باریکه روی لبهایش نشست و آتش به دامان سپیدش کشیده شد...
برای چه نمیخوابید؟! برای چه آشفته بود؟! مگر همه چیز به خوبی پیش نمیرفت؟!
کارول به حرف آمده بود، از او گذشته بود؛ از جان خواهرش گذشته بود تا دختری بدون مادر بزرگ نشود!
حقایق خودشان را لو میدادند و فیکنر به اسارتشان درآمده بود؛ اعتمادش یونگی بود، جیمین بود و به تازگی دختر مو طلایی، کریستال!
هانایش را داشت، پدر قصهها به کمکش آمده بود و گرهها تا حدی گشوده شده بودند، اگر زندگی با آنها راه میآمد، روشنایی نزدیک بود.
فیکنر به اعمالش میرسید؛ او را میتوانست با مدارکی که به دست آورده بود و یا حتی بیشتر به زندان بیاندازد؛ راس را پیدا کرده بودند و جونگکوکش را داشت؛ شاید آشوب میان قلبش برای همان بود، در اوج داشتن او، او را نداشت، فاصله بود...حال چطور قلب دلتنگی را کنترل میکرد که میدانست تنهایی آشفته است؟!
در واقع نگرانیهایش برای جونگکوک بود، حال بد و ترسش برای تنهایی او بود، اما به زبان نمیآورد مبادا بشکند.
آن اوایل فکر میکرد جونگکوک خارج از آن زندان تنهاست، اما درد آن بود که پسرک به تنهایی زاده شده بود، تنها زاده شده بود تا تنها بماند، حتی در زندانی که کمرها برایش خم میکرد!
خاکستر سیگارش روی جلد کتاب سقوط کرد و افکارش به حال باز گشت؛ با حالتی گیج از کمخوابیهایش، پشت دستش را روی کتابچه کشید و خاکستر را راند، لعنتی زیر لب فرستاد و درحالیکه کامی عمیق از سیگارش میگرفت با صدای در به خودش آمد!
هانایش بیدار شده بود؟
با سکوتش در به آرامی باز شد و جثهی دخترک میان چهارچوب در درخشید؛ هانایی که حالا بر خلاف انتظارش با تیشرتی تاریک و بلندقد، مقابلش متوقف شده بود، پا برهنه!بی اراده لبخند پهنی روی لبهایش نشست، متحیر از زیبایی ظرافتهای او زمزمه کرد:
-بیدارت کردم؟!
پاسخش هانایی بود که با خستگی روی یکی از مبلهای کنج اتاق فرود آمد:
-مگه سر و صدایی هم داری پدر؟!
نگاه سرکشش را مقابل نگاه پدرش بالا کشید و دندانهایش نمایان شدند:
-اون موقع که مربی جئون اینجا بود زیاد سر و صدا میکردید!
جملهی مستقیم دختر کافی بود تا عرق شرم روی پیشانیاش بلغزد!
-همش صدای داد و بیدادتون میومد... اما حالا ساکتی.
آب دهانش را فرو داد و خیره به سکوت پدرش، نیمنگاهی آزره به سیگار میان انگشتهایش انداخت:
-و سیگار میکشی!با اتمام جملهی دخترک، سیگار را لبهی زیر سیگاری قرار داد:
-چی نذاشته تا الان بخوابی هانای من؟
-تو...
دستی روی چشمهایش کشید و سرش پایین افتاد:
-از دخترت دور شدی پدر، قبلا باهام حرف میزدی اما حالا انقدر ساکتی که بعضی وقتها با بلک حرف میزنم حرف زدن یادم نره.
خندهی بی صدایی کرد و ادامه داد:
-و اون گوش میده!
با بلند شدن تهیونگ از پشت میز، خیره به قدمهای او ادامه داد:
-برعکس تویی که گوش نمیدی!
پاسخش صدای خندهی آرام پدری بود که کنارش روی مبل فرود آمد؛ "آغوشی میبایست فاصلهها را کوتاه کند!"
کنار هانا جا گرفت و درحالیکه دستش را دور گردن او میانداخت زمزمه کرد:
-تو بلک رو بیشتر از من دوست داری!
YOU ARE READING
INRED | VKOOK
FanfictionIn Red - سرخپوش جونگکوک جئون، رئیس زادهی بند هشتم زندان گری سی! کسی که توی سلولهای اون زندان بزرگ شده بود و حالا یک تازه وارد توی بند هشتم، همه چیز رو بهم ریخته بود! 🔞🃏⛓ تازه واردی که بدون هیچ ترسی مقابلش میایستاد و با گستاخی جوابش رو میداد ا...
Part 64-A♨️
Start from the beginning