Chapter 38 - 39

2.3K 99 2
                                    

"نعناع"

درحالیکه بافت تیره رنگش رو می¬پوشید حوله ی روی موهاش رو دور گردنش گذاشت و بعد از چک کردن اطراف سالن چوبی داخل کلبه، به سمت اتاقی که پسر بزرگ تر احتمالاً هنوز هم توی اون خوابیده بود قدم برداشت.
شاید عجیب بود دووم آوردن جان مقابل بی¬خوابی شدیدی که داشت اما فکر میکرد همین که تونسته دوش بگیره و بوی خون رو از روی تنش پاک کنه بهترین حالت ممکنه، چون از وقتی که رسیده بودن فکر نمیکرد یهو همه چیز بهم بریزه.
به خاطر اینکه جیمین با ترس توی بغلش وقتی از پله های کلبه در حال بالا اومدن بودن از خواب پرید و شروع کرد به فریاد زدن و فحش دادن طوری که انگار فکر میکرد توسط افراد هوسوک در حال دوباره دزدیده شدنه چون جان پایین پلیورش رو روی سر جیمین کشیده بود تا بارونی که کم کم شدت گرفته بود، موقع پیاده شدن از ماشین به صورت و سرش برخورد نکنه ولی انگار اون موقعیتش رو اشتباه گرفته بود و فکر میکرد حالا که بدنش قفل شده کسی میخواد بهش آسیب بزنه، پس شروع کرد به فریاد زدن های بلند و برای اولین بار درحالیکه جان بهت زده شده بود سریع تر اون رو به داخل سالن کلبه بُرد و به پیرمردی که همراهش بود گفت داروهایی رو تهیه کنه که احتمالاً قرار نبود به راحتی گیرش بیاد، ولی ازش درخواست کرد و با دادن کارت اعتباریش حتی لیست داروهایی که نیاز داشت رو نوشت که برای تهیونگ هم کمی آرام‌بخش خریداری بشه و زود به ویلا برده بشه، چون مطمئن بود اون هم تنش های زیادی تحمل کرده و ممکنه موقعی که با جونگ کوک حرف میزنه بهش حمله دست بده.
شاید جان زیاد از حد برای هر سه نفرشون حتی خودش هم نگران بود اما میدونست هر چهار نفر اون ها فشارهای زیادی تحمل کردن و حتی اگر کسی از بینشون مغزش رو از دست بده طبیعی ترین حالت ممکنه چون با وجود اینکه حالا غروب بود و جیمین بعد از تزریق آرام‌بخش خوابیده بود، از تهیونگ بی‌خبر بود و نمیدونست چه اتفاقی براش افتاده.
حتی نمیدونست میتونه به جونگ کوک زنگ بزنه یا نه پس فقط سعی کرد صبور باشه، چیزی که این روزها داشت بیشتر از جونگ کوک ازش یاد میگرفت و سعی میکرد متوجه باشه که خودخواهانه به همه چیز نگاه نکنه.

نفس عمیقی کشید و با باز کردن در به آرومی واردش شد و به جیمینی که هنوز برهنه روی تخت خوابیده بود خیره شد. اون چند ساعتی که لرزش بدنش متوفق نشده بود جان به این باور رسید که جیمین از قبل هم بیشتر آسیب دیده چون اولین بار بود که بعد از ترسیدن و پریدن از کابوس اون هم درحالیکه توی بغلش بود انقدر طول کشید تا لرزش بدنش متوقف شه و حتی وقتی که حمله اش تموم شد هیچی یادش نمیومد ...
انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود، شبیه یه فراموشی موقت انگار فراموش کرده بود که چقدر تنش تحمل کرده و درست وقتی که اون پیرمرد تونسته بود داروهایی که جان نیاز داره رو براش فراهم کنه پسر کوچیکتر یه نفس آسوده کشید.
به لطف همون داروها جیمین از پنج ساعت پیش خوابیده بود تا همون لحظه درحالیکه جان حتی جرأت نکرده بود لحظه ای چشم روی هم بذاره یا حتی به بدن جیمین دست بزنه برای تمیز کردنش، فقط باز هم تصمیم گرفت کاری نکنه تا جیمین بیدار شه.
اما حالا فکر میکرد که بهتره خودش کم کم بدن اون رو تمیز کنه و حتی اگر ترسید و از خواب پرید باز هم آرومش کنه تا ترس رو از قلبش بگیره، پس از اتاق خارج شد و وقتی دوباره برگشت که ظرف آب نیمه گرم و پارچه‌ی تمیز و نرمی دستش بود و به طرف تخت قدم برداشت.
نگاهی به اطراف اتاق انداخت و از اون پنجره ی قدی تمام شیشه ای به خورشیدی که درحال کامل ناپدید شدن بود از پشت اون درخت های سر به فلک کشیده خیره شد، رگه هایی از نورهای طلایی رنگ گرمش رو روی پوست بی رنگ شکم و رون های جیمین انداخته بود و باعث میشد جانی که مقابل تخت ایستاده به آرومی بشینه و بخواد پتوی‌پنبه ای بزرگ و نرم تیره رنگی که احتمالاً باز هم به سلیقه ی تهیونگ برای جونگ کوک چیده شده بود رو روی شکم جیمین بندازه اما قرار بود بدن اون پسر رو تمیز کنه پس وقتی خواست لبه ی تخت بشینه جیمین به آرومی تکون خورد و به پشت چرخید با ناله ی آرومی روی شکمش خوابید درحالیکه یه دستش زیر شکمش قرار گرفته بود.
- این اصلا آسون نیست ...
جان که بزاق دهنش رو به آرومی قورت میداد سعی کرد دستش که توی هوا خشک شده بود رو پایین بیاره چون محض رضای خدا دیگه نمیتونست به خاطر اینکه احساساتش رو به جونگ کوک توضیح داده به چیزهایی که نیاز داشت فکر نکنه، اون لحظه حتی متوجه نمیشد که جیمین براش جذاب¬تر دیده میشه یا قبلا هم همینطوری بوده چون فکر اینکه بخواد شروع کنه به بوسیدن کمر، باسن و رون هاش از پشت بدنش، از سرش بیرون نمیرفت.
لب هاش رو خیس کرد و با کشیدن نفس عمیقی خودش رو از روی تخت بالا کشید و نزدیک به کمر جیمین روی زانوهاش نشست و ظرف آب رو روی بالشت سمت خودش گذاشت و پارچه ی تمیزی که روی تخت گذاشته بود رو برداشت و با فرو کردنش توی آب اجازه داد کاملا خیس بشه.
جیمین کمی تکون خورد و به آرومی لرزید وقتی انگشت های دست چپ جان به آرومی روی کمرش نشستن اما بیدار نشد، پس پسر کوچیکتر با گرفتن آب داخل اون پارچه ی نرم، اون رو به آرومی از پشت گردن جیمین به پایین کشید تا جایی که کم کم کمرش رو پاک میکرد.
- صدای نفس هات هنوز خشداره پونیو، خیلی بهت سخت گرفته شد؟
جان به آرومی ناراحتیش رو به زبون آورد، برعکس بقیه‌ی اون ها جان کسی بود که راحت جمله هاش رو بیان میکرد و جلوی خودش رو نمیگرفت برای حرف زدن، اما انگار هر بار که به جیمین میرسید اخیرا مراقب بود از چه جمله هایی استفاده میکنه و حالا اینطوری آروم حرف زدنش باعث میشد حس کنه بی لیاقت ترین آدم توی دنیاست وقتی نتونسته ازش محافظت کنه تا گروگان گرفته نشه.
- پهلوت کبود شده ... درد میکنه؟
جان جوابی نگرفت چون جیمین خوابیده بود، فقط اخمی از روی درد روی قلبش بین ابروهای خوش حالتش نشست و باعث شد وقتی دوباره پارچه‌اش رو نمدار میکنه کمی پایین تر بره و بین پاهای جیمین قرار بگیره، اما اون پوزیشن باعث میشد به چیز خوبی فکر نکنه.
- مسیح!
جان زیر لب عصبی زمزمه کرد و به آرومی سعی کرد جیمین رو به طرف بالا بچرخونه و وقتی موفق شد نفسش رو بیرون فرستاد، اما هنوز بین پاهای پسر بزرگ تر بود و باسن جیمین نزدیک عضو خودش بود؛ نمیدونست درآوردن باکسر جیمین حرکت درستیه یا نه پس فقط حواس خودش رو به تمیز کردن رون و زانوهای پسر بزرگ تر پرت کرد و وقتی کارش تموم شد از بین پاهای جیمین خودش رو عقب کشید و به این فکر کرد که واقعاً قرار گرفتن توی اون پوزیشن لعنتی نیاز بود؟
- البته که نه عوضی!
درحالیکه لب هاش رو جمع کرده بود و زیر لب به خودش ناسزا میگفت جواب سوال های ذهنش رو داد و با پایین رفتن از تخت سعی کرد نفس عمیقی بکشه.
توی عمرش از کسی مراقبت نکرده بود جز مادربزرگ و پدربزرگش که گاهی بهشون سر میزد وگرنه تو هیچوقت توی رابطه های متنوعش جز سکس و خوش‌گذروندن هیچ مراقبتی به این صورت انجام نداده بود و حالا حس عجیبی داشت.
خودش رو جمع و جور کرد و با دوباره نشستن لبه ی تخت به قفسه ی سینه و شکم جیمین خیره شد و اون ترقوه های برجسته و کشنده که انگار جان رو دعوت میکردن برای بوسیده شدن و ستایش شدن، اما پسر کوچیکتر فقط دوباره پارچه اش رو نم دار کرد و با تمیز کردن شکم و قفسه‌ی سینه‌ی جیمین سعی کرد زودتر کارش رو تموم کنه تا یه نفس راحت بکشه، چون حس میکرد احتمالاً اگر یکم دیگه ادامه بده ممکنه به خاطر بالا رفتن دمای بدن خودش تمام لباس هاش رو دربیاره؛ کاری که همیشه موقع خوابیدن انجام میداد.
- اوه پسر، این خیلی برای قلب من خطرناکه، شاید بهتر باشه برم دکتر؟
با نگرانی از شدت گرفتن تپش قلبش وقتی جیمین بعد از تمیز شدن بازوهاش و گردنش دوباره پشت به جان چرخید و قوسی به کمرش داد، گفت.
جان کاملا بیخیال شده بود و میخواست همونجا پاک کردن صورت جیمین رو به بعدا موکول کنه اما دم عمیقی گرفت و دوباره جیمین رو به نرمی به طرف خودش چرخوند و درحالیکه اون پارچه رو کم کم همه جای صورتش میکشید تا کاملا تمیزش کنه زمزمه کرد:
- به نفعته برام جبران کنی این عذاب بهشتی رو وگرنه خودم باهات برای خودم جبرانش میکنم! شنیدی پونیو؟
- مممم ...
با صدایی که جیمین از ته گلوش درآورد جان لحظه ای فکر کرد که اون بیداره اما بعدش هیچ حرکتی نکرد، یعنی واقعاً خواب بود؟ دم عمیقی گرفت و شونه ای بالا انداخت. کارش تموم شده بود پس به سرعت ظرف آب و دستمال رو روی میز کنار تخت گذاشت و با شیطنت بدن جیمین رو به پشت چرخوند و وقتی خودش پشتش دراز کشید، نیشخند پررنگی زد و با علاقه یه بازوش رو از زیر گردن جیمین رد کرد و درحالیکه انگشت های دست دیگه اش رو بدون هیچ عجله ای به پوست پهلو و شکم پسر بزرگ تر میکشید اون رو عقب تر کشید.
حالا باسن جیمین بالاتر از زیر شکم و عضو داخل شلوار جان قرار گرفته بود و پسر کوچیکتر سعی میکرد لبخندش رو از خودش هم پنهان کنه، چون نیاز داشت حتی به چیزی فکر نکنه، اون فقط آرامش میخواست و همین کافی بود.
- امیدوارم خواب منو ببینی پونیو ...
جان درحالیکه خالِ پشت گردن جیمین رو نرم و طولانی میبوسید زمزمه کرد و پتو رو روی خودشون بالا کشید و همونطور که با انگشت های دست آزادش لبه‌ی لگن و رونش رو نوازش میکرد سعی کرد خودش هم بخوابه‌.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

𝑻𝒉𝒆 𝑾𝒆𝒂𝒑𝒐𝒏(𝑲𝒐𝒐𝒌𝑽)Where stories live. Discover now