
Part 35♨️
Part 36♨️
Part 37♨️
Part 38♨️
Part 39-A♨️
Part 39-B♨️
Part 40♨️
Part 41♨️
Part 42-A♨️
Part 42-B♨️
Part 43♨️
Part 44♨️
Part 45-1 ♨️
Part 45-2♨️
Part 46♨️
Part 47-1♨️
Part 47-2♨️
Part 48♨️
Part 49♨️
Part 50♨️
Part 51-1♨️
Part 51-2♨️
Part 52♨️
Part 53♨️
Part 54♨️
Part 55♨️
Part 56♨️
Part 57-1♨️
Part 57-2♨️
Part 58♨️
Part 59♨️
Part 60♨️
Part 61-1♨️
Part 61-2♨️
Part 62♨️
Part 63-A♨️
Part 63-B♨️
Part 64-A♨️
Part 64-B♨️
Part 65♨️
Part 66♨️
Part 67♨️
Part 68♨️
Part 69-A♨️
Part 69-B♨️
Part 70♨️
Part 71♨️
Part 72♨️

Part 4♨️

10K 1K 942
By V_kookiFic

"قسمت چهارم"

حرامزاده...
پسر مقابلش همان حرامزاده ای بود که خون را در رگهایش جوشانده بود؟! همان حرامزاده ای که به خاطرش دزد تلقی شده بود؟! چه حقارتی...
با گیجی نگاهش را به چهره ی مصممی داده بود که قطره های عرق از روی موهایش چکه میکرد!
موهای بلندش، موهای مشکی رنگش...
موهای خیس و موج دارش!
چکه میکرد و آنچنان بر روی صورتش میغلتید که ناخواسته نگاهش را بدزدد!
آب دهانش را فرو داد و نفس حبس شده اش را با صدایی خفه شده رها کرد...

پسر قدم محکمی را به سویش برداشت، بی خبر از آنکه بداند آن قطره های غلتان، چگونه قلب پسر بزرگتر را به تپیدن وا داشته بودند!
-صدایی که انداخته بودی تو گلوت و عربده‌کشی راه انداخته بودی کجاست پس؟!
پوزخند کجی زد و بی توجه به نگاه مسخ شده ی تهیونگ زمزمه کرد:
-نمیشنومش...

نبایدم میشنید، چرا که تهیونگ تنها سکوت بود و سکوت،
تنها نگاه بود و نگاهی مات شده بر روی چهره اش!
پس آن رئیسی که از نامش از زبان ها نمی افتاد، پسر مقابلش بود...
پسر کم سن و سالی که حالا آنچنان زبانش را بریده بود که شرمنده شود از سن و سالش!

بی اراده پوزخند بی صدایی از میان لبهایش خارج شد، حالا زمان متوقف شدنش نبود اما چرا زبانش قاصر شده بود؟!
گویا از بدو تولد بی زبان زاده شده بود و زبان برایش تعریف نشده بود!
دستی یخ زده بر روی عرق های پیشانی اش کشید و درحالیکه سعی در کنترل نگاهش را داشت، صدایش را صاف کرد و با تردید زیر لب زمزمه کرد:
-پس کسی که لجن تحویل این زندون میده، تویی!
پسر خنده ی کج و دندان نمایی تحویلش داد:
-لجن؟!
قدم دیگری را به سویش برداشت و درحالیکه درست در یک قدمی اش متوقف میشد، با نگاهش سر تا پایش را برانداز کرد:
-لجن...
صدایش،حتی صدایش هم به حرفهای پشت سرش نمیامد!

-من لجن تحویل این زندون نمیدم، این زندونه که لجنارو به خودش جذب میکنه!
خنده ی کوتاهی کرد و درحالیکه با نگاهی حقارت آمیز از کنار تهیونگ رد میشد، جمله اش را تکمیل کرد:
-بد نیست وقتی رفتی تو سلولت یه نگاهی به آینه ی بالای روشویی بندازی!

جمله ی او بدون شک محکم تر از سیلی در دهانش کوبیده شده بود، آنچنان پر شدت که گویا بی هیچ لمسی جایش میسوخت!
بی آنکه بخواهد همچون فردی مسخ شده به سوی قدم های دور شده ی او چرخید، قدم هایی که در آن شلوار گشاد و پرتقالی رنگ هم ثبات داشتند، محکم بودند و در میان آن هیاهو صدا داشتند!
گویا تنها سکوتی حاکم بود و صدای قدم های مصممی که دور و دورتر میشدند، تنها او بود نگاه خیره ای که خیره به رد قدمهای اومعلق مانده بود!

اما دیر بود، چرا که او به سوی سلولی در آن سوی بند و ردیف اِی، کشانده شد!
سلولی که درست مقابل سلولشان بود...
سلولی که بدون شک از آن لحظه به بعد نحس هم تلقی میشد!
حضورش در بند هشتم کافی نبود که حالا باید او را در سلولی رو به روی سلولش تحمل میکرد؟
با دور شدن او، جکسون قدمی به سویش برداشت:
-امیدوارم فهمیده باشی رئیس حرومزادم کیه!
با پیچیدن صدایش، عصبی از زبان کوتاهش خنده ی بلندی کرد؛
خنده ای که بدون شک در میان بند اکو شد:
-میدونی جکسون...
متقابلا قدمی را به سویش برداشت و با تحکم ادامه داد:
-آدمایی مثل تو خیلی کم طاقتن، موندم تو این مدت چیجوری دووم آوردی!

زبانش را بر روی لبهایش کشید و بی آنکه نگاهش را از نگاه سرخ او بگیرد زمزمه کرد:
-تویی که دستِ راستِ به اصطلاح رئیست، هستی باید بیشتر از هرکسی حواست رو جمع کنی؛ بین بودناش...
سرش را تکان داد و نیم نگاهی به "رئیس" خشک شده میان میله های سلولش انداخت، گویا قدم هایش میان چهارچوب فلزی متوقف شده بودند و گوشهایش را به جمله ی میان لبهای او سپرده بود!
-حواست به نبودناش هم باشه!
-حرومزاده، داری تهدیدم میکنی؟!
با پیچیدن لحن مرتعش او خنده ی بی صدایی کرد و قدمی به عقب برداشت، خسته بود؛ از هرآنچه مانعش بود!
-تهدید نه، میخوام که حواست باشه با چه کسی در میوفتی.
-میدونستی خفه کردن صدات همین الان هم کار سختی ن...

با پیچیدن صدای رسای شخص سوم، میان میله ها زبانش بریده شد!
-کافیه جکسون!
بی اختیار نگاهش به سوی پسر کشیده شد، پسری که در ظاهر با دستهایی کرخت شده دکمه های پیراهن نارنجی رنگش را یکی پس از دیگری باز میکرد!

-برای خفه کردن صدای کسی که نیومده شَر به پا کرده...
نیم نگاهی به تهیونگ و نگاه خیره اش انداخت و با پوزخند در حالیکه پیراهنش را در میاورد، رویش را برگرداند:
-وقتِ زیادی هست؛ به جای تهدید دهنتو ببند و بذار این شری که به پا کردین همینجا تموم شه!
جمله اش کافی بود تا جکسون با نگاهی خنثی و خونی که از دهانش به پایین میچکید راهش را کج کند و همراه با او جمعیت حلقه شده ی اطرافشان متفرق شوند!

پس رئیسشان در ظاهر پسری کم سن و سال بود اما در باطن چه کسی میدانست که چه باعث شده بود دیگران آنگونه از او حساب ببرند؟!
با قلبی تپنده، درحالیکه قدمهای کند شده و گیجش را به سوی سلولشان میکشید برای آخرین بار نیم نگاهی به آن پسر انداخت،
افسوس که ظاهرش فریبنده بود...
فریبنده؟!
شاید هم بیش از اندازه زیبا؟...
پوزخند بی صدایی به افکار مزاحمش زد و وارد سلولشان شد، سلولی که در سویی هوسوک را بر زمین زده بود و در سویی دیگر نامجون را!
.
.
درحالیکه بر لبه ی تخت هوسوک جایگرفته بود، نیم نگاهی عصبی به نامجون انداخت، گویا زبانش بریده نمیشد، چگونه

میتوانست با وجود فاجعه ی ساعت پیش، هنوز هم حرفی برای گفتن داشته باشد؟! آنقدر که لحظه ای صدایش شنیده نشود!
نگاهش را بی توجه به جمله های نامجون به سوی هوسوک کشید، هوسوکی که با فاصله از نامجون بر روی زمین نشسته بود و در حالیکه زانو هایش را به آغوش کشیده بود به دیوار رو به رو تکیه داده بود!
او هم عصبی و بی حوصله به نظر میرسید، از بی‌ توجه ای اش به نامجون مشهود بود!
گونه اش کبود شده بود و زیر چشم چپش، کمی متورم به نظر میرسید!
حقشان نبود که به خاطر او آنگونه به زمین کشیده شوند...
هوسوک انگشتهایش را بر روی گونه اش کشید و زیر لب ناله ی کوتاهی کرد:
-حرومزاده ها! ده نفری ریختن تو سلول وگرنه اینجوری نمیشد، باید این فاجعه رو جبران کنیم!

آب دهانش را فرو داد و تکه پوست بلند شده ی کنار ناخنش را جوید:
-متاسفم، نمیدونم چطور این اتفاق افتاد!
-کارشون همینه، جاساز میکنن و پاپوش درست میکنن، تا ازت اخاذی کنن و پیش رئیس رئساشون خودنمایی...
با پیچیدن جمله ی هوسوک بی اراده پوزخند صداداری زد:
-رئیس رئساشون؟
رئیسش...
به حق که رئیس بودن، برای آن پسر ساخته نشده بود!
-اون پسری که دیدی وامونده تر از این حرفاست تهیونگ، نگاه به قیافش نکن!
قیافه اش؟!
قیافه اش‌...
متاسفانه نگاهی به چهره اش انداخته بود!
نامجون جمله ی هوسوک را ادامه داد:

-خودش به کنار، پشتش مثل یه کوه آدم هست و کل بند نه و هشت نوچه هاشونن!
هوسوک با تایید سرش را تکان داد و زبانش را تر کرد:
-حق با نامجونه؛ بچه زرنگ تر از این حرفاست...

صدای آنها را میشنید اما ذهنش درگیر تر از آن بود که بتواند توجهی به آندو داشته باشد؛ در واقع میشنید،اما نمیفهمید!
ذهنش تنها درگیر او بود...
آن پسر، آن نگاه...
و دیگر هیچ!
چگونه یک فرد میتوانست در اوج جوانی آنگونه تاثیر گذار باشد که یک جماعت و یک زندان را برده ی خود کند، آنگونه که او را رئیس بدانند و خود را مطیع از فرمان او!
بی آنکه بداند پوزخندی عصبی کنج لبهایش نشسته بود و در فکری عمیق شده فرو رفته بود...

امکان نداشت، او تنها اغراقی اغراق شده بود!

-هی تازه وارد، نظرت چیه؟!
با پیچیدن صدای هوسوک، گویا از خلسه ی عمیق شده ی افکارش به بیرون کشیده شده باشد با گیجی نگاهش را به او داد و بی اراده زمزمه کرد:
-چی؟
-تازه کار کلا تو این دنیا نیست!
نگاه کجی به نامجون انداخت و بی توجه به آن دو نگاهش را به سویی دیگر کشاند، سویی دیگر و سویی بدون شک اشتباه!
به سوی ردیف مقابل وسلولی که بر پشت میله های جمع شده ی ریلی مقابلش پنهان شده بود، اما عجیب وضوح داشت!
وضوح داشت چرا که "او" در آنجا بود، پسری که حالا او هم بر لبه ی تخت سلول رو به رویی جایگرفته بود و سرش را میان پاهایش به پایین انداخته بود!

تتوهای بازویش آنچنان چشم نواز بودند که نمیتوانست نگاه سرکشش را از آن سلول کذایی بگیرد!
موهایش کمی بلند بودند و مجعد و احتمالا اندکی نمناک؛ چرا که باریکه های ابریشمی اش بی نقص بر روی چهره اش چیده شده بودند! آنچنان با ظرافت که شرم کند از نگاه خیره اش.
نخی باریک میان انگشت های کشیده اش قرار گرفته بود، نخی باریک که حالا رد ملایمی از دودش در میان انگشت هایش به رقص درآمده بود و چهره ی عبوسش را در خود بلعیده بود!
هرکسی که بود، بدون شک از اعتبار و ابهت بالایی برخوردار بود که آنگونه با بیخیالی سیگارش را به آتش کشیده بود و با لبهایش آن را به بازی‌ گرفته بود!
به بازی گرفته بود و در دنیای خودش فرو رفته بود، آنقدرعمیق که متوجه وزن سنگین نگاه تهیونگ نباشد!
چرا باید آن سلول نفرین شده دقیقا سلول مقابلش میبود؟
در آنکه آن زندان قصد جانش را داشت شکی نبود اما حضور آن جسم سرکش درست در رو به رویی ترین نقطه از دیدش

بزرگترین شکنجه برایش بود، آن هم در سلولی از ردیف "ای" که سابقه اش را داد میزد و حالا چه دردناک مقابل آن سابقه احساس حقارت میکرد!

با بلند شدن نامجون از روی زمین مقابلش و قدم هایی که به سوی خروجی سلول میکشید، بند نگاهش بی اختیار پاره شد و به سوی او کشیده شد.
-باید قبل از خاموشی برم یه سری به متیو بزنم حالش اصلا خوب نبود!
-امروز ورودی جدید داشتیم؟
با پیچیدن صدای هوسوک نگاه هردو به سوی او کشیده شد و نامجون در میان میله های باز مانده ی سلول متوقف شد:
-فکر نمیکنم، اگه خبری بود که با خبر میشدیم!
هوسوک با اخم متفکر ریزی زبانش را تر کرد:

-حال و هوای بند عجیب به قتل جدید میاد، اون شری که جکسون الکی الکی به پا کرد نمیتونه بی دلیل باشه!
نامجون با بیخیالی شانه ای بالا انداخت:
-جکسون آدم این کارا نیست، دست کجی ام عادتشه اولین بارش که نیست اینجوری شر درست میکنه!
درحالیکه قدم هایش را به بیرون از سلول سوق میداد جمله اش را تمام کرد:
-توهم به جا این فکرا، یه آب یخی چیزی بزن به اون صورتت که بدجوری کبود شده!
با دور شدن نامجون از سلول، نگاه عاری از احساسش را به هوسوکی دوخت که با دردی ملموس، کبودی گونه اش را میفشرد!
دستی کلافه بر روی چهره اش کشید:
-حق با نامجونه، یه آبی چیزی به صورتت بزن، کبودیاش بدجوری جا انداختن!

هوسوک خنده ی کوتاهی کرد:
-اگه بخوام صادق باشم خیلی وقت بود اینجوری از کسی کتک نخورده بودم، حقارت آمیز بود!
بی آنکه بخواهد، لبخند کمرنگی بر روی لبهایش نشست و نگاه صادقش را بر چهره ی هوسوک ثابت کرد:
-منصفانه نبود، نمیفهمم من چرا باید از اون بچه چیزی بدزدم!
هوسوک ابروهایش را بالا انداخت و سرش را تکان داد:
-جکسون همینه، سرش درد میکنه برای شر درست کردن، شک نکن اینکارو کرده تا تورو...
از روی زمین بلند شد و جمله اش را تکمیل کرد:
-بکشه سمت خودشون!
نمیدانست چرا، اما جمله ی هوسوک به طرز مشهودی کنج لبهایش را به نیشخند بالا کشید.
پس هدفشان جذب او به سوی خود بود؟

خنده ی کوتاهی کرد و نگاهش با کشیده شدن هوسوک به سوی روشویی به حرکت درآمد:
-من هیچ منفعتی براشون ندارم!
-بخوای نخوای داری، زبونش رو داری و جربزه ات رو هم دیشب ثابت کردی!
مشتی از آب را بر روی کبودی هایش پاشید و با صدایی خفه شده در میان آب، ادامه داد:
-تو حداقل ترین حالت ممکن براشون آدم حساب میشی؛ مطمئن باش تا منفعت نداشتی باشی کسی عاشق چشم و ابروت نمیشه!
خنده ی بلندی کرد، هوسوک در اوج بی ریایی جملات درستی را بیان میکرد، جملاتی که خواسته و ناخواسته حق بودند...
با چرخیدن چهره ی خیس از آب او، درحالیکه نگاهش را میان چکه های آب میگرداند، بی توجه به بحثشان زمزمه کرد:
-اینجا یخی چیزی نیست؟ آب یخ که زخمی رو دوا نمیکنه!
-توی بهداری احتمالا کمپرس سرد داشته باشن!

با اتمام جمله ی او با جدیت پرسید:
-پس چرا معطلی؟
هوسوک پوزخند کجی زد:
-جانگ هوسوک هرکسی نیست که با یه مشت ساده راهی اون خرابه بشه!
شانه ای بالا انداخت؛ از درون، غرور او را تحسین میکرد، به حق که او سابقه داری با تجربه در پشت میله ها بود!
به هر حال مداوا شدن یا نشدنش هم با خودش بود و حالا که نمیخواست، اصرار شایسته نبود!
نگاهی دیگر به تورم و کبودی چهره ی او انداخت و با ترشرویی زیرلب گفت:
-این کارو بلا رو، باید تلافی کنیم!
-انتقام سخت؟
با پیچیدن لحن پر تمسخر او بی اراده به خنده افتاد:
-جدی بودم!

-رئیسشون حرومزاده تر از این حرفاست تهیونگ!

حرامزاده تر از کدام حرف ها؟!
اما چهره ی هوسوک خالی تر از آن بود که بخواهد جمله اش را با اغراق و یا چیز دیگری بر زبان آورده باشد؛ جدیت بر نگاهش چیره بود!
چیزی که بود غیر قابل باور بودن آن رئیس کم سن و سال بود:
-اون فقط یه بچست که آدم دور خودش جمع کرده، باور کن پشت اسمش هیچی نیست!
هوسوک نفسش را با صدا رها کرد:
-همین بچه از وقتی فهمید اسلحه چطور توی دست گرفته میشه، یکی از قاتلای اینجاست.
با پیچیدن جمله ی هوسوک آب دهانش را فرو داد؛ خودش هم قاتل بود و حتی هوسوک هم قاتل بود!

در واقع بند متعلق به قاتلان و متجاوزان بود چه انتظاری میتوانست داشته باشد؟ چیزی برای تعجب نبود!
بی اراده، نگاهش به سوی سلول مقابل چرخید، سلولی که حالا میدانست که هم جُرمش را در بردارد.
پسری که هنوز هم بر لبه ی تختش جایگرفته بود و در میان دود سیگارش خفه میشد، چندمین نخ بود؟! نمیدانست...
تنها نگاهش بود که در میان دودِ لابه لای انگشتهای کشیده ی او مسخ شده بود.
دودی که لازمه ی گلویش بود و حالا ته گلویش برای لمس تلخی آن به التماس درآمده بود!
در واقع نمیدانست مسخ نگاه کردن به پسر مقابلش بود و یا مسخ کشیدن سیگار میان لبهایش!
هرچه که بود قفل نگاهش به سلول رو به رو شکست ناپذیر به نظر میرسید!

نگاهش آنچنان از انگشتان او با هر پک به لبهایش کشیده میشد که گویا تعداد پک هایش را میشمرد...

-انقدر سیگار لازمی؟
با پیچیدن لحن بی ریا و پر تمسخر هوسوک، با اخمی ناگهانی به سویش چرخید:
-چی؟
-پرسیدم انقدر سیگار لازم داری؟!
در واقع نمیدانست که سیگار لازمه اش بود و یا خیره ماندن به پسری که سوال های کنج ذهنش را تحریک میکرد؟!
خودش هم نمیدانست نگاه سرکشش در پس چه به پویش افتاده بود!
-یه جوری زل زدی بهش که انگار با نگاه کردن بهش از سیگار روی لبهاش میکشی!

با اتمام جمله ی او گویا به خودش آمده باشد، با اخمی غلیظ آب دهانش را فرو داد از سیگار روی لبهایش میکشید؟
با لبخندی کج شده بی آنکه نگاهش را از سلول بگیرد با جدیت پرسید:
-چرا انفرادی بوده؟!
-کسی نمیدونه!
خنده ی بی صدایی از میان لبهایش خارج شد و هوسوک ادامه داد:
-توی این سالها اولین بارش نیست، اکثر اوقات انفرادیه، اما این بار نمیدونم برای چی! در کل چیز عجیبی نیست!
زبانش را بر روی لبهایش کشید، پس هوسوک باز هم قصد سکوت داشت!
نیم نگاهی به پسر سلول مقابل انداخت، پسری که سیگارش را بر لبه ی فلزی و زنگ زده ی تخت خاموش کرد و سرش با بیخیالی به عقب خم شد.

-تو اون سلول تنها نیست، دور و بر ریش سفید زندون میپلکه... بعضیا میگن اون پدربزرگشه!
پس زندانشان ریش سفید هم داشت.
کمی خم شد تا بلکه بیشتر بتواند نگاهش را درمیان سلول او بچرخاند:
-ریش سفید؟
-بیشتر از بیست ساله اینجاست، مثل اینکه حبس ابدیه!
دستی بر روی لبهایش کشید و با دقت بیشتری نگاهش را داخل آن سلول گرداند، نمیتوانست ریش سفیدشان را ببیند، چرا که بر پشت میله های فلزی جمع شده، پنهان شده بود:
-نمیفهمم چطور همتون از یه الف بچه حساب میبرید!
بی توجه به پیچیدن صدای خنده ی عصبی هوسوک، نگاهش همراه با پاکت سفید رنگی که در میان دست های پسر سلول رو به رو بود بالا کشیده شد!

پاکتی که درست در مقابل نگاه گرسنه اش باز شد و نخ باریک دیگری از سیگار را بیرون کشید!
نخی که مقابل حسرت گلویش به آتش کشیده شد و با نرمی بر روی لبهایش جایگرفت.
لعنتی زیر لب فرستاد و بی آنکه بتواند کنجکاوی نگاهش را کنترل کند زیر لب زمزمه کرد:
-حکمش چیه؟
با پیچیدن سکوت بی صدای هوسوک نگاهی کوتاه به او انداخت و به سرعت اضافه کرد:
- به من که میرسه ساکت میشی آره؟!
هوسوک خنده ی کجی را به او تحویل داد:
-بر خلاف تو تهیونگ، زمانی که منو ازون در میاوردن تو بهم گفتن که سرم توی کار خودم باشه!

ناخواسته خنده ی بلند و عصبی به جمله ی او کرد، به حق که هوسوک سیاست خوبی در رهایی بحث ها داشت، در واقع بحث را به بهترین نحو احسن و به نفع خویش خاتمه میداد!
-من توی جرم و حکم خودم موندم، اصلا برام چه اهمیتی داره حکم اون حرومزاده چیه؟
زبانش را میان دهانش چرخاند، هوسوک را در همان یک شبانه روز به خوبی شناخته بود؛ او کسی نبود که از کسی در زندان بی خبر باشد:
-گفتم شاید برات اهمیت داشته باشه، چون جالبه بدونی تنها کسی که از دیروز تا الان یه بند آمار همه رو میداده تو بودی!
-آمار این حرومی رو ندارم؛ میگن ده دوازده سالی حبس خورده بهش، مادرشو کشته... برادرشم سر به نیست شده؛ حدس بر اینه که برادرشم کشته باشه!
پس میدانست و لب تر نمیکرد به همان سادگی.
پوزخند پر رنگی مهمان لبهایش شد:

-دیدی؟ آمار رو داری جربزه ی دادنش رو نداری!
با بلند شدن ناگهانی هوسوک نیشخندش پر رنگ تر شد.
-هی، فکر نمیکنی داری زیادروی میکنی تهیونگ؟
زیادروی در چه؟!
در حقیقتی که از سیاست هوسوک میدانست و او منکرش بود؟
سرش را به طرفین تکان داد و باز هم نگاه عصبی اش را به سوی پسر مقابل سلول چرخاند:
-بیا بیخیال این بحث شیم هوسوک!
-میدونم که اون بی پدر، نفوذ زیادی توی این بند کوفتی داره.

چطور امکان داشت آن پسر با آن سن و سال و آن چهره نفوذ زیادی را بر روی بزرگترین خلافکاران و مجرمان زندان داشته باشد؟آن هم در بزرگ ترین زندان ایالتی نیویورک که پر شده از هر ملیت و قومی بود!
آنچنان که حتی هوسوک را هم ساکت نگه دارد؟!

-داری اغراق می‌کنی! من فکر میکردم اونی که نفوذ داره تویی!
-من؟
هوسوک خنده ی مرتعشی تحویلش داد:
-قبلا هم بهت گفتم، چیزی که اینجا زیاد میپیچه خبرای الکیه، اینبار اسم من بد در رفته!
بد در رفته بود و یا واقعا بدنام بود؟!
-داری دروغ میگی!
-چرا باید به تازه واردی مثل تو دروغ بگم ها؟ فکر کردی منم مثل اون حروم...
اهمیتی نداشت که او چه بر لب می آورد، تنها اهمیت آن سیگاری بود که حالا از لبهایش دریغ شده بود!
تنها اهمیت تشنگی لبهایش بود و حس گس شده ی ته گلویش!
با بیرون کشیده شدن چهارمین نخ از سیگار او، درحالیکه دیگر نمیتوانست کنترلی بر روی لرزش شکل گرفته ی دست هایش داشته باشد، جمله ی نشنیده ی هوسوک را برید:

-سیگار داری؟!
-امیدوار بودم داشته باشم اما...
دستی کلافه بر چهره اش کشید و بی توجه به برخورد پر حرارت شانه ی هوسوک با سرشانه اش، دستی لرزان بر روی چهره ی پر خواهشش کشید:
-لازمش دارم.
-میدونستم از اولشم لنگ همون یه ذره دود بودی!
خنده ی بی رنگی کرد:
-لنگ دودش نیستم، لنگ تلخیشم!
-یعنی تلخی زندگیت انقدر کمه که میخوای با سیگار تلخ ترش کنی؟
هوسوک در ظاهر بی پروا به نظر میرسید، باطنش بی اندازه محبت داشت!
اما چیزی که حالا لحظه ای از نگاهش دور نمیشد، پسری بود که سیگار چهارمش را بر لبه ی تخت خاموش میکرد.

در واقع تنها وضوح، دست های او بودند با آن نخ باریکی که با ظرافتی خاص میان انگشتهایش جا گرفته بود، آنچنان پر ظرافت و نرم که گویا ارزش آن نخ برای او هم با ارزش یک نخ از سیگار برای تهیونگ برابری میکرد!
بی آنکه نگاهش را از او بگیرد زیر لب زمزمه کرد:
-شاید...
-خودم ندارم اما اگه متیو رو گیر بیارم میتونم برات جورش کنم.
متیو؟
"و بابت اون سیگاری که میکشیدی، حواست رو جمع کن، اونقدری بهش نیاز داشتی که نفهمیدی چه آشغالی رو به خوردت دادن!"
با یادآوری جمله ی جکسون بی آنکه نگاهش را از سلول رو به رو بگیرد سرش را به نشانه ی نفی تکان داد:
-نمیخواد، متیو همین الانم درگیر کتک کاری ظهر...

با چرخش ناگهانی پسر سلول مقابل و جفت چشمی که بر رویش ثابت شد، جمله بر روی لبهایش ماسید!
ماسید؟ محو شد...
گویا تا آن لحظه کوچکترین آوایی را بر لب نیاورده بود!
چه میگفت؟ نمیدانست...
تنها نگاه او بود که با فاصله، کنجش میخندید!
شاید هم آن چینِ دلربا، پوزخندی بود که از لبهایش دریغ شده بود و در کنج نگاهش نمایان!
نگاهی که از نگاهش کنده نمیشد، نگاهی که گویا سنگینی نگاه خیره اش را حس کرده بود و حالا آن را تلافی میکرد!
با احساس داغ شدن خون میان رگهایش، نگاهش را ناشیانه پایین انداخت، فرار کرده بود؟!
برای پشیمانی دیر بود، همچون احمقی کوتاه آمده بود...

با احساس قدم هایی که به سلولشان نزدیکتر میشد، پلکهایش را

بر روی هم فشرد و بی آنکه توانی را برای کنترل دست هایش داشته باشد، مشت هایش را گره زد؛
صدای پایش را می شناخت، همان صدایی که تحکم قدمهایش در بند طنین می انداخت!
در کسری از ثانیه تنها پسری بود که با لبخندی دندان نما مقابل میله های سلولشان متوقف شد:
-هی، تازه کار؟!
صدا هم، صدای او بود...
صدا، صدای لعنتی همان پسر بود!
آب دهانش را فرو داد و نگاهش را بی توجه به پرش عصبی پلکهایش، به پسری کشیده شد که تکیه اش را به چهارچوب میله های سلولشان داده بود.
همان پسری که دقایقی طولانی در میان دود سیگارش حبس شده بود.

-موندم تویی که انقدر نسخ سیگاری، چرا به جای کوکایین ازم سیگار ندزدیدی!
با پیچیدن جمله ی پر نیشخند او، گویا سطلی از آب یخ بر سرش خالی شده باشد، مو بر تنش بلند شد!
کدام کوکایین و کدام دزدی؟!
زبانش را بر روی لبهایش کشید، حال وقت عقب نشینی نبود!
با نیشخندی که حالا کنج لبهایش را تحریک میکرد، از لبه ی تخت بلند شد و قدم های پرتردید اما در ظاهر پر تحمکش را به سوی میله ها کشید:
-منم موندم تو چطور نوچه ای رو که باهات صادق نیست، صادق میبینی!

با پیچیدن صدای خنده ی او، بی اراده نگاهش بر روی لبهای دندان نمای او خزید...
آن لغزش نگاهش چه بود؟! ای کاش میدانست!

-باور دزد بودن تو خیلی ساده تر از باور دروغگو بودن دست راست منه پس...
دستهایش به آرامی به دور پاکت سیگارش پیچیده شد و نخ باریک و سفید رنگی را بیرون کشید، درحالیکه سیگار را مقابل نگاه تهیونگ میگرفت ادامه داد:
-پس چطوره به جای قضاوت، اینو قبول کنی بلکه دستات از لرزش بیفته؟!

نیم نگاهی به دستهای کم حرارت و لرزانش انداخت، لعنت بر آن نگاهی که لرزش دستهایش از آن به دور نمانده بود!
به دیوار کنار میله های سلول تکیه داد و نگاه پر تردیدش بر روی دستهای او خشک شد.
دستهای خوشتراشی که نخ سیگار را پیشکش کرده بود!
-دیدمت، میدونم سنگینی نگاهت برای این نخ کوفتی بود، بگیرش!

او میخندید و لعنت بر لرزش دستهایی که حالا با گره خوردن دوباره ی نگاهش به لبهای خوشفرم و لبخند او، به قلبش رسیده بود!

گوشه ی لبهایش را از درون گزید، لعنت بر زبان بدنش که آنقدر ناشیانه لویش داده بود!
با نگاهی که حالا سر تا پا پوزخند شده بود، سیگار را از میان انگشت های کشیده ی او، بیرون کشید.
حرکتش کافی بود تا صدای خنده ی ریز او، مهمان نواز گوشهایش شود و نگاه سرکشش در نگاه براق او کشیده شود.
نگاه براقی که نخ دیگری را اینبار میان لبهای خودش جای میداد.
نفس حبس کرده اش را رها کرد و بی آنکه نگاهش را از برق نگاه او بگیرد با تردید زمزمه کرد:
-فقط اینکه داشتم فکر میکردم چطور آدمی مثل تو، شده ...
با بلند شدن صدایی زنگ مانند و سپس پیچیدن جمله ای از سوی بلند گوی بند، جمله اش به ناچار بریده شد!

" جونگکوک جئون، بخش سی... ملاقاتی داری!"

صدای بلند گو کافی بود تا نیشخند پسر پر رنگ تر شود.
درحالیکه به ناچار سیگارش را از میان لبهایش پایین میکشید و در میان پاکتش فرو میکرد، با دست آزادش فندکش را بالا آورد و بر زیر سیگار خشک شده میان لبهای تهیونگ روشن کرد:
-ظاهرا خوش شانسم هستی...

پس نامش جونگکوک بود!
آب دهانش را فرو داد و با احساس خشکی گلویش، اخم هایش در هم گره خورد!
بی توجه به سیگاری که بر روی لبهایش توسط فندک طلایی رنگ او به آتش کشیده شده بود، تنها همچون فردی مسخ شده خیره به پسر نیشخند به لب مقابلش مانده بود؛ پسری جونگکوک نام که حالا قدمی را به عقب برداشته بود:

-هی جانگ هوسوک... چرا به این تازه کار نمیگی دزدی از قوانین این زندون نیست؟!
با بلند شدن هوسوک از روی تخت، بی آنکه به سویش بچرخد پوزخند محوی زد، به حق که آن بچه حرامزاده تر از آن حرفها بود!
جونگکوک نیم نگاهی به سیگار خشک شده ی میان لبهایش انداخت و در حالیکه قدم هایش را به عقب میکشید با نیشخند به جمله هایش پایان داد:
-و تو تازه کار، از این به بعد به جای دزدی... فقط از خودم بخواه!
و به محض اتمام جمله اش قدمهایش به سوی خروجی بند و احتمالا بخش سی کشیده شدند.
بیخبر از تهیونگ میخکوب شده ای که بازگشت جمله اش به جکسون، همچون سیلی در دهانش کوبیده شده بود...
"از این به بعد به جای گدایی، فقط از خودم بخواه!"

حالا تلخی سیگار، ته گلویش چه اهمیتی داشت وقتی مقابل آن همه نگاه مضحکه ی آن بچه شده بود؟!
بی اراده مشت عصبیش را بر دیوار کنارش کوبید و زیر لب غرید:
-حرومزاده!
.
.
.
-اوضاع چطوره؟
نیم نگاهی به دختر پشت میز انداخت و با پوزخند تلخ شده ی کنج لبهایش زمزمه کرد:
-بعد ده سال و نیم، میخوای چطور باشه؟
-جونگکوک، من دارم تموم سعیمو میکنم!

لبخند کمرنگی به لحن آشفته ی او زد و در حالیکه روی قفل دست هایش بر روی میز کمی خم میشد، با لحنی جدی اما صدایی خفه شده زیر لب گفت:
-ده ساله همتون دارید همینو میگید! ده سال کوفتی هه جین، میفهمی؟
دختر دستی کلافه در میان موهایش کشید و با جدیت بی آنکه حتی پلک بزند ادامه داد:
-مدارک علیهت زیاده، با شواهدی که ما داریم نمیتونیم بی گناهیت رو ثابت کنیم...
آب دهانش را فرو داد و نگاهش را پایین انداخت:
-از طرفی جیمین، جونگکوک... اگه واقعا میخوای ازین خراب شده بیای بیرون باید کمکم کنی!
با پیچیدن نام جیمین از میان لبهای وکیلش، بی آنکه بتواند اجزای صورتش را کنترل کند، کنج لبهایش به بالا کشیده شد:
-میدونی که از زیر سنگم نمیتونی پیداش کنی!

هه جین پوزخند بی صدایی زد و خودش را عقب کشید:
-بدون اون، اینجا میپوسی جونگکوک...
در زندان بپوسد؟!
مگر تا آن لحظه نپوسیده بود؟ چه از وجودش باقی مانده بود که ترس از پوسیدنش را داشته باشد؟!
سرش را به نشانه ی نفی تکان داد و لبخندی دندان نما و خونسرد تحویل دختر کلافه ی مقابلش داد:
-ده سال و نیم گذشته، به خاطر این دو سال کوفتی که مونده جونش رو به خطر نمیندازم!
-مشکل همینجاست جونگکوک، برای جیمین گزارش مفقودی رد کردن... اگه اون برادر حرومزادت پیدا نشه مفقودیش ضمیمه ی پرونده ی وامونده ی تو میشه!
با شدت گرفتن صدای او، گویا قدمی به هدفش نزدیک تر شده باشد، با خونسردی تکیه ی سرش را از قفل دستهایش گرفت:
-همین الانشم همه فکر میکنن من جیمینو کشتم!

با سکوت او ادامه داد:
-بیا تصور کنیم من کشتمش، از کجا انقدر اطمینان داری که من بیگناهم؟
هه جین خنده ی عصبی تحویلش داد و زبانش را بر روی لبهای سرخ رنگش کشید:
-میدونی جونگکوک، باید ده سال پیش آجر میخورد توی سرم و کیسِ توی حرومزاده رو به عهده نمیگرفتم.
خنده ی کوتاهی کرد، همانقدر کافی بود!
خون دختر مقابلش را به جوشش انداخته بود:
-دو سال بیشتر نمونده، چرا فکر نمیکنین مرده؟
-بحث سر همینه جونگکوک، گزارش مفقودی جیمین رد شده و از اونجایی که فقط تو مظنونی اگه ثابتش نکنی دوازده سالت میشه هیفده سال، میفهمی؟!

جمله اش کافی بود تا وجودش به انجماد کشیده شود، هفده سال و هفت سال دیگر در آن خرابشده بدون شک با مرگش برابری میکرد!
-خودتم میدونی که نمیتونی دووم بیاری!
زبانش را بر روی نیشخندش کشید و بی توجه به آشوب درونش با خونسردی نگاهش را به نگاه طوسی رنگ هه جین دوخت:
-نمیتونم بهت اعتماد کنم، نمیدونم جیمین کجاست!
هه جین خنده ی تلخی کرد و موهای مشکی رنگ و لختش را پشت گوشش زد:
-جیمین میتونه کمکمون کنه، میتونیم شواهد رو جمع کنیم... چرا نمیفهمی که جیمین تنها شاهدیه که داری جونگکوک!
آب دهانش را فرو داد، حق با آن دختر بود!
اما او کسی نبود که بخاطر خودش، جان تنها برادرش را به خطر بیاندازد!

سرش را به طرفین تکان داد و نگاه خالی شده اش را از دختر گرفت:
-هه جین، برو خونه!
-جونگکوک ده سال آزگار دارم برای تو و پروندت هرکاری میکنم، بهم بگو جیمین کجاست؟!
بی توجه به دستبند سنگین دور دستهایش، دستی بر روی گره ی ابروهایش کشید و درحالیکه از روی صندلی بلند میشد با نا امیدی زمزمه کرد:
-گفتم که، از زیر سنگم نمیتونی پیداش کنی!
بر روی پاشنه ی پایش چرخید و بی توجه به دختری که پشت سر گذاشته بود ادامه داد:
-بعد این همه سال، حاضر نیستم جیمین رو برای دو سالی که مونده قربانی همه چیز کنم؛ ای کاش میفهمیدی که ترجیح میدم هفت سال دیگم توی این سگدونی بمونم اما برای نجات خودم جون اون رو به خطر نندازم!

دختر پوزخند صدا داری زد و درحالیکه سامسونت چرمی و کوچکش را از روی میز برمیداشت، متقابلا از پشت میز بلند شد:
-جونگکوک، بگو کجاست... قسم میخورم با گفتن جاش کمتر از الان توی خطر باشه!
با پیچیدن صدای ملتمسانه ی او درحالیکه نیشخندش پر رنگ تر میشد نیم نگاهی به او انداخت:
-متاسفم، اما ترجیح میدم من این تو بپوسم و جیمین اون سره دنیا مفقود شه...
به محض اتمام جمله اش، نگاهش را به دو گارد مقابلش داد و در حالیکه به سوی خروجی حرکت میکرد، با صدای نسبتا بلند دختر سر جایش متوقف شد!
-امیدوارم همینجا بپوسی جونگکوک!
لحظه ای بعد تنها برخورد جثه ی ظریف اندام و باریکی بود که با شدت به جثه اش بر خورد کرد و لحظه ای بعد، هه جین سرخ از خشمی بود که زود تر از او از در خارج شده بود!

بی توجه به برخورد سرشانه ی او خنده ی کوتاهی کرد و درحالیکه مقابل دو گارد رو به رویش متوقف میشد، دست های به زنجیر کشیده اش را بالا آورد:
-سیگار و فندکم...
با قرار گرفتن پاکت سیگار و فندک طلایی رنگش در میان دستهایش، لبخندی از روی رضایت زد و همراه با آن دو نگهبان به سوی خروجی اتاق ملاقات و بند هشتم کشانده شد.
همان که میتوانست در آن جهنم، گاردها را بخرد برایش کافی بود!
.
.
.
فیلتر سیگار خاموش شده، هنوز هم میان لبهایش مانده بود و هراز گاه، با گذر هر فکر از مغز خدشه دارش با دندانش آن را میگزید!

گویا تمام حرصش را با جویدن آن باریکه، تخلیه میکرد!
باور آنچه به چشم دیده بود برایش سخت بود؛ چرا که او تهیونگی بود که رام هر کسی نشود و حالا در اوج ناباوری
زبانش به احمقانه ترین‌حالت ممکن در مقابل آن "بچه" بریده شده بود!
-سخت نگیر تازه وارد، حالا یه سیگار از دستش گرفتی دیگه!
پوزخند صداداری به لحن پر تمسخر هوسوک زد و بیش از پیش فیلتر میان لبهایش را گزید.
هوسوک چه از درون او میدانست که او را به صلح طلبی و کوتاهی دعوت میکرد؟
او را نمیشناخت و نمیدانست قبول کردن آن نخ از میان دستهای آن بچه، عار داشت!
سرش را عصبی تکان داد تا بلکه قولنج خشک شده ی گردنش شکسته شود:
-اون بچه زیادی خودش رو دست بالا میگیره!

-چون هست... و میدونی چرا؟!
درحالیکه فیلتر را میان لبهایش میفشرد به سوی هوسوک چرخید:
-چرا؟!
-چون امثال منو تو به اینجا رسوندنش...
با گره خوردن نگاهش به انگشت هوسوک که خودش را مخاطب قرار داده بود، سوالی ابروهایش را در هم گره زد.
-انگار عادت کردیم آدمای کوچیک رو اونقدری بزرگ جلوه بدیم، تا با باور بزرگیشون از بالا بزنن توی سرمون!
جمله اش بی هیچ اغراقی، حقیقت محض بود!
حق با او بود و متاسفانه آن حقیقت تلخ شده درباره ی او هم صدق میکرد.
لبخند پهنی زد و نگاه صادقش را در میان چهره ی جدی هوسوک چرخاند:

-شرط میبندم اگه یه بار توی زندگیت یه حرف درست زده باشی، قطعا همینه!
با پیچیدن صدای خنده ی هوسوک متقابلا خنده ی بلندی کرد و هوسوک با چشم هایی چین خورده زمزمه کرد:
-ای کاش وقتی میاوردنت تو زبونتم کوتاه میکردن!
بی آنکه تلاشی برای جمع شدن لبخندش کند، قدم هایش را به سوی هوسوکی که بر روی تخت نشسته بود کشید و در کسری از ثانیه در کنارش جایگرفت:
-هیچ نظری ندارم که چطور میخوام خودمو با این زندون سازگار کنم!
-تو همین الانشم سازگاری تهیونگ!
لبخند کوچکی زد و دستش به آرامی بر روی زانوی تهیونگ کوبیده شد:
-من با هرکسی بعد دو روز اینجوری نمیسازم، این نشون میده که تو آدم سازگاری هستی!

پوزخند کجی به هوسوک زد و دندان هایش نمایان شدند:
-منم با هرکسی نمیسا...
با پیچیدن صدای زنگ و بسته شدن میله های سلولها، با استرسی ناگهانی جمله اش نا تمام ماند و نگاهش به سوی میله های چفت شده ی سلول چرخید!
-احتمالا ورودی جدید داریم که این ساعت بستنش...
بی توجه به جمله ی هوسوک از روی تخت بلند شد و قدم هایش را به میله ها رساند، درحالیکه با نگاهش سر تا سر بند را از نظر میگذراند زیر لب زمزمه کرد:
-یه چیزایی میبینم، فکر کنم همون ورودی جدیده!
-خوبه، دیگه تو تازه کار شمرده نمیشی... تازه وارد آوردن!
خنده ی کوتاهی کرد و درحالیکه نگاهش بر روی سلول مقابل قفل میشد زمزمه کرد:
-اون پسره، جونگکوک... چرا توی سلولش نیست؟

هوسوک قدم های پر نیشخندش را در یک قدمی از پشت سرش متوقف کرد، طوریکه نفس هایش موهای تهیونگ را نوازش کند:
-میپاییش؟!
دستپاچه از جمله ی او، با اخمی گره خورده در پیشانیش به سویش چرخید:
-بد نیست قبل باز کردن دهنت، حرفتو مزه کنی!
هوسوک خنده ی بی صدایی کرد و در امتداد خنده اش، تنها صدای زندانیانی بود که به فحش و ناسزا ختم شد.
پس ورودی جدید آورده بودند...
درحالیکه میله هارا میان دستهایش میفشرد و سعی در دیدن ورودی جدید داشت، با تصور تصویری که ساخته بود وحشت زده دستهایش از میله ها شل شدند و قدمی را به عقب برداشت:
-وقتی آوردنم همتون وحشی به نظر میرسیدید و الان...
-خودتم از مایی، یه وحشی!

با گره خوردن جمله ی هوسوک در میان جمله اش خنده ی کوتاهی کرد و از میله ها فاصله گرفت:
-متاسفانه نباید اینجوری باشه، ترسناک به نظر میرسیدین!
-نمیخواد فرهنگ سازی کنی تازه وارد، اینجا همه یاغی ان!
نگاه چپی به هوسوک انداخت و باز هم به سوی سلول پر سوال مقابلش چرخید، آن چه زندان بی در و پیکری بود که زندانیانش سلول را ترک میکردند و کسی با خبر نمیشد؟
-اگر داری فکر میکنی اون حرومزاده کجاست، باید بگم که اگر وکلا برای ملاقات بیان توی هر ساعتی، آزادی که ببینیشون... احتمالا وکیلش اومده که بردنش بخش سی!
سرش را به نشانه ی تفهیم تکان داد و درحالیکه انتهای فیلتر سیگارش را با زبانش خیس میکرد، بی آنکه نگاهش را از سلول جونگکوک بگیرد زمزمه کرد:
-اینجا واقعا بی در و پیکره!
-فکر میکنی، کم کم با قوانین آشنا میشی...

با رد شدن جثه ی ریز نقشی از مقابل سلولشان، نگاهش همراه با او به سلولی از ردیف مقابل کشیده شد و صدای نگهبان در بند طنین انداخت!
"شونزده شصت و سه رو بازش کن!"
و لحظه ای بعد میله های ریلی سلول مقابل نگاهش باز شدند و تازه وارد با شدت به داخل هل داده شد.
"ببندش."
با بسته شدن میله ها، نگهبان آب دهانش را بر زمین، درست مقابل تازه وارد انداخت و با نفرت غلیظی در گلویش گفت!
"حرومزاده ی بی همه چیز"
صدایش به قدری واضح بود که گوشهای تهیونگ را بسوزاند.

-احتمالا متجاوزه!
با تعجب به سوی هوسوک چرخید:
-از کجا میدونی؟

هوسوک تکیه اش را به دیوار کنارشان داد و لبخند پر اندوهی زد، درحالیکه با انگشت اشاره نگهبان را نشان میداد زمزمه کرد:
-این مرد هر بار که یه متجاوز میارن توی بند، توی سلولش تف میندازه، نمیدونم چرا اینکارو میکنه... بعضیا میگن برای اعتقاداتشه و بعضیا میگن که به دخترش تجاوز شده!
با اتمام جمله ی هوسوک آب دهانش را فرو داد، به حق که آن حرف ها دردناک بود!
پلکهایش را برای لحظه ای بر روی هم فشرد و با ترش کامی زیرلب گفت:
-اینکه به دخترش تجاوز شده باشه منطقی تره!
-خرافات همیشه غیر منطقیه.
با دور شدن نگهبان، سرش را تکان داد و نگاهش را به ورودی جدید انداخت، حال که میدانست او احتمالا چه جرمی دارد، اشباع شده از نفرت بود و او نفرت انگیز به نظر میرسید.

با اکراه نگاهش را از آن سلول متعفن گرفت و به سوی انتهای بند کشید، انتها و پسری که بازوهایش از شر اسارت دستهای آن دو نگهبان رها شدند.
پسر جونگکوک نامی که با اخمی غلیظ، قدم هایش نزدیک تر میشدند و بازوهایش را ماساژ میداد.
آب دهانش را فرو داد و با فکر آنکه مبادا نگاهشان در یکدیگر قفل شود، قدمی را به عقب برداشت.
اما گویا جونگکوک خسته تر از آن بود که حتی بخواهد نگاهش را بچرخاند؛ جونگکوک همان جونگکوک دقایقی پیش نبود!
شکسته به نظر میرسید..!
مقابل سلولش متوقف شد و صدای نگهبان از انتهای بند، اکو شد.
"شونزده هشتادو شیشو باز کن."
شماره ی سلولش درست همچون شماره سلول آندو بود، با آن تفاوت که ردیف مقابل شانزده بود و ردیف خودش هجده!
"ببندش!"

و با صدای اندکی میله های سلول مقابلش چفت شدند و حالا جونگکوکی بود که با ظاهری آشفته، رکابی سفید رنگش را از
تنش بیرون میکشید، پشت به او و بیخبر از نگاه خیره ای که بر روی مهره های کمرش میلغزید!
بی آنکه بتواند نگاهش را از کمر باریک و تتوهای سمت راست بدنش بگیرد آب دهانش را با صدا فرو داد و بالاخره فیلتر له شده ی میان لبهایش را بی دخالت دستهایش بر روی زمین انداخت.
بی آنکه لحظه ای نگاه بی شرمش را از عضلات و نقش و نگار کمر او بگیرد، همان نگاه قفل شده و خیره اش کافی بود تا با احساس صدای خنده های بی صدای هوسوک به سوی پسر روی تخت بچرخد!
-میزنم به حساب اینکه کنجکاوی...
مسلما کنجکاو بود!

نمیتوانست منکر کنجکاوی اش شود، هر نفس از سوی آن پسر برایش سوال برانگیز بود و حالا که با اولین برخورد او را زمین زده بود، بدون شک باید انتقامش را میگرفت!
ریه هایش را از هوای گرفته ی زندان پر کرد و درحالیکه باز هم نگاهش به سوی سلول مقابل میچرخید صادقانه زمزمه کرد:
-کنجکاوم...
و جمله اش برابر شد با چرخیدن جثه ی پسر مقابل و نمایان شدن عضلات سفت شده و برجسته ی سینه و شکمش!
عضلاتی که بی آنکه متوجه باشد نگاهش را ذوب کردند و در پی آن نگاهش به بالا کشیده شد...
ترقوه هایش و بالا تر، گردن کشیده ای که از تتوهایش اشباع شده بود؛
بالاتر، چانه ی زاویه دارش و بالا تر لبهای کج شده از نیشخندش؛
بالا تر، بینی خوشفرمش و بالاتر نگاه خندانش؛

نگاهی که خیره به او مانده بود و او را بیش از پیش به چالش میکشید!
با احساس کند شدن نفس هایش، قدمی را به عقب برداشت و بی آنکه متوجه باشد متقابلا پوزخند واضحی بر روی لبهایش مهمان شد.
شخصیت آن پسر جونگکوک نام در اوج سرکشی برایش جالب بود! جالب و شاید هم جذاب؟!
طولی نکشید که پوزخندش با پیچیدن صدای هوسوک از روی لبهایش محو شد!
-برای قتل بعدی آماده ای؟!

"پیش قدم میشدم؛ اگر میدانستم گرفتن اولین نخ از میان انگشتهای تو منو به کام گرفتن از لبهات میرسونه... "

پرتکرار ترین سوال ها رو جمع کردم که به صورت کلی شفاف سازیش کنم :
-مورد اول زمان داستان هست؛
بچه ها اگر دقت کرده باشید کل بخش اول ما فلش بکه، تهیونگ ۲۰۲۲ توی برج محاصره شده توسط اف بی آی دستگیر شد، اما الان برگشتیم به سیزده ماه قبل تر و سال ۲۰۲۱، اینو قاطی نکنین!
و بابت جرم الان تهیونگ یه ذره به فیک زمان بدید تا متوجهش بشیم.

اون سیزده ماه، شامل روند آشنایی تهکوک و اینکه چی میشه که تهیونگ بعد آزادی تصمیم می‌گیره با قتل برگرده زندان، میشه!
سناریوی سرخپوش پیچیده هست و نزدیک به یکسال و خرده ای روش کار شده، از پیش تعیین شده و با برنامه هست پس خواهش میکنم حواستون به همه چیز باشه، من حتی دیالوگهارم بی ربط نمی نویسم، حداقل نصفش بهم ربط داره و با گذر پارتها ممکنه دیالوگ های شبیه بهم ببینید!
و بازم ازتون خواهش میکنم که با دقت بخونیدش.(پیر شدم)
لطفا و لطفا، عاجزانه خواهش میکنم با دقت بخونیدش، تاریخها که الان از سرمون گذشته کلا فلش بکه، ازین جا به بعد رو حواستون باشه.

ممکنه براتون سوال پیش بیاد که اولین دستگیری تهیونگ توی سال ۲۰۲۱ به چه علت بوده؟
خیالون راحت باشه خوشگلای من نمیذارم براتون سوال و ابهامی باقی بمونه به سرخپوش زمان بدید تا به پاسخ سوالاتتون برسید، با فلش بک توی فلش بک ما از گذشته هم با خبر میشیم.

-مورد دوم برمیگرده به فضای زندان:
نمیدونم تا چه حد با فضای زندانها آشنایی و یا اطلاعات دارید، اما اگه حداقل یدونه فیلم با این ژانر ببینید متوجه میشید که زندان عاری از پاکی هست و هرچیزی که بهش مربوط میشه حداقل از یه سمت به کثیفی میرسه!
گری سی هم دقیقا همین وضعیت رو داره، قانون داره اما فراموش نکنید که زندان جای قانون شکن هاست!
مواد جابه جا میکنن، سلاح سرد و گرم، هرچیزی که فکرش رو کنید و سیگار هم همونطور که ذکر شد، برای کسی که بتونه به دستش بیاره آزاده!
و جونگکوک، همونطور که هوسوک گفت نفوذ زیادی داره و اگه با دقت خونده باشید نوشته شده که اون حتی نگهبان هارم میتونه بخره، یه ذره صبر داشته باشین باز هم بیشتر با گری سی آشنا میشید اما در مجموع فضای زندان چیزی نیست که از خودم نوشته باشمش قوه ی تخیل دخیل بوده اما تا جایی که میتونستم سعی کردم فضاش رو به واقعیت نزدیک کنم تا تخیلی نباشه ممکنه تو بعضی از موارد تطبیق دقیق نداشته باشه اما هیچ چیز بدون تحقیقی نوشته نشده، شاید زمانها مغایرت داشته باشن، اما تا جایی که میدونم چیز اشتباهی نوشته نشده ونخواهد شد!

بند هشتم و نهم تنها بند هایی هستن که روی هم قرار گرفتن، بند هشت پایین و بند نهم طبقه ی بالا و در واقع روی بند هشت. علت این اتفاق هم برابری جرم هاشونه (توی گری سی طبق جرمی که دارن بند ها جدا میشه.)
جرم این دو بند تجاوز و قتل و گاها هردو هست...
تفاوت این دو بند توی حکم هاشونه و کسانی که توی بند نهم هستن حکمشون معلق مونده و هنوز تعیین و یا تایید نشده!
هر بند از دو ردیف رو به روی هم تشکیل شده که شامل یه سری سلوله، ردیف aکه سابقه دارای با تجربه هستن (جئونتون) و ردیف b زندانیانی که تجربه ی کمتری دارن (کیم و جانگتون) و اینکه چرا جانگ توی بند بی هست با وجود سابقش یکم صبر میخواد، پس عجله نکنین و صبور باشین...
تایم نهار و شام آزادن تا بتونن پیش هم باشن و ارتباط داشته باشن و جدا از این یه صبح تا ظهر دارن که بسته به پستی که بهشون تعلق گرفته میتونن کار کنن و این پست چرخشی هست قرار نیست تا ابد ثابت باشه.
تایم استراحت و هوا خوری هم که جای خودش رو داره و یه چیز دیگه ای که هست تایم های ملاقاتشونه، اگر ملاقات کننده وکیل شخص زندانی باشه آزاده تا خارج از تایم ملاقات هم بیاد! فقط وکیل! سایرین تایم مختص خودشون رو دارن...

-مورد سوم بر میگرده به کاپل و اسمات سرخپوش (بخش مورد علاقتون!):
بچه ها کاپل سرخپوش ویکوک هست؛ تاپ یا باتم بودن ربطی به رفتار نداره، اگرچه هیچ شناختی هنوز نسبت به جونگکوک ندارید!
اگه رفتار رو بخواین ملاک قرار بدین این فیک اصلا ورسه(رفتاری)!

لطفا تاپ و باتم بودن رو بولد نکنید مهم او عشقست غیر از اینه؟!
اما واقعا متوجه نمیشم که بعد این همه فیکشن خوندن چطور ملاکتون برای انتخاب تاپ و باتم رفتار یا ازون بدتر استایل و قیافه هست؟
جدا از این، داریم فیکشن رو میخونیم که علاوه بر اطلاعاتش یه زندگی کوچیکی کنارش کرده باشیم نه؟!
ژانر سرخپوش اسمات هست درسته ولی قرار نیست مثل خیلی از داستانهای کلیشه ای قبل شناخت بپرن رو هم و انواع پوزیشن های تخیلی رو روی هم پیاده کنن بعد بفهمن عاشق همن...
این مورد واقعا نویسنده رو آزار میده.

اسمات داره، به اندازه ی رضایت بخش و کافی، اونقدری که توی ژانر نوشته شده باشه و اونقدری که هم خاطره ساز شه و هم به یادموندنی!
اما هرچیزی جا و وقت خودش رو داره، پس یه ذره صبر کنید!

بازم اگه سوالی بود، هر سوالی ازم بپرسید، روی چشمم و من با جون و دل پاسخگو هستم، اما نذارید سوال نپرسیدنتون گیجتون کنه!
در نهایت اینکه انقدر ساده نگذریم...
مرسی بچه ها. ✨❤
-نیوشا-

Continue Reading

You'll Also Like

38.4K 3.6K 29
لذت ببر از داستانی که تهش معلوم نیست
58.6K 6K 29
"آتش جهنم در برابر خشمِ انتقام زانو میزنه" چی میشه اگه جئون نامجون رئیس یکی از باند‌های مافیای ایتالیا پسرش جئون جونگکوک رو توی شرطبندی به کیم سئوکجی...
42K 7.2K 19
تهیونگ با تمام وجودش از الفا ها متنفره، اون میدونه که هیچوقت قراره نیست به یکی از اونا اجازه بده تا جفتش بشه. از طرفی تهیونگ عاشق بچه هاست و دلش میخو...
4.7K 781 15
چیزایی که میتونن لبخندو رو لبات بیارن.... ❤🏳️‍🌈