یک مجرم چطور بی سر و صدا وارد یک خانه میشد؟ چنانکه صاحب هشیارش متوجه نشود؟
با عبور قدمهای جونگکوک‌ نیم نگاهی به او انداخت و جونگکوک نفسش را با صدا رها کرد:
-سوهیونگ حرفی از رمزگشا نزد تهیونگ... کسی توی این خونه پا می‌ذاره که ورود و خروجش راحت باشه...
حق با پسرک بود و میدانست.
اما رمزگشا را میشناخت، او هرچه که بود قاتل خواهرش نبود.
-اگر کسی که برای رمز اومده باشه، اصلا از خونه خارج نشده باشه چی؟!
به حدس او بارها فکر کرده بود، حتی نامش را در لیست مظنونین قرار داده بود، اما او نمیتوانست باشد!
-چقدر میشناختیش؟
-اون نمیتونه باشه جونگکوک...
با بالا رفتن ابروهای پسر کوچکتر ادامه داد:

-اون رو میشناسم و دلیلی برای این کار نداره.
-پس هرکسی رو میشناسی از لیست خط میزنی... آره!
زبانش، نیش زد.
نیشی سوزان، نیشی زهرآلود!
نیم نگاهی به او انداخت و با دقت نگاهش را میان خانه چرخاند:
-سعی نکن بهم یاد بدی چطور میتونم یه لاشخور رو پیدا کنم.
-هیچوقت انقدر مطمئن کسی رو رد نکرده بودی!
حق با او بود...
چه باید میگفت؟!
نفسش را با صدا رها کرد و پلکهایش را روی هم فشرد:
-میخوای خیالت رو راحت کنم؟ میخوای تو هم بشناسیش؟!
با سکوت مردد جونگکوک، با همان لحن یخ زده ادامه داد:
-رمزگشا همون حرومزاده‌ایه که قبل از دیدن تو باهاش میخوابیدم!

جمله‌اش با صدای بلندی بر دهان پسر کوچکتر کوبیده شد، یک سیلی سوزان و سوزش مشهودی که ردی سرخ به جا گذاشت.
حالا زمان اشاره به ضعفهایش نبود!
او نسبت به هر آن کس که نامش توسط تهیونگ به زبان می‌آمد، ضعف داشت؛ حالا چطور خودش را به خاطر دخالت بی‌جایش‌ سرزنش میکرد که آرام شود؟!
شریک جنسی او...
کسی که قبل از حضور او به زندگی‌اش، تمام شده بود؛ اما برای چه میسوخت؟!
آب دهانش را تلخ شده فرو داد و با زبان لال شده‌اش نگاهش را به مرد سیاهپوشش دوخت؛ "دیگر چگونه به او میفهماند که دوستش دارد؟! با کدام زبان بی زبان؟!"
با سکوتش، تهیونگ به سویش چرخید:
-و قضیه‌ی اون پسر تموم شده‌ست جونگکوک... پس اون قیافه کوفتی رو به خودت نگیر!

با چهره‌ای آشفته نگاهش را از نگاه فرو ریخته‌ی جونگکوک‌ گرفت و قدمهایش را به سمت راهرو کشید، تا به آنجا همه چیز سرجای خودش قرار گرفته بود، هیچ چیز مشکوکی نبود!
اما آنچه کامش را تلخ کرده بود سکوت غرق شده در فکر جونگکوکش بود، میدانست که او در افکارش خودخوری میکند!
نفسش را با صدا رها کرد:
-به هرحال توی لیست مظنونین هست؛ از اولش هم بود، به حسابش هم رسیدگی میشه...
-تو خوب بلدی با مظنونین کنار بیای افسر...
نیشی دیگر؛ زهری دیگر!
با اخم غلیظش به سوی او و نیشخندش چرخید:
-بفهم چی میگی جونگکوک...
-میفهمم، هرچی باشه سرویس‌ خوبی میداده!
پلک‌هایش را روی هم فشرد، حالا زمان آن بحث و حسادتهای کودکانه نبود!

قدمهایش به سوی اتاق کشیده شدند و جونگکوک پشت سرش قدم برداشت؛ جونگکوکی که شامه‌ی پلیسی نداشت؛ اما زاویه دیدش همچون یک مجرم واقعی بود!
-یه زیرخواب بود... میخوای یانجون رو به رخت بکشم؟
پاسخش صدای پوزخند عصبی‌ جونگکوکی تسلیم شده بود!
-میخوای یادت بیارم که چطور جلوم رو گرفتی تا نکشمش؟!
لبهایش را با حرص روی‌ هم فشرد و پشت سر او وارد اتاق سوهیونگ شد.
اتاقی که حالا در تاریکی مطلق فرو رفته بود!
قبل از هر حرکتی از سویش‌ یک جفت دستکش به سویش گرفته شد و تهیونگ با لحن ملایمی لب زد:
-دستت کن، سعی کن به چیزی دست نزنی!
پاسخش پوزخند پر حرص پسر کوچکتر بود، جونگکوکی که هنوز هم در فکر شریک جنسی او مانده بود.

INRED | VKOOKWhere stories live. Discover now