با اتمام جمله‌اش، لبخند خالصی زد و سیگار او را از میان لبهایش پایین کشید.
بوسیدنش را میخواست، لمس یاقوتهایش و آن آغوش بی‌پایان!
جونگکوک لبخند دندان نمایی زد.
انتظارش را نداشت و حالا چه ناباور سعی در حفظ ظاهرش داشت؛ بدون شک اگر تهیونگ ادامه میداد او را میبوسید، بی توجه به نگاه‌های اطرافشان، بی توجه به زمزمه‌های دیگران!
-حتی دلم برای لاس زدنهات هم تنگ شده بود افسر!
-لاس نمیزنم رئیس...
سیگار پسر کوچکتر را پایین انداخت و درحالیکه آن را زیر پایش له میکرد نگاهش را پایین انداخت:
-باورش انقدر برات سخته؟!
سخت نبود...
عمیق بود!

"صدای قلب تهیونگ را میشنید، قلبهایشان خواهان آغوش بودند!"
-باور افسری که دلتنگ شده، کار سختی نیست، نه حداقل تا زمانی که رئیسش انقدر بیتابه تهیونگ...
چه میگفت؟ قصد گرفتن جانش را داشت؟!
-اگر نگاهش به امید نگاهت و لبهاش به امید گره خوردن به یاقوت لبهات باشه چی؟!
با تزلزل مردمکهای جونگکوک لبخند محوی زد و بیتوجه به سیگاری که میان انگشتهایش خاکستر میشد، دستش را گره‌ی انحنای گردن او کرد:
-میبوسیش؟!
پاسخش نگاه جونگکوک بود، نگاه ساکتش، نگاه ناباوری که سعی در باورش داشت!
-میبوسیش جونگکوک؟
جونگکوک متوقف شده بود!

مرد بزرگتر نمیدانست چه بر سر قلب او آورده بود!
میبوسید، همچون آخرین بوسه قبل از اتمام نفسهایش!
-اگر نفسهاش رو با نفسهات و تپشهای قلبش رو با قلبت یکی کرده باشه چی رئیس... باورش میکنی؟!
کافی‌اش بود!
دیگر نمیتوانست آن بیتابی را تاب بیاورد و تهیونگ به جنون رساندن او را از بر شده بود، به حق که روزی او را میکشت!
-اگر عاشقت شده باشم چی؟!
در ابهام فرو رفت...
درست شنیده بود؟!
فضا برایش در لایه‌ای تار فرو رفت، چنانکه تنها وضوح چهره‌ی او باشد؛ نگاهش، صدایش و موج آویز شده از ابریشم‌هایش.
-اگر عاشقت شده باشم چی جونگکوک؟ اگر تو همون خدایی باشی که به نفسهاش سوگند خوردم...

صدای او میان افکارش اکو میشد؛ بزرگمردِ شیفته‌ای که جنون در نگاهش برق انداخته بود، تهیونگِ مجنونش!
تهیونگ و تار مجعد موهایش...
تهیونگی که عاشق به نظر میرسید!
-عشق نارنجیپوش مجنونت رو میپذیری؟!
پلکهایش را روی هم فشرد و لبهایش را گزید؛ در واقع تنها وضوح آن شب نورانی در آن ارتفاع و آن زیبایی، چشمهای مرد بزرگتر بود!
نگاهی که جانش را میگرفت؛ نگاهی که نور بود، نگاهی که تنها روشنایی میان شبهایش بود.
حالا چه بیرحمانه آنقدر بی‌پرده و مستقیم قلب پسر کوچکتر را هدف قرار داده بود و آن را میان حرارت صدایش ذوب میکرد؛ نمیدانست میمیرد؟!
-عشق و بندگیم رو میپذیری... رئیس زاده؟
دستهایش به لرز افتاد!

آب دهانش را فرو داد، نفس حبس شده‌اش را بریده رها کرد؛ میان چهره‌ی او، میان لبخند سوزانش، میان نگاهی که حالا ذره ذره‌ی وجودش را در خود بلعیده بود!
-جونگکوک؟
نفسی برایش باقی مانده بود وقتی تمام و کمال به او تعلق پیدا کرده بود؟ وقتی مشتهایش را میفشرد تا مبادا مقابل او ببارد و مبادا در میان بوسه‌هایش گریه شود!
-من رو به عنوان مرد زندگیت... میپذیری؟
نگاهش شفاف شد...
شفاف، چنان داغ و چنان سنگین از حلقه‌ی احساساتش که شرم کند و مردمکهایش را از نگاه خیره و پرانتظار تهیونگ دریغ کند!
"مرد زندگی؟!"
زیادی‌اش بود...
ترکیبی از دو واژه‌ی مصمم، که ندا از زنده بودن میدادند...

INRED | VKOOKWhere stories live. Discover now