پسر کوچکتر را پشت سر گذاشت و با تردید چراغ را روشن کرد؛ همان کافی بود تا تمام دو شب گذشته از مقابل نگاهش گذر کند؛ اتاق همان شکل مانده بود، بیآنکه حتی گرد خاکی جا به جا شود!
از میز بهم ریختهی وسط اتاق گرفته، تا کمد نیمه باز مانده؛ از آن تخت و جای جثهی او گرفته تا پردههای بازی که تاریکی شب را به نمایش گذاشته بودند!
همان تصاویر کافی بودند تا نگاهش افتان شود و قلبش تیر بکشد؛ حقیقت آنکه آن زن از میانشان رفته بود!
کاش بیدارش میکردند و کاش آن فاجعه کابوسی بیش نبود، اما افسوس که رد خون او بر رخش کشیده میشد؛ خون او حقیقت دردناک دو شب گذشته بود!
چهرهی یخ زدهی او و آن تابوتی که صبح به خاک سپرده بودند، همان حقیقت بود...
"حقیقت لباسهای تنش بود!"آب دهانش را فرو داد و نگاهش لبهی خونی تخت، شکسته شد، خونی که خشک شده بود، خونی که وجودش را به التماس وا میداشت.
بیخبر بود و نمیدانست که نگاه جونگکوکش هم لبهی تخت مرده است.
صدایش را صاف کرد، زمان سوگواری نبود!
باید همانطور که خواستهی خواهرش بود، به آن افسر بازمیگشت...
باید قاتل را پیدا میکرد و مطمئن میشد که تاوانش را پس میدهد!
با نفس عمیقی زمزمه کرد:
-سرش رو کوبیده بودن به لبهی تخت... طبق شواهد و عکسهایی که به جا مونده و گزارش پزشکی، ضربه جای حساسی از سرش خورده...
لبهایش را روی هم فشرد و با غم ادامه داد:
-جایی که یه ضربه هم برای کشتنش کافی بوده...با پیچیدن صدای تهیونگ نفسش را رها کرد؛ همانطور که گزارش شده بود علت مرگ زن خونریزی مغزی بود!
نیم نگاهی به میز واژگون شده انداخت؛ شبیه به یک درگیری بود!
-تو هم اون شب صداها رو شنیدی جونگکوک... صدای پای قاتل نزدیک نبود!
نمیدانست، چنان ترسیده بود که صداها را به درستی تشخیص ندهد!
تهیونگ به سمت ورودی اتاق قدم برداشت و درحالیکه چهارچوب در را چک میکرد، در را از داخل باز و بسته کرد؛ صدایی جیر جیر مانند ایجاد میشد، خانه قدیمی ساخت و چوبی بود!
-در اتاق باز بوده، با خیال راحت اومده تو و بی سر و صدا...
به سمت میز حرکت کرد و قدمهایش را شمرد، از ورودی تا میز کار او نه قدم نسبتا کوتاه فاصله بود!صدای قدمهای او را پس از نفسزدن های سوهیونگ شنیده بود، پس قدمهایش تا به آن نقطه بی صدا بودند؟!
نیم نگاهی به میز انداخت؛ لپتاپی دریغ شده و در سویی دیگر آن صفحه شطرنج و روی زمین مهرههای واژگون شدهاش...
سوهیونگ عاشق شطرنج بود، آن زن از کودکی تا قبل از مرگش لحظهای شطرنج را کنار نگذاشته بود...
آب دهانش را فرو داد و نیم نگاهی به جونگکوک انداخت، جونگکوکی که خیره به اسب معلق ماندهی کنج صفحه مانده بود!
قبل از هر جملهای از سویش پسر کوچکتر زمزمه کرد:
-با هم درگیر شدن...
به رد پایهی کشیده شده روی زمین اشاره کرد و بیخبر از نگاه تیز شدهی تهیونگ، روی زانوهایش خم شد و به رد روی پارکت ها اشاره کرد.
پای فلزی میز روی پارکت خراش ایجاد کرده بود، یک ساییدگی و خراش به اندازهی تقریبا هفت الی هشت سانت!
YOU ARE READING
INRED | VKOOK
FanfictionIn Red - سرخپوش جونگکوک جئون، رئیس زادهی بند هشتم زندان گری سی! کسی که توی سلولهای اون زندان بزرگ شده بود و حالا یک تازه وارد توی بند هشتم، همه چیز رو بهم ریخته بود! 🔞🃏⛓ تازه واردی که بدون هیچ ترسی مقابلش میایستاد و با گستاخی جوابش رو میداد ا...
Part 55♨️
Start from the beginning