-نیست یونگی، تو این یه مورد بدنش حرف دیگه‌ای رو میزنه!
یونگی ساکت شد...
یک ساکت ناباور از دل به رحم آمده‌ی افسر کیم!
زمزمه کرد:
-این دیوونگیه... این اعتماد تو، حماقته!
...
-منم دلم براش تنگ شده...
پاسخش لبخند محو هانا بود، هانایی که میدانست آقای جئون آن لبخند را نمیبیند، اما آنچه واضح بود گرمای قلبش بود؛ پدرش دیگر تنها نبود؛ جونگکوک او را دوست داشت و برق دوست داشتنش، چشمهایش را درخشان کرده بود!
قدمهایش را جلو کشید:
-بهش گفته بودید اینجاییم؟
گفته بود اما به دخترک چه میگفت؟ با حقیقت، غمش دو چندان میشد؟حقیقت آنکه پدرش نرسیده است؛ چه بر سر پدری می‌آمد

که تنها فرصت بودن با دخترش را هم گره خورده در میان سیاهی‌های زندگی از دست میداد؟!
-آخه اون میدونه من عاشق اینج...
-برای همین هم اینجاست!
با پیچیدن صدای گرفته و لحن بم مرد بزرگتر با ناباوری به سویش چرخید...
تهیونگ؛ به همراه سه کاپ قهوه!
مردی سیاهپوش، غرق شده در سیاهی به همراه آن لباسهای رسمی و البته پالتوی بلند و مشکی رنگی که صدای تپشهای قلبش را بلند میکرد.
...
-فقط به تو اعتماد دارم سوهیونگ!
-حماقت نکن، من رمز گشایی اون کوفتی رو بلد نیستم!
میدانست، به دنبال فردی مطمئن بود تا از آن شی نفرین شده مراقبت کند و دردناک آن بود که کسی را جز خواهرش نداشت.

ریسکش را به جان خریده بود که آن حافظه‌ی کوچک را به خواهرش دهد؟!
آب دهانش را تلخ شده فرو داد و نگاهش روی خنده‌ی جونگکوک و هانا با فاصله‌ی زیادی از جثه‌شان میخکوب شد!
زیبا میخندید...
کام دیگری از سیگارش گرفت:
-نگهش دار، تا بتونیم سر از پسوردش دربیاریم... اگر بتونم فرد مطمئنی رو میفرستم پیشت!
...
-فکر میکردم دلت برام تنگ شده...
هانا لبخند پهنی زد، بی اندازه دلتنگ پدرش بود، "اما میدانست و آگاه بود که دلی در کنارش تنگتر از دل اوست!"
نیم نگاهی به مربی‌اش انداخت و لبخندش رفته رفته کمرنگ شد:
-تنگ شده، اما میدونم یه نفر بیشتر از من دلتنگته.
جمله‌اش کافی بود تا بی‌اراده نگاهش گره‌ی جونگکوک شود!

پس حق با دخترک بود، هر سه میدانستند دلتنگ ترینشان کیست.
...

««««-دلم برات تنگ شده بود تهیونگ و توی حرومزاده...
فندک را از میان دست مرد بزرگتر بیرون کشید و سیگارش را به آتش کشید:
-سه شب کوفتیت رو تو اون اداره‌ی مزخرفت گذروندی!
-رئیس‌زاده...
با کشیده شدن نگاه جونگکوک، کامی از سیگارش گرفت و لبخند زد:
-نمیخوای به من هم گوش بدی؟!
-نمیخوام توجیهش کنی.
توجیهش نمیکرد، میخواست که بداند...
-نمیخوام توجیه کنم، میخوام که بدونی این سه شب چی به من گذشته!

-چی بهت گذشته افسرِ شیفته؟!
نگاهش همراه با دود میان لبهای او به رقص درآمد:
-بیتابی، عطش و...
آب دهانش را فرو داد و با تردید لب زد:
-عاشقی!
"عاشقی؟"
پاسخش سیگاری بود که مقابل لبهای جونگکوک متوقف شد؛ پسر کوچکتری که حالا با ناباوری و نگاهی درخشان شده به او خیره مانده بود!
قدمی به جلو برداشت.
فاصله... کافی شان بود!
سرش به مایل خم شد و نگاهش را میان اجزای چهره‌ی او چرخاند، "چنان عمیق که گویا آخرین بارش بود!"
"چنان تشنه که گویا جونگکوک همان سراب پر وهم بود!"
-دل منم برات تنگ شده بود جونگکوک.

INRED | VKOOKWhere stories live. Discover now