-آدم من رو کشتید کیم، چرا فکر میکنی قراره از خونش بگذرم یا بدون گرفتن جواب از اون در برم بیرون؟!
-آدم تو هرزه‌ی بار بوده، زنی که با تنها کسی که توی این شهر نخوابیده احتمالا من بودم؛ اینکه اینجایی... سوال برانگیزه، داری از چند شب گذشته حرف میزنی، درحالیکه به اصطلاح آدمت شب گذشته مرده!
با سکوت مورگان، بیوقفه ادامه داد:
-با گذشت شبها، تو اینجایی... خونه‌ی کسی که از آخرین باری که توی اون بار قدم گذاشته، شیش شب میگذره!
کنج لبها و ابرویش را پایین کشید و با لحنی پر طعنه که در کسری از ثانیه بوی جدیت گرفت، لب زد:
-نکنه باید باور کنم آخرین شبی که اون هرزه توی اون بار بوده همون شب همخوابیش با جونگکوک بوده؟ بعد از اون تصمیم‌گرفته شغل شرافتمندانه‌اش رو کنار بذاره؟!
همخوابی؟!

با چه رویی از آن واژه استفاده میکرد وقتی میدانست همخوابی در کار نبوده؟! وقتی به خوبی به یاد داشت پس از آن بار کذایی به کجا رسیده بودند؟!
"وقتی هنوز هم تمام نبض‌های جثه‌ی جونگکوک را جای جای از جثه‌اش احساس میکرد؟!"
مگر آن رئیس برهنه در وان و نگاه سرخ از خواستنش تصویری بود که فراموش شود؟!
نیم نگاهی به جونگکوک انداخت و افسوس...
"افسوس که نمیتوانست در آن لحظه کنج نگاه قدردانش را ببوسد!"
-طبق چیزهایی که از زبونت شنیدم، خودت تا محل اقامتش همراهیش کردی؛ یه رئیس در ظاهر دلسوز... که نمیدونسته "دخترش" جایی رو برای زندگی توی این شهر نداره؛ شبهاش رو توی بار به صبح میرسونه و اگر کارش زودتر تموم شه، مجبور به اقامت توی هتل‌های شهر میشه!

یکی از ابروهایش را بالا انداخت و با یادآوری دقایقی گذشته و فیلمهایی که توسط دوربین‌ها به دستشان رسیده بود زمزمه کرد:
-شب گذشته خودت به هتل بردیش، فیلمت توسط دوربین‌های خارجی هتل ضبط شده، لازمه پلاک ماشینت رو هم ذکر کنم جفری؟! شاید فراموشش کرده باشی!
قدم دیگری به سویش برداشت و با تاکید ادامه داد:
-پیادش کردی و مطمئن شدی وارد ساختمون شده، بعد از اونجا دور شدی... اینکه قبل از کشته شدن، طبق شواهد باقی مانده تنها کسی که دیده تو بودی خودش به اندازه‌ی کافی تو رو به مظنون‌های این پرونده اضافه میکنه و حالا تو اینجایی!
-آه افسر کیم... خودت هم میدونی این نتیجه‌گیری برای کارکشته‌ای مثل تو ناشیانست؛ اینجام چون از گندکاری افسر و مجرمش با خبرم؛ افسر نامداری که حالا با یکی از زندانیهای اون زندان کوفتی زیر یک سقف زندگی میکنه، چه اعتباری..!
زندانی کوفتی؟!

همان واژه کافی بود تا نگاهش از کبودی‌های چهره‌ی مورگان به سوی چهره‌ی جونگکوک بخزد، جونگکوکی که در واژه‌های تیز او، خودش را باخته بود!
-یه زندانیِ قاتل که با شرط آزاد شده و بر حسب اتفاق هم با دخترِ من خوابیده!
زندانی قاتل؟!
کافی‌اش بود...
-تو هم بودی اولین کسی که به ذهنت میرسید، همسایه بالایی مجرمت بود!
با هجوم حجم انبوهی از خون، درست مقابل نگاهش، تنها با یک قدم، خودش را به آن وقیح منزجر کننده رساند و دستهای بیتابش در کسری از ثانیه، گره‌ی یقه‌ی پیراهن او شدند؛ آن گونه که او را با شتاب به کانتر پشت سرش بکوبد و او را به عقب خم کند:
-بهت گفتم، حرفت رو مزه... کن!
پاسخش نگاه گستاخ و خنده‌ی دندان نمای مورگان بود:

INRED | VKOOKWhere stories live. Discover now