-بیشتر از افکارت... میدونی، عادت کردم به روی خودم نیارم!
میدانست؛ جونگکوک قبل از به زبان آوردن عمل میکرد، هردویشان همان بودند جونگکوک کمی بیشتر...
-تو عملیش میکنی.
بوسه‌اش را کنج لبهای او کوبید و لبهایش با خطی کش آمده به گوش او رسیدند:
-همه چیز رو... عملی میکنی!
جمله‌اش کافی بود تا مو بر چهره‌ی پسر کوچکتر بلند شود، پلکهایش روی هم فشرده شدند و صدای خنده‌اش میان اتاق پیچید:
-دوست داری امروز چی رو عملی کنم، مرد شیفته؟!
با جمله‌ی او، بوسه‌‌ی آرامی روی نرمه‌ی گوشش کاشت و خودش را عقب کشید:
-امروز برای من باش... توی تموم این دو ساعت.
-من برای تو هستم کیم، توی تموم این زندگی!

برایش مرد؛ چه به سادگی نفسهایش را میگرفت بی آنکه تقلا کند...
لبخند وجودش شد و وجودش، لبخند:
-کیم هم تا آخرین نفسش جونگکوک برای تو میمونه!
میدانست؛ میدید، "تهیونگ مرد ماندن‌ها بود."
"حتی مرگ هم نمیتوانست مانع ماندنش شود، شاید آمده بود که بماند، نه چون هزار و یک شخص در زندگی گذشته‌اش، او را تنها بگذارد و با زخمی عمیق رهایش کند؛ رها کردن و رفتن در وجود مرد بزرگتر نبود، حتی اگر میمرد هم در کالبدی دیگر باز میگشت و شیفتگی میکرد!"
با احساس رقص ماهرانه‌ی انگشتهای او روی ستون فقراتش کنج لبش بالا کشیده شد و قبل از هر جمله‌ای از سویش، جونگکوک سنجاق شده به در لب زد:
-امروز هم پیرمرد شدی...
باز هم بحث لباسهایشان به میان کشیده شده بود؟!

پیراهن پارچه‌ای و سفید رنگش در مقابل پیراهن نارنجی‌پوشش...
صدای خنده‌اش میان اتاقک پیچید و پسر ادامه داد:
-ولی میدونی چیه افسر، پیرمرد خوبی هستی؛ شاید باید اصلاحش کنم...
یکی از ابروهایش بالا کشیده شد و دستهای جونگکوک کمرش را رها کرد؛ در کسری از ثانیه انگشتهایش بودند که در کمال خونسردی و آرامش گره‌ی کرواتش شدند، چنانکه گره‌ی آن پارچه‌ی شل شده را با کمترین سرعت ممکن باز کند:
-میشه به جای تیپ پیرمردی از تیپ پدرانه استفاده کرد؛ واقعا... برازندته!
-پدرانه؟! پدرانه چه شکلیه... رئیس؟!
نگاهش ناشیانه روی انگشتهای جونگکوک کشیده شد، انگشتهای موفقی که گره‌ی کرواتش را باز کرده بودند؛ در کسری از ثانیه پرواز تکه پارچه روی زمین بود و صدای بیشرمانه‌ی خالی شدن تدریجی یک جسم از لباس!

-چطور توضیحش بدم؟! پدرها همیشه شسته رفته‌ و اتو کشیدن و تو... انگار از اداره اومدی تا ترتیب مردت رو...
با قرار گرفتن انگشت اشاره‌ی مرد بزرگتر روی لب پایینش، جمله‌اش بریده و دندانهایش نمایان شدند.
-محض رضای خدات جئون...
پاسخش صدای خنده‌ی بی صدا و ریز شده‌ی جونگکوک بود، جونگکوکی که تصویر یاقوتهایش پشت انگشت مرد، وجود او را بی‌تابتر از گذشته میکرد.
-تو پدر خوبی برای...
-اونوقت چی باید صدات کنم رئیس؟!
پاسخش سکوت جونگکوک بود و دکمه‌ی اول از پیراهنش که توسط او باز شد؛ دکمه‌ی دوم، سوم و تا به آخر او تنها خیره مانده بود؛ به "نگاه پایین افتاده‌ی مخلوقی که دلیل خیانتش، به خالق بود!"

INRED | VKOOKWhere stories live. Discover now