Chapter 11 - 12

1.7K 96 11
                                    


«آینه‌ی شکسته‌ی روحی که رنگ باخت»
‌‌
‌جیمین چشم های داغ شده اش رو که از روی خشم بسته بود باز کرد و دَم عمیق ولی بی صدایی گرفت، چقدر از شنیدن اون صدا توی زندگیش متنفر بود.
- کیم تهیونگ!
- مدت زیادی گذشته دکتر ...
پسر کوچیک‌تر لبخند پُر منظوری زد و بی هدف پرسید:
- حالت چطوره؟
جیمین به خودش مسلط شده بود، به خوبی اون لحن عذاب آور رو میشناخت، همون لحنی که وقتی توی دفتر رئیس زندان بودن براش محدوده مشخص کرد و جلوی چشمش سیگار جونگ کوک رو روشن کرد. اون لحن محکم و تهاجمی هنوز هم باقی بود، پس با پاشنه¬ی پاش روی پارکت چرخید و یه تای ابروهاش رو بالا فرستاد و متقابلا لبخند سردی زد.
- فکر میکنم از این بهتر هم میتونستم باشم ...
قدمی به جلو گذاشت و نگاهی به سر تا پای تهیونگ انداخت، اون پسر همیشه بهترین لباس ها رو برای ظاهر شدن توی عموم انتخاب میکرد و علاوه برچهره ی جذابش، نگاه تیز و سردش باعث میشد توجه هر مخاطبی جذب بشه.
- متعجبم که این افتخار رو مدیون چی هستم که اینجا، داخل خونه‌ام به صورت دعوت نشده می¬بینمت!
تهیونگ به لحن به ظاهر خونسرد جیمین پوزخند محوی زد و درحالی که شروع کرده بود به باز کردن دکمه های سر آستین پیرهنِ تیره اش، از گوشه ی چشم به اطراف سالن نگاهی انداخت. دکوراسیون دارک و قهوه ای روشن و بوی پیچیده شده ی قهوه ... چیزی که درست از جیمین انتظار میرفت!
تهیونگ به خوبی به خاطر می آورد وقت هایی رو که جونگ کوک راجع بهش حرف میزد، از علاقه اش به ترک کردن قهوه ی تلخ اما هیچ وقت نتونست به طور دائم و واقعی اون رو ترک کنه، چون با مزه ای که حالش رو بد میکرد ترکیبش میکرد برای خوردن!
شیرقهوه هایی که مورد علاقه اش بود و هر وقت که از رایحه اش نفس میکشید، اخم جذابی بین ابروهاش مینشست و با مزه کردنش "همم" دلچسبی میگفت و لبخند رو به لب های تهیونگ هدیه میداد ... اما حالا؟ پوزخند تلخی روی لب های پسر نشست، حتی جونگ کوک هم میتونست راجع به طعم مورد علاقه اش دروغ بگه!
- انتظار دیدنم رو نداشتی، هاح؟
- آدما منتظر مرگشون نمیشینن وقتی زندگی سرگرمشون میکنه!
جیمین با لحن محکمی جواب داد و تهیونگ با خنده ی بیخیالی شونه ای بالا انداخت.
- پس میشه گفت کار سرنوشته؟
- چه بد ...
جیمین با چهره ای خونسرد و درحالی که سعی میکرد لرزش انگشت هاش رو کنترل کنه، اون ها رو پشت کمرش توی هم قفل کرد و لبخند کوتاهی زد.
- من بهش اعتقادی ندارم و در اصل فکر میکنم حضور تو میتونه به خاطر بد شانسی باشه که به هر حال منم ازش بی نصیب نیستم!
تهیونگ لبخند سردی زد و با دست هایی که داخلش جیبش بود شروع کرد به قدم زدن درون اون سالن بزرگ؛ شاید بهتر بود افکارش رو کنترل میکرد و از خودش نمیپرسید که جونگ کوک تا به حال به اون خونه رفت و آمد داشته یا نه! یا حتی به این فکر کنه که چقدر رابطه ی اون ها ترمیم شده و تا کجا ممکنه پیش رفته باشن! ذهن تهیونگ پر بود از نگرانی، شک، تردید و حتی جملاتی که میدونست برای جونگ کوک مناسب نیستن!
- خب ... میشنوم!
- از لحنت خوشم نمیاد!
- اهمیتی نمیدم!
- اگر به زبونت نیاز داری، باید اهمیت بدی-...
تهیونگ به طرفش چرخید و مستقیم بهش خیره شد.
- چون کندن اون تیکه گوشت لزج و به درد نخور و انداختنش جلو سگم بهترین لطفیه که میتونم در حقت بکنم، اگرچه-...
با تحقیر از بالا نگاهش کرد.
- لیاقت سگ من یه استیک واقعیه نه یه تیکه گوشت آشغال! پس چطوره از مهمونت با احترام سؤال بپرسی سوییت هارت، هوم؟
جیمین بازدم لرزون و عصبیش رو به آرومی رها کرد و لبخند کنترل-شده‌ای زد؛ چه انتظاری داشت از ریپری که بی رحمانه سلاخی میکنه، چه با دست و چه با زبونش!
- اینکه توی خونه ی میزبان اون رو تهدید میکنی ازت یه شخصیت گستاخ میسازه نه بَرنده!
- اشتباه میکنی!
تهیونگ با چشم های بی روحش نیم نگاهی به جیمین انداخت و ادامه داد:
- این گستاخی نیست که بهم اجازه میده میزبانم رو تهدید کنم و بَرنده باشم، این ذات سلطه‌گر و شخصیت قوی منه؛ چیزی که تو نداریش!
جیمین هیستریک خندید و بدون توجه به لحن تحقیر کننده ی تهیونگ که میدونست به خاطر خُرد کردنش انجام میده، به سمت مبل های وسط سالنش رفت. نباید اوضاع رو به سمت خطرناکی میبرد، باید ملایم تر برخورد میکرد هرچند که سخت ترین کار ممکن بود، حتی سخت تر از جلب کردن توجه جونگ کوک هر وقت که نیاز داشت لبخندش رو برای انرژی گرفتن ببینه.
- دلیل اومدنت به کره چیه؟ هردوی ما میدونیم تو هیچ علاقه ای برای برگشتن نداشتی و اهمیتی به تمام اتفاقات ندادی!
تهیونگ متوجه شد که حتی جیمین هم نمیدونه از تمام اتفاقات بی خبر بوده، چون محض رضای خدا حتی جان هم از خیلی موضوعات بی خبر بود و شاید اگر بعد ها متوجهش می¬شد حتما تهیونگ رو مقصر می¬دونست!
- اوه، خب ... چیز خاصی نبود!
تهیونگ راضی از لحن سرکوب شده¬ی جیمین مکث کوتاهی کرد و بعد به طرف مبل هایی که وسط سالن قرار داشت رفت. ماگ قهوه ای که برای خودش درست کرده بود و جیمین تازه متوجهش شده بود رو برداشت، دیگه ازش بخار بلند نمی¬شد.
- هوسوک میخواست منو ببینه!
- و تو به خاطرش اومدی کره و انتظار داری اینو باور کنم؟
تهیونگ روی مبل مقابل جیمین نشست و پاهاش رو روی هم انداخت و با گذاشتن ماگ قهوه روی یکی از رون هاش، دست آزادش رو باز کرد و روی دسته¬ی مبل گذاشت.
- اهمیتی نمیدم باور میکنی یا نه!
- البته ... اهمیت دادن تو استایلت نیست و قسمت عجیب ماجرا اینجاست که فکر میکردم الان توی رد روم مشغول چشیدن خون قربانیِ جدیدت باشی، اما انگار افتخار زجر کشیدن با دیدن چهره¬ی دوست نداشتنیت امروز نصیب من شده!
- اوح ... احساساتم!
تهیونگ پوزخند محوی زد و بعد از برداشتن دستش از روی قلبش به طور نمایشی، ماگ نیمه گرمِ روی رونش رو بلند کرد و بین انگشت هاش گرفت و کمی از قهوه اش مزه کرد؛ مدت زیادی از آخرین باری که قهوه ی تلخ خورده بود میگذشت چون اون رایحه ی گرم حالش رو بهم میزد، ولی حالا؟ عصر جدیدی برای تغییرات زندگیش شروع شده بود!
- تو چیزی نداری که بشه اسمش رو احساس گذاشت.
جیمین با چشم های خمار و نگاه سردش بلند اعلام کرد و تهیونگ با بیخیال ترین چهره ی ممکن با کشیدن هوا از بین دندون هاش به داخل دهنش صدای "هیس" مانندی بیرون آورد و با چشم های متعجب پرسید:
- این طور به نظر میرسه؟
- همیشه!
- خب خوبه، کسی که احساساتش رو بتونه کنترل کنه کمتر به مشکل برخورد میکنه.
- درست جوری که تو این چند ماه به مشکل نخوردی و مدام خوش میگذروندی؟
انگشت های گرم ریپر دور ماگش محکم تر شد و لبخند یخ¬ زده اش پررنگ تر، اون مرد چی میدونست از جهنمی که توش شکنجه‌گر شد؟ نه اون حتی ذره ای از اتفاقاتی که پیش اومده بود اطلاع نداشت!
- مثل اینکه یکی زیاد راجع بهم کنجکاو بوده!
جیمین سری تکون داد و نگاهش رو روی استایل تیره ی تهیونگ چرخوند. فکرش پیش جونگ کوک بود، مطمئنا الان توی روسیه داشت دنبال تهیونگ میگشت برای حرف زدن و برگردوندنش به کره درحالیکه اون عوضی اینجا بود! و جیمین بدون اینکه برای خودش نگران باشه داشت فکر میکرد چطور به پسر بزرگ¬تر خبر بده.
- اونی که کنجکاو بوده و اومده توی خونه¬ی من تویی! پس تا بیشتر از این وقتم رو نگرفتی بگو چی میخوای!
دوباره لحن جیمین تغییر کرده بود اما تهیونگ اهمیتی نداد.
- باید یه کاری برام انجام بدی!
- آدرس رو اشتباه اومدی، من جزو افرادت نیستم که بخوام کاری برات انجام بدم!
دستش رو به پشتش که سمت ورودی خونه بود، بالا برد و اشاره زد.
- میتونی بری!
- این یه درخواست نیست!
تهیونگ از روی مبل بلند شد و با قدم های آروم به سمت جیمین رفت و مقابلش ایستاد. جیمین میتونست قسم بخوره صدای ضربان قلبش از روی نگرانی و عصبانیت انقدر بلند هست که گوش خودش رو کر کنه، اما نمیدونست پسر مقابلش هم چیزی میشنوه یا نه.
- یه شانسه!
تهیونگ با لحن یخ زده ای گفت و درحالی که چشم های بی روحش رو به موهای جیمین دوخته بود، ماگ قهوه اش رو بالا گرفت و با کج کردنش کاری کرد که تمام محتویات ماگ روی سر و موهای پسر مقابلش خالی بشه. اما جیمین اصلا شوکه نشد، فقط چشم هاش رو بست و دهنش رو باز کرد برای نفس کشیدن های بی صدا و سریع، اون قهوه حتی داغ هم نبود و جیمین میدونست که دلیل اینکارش فقط اذیت کردن خودشه تا عصبانیتش رو ببینه.
- دیگه قابل خوردن نبود.
با صدای بمی گفت و با پرت کردن ماگ قهوه روی سرامیک های مرمری سالن خونه، باعث شد ماگ به چندین تکه تبدیل بشه و صدای بلندی ایجاد کنه، ولی هیچ کدوم از اون دو نفر اهمیتی نمیدادن پس همین طور که شروع کرده بود به قدم زدن درون سالن و از جیمینی که بی حرکت و بی‌حس روی مبل نشسته بود دور میشد، به سمت کلکسیون افتخاراتش به عنوان دانشمند و دکتری که دیگه هویت نداشت رفت. تهیونگ انقدر اطلاعات داشت که بدونه جیمین با هویت جدیدی به اسم خودش زندگی میکنه و حتی برای اطمینان همیشه از کارت جان استفاده میکنه هر جایی که بهش نیاز داره تا توی دردسر نیفته، ولی دیدن اینکه هنوز اون افتخارات بی ارزش رو دور نریخته بود مسخره به نظر میرسید.
- خب از اونجایی که برای بار اول به توافق نرسیدیم دوباره تکرار میکنم دکتر ... میخوام یه کاری برام انجام بدی!
جیمین که بدنش یخ زده بود از شدت بی حسیِ لحظه ای، نفس عمیقی کشید و شروع کرد به درآوردن تیشرتش. میدونست اگر احساس نا امنی کنه ممکنه بهش حمله ی عصبی دست بده اما هیچ کس هیچ ایده ای نداشت که جیمین توی چه مودی از بی اهمیتی قرار گرفته و میخواد جلوی ضعفش مقابله کنه!
- محض رضای مسیح ...
بی روح زیر لب زمزمه کرد و تیشرتش رو روی موهاش گذاشت و شروع کرد به خشک کردن، درحالی که تهیونگ انگشت هاش رو دونه به دونه روی کاپ های طلایی¬رنگ و تقدیر نامه ها می¬کشید و یکی پس از دیگری اون ها رو روی زمین می¬انداخت و صداهای بلندی ایجاد میکرد. میدونست صداهای شدید ممکنه از نظر روانی جیمین رو تحت تأثیر قرار بده و محیط استرس آور وحشتناکی براش به وجود بیاره، پس ادامه داد تا وقتی که به حرف اومد و صدای خشدارش رو شنید.
- کارتو بگو و بعدش از خونه‌ام گورتو گم کن!
- عاح ... لحنتو بهتر کن دامی، شاید کمی مشتاق تر؟
تهیونگ با خنده جمله¬ی آخرش رو پرسید و انگشتش رو روی هفتمین تقدیرنامه گذاشت و بعد از انداختنش به سمت جیمین برگشت و شونه ای بالا انداخت.
- اوپس!
- کارت .‌.. رو ... بگو! حرومزاده ...
جیمین کلماتش رو هجی کرد و درست به سردیِ لبخند تهیونگ لبخند زد و با بالا انداختن ابروش شروع کرد به پاک کردن آثار قهوه ی تلخ از روی ماهیچه های شکم و سینه اش که فرم محکمی به خودشون گرفته بودن و منقبض میشدن.
- اینو یه نسبت دوطرفه و مستقیم در نظر میگیرم.
جیمین میتونست به خوبی ببینه تهیونگ مکث کرد برای لحظه ای وقتی که با جمله اش بهش گفت اون ها تفاوتی با هم ندارن و بعد ادامه داد و دوباره شروع کرد به ایجاد کردن صداهای بلند و انداختن هر چیزی که روی اون سطح بود.
- دنبال چی میگردی؟
جوابی نگرفت پس تُن صداش رو برد بالاتر.
- شاید دنبال گواهی تولدت بین اون مدارک میگردی، هاح؟ اگر این طوره باید بگم بهتره بین مدارک مادرت دنبالش بگردی، شاید بهت بگه توی کدوم شب از هرزگیش تو رو ساخته تا بتونه جایگاه کثیفش رو بین یکی از اون دو خانواده¬ی قدرتمند محکم کنه!
تهیونگ سرد خندید و خنده¬اش بین صدای شکستن و افتادن اون مجسمه های طلایی¬رنگ و کاپ ها و مدارکی متعلق به جیمین بود گم شد.
- البته موفق هم شد و حالا داره همراه جانگ از سهامی که با حمایت تو به بهان¬ ی بیماری به دست آورده لذت میبره!
جیمین داشت مدام و بدون توقف حرف میزد و دست روی نقطه ضعف هایی میذاشت که تهیونگ نسبت بهشون بی حس شده بود. حتی مادری که تا چند ماه پیش مراقبش بود و نگران می¬شد اگر چیزی نیاز داشت!
چون از کاترینا یاد گرفته بود به هم خونش و آدم هایی که ازشون به عنوان خانواده اسم میبره احترام بذاره حتی اگر اشتباه باشه! تهیونگ با تمام مشکلاتی که همراه مادرش داشت همین کار رو کرد و بهش احترام گذاشت اما هنوز هم از طرفش یه محبت واقعی ندیده بود، پس چه اهمیتی داشت آدم ها چی راجع بهش میگن؟
- حمایت ...
نا مفهوم زیر لب تکرار کرد و انگشتش روی آخرین مجسمه ی کوچیک لوح مانند که زمانی برای جیمین ارزش داشت، متوقف شد. زندگی همشون شبیه اون لوح های طلایی بود که زمانی دریافت میکردن اما ممکن بود روزی خودشون اون رو بشکنن یا خالق، زندگیشون رو طوری بچینه که دیگه هیچ کدوم لیاقت اون هدیه ها رو نداشته باشن و غرق بشن توی تیرگیِ راه خودشون ...
- سقوط ...
لبخند بی رنگی زد و بدون مکث آخرین مجسمه رو هم با نوک انگشت اشاره اش پایین انداخت و زیر لب صدای "هوع" مانندی که شبیه صدای سقوطش بود، درآورد. صدای جیمین در حالی که هنوز هم مدام ازش سوال میپرسید و تحقیرش میکرد به گوشش میرسید، اما ذهنش خالی شده بود و به تنها چیزی که فکر میکرد این بود که اگر خودش هم از بلندیِ قابل‌توجهی سقوط کنه چطوری میشکنه؟ آینه¬ی شکسته¬ی روحش چطوری تمام خاطراتش رو توی چند ثانیه بهش نشون میده؟
تهیونگ اون لحظه به این فکر میکرد که چقدر از تمام زندگیش رو صرف پشیمونی برای موقعیت هایی کرده که فقط نجات دهنده بود و هیچ کس وقتی که اون نیاز داشت به نجات داده شدن دست هاش رو نگرفت ...
عجیب بود که به دست های مردی فکر میکرد که شاید برای گرفتنش باز بشه و اون رو در آغوش بگیره ... همون دست های سردی که مدتی بود بین انگشت های گناهکارش قفل نشده بودن و توجهش رو برای تفاوت رنگ پوستشون جلب نکرده بودن.
تهیونگ پر از حسرت بود ... حسرت های پنهان و غرق شده!
- میشنوی چی میگم؟ با توام!
- خیلی زر میزنی!
تهیونگ با انگشت کوچیکش داخل گوش چپش رو خاروند و نگاهی خنثی به اطراف انداخت، جیمین هنوز هم در حال آزمایش صبر عجیب تهیونگ بود.
- چون حقیقت رو میگم! اصلا تو چی گیرت اومده که هنوز هم شبیه یتیم‌ها برچسب خانواده اشون رو حمل میکنی؟!
نفس عصبی ای کشید.
- هاح، تازه یادم اومد که اسم و اعتبار جئون وون بزرگ رو میخواستی، یا شایدم انقدر خواسته هات زیاد شده که جونگ کوک رو بینش نادیده گرفتی و نفهمیدی از اول هم به خاطر چی بهشون نزدیک شدی!
جیمین بلند و هیستریک خندید و شاید خندیدنش فقط به اندازه¬ی یک ثانیه آتش خشم رو توی چشم های تهیونگ شعله ور کرد و بعد تهیونگ با نفس کنترل شده ای که کشید تونست آرامشش رو حفظ کنه و پوزخند پررنگی بزنه، نه اون به چنین آدم حرافی هیچ وقت نمیباخت!
- حالا متوجهش میشم!
روی پاشنه ی پاش چرخید و همین طور که روی تکه های درشت و ریز مجسمه ها و لوح های طلایی جیمین راه میرفت ادامه داد:
- تمام مدت تعجب میکردم که چطور جان رو به سمت خودت جذب کردی، چون اون از آخرین سکسی که با یه زوج رندوم داشت گفت دیگه سمت هیچ هرزه ای نمیره!
بلند و جذاب خندید درحالی که مشتش رو جلوی لب هاش گرفته بود برای به ظاهر کنترل کردن خنده¬اش؛ و بعد مقابل جیمین با فاصله¬ی نسبتا زیادی ایستاد و با ابروهای بالا رفته گفت:
- مسیح ... ولی تو زبونت خیلی خوب کار میکنه نه؟ عاح این که سوال نداره تهیونگ احمق، احتمالاً توی چیزای دیگه هم کارشو خوب بلده که جان رو مشتاق نگه داشته! هاح؟
طوری خودش رو مشتاق نشون میداد که انگار داره میمیره برای شنیدن جزئیات رابطه¬اشون!
- زود باش بیب! برام تعریف کن چطوری واکنش نشون میده وقتی بهش یه سرویس کامل میدی و تهش طوری کامش رو تو دهنت خالی میکنی که یاد اون هرزه هایی که باهاشون خوابیده نمیفته، هوم؟
حس اون لحظه¬ی جیمین رو هیچ کس جز تهیونگ متوجه نمی¬شد. نفس های آروم و لبخند سردش که پشتش احساسات زیادی رو پنهان کرده بود، یا حتی گاهی جویدن پوست لبش و بعد به حالت نرمال برگشتن ...
- عاو، چرا ساکت شدی؟ نمیتونی بگی؟
جیمین به لب های آویزون و مسخره¬ی تهیونگ خیره شد، تیشرتش رو از روی موهاش پایین آورد و لبخند زد.
درونش هیچ حسی نبود ... دوباره بعد از مدت ها نقطه ضعفش رو کسی پیدا کرده بود و مدام با همون تحریکش میکرد برای جواب گرفتن و اون هم چیزی نبود جز "جان"!
دوست مشترکی که به هردوی اون ها اهمیت میداد و هرکدوم ازش اخلاق‌ها و رفتار هایی سراغ داشتن که فکر میکردن براشون ملاک بزرگی حساب میشه تا ثابت کنن به کدوم یکی نزدیک تره و قطعا اگر جان اونجا حضور داشت همه چیز سخت تر پیش میرفت، اما اون دو پسر زبون همدیگه رو به خوبی بلد بودن و میدونستن چطور حرف بزنن!
- نمیدونم، تو بهم بگو!
همین طور که تیشرت خیسش رو دوباره به تن میکرد، صدای خشدارش رو صاف کرد و با لحن پیروزی پرسید:
- من فکر میکردم هردوی ما کارمون توی اغوا کردن خوبه، این طور نیست؟ چون من توش خوبم!
ابرویی بالا انداخت و نیشخند زد طوری که دندون های ردیف و سفیدش نمایان شدن.
- یا شاید ماهرم؟ چون درست طوری که با جونگ کوک سکس داشتم و با زبونم کاری میکردم که صدای "فاک بیب" گفتناش بلند بشه وقتی روی دیکش میکشیدمش و بهش یه بلوجاب به یاد موندنی میدادم، برای جان هم بلدم! اون به خوبی راضی میشه و اوه-...
سرش رو کمی کج کرد و با قفل کردن دست هاش روی سینه هاش شونه ای بالا انداخت.
- هردوشون خوشمزه ان، طوری که نمیتونم بینشون طعم مورد علاقه¬ام رو انتخاب کنم!
جیمین با خنده زبونش رو یه دور خیس روی لب هاش چرخوند و تهیونگ پوزخند صدا داری زد.
انگشت های بی تابش نیاز داشتن به خون ریختن اما نمیخواست کاری کنه که بعدا پشیمون بشه، پس دست هاش رو داخل جیب های شلوارش فرو برد و مشتشون کرد. اگر لحظه ای درنگ میکرد با دست های خالی جوری جیمین رو غرق خون کرده بود که پزشک قانونی موقع تشخیص وضعیت قتل فکر میکرد هیچ وقت داخل اون جسم خونی وجود نداشته؛ قسم میخورد که این کار رو میکرد! اما برای اون لحظه فقط نیاز داشت آروم بمونه در حالی که ممکن نبود.
- الان چی؟
- الان؟ منظورت اینه نوبتی با کدوم سکس دارم؟ اوممم شاید باید راز تاریکم رو بگم که عاشق تریسامم؟
جیمین میدونست باید منتظر فوران خشم تهیونگ باشه اما قاطعانه دروغ میگفت و خوشحال بود که نه جونگ کوک و نه جان اونجا حضور ندارن وگرنه نمیدونست چطور باید این موضوع رو جمع کنه و از خجالت نمیره!
- گفتم الان چی!
تهیونگ به خاطر تمرکز روی خشمش نتونست زبونش رو برخلاف انگشت هاش کنترل کنه، اون ماهیچه¬ی به درد نخور و دردسرساز اغلب به راه دیگه¬ای هدایتش میکرد.
- جونگ کوک یا جان؟ من هردوی اون ها رو راضی نگه‌ میدارم.
جیمین باز هم جواب درستی به پسر کوچیک‌تر نداد و باعث شد تهیونگ برخلاف عصبانیت درونیش شروع به خندیدن کنه در حالی که به مرور صداش بلندتر میشد.
جیمین میدونست داره اشتباه میکنه و نباید ادامه بده اما اون لحظه چیزی جز خرد کردن تهیونگ براش مهم نبود درحالی که به این فکر میکرد ممکنه جونگ کوک چقدر ناراحت بشه اگر بفهمه قلبش رو ناراحت کرده؟ با این حال فکر میکرد حقش رو داره؛ جیمین تغییر کرده بود اما هنوز هم می¬تونست بزرگ ترین آسیب ها رو بزنه!
- جالبه ... بی توجهیِ هردوی اون ها کاری کرده باهات که توهم بزنی، نه؟
- بی توجهی؟ اوه من توجه کامل هردوی اون ها رو دارم، چیزی که تو مدت هاست نداری!
لبخند تهیونگ به مرور جمع شد. این خوب به نظر نمی¬رسید وقتی آروم به طرف جیمینی قدم برمیداشت که مدام به عقب قدم برمیداشت و اخم پررنگی بین ابروهاش نشسته بود.
- جلو نیا!
- تو راجع به من هیچی نمیدونی!
چشم های تهیونگ کدر شده بود از تیرگیِ عجیبی که ازش جدا نشدنی بود، ولی جیمین اهمیتی نمیداد.
- دونستن اینکه تو بی عرضه ای و نتونستی جونگ کوک رو خوشحال نگه داری به نظرم کافیه، چون من جات میتونم براش انجام بدم!
صدای نفس های عمیق تهیونگ و فشردن انگشت هاش به کف دستش درحالی که به خوبی سکوت ثانیه ای بینشون رو میشکست کافی بود برای ترسوندن جیمین، اما هنوز هم مقاومت داشت تا لحظه ای که شنید:
- نباید با آدمی که چیزی برای از دست دادن نداره این طور حرف بزنی!
صدای بم شده و لحن ترسناک تهیونگ باعث شد جیمین بزاق دهنش رو بی صدا قورت بده. دیگه راهی برای عقب رفتن نداشت چون چسبیده بود به دیوار، درحالی که تهیونگ توی چند قدمیش ایستاده بود و خیره نگاهش میکرد.
- ممکنه چیزی که زیاد ازش استفاده نمیکنی رو از دست بدی!
به سرش اشاره زد و لب هاش رو با زبون تَر کرد. دوباره گلوش به تلخی نیاز پیدا کرده بود، پس از داخل جیبش آخرین رول دست‌پیچ ‌شده ی گیلاس سیاهش رو برداشت و با کشیدن فیلترش زیر بینیش و دَم گرفتن، چشم هاش رو ثانیه ای بست.
چقدر به اون رایحه علاقه داشت، اون رو یاد اتاق مخصوص و قرمز رنگش که پُر بود از عکس و فیلم های مورد علاقه اش می انداخت و کسی نمیدونست اونجا از چه چیزهایی نگهداری میکنه!
- آوازه¬ات به گوشم رسیده!
- چشمات باید ببینه!
سیگارش رو بین انگشت شست و اشاره اش گرفت، درست مثل همیشه.
- شاید اون موقع گوش هات برای شنیدن فریاد کر کننده¬ی خودت تونستن داوطلب باشن!
تهیونگ با نگاهی که از بالا بود فندک تیره و سیاهش رو چند ثانیه زیر فیلتر گرفت و با روشن شدن سیگار، اون رو پایین آورد و با پُک زدن های پشت سر هم به رول گیلاسش دود رو داخل دهنش نگه¬¬ داشت. نگاه جیمین پر از حرف بود، اما در سکوت به طرز بیرون فرستادن دود از بین دندون های تهیونگ نگاه کرد.
تمام کلمات اون پسر فقط یه هشدار واضح بود.
- من ازت نمیترسم.
- اشتباه میکنی!
کام سبکی از فیلترش گرفت و اجازه داد موقع حرف زدن دود از بین لب هاش خارج بشه.
- من توی نشون دادن قدرتم ماهرتر از چیزیم که بتونی راجع بهش بشنوی و ببینی، پس باید از چیزی که خودم بهت اعتراف میکنم بترسی! این طوری همه چیز قابل قبول تره.
- تعجب میکنم!
تهیونگ نگاه سردش رو بالا آورد، چند تار مو از موهای بسته شده اش توی صورتش افتاده بود اما اذیتش نمیکرد.
- بابت؟!
جیمین باید بیشتر مراقب آوردن اسم جونگ کوک می بود اما پرسید:
- چطور تونستی جونگ کوک رو کنترل کنی؟
تهیونگ رولی که داشت به سمت لب هاش میبُرد رو بین راه نگه‌ داشت و اون رو دوباره پایین آورد.
- جوری که تو نتونستی!
محکم گفت و نگاهش رو توی اتاق چرخوند تا صندلی ای پیدا کرد، پس به سمتش رفت و بعد از برداشتنش برگشت و توی فاصله ی چند قدمی نسبت به جیمین صندلی رو گذاشت و برعکس روش نشست و پاهاش رو دوطرفش قرار داد و دست هاش رو لبه¬ی تکیه‌گاه صندلی به حالت آویزون گذاشت.
- اطرافش نباش، نمیخوام جایی که داخلش نفس میکشه بچرخی و نفس بکشی!
با سیگاری که بین انگشت هاش بود کنار ابروش رو خاروند و دستور داد:
- میخوام سایه¬ات از زندگیش کم بشه، پس نبینمت جایی که نباید دیده بشی!
تهیونگ بی مقدمه با لحن سرد و جدی و صدای محکمی که میدونست چه تاثیری داره، گفت و چیزی درون قلب جیمین فرو ریخت. متوجه حرف¬هاش می¬شد، به خوبی هم متوجه می¬شد، اما نمیخواست از جونگ کوک دور بشه، نه حالا که شروع کرده بود به آدم خوبی شدن، نه حالا که توجه جونگ¬کوک رو داشت حتی ذره ای!
- م-من بهش آسیب نمیزنم، اونی که خطرناکه تویی اینو نمی¬بینی؟!
شُل و خسته خندید.
- آره من خطرناکم و بهتره تو ببینیش، پس دوتا راه بهت نشون میدم و تو مجبوری یکیش رو انتخاب کنی.
- و اگر نکنم؟
تهیونگ چونه اش رو روی بازوهای آویزون شده اش گذاشت و کام عمیق و سنگینی از رولش گرفت. رنگِ جیمین پریده بود و پسر کوچیک‌تر حتی نیاز نداشت از خشونتش استفاده کنه، انگار آرامش برای اون ها خطرناک تر از هر بحث دیگه ای بود!
- مجبور میشم جان رو برای هرزه¬ی جدیدش و جونگ کوک رو به خاطر از دست دادن هرزه¬ی قدیمیش ناراحت کنم!
لبخند بی رنگ و روح تهیونگ دیدنی بود!
- چ-چی؟

𝑻𝒉𝒆 𝑾𝒆𝒂𝒑𝒐𝒏(𝑲𝒐𝒐𝒌𝑽)Where stories live. Discover now