Chapter 9 - 10

1.8K 102 6
                                    

‌‌
"حرکت مهره‌های شطرنج"

‌از موتور پیاده شد و بدون برداشتن کلاه‌ ایمنیش، سوییچ رو داخل جیب پالتوی چرمش انداخت. صدای های داخل اسکله آروم بود درست مثل سکوت شب، درست مثل چشم های بی¬رحم مردی که از تیرگی پُر شده بود.
قدم های سنگین اما بی صداش رو به طرف قایق شخصی و بزرگش برداشت؛ اسکله به حدی خلوت بود که هیچ کس نمیتونست با وجود مشخص بودنش شاهد رنگ خون روی دست ها و صورت اون مرد باشه یا حتی بوی تیز خون و آهنی که متعلق به خودش نیست رو استشمام کنه، چون ذره ای از اون خون رو پاک نکرده بود.

وارد قایق دو طبقه اش شد. نگاهی به طبقه ی بالا انداخت و بعد راهش رو به سمت اتاقک قایق کج کرد و واردش شد. با زدن کلید برق همه جا روشن شد، چشم هاش این اواخر به خاطر نور اذیت میشدن اما اهمیتی نداد و فقط کلاه ایمنیش رو از روی سرش برداشت و روی تختش که چند قدمی ازش دور بود انداخت. نیاز داشت دوش بگیره تا اون حجم از کثافت رو از صورت و گردنش پاک کنه.
نفس عمیقی کشید. معده اش از بوی آهن پیچ خورد ولی بزاق خشک شده‌ی دهنش رو قورت داد و به سمت حمام ِ سرتاسر شیشه ای رفت، حوصله ی اینکه کمی داخل وان استراحت کنه رو نداشت و فقط میخواست به پوستش آب گرم برسه تا سرمای هوا و وجودش رو کمی کم کنه ... حتی برای ذره ای!
نفس آه مانند از بین لب هاش خارج شد. خسته تر از چیزی بود که کسی بتونه درک کنه یا متوجه بشه، اون چندین ماه طولانی بود که اجازه نمیداد کسی چهره ی آروم و غمگینش رو ببینه، اجازه نمیداد کسی به غرورش آسیب بزنه حتی اگر یه حرومزاده ی واقعی شناخته میشد بین آدم هایی که نگاهشون روی تک تک رفتارهای خونسردش بود.
تهیونگ مدت ها بود که اجازه نمیداد کسی از عطر نعناعِ بدنش که با دلایل محکمی استفادش نمیکرد، نفس بکشه ... حتی اگر اون آدم خودش بود! اون لیاقت عطری که متعلق به خودش بود رو نداشت، این چیزی بود که از ماه ها قبل بهش فکر میکرد.

نگاهی به داخل حموم انداخت و به آرومی شروع کرد به درآوردن لباس هاش؛ هرکدوم از اون ها بویی میدادن، بوی آهن، بوی خون، بوی درد، بوی شکنجه و فریاد ... لباس های تهیونگ بوی روحِ آشفته اش رو میدادن که خسته بود و رنگ واقعیش رو مدت ها پیش از دست داده بود.
با یک قدم جلو رفتن زیر دوش ایستاد، دستش رو به سمت دیوار برد و از پنج دکمه ی سیاه مقابلش یکی رو زد. آب گرم به سرعت روی سرش سُر خورد و کم کم تمام بدنش رو در بر گرفت. پوست یخ زده و سرد صورتش به خاطر برخورد گرما گز‌گز میکرد و میسوخت، اما اهمیتی نمیداد؛ فقط گذاشت خون از روی صورت و گردن و موهاش پاک بشه ... و کسی چه میدونست؟ شاید لحظه ای درون قلبش آرزو کرد بوی خون هایی که ریخته هم از روی قلب سنگین و سیاهش پاک بشه.
نگاه سردش رو به دیوار مقابلش داد، با رفتن آب داخل چشم هاش اون ها رو بست و دست هاش رو روی دیوار گذاشت. نفس کشیدن این اواخر براش سخت تر شده بود اما دَم عمیقی گرفت و سرش رو پایین انداخت تا پشت گردن و کتفش به خوبی گرمای آب رو حس کنه و بهش نشون بده هنوز هم زنده¬ست، حتی شده به ظاهر و از نظر جسمی!

𝑻𝒉𝒆 𝑾𝒆𝒂𝒑𝒐𝒏(𝑲𝒐𝒐𝒌𝑽)Where stories live. Discover now