Chapter 44 - 45

2.8K 105 2
                                    

"آسمون خاکستری بالای سرِ ما"

قدم های سبکش رو با کمترین فاصله پشت سر پسر کوچیکتر برمیداشت تا با حرکت دادن اون سبد بزرگ ازش عقب نمونه درحالیکه ذهنش شلوغ بود و تمرکز نداشت.
توی تمام مدت موقع رسیدن به شهر جز صدای موسیقی هایی که رندوم پلی میشدن و صدای زیبا و آرامش‌بخششون داخل اتاقک ماشین پخش میشد، هیچ صدایی از اون دو نفر بلند نمیشد و جونگ‌کوک حتی نمیتونست به خوبی موضوعی رو پیدا کنه تا صداش به راحتی به گوش پسرش برسه. انگار توی حالتی قرار گرفته بود که ترجیح میداد با حرکاتش حرف بزنه تا زبونش رو حرکت بده و حرف بزنه‌، شاید هم کمی بی‌انرژی شده بود؟
جوابی برای خودش نداشت چون انقدر درگیر افکارش بود که بعد یک ساعت رانندگی وقتی به نزدیک ترین شهر برای رفتن به فروشگاه رسیدن هنوز ساکت بودن و جز مکالمات ضروری چیزی بینشون رد و بدل نشد و این حتی تهیونگ رو بیشتر از جونگ کوک که سردرگم بود اذیت و ناراحت میکرد.
اینکه جونگ کوک تحت تاثیر حرف هاش مثل یه ربات فقط رانندگی کرد تا به فروشگاه برسن و حالا اون ها بین قفسه های مختلف میچرخیدن و وسایل مورد نیازشون رو برمیداشتن تا لیست ذهنی خریدشون رو تیک بزنن انگار فقط یه روتین بود که داشتن کنار هم انجام میدادن و تهیونگ چنین چیزی نیاز نداشت. به این فکر کرد که وقتی اطراف جونگ کوک قرار میگیره بهتره مراقب چیزهایی که میگه باشه چون حالا تاثیر مستقیم رفتار و حرکاتش رو میتونست درون مردش ببینه.
دَم عمیقی گرفت. جونگ کوک پشت سرش بود پس با دیدن اون شکلات های تلخ لبخند محوی زد، چون جونگ کوک عاشق خوردنی های تلخ بود از قهوه تا شکلات، شاید خنده دار به نظر میرسید اما تهیونگ تا مدتی فکر میکرد جونگ کوک ممکنه به خاطر کشیدن های پی ‌در پی سیگارهای مختلف یه روز جای دود کردن اونا رو بخوره تا تلخیش مستقیم داخل گلو و دهنش حس بشه و احتمالاً بهتر بود که این تصورش رو جونگ کوک هیچوقت نشنوه.
- یه شکلات تلخ برای یه مردِ تلخ اما دوست داشتنی.
- شیرین دوست داشتی؟
با جواب سرعتی اما در عین حال تُن صدای آروم و خشدار جونگ کوک، تهیونگ چشم هاش گرد شد اما سعی کرد حتی سرش رو هم به عقب برنگردونه چون میتونست نگاه جدی و اخم های ظریف بین ابروهای مردش رو پشت گردنش حس کنه، برای همین کلاه هودیش که زیر کُت چرم تیره‌اش پوشیده بود رو بیشتر پایین کشید و پشت گردن خودش رو لمس کرد.
- پس شیرین دوست داری!
- ندارم.
تهیونگ به سرعت جواب داد و شکلات های مختلفی که از قفسه های کوچیکی برداشته بود رو همینطور که قدم میزد داخل سبد پشت دستش که جونگ کوک هدایتش میکرد انداخت. نمیدونست چطوری خودش رو جمع کنه، انگار اون مرد شبیه بمب ساعتی شده بود، شاید هم فقط تهیونگ برای لحظه ای اینطور فکر کرد، پس با ملایمت جواب داد:
- من شیرینی دوست ندارم، به خاطر اینکه زیادش باعث میشه ازش دلزده بشم، پس ترجیح میدم تعادل رو انتخاب کنم و اینطوری نیست که از تلخی زیاد هم خوشم بیاد اما خب بهتر از دلزدگیه، درست نمیگم؟
جونگ کوک که با نگاهی جدی و خونسرد به پشت گردن تهیونگ که داخل کلاه هودی پنهان شده بود قدم برمیداشت، با صدای واضح و لحن پُرتمسخری "عاهاح" کشیده ای گفت و باعث شد تهیونگ سرعت قدم هاش رو بیشتر کنه و تند تند هر نوع شکلاتی که فکر میکرد خوشمزس و مزه‌اش رو به تلخیه برداشت و باعث شد جونگ کوک فقط گوشه ی لبش به طرف بالا از سمتی کج بشه.
- احمق!
زیر لب زمزمه کرد و دَم عمیقی گرفت و به حرکات سریع و هُل شده ی تهیونگ نگاه کرد چون اون پسر بهتر از همه باید میدونست جونگ کوک متوجه دروغش میشه، هردوی اون ها میدونستن که تهیونگ برعکس جونگ‌کوک نمیتونه با شکلات تلخ، قهوه و حتی مواد خوراکی تلخ کنار بیاد و طوری که سعی میکرد گردن مارک دار و کبودش رو زیر کلاه هودی پنهان کنه نمیدونست جونگ کوک فقط با نگاه کردن بهش به راحتی میتونه تصور کنه کشیده شدن لب هاش روی اون پوست گرم و خوش عطر چه حس زنده ای داره.
- ب-به نظرت یکم بیشتر اسنک بردارم خوب نیست؟
- ببینمت.
- میخوام برای خودمون دسر هم درست کنم پس شیر هم باید-...
- نشنیدی صدامو؟
جونگ کوک سبد‌ چرخ‌دارش رو رها کرد و با قدم زدن توی اون لاین خلوت فروشگاه با لحن دستوری اما تُن صدای بم و آرومی تکرار کرد:
- بچرخ!
فقط یک ثانیه زمان برد تا تهیونگ به سرعت به طرف جونگ کوک بچرخه و با چشم های کمی گرد و پاپی طورش که قلب پسر بزرگ تر رو همیشه نشونه میگرفت بهش نگاه کنه. اون پسر از چی فرار میکرد اون لحظه؟ فقط از اینکه جونگ کوک با اون لحن ازش سوال پرسیده بود؟
- نمیدونی خوشم نمیاد دسترسی نگاهمو روی بدنت ببندی؟
جونگ کوک کلاه هودی رو از روی موهای پریشون و بلند تهیونگ برداشت و طوری پشت گردنش به سمت پایین فیکسش کرد که حتی کبودی های روی گردن و زیر چونه اش به راحتی قابل دیدن باشه و فقط خدا میدونست که جونگ کوک با دیدن دوباره اش چقدر علاقه داشت پسرش رو به همون قفسه‌ی پشت سرش بچسبونه و زبونش رو روی کبودی های گردنش بکشه و دوباره و دوباره ردش رو روش بندازه، اما دَم آروم و عمیقی گرفت درحالیکه نگاه خمار شده اش رو به چشم های منتظر تهیونگ میداد.
- موهاتو کوتاه کن!
نگاهش خمار و جدی بود، همین باعث بیشتر تپش قلب گرفتن پسر کوچیکتر شد و حالا حتی تمام بدنش نبض میزد وقتی صدای دیپ و لرزون مردش رو از شدت خواستن قبل از بوسیدن خالِ زیر لبش شنید درحالی‌که به اطرافشون داخل اون فروشگاه کاملا بی توجه بودن.
- وگرنه مجبورم میکنی مدام موهات رو ببندم، چون جلوی نفس کشیدنم رو میگیره!
لرزش نامحسوس نفس جونگ کوک باعث پیچش شیرین و گرمی زیر شکمش شد و تهیونگ رو وادار کرد که به آرومی دو طرف پالتوی کوتاه و چرم تیره رنگ مردش رو محکم بگیره و از باز‌دمش نفس عمیقی بکشه.
جونگ کوک زودتر از تهیونگ متوجه حضور زنی که با مکث و تردید وارد اون لاین قفسه ها شد، شده بود اما بدون هیچ اهمیتی دست هاش رو بالا برد و به نرمی تار موهای تیره رنگ پسرش رو که ترکیب شده بود با رنگ برف، طوری که انگار ظریف ترین چیز روی بین انگشت هاش گرفته بوسید و بعد به پشت گوش هاش زد و نوک بینیش رو بوسید.
تهیونگ فقط چشم هاش رو بسته بود. نمیدونست موقعیت های بینشون چطور گاهی انقدر باعث لرزیدن دلش میشه اما با آرامشی که داشت زمزمه کرد و چشم بسته با لب هاش دنبال لب های جونگ کوک که فقط یک نفس ازش فاصله داشتن گشت.
- اگر حتی نفس کشیدن، من بین ما فاصله انداخت؛ نفسِ منو بگیر ...
لب هاش رو روی لب های خیس و نرم جونگ کوک کشید و روش زمزمه کرد وقتی همون لحظه از بازدم داغ مردش نفس گرفت.
- ولی بی نفس نمون.
- نمیمونم ... تو نمیذاری.
جونگ کوک با آرامش پشت لب های تهیونگ داخل اون چال و گردی زیبا و ظریفش بوسه‌ی خیس و داغی گذاشت و دوباره کلاه تهیونگ رو روی سرش برگردوند وقتی نگاهی به اطراف انداخت.
درسته اون تایم از غروب داخل اون فروشگاه بزرگ توجه روشون کم بود اما جونگ کوک هم برنامه ای نداشت کاری کنه، اما تهیونگ و اون قلبِ بد قلق و نوازش طلب باعث میشد غیرقابل پیش بینی جلو بره.
- اسنک میخواستی.
- هوم ...
- خب پس ادامه بده.
جونگ کوک کوتاه و آروم جواب داد طوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده چون سعی کرده بود خونسرد و مسلط رفتار کنه، درست مثل تمام مدت که توی فروشگاه اون سبد سنگین رو میچرخوند و پشت تهیونگ قدم برمیداشت تا هر چیزی که نیاز داره داخل اون سبد بندازه، اما اون همین الان هم به اندازه ی کافی پُر بود و تهیونگ میدونست که خریدهاش به پایان رسیده و هوای اون اطراف انقدر گرم به نظر میرسید که دلش میخواست هوای سرد بیرون زودتر به پوستش برخورد کنه، پس سرفه ی ساختگی ای کرد و درحالیکه اون سبد خرید رو از دست های جونگ کوک میگرفت تا به سمت صندوق حساب‌رسی ببره گفت:
- فکر میکنم دیگه کافیه.
- گفتی اسنک میخوای!
- دیگه نمیخوام ...
جونگ کوک نیم نگاهی به تهیونگ انداخت و با کشیدن نفس عمیقی به قدم برداشتن سریع و هُل کرده اش نگاه کرد. میدونست دلیل واکنش های تهیونگ چیه اما کمکی نمیتونست بکنه، از اون لحظه ای که کنار شومینه با هم حرف زده بودن حس تنهایی و سرمای عجیبی تمام و ذهن و بدنش رو تسخیر کرده بود در صورتی که فقط تهیونگ میتونست اون رو حس کنه و مطمئناً آدم هایی که از کنارشون رد میشدن چیزی از ظاهر شیک و تیره‌پوش اون ها متوجه نمیشدن و تهیونگ ترجیح میداد مثل همون یک دقیقه پیش جو و هاله ی بینشون پر از خواستن و گرما باشه.
دَم عمیقی گرفت. انتهای آخرین لاین قفسه های توی قسمت بالایی فروشگاه برق چیزی توجه جونگ کوک رو موقع ورود جلب کرد اما سرش رو چرخوند و نگاهی به قفسه ی اسنک مقابلش انداخت و بدون هیچ مکثی شروع کرد به برداشتن هر اسنکی که تهیونگ ازش قبلا برداشته بود؛ جونگ‌کوک با وجود درگیری ذهنش تمام حرکات پسرش رو تماشا و به خاطر سپرده بود و وقتی خوراکی های مورد نظرش رو برداشت و داخل بغل خودش قرار داد، به سمت صندوق فروشگاه رفت تا اون خریدها رو حساب کنه، جایی که تهیونگ هنوز منتظر ایستاده بود و با زن جوونی که پشت اون میز صندوق در حال حساب کردن قیمت تمام خریدهاشون با اون دستگاه کوچیک بود مشغول حرف زدن بود.
کمی چشم هاش رو ریز کرد و اخم ظریفی بین ابروهاش نشست و قدم‌هاش رو آروم تر برداشت.
- درسته بارون قطع شده، اما هوا سردتره و به زودی قراره برف بباره.
- اوه، واقعاً؟
دختر با صدای تعجب ساختگی ای درحالیکه قیمت اون خوراکی، گوشت و تنقلات رو هول شده و با بی دقتی چک میکرد با دستگاه داخل دستش، لبخند مسخره ای زد و وقتی تهیونگ مودبانه تأیید کرد، پرسید:
- شما همین اطراف زندگی میکنید؟ هیچوقت ندیده بودمتون.
- بله اما منم شما رو داخل این فروشگاه ندیده بودم.
جونگ کوک که کمی عقب تر ایستاده بود، نفس عمیقی کشید. نگاه بی‌روح و جدیش رو به اطراف چرخوند درحالیکه به سمت اون ها رفت و کم کم تمام خوراکی و اسنک های داخل دستش رو روی اون میز متحرک خالی کرد و خودش با کنار رفتن چرخی زد و پشت تهیونگ ایستاد با یک قدم فاصله، فقط ساکت گوش سپرد بدون هیچ حرکتی.
- آ-آه ... د-درسته خب-...
سرعت دست های اون دختر که انگار یکی در میون قیمت اجناس رو چک میکرد تا داخل دستگاه ثبت بشه بیشتر شد. تهیونگ درحالیکه سرش رو کمی کج کرده بود نگاهی به اطراف فروشگاه انداخت، اون همیشه اون پیرمرد خوش اخلاق رو پشت اون صندوق دیده بود و مطمئن بود که داخل فروشگاه فقط نوه ی پسری اون پیرمرد کار میکنه و یه چیزی اونجا درست نیست.
- من مدت زیادی نیست اینجا کار میکنم و به خاطر پدربزرگم برگشتم تا بتونم کنار درس خوندن بهش کمک کنم.
دختر توضیح داد و بلافاصله پوزخند کمرنگی روی لب های جونگ کوک که پشت سر تهیونگ ایستاده بود و با ابرویی بالا رفته بهش با تمسخر نگاه میکرد شکل گرفت، اون میدونست اونجا چه خبره فقط منتظر واکنش تهیونگ بود.
- که اینطور.
تهیونگ با لبخند سردی گفت و نگاهش رو بالا آورد. انعکاس پشت اون میز به راحتی داخل اون TV خاموش و آینه‌ی گرد و کوچیکی که به دیوار جایی نزدیک به پایین سقف نصب بود، افتاد و باعث شد پسر کوچیکتر زبونش رو کلافه داخل لپ چپش فشار بده و بچرخونه درحالیکه جونگ‌کوک هنوز ساکت بود و تماشاگر.
دیر متوجه عجیب بودن اوضاع نشده بود اما میدونست اولش هم توجه نکرده.
- دستات کار کرده تر از چیزی به نظر میرسه که متعلق به یه دانشجوی عادی باشه و خوب میشد اگر میدونستی برای جا زدن خودت به عنوان نوه‌ی آقای کانگ باید تغییر جنسیت بدی!
لحن صدای سرد و بی روح تهیونگ درحالیکه جونگ کوک بلافاصله قدمی ازش فاصله گرفت باعث شد دختر مقابلشون به آرومی سرش رو بالا بیاره و به تهیونگ نگاه کنه وقتی گفت:
- بیا بدون جلب توجه از فروشگاه خارج شیم، اونطوری بهت اطمینان میدم آسیب نمیبینی!
اون دختر حالا که لو رفته بود نه نوه‌ی صاحب اون فروشگاهه نه کسی که خودش رو معرفی کرده، سریع قدمی به عقب رفت و اسلحه ای رو که پشت کمرش زیر جلیقه ی پُفی و زرد رنگش پنهان کرده بود بیرون کشید، اما قبل از اینکه حرکتی انجام بده تهیونگ دست هاش رو روی اون میز گذاشت با یه پرش مستقیم پاهاش رو جفت هم قرار داد و ضربه ی محکمی توی قفسه ی سینه ی اون دختر زد که اسلحه از دستش افتاد.
اینکه اون دختر حتی حرفه ای هم نبود سومین چیز واضحی بود که تهیونگ آنالیز کرد چون روی زمین افتاده بود و بدون اینکه هیچ تلاشی کنه برای برداشتن اسلحش شروع کرد به گریه کردن و التماس کردن که بخشیده شه، حالا تعداد آدم های کم و انگشت شماری که داخل فروشگاه بودن توجهشون به اون سمت جمع شده بود اما جونگ کوک هنوز هم بی‌صدا فقط تماشا میکرد و لذت میبرد از همخوانی ذهن تهیونگ با خودش.

𝑻𝒉𝒆 𝑾𝒆𝒂𝒑𝒐𝒏(𝑲𝒐𝒐𝒌𝑽)Where stories live. Discover now