Chapter 9 & 10

4.1K 195 21
                                    


_محض رضای خدا!
جونگ کوک زیر لب زمزمه کرد و برای بار سوم زنگ در خونه ی نامجون رو زد، از اینکه اون امروز به اداره نرفته مطمئن بود چون وقتی با یونگی حرف میزد ازش پرسید و اون با این جواب که مدت زیادیه نامجون کمتر به اداره میاد اشاره کرد، پس قطعا نامجون باید خونه میبود.
نگاهی به اطراف انداخت، انگار انتظار فایده ای نداشت، گوشیش رو از جیبش بیرون اورد و با گرفتن شماره ی نامجون بهش زنگ زد ولی گوشی خاموش بود و این جونگ کوک رو عصبی میکرد، داشت دوباره به سمت در خونه میرفت که صدای قدم های محکمی که انگار داشت میدوئید از پشت سرش اومد.
_جونگکوک؟
جونگ کوک به طرف صدا برگشت و با دیدن نامجونی که با لباس ورزشی در حال کشیدن نفس های بلند و عمیقِ اخمش شدید تر شد.
_پیاده روی رفته بودی؟
نامجون سرش رو به معنی تایید تکون داد و اخم ظریفی بین پیشونیش نشست و گوشیش رو بالا آورد و جلوی صورت جونگ کوک گرفت، باید زودتر متوجهش میکرد که از عمد زنگ زدناش رو نادیده نگرفته.
_میخواستم جوابتو بدم اما آنتن نداشتم، رفتم طرف دیگه تا بهتر بشه که شارژ باتریم تموم شد.
در حالیکه جونگ کوک با دقت بهش نگاه میکرد هومی گفت و نامجون سرش رو به طور عادی به اطراف چرخوند و نفس عمیقی گرفت، حتی مطمئن نبود جونگ کوک باور کرده باشه.
پس به سمت در خونه ی خودش رفت و با باز کردن در به جونگ کوک اشاره زد که بره داخل و از اونجایی که در ورودی نامجون به راهروی نسبتا طویلی متصل بود اون ها راحت تر بعد از گذشتن از راهرو وارد سالن شدن.
جونگ کوک به خوبی یادش میومد جزء تعداد دفعات خیلی کمی به خونه ی نامجون اومده چون هر وقت نیاز داشتن همدیگه رو ببینن یا توی اداره قرار میذاشتن یا خونه ی خودش!
_حالت چطوره؟
_مثل همیشه.
نگاهی به اطراف انداخت.
_خودت چطوری پیرمرد؟
جونگ کوک با لحن ساده ای پرسید و به طرف مبلی که با لباس های مختلف مردونه اشغال شده رفت و با کنار زدنشون سرش رو از روی تاسف تکون داد و روش نشست اما به محض اینکه به پشتی مبل تکیه داد یه عطر شیرین و عجیب زیر بینیش پیچید، اول حس کرد یه عطر زنونه اس اما نه اون یه عطر مردونه ی شیرین و گرم بود.
حس میکرد این بو رو این روزا زیاد حس کرده ولی نمیتونست با افکار مزاحم توی سرش درست فکر کنه و ذاتا وقتی برای شناسنایی یه عطر بی اهمیت نداشت.
_میبینی که، زنده ام فعلا، چیزی میخوری؟
_نه.
نامجون نگاهی به جونگ کوک که اخم کرده بود و به لپتاپ روی میز مقابلش نگاه میکرد انداخت و زیپ سویشرتش رو باز کرد و همینطور که به طرف لپتاپش میرفت گفت.
_فکر میکردم من اخرین نفری باشم که دوست داری باهاش رو به رو بشی.
در لپتاپ رو بست و خیره به جونگ کوک و پوزخندش دستی داخل موهاش کشید ادامه داد.
_البته بعد جانگ!
جونگ کوکیه تای ابروش رو بالا انداخت و بیشتر خودش رو روی مبل ریلکس کرد و گوشیش و کنار خودش روی مبل گذاشت، با این وجود که اون عطر آشنا و محتویات گذرنامه ای که توی لپتاپ دیده بود و داشت با ذهنش بازی میکرد جواب داد.
_اینطوری نبوده که ندونم اطرافم چه خبره ، اگر میبینی الان جای انجام دادن مراسم تدفینت اینجا باهات حرف میزنم یعنی قراره باور کنم که تو مقصر اتفاقات نبودی.
_البته که من مقصر نبودم، حتی با پدرت صحبت کردم و باعث شدم اونجا راحت تر بهت دسترسی داشته باشیم ..‌ من حتی-...
_خیلِ خُب مزخرفاتت رو تموم کن، من اینجام راجع به جانگ حرف بزنم!
نامجون نفس عمیقی کشید و به طرف یکی از اتاق ها رفت تا لباسش رو عوض کنه پس در اتاق رو باز گذاشت و با تُن صدای نسبتا بلندی جواب داد.
_چی میخوای راجع بهش بدونی؟
جونگ کوک به اطراف نگاه با دقتی انداخت و فکرش پیش اون گذرنامه ای بود که نتونست اسم صاحب اش رو به موقع بخونه ، اما متمرکز جواب داد.
_چطوره با این شروع کنی که چقدر قراره عین یه بادکنک سرگردون توی آسمون بچرخی و مقصد انتخاب نکنی؟
نامجون بخاطر سوال جونگ کوک پوزخندی زد و بعد از پوشیدن پیرهنش به سالن برگشت و به طرف یکی از مبل های مقابل جونگ کوک رفت و روش نشست، یکی از سخت ترین کار های دنیا بنظرش نگاه کردن توی چشمای تیز بین و شفاف جونگ کوک بود که انگار توی روحت نفوذ میکنه و از اون تمام سیاهی و حفره های تیره رنگ داخلش رو میبینه.
_منظورت رو متوجه نمیشم!
_اتفاقا خوب متوجه میشی.
نامجون که کلافه شده بود نفس عمیق و بی صدایی کشید، اون نمیتونست مستقیم بگه من طرف توام چون قطعا جونگ کوک باور نمیکرد پس باید طور دیگه ای توضیح میداد.
_به فرض اینکه متوجه شده باشم، برای تو شنیدن حقیقت مهمه در صورتی که ممکنه الان باورش نکنی.
جونگ کوک بخاطر اون عطر لعنت شده داشت رسما دیوونه میشد، برای همین از روی مبل بلند شد و شروع کرد به قدم زدن، احساس میکرد نیاز داره سیگار بکشه ولی همراه خودش برگشو نیاورده بود، پس فقط حس نیازش به سیگار رو سرکوب کرد.
_تو بهم حقیقت رو بگو و باور کردنش رو بذار به عهده ی خودم!
_باشه.
نامجون نگاهی به در یکی از اتاقا انداخت و شروع کرد به توضیح دادن.
_از اونجایی که احتمالا خبر داری که تراشه تبدیل شده به یه هوش مصنوعی چند بُعدی باید بدونی هوسوک یه گوشه نمیشینه تا تو فقط ازش برای گرفتن اطلاعات خیلی ساده استفاده کنی و توی لول دست نخورده نگهش داری! اون داره آزمایشاتی انجام میده روی مغز یه انسان تا بتونه با دستکاری کردن خاطرات تلخ و ناخواسته اشون این شانس دوباره زندگی کردن رو بده که بتونن زندگی قبلیشون با هر هویتی که داشتن فراموش کنن و با یه هویت جدید زندگی کنن ...
دم عمیقی گرفت و به جونگ کوک که گیج بهش خیره شده بود نگاه کوتاهی انداخت و ادامه داد.
_میدونم شنیدنش شوکه کنندست برات اما من نمیتونم بذارم چنین اتفاقی بیوفته و قدرت رو توی دستای خودش بگیره ... چون تو از جلساتی که توی کاخ آبی و سازمان اطلاعات برگذار میشه به صورت محرمانه که حتی پدرت هم داخلش شرکت داره خبر نداری! ممکنه برات بی اهمیت باشه اما اینکه این اتفاق بیوفته و به اسم جانگ هوسوک توی تاریخ ثبت بشه میتونه تمام چیزی که تو در اختیار داری رو ازت بگیره و من تمام مدت وقتی حواست نبود پیش هوسوک بودم و همراهیش میکردم مرحله به مرحله! حتی میدونم تهش قراره به چه چیزی ختم بشه!
جونگ کوک با برداشتن کلاه لبه دارش چتری های بلندش رو که تهیونگ موقع اومدنش از خونه بیرون براش عقب فرستاده بود بهم ریخت و موهاش رو باز کرد و کش رو دور مچش گذاشت، درسته باور کرده بود چیزی که ساخته میتونه یه هیولا باشه اما اینکه بتونه حافظه ی آدما رو دستکاری کنه و هویت واقعیشون رو ازشون بگیره براش غیر قابل هضم بود، چون اون رو فقط برای یه هدف ساخته بود ... اما انگار باید خیلی وقت پیش اون تراشه ی عجیب غریب رو نابود میکرد.
_قرار نیست بهت دروغ بگم ... یه جایی مجبور بودم آدم بدِ داستانت باشم تا هوسوک به این باور برسه تو طرف خودت هیچکس رو نداری، من حتی نقطه ضعفت رو نشونش دادم و اجازه دادم ازش استفاده کنه اما فقط بخاطر اینکه تهش کسی که دفن میشه زیر دنیایی که متعلق به خودش نیست تو نباشی! میدونم حتی باعث شد تا دم مرگ بری درست مثل اون شب تصادف ولی هی ... من طرف توام کوک!
بلند شد و مقابل جونگکوکی که فکرش مشغول بود ایستاد.
_حالا باور میکنی این بادکنک مقصد خودش رو از قبل انتخاب کرده بود؟
جونگ کوک نمیتونست اعتماد کنه، اون یاد گرفته بود به هر کسی اعتماد نکنه پس فقط با در نظر داشتن این حقیقت که ممکنه نامجون صادقانه اعتراف کرده باشه سرش رو به معنی فهمیدن تکون داد اما نیاز داشت وقتی از خونه ی اون بیرون میره حقیقت رو یکبار دیگه از تراشه ی خودش بشنوه.
انگشت اشاره اش رو بالا و مستقیم به طرف نامجون گرفت.
_میتونم حرفاتو باور کنم اما باید مطمئن بشم پس تا اون موقع از هوسوک دور بمون و محض رضای خدا هیچ اطلاعاتی از من بهش نده! متوجه شدی؟
نامجون دستی پشت گردنش کشید و با نگاه شرمنده ای گفت.
_حواسم هست.
جونگ کوک کلافه دستی به چشماش کشید و بعد از چند ثانیه همینطور که به سمت خروجی سالن میرفت گفت.
_تا این هفته وقتت رو آزاد بذار دوباره میام ببینمت.
_حتما.
نامجون با صدای بلندی اعلام کرد و از زاویه ی دیدش جونگ کوک داخل راهرو غیب شد، با فکر به اینکه احتمالا از خونه بیرون رفته روی یکی از مبل های سالن نشست، اما جونگ کوک با رسیدن به در ورودی و باز کردنش یادش اومد که گوشیش رو جا گذاشته پس درو محکم بست و نامجون به این نتیجه رسید که جونگ کوک بالاخره از خونه خارج شده پس بلند گفت‌.
_بهتره از اتاقت بیای بیرون، جونگ کوک رفت.
جونگ کوک با شنیدن صدای نامجون که انگار به کسی این حرف رو زده بود کنار میز شیشه ای که داخل راهرو روبه روی یه آینه ی قدی و بزرگ قرار داشت متوقف شد و اخم کرد ، قصد نداشت بمونه و پنهان بشه اما به محض اینکه صدای آشنایی رو شنید چشمای تیره و کشیده اش تا آخرین حد ممکن باز شد و خون توی رگ های بدنش یخ بست.
_همیشه باهوشه ... اما تا وقتی براش دردسر درست نکنی پیگیر نمیشه، بنظرم این وجه از جونگ کوک رو باید ستایش کرد، هیچوقت تا نخواد به اطرافش اهمیت نمیده دقیقا برعکس من که هیچ کنترلی روش ندارم.
جیمین با لحن پر افتخاری گفت و وقتی از اتاق بیرون اومد به سمت مبلی رفت که جونگ کوک روش نشسته بود و تمام مدت به این شک کرده بود که اون عطر آشنا متعلق به کسیه که به یاد نمیاره، اون اشتباه نکرد که متوجه شد عطری که زیر بینیش پیچیده گرم و شیرینه اما فقط به خاطر نمیاورد اون رو مدت ها پیش جیمین استفاده کرده بود! درست مثل حالا.
_ باورم نمیشه این رو میگم اما یه وضعیتی هست تو عملیات حمله پلیس، بهش میگن "وضعیت ارّه" ... میدونی یعنی چی؟ مجرم رو گیر میندازن و نه راه فرار بهش میدن نه راه برگشت. اونجاست که گیر میکنه بین جهنمی که خودش ساخته ... و من اونجام! دقیقا توی همین وضعیت!
_این وضعیتیه که خودت برای خودت درست کردی!
جیمین با پوزخند صدا داری جواب داد و نگاهش رو روی میز چرخوند، یادش نمیومد موقع رفتن به اتاق وقتی جونگ کوک پشت سر هم در میزد در لپتاپش رو بسته باشه، یعنی کار جونگ کوک بود؟ با خودش فکر کرد اما جوابی براش نداشت.
_تو جدی ای؟ دست بردار اینو خودت خوب میدونی که میدونی مقصر این پنهان کاری من و شدید تر شدن این رفتارای جونگ کوک تویی!
_من؟
نامجون کلافه از روی صندلی بلند شد و تقریبا با صدای بلندی گفت.
_آره تو! اگر دو ساله تمام اون رو با مرگ جعل شده و فیکت بازی نمیدادی و بخاطر خواسته های دانشمندانه ی خودت جوری با هوسوک همکاری نمیکردی برای نقش بازی کردن که عاشقشی اینطور نمیشد و قلبش تبدیل به یه تیکه سنگ نمیشد! توئه لعنتی اصلا احساس داری؟ متوجه ای چه بلایی سر اعتمادش آوردی؟ چطور ندیدی شبانه روز روی اون تراشه ی فاکی کار کرد تا با فکر به اینکه انتقام تورو گرفته نفس راحت بکشه؟ اون حتی یه آدم بی ربط و بازیچه شده رو مجبور شد بکشه که فقط حس کنه انتقام تورو گرفته! اصلا اینا رو میفهمی؟
جیمین اول خونسرد به دفاعیه ی نامجون از جونگ کوک گوش داد، عادت کرده بود بعد از هر سری حرف زدنشون بحث به اینجا ختم بشه پس با بیخیالی خندید و یاداور شد.
_درسته ... اما این من نبودم که همه این ها رو از رفیق صمیمی خودم پنهان کردم و اجازه دادم تا بیخِ گلوش پر بشه از غم و سوگواری برای یه آدم و ساکت نموندم یه گوشه و زجر کشیدنش رو ببینم! حداقل من اون شب با هدایت کردنش بهش کمک کردم که انتقام خیالیش رو بگیره هرچند که از اون حرفه ای بودنش لذت میبردم وقتی به هیچکدوم رحم نمیکرد و کاملا مثل خود واقعیش پیش میرفت!
نامجون با تمسخر خندید.
_تو مریضی!
اون ها هیچکدوم متوجه جونگکوکی که بی روح و مبهوت کنار میز داخل راهرو ایستاده و داره به حرفاشون گوش میده نبودن و بدون هیچ رحمی با هر یک کلمه ای که از حقایق تلخ اون دوساله گذشته پیش اومده بود میگفتن و خط عمیق و دردناکی روی قلبش مینداختن!
_یه آدم عوضی ای که به فکر منافع شخصیشه و حتی عادت کرده گناه خودش رو گردن بقیه بندازه، چون میدونی چیه؟ اگر تو اون روز پیدات نمیشد و نمیفهمیدم که زنده ای هرگز مجبور نبودم از جونگ کوک مخفیت کنم تا دوباره قلبش بشکنه و بهش اجازه نمیدادم توی دروغ کثیف تو زندگی کنه!
_اوه آره اما این تو بودی که-...
با صدای شکستن چیزی که از سمت راهروی ورودی اومد جیمین به سرعت ساکت شد و هردوی اون ها سرشون به همون سمت چرخید، هیچکدوم جرات تکون خوردن نداشتن، اما جیمین بعد از چند ثانیه سکوت مرگ آور آروم به سمت راهرو قدم برداشت و به محض دیدن جونگکوکی که از روی دیوار سُر خورده بود و با بی احتیاطی دستش به گلدون روی میز برخورد کرده بود تا اون صدا رو ایجاد کنه نگاه کرد.
همه چیز تموم شده بود ...
نامجون با دیدن جونگ کوک و اونطور مبهوت بودنش فقط تونست چشماش رو محکم روی هم فشار بده و دستش رو جلوی دهنش بگیره، جونگ کوک تمام جر و بحث های اون هارو شنیده بود و حالا از چیزایی که نباید با خبر بود، جیمین خیره بهش نگاه کرد بنظر میرسید جونگ کوک روح توی بدن نداره، اونا چه بلایی سرش آوردن توی همون چند دقیقه؟
_فاک.
نامجون با وحشت بی صدا لب زد و محکم تر دستش رو روی دهنش فشار داد، فکر اینکه از کی و کجا حرفاشون رو شنیده برای نامجون مرگ اورترین لحظه بود چون حتی نمیتونست تصور کنه جونگکوکی که بی روح و رنگ پریده به آینه ی مقابلش خیره نگاه میکنه الان چه حالی داره.
هیچ کدوم جرات نداشتن قدمی به جلو یا عقب بردارن، حتی نمیتونستن جونگ کوک رو صدا کنن تا متوجه بشن حالش چطوره، نامجون با حس اینکه واقعا نمیدونست چیکار کنه تمام جراتش رو جمع کرد و قدمی به جلو گذاشت که جونگ کوک تکون خورد و باعث شد دوباره به سرعت عقب برگرده.
جیمین اصلا به حرف های ویرون کننده ای که چند لحظه پیش زده بود فکر نمیکرد چون تمام نگاهش شده بود پر از دلتنگی و ترس واضحی که بعد از مدت ها جونگ کوک رو توی اون حالت میبینه ، بدون هیچ پنهان کاری ای! بدون هیچ محدودیتی!
نگاهش رو روی صورت بی حس جونگ کوک که به آرومی و با کمک میزی که بهش چنگ زده بود و داشت بلند میشد چرخوند، دلش میخواست جلو بره و محکم بغلش کنه اما نمیتونست اینکار رو الان انجام بده میتونست؟ این توقع زیادی بود.
سر جونگ کوک با مکث طولانی ای بالاخره بالا اومد و به طرف جیمین چرخید، تنها چیزی که وجود داشت نگاه خیره عمیق و خالی اش بود، بنظر ترسناک میرسید که هیچ واکنشی نشون نمیده و همین جیمین رو وادار کرد تا با نگرانی صداش بزنه.
_جونگکوکی؟
_خوشحالم زنده ای ... .
.
.
با کلافگی دنبال اسنادِ حساب رسی بایگانی شدش داخل قفسه ها میگشت، اما انگار غیب شده بود، تهیونگ حتی درست به خاطر نداشت اون ها رو کجا گذاشته یا چیکارش کرده، یعنی واقعا اون مدارک دست چانسو بود؟ دستی داخل موهاش کشید که صدای زنگ گوشیش بلند شد، دست آزادش رو داخل جیب شلوارش برد و با در آوردن گوشیش و نگاه کردن به صفحه شماره ی ناشناسی رو دید که بلافاصله مطمئن شد که از طرف کی میتونه باشه!
نفس عمیقی کشید، احساس میکرد باید خودش رو برای شنیدن بدترین تهدید ها آماده کنه پس با برقرار کردن تماس، خونسرد جواب داد.
_آقا؟
_اوه نه، من آقا نیستم ‌... (خندید) نکنه شماره هیونگتو نداری؟
تهیونگ برای لحظه ای از حرص لبش رو گاز گرفت و فشار داد، اینکه چطور اون عوضی شماره اش رو پیدا کرده بود عجیب بنظر نمیرسید اما اینکه دوباره و دوباره مجبوره باهاش حرف بزنه بنظر خسته کننده و عذاب آور بود، انگار هیچوقت قرار نبود اون رنجِ و تلخی زندگیش که با هر تهدید غیر مستقیمی دوباره تکرار میشد تموم شه.
_هیونگ؟ عاح پسر ... چقدر متاسفم که متاسف نیستم از به یاد نیاوردنت، چون حدس بزن چی؟
پوزخند کمرنگی زد و به سمت میزش قدم برداشت.
_من هیونگی ندارم!
_باید اعتراف کنم فکر میکردم توام مثل ما باهوش باشی ولی چقدر خجالت آوره که ژنِ ما بهت به ارث نرسیده!
مرد با خنده ی پر تمسخری گفت و تهیونگ متقابلا لبخند عجیبی زد، بالاخره یه روز میرسید که بخواد اون دهنِ گشاد و وراجش رو بهم بدوزه، اما بهتر بود بیشتر از این عصبی یا ناراحت نمیشد، چون میتونست بخاطر اون از خود راضی کل روزش رو عصبی بگذرونه و این دقیقا چیزی بود که مرد بزرگ تر میخواست!
_و نمیتونی حدس بزنی من چقدر خوشحالم که مثل شما نیستم و ژنِ رقت انگیزتون توی هیچ نوع حالتی از زندگیم تاثیر نمیذاره!
مرد کمی مکث کرد و با لحنی که به خوبی به تهیونگ سِر نهفته اش رو یادآوری میکرد پوزخند بزرگی زد.
_من جات بودم انقدر مطمئن صحبت نمیکردم، چون کسی توی این دنیا وجود نداره که خانواده اش روی زندگیش تاثیر نذارن و معرفش نباشن!
_خب نکته اش همینجاست! تو جای من نیستی و من خانواده ای ندارم!
_حتی مادر؟
مرد پشت خط آروم خندید، اینکه هر بار از اذیت کردن تهیونگ لذت میبرد کم کم براش تبدیل شد به یه سرگرمی جدید، اون میتونست به خوبی از نقطه ضعف هاش استفاده کنه و این اصلا به نفعش نبود!
_بهم خوب گوش بده حرومی! دفعه ی بعدی که مادر رو قاطی مکالماتمون کنی میتونم بهت اطمینان بدم که وقتی خوابی و فکر میکنی در آرامش کامل زنت رو بغل کردی من توی اتاقتم و با سوراخ کردن قلبش توسط کُلتم از شوکه شدنت لذت میبرم!
_تغییر کردی ... عوضی تر از همیشه ای!
صدای مرد به راحتی جدی شد و لحنش تغییر پیدا کرد، تهیونگ هم بلد بود چطوری نقطه ضعف آدمای اطرافش رو هدف بگیره هر چند اگر بی رحمانه بنظر میرسید، اما اون رفتارش هم جزئی از شخصیت پنهان شده اش بود.
_من تغییر نکردم فقط دارم بهت واقعیتم رو نشون میدم پس برای انتخاب کلماتت دقتت رو ببر بالا-...
مکثی کرد و با تمسخر جمله اش رو تموم کرد.
_هیونگ-نیم!
صدای نفس عصبی مرد بزرگ تر به راحتی به تهیونگ میفهموند درست پیش میره، ثانیه ای منتظر موند اما با سکوت مرد پوزخند بی صدایی زد ، میخواست تماس رو قطع کنه که صداش توی گوشش پیچید.
_ باید یه چیزی رو بهت بگم.
_راجع به؟
_نگران شدی؟
لحن مرد بلافاصله تغییر پیدا کرد، اما تهیونگ خودش رو نباخت پس به سردی جواب داد.
_ زنگ زدن تو همیشه یه بهونه اس پس برای کمتر عذاب دادن خودت فقط بگو چیشده و وقتم رو نگیر!
_کار مهم تری داری؟
_آره مثلا فرستادن سهم درآمد سالیانه برای نونا!
_من انجامش میدم.
تهیونگ کلافه بخاطر طولانی شدن مکالمه اشون از بین دندون های چفت شده اش غرید.
_چرا فقط بهم نمیگی دلیل مزاحم شدنت چیه!؟
مرد پشت خط که دیگه از بحث با تهیونگ لذت نمیبرد با لحن محتاط و سردی گفت.
_برگرد خونه ... قراره به زودی همه چیز برای ما و تو تغییر کنه‌.
تهیونگ به چیزی که از قبل شک کرده بود یقین پیدا کرد ولی خودش رو نباخت، حتی فکر به اون اتفاق باعث میشد بخواد کنترل خودش رو از دست بده و کاری کنه که سال ها خودش رو برای انجام ندادنش کنترل کرد.
_چنین چیزی ممکن نیست! پس من برنمیگردم!
_ممکنه پس تو باید حضور-...
تهیونگ بدون اهمیت دادن به اینکه در اون لحظه چه کاری رو داره انجام میده تماس رو قطع کرد و گوشیش رو روی میز پرت کرد، عصبی بود نمیتونست به اتفاقاتی که قرار بود رخ بده فکر کنه، اون نمیتونست به همین زودی اجازه بده رابطه اش و زندگیش نابود بشه.
_ازتون متنفرم!
فریاد زد و مشت محکمی به سطحِ میزش زد و چشماش رو از درد روی هم فشار داد.
_ر-رئیس؟
تهیونگ با صدای هانا که یکی از خدمه ی قدیمی کافه اش بود سرش رو بالا آورد و با نگاه عصبی بهش خیره شد، دختر برای اولین بار بود که تهیونگ رو توی اون حالت عصبی میدید پس یه قدم به عقب برداشت.
تهیونگ نفس عمیقی کشید تا به خودش مسلط بشه،دقیقا از وقتی جونگ کوک خونه ی خودش رو ترک کرد تا به معاون کیم نامجون سر بزنه ، اون برگشت به کافه ی خودش و بعد از احوال پرسی و سوپرایز کردن کارکنانش با خوشحالی و انرژی قدیمی ای که فکر میکرد این روزا بیشتر شده شروع کرد به چک کردن وضعیت کافه اش.
باید خلاصه وضعیت و سهم درآمد سالانه ی اون کافه رو برای سونمی واریز میکرد، با اینکه دو هفته ای دیر شده بود اما انگار کسی نبود زیاد نگرانِ دیر پرداختی سهمش بشه، همین باعث میشد از اینکه با آدم های بیخیالی ارتباط داره نفس عمیقی بکشه و بازدمش رو آه مانند بیرون بده.
_نترس هانا ... بیا تو چیزی نیست!
هانا که بخاطر لحن آروم و اما چهره ی توهم رفته ی تهیونگ نگران بود داخل رفت و با لکنت همیشگیش گفت.
_اینم ق-قهوه اتون، فقط گ-گفتین به چانسو ب-بگم بیاد و-و-ولی دو سا-ساعتی میشه که ر-رفته خونه!
تهیونگ که بیخیال حسابرسی شده بود روی صندلی پشت میزش نشست و کمی جا به جا شد.
سعی کرد با اولین روز برگشتش به کافه اش سخت گیرانه برخورد نکنه، اما اون نیاز داشت که دفتر حساب رسی سالانه اشون رو چک کنه، چون میدونست علاقه به شنیدن حرف های قدیمی و منت هایی که بخاطر خودش قرار بود سرش بذارن نداره، بخصوص از طرف اون عوضی.
_مشکلی نیست هانا فردا که چانسو برگشت خودم چکش میکنم.
ساعت دور مچش رو چک کرد، میخواست ادامه بده که گوشیش دوباره زنگ خورد، برای آروم شدنش نفس عمیقی کشید و دستش رو به معنی سکوت برای هانا بالا گرفت و بالاخره تماس رو جواب داد.
_الو؟
_کیم !
صدای یونگی توی گوشش پیچید، درست کسی که انتظاری نداشت تا زنگ بزنه.
_سرهنگ؟
_شنیدم تو و جونگ کوک سالم برگشتین ،حالت چطوره؟
تهیونگ جوری معذب خودش رو روی صندلی جمع کرد که انگار یونگی میتونست اون رو ببینه، از اخرین باری که باهاش حرف زده بود مدت طولانی ای میگذشت، اما اون مرد زیادی در عین اینکه جدی بود ملایم و مهربون برخورد میکرد.
_بهترم، شما چطورین قربان؟
_خوبم، فقط زنگ زدم بپرسم خبری از جونگ کوک داری؟ چون از صبح شمارش رو میگیرم اما جواب نمیده!
تهیونگ بلافاصله با شنیدن اسم جونگ کوک گوشاش تیز شد و اخم محوی بین ابروهاش نشست، البته که ازش خبر داشت، اونا صبح کنار هم بودن و در کمال ارامش از هم خداحافظی کرده بودن.
_بله صبح رفت پیش معاون کیم ، احتمالا الانم پیشِ ایشون باشه قربان.
_سازمان؟
_اوه نه، فکر میکنم رفت خونه اش!
یونگی کمی مکث کرد چون دقیقا میدونست جونگ کوک ممکنه با نامجون چیکار داشته باشه، اون دو نفر قطعا حرف های زیادی میتونستن بهم بزنن اما یونگی و تهیونگ بی خبر بودن از اینکه چیزی فرای تصوراتشون اتفاق افتاده!
یونگی هومی گفت و با نادیده گرفتن موضوع به تهیونگ جواب داد.
_متوجه شدم پس احتمالا قراره صحبت طولانی داشته باشن.
تهیونگ هم همین فکر رو میکرد، بخاطر همین دلیلی برای نگران شدنش وجود نداشت!
_فکر میکنم همینطوره قربان.
_خب پس تو میتونی جای جونگ کوک بیای خلاصه وضعیت بدی از ماموریتتون؟ مدت زیادی گذشته و من تا آخر این هفته باید مدارک رو برای دادگاه آماده کنم!
تهیونگ نگاه نامطمئنی به اطراف انداخت اما در هر صورت نمیتونست ردش کنه چون اونا نیاز داشتن با مدارک و گزارشات این سه ماه دادگاه رو پشت سر بذارن و خلاص بشن، پس مودبانه جواب داد.
_البته قربان، تا بیست دقیقه دیگه خودم رو میرسونم.
_خوبه ، پس میبینمت، فعلا.
_ فعلا.
تهیونگ با خداحافظی کردن از یونگی نفسش رو آروم بیرون داد و به هانا که همینطور منتظر بهش نگاه میکرد لبخند کمرنگی زد ، میدونست نگران حالشه چون تا چند لحظه پیش عصبی بود، اما باید خیالش رو راحت میکرد چون حسی که نسبت به هانا داشت مثل خواهر کوچیکترش بود که نیاز به مراقبت داره.
_اونطوری نگاهم نکن هانا، چیزی برای نگرانی وجود داره، فقط یکم عصبی شدم هوم؟ توام میتونی بری، اما ازت میخوام وقتی رفتی پایین به بقیه بگی که امروز میتونن دو ساعت زودتر از حد معمول برن خونه!
_چ-چرا ر-رئیس؟
تهیونگ قهوه ای که هانا براش آورده بود رو کمی مزه کرد و با اخم ظریفی جواب داد.
_باید برم اداره کمی کار دارم و وقتی برگشتم میخوام اینجا رو برای کسی آماده کنم.
نفس عمیقی کشید با فکر به جونگ کوک لبخند شادی رو لبش شکل گرفت، حتی اگر کنارش حضور نداشت فکر به لبخند هایی که جدیدا بهش میزد باعث میشد تمام حس های مزخرف داخل قلبش از بین بره.
_از اونجایی که از شلوغی و آدما خوشش نمیاد ترجیح میدم امشب کافه زودتر بسته شه تا راحت باشه.
_ا-اوه، ب-باشه رئیس، پس ش-شب خوش!
هانا با فکر به اینکه رئیسش کافه رو قراره برای قرار خودش خالی کنه لبخند بزرگی زد و با ذوق از دفتر خارج شد.
تهیونگ نگاهی به لپتاپ مقابلش انداخت، بعد از چند ساعتی کار کردن هنوز جونگ کوک به خونه اش برنگشته بود، درسته یه بار بهش زنگ زد تا باهاش حرف بزنه اما انگاری جونگ کوک سرش شلوغ بود چون تهیونگ متوجه شد که تماسش رد شده اما این باعث نشد حس خوبش از بین بره، چون اون امروز به اندازه ی کافی تایم برای رسیدگی به گل و گیاه های داخل تراسش خرج کرده بود و بعدش با برگشتن به کافه وقتش رو اینطوری سپری کرده بود.
دوباره نگاهی به ساعتش انداخت، باید زودتر خودش رو به اداره میرسوند، پس با خاموش کردن لپتاپش کت و گوشیش رو برداشت و بعد از خارج شدن از دفترش از پله های کافه پایین رفت.

𝑻𝒉𝒆 𝑾𝒆𝒂𝒑𝒐𝒏(𝑲𝒐𝒐𝒌𝑽)Where stories live. Discover now