Chapter 17 & 18

4.8K 176 338
                                    

همون طور که داشت موهاش رو با حوله ی سفید رنگش خشک میکرد ، جلوی آیینه ایستاده بود و به خودش نگاه میکرد ،نمیتونست از خودش بگذره.

هیچوقت نتونسته بود از خواسته های خودش بگذره ، شاید به همین دلیل بود که الان توی این نقطه قرار داشت. یه روزی ، توی کنج خاطرات سیاهش ، جونگ کوک براش یه نقطه ی روشن شده بود.

عین کسی که توی یه غار تاریک گیر کرده ، درست وقتی یه روزنه براش باز شد خودش رو به سمت اون روزنه کشید ، باهاش نفس کشید و زندگی کرد اما هیچوقت نمیتونی کسی که با تاریکی بزرگ شده رو پرت کنی توی نور ،اونجا براش غریب بنظر میاد ...

میشه یه تیله که بین  رنگ قرار گرفته و حتی با وجود اینکه ممکنه از رنگ روشنایی خوشش بیاد اما تاریکی براش آشنا تر از روشناییه و جونگ کوک ، دقیقا همون روشنایی بود که جیمین باهاش نفس کشید و انتخابش کرد.

طوری که به خوبی فهمید لذت خندیدن رو ، لذت دوست داشته شدن رو ، لذت عاشق بودن رو اما ازش فرار کرد چون ذات آدم ها هیچوقت عوض نمیشه و تاریکی هیچوقت توی دلِ روشنایی دووم نمیاره!

حوله رو پایین تر اورد و جلو موهاش رو خشک کرد ، حالا حولش کل صورتش رو گرفته بود. آروم پایین کشیدتش و وقتی چشم هاش توی آینه مشخص شدن ، فهمید سیاهچاله های خالی و کدری که توی نگاه جونگ کوک دیده بود دقیقا جاییه که دلش میخواست داخلش دفن بشه.

چشم هاش می سوختن ، از وقتی میدونست جونگ کوک از سئول رفته نتونسته بود درست و حسابی چشم روی هم بذاره، چند هفته شده بود؟ یادش نمیومد، با اینکه میدونست کجاست ، میدونست داره چیکار میکنه، حتی بار ها میخواست سوار ماشینش بشه و بره دنبالش اما هیچ دلیل لعنتی ای وجود نداشت که به خودش اجازه بده این کار رو بکنه، پس فقط بهش زنگ زد تا ثانیه ای صداش رو بشنوه ولی جونگ کوک خودش رو ازش دریغ کرد.

نفس عمیقی کشید، حس تهی بودن بهش دست داده بود. قلبش درد میکرد اما نمیدونست دردش برای کدوم یکی از اتفاقاتی که پیش اومده هست، اون حتی باعث شده بود جونگ کوک بالای قبر خالیش اشک بریزه و درد و دل کنه، پس نمیتونست یه دلیل پیدا کنه تا باهاش به جونگ کوک نزدیک بشه، این زیادی فکر بی شرمانه ای بود ... ولی قلب این چیز هارو نمیشناخت، درسته؟

وقتی توی خونه نامجون اون رو دید ،فهمید درد داره اون نگاه و جمله ی جونگ کوک که به زور از بین لباش خارج شد و گفت که خوشحاله زنده ست ...

فهمید خُرد کردن یه آدم عین خراب کردن یه دیوار محکم نیست، اما جونگ کوک ذره ذره جلوش فرو ریخته شده بود با تمام امیدش حالا تیکه هاش از دسترس جیمین خارج شده بود.

حوله رو روی تختش پرت کرد و بی توجه به اینکه بالاتنش هنوز لخته ، سمت پنجره ی قدی رفت که سراسرش با یه پرده ی خاکستری رنگ پوشیده شده بود و توی گوشه ی سمت راست پنجره یه دوربین شکاری ای قرار داشت و کنارش یه دوربین روی سه پایه تنظیم شده بود تا دسترسی کامل دید زدن رو از گوشه ی پنجره و بخش کوچیکی از پرده ی کنار زده شده بهش بده.

𝑻𝒉𝒆 𝑾𝒆𝒂𝒑𝒐𝒏(𝑲𝒐𝒐𝒌𝑽)Where stories live. Discover now