Chapter 5 & 6

6K 272 27
                                    


راهروی اون زیر زمین لعنتی که بوی تند خون و آهن میداد پر شده بود از سر و صدای زندانی ها ، نمایش به راه افتاده بود، چیزی که هوسوک مدت ها بود دنبال چنین فرصتی میگشت تا جونگ کوک رو به زانو در بیاره اما میدونست اون بهش چنین فرصتی رو نمیده، جونگ کوک سرسخت ترین مردی بود که میتونست توی تمام عمرش ببینه.
_بهت گفت دستور رئیسِ پس اگه از جلوی در کنار نری برات بد تموم میشه!
صدای تهدید وار جان بود که به گوش جونگ کوک رسید، در حالیکه که داشت انگشتاش رو دونه به دونه با باند میبست اخم کرد و سرش رو بالا گرفت کمی کج کرد تا جلوی در رو چک کنه.
_اون اینجا چیکار میکنه!
جونگ کوک زیر لب زمزمه کرد و به پیچیدن باند دور انگشت شَستش ادامه داد.
_برو کنار!
جان جلوی در اتاق ایستاده بود و داشت با عصبانیت به کلارک نگاه میکرد، اما اون نگهبان از جاش تکون نمیخور.
_بودن تو اینجا بهش کمکی نمیکنه به هر حال اون کارش امشب تمومه.

کلارک نگهبانی که به دستور هوسوک اکثرا مراقب جونگ کوک بود به جان با پوزخند گفت و از جلوی در کنار رفت تا اون وارد بشه، انگار به اینکه جونگ کوک توی اون مبارزه ی سنگین میبازه خیلی مطمئن بود.
_حرومزاده.
جان زیر لب پچ پچ کرد و به سمت جونگ کوک رفت که با اخم کمرنگی بهش نگاه میکرد، برای چند ثانیه بی حرکت ایستاد و بعد با برداشتن یکی دیگه از باند های روی میزی که جونگ کوک بهش تکیه داده بود، نفس کلافه ای کشید و با گرفتن دست جونگ کوک و کشیدنش به سمت خودش کشید و شروع کرد به بستن باند دور انگشتای باقی مونده اش.
_خودم میتونم.
جونگ کوک میخواست دستش رو عقب بکشه که جان مستقیم به چشمای فرمانده اش خیره شد و محکم تر باند رو دور مچ دست جونگ کوک پیچوند، میدونست قراره شاهد اخم و لجبازیاش باشه.
_من قابلیت هات رو زیر سوال نبردم، دارم کمک میکنم آماده بشی.
_چطوری اومدی اینجا؟
جان سرش رو پایین آورد و همینطور که با گره ی ریزی بستن باند رو تموم کرد دست دیگه ی جونگ کوک رو بالا گرفت و توضیح داد.
_یکی سفارشت رو به رئیس زندان کرده انگار طرف ماست، نمیدونم کیه اما طوری که من شنیدم انقدر بهت اعتماد داره که میدونه زنده برمیگردی و به محض اینکه مبارزه رو ببری مارو از زندان خارج میکنه!
جونگ کوک هم مثل جان نگاهش رو به باندی که به سرعت و حرفه ای داشت دور انگشت ومچ دستش بسته میشد نگاه کرد، اون کی بود که انقدر به جونگ کوک اطمینان داشت؟ ذهنش مشغول شد، یادش نمیومد کسی توی زندگیش وجود داشته باشه که انقدر بهش اعتماد کنه.
_میدونم منو تو رفاقتی نداریم و یارِشبای مستی هم نیستیم اما باید بدونی چون برای تهیونگ مهمی برای منم هستی و میخوام امشب به حرفام کنار رینگ گوش بدی جونگ کوک .
جان خودشم نمیدونست جراتش رو چطوری جمع کرده که انقدر به جونگ کوک نزدیک شده و اینطوری باهاش حرف میزنه اما بستن باند رو دور انگشتای فرمانده اش تموم کرد و بلافاصله قدمی به عقب گذاشت.
نگاهش رو روی صورت جونگ کوک چرخوند .میدونست پسر بزرگ تر تخس تر از چیزیه که بشه هدایتش کرد اما این بار فرق میکرد و علاوه بر جون خودش ، مسئولیت جون اون هارو رو هم به عهده داشت و این کار آسونی نبود.
_ و دلیلیش چیه؟
_دلیلش اینه که اینجا تو دیگه فرمانده ی من نیستی و بر خلاف ذات طبیعیت که همیشه کنترل همه چیز رو در اختیار میگیری این بار قراره من راهنماییت کنم! خبر دارم چقدر حرفه ای مبارزه میکنی اما برای امشب باید به حرفام گوش بدی.
جونگ کوک که انگار جان براش حرفی نزده و اون تمام مدت پنبه داخل گوشاش بود و با نگاه سرد و بیخیالی پرسید.
_تهیونگ کجاست؟
جان چشمی چرخوند و آهی کشید، متوجه نمیشد یه آدم چقدر میتونه بی توجه باشه! سرش رو به طرف در چرخوند و بعد از نگاه کردن به نگهبانی که جلوی در ایستاده بود و حواسش بهشون نبود گفت.
_همراه بقیه زندانیا دور رینگ ایستاده و منتظرته.
_کارایی که بهت گفتم رو انجام دادی؟
_نه فقط آخرین کار مونده!
_پس چرا هنوز اینجایی؟ تمومش کن و برو پیش تهیونگ و تنهاش نذار!
_یادمه یکی چند روز پیش صداش رو برام بم کرده بود و با اطمینان جوری که انگار یه حقیقت فاکیه میگفت "تهیونگ از پس خودش برمیاد"
جونگ کوک نیشخندی به جواب جان زد و با کج کردن گردنش، زاویه ای که میخواست رو پیدا کرد و با فشار سریع و آرومی که بهش وارد کرد باعث شد قلنجش بشکنه و حس بهتری داشته باشه.
_اون یکی بهت نگفت امشب میتونه قبل از مبارزه با کشتن تو خودش رو گرم کنه؟!
جان بخاطر تهدید جونگ کوک آه خسته ای کشید و دستاش رو به کمرش زد و با لحنی که فرمانده اش استفاده کرده بود مثل خودش حواب داد.
_اینجا من رقیبت نیستم این روحیه قاتل بودنت رو نگه دار برای قفسی که داری توش قدم میذاری.
یه سری کلمات وجود دارن که هر آدمی ممکنه با شنیدنش حس بدی بهش دست بده یا با یادآوری چیزهایی که مدت هاست پشت دیواری داخل ذهنش اونو به فراموشی سپرده کاری کنه به سرعت اون دیوار ریخته بشه و به یاد بیاره که از چه چیزی فرار میکرده و برای جونگ کوک هم همین بود!
به محض اینکه جمله ی جان تموم شد، جونگ کوک اخمش شدت گرفت که سرش بلافاصله تیر کشید.
احساش میکرد به شقیقه های سرش از دو طرف فشار طاقت فرسایی وارد میشه، انگشتای باند پیچی شده اش رو مشت کرد و فشار داد، انگار داشت چیزی رو تحمل میکرد، نفس هاش سنگین شده بود، برای لحظه دوباره سرش تیر کشید و درد بدی داخلش سلولای مغزش پیچید، سریع دستاش رو داخل موهای پریشونش فرو کرد و با صورتی سرخ شده به طرف جلو خم شد.
جان خشکش زده بود، متوجه نبود یهویی چه اتفاقی افتاده. توی کسری از ثانیه به خودش اومد و به طرف جونگ کوک رفت، اون نباید الان حالش بد میشد.
_هی چیشد؟ خوبی؟

𝑻𝒉𝒆 𝑾𝒆𝒂𝒑𝒐𝒏(𝑲𝒐𝒐𝒌𝑽)Where stories live. Discover now