"یونگی در راه بود، تا دقایقی دیگر به خواهرش میرسید...
نیروها سر میرسیدند و آن سه از شر آن ترافیک کذایی رها میشدند؛ اما چه کسی تضمین میکرد در آن دقایق موی برادری سپید نشود؟!
"چی شده؟"
"تهیونگ؟"
"هی صدام رو میشنوی؟"
صدای یونگی در اعماق اقیانوس خفه شده بود، اما تماس را قطع نکرده بود، گویا علاوه بر آن دو، قلبی دیگر در نزدیکی خواهرش شکسته بود!
بی توجه به موبایلی که از روی پاهایش بر کف ماشین سقوط کرد، فرمان را میان انگشتهایش فشرد تا بلکه لرزشش را پنهان
کند، "اما مگر میشد حقایق را پنهان کرد؟! روزی در جایی بر ملا میشدند..."

"حقایق، همچون حقیقت تلخ شده‌ی اسلحه‌ای که دست جونگکوکش بود و او نمیدانست!"
نفسهایش کشدار و با صدا رها شدند و قطره‌های عرق بی صدا از موج موهایش به پایین سقوط کردند...
نمیفهمید!
تنها نگاهش روی مسیر مقابلش بود و حجم انبوهی از نافهمی و ابهام، البته اگر از خشمش چشم پوشی میکرد.
مرد بزرگتر رو به انفجار بود...
اسلحه دست جونگکوک چه میکرد؟!
-تهیونگ، من...
صدای جونگکوک کافی بود تا هر چه سعی کرده بود خشمش را بروز ندهد، به یکباره نابود شود!
گویا منتظر همان تلنگر و همان جرقه بود تا آتش بگیرد!
-من نمیدونستم که...
بی‌اراده جمله‌اش را خفه کرد:

-نمیخوام چیزی بشنوم!
جمله‌اش کافی بود لبهای جونگکوک بسته شوند.
جونگکوک منجمد شده‌ای که هیچ رنگی بر چهره نداشت!جونگکوکی که نمیدانست چه بگوید و چه کند!
پسری که حالا حالش بهتر از مردش نبود!
-نمیخوام هیچ کوفتی رو از زبونت بشنوم...
دستی بر عرقهای مزاحم چهره‌اش کشید؛ خونش به جوش آمده بود، نمیتوانست ساکت شود؛ گویا خشمش چون کلمات پشت لبهایش اسیر شده بودند و در تلاش برای رهایی از آن قفس بودند؛ لبریز بود!
بی‌آنکه نگاهی به او بی‌اندازد ادامه داد:
-اون شبی که ازت پرسیدم شما دوتا با هم چیکار داشتید... اون موقع باید حرف می‌زدی؛ باید حرف میزدی جونگکوک!
برای چه نگفته بود؟!
برای چه خواستار یک اسلحه شده بود؟!

چه معامله‌‌ای در پس آن اسلحه؟!
-میخواستم بهت بگ...
کلافه از بهانه‌ی او، مشتهایش را روی فرمان کوبید:
-دیره رئیس... دیره!
با پریدن ناگهانی جونگکوک از فریادش، نیم نگاهی به هانا از داخل آینه انداخت؛ دخترک خوابش برده بود و آن هدفون هنوز هم روی گوشهایش بود، فارغ از غم آن دنیای نفرین شده!
نگاهش را به مسیر داد؛ اگر آن ترافیک باز نمیشد تا خانه‌ی خواهرش میدوید!
صدایش را کمی پایین آورد:
-دیره جونگکوک... بهت گفته بودم خودت رو قاطی بازیهای اون زن نکنی!
با سکوت خفه شده‌ی جونگکوک ادامه داد:
-بهت گفته بودم اون زن... سرش درد میکنه برای درد سر!

نیم نگاهی به او انداخت و با وجودی که چیزی تا اتمامش باقی نمانده بود نالید:
-گفته بودم... گفته بودم و تو، کار خودت رو کردی!
با باز شدن قفل ماشینهای مقابلشان، بی درنگ پایش را روی پدال گاز فشرد و بی‌آنکه بتواند زبانش را ببرد تن صدایش را بالا برد:
-الان چه فرقی میکنه اون اسلحه‌ی کوفتی کجا و دست کدوم حرومزاده‌ایه؟!
حرامزاده؟!
شکست...
شنیدن آن لحن از سوی تهیونگی که ساعاتی قبل به او حلقه داده بود، دردناک بود!
اما دردناکتر آن بود که فریاد او را حقش میدانست، جونگکوک مقصر بود، خودش هم خوب میدانست.‌..

INRED | VKOOKWhere stories live. Discover now