-گفتی... اما مقاومت کردن در برابر جذابیت افسر شیفته‌ی برادرم؛ کار آسونی نبود!
نیم نگاهی به دختر مقابلش انداخت؛ زیبا بود...
کمی آشنا؟ شاید!

حسی از آشنا بودن در رفتارش بود، در نگاهش...
دختر او را به یاد کسی می‌انداخت؛ دخترش؟!
شاید هم معشوقه‌اش...
دختر از کارول فاصله گرفت و نگاهش را به او داد؛ نگاهی گستاخ، از سر تا پایش؛ شبیه به جونگکوکش، جونگکوک هم همانقدر خیره نگاه میکرد؛ از آن دسته نگاه‌هایی که در اوج خالص بودن باز هم با پوزخند آمیخته شده بود!
نگاهی مغرور و از بالا اما آرام.
-باید به اون احمق حق بدم... جذابی افسر؛ حق داشته عاشقت بشه...
عاشقش؟!
خبر عشق جونگکوک از جیمین به گوشهای دختر رسیده بود؟
با سکوتش زمزمه‌وار ادامه داد:
-کریستال جئونم... خواهر دوست پسرت!
"دوست پسر؟!"

چین میان ابروهایش نشست، آن واژه برایش غریب و ناخوشایند بود؛ کریستال هم متوجه آن شده بود چرا که دستی پشت گردنش کشید و به سرعت ادامه داد:
-آه... خوشت نیومد؟ باید از واژه‌ی معشوقه...
-کریستال...
با پیچیدن صدای جیمین خنده‌ی شرورانه‌ای کرد و زمزمه‌وار ادامه داد:
-به هرحال خوشحالم میبینمت، میدونم تو هم خوشحالی که زنده موندم!
آن دختر دیگر چه کسی بود؟!
مرزهای وقاحت را جا به جا کرده بود، گویا کریستال نسخه‌ای تلفیق شده از گستاخی‌های جونگکوک و جیمین بود.
آب دهانش را فرو داد و با حرکت سر، خیره به کارولی که از درد به خود میپیچید زمزمه کرد:
-نیازی به معرفی نبود؛ نگاهت شبیه برادرهای حرومزاد‌ته!

پاسخش صدای خنده‌ی کریستال بود و دختری که به آرامی در کمال خونسردی کت چرمی و مشکی رنگش را در می‌آورد و قدمهایش را به سوی جیمین میکشید؛ جیمین برافروخته، اما خمار و نافهم!
با دور شدن او نگاهش را به کارول داد، زنی‌ که حالا با سری خم شده به خنده افتاده بود.
-افسر کیم... آوای عاشقی شما دوتا احمق... چنان گوش شهر رو خراشیده که مرده‌ها رو هم زنده کرده!
با جمله‌ی او زبانش را روی لب پایینش کشید؛ چه باید میکرد تا به حرف درآید؟!
صدای قدم‌هایش میان سالن طنین انداخت:
-ادامه بده کارول... میخوای تهش به کجا برسی؟!
با سکوت پر تمسخر زن زمزمه‌وار ادامه داد:
-نکنه قلبت به درد اومده؟ میدونی دیدن و تماشا کردن کسانیکه خالصانه هم رو دوست دارن برای هرزه‌ای که زیر هر کس و ناکسی ناله کرده به اندازه‌ی کافی دردناک هست!

با پیچیدن صدای پوزخند جیمین، نیم نگاهی به او انداخت و ادامه داد:
-با خودش فکر میکنه، چیم از اونا کمتره که شایسته‌ی یه عشق واقعی نباشم؟!
سکوت زن، او را وادار به ادامه دادن کرد، ظاهرا ضعفهای او بیشتر از انتظارش بودند.
-چرا شوهرم باید یه حرومزاده‌ی کثیف باشه و حتی ندونم دخترم بچه‌ی کدوم یکی از اون زندانی‌های کثافت گرفتست!
میدونی کارول... دردناکه، چقدر باید حقیر باشی که خودت رو زیر زندانی‌ها بکشی و از اون بدتر حامله هم بشی...
با خنده‌ی ریز و بریده‌ی او مقابلش متوقف شد و بی‌توجه به نگاه خیره و ناباور جیمین لب زد:
-کی به این نقطه رسیدی که ندونی دخترت از کدوم آدم‌ بیشرف...
-حروم... زاده!

INRED | VKOOKWhere stories live. Discover now