Chapter 21 & 22

6.5K 210 14
                                    


بجز صدای قهوه ساز توی آشپرخونه ، صدای دیگه ای شنیده نمیشد، همه جای خونه سکوت مطلق بود، حتی دختر کوچولو و شیرین یونگی هم در سکوت کامل داخل اتاقش خوابیده بود.
تهیونگ آرنجش رو به میز ناهار خوری کوچیکی که توی آشپرخونه‌ ی خونه یونگی قرار داشت تکیه داد و صندلش رو جلوتر کشید، شروع کرد به بازی با تک انگشتری که توی انگشت اشاره اش همیشه مینداخت، شاید کسی متوجهش نشده بود اما اغلب عادت داشت وقتی استرس میگیره با انگشتاش و ریشه های کنار ناخنش ور بره تا جایی که صدای "هیس" کشیدن خودش رو از سوزش در بیاره و وقتی انگشتش رو داخل دهنش میبره و بهش مک میزنه بخاطرِ کمتر شدن سوزش اروم بگیره ، اما حالا با انگشتر توی انگشتش فقط سرگرم بود.
_ چطور پیش رفت؟
صدای گرم و واضح یونگی بالاخره اون سکوت عمیق و دو نفره رو شکست، از وقتی که اون نفر وارد خونه اش شده بودن حتی ده کلمه ام حرف نزده بودن و انگار ناخواسته جو عجیبی بینشون ایجاد شده بود، یونگی میتونست دلیلش فقط اخلاق منحصر به فردِ جونگ کوکه وگرنه از عاشقی کردن هردوشون به خوبی باخبر بود و این نگرانش نمیکرد.
_ خفه کننده!
تنها کلمه ای بود که میتونست در وصف اوضاعشون توی مراسم بگه.
_قابل حدس بود.
نفس عمیقی کشید.
_حس میکنم همه ی اینا خوابه و انگار منتظرم یکی با یه سیلی منو از خواب بیدار کنه و بگه تموم شد! حتی باورم نمیشه اون مرد بالاخره زیر خروارها خاک تنهاست و دیگه قرار نیست زندگی کسی رو تحت شعاع کاراش قرار بده ...
تهیونگ با لحنی که کاملا کینه و درد درونش نهفته بود واضح بیان کرد، یونگی به کانتر تکیه داد و نگاهش رو از روی قهوه ساز گرفت و به تهیونگ داد، صورت پسر مقابلش با به زبون اوردن اون حرف ها کاملا توی هم جمع شده بود و یونگی میتونست حس کنه اینجا یه چیزی درست نیست و یه نفرت عمیقی این بین وجود داره پس به سرعت اما با ملاحظه گفت.
_ من این لحنِ جونگ کوک طورت رو میشناسم!
شاید اگر اونجا به جای تهیونگ جونگ کوک نشسته بود و این حرف رو میزد قابل درک تر بود براش، چون میدونست دلیل تنفر دونسنگش بخاطرِ چیه اما تهیونگ کمی عجیب براش بنظر میرسید.
_قبلا گفته بودی جئون وون رو میشناسی، اما نگفتی چقدر!
سر تهیونگ بخاطر سوالی که مرد بزرگ تر پرسید به آرومی بالا اومد و به سمتش چرخید و کمی خودش رو روی صندلیش جابه‌جا کرد تا بتونه مایل به یونگی قرار بگیره، به خوبی یادش میومد برای یونگی یه چیز هایی از خودش توضیح داده بود و گفته بود که جونگ کوک رو از طریق پدرش میشناسه و مدتی از دور محافظش بوده چیزی که باعث شد یونگی برای راضی کردنه جونگ کوک جلو بره و بگه که بهش فرصت بده تا شاید اولین ماموریتشون به خوبی پیش بره و میتونست اعتراف کنه که اگر اون روز با یونگی راجع به خودش حرف نزده بود هیچوقت اعتمادش رو بدست نمیاورد.
تهیونگ به خوبی میدونست که سرهنگ مقابلش چقدر تیزه و بیشتر از آدم های اطرافش متوجه موقعیت میشه، چون تموم اون سال هایی که توی اداره گذرونده بود ازش یه آدم دقیق و تیز ساخته بود که تهیونگ نمیتونست اون رو دستکم بگیره، به هر حال تجربه اش قطعا ازش بیشتر بود، با این حال دوست نداشت به یونگی دروغ بگه ، جئون وون یه تیکه از گذشته و حالِ تاریکش بود که هیچوقت نمیخواست راجع بهش صحبت کنه ، بخصوص الان که همه ی حواسش پی جونگ کوکی بود که توی اون هوای سرد داخل تراسِ خونه ی یونگی ایستاده بود و میخواست یکم تنها باشه!
_ اون به غیر از مردی که هیچوقت برای جونگ کوک پدری نکرد ، برای من هیچی نیست ...
انگشترش رو سریع تر دور انگشتش چرخوند و ادامه داد.
_معاون آدم خوبی نبود و فقط افراد نزدیک بهش میدونستن چه جونوریه و حتی توام میدونستی هیونگ!
یونگی تکیه‌ش رو از کانتر گرفت و به صورتش کلافه دست کشید، شاید زیادی خسته بود که فکر میکرد دلیل دیگه ای وجود داره؟ تهیونگ به راحتی خیال مرد بزرگ تر رو راحت کرد چون این شاید دقیق ترین جمله ای بود که میشد برای اون مرد بکار برد.
_درست نمیگم؟
یونگی سرش رو به موافقت تکون داد، جئون وون هیچوقت کلمه ای به اسم انسانیت رو لمس یا زندگی نکرده بود.
_اون مرد جونگ کوکُ کشت!
تهیونگ دوباره سرش رو پایین اورد و با حلقه ی داخل انگشت اشاره اش بازی کرد، یونگی نفس عمیقی کشید و ادامه داد.
_آدم کُشتن فقط این نیست که با یه گلوله ، ضربان قلب طرف مقابلت رو متوقف کنی و جسمش رو زمین گیر کنی، گاهی برای کشتن روح آدما فقط به یه سری واژه ها احتیاج داری تا عین طناب دار حلقه بشه دور گردنش و نفسش رو بِبُره و اون مرد خیلی جاها روح جونگ کوک رو ذره به ذره کُشت ...
وقتی صدای آلارم مانندی از دستگاه قهوه ساز شنیده شد ، یونگی حرفش رو نصفه باقی گذاشت و به سمت قهوه ساز چرخید، با آرامش از توی کشوی دوم کابینت های سمت راست ، سه تا ماگ بیرون اورد و دونه دونه روی کانتر چیدشون و شروع کرد به ریختن قهوه داخل اون ها ، این بار شیرقهوه ای در کار نبود چون جونگ کوک فقط درخواست یه قهوه ی تلخ کرد!
_نگرانشم هیونگ!
تهیونگ از روی صندلیش بلند شد و قبل از اینکه سمت یونگی بره ، به طرف درگاه آشپزخونه چرخید تا جونگ کوکی رو که توی تراس ایستاده بود و دودی که دورش رو گرفته بود و نشون میداد داره سیگار هاش رو پشت هم و بدون وقفه دود میکنه نگاه کرد، قلبش مچاله شد حتما توی فکرش افکار زیادی میچرخیدن که انقدر نیاز داشت سیگار بکشه، بعد تمام اون سالها خوب مردش رو میشناخت. نگاهش رو گرفت و توضیح داد.
_وقتی لب ساحل پیداش کردم به خودم قول دادم که دیگه نذارم دردی غرقش کنه توی غم، قول دادم چیزی بهش آسیب نزنه ، اما حالا اینجا ایستادم و فقط دارم از دور به غم هایی که با سیگارش دود میکنه نگاه میکنم!
با لحنِ پر از دردی گفت و اولین ماگ آبی رنگی که یونگی اون رو با قهوه ی تلخش پر کرده رو از روی کانتر برداشت و به بخار هایی که باعث شده بود بدنه ی ماگ عرق بزنه نگاه کرد. قلبش بخاطر خیلی چیزا سنگین بود و تهیونگ نمیدونست تا کِی میتونه زیر این همه تنش و فشار احساساتش دووم بیاره اما الان فقط میخواست کاری کنه که حال مَردش بهتر بشه، فقط نیاز داشت جونگ کوک خوب باشه.
_این بی مصرفی منو میکشه ...
یونگی صورت گرفته ی تهیونگ رو از نظر گذروند و دومین ماگ پر از قهوه رو هم کنار دست پسر کوچیکتر گذاشت، میتونست حس کنه که اون چقدر تحت فشاره ، مشخص بود غمی که توی قلب جونگ کوک وجود داشت مستقیما روی اون هم تاثیر میذاشت و این در عین زیبایی نگران کننده بود، پس توضیح داد تا شاید کمی از تنش درون قلب تهیونگ رو کم کنه .
_در حق خودت بی انصافی نکن! بیشتر از هر کس دیگه ای میدونی که جونگ کوک احتیاج به زمان داره، اون بخاطر مرگِ جئون وون ناراحت نیست ، در حقیقت فکر میکنم جونگ کوک با مرگ پدرش یاد اتفاقات گذشته افتاده ... یاد همون درد هایی که اون مرد باهاش جونگ کوک رو بارها زمین زد و اجازه نداد طولانی مدت بلند شه.
تهیونگ از اون دردها به خوبی با خبر بود، مکثی کرد تا کمی از قهوه ی داخل ماگش مزه کنه، قطعا تلخیش میتونست مزه ی دهنش رو عوض کنه.
_ باید کمکش کنم ، نمیتونم همینطوری یه گوشه پنهان شم و دوباره قلبش با کینه پر بشه، جونگ کوک توی یه زمستون مطلقِ اتفاقاتِ دردناکه دورش گیر کرده هیونگ ، اونم بدون هیچ لباس گرم و سر پناهی برای استراحت!
_ میخوای چیکار کنی براش؟ معجزه؟
یونگی با ملایمت پرسید و نگاه کوتاهی به درگاه انداخت، تهیونگ انگشت هاش رو دور دسته ی ماگی که یونگی برای جونگ کوک آماده کرد پیچید و اون رو هم همراه ماگ خودش از روی کانتر کنار قهوه ساز برداشت و بازدمش رو اه مانند بیرون داد، معجزه؟ نه اون درمونده تر از چیزی بود که بخواد برای مردش معجزه کنه، اگر چه متوجه نبود جونگ کوک اون رو به تنهایی معجزه ی زندگیش میبینه، اینطوری شاید دیدگاهش نسبت به خودش کمی تغییر پیدا میکرد ...
_میخوام بالاخره کاری کنم که زمستونش تموم بشه هیونگ، میخوام برای نفس کشیدن روحش، برای تموم کردنِ دردایی که هیچکس ازش خبر نداره زندگی کنم و یادش بدم چیزی ارزش اخم کردنش ، فاصله گرفتن و ساکت شدنش رو نداره! میخوام برای مَردَم زندگی کنم ...
یونگی میتونست لحن مطمئن تهیونگ رو حس کنه و این عمیقا خیالش رو راحت میکرد چون جونگ کوک توی زندگیش ضربه های زیادی خورده بود ، پدرش ، مادرش و حتی جیمین! و یونگی تک تک اون لحظات رو با چشم های خودش دیده بود ، دیده بود که اون پسر چطوری هر بار زمین خورد و بلند شد و محکم تر از قبل ایستاد اما دقیقا هر بار چیزی از احساس داخل قلبش کم شد و روحش خسته تر شد ...
مثل این که چطور یادش رفت گریه کردن چطوریه و چه حسی داره چون باید برای زندگی و زنده موندن می‌جنگید ، محکم میبود و تنها تکیه گاهِ خودش میشد، اما حالا یکی اینجا بود که میگفت میخواد جونگ کوک رو نجات بده و یونگی فقط امیدوار بود قلب جونگ کوکینبار برای همیشه سالم بمونه، چیزی که قطعا قرار نبود اتفاق بیوفته.
_این اسکلتِ خمیده ای که روی بالکن قوز کرده ، چیزی از گردش فصل ها نمیدونه تهیونگ، بجای فرار کردن از دست زمستون ، بهش یاد بده لذت بودن توی بهار چه شکلی ایه ...
تهیونگ چند لحظه بخاطر جملاتی که یونگی به زبون اورده بود سر جاش ایستاد و غمگین جواب داد.
_یادش میدم ... میخوام اطمینان داشته باشه زندگیشو سیاهی نگرفته، میخوام بفهمه مقصرِ اتفاقات اطرافش نیست!
_اون همین الانم بخاطر تو زندگیش پر از روشناییِ اینو مطمئنم ...
_نیست هیونگ! شاید باید بهش یاد بدم چطوری از لحظاتش لذت ببره، بیشتر تلاش کنم لبخند بزنه ...
نفس عمیقی کشید، و ماگ های قهوه رو برداشت.
_لبخنداشو دیدی؟ غم داره ولی من میمیرم برای انحنای لباش وقتی از دو طرف صورتش به بالا کشیده میشه!
با لحن عاشق اما خسته ای گفت و بعد آروم تکیه‌ش رو از کانتر گرفت، منتظر جواب نموند، بعد از خارج شدن از آشپزخونه به سمت بالکن قدم برداشت اما لحظه ای مکث کرد و با نگاه کردن به پتوی نازک مشکی رنگِِ روی مبل راهش رو به طرفش کج کرد و اون رو برداشت و قدم هاش رو تند تر کرد تا به تراس برسه.
نگاهش به جونگ کوک بود و با دستی که پتوی نازک رو گرفته بود در تراس رو باز کرد و بیرون رفت، باد سرد و زمستونی پوست صورت و گردنش رو نوازش میکرد باعث شد چند لحظه چشم هاش رو نرم ببنده تا مردمک چشم هاش از سوزش سرما در امان بمونه، هنوز مدت زیادی توی سرما قرار نگرفته بود اما لرز کوتاهی توی بدنش نشست، بی توجه بهش به سمت جونگ کوک قدم برداشت و به هیکلش که با خم شدن به سمت نرده ها قوز کرده بود نزدیک شد و دستش رو روی شونش گذاشت ، جونگ کوک اول نیم رخش رو به سمتی چرخوند و بعد از مطمئن شدن از اینکه پسرشِ آروم و کامل به سمتش برگشت و نگاهشون بهم گره خورد و برای بار دوم تهیونگ لرزید ... این بار مقصر سرمای زمستون نبود بلکه چشم های مَردش بود.
اون نگاه سرد، سیاه، تاریک بود و خالی! درست چیزی که ازش فرار میکرد و میتونست کابوس زنده اش باشه!
_فکر کردم بهت توضیح دادم که نیاز دارم تنها باشم!
تهیونگ با استرس پوست خشک شده ی لبش رو داخل دهنش کشید و همینطور که یکی از ماگ های قهوه رو به سمت جونگ کوک میگرفت شروع که به جوئیدنش، پسر بزرگتر به خوبی میتونست لرزش کم انگشت های رنگ پریده ی تهیونگ رو متوجه بشه، دوست نداشت نعناعش رو اینطوری ببینه ، دوست نداشت با سرد بودن کوتاه مدتش به اون آسیب بزنه، برای همین فقط احتیاج داشت تنها باشه و با خودش و افکارش کنار بیاد تا بتونه مثل قبل فقط به خنده های پسرش فکر کنه.
اینطوری تلخ تر نمیشد، سرد نگاه نمیکرد و صداش رو بالا نمیبرد تا محکم تاکید کنه رو کلماتش! اینطوری نعناعش پژمرده نمیشد، قلبش نمیترسید ... ماگ رو از بین انگشتای لرزونش گرفت.
از وقتی اون پسر نعنائی وارد زندگیش شده بود جونگ کوک بیشتر از خودش بودن میترسید، از اینکه آسیب بزنه، خبر داشت چقدر میتونه عوضی باشه و چطوری نقاط ضعف پسرش رو نشونه بگیره ولی نه ... اون میترسید، چون بر خلاف همیشه به جای منطق قلبش این بار دخیل بود و اجازه رشد یه عشق دردناک ولی زیبا رو داخلش داده بود، شاید برای همین ملاحظه گر و کنترل گر از قبل شده بود، اما گاهی نمیتونست درست پیش بره و این مثل حالا اذیتش میکرد.
_م-من ... من-...
_تو چی؟
_من-...
_خب؟
جونگ کوک به سردی پرسید، لحنش دست خودش نبود و از عمد برای آسیب زدن اینکار رو نمیکرد، فقط نمیتونست خودش رو برای بی حس و سرد بودنش کنترل کنه و برای همین بود که نیاز داشت دور بمونه، آروم بشه و درست فکر کنه ...
تهیونگ بعد از جوئیدن پوست مرده ی لبش و به سوزش آوردنش بالاخره لب پایینش رو رها کرد، نباید زیاد نشون میداد نگرانه پس بی صدا دَم کوتاهی گرفت و گفت.
_ف-فقط خواستم بدونی یه گوشه از این قبرستونِ بی‌نهایت دلتنگیم ، یه جسد داره از زیبایی چشم هات حرف میزنه.
جونگ کوک نفس عمیقی کشید و ماگ رو از دست تهیونگ گرفت اما دستش رو ول نکرد ، انگشت های سردش رو بین انگشت های تهیونگ که بخاطر گرفتن ماگ ، داغ شده بود فرو کرد و سرماش تا مغز استخون تهیونگ رو سوزوند، طوری که نگاه نگرانش رو پایین آوردن به دست مردش خیره شد، اما با صدای خشدارش داغِ دلش تازه شد.
_ چشم های من خالی ان، حتی اگه تو نگیش ، خودم میدونم که خالی تر از همیشه ام و انقدر حرف تو گلوم خفه شده که دلم میخواد تا ابد ساکت بمونم ...
لحن جونگ کوک کمی نرم شده بود انگار کلافه بود از نگاه لرزون و ترسیده ی قلب کوچولوش اما تهیونگ به راحتی میتونست غم توی صداش رو حس کنه . این‌بار جنس غمش با زمانی که کنار ساحل بودن فرق داشت ، عمیق نبود اما تهیونگ از هر غمی که میتونست کاری کنه که جونگ کوک ساکت بشه و توی خودش فرو بره متنفر بود. میدونست گذشته چیزیه که هنوزم جونگ کوک رو اذیت میکنه ، دلش میخواست انقدر مَردِ جذاب اما سردش رو توی بغلش نگه داره تا به جز اون به چیزی فکر نکنه ولی این رو هم میدونست که یه سری غم هارو باید از ریشه درست کرد وگرنه رَدش تا همیشه میمونه و جونگ کوک عجیب روحش پر از رَدِ خاطراتش بود.
_توی گلومون عربده بود، ولی صدامونو کم کردیم ... میدونم! تو قلبمون زخم زیاد بود ولی ردشو محو کردیم ... میدونم! همه ی اینارو میدونم عمرِ من ولی میخوام بشنومت ، میخوام صدای خشدار و گرفته اتو که بهم میگی نعناعِ جونگ کوک هیونگی رو بشنوم، پس مثل قبل صداتو ازم نگیر، به حرفای توی ذهنت نگو ساکت باشن، برام حرف بزن لبخندِ من!
جونگ کوک سرش رو از ناراحتی پایین انداخت و تهیونگ بی قرار با کمی مکث لیوان ماگش رو روی نرده های تراس گذاشت و دستش رو با بی میلی از جونگ کوک فاصله داد و پتوی مشکی رنگ رو باز کرد تا اون رو روی شونه ی جونگ کوک بندازه، مَردش از نیم ساعت پیش ، فقط با پیراهن نازک مشکی رنگش توی این هوای سرد ایستاده بود درحالیکه پالتوی بلندش روی نرده آویزون بود و این باعث میشه تهیونگ بخواد با دیدن لب های یخ زدش بغض کنه، چرا هیچوقت مراقب خودش و قلبش نبود؟ اینطوری خیلی بی دفاع بنظر میرسید.
_توی صدای من دنبال چی میگردی؟ اینجا فقط یه بوته ی بی برگ و خشک ایستاده و از دور به بقیه درخت های سرو و سبز نگاه میکنه که چرا ازشون دور مونده؟ بخاطر بی برگ بودنش؟ یا متفاوت بودنش؟
تهیونگ لبخند غمگینی زد و لبه ی پتو رو بیشتر بالا کشید تا زیر گردن مَردش و با دلگرمی توضیح داد.
_شاید به آب و نور احتیاج داره تا دوباره خودش بشه؟ هوم؟ اون بوته نیاز داره این بار برگِ نعناع پرورش بده و اجازه بدهِ پسرش از دور به رنگِ سبز خوش رنگ و رایحه ی خاصش توی بهار ، تابستون ، پاییز و حتی زمستون خیره بشه و ازش نفس بکشه!
_ نه! اون بوته خشکیده، نیاز داره از ریشه کنده بشه ...
حرف جونگ کوک باعث شد دستای تهیونگ روی لبه های پتویی که داشت مدام روی شونه های پهن و محکمش قرار میداد خشک بشه، چقدر سخت بود مقابل جونگ کوک حرف زدن، انگار دوباره گاردِ تنهایی و سر سخت بودنش رو بالا آورده بود ... یعنی دیگه نعناع بودنش تحت تاثیر قرارش نمیداد تا حرفاش رو شیرین بدونه و امیدوار بشه؟
_اینطوری نیست! حق نداری اینطوری راجع بهش حرف بزنی جونگ کوک هیونگی!
تهیونگ لحنش ناراحت و دلگیر بود اما جونگ کوک واکنشی نشون نداد پس لیوان ماگش رو روی لبه ی پهن نرده های تراس، درست کنار ماگ تهیونگ گذاشت و جعبه چرمی سیگارش رو از جیب پالتوش که از روی نرده های مقابلش آویزون کرده بود بیرون کشید و یه رول برگ رو لای لب هاش چفت کرد، نگاهش رو بالا آورد و با گرفتن آتیش زیپوی طلایی رنگش زیر رول به چشم های لرزون پسرش خیره شد، شاید لباش تکون نمیخورد اما توی سرش پر از فریاد بود و به خودش لعنت میفرستاد که واکنشی نشون نمیده و برعکسِ چیزی که باید، از زبونش حرف بیرون میاد!
_‌ با نگفتن من این بوته قراره دوباره زنده بشه؟ نه! پس فقط باید یه جا اون رو از ریشه کند و جاش دوباره یه بوته ی دیگه کاشت!
_اینطوری حرف زدنت راجع به خودت کاری میکنه که حس کنم نفس کشیدن برام هر لحظه سخت تر میشه!
بالاخره لبای تهیونگ از بغضِ توی گلوش لرزید ، جونگ کوک که برای دومین بار در حال پُک زدن به برگش بود به سرعت متوقف کرد، کلافه از خودش به چشم هاش چرخی داد، گند زده بود.
_لعنت به من.
با سیگاری که بین لباش با حرفش بالا و پایین شد عصبی و گناهکار به خودش لعنت فرستاد و دود داخل دهنش رو بی هدف به طرفی فوت کرد، بیشتر از اون چیزی که فکر میکرد با سکوت و حرفاش قلب نعناش رو سنگین کرده بود . به چشم های غمگین تهیونگ نگاه کرد و بیخیالِ کشیدن سیگارش شد، پس بی توجه به قهوه اش که رو به سردی میرفت رول تازه روشن شده اش رو داخل ماگ انداخت، به جاش با دست راستش مچ دست تهیونگ رو چسبید و اون رو جلوی خودش کشید و از پشت به بهش چسبید، همینطور که نوک بینی و لباش رو به موهای بلند و مرتب شده اش میچسبوند لبه های پتو رو از پشت روی هردوشون کشید و خودشون رو داخلش دفن کرد.
_متاسفم قلب!
دَم عمیقی از گردن تهیونگ گرفت.
_هیونگ نمیخواست قلب کوچولوئه نعنائیش دلگیر بشه!
با بلند کردن سرش لباش رو نرم به گوش پسرش چسبوند و صادقانه اما گرفته اعتراف کرد.
_تموم معادله هام رو بهم میزنه صدات وقتی بغض داره و نگاهت با گرفتگی بهم خیره میشه!
شاید جونگ کوک نیاز داشت که از خودش بترسه، وگرنه نتیجه اش میتونست همینقدر واضح مثل یه سیلی توی صورتش زده بشه ...
_متاسفم نمیخواستم قلبم ازم دلگیر باشه، اصلا میدونی؟ من اون روزایی که نعناعِ جونگ کوک هیونگی داخلشون نخندِ رو اصلا جزو زندگیم حساب نمیکنم، پس هر چی گفتمو فراموش کن.
تهیونگ چشماش رو با ناراحتی بست و سرش رو برای بوسه های ریزی که جونگ کوک روی گردن و شونه اش با فاصله دادن یقه ی پیرهنش و باز کردن اولین دکمه اش میذاشت کج کرد، قلبش آروم گرفته بود، واقعا قدرت حرف های جونگ کوک و لمس های گاه و بی‌گاهش اون رو به سرعت تحت تاثیر قرار میداد و توی چنین موقعیت هایی وضعیتش شبیه به این بود که جایی از پیشونیش ضربه بخوره و بخواد با یه کیسه یخ بی حسش کنه و کم کم دردش از بین بره اما به مرور ...
_به هیونگ فرصت بده نعناع ...
زمزمه کرد و با بالا کشیدن بیشتر اون پتوی نازک روی دوش خودشون، سرش رو عقب کشید و تهیونگ فرصت این رو پیدا کرد که از پشت به شونه ی جونگ کوک تکیه داد، چقدر دلتنگش شده بود ... شاید اگر کمی افکارش رو بلند تر میگفت ممکن بود مسخره بنظر برسه اما اون با اینکه جونگ کوک رو کنار خودش داشت همون لحظه باز هم دلتنگش بود، حتی توی مراسم هم حس میکرد که همه ی وجودش ازش طلب میکنه که دوباره آغوش جونگ کوک رو حس کنه اما ممکن نبود.
_درستش میکنم ...
جونگ کوک با لحنی که سعی میکرد گرم باشه بهش اطمینان داد و پسر کوچیکتر یکی از دست هاش رو روی دست های جونگ کوک که روی شکمش حلقه شده بود گذاشت و وقتی چونه ی مردش روی کتفش قرار گرفت ، دست دیگش رو به سمت ماگ قهوه خودش دراز کرد و از روی نرده برش داشت.
_ بهت اعتماد دارم هیونگ، حتی بیشتر از نفس هام توی همین لحظه بهت اعتماد دارم.
جونگ کوک با لبخند محوی که تنها دلیلش پسرش بود آروم کنار گوشش رو بوسید و لب هاش رو همونجا نگه داشت و بازدم داغش رو رها کرد، دوست داشت لباش دوباره پوستِ گرم نعنائی پسرش رو حس کنه و اصلا مهم نبود اگه همین دیشب بوسیده بودتش ، جونگ کوک نمیتونست به خودش دروغ بگه که به این عطر مبتلا نشده، اون عمیقا بهش کِشش داشت و میدونست بدجور دلش رو باخته، طوری که اگر کمی درست تر فکر میکرد زیاد سخت نبود متوجه بشه اگر تهیونگی اونجا اون لحظه وجود نداشت ممکن بود توی سکوت و سرمای قلبش ماه ها زندگی کنه و غرق بشه توی گذشته ی تلخ خودش طوری که از دست هیچکس هیچ کاری براش بر نیاد.
_ پس بدون درست میشه ، زمان میبره اما درست میشه قلب!
تهیونگ با حس لبای خیس جونگ کوک روی پوست گردنش ، لب پایینش رو نرم توی دهن کشید و لحظه ای با آرامش چشم هاش رو بست و بعد از مکیدن لب خودش آروم اون رو از بین دندوناش رها کرد، انگشت های دست راستش رو بالا برد و با فرو کردن سر پنجه هاش داخل موهای باز و پریشون جونگ کوک سرش رو از توی گردن خودش فاصله داد و یکم به سمتش متمایل شد و چند لحظه توی چشم های خمار و سرخ شده ی مردش که تیره تر از همیشه بودن خیره شد ، بعد آروم سرش رو جلو برد و لباش رو روی لبای پسر بزرگ تر گذاشت.
هیچ حرکتی به لب هاش نداد ، فقط میخواست لب های سرد جونگ کوک رو با لب هاش خیس و تبدارِ خودش گرم کنه، میخواست همه ی حسش رو با این لمس کوتاه بهش انتقال بده و جونگ کوک واقعا حسش کرد و علاقه ی قوی و محکمی که توی قلبشون بود کمک بزرگی به این حس میکرد، شاید میشد گفت اون دو نفر برای احساساتِ ذوب کننده ی قلباشون بیشتر دیوونگی میکنن تا زندگی ‌...
نگاه خمار جونگ کوک تماما قفلِ چشم های زیبای پسرش بود اما با دیدن چیزی یکی از دست هاش رو از روی شکم تهیونگ جدا کرد و اون رو به صورتش رسوند ، با انگشت اشارش قطره اشک کوچیکی رو که به نرمی از چشم تهیونگ چکید رو پاک کرد و آروم سرش رو عقب کشید، اخم ظریفی بین ابروهاش نشست، چرا پسرش ناراحت بود؟ یعنی انقدر دلگیرش کرده بود با سرد حرف زدن؟
_نعناع؟
_چیزی نیست!
تهیونگ به جونگ کوک فرصت سوال پرسیدنه دوباره رو نداد چون بلافاصله ماگ قهوه رو بالا برد و به لب های جونگ کوک نزدیک کرد، باید زودتر گرم میشد بدنش.
_درسته واسه معده ات خوب نیست اما از صبح تا حالا هیچی نخوردی، کافئین میتونه یکم بهت انرژی بده.
جونگ کوک حس میکرد تهیونگ دوست نداره که درباره ی اون لحظه حرف بزنه ، خودش هم حال خوبی نداشت و فعلا فقط دوست داشت چشم هاش رو ببنده و از حضور تهیونگ و قهوه ای که پسرش براش اورده بود لذت ببره حالا که میخواست بخاطر اون همه چیز رو درست کنه پس با تهیونگ مخالفتی نکرد و گذاشت گرمای قهوه ی تلخ ذره ذره از گلوش پایین بره و اندام های داخلی یخ زدش رو گرم کنه.
_عجیبه ...
_چی؟
تلخی قهوه ی روی زبونش رو قورت داد و گرم ادامه داد.
_من اشتباه حس میکنم یا عطر تو قوی تر شده؟ انگار دیگه دائمی شده عطرت برام، انگار نیاز نیست فقط تو باشی تا سرمو تو گردنت دفن کنم و ازت نفس بکشم، انگار رایحه ات توی ذهنم نشسته و همه جا حسش میکنم!
تهیونگ با لبخند مهربونی به نیم رخ جذاب مردش وقتی ازش تعریف میکرد نگاه کرد، اون مثل همیشه بوی نعناع میداد اما جونگ کوک بخاطر اینکه اون عطر رو عمیقا همیشه حس میکرد دیگه بهش عادت کرده بود و سعی داشت حس و حالشون رو عوض کنه ولی خستگی و غم دوتا عنصری بودن که به راحتی درونِ چهره ی استخونی و مردونه اش دیده می‌شد ، درسته که از مرگ جئون وون خوشحال بود جوری که احساس میکرد یه سنگینی بزرگی از روی قلبش برداشته شده اما اینکه اون مرد حتی با مرگش هم روی زندگی اونها تاثیر میداشت باعث میشد کمی عصبی بشه.
_ هیونگ امروز توی مراسم-...
_ راجع بهش حرف نزنیم! هوم بیب؟
لحن جدی جونگ کوک که به سرعت جواب داد باعث شد جمله اش رو نصفه رها کنه چون به تهیونگ فهموند که الان واقعا وقت حرف زدن نیست و علاقه نداره راجع بهش چیزی بشنوه،البته تهیونگ هم تمایل زیادی به حرف زدن در مورد مراسم رو نداشت ، فقط فکر کرد که شاید حرف زدن راجع بهش بتونه جونگ کوک رو کمی سبک تر بکنه وقتی از گذشته اش حرف میزنه ... چون جونگ کوک وانمود میکرد میتونه فراموشش کنه اما اینطور نبود.
وقتی قهوه تقریبا به آخراش رسید ، جونگ کوک دستش رو روی انگشت های دست تهیونگ که ماگ رو جلوی لب هاش گرفته بود گذاشت و از لب هاش دور کرد و به آرومی اون رو روی نرده گذاشت، دیگه میل به قهوه نداشت.
_زیاد بیرون موندی، سردت نیست؟
با سوال پرسیدنش از تهیونگ فاصله گرفت و با قفل کردن انگشتاش دور مچ دست راستش ، اون رو به طرف خودش کاملا برگردوند که باعث شد پتو از روی شونه هاش کمی کنار بره،نگاهش رو به لبه ی پتو داد و خواست درستش کنه که صدای ضعیف پسرش رو شنید.
_ بالاخره خستت میکنه!
تهیونگ به محض اینکه به سمت جونگ کوک برگشت زمزمه کرد و این‌بار از پشت به نرده ها تکیه داد و با گرفتن لبه ی پیراهن مشکیِ جونگ کوک ، اون رو به سمت خودش کشید و به خودش چسبوند، جوابش رو چیز دیگه ای داد اما سردش بود و نیاز داشت خودشو بهش نزدیک نگهداره.
_چی بیب؟!
جونگ کوک با ملایمت پرسید و یکی از دست هاش رو روی پهلوی تهیونگ گذاشت و با دست دیگش دوباره لبه های پتو رو تا روی شونه های نعناش کشید ، تنها چیزی که الان دلش نمیخواست اتفاق بیفته این بود که تهیونگ سرما بخوره و این نگرانی توی ذهن هردوی اون ها لابه‌لای بقیه افکارشون میچرخید.
_این وانمود کردنا ... شبیه یه سم میمونه، از اونا که بهت یه مرگ تدریجی میده ولی با دردِ عمیق، دردی که ثانیه به ثانیه ، ذره به ذره سلولای بدنت حسش میکنه تا وقتی که به قلبت میرسه و بعد از مدتی قلبت مجبوره تسلیمش بشه ...
با غم عجیبی توضیح داد و با انگشت اشاره اش آروم از روی پیرهن جونگ کوک خط های نامفهموم میکشید، انگار داشت چیزی که خودش تجربه کرده بود توی ذهنش تصور میکرد تا جمله هایی که نیاز داره رو درست بیان کنه و کمی تاثیر بذاره، دم عمیقی گرفت و سرش رو بلند کرد و توی چشم های نیمه خمارِ جونگ کوک که هنوزم میشد سایه های تاریک غم و سردی داخلش رو به خوبی تشخیص داد.
_ و تو توش خوبی، اما برعکس ظاهر ساکتت، قلبت حتی چشمات میخوان فریاد بزنن این اسارته وانمود کردناشون رو.
جونگ کوک خسته بود از این نوع حرف هایی که واقعیت داشت، شاید برای لحظه ای آرزو کرد کاش میتونست مدت طولانی بخوابه و وقتی بلند میشه تمام این ها گذشته باشه ولی ممکن نبود و همین باعث میشد نفسش رو آه مانند بیرون بده، زندگی این روزا خسته کننده بنظر میرسید وقتی نمیتونست آرامش رو برای خودشون حفظ کنه.
_این روزا حتی وانمود کردن به نفس کشیدن هم برات عادی میشه، مرگ تدریجی که در مقابلش شیرین تره ...
گفت و پتو رو از روی دوش هردوشون کنار زد و حتی براش مهم نبود که اون رو روی از روی زمین برداره و روی نرده ها بذاره، فقط انجامش داد تا بی مزاحم به تهیونگ بچسبه و اون رو محکم بغل کنه، جونگ کوک میخواست خودش پسرش رو گرم کنه.
_ یعنی ما مُردیم؟!
تهیونگ نرم پرسید و دست دیگش رو هم از نرده های پشتش جدا کرد و به سینه ی جونگ کوک رسوند و بعد دست هاش رو آروم بالا برد و اونا رو دور گردنش حلقه کرد.
_یه جورایی!
جونگ کوک بی هدف زمزمه کرد و تهیونگ نگاه مستقیمش روی صورت مردش چرخوند، میدونست توی ذهن جونگ کوک مرگ فقط به یه مرگ جسمی ختم نمیشه، قطعا اون راجع به چیز دیگه ای فکر میکرد که این جواب رو به زبون آورد.
_یعنی میگی این گرمایی که وقتی بغلت میکنم حسش میکنی هم وانمود کردنه؟
جونگ کوکیکی از دست هاش رو دور کمر تهیونگ حلقه کرد ، دست دیگش رو زیر رون های پُرش برد و با هُل دادنش به عقب کمکش کرد که لبه ی نرده های پهن تراس بشینه. از ترس نعناع خودش خبر داشت اما بهش اطمینان داده بود که مراقبشه پس جای نگرانی وجود نداشت و حالا همون اختلاف قدی چند سانتیشون هم از بین رفته بود و تهیونگ میتونست مستقیم و از نزدیک توی چشم های جونگ کوک نگاه کنه.
_این گرما واقعی ترین چیزیه که بین این همه دروغ میتونم حسش کنم، اونم فقط بخاطر اینکه قلبِ من هیچوقت به چیزی وانمود نمیکنه ...
دَم عمیقی گرفت، مثل همیشه حرفش دو پهلو بود، سرش رو کمی کج کرد و بوسه ی کوتاهی به خالِ روی گردن پسرش و بعد به زیر چونه اش زد و ادامه داد.
_من فقط خسته ام، شاید برای همینه اینطوری حرف میزنم!
تهیونگ با گرفتن یقه ی جونگ کوک اون رو کاملا جلو کشید و به خودش چسبوند، میخواست حالا که پتویی وجود نداره ، بتونه جونگ کوک رو با نزدیک نگه داشتن گرم کنه و سعی داشت حواسش رو از اون ارتفاع که پشتش رو میتونست بلرزونه پرت کنه، چون تنها چیزی که بهش آرامش خاطر میداد دست های قوی و مردونه ی فرمانده اش بود که اون رو محکم نگهداشته بود.
_ تو چی؟ توام خسته ای؟
_ اندازه ی تموم وانمود کردنام!
تهیونگ به آرومی جواب داد و نفس عمیقی کشید، برعکس جمله ی دوپهلوی جونگ کوکین خودش بود که صادقانه اعتراف کرد، دلش میخواست از جونگ کوک بپرسه هنوزم دلگیره از اتفاقات زندگیش؟ یا اینکه بدونه هنوزم مردش نمیتونه کسی رو تکیه گاهش ببینه؟ انگار این روزا جونگ کوک ملاحظه گرترین آدم بود، حتی مراقب بود خود واقعیش به تهیونگ آسیبی وارد نکنه، شاید برای همین مدام چکش میکرد، ازش میپرسید حالش چطوره یا اهمیت میداد به غذا خوردنش، اون حتی مراقب رفتار و حرف هایی که میزد به خوبی بود اما تهیونگ میدونست بالاخره مردش از این همه رعایت کردن خسته میشه! از تحمل چیزهایی که هر روز براشون مثل یه فیلم تا به پایان رسیدن شبشون اتفاق میوفته خسته میشه، شاید اون روزی که از حدش خارج میشه دیگه هیچ رعایتی وجود نداشته باشه؟ این نوع از سوالات ذهنش رو خسته میکرد.
_بالاخره تموم میشه یه روز!
بخاطر لحن غمگین اما دلنشین مردش آه کوتاهی کشید و کمی به سمت چپ متمایل شد و با دست کردن داخل جیب پالتوی جونگ کوک که از روی نرده آویزون بود جعبه ی چرمی سیگارش رو برداشت و با باز کردنش یدونه از رول های پیچیده شده رو قاپید، با لبخند ریزی به چشمای خیره ی جونگ کوک نگاه کرد و با دادن جعبه ی سیگارش بهش فهموند اون رو داخل پالتوش بذاره و جونگ کوک با لبخند کمرنگی انجامش داد.
تهیونگ سعی میکرد به پایین و ارتفاعی که داخلش روی اون نرده های نسبتا پهن نشسته نگاه نکنه، شاید اعتراف کردنش عجیب بود اما حس میکرد اون لحظه دیگه نمیترسه نه وقتی جونگ کوک پیشش بود و نگهش داشته بود حتی از مرگم نمیترسید، پس با لبخند محوی دست راستش رو توی موهای پرپشت مردش فرو کرد و اونارو به عقب هدایت کرد و باعث شد تتوی بالای ابروی شکسته و خط دارِ جونگ کوک به خوبی مشخص بشه، بهش قبلا اعتراف کرده بود که نقص های صورت و بدنش رو عمیقا دوست داره؟ احتمالا آره ... اون همیشه از جونگ کوک تعریف میکرد.
لبای خودش رو با زبون خیس کرد و قبل از اینکه رول پیچیده شده ی برگ جونگ کوک رو بین لب های مردش قرار داد بده، سرش رو خم کرد بوسه ی طولانی و نرمی روی شکستی ابروش گذاشت که فقط به مردش آرامش تزریق کرد، بعد سرش رو عقب کشید و همونطور که توی چشم های نیمه خمار و جدی جونگ کوک خیره بود ، سیگار رو لای لباش جا داد و کمی به جلو و سمت جیب چپ شلوار جونگ کوک که دیده بود زیپوش رو اونجا گذاشته خم شد.
_جونگ کوک هیونگی؟
با لحن بانمکی جونگ کوک رو صدا زد و سریع دستش رو توی جیب شلوارش فرو کرد و زیپوی طلایی رنگش رو برداشت اما حس کرد که با خم شدنش دست های قوی مردش که انگار منتظر چنین چیزی بود دور کمرش محکم تر شد تا از افتادن احتمالیش جلوگیری کنه، پس قبل از اینکه کمرش رو صاف کنه آروم زیر گلوی جونگ کوک رو بوسید و سر جاش برگشت، شاید تهیونگ خیلی درگیر مکالمه اش با پسر بزرگ تر شده بود اما حواسش بود که جونگ کوک بخاطر اون سیگارش رو خاموش کرد تا توجهش رو بهش بده.
_فکر میکنی اگه از این بالا دستامونو باز کنیم و چشم بسته پرواز کنیم چند ثانیه طول میکشه تا سقوط کنیم؟
آتیش زیپو رو روشن کرد و زیر فیلتر رول دست‌ساز پسر بزرگ تر گرفت و جونگ کوک با آزاد کردن یکی از دستاش سیگارش رو با دو انگشت اشارش و وسطش بین لباش کیپ کرد و وقتی فیلتر برگش رو به قرمزی رفت ، پُک محکمی بهش زد تا روشن نگهش داره و همینطور که مستقیم به لبای اناری رنگ پسرش نگاه میکرد جواب داد.
_مهمه بفهمیم چند ثانیه ست؟
_نه واقعا!
تهیونگ صادقانه جواب داد و وقتی از روشن شدن سیگار برگ جونگ کوک مطمئن شد ، سرش رو به عقب برگردوند و به ارتفاعی که تراس خونه یونگی داشت نگاه کرد و بخاطر باد سردی که مدام گونه هاش رو بیشتر تحت فشار سرما میذاشت صورتش رو توی هم جمع کرد و بینیش رو بالا کشید، بدون نگاه کردن به آینه هم میتونست خودش رو تصور کنه که بخاطر پوست حساس و بی رنگش گوش، نوک بینی و حتی گونه هاش کمی سرخ شده و جونگ کوک اون کسی بود که توی دلش برای این حالت چهره ی پسرش ضعف میرفت اما به روی خودش نمیاورد.
_من به هیچی فکر نمیکنم جز اینکه بخوام تموم شه.
جونگ کوک به آرومی گفت و به آسمون گرفته ی بالای سرشون خیره شد و پُک عمیقی به برگش زد، دلش نمیخواست هیچوقت راجع به جوری که میخواد بمیره با پسرش حرف بزنه ولی وقتی ازش سوال میپرسید مجبور بود یا صادقانه جواب بده و یا جوری جواب بده که کمتر توضیح داده باشه، دست آزادش رو که داخلش سیگار نبود از روی کمر تهیونگ به روی رون هاش انتقال داد و باعث شد تهیونگ به طور خودکار یکی از دست هاش رو دور گردن جونگ کوک حلقه کنه، چون حس خالی بودن دستای جونگ کوک دور کمرش به بدنش فهموند نیاز داره که خودش نزدیک بشه و تمام این ها براشون یه واکنش عادی و سریع بود ...
_ چی تموم بشه؟
_ همه چیز ..‌. میخوام وقتی از این بالا سقوط میکنم چشمامو ببندم تا وقتی که با شدت روی زمین کوبیده میشم درد بپیچه تو تنمو و برای چند لحظه بفهمم که تمام این سال ها داشتم زندگی میکردم و یه آدم مرده نبودم و حالا دردی که حس میکنم مرگ واقعیه که دیگه راه برگشت نداره ...
جونگ کوک کاملا متوجه سکوت سنگین تهیونگ بعد از تموم شدن حرفش شد، شاید بهتر بود این بار جواب نمیداد؟
ولی دیگه از خود‌ دار بودن هم خسته شده بود، میدونست وقتی تهیونگ داره عمیقا به چیزی فکر میکنه و ذهنش در لحظه بهم ریخته میشه نگاهش رو از چشماش میگیره و سکوت میکنه پس، پُک دیگه ای به برگش زد و دست آزادش رو آروم روی رون های تهیونگ حرکت داد و نوازشش کرد، درست مثل همیشه کمی بهشون فشار وارد کرد.
_ برام حرف بزن قلبِ من... وقتی تو ساکت میشی ، اوضاع عجیب تر از وقتی میشه که من سکوت میکنم.
_ داشتم به حرفات فکر میکردم.
_ بهشون فکر نکن!
تهیونگ هومی گفت و دستش رو به سمت انگشت های جونگ کوک که داخلش سیگار قرار داشت دراز کرد و خواست اون رو به سمت خودش بکشه اما جونگ کوک مچ دستش رو گرفت و خیلی آروم اون رو از دستش دور کرد.
_این یکی توتونش خیلی قویه ، باعث میشه ضعف کنی.
پشت دست تهیونگ رو نرم و طولانی بوسید و تاکید کرد.
_نمیخوام وقتی توی ارتفاع نشستی سرت گیج بره بیب! هوم؟
تهیونگ آهی کشید و دستش رو دوباره روی شونه ی جونگ کوک گذاشت، سیگار براش یه تفریح بود اما بخاطر تاثیر جونگ کوک و طعم دهنش مدام دلش میخواست اون تلخی رو مستقیم و غیر مستقیم مزه کنه، ولی انگار این بار نمیشد، با وزیدن باد سردی روی کمرش لرزی نشست، هوا واقعا سرد بود.
جونگ کوک به سرعت متوجه شد و نرم گفت.
_بیا پایین عزیزم بهتره بریم داخل!
_اول سیگارتو تموم کن!
تهیونگ دستاشو دور گردن جونگ کوک محکم تر حلقه کرد و همینطور که سرش رو داخل گردنش فرو میبرد یهویی گفت.
_ میدونی هیونگ ، اگه تو یه کوه از سیاهی ام باشی من مشکلی ندارم، چون توی ذهن من سیاهی خیلی قشنگتر از نورِ کمرنگیه که بهت امید میده اما یه جا بالاخره محو میشه و دوباره فقط تاریکی برات باقی میمونه، پس خودت باش ، حتی وقتی غمگینی ... دست از وانمود کردن بردار! من مراقبتم!
جونگ کوک لبخند آرومی زد و با دست آزادش کمر پسرش رو بغل کرد، شاید باید کمتر به خودش سخت میگرفت؟ شاید بهتر بود یه بار هم که شده به کسی تکیه کنه ...
_میدونم نعناع ...
تهیونگ خطِ فکِ جونگ کوک رو بوسید و از دودی که از بین لباش بیرون اومد نفس عمیقی کشید، باید چیزی که توی فکرش مدام پر رنگ میشد رو الان به زبون میاورد؟ "آره" این جواب محکمی بود که قلبش بهش داد، پس به زبون آورد.
_من اگر هیونگی رو ببرم پناهگاهِ امن خودم همراهم میاد؟
جونگ کوک با چشم های خمارش کمی گنگ به چشمای شفاف و ستاره ای پسرش که با فاصله ی کمی ازش قرار داشت خیره شد، باید جوابش رو میداد اما دلش میخواست اون نگاه رو ببوسه، پس سیگار رو از بین لباش بیرون کشید و به خم شدن توی صورت تهیونگ واکنش سریعش رو دریافت کرد چون پسر کوچیکتر چشماش رو بست و جونگ کوک با لبخند محوی به نرمی و با محبت پشت هردوتا پلکِ پسرش رو بوسید.
_میخوای منو ببری پناهگاهِ امنِ خودت؟
_هوم.
_دوره؟
_نه زیاد! فقط چند ساعت تا سئول فاصله داره!
_توی این اوضاع؟
_توی این اوضاع!
جونگ کوک کمی فکر کرد و بوسه ی کوتاهی روی لب های تهیونگ گذاشت و بیخیال جواب داد.
_خیلِ خُب، اگر میخوای اونجا رو ببینم بهتره چیز خوبی باشه وگرنه قول نمیدم تا برگشتنه دوباره به خونه مدام تنبیهت نکنم!
تهیونگ آروم خندید، سرش رو به معنی فهمیدن تکون داد، باید زودتر جونگ کوک رو به اون پناهگاه امن خودش میبرد ، شاید حال هردوشون اونجا بهتر میشد ...

𝑻𝒉𝒆 𝑾𝒆𝒂𝒑𝒐𝒏(𝑲𝒐𝒐𝒌𝑽)Where stories live. Discover now