Chapter 13 & 14

3.9K 246 6
                                    


بیست دقیقه ای میشد که جونگکوک بعد از چک کردن سالن تمرین و دیدن تهیونگ که همراه تیم جدید در حال شوخی و خنده بود خودش رو به خروجی فرعی پشت ساختمون رسونده بود تا اعصاب نداشته اش رو با سیگار آروم کنه، در صورتی که میدونست تاثیری نخواهد داشت.
_اینجا اومدنت دو حالت داره ... یا ناراحتی، یا عصبی!
صدای یونگی بود که توی راه پله های اضطراری پشت ساختمون پیچید، جونگکوک رو پیدا کرده بود درست مثل قدیما که از چیزی عصبی بود یا داخل پرونده ای به مشکل میخورد پناه میاورد به سیگار و مخفیگاهش پشت ساختمون.
اما بر خلاف حدس یونگی این بار موضوع فقط به دو حس خشم و ناراحتی مربوط نمیشد ...
اواسط پائیز بود و هوا نسبتا سرد شده بود، اما انگار این حقیقت روی جونگکوک تاثیری نداشت چون سه دکمه ی یقیه پیراهن نسبتا ضخیمش رو باز کرده بود و به آسمون که از ابر های تیره و تاریکی که بی شباهت به قلب خودش نبود پر شده بود، خیره شده بود.
_میدونم ... میخوای بگی زیاده روی کردم اما این بار حق با من بود!
_نمیخواستم دقیقا چنین حرفی بزنم ولی آره ...
یونگی به درِ بسته تکیه داد و با کج کردن سرش از اون ارتفاع به کوچه ی خلوتی که جز گربه های داخل سطل زباله ی بزرگش مشغول پیدا کردن یه تیکه خوراکی بودن و کسی پیداش نبود، نگاه کرد.
توی اون کوچه ی نمور و خلوت هیچوقت چیزی به چشم نمیخورد و رفت و آمدی نمیشد و دقیقا همین باعث میشد صداشون انعکاس کمی داشته باشه.
_تو کاملا کنترلت رو از دست دادی و این برای کسی که همیشه آرومه، طبیعی نبود!
با اینکه صورت جونگکوک به سمت آسمون بود چشماش رو بست و فقط سکوت کرد.
میدونست دلیل رفتارش بخاطر اتفاقات دیشب و فرار دمِ صبح تهیونگه اما نمیخواست عمیقا باورش کنه.
این اصلا شبیه خودش نبود، چون جونگکوکِ همیشگی اهمیت نمیداد، کم عصبی میشد و راجب اتفاقات دورش واکنشی نشون نمیداد، نه انقدر سریع اما حالا ...
حالا حس میکرد اگر قبول کنه دلیل عصبانیتش رو متوجه میشه که میتونه از طرف اون پسری که مدتی میشد به زندگیش وارد شده تاثیر بگیره و این برای جونگکوک غیر قابل قبول بود و تحت هیچ شرایطی نمیخواست دوباره تبدیل بشه به مردی که میتونه اهمیت بده و آسیب پذیره.
حتی علاقه نداشت برای لحظه ای هم که شده راجبش فکر کنه پس فقط لباش رو به حرکت درآورد و زمزمه کرد.
_میدونم ...
چیزی که قبول نداشت رو به زبون آورد اما یونگی رو قانع نکرد چون میخواست این فرد جدید که باعث شده جونگکوک تا این حد با فهمیدن هویتش عصبی بشه رو بیشتر بشناسه، اگرچه وقتی صورت نامجون رو تمیز و پانسمانش میکرد کاملا از توضیحاتش متوجه شده بود که موضوع از چه قراره اما با این حال میخواست از زیر زبون جونگکوک حقیقت رو بیرون بکشه تا شاید بتونه متوجه یه چیزهایی بشه.
جونگکوک سیگاری که مدتی داخل دستش نگه داشته بود رو بالاخره با زیپوی طلایی رنگش روشن کرد.
_مشکل همینجاست هیونگ! من بخاطر دیر فهمیدن هویت کیم عصبی نشدم.
بهانه آورد و به سیگار لای انگشتاش خیره شد، عادت کرده بود همیشه موقع حرف زدن تلخ بنظر برسه، شاید فکر میکرد اینطوری گفتن حقیقت رو براش آسون تر میکنه؟
_از این عصبی شدم که بارها بهش گفتم اگر اتفاقی افتاد اولین نفر منو در جریان بذار و حتی اگر اون مسئله مربوط به خودمه و قراره عصبیم کنه فقط حقیقت رو بگو ... ولی نامجون تمام دیشب وقتی من گیج بودم و میگفتم راجب هویت اون پسر اطلاعاتی ندارم چیزی نگفت و طوری وانمود کرد که اصلا اون رو نمیشناسه ...
یونگی سکوت کرد، داشت به حرفایی که شنیده بود با دقت گوش میداد، توضیحات نامجون کاملا با عقل جور در میومد و جونگکوک چیزی راجبش نمیدونست و فقط از دید خودش به قضیه نگاه میکرد.
جونگکوک کام عمیقی از سیگارش گرفت، به سمت نرده های بلند و محافظ مانند پله رفت و با خم شدن به سمت جلو شکمش رو لبه ی نرده گذاشت و به پایین نگاه کرد، انگار ذهنش خالی شده بود و حس خاصی نداشت.
_حالش چطوره؟
_خب میدونی...تو مشت قوی ای داری.
یونگی به شوخی خودش آروم خندید تا شاید کمی از جو سنگینی که بخاطر کم حرف بودن جونگکوک اطرافشون رو احاطه کرده کم کنه اما انگار فایده ای نداشت و این رو از لحن سرد و صدای عجیبش میتونیت متوجه بشه.
_نمیخواستم بهش آسیب بزنم.
_هیچ رابطه ای کامل نیست و این اتفاقات ممکنه بین دوست و همکارا پیش بیاد، پس بهش فکر نکن.
یونگی با اطمینان گفت و ادامه داد.
_تو فقط اون لحظه تحت فشار چیزایی بودی که هردوی اونا ازت پنهان کرده بودن و نمیخواستی اینطوری متوجهش بشی، به هر حال نامجون اشتباه کرد که باهات راجبش صحبت نکرد و کیم کسی بود که باید اول توضیح میداد ... مطمئنم الان هردوشون پشیمونن.
لبخند مسخره و زهر مانندی روی لبای جونگکوک شکل گرفت، با خودش فکر میکرد توی زندگیش خیلی کم پیش میومد یکی پیدا بشه معنی حرکات و کار هایی که انجام میده رو متوجه بشه و یونگی یکی از همون آدما بود و گاهی میتونست راحت متوجه حالات اخلاقیش بشه.
_اذیت کنندست.
_چی؟
_اینکه میگم نه اما میترسم ...
_چی تورو میترسونه؟
میتونست حدس بزنه دلیل حرف جونگکوک چی میتونه باشه اما باز هم پرسید، یونگی رسما اون پسر رو بزرگ کرده بود و به خوبی خبر داشت وقتی جونگکوک خودش شروع میکرد به گفتن حقایقی که همیشه توی قلبش دفن میکنه باید اجازه ی نشون دادنش رو بهش میداد و شبیه یه راهنما حسش رو هدایت میکرد.
_شبیه بودنش ...
نفس عمیق و پر صدایی کشید.
_حضورش، حرفای عجیب و بی پرواش، اینکه مدام سعی میکنه بهم نزدیک بشه و میگه که میخواد-...
جونگکوک دست از حرف زدن برداشت و دوباره آهی کشید، انگار با گفتنش کلافه تر شده بود، دقیقا همیشه همینطوری بود وقتی افکارش رو به زبون میاورد همه چیز واسش سخت تر بنظر میرسید.
اما یونگی بلافاصله به شَکِش مطمئن شد و لبخند محوی روی لباش نشست، این حرف جونگکوک یعنی شکل گرفتن اتفاقی که فکر میکرد بعد از مرگ جیمین هیچوقت شاهدش نباشه ...
به خوبی به یاد میاورد اوایل رابطه اش با جیمین چطوری شروع شد، جونگکوک اون موقع هم نشون نمیداد که اهمیت میده اما همشون خبر داشتن اون بیشتر از هر چیزی توی دنیا به جیمین اهمیت میده و مراقبشه اما به شیوه ی خودش و حالا انگار قرار بود که دوباره جونگکوک طعم نگرانی و اهمیت دادن رو بچشه.
_میدونی کوک ... هروقت ته یون بهم میگه که از تاریکی میترسه من با آرامش بغلش میکنم و میگم که توی تاریکی چیزی برای ترسیدن وجود نداره و این یه بازیه که ذهنش به راه انداخته و دختر کوچولوم بعد قبول کردنش سعی میکنه باهاش کنار بیاد و بالاخره میخوابه ...
آروم خندید، به سمت جونگکوک رفت و دستش رو روی شونه ی چپش گذاشت و با اطمینان ادامه داد.
_اما تو فرق داری ... از تاریکی نمیترسی چون خودشی!
جونگکوک پوزخند زد و به طرف یونگی برگشت که حالا دستش رو از روی شونه اش برداشته بود و به پایین نرده ها نگاه میکرد.
_اینکه کسی پیدا شده که میتونه این حس رو درون تو زنده کنه باعث نمیشه بخوام مثل ته یون بغلت کنم و بگم چیزی برای ترسیدن وجود نداره و تاکید کنم که ذهنت بازیت میده، چون نیست ... این بازیِ قلبته و باور کن اگر در برابرش مقاومت کنی بازنده تویی نه ترسات ...
جونگکوک تمام مدت بی حرف فقط به یونگی نگاه میکرد و اجازه میداد جمله هاش توی ذهنش بچرخه، انگار بیشتر از همیشه گیج شده بود.
_همش سوخت.
یونگی به سیگار لای انگشتای جونگکوک اشاره کرد.
_حواسم نبود.
_حواست به خیلی چیزا نبود و الانم نیست!
جونگکوک با شَستش به زیر فیلتر سیگارش ضربه زد و به پایین نرده ها پرتش کرد.
_برای گفتن این حرفا اینجایی؟
یونگی یه تای ابروش رو بالا برد و جواب داد.
_خیر قربان، من اینجام بهتون بگم تیمتون ده دقیقه ای میشه که داخل اتاق کارتون منتظرن تا فرماندشون رو ببینن!
_مطمئنم که همینطوره.
جونگکوک پوزخند مغروری زد بعد از باز کردن در وارد راهروی اصلی شد یونگی هم پشتش به راه افتاد، اینکه جونگکوک به حرفای هیونگش جوابی نداده بود و به جاش تونسته بود راحت حرفش رو بزنه احساس بدش رو از بین برده بود.
هر دو طی رسیدن به طبقه ی مورد نظر مشغول حرف زدن بودن که بالاخره جونگکوک جلوی در اتاقش رسید.
_فرمانده؟
جونگکوک دستش رو روی دستگیره ی در گذشت و قبل باز کردنش به طرف یونگی برگشت.
_نذار زیاد این موقعیت بین تو و نامجون فاصله بندازه! این یه دستوره.
جونگکوک گوشه ی لبش محو بالا رفت و سرش رو به معنی فهمیدن تکون داد و همینطور که یقه ی پیرهنش رو میبست وارد اتاقش شد.
برای لحظه ای صداهای داخل اتاق قطع شد و بعد به سرعت اون پنج نفر از روی صندلی هاشون بلند شدن و با کج کردن دستشون جایی نزدیک به شقیقه احترام نظامی گذاشتن و پاهاشون رو نسبتا محکم روی زمین کوبیدن.
جونگکوک نفس عمیق بی صدایی کشید، بعد از نیم نگاهی به پنج نفر داخل اتاق مچش رو بالا آورد و ساعتش رو چک کرد، اخمی روی پیشونیش نشست با قیافه ای که قطعا توی برخورد اول به مامورهای داخل اتاق میفهموند که اخلاق خوبی نداره و قراره فرمانده ی بد قلقی باشه گفت.
_میتونین بشینین.
صدای جونگکوک کاملا رسا و محکم بود، این دقیقا چیزی بود که ازش انتظار میرفت.
پشت میزش رفت و همینطور که صندلیش رو برای نشستن بیرون میکشید به آرومی چهره ی تک تکشون رو از نظر گذروند تا به تهیونگ رسید، نمیتونست از قیافه ی خونسردش چیزی رو احساس کنه و این برای جونگکوک خنده دار بود وقتی هردو میدونستن توی چه موقعیت مسخره ای قرار دارن ولی انگار تهیونگ جا نخورده بود و کاملا جدی بنظر میرسید.
پوزخند کمرنگ و پر معنی ای روی لباش شکل گرفت که قطعا کسی جز تهیونگ معنیش رو درک نمیکرد.
_فکر میکنم همتون میدونین که من کی هستم پس احتیاجی به معارفه های معمول نیست.
جدی گفت، روی صندلیش نشست و کمی عقب رفت و دستاش رو روی سینه اش قفل کرد.
_میدونم همتون بعد چندین سال حرفه ای و کار کشته این اما همیشه آمادگی بدنی مهم تر از هر چیزیه توی ماموریت، تا وقتی بدنتون بتونه تو هر شرایطی دووم بیاره مغز به راحتی همراهیتون میکنه، حتی توی شرایط استرس زا، پس امیدوارم وقتی داخل ماموریت هستیم به هیچ نوع مشکلی بر نخوریم.
درسته نگاه هر پنج نفر روی جونگکوک زوم بود اما ما بین اون نگاه ها، حس سنگینی نگاه تهیونگ بود که لحظه ای از روش برداشته نمیشد.
جونگکوک خبر نداشت بر خلاف ظاهر جدی و خونسرد تهیونگ نگرانی ای که از درون مثل خوره به جونش افتاده و باعث میشه عرق سردی روی کمر و پیشونیش بشینه اما هیچ کدوم از این احساساتِ معذب کننده اون لحظه مهم نبود تا وقتی جونگکوک نمیتونست متوجهش بشه.
_قبل از اینکه توضیحات مربوط به ماموریتتون رو بگم باید چند تا نکته رو اول از همه روشن کنم.
از روی صندلیش بلند شد و همینطور که به طرف بُرد بزرگ و مشکی رنگش میرفت، کِش باریکی که همیشه دور مچش مینداخت رو برداشت و موهاش رو بست.
صدای پچ پچ خیلی ضعیفی اومد اما جونگکوک نمیدونست اون صدا میتونه متعلق به کدوم یکی از اون ها باشه که گفت "اون هاته".
_نمیدونم راجب من چقدر اطلاعات دارین یا چی میدونین البته اهمیتیم نمیدم.
به طرف اون پنج نفر برگشت و با نگاه خالی از هر نوع احساسی ادامه داد.
_من قانون های مربوط به خودمو دارم که هیچوقت راجبش نمیفهمین و اگه ازش سرپیچی شه بدون فکر به ادامه دادن ماموریت یا اینکه از طرف چه کسی انتخاب شدین برمیگردونمتون جایی که بودین، مفهومه؟
هر پنج نفری که رو به روی جونگکوک نشسته بودن بله ی محکمی گفتن و جونگکوک زیر لب خوبه ی آرومی جواب داد.
عکس هایی که از کاخ ریاست جمهوری کره شمالی گرفته شده بود تا افراد و عملکرد های روزانه اشون رو آنالیز کنن با گیره های مغناطیسی کوچیکی به برد چسبوند و شروع کرد توضیح دادن.
تمام مدت همه ی اون پنج نفر با دقت به حرف های جونگکوک گوش میدادن و ما بینش سوال هایی میپرسیدن که بهشون برای درک بهتر ماموریت کمک میکرد.
تنها فرد ساکت که حتی روی صندلیش جا به جا هم نمیشد تهیونگ بود، اینکه جونگکوک اصلا بهش نگاه نمیکرد باعث میشد حس ناخوشایندی داشته باشه و هی توی ذهنش تکرار کنه "این ارامش قبل از طوفانه".
_ خب‌، حالا چیزی اضافه ای هست که راجبش بخواین بپرسین؟
جوهان کمی روی صندلیش جا به جا شد و چیزی که ذهنش رو مشغول کرده بود پرسید.
_تیم همراه، پزشک داره یا خودمون باید موقعیت رو ساپورت کنیم؟
جونگکوک به سمت میزش رفت و روی لبه ی بیرونیش نشست و جواب داد.
_باید خودتون رو واسه هر احتمالی آماده کنین، درسته که این فقط یه مذاکره ی دوستانه برای روابط بین دو کشوره اما فقط به ظاهره پس بهتره در صورت نیاز از هر نوع آموزشی که دیدین استفاده کنین و باید بدونین-...
دستاش رو داخل جیب هاش برد و اخم مابین پیشونیش پررنگ تر شد.
_تیم ما به هیچ سازمانی وابسته نیست، هر کدومتون از یه جا اومدین و حالا اینجا جمع شدین پس فکر کنین به یه میدون جنگ واقعی دارین اعزام میشین چون کشوری که داخلش پا میذاریم یه کشور عادی نیست که با سیاست مخفیانه کارتون رو تموم کنه! اونجا اگر خطایی ازتون سر بزنه یا بهتون مشکوک بشن علنی جونتون رو میگیرن و از دست هیچکس حتی خود شخص رئیس جمهور هم کاری برنمیاد و مایه سرافکندگی مردم خودمون میشین.
صدای پوزخند جوهان بلند شد و جونگکوک بدون اینکه اهمیت بده به طرفش برگشت و مستقیم بهش نگاه کرد.
_دفعه ی بعد صدای اضافی ای ازت بشنوم به منظور بی احترامی به مافوقت از تیم میندازمت بیرون و جوری میدم بزننت که نتونی تا یکسال دهنت رو حس کنی، پس جوری برخورد نکن که انگار آموزش های پزشکی ندیدی و چشم بسته به اینجا اومدی.
_متاسفم فرمانده.
_خوبه
به طرف بقیه برگشت، هنوزم به تهیونگ نگاه نمیکرد.
_بهتره بدونین شما سرویس مخصوصی هستین که باید مراقب هر حرکتی از هر نظر باشین، چون تمام عملکرد ها، رفتارها و افکارمون تحت شعاع و بررسی قرار میگیره پس بهترینتون رو نشون بدین و از رئیس جمهور و معاون جئون مراقبت کنین.
همه به منظور تایید صدای نامفهومی ایجاد کردن و جونگکوک بدون مکث پرسید.
_چیزی مونده که بازم بخواین راجبش بپرسین؟
سکوت لحظه ای داخل اتاق به جونگکوک فهموند که تمام موضوعات رو به خوبی برای درک کردنشون ساپورت کرده، پس با خستگی به چشماش دستی کشید و همینطور که به پشت میزش برمیگشت دستور داد.
_همه مرخصید.
سرش رو بالا گرفت و با دست به تهیونگ اشاره کرد.
_تو بمون.
هر چهار نفر بدون اتلاف وقت بلند شدن و بعد از گذاشتن احترام نظامی به سمت در رفتن و اتاق توی سکوت عجیبی فرو رفت.
تهیونگ پاهاش رو جفت کرد و صاف تر روی صندلی نشست، جوِ سرد داخل اتاق باعث میشد احساس کنه که هر لحظه ممکنه جونگکوک از شدت عصبانیت منفجر بشه و شروع کنه به پرسیدن سوال هایی که جوابش فقط باعث شروع داستان جدید دیگه ای میشد که این بار تهش مشخص نیست.
تمام افکار منفی و کار هایی که انجام داده بود جلوی چشماش رژه میرفت و حتی نمیدونست بین تمام دلایلی که ممکنه وجود داشته باشه جونگکوک بخاطر کدومش اون رو نگهداشته.
_پات چطوره؟
تهیونگ سرش رو بالا گرفت و مستقیم به چشمای آنالیزگر جونگکوک نگاه کرد.
از خودش پرسید که با چنین سوالی میخواست از خوب بودن حالش با خبر بشه یا این فقط آرامش قبل از طوفان بود؟
به هر حال باید خودش رو برای هر چیزی آماده میکرد.
_خ-خوبه.
_هوم، عجیب بود اگر میگفتی نه چون موقعی که دزدکی هودیم رو پوشیدی و از خونه ام خارج شدی حالت کاملا خوب بنظر میرسید.
تهیونگ با خونسردی ای که فقط در ظاهرش وجود داشت لبخند دستپاچه ای زد گفت.
_آه راجع به اون! خب میدونی-...
_آره میدونم چون حالا حدس زدنش سخت نیست چطوری رمز امنیتی رو پیدا کردی و خارج شدی.
جونگکوک با لحن بی اهمیتی گفت و به سمت پنجره ی گوشه ی اتاقش حرکت کرد ،همینطور که بازش میکرد پرسید.
_چیزی هست که بخوای بهم بگی؟
تهیونگ به خوبی منظور جونگکوک رو میدونست فقط خودش رو به متوجه نشدن زد و سرد جواب داد.
_مثلا چی؟
جونگکوک کاملا به طرف تهیونگ برگشت و کمرش رو به پنجره ای که حالا باز بود تکیه داد، انگار امروز تنها هوای سرد بیرون بود که از خشم درونیش کم میکرد.
باد سردی که به پشتش خورد باعث شد لحظه ای به خودش بلرزه اما از جاش تکون نخورد و مصرانه به تهیونگ نگاه کرد.
_مثلا اینکه بگی چرا راجب خودت بهم دروغ گفتی؟
بین ابروهای تهیونگ اخم ظریفی نشست چون خودش به خوبی میدونست به جونگکوک دروغ نگفته، اون فقط با نگفتن بعضی از حقایقی که توی زندگیش جریان داشت هویتش رو پنهان کرده بود تا وقتش که برسه به جونگکوک توضیح بده اما مثل اینکه طبق خواسته اش هیچی پیش نمیرفت.
_من دروغ نگفتم.
سرش رو به دو طرف تکون داد و با قاطعیت تکرار کرد.
_من هیچوقت بهت دروغ نمیگم!
_اوم جدا؟! جالبه ... پس یعنی تو هنوزم اصرار داری بگی وقتی داشتی خودت رو به عنوان یه کافه دار که جای خواهرش اونجا رو میچرخونه دروغ نگفتی و کسی هستی که از قبل منو میشناسه؟ اینطوره؟
جونگکوک بینیش رو بالا کشید و دستای سرد شده اش رو بخاطر باد سردی که ملایم توی اتاق پیچیده بود روی سینه اش قفل کرد.
اون یادش میومد ... جونگکوک راجب گذشته ی خودش همه چیز رو یادش میومد و دقیقا مشکل حافظه ی خوبش این بود که میتونست اون خاطرات رو به خوبی و با جزئیات کامل به یاد بیاره، اما هنوزم باید انکار میکرد که تهیونگ رو یادش نمیاد؟
نگاه تهیونگ مدام بین پنجره و جونگکوک میچرخید میدونست اگر کمی بیشتر پشتش به سرمای بیرون باشه حتما سرما میخوره، از عادت بدش خبر داشت!
میخواست جواب بده اما حواسش پرتِ جونگکوک بود.
_از پنجره فاصله بگیر وگرنه-...
_وگرنه چی؟
_ممکنه سرما بخوری.
جونگکوک با تمسخر خندید و سرش رو کمی به طرف شونه اش کج کرد.
بنظرش فان بود وقتی تهیونگ رو اینطوری میدید که اهمیت میده، اما خودش نمیدونست اسم حسش سرگرم کننده بودن نیست ...
_نگرانمی؟
_فرقی ام داره وقتی جوابم رو بشنوی؟
_شاید.
تهیونگ دستاش رو روی پاهاش نامحسوس مشت کرد و به جونگکوک خیره شد.
همیشه از اینکه نقطه ضعف هاش پیش بقیه معلوم نبود به خودش افتخار میکرد، اما جلوی جونگکوک همه چیز عجیب پیش میرفت طوری که بخواد خود واقعیش رو نشون بده و به راحتی اعتراف کنه چی میخواد.
نه اینکه بخواد مقاومتی داشته باشه اما همیشه گفتن حقایق آسون پیش نمیرفت و از اینکه جونگکوک همه چیز رو به چپش میگرفت ازش سرگرمی میساخت بدش میومد.
تهیونگ با جدیتی که دیگه درونش نگرانی و ترسی وجود نداشت بلند شد و به طرف جونگکوک رفت.
_آره ... نگرانتم سرما بخوری، بدنت نسبت به سردی هوا مقاومتی نداره و خودت بهتر از من میدونی که ممکنه سریع مریض شی پس از پنجره فاصله بگیر!
جونگکوک یه تای ابروش رو بالا برد و چرخی به چشماش داد بخاطر حرف تهیونگ چون بنظرش مسخره ترین دلیلی بود که توی عمرش شنیده.
نگاهش رو به چشمای پسر مقابلش دوخت، چرا اون جوری حرف میزد که انگار تمام عادتاش رو میدونه؟
_الان داری به مافوقت دستور میدی از پنجره فاصله بگیره؟
تهیونگ چند قدم جلوتر رفت، حالا فاصله ی زیادی بین جونگکوک و خودش نبود، دستاش رو روی بازوی فرمانده اش گذاشت ملایم با شَستش نوازشش کرد و با لحن مهربونی آروم جواب داد.
_من حتی میخواستمم نمیتونستم بهت دستور بدم پس از مافوقم درخواست میکنم تا قبل از اینکه سرما بخوره بهتره از پنجره فاصله بگیره.
_و اگر نکنم؟
محض رضای خدا، یه جواب کوتاه و باشه گفتن برای جونگکوک انقدر سخت بود؟
تهیونگ نگاهش رو به سمت لبای نیمه بازش برد و آروم زمزمه کرد.
_میبوسمت.
لبای جونگکوک به طور خودکار بسته شد، بعد از چند ثانیه درک حرفی که تهیونگ بهش زده بود تیکه اش رو از پنجره گرفت و کمرش رو صاف کرد.
تهیونگ با خودش چی فکر کرده بود، اینکه جونگکوک دوباره میذاره بی اجازه بوسیده بشه؟
درسته همه ی این کل کل های بی فایده بخاطر سرما نخوردن خودش بود اما اون به گوش های سرخ شدش اهمیتی نمیداد چون با تخس بودنی که از خودش سراغ داشت میتونست تا وقتی که میخواد توی همون حالت بمونه حتی اگر بعدا ازش پشیمون بشه.
اما با دست راستش دست های تهیونگ رو از روی بازوش برداشت و به عقب هدایتش کرد.
تهدید وار توی صورتش خم شد و همینطور که با چشمای کشیده و وحشیش به اون سیاه چاله های مقابلش که قابلیت غرق کردن جونگکوک رو درون خودش داشت خیره نگاه میکرد، غرید.
_اگر یه بار دیگه انجامش بدی و حرفی بزنی که نباید، میتونم تضمین بدم جوری لبات رو بهم میدوزم که هیچ جراح حرفه ای توی دنیا نتونه از هم بازشون کنه!
تهیونگ لبخند تلخی زد.
این بار چندم بود که توی دلش جونگکوک رو مخاطب قرار میداد و میپرسید "انقدر از من بدت میاد؟"
یادش نمیومد تعداد دفعات پیش اومده رو اما در واقعیت فقط سکوت کرد و برای چند ثانیه از نزدیک به چشمای جونگکوک خیره شد، حالا که انقدر مقاومت داشت میتونست با نگاه به چشماش دلتنگیش رو رفع کنه.
نفس عمیق و بی صدایی کشید، قلبش درد میگرفت وقتی نمیتونست بعد تمام چیزایی که گذرونده بود صورتش رو لمس کنه و بین بازوهاش خودش رو جا بده از لحظه هایی برای جونگکوک بگه که تمام وجودش پر شده بود از فکر کردن به اینکه اگر عاشقش بشه چقدر میتونه دوستش داشته باشه؟ یا نه ... اگر عاشقش باشه چقدر میتونه تغییر کنه؟
درست از اون دسته سوال هایی که باعث گرم شدن قلب یه عاشق میشد حتی اگر بارها و بارها از کسی که عاشقش بود میشنید.
اما فرق بین واقعیت با دنیایی از خواسته های تهیونگ زیاد بود و خیلی دور بنظر میرسید.
چون هر وقت که به جونگکوک نزدیک میشد اون خیلی سخت و جدی برخورد میکرد جوری که انگار از چیزی ساخته شده که هیچ انعطاف یا لطافتی درونش نداره و قرار نیست موقع ذوب شدن شکلی به خودش بگیره.
اما اینکه امید به این داشته باشه یه روزی جونگکوک رو عاشق خودش کنه واقعا دور بنظر میرسید؟ "نه" این چیزی بود که تهیونگ با امیدواری هر بار تکرارش میکرد تا تسلیم نشه.
نه تا وقتی که اون شب لعنت شده جلوی "اون آدم" قسم خورد تا وقتی نفس میکشه از جونگکوک محافظت کنه و نذاره دوباره طعم از دست دادن کسی رو بچشه حتی اگر پس زده میشد ...
این چیزی بود که همیشه جرات به عقب قدم برداشتن رو از پاهاش میگرفت.
ناراحت نشده بود اما دلخور چرا ...
درسته جلوی جونگکوک اینطور بنظر نمیرسید اما اون پسر دقیقا مثل فرمانده اش شخصیت قوی ای داشت که تمام همکاراش ازش با خبر بودن و کسی نمیتونست خلافش رو ثابت کنه، پس چند قدم عقب رفت و شونه ای بالا انداخت و درست مثل خودش رفتار کرد.
_میدونی من اهمیتی به تهدیدات نمیدم، فقط بخاطر اینکه نمیتونم با یه فرمانده ی سرماخورده تمرین کنم و ازش چیزی یاد بگیرم گفتم تا یه موقع توی ماموریت به مشکل برنخوریم.
جونگکوک نیشخندی زد و بدون اینکه به حرفای چند ثانیه پیششون اهمیت بده دوباره پشتش رو به پنجره تکیه داد.
_چرا اینجایی کیم؟
_بهترین ها انتخاب شدن برای انجام یه ماموریت، فکر میکنم دلیل بودنم اینجا اینه که منم جزو همونام‌.
تهیونگ با غرور و لحن سردی توضیح داد و دوباره به طرف صندلیش رفت و بعد از نشستن پاهاش رو روی هم انداخت.
_چرا اینجایی؟
_گفتم که ماموریت-...
_چرا اینجایی؟
جونگکوک بدون اینکه به دلیل تهیونگ اهمیت بده با آرامش و خونسردی عجیبی که از لحنش حس میشد دوباره پرسید، تهیونگ حاضر بود قسم بخوره اگر جواب درستی به جونگکوک نده ممکنه اتاق خودش رو تبدیل کنه به اتاق بازجویی و بارها با یه سوال ساده اما احمقانه اون رو شکنجه روانی بده پس فقط کوتاه جواب داد.
_برای اینکه ازت محافظت کنم.
توجه جونگکوک به راحتی جلب شد، با اینکه این رو قبلا هم ازش شنیده بود اما معنی این حرفش یعنی اتفاقی قرار بود بیوفته که نیاز به محافظت داشت؟ دقیقا سوالی که توی ذهنش تکرار شد رو به زبون آورد.
_چی باعث شده فکر کنی من توی خطرم؟
تهیونگ با لحن هُل شده ای جواب داد.
_تقریبا داشتی جلوی چشمام جونت رو از دست میدادی، بعد میپرسی چی باعث شده چنین فکری بکنم؟
_چرا برات مهمه؟
_چون تو مهمی.
_اشتباهت همینجاست ... این منی که میخوای ازش محافظت کنی ادم مهمی نیست.
جونگکوک با لحن خنثی ای گفت و به تهیونگ نگاه کرد.
جوری حرف میزد که انگار اشاره کردن به مهم نبودن خودش کاملا عادیه اما حسی که با حرفش به تهیونگ القا میکرد خیلی دلگیر بود، چطور میتونست با وجود تمام آدم هایی که بهش اهمیت میدن بگه که مهم نیست و چنین حس غریبی داشته باشه؟
بیشتر دلخور شد اما توی حرفاش اینطور نشون نمیداد.
_بین تمام آدم های حرفه ای معاون جئون ما 6 نفر رو انتخاب کرد و از ما خواست که توی هیئت همراه به کره ی شمالی اونارو اسکورت کنیم.
دستش رو باز کرد و سرش رو سوالی تکون داد.
_تو به این میگی مهم نبودن؟ محض رضای خدا جونگکوک چی باعث شده به خودت شک کنی؟
جونگکوک تکیه اش رو از پنجره گرفت و به تهیونگ پشت کرد، نمیخواست افکاری که در جواب آماده کرده اما به زبون نمیاره روی حالات چهره اش تاثیر بذاره، پس فقط اخمش غلیط تر شد.
اما جواب تهیونگ کاملا مشخص بود، اینکه جونگکوک ذاتا اهمیتی به خودش نمیداد تا حس کنه برای کاری مفیده، اون فقط یاد گرفته بود توی حاشیه زندگی کنه و تا وقتی کسی ازش چیزی نخواسته انجام نده.
اون از بچگیش یاد گرفته بود بر خلاف شلوغی دورش به آدما از دور نگاه کنه و ببینه اونا چطور مهم بنظر میرسن اما نوبت به خودش که میرسید یه لبخند تلخ روی لباش جا خوش میکرد و میگفت"مهم نیست" ،"من عادت کردم" یا جوری حرف میزد که انگار همه ی دنیا توی نور و خوبی غرق شدن و نقطه ی مقابلشون خودشه و همیشه تنهایی در حال جنگیدن برای وظایفشه ...
تاریک شده بود درونش، ذره به ذره درست از وقتی که طرد شد!
شاید ریشه ی عمیق و سمیِ چنین حسی از شبی شروع شد که اون اتفاق وحشتناک افتاد.
_ما فقط یه مشت عروسک های دست ساز چوبی ای هستیم که اونا هر طور که بخوان مارو شکل میدن و ازمون استفاده میکنن حتی براشون مهم نیست چه کسی ... اگر ما انتخاب نمیشدیم جامون به راحتی پر میشد.
نفس رو مثل آه بیرون فرستاد.
_فکر کردی چطوری افراد نخبه و حرفه ای پرورش میدن در صورتی که مدام بعد ماموریت های مخفی دیگه اسمی ازشون برده نمیشه؟ انقدر احمقی که وقتی میگن کشته شدن یا مفقود باور کنی؟
_تو اشتباه میکنی جونگکوک ...
صدای خنده ی پر تمسخر جونگکوک بلند شد، از پنجره به خیابونی نگاه میکرد که مردم با ازدحام در حال رفت و آمد بودن و هر کسی برای چیزی اونجا حضور داشت اما این حواس جونگکوک رو نمیتونست برای لحظه ای پرت کنه.
_برعکس، این تویی که کورکورانه دنبال گوشتی میری که اونا برات پرت میکنن و فکر میکنی انتخاب شدی چون مهارتت بالاست ... ولی نه! سیاست همیشه کثیفه و کاری میکنه افراد معتقدی مثل تو کور باقی بمونن.
سرش رو به طرف تهیونگ برگردوند و با لحن پر اطمینانی ادامه داد.
_مطمئنم توام چیزی برای از دست دادن داری تا باهاش تهدیدت کنن وگرنه توی این جمع نبودی ...
تهیونگ دلیل حرفایی که جونگکوک راجب دولت خودشون بهش میزد رو به خوبی میدونست، حتی میفهمید اطرافش چه خبره اما براش اهمیتی نداشت وقتی قرار بود همراه جونگکوک باشه و این رو کسی جز خودش درک نمیکرد.
خسته چشماش رو بست دستش رو روی پیشونیش گذاشت و آروم آروم چتری های خوش فرم و صافش رو به سمت بالا هدایت کرد، اما بخاطر بی حالت بودنشون دوباره توی صورتش پخش شدن.
_اره ... اصلا تو درست میگی اما برای من فقط محافظت از تو مهمه! حتی اگر قراره تهِ این ماموریت اتفاقی بیوفته و من بمیرم-...
_خفه شو.
جونگکوک به سرعت از پنجره فاصله گرفت و برگشت طرف تهیونگ و با قدم های بلند خودش رو بهش رسوند، دستاشو دور گردن تهیونگ گذاشت و از روی صندلی یه ضرب بلندش کرد.
_خوب گوش کن احمق، من کسی نیستم که این بار قراره مردن کسی رو تماشا کنه فهمیدی؟
_جونگکوک-...
حرف تهیونگ رو قطع کرد و محکم تکونش داد.
_فهمیدی تهیونگ؟
تهیونگ از حرکت ناگهانی و ترسناک جونگکوک جا خورده بود مدام نگاهش بین چشم های عصبیش جا به جا میشد، قلبش ریتم تندی به خودش گرفت، فقط میتونست به این فکر کنه که وقتی جونگکوک با اون لحن عجیب صداش زده و بهش میگه نباید اتفاقی واسش بیوفته، تمامش به این منظوره که اون نگرانش شده؟
_تو حق نداری وقتی داخل تیم منی بمیری! (محکم تکونش داد) هیچکس حق نداره وقتی کنارمه بمیره، من نمیذارم اتفاقی برای افراد تیمم بیوفته، پس فقط کاری رو بکن که تو هر ماموریت میکنی و زنده ازش بیرون میای! روشنه کیم؟
تهیونگ گیج شده بود، اخمش رو توی هم کشید و با جدیت جواب داد.
_قرار نیست اتفاقی برام بیوفته.
هردو توی صورت همدیگه نفس های بلندی میکشیدن، جوری که انگار از مبارزه برگشتن.
_خوبه
صدای جونگکوک تحلیل رفت، داشت به چیزی فکر میکرد، دستاش از روی گردن تهیونگ آهسته سر خورد و روی شونه اش نشست.
_کوک ...
تهیونگ زمزمه مانند صداش کرد و نامحسوس خودش رو کمی جلو کشید هر دو مستقیم بدون هیچ پلک زدنی به چشم های هم نگاه میکردن.
تهیونگ نمیدونست احساسش درست راهنماییش میکنه یا نه، فقط به حرف قلبش گوش کرد و با تردید پیشونیش رو به پیشونی جونگکوک چسبوند و از عطرش نفس عمیقی کشید و این رو پسر مقابلش متوجه شد.
_این بار هیچ اتفاقی نمیوفته ... نمیذارم برای منم قلبت بشکنه ... نمیذارم.
حالا صدای نفس های هر دو کمی آروم تر شده بود.
نگاه جونگکوک حتی یه لحظه ام از روی چشم های تهیونگ برداشته نمیشد، برای لحظاتی انقدر ذهنش از صداهای مختلف و اتفاقاتی که پیش بینی میکرد پر شده بود که حتی متوجه حرف تهیونگ نشد که از کلمه ی "این بار" و "برای منم" استفاده کرده و بهش اطمینان میده که نباید نگران باشه.
اون جوری حرف میزد که انگار از اتفاقاتی که دو سال اخیر برای فرمانده اش اتفاق افتاده خبر داره و دلیل این حالت جونگکوک رو به وضوح میدونه.
تهیونگ جراتش رو بیشتر جمع کرد و یکی از دست های جونگکوک رو که شل روی شونه اش بود گرفت و به طرف گونه ی خودش برد، بینی و لبای نیمه بازش رو با کمی مکث به کف دست جونگکوک کشید، تمام واکنش ها و حالات صورتش رو زیر نظر داشت.
اون دیگه چه جهنمی بود؟ چرا جونگکوک هیچ حرکتی نمیکرد تا پسش بزنه؟ مگه چند لحظه پیش اون همون کسی نبود که تهدیدش کرد؟
_آروم شدی؟
تهیونگ با لحن نرمی پرسید و سرش رو عقب کشید، نگاه جونگکوک روی انگشتای پسر مقابلش قفل بود که چطوری پشت انگشتای خودش پنهان و روی گونه اش گذاشته شده و اون حسی که درونش در حال جریان پیدا کردن بود؟
نمیدونست اسمش رو چی بذاره.
_برو
تنها چیزی که جونگکوک زمزمه کرد این حرف بود، اما تهیونگ حس میکرد این برخلاف خواسته ی قلبی جونگکوکه، انگار داشت خودش رو برای انجام ندادن کاری عقب نگه میداشت و نمیتونست بیشتر توضیح بده.
_الان برو ...
_چرا؟ وقتی بهت نزدیکم حس میکنی کاری باید باهام انجام بدی؟
کف دست جونگکوک رو دوباره به سمت لباش برد و بوسه ی آرومی بهش زد، جونگکوک میتونست رطوبت لبای داغ تهیونگ رو کف دستش حس کنه، انگار نمیتونست درست جواب بده.
قدمی جلو گذاشت و سرش رو جلو برد تا جایی که توی صورت تهیونگ خم شد و ملایم نوک بینیشون بهم کشیده شد.
جونگکوک هیچ دلیلی برای انجام این کار نداشت، تمام صداهای درون ذهنش فریاد میکشیدن تا اون رو از کاری که میخواست بدون فکر انجام بده دورش کنن اما انگار کر شده بود تا لحظه ای که صدای در اتاقش بلند شد و هردو برای لحظه ای خشکشون زد.
جونگکوک چشماش از حالت خماری در اومد و باز تر شد، اون داشت چیکار میکرد؟ به ثانیه نکشید احساساتش یخ زد ...
به سرعت خودش رو عقب کشید و دستاش رو از تهیونگ دور کرد و باعث شد اون هم قدمی به عقب برداره، به همین راحتی بینشون فضا ایجاد شد.
باید زودتر جواب میداد.
_بیا داخل.
به فرد پشت در اجازه ی ورود داد، جونگکوک صداش نمیلرزید اما کاملا عجیب بنظر میرسید، جان در رو باز کرد و وارد اتاق شد اما به محض اینکه تهیونگ رو پشت به در دید که با جونگکوک فاصله ی چندان دوری نداره متوجه جو عجیبی که دورشون رو احاطه کرده بود شد.
_آم متاسفم مزاحم حرفاتون شدم فرمانده، معاون جئون ما رو احضار کردن برای توضیحاتی که نیاز داره کیم هم حضور داشته باشه.
جونگکوک سرش رو به معنی فهمیدن تکون داد و دستاش رو داخل جیبش فرو برد، اما تهیونگ میتونست ببینه که انگشتای کشیده اش داخل جیب شلوارش مشت شده ان و سطح بیرونی شلوارش رو کاملا برجسته جلوه میدن.
فکر اینکه اگر جان وارد اتاق نمیشد و اون حالت بینشون ادامه پیدا میکرد ممکن بود چه اتفاقی بیوفته باعث میشد ضربان قلبش دوباره اوج بگیره.
_میتونی بری.
جونگکوک به تهیونگ دستور داد.
_بله فرمانده.
تهیونگ چاره ای نداشت جز اینکه احترام نظامی بذاره و از در خارج بشه پس اینکارو انجام داد، اما قبل از اینکه از اتاق بیرون بره جونگکوک صداش کرد و تهیونگ به طرفش برگشت.
_ردی.
بهت زده پرسید.
_چ-چی؟
_گفتم که ردی، نیازی به وجودت توی ماموریت نیست گزارش دستورم رو به سرهنگ مین بده و از تیم خارج شو.
جان که بیرون از در بود لبخند معناداری زد، حالا میتونست حدس بزنه چه اتفاقی افتاده، پس عقب عقب به سمت دیوار رفت و بهش تکیه داد.
صدای معترضانه ی تهیونگ بلند شد.
_اما این درست نیست تو حق نداری اینکارو بکنی!
_تو؟
تهیونگ با حرص دندوناش رو روی هم فشار داد و بلند تر جواب داد.
_شما!
جونگکوک خونسرد به سمت میزش رفت و بدون اینکه اهمیتی بده که تهیونگ مخالفه جواب داد.
_من هر کاری دلم بخواد میکنم و کسی نیست جلوم رو بگیره، پس الانم ردت میکنم تو صلاحیت موندن توی هیئت همراه رئیس جمهور رو نداری.
سرش رو بالا گرفت و به در اشاره کرد.
_وقتی بیرون رفتی، پشت سرت ببندش.
انگشتای تهیونگ دور دستگیره ی در قفل شد و با بد خلقی بیشتر بازش کرد و از اتاق خارج شد.
به محض اینکه پاهاش رو توی راهرو گذاشت دید که جان از دیوار فاصله گرفت و به طرفش قدم برداشت، نمیخواست خودش رو ناراحت نشون بده اما موفق نبود.
_خیلی بد پیش رفت؟
_هیچوقت نمیتونم بشناسمش، هر بار که فکر میکنم دارم بهش نزدیک میشم، طرفی از شخصیتش رو بهم نشون میده که حس میکنم جدیده و من اصلا هیچ شناختی روش ندارم.
_اون جئون جونگکوکه، چه انتظاری ازش داری؟
جان به طرف در اتاق برگشت و بهش اشاره زد.
_داخل چه خبر بود؟
تهیونگ نگاهش رو از چشمای جان گرفت و همینطور که به طرف انتهای راهرو قدم برمیداشت عصبی جواب داد.
_برای لحظه ای فکر کردم قراره منو ببوسه و ثانیه ی بعد تمام امیدم نابود شد و وقتی ناامید تر شدم که از ماموریت کنارم گذاشت.
_میخواست تورو ببوسه؟
جان به سرعت خودش رو به تهیونگ رسوند، بازوش رو گرفت و به طرف خودش برگردوند.
دوباره سوال کرد.
_با میل خودش میخواست تورو ببوسه؟
تهیونگ با دست آزادش به موهاش چنگ زد و به عقب هدایتشون کرد، جونگکوک اون رو کاملا بهم ریخته بود، حتی نمیتونست متمرکز جواب بده
_نمیدونم قصدش چی بود، یعنی میدونم ... من ... یعنی ما فقط یه لحظه حالتی بینمون پیش اومد که ... که حس کردم میخواد منو ببوسه اما تو اومدی و اون عقب کشید و بعدشم که-...
جان اروم خندید و تهیونگ رو به سمت خودش کشید و بغلش کرد، کاملا میتونست از جمله بندی دوستش متوجه بشه تا چه حد بهم ریخته.
_آروم باش، تو بخاطر بوسه که بهش نزدیک نشدی درسته؟
_درسته.
آه عمیقی کشید و جان دوباره پرسید.
_باهاش حرف زدی و توضیح دادی که باید توی ماموریت بمونی؟
تهیونگ نه آرومی گفت و سرش رو به سینه ی جان تکیه داد، خسته چشماش رو بست، انگار آرامش باهاش غریبه شده بود.
بدنش بخاطر فشاری که اخیرا بهش وارد شده بود درد میکرد اما با فکر به اینکه چطور میتونست از حقیقت برای جونگکوک حرف بزنه وقتی واکنش وحشتناکش رو به اون قضیه میدونست، تمام خستگیش محو میشد و ترس جاش رو میگرفت.
_فکر میکنی هیچ شانسی برای اومدن داشته باشم؟
جان لبخند بزرگی زد و سر تهیونگ رو با انگشت اشاره اش از روی سینه اش به عقب فرستاد.
_البته که میتونی ..‌ تو کیم تهیونگی، هیچکس از پس تو برنمیاد و حتی پرسیدن چنین سوالی شخصیت قویت رو زیر سوال میبره.
وقتی لبخند کمرنگ تهیونگ رو دید حرفش رو ادامه داد.
_تو همیشه واسه چیزی که میخوای تا اخرین لحظه ی قبل از نابود شدن امیدت میجنگی و این بار خودِ جونگکوک امیدته ... بجنگ واسش وقتی اینطور بد میخوایش.
تهیونگ کمرش رو صاف کرد و از بغل جان بیرون اومد، اخم ظریفی بین ابروهاش نشست به این فکر میکرد که حق با جانه و اون بخاطر هیچی خودش رو به اینجا نرسونده که هدفش رو نادیده بگیره و جونگکوک بتونه بخاطر یه مسئله ی نچندان بزرگ اون رو از تیم بیرون پرت کنه.
_هر آدمی نقطه ضعفی داره و جونگکوک؟ خودت به خوبی میدونی اونم مثل بقیه اس و ضعفی داره.
_من نمیخوام اینکارو انجام بدم.
جان لبخندِ مرموزی زد و دستاش رو روی سینه اش قفل کرد.
_پس از رسیدن بهش ناامید شدی؟
_نه‌ ... البته که نه!
جواب سریع و بدون فکر تهیونگ باعث بیشتر رنگ گرفتن اون لبخند مرموز میشد.
_فقط کاری کن نتونه ردت کنه.
تهیونگ عمیقا توی فکر فرو رفته بود و هردو آروم داخل راهرو قدم میزدن و به سمت پله ها میرفتن که نگاه تهیونگ به دفتر یونگی افتاد برای لحظه ای با تردید ایستاد، جان رد نگاه تهیونگ رو دنبال کرد و متوجه شد تهیونگ ممکنه چه کاری انجام بده و از نظرش زیرکانه بود اما برای مطمئن تر شدن پرسید.
_مین؟ اوه پسر این خطرناکه.
تهیونگ به طرف جان برگشت، راه حلش رو پیدا کرده بود، کاملا ریسک واسش به حساب میومد اما میدونست باید شانسش رو امتحان کنه حتی اگر یه اشتباه بود.
_یا همه چیز درست میشه یا نابود.
_انجامش بده.
_پشیمون میشم.
_میدونم ولی انجامش بده، بهتر از اینه که بعدا بخاطر انجام ندادنش خودت رو سرزنش کنی و به زمان لعنت بفرستی.
جان تاکید کرد و بدون اینکه به تهیونگ نگاه کنه همینطور که از پله ها پایین میرفت صداش رو بلند کرد.
_من سالن تمرین منتظرتم *برات.(برادر)
تهیونگ لبخند کمرنگی زد و بدون راه دادن هیچ تردیدی به قلبش به سمت در اتاق یونگی رفت، نفس عمیقی کشید و در زد.
_قربان؟
_بیا داخل.
صدای یونگی پیچید و تهیونگ با پایین دادن دستگیره در وارد اتاق شد، یونگی سرش رو از پرونده ی زیر دستش بیرون اورد و به طرف در نگاه کرد.
_اوه.
تنها واکنشی بود که میتونست با دیدن تهیونگ از خودش بروز بده و این اولین بار بود که باهم ملاقات میکردن. اما تهیونگ به خوبی میدونست که یونگی راجبش میدونه و احتمالا پرونده اش رو خونده.
_متاسفم که مزاحم شدم قربان، چند دقیقه وقت دارین؟
یونگی نگاه کوتاهی به پرونده ی زیر دستش انداخت و سرش رو به معنی تایید تکون داد تهیونگ نزدیک میز رفت و ایستاد، یونگی سرش رو بالا گرفت و بهش اشاره زد که بشینه، پسر کوچیکتر بعد از تشکر کوتاهی روی صندلی نشست.
_نمیدونم چطوری شروع کنم ...
تهیونگ با کلافگی لبخند ملایمی زد و با انگشت اشاره اش پشت گردنش رو خاروند، یونگی که متوجه استرس تهیونگ شده بود، اخم ظریفی بین ابروهاش نشست.
_چطوره از اینجا شروع کنی و بگی که میخوای راجب چی صحبت کنی؟
تهیونگ کمی توی صندلیش جا به جا شد همینطور که معذب به یونگی نگاه میکرد جواب داد.
_جونگکوک ...
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
_چرا موتورت رو توی پارکینگ ساختمون نذاشتی؟
یونگی با صدای رسایی پرسید و از ساختمون ایستگاه بیرون اومد، هنوز ساعتش رو چک نکرده بود اما میدونست که دیر وقته و ساعت کاریشون تموم شده، پس به سمت جونگکوک رفت که تازه روی موتورش نشسته بود و موهاش رو میبست.
_همینطوری.
با لحن ملایمی جواب هیونگش رو داد و کُتش رو صاف کرد، شاید یونگی بخاطر فکر کردن زیاد متوجه دروغ جونگکوک نشد اما اون خودش میدونست تنها دلیل اینکه مدت زیادیه پاهاش رو داخل هیچ پارکینگی نذاشته فقط و فقط بازسازی و یادآوری خاطره ی تلخ ترور جیمینه، اون حتی دوست نداشت نزدیک هیچ پارکینگی بشه چون ممکن بود احساس خفگی کنه، دقیقا این عادتی بود که بعد مرگ جیمین پیدا کرد.
_میتونی سر راهت منو برسونی خونه؟
یونگی با لحن عادی ای پرسید اما جونگکوک چشماش رو ریز کرد نامحسوس نگاهش رو تو خیابون چرخوند و بعد از پیدا نکردن ماشین یونگی پرسید.
_با خودت ماشین نیاوردی؟
_چرا تو پارکینگه اما دلم برای موتور سواری تنگ شده.
جونگکوک متعجب بهش نگاه کرد و یونگی ابروهاش رو بالا انداخت و مشت ارومی به سینه ی پسر کوچیکتر زد.
_چیه، یه جوری نگاه میکنی انگار پیر شدم برای موتور سواری و هیجان!
لبخند کمرنگی روی لبای جونگکوک شکل گرفت و موتورش رو روشن کرد.
_من که چیزی نگفتم.
_اما میخواستی بگی عوضی ...
هردو خندیدن، بالاخره یونگی سوار موتور شد و جونگکوک به سمت خونه ی مرد بزرگ تر حرکت کرد.
ده دقیقه ای میشد که هردو ساکت روی موتور در حال حرکت نشسته بودن تا اینکه جونگکوک پشت چراغ قرمزی متوقف شد.
_میخوام باهات راجب یه چیزی حرف بزنم اما انقدر جونم رو دوست دارم که منتظرم برسونیم خونه اونوقت بگم.
جونگکوک که انگار اصلا سوپرایز نشده بود خندید و نیم رخش رو به سمت یونگی گرفت.
_منتظر بودم ببینم بالاخره کی قراره به حرف میای.
چراغ بالاخره سبز شد و جونگکوک موتورو به حرکت درآورد، یونگی سرش رو نزدیک شونه ی راست پسر کوچیکتر برد و بلند پرسید.
_میدونی راجب چی میخوام حرف بزنم؟
جونگکوک بلند جواب داد.
_نه اما میتونم حدس بزنم به من مربوطه.
یونگی خودش رو عقب کشید و زیر لب بدون اینکه جونگکوک بشنوه جواب داد.
_بیشتر از چیزی که فکرشو بکنی ...
دوباره بینشون سکوت ایجاد شد تا اینکه بعد از دقایقی به خونه ی یونگی رسیدن و جونگ کوک موتورش رو خاموش کرد و بعد از یونگی از موتورش پیاده شد تا راجب چیزی که یونگی میخواست، حرف بزنن.
_خب، میشنوم.
_بریم بالا، اون موقع هم حرف میزنیم هم برات یه ماگ شیر قهوه ی مورد علاقت رو درست میکنم.
جونگ کوک هنوزم مشکوک بود اما سرش رو تکون داد و همینطور که همراه هم وارد خونه میشدن گفت.
_دو تا ماگ شیرقهوه.
یونگی با خنده قبول کرد، بعد از لحظاتی هر دو رو به روی هم نشسته بودن و همینطور که شیر قهوه میخوردن راجب ماموریت جونگ کوک حرف میزدن و یونگی مدام ازش سوال هایی میکرد که راجب اعضای هیئت همراه بود.
_آره خب اون بنظر از همشون بیشتر تجربه داره توی-...
_گوکی؟
با صدای ضعیف دختر کوچولوی یونگی هردو متعجب به طرفش برگشتن، یونگی لبخند آرومی زد و پرسید.
_ما با صدای بلند حرف میزدیم که بیدار شدی سوییتی؟
ته یون سرش رو به دو طرف تکون داد و همینطور که لباش آویزون بود به سمت جونگ کوک رفت و دستاش رو باز کرد تا اون بغلش کنه.
یونگی میخواست بلند شه تا ته یون رو دوباره به تختش برگردونه اما جونگ کوک لبخند مهربونی زد و دختر کوچولوی مقابلش رو بغل کرد و روی پاهای خودش نشوند.
_دلم برات تنگ شده بود.
ته یون میون خمیازه ی کوتاهش به جونگ کوک گفت و باعث لبخندش شد.
_تو که منو تازه دیدی فندق.
یون حلقه ی دستاش رو دور گردن جونگ کوک تنگ تر کرد و بیشتر سرش رو داخل گردنش فرو کرد و با چشمای بسته جواب داد.
_من هر روز دلم برای گوکی تنگ میشه.
لبخند جونگ کوک بیشتر به خودش رنگ گرفت، کمی از شیرقهوه ی داخل ماگش رو خورد و اون رو روی دسته ی کاناپه گذاشت.
_چقدر دلت برای من تنگ میشه؟
یون سرش رو عقب برد و جونگ کوک بازوش رو بالا اورد و زیر سرش گذاشت و دختر کوچیکتر توی بغل جونگ کوک دراز کشید، حالا بنظر جاش راحت تر بود.
_مممم اگه بهت بگم قول میدی نخندی؟
_آره بیبی بهت قول میدم.
_باشه پس ...
یون چشماش رو باز کرد و با اخم روی پاهای جونگ کوک نشست که باعث شد تعجب کنه.
_چیشد؟
_میخوام اندازه ی دلتنگیم رو بهت نشون بدم ولی اول باید پیداش کنم.
از روی پاهای جونگ کوک پایین پرید و همینطور که به اطراف نگاه میکرد به سمت گوشه ی دیوار سالنشون رفت و به جای اینکه یونگی هم مثل جونگ کوک گیج بشه خندید و به دخترش گفت.
_داخل گلدونه سوییتی، اونجا میتونی پیداشون کنی.
ته یون جواب نداد اما به جاش روی زمین زانو زد و به طرف گلدون خم شد، با دیدن چیزی که پیدا کرده بود با ذوق خندید و انگشتاش رو به سمتش برد و گرفتش.
یونگی از کاری که دختر شیرینش قرار بود انجام بده باخبر بود اما جونگ کوک هنوزم با یه حالت نامفهوم و گیج بهش نگاه میکرد تا اینکه یون به سمت جونگ کوک رفت و با لبخند قشنگی مورچه ی گیر کرده بین انگشت شَست و اشاره اش رو جلوی چشمای جونگ کوک گرفت و با لحن کیوتی پرسید.
_گوکی این مورچه رو توی دستم میبینه؟
جونگ کوک سرش رو به معنی تایید تکون داد.
_این ... این بدن کوچولوش رو خوب میبینه؟
_مببینم بیبی.
یون لبخند بزرگی زد و بالاخره توضیح داد.
_دقیقا دلم به اندازه کون این مورچه برای دلتنگیت کوچولو شده
برای چند ثانیه داخل سالن سکوت مطلق بود تا اینکه صدای خنده ی جونگ کوک بلند شد و بعدش ته یون و پدرش هم توی خندیدن همراهیش کردن.
اون دختر بچه ی شیرین زبون جوری برای جونگ کوک مثال زده بود که باعث شد بعد از مدت های طولانی بلند بخنده بدون اینکه هیچ تلخی و غمی پشتش پنهان شده باشه، این بار لبخند همشون رنگ شادی خالص به خودش گرفته بود.
_توئه وروجک ...
جونگ کوک گفت و با خنده یون رو بغل کرد و شروع کرد به قلقلک دادنش، صدای خنده های ته یون توی سالن پخش میشد جوری که انگار قرار نبود تموم بشه، اما بعد از دقایق طولانی ای بالاخره یون با اصرار پدرش از جونگ کوک دل کند و به سمت اتاق خوابش رفت تا دوباره بخوابه چون یونگی قول داده بود وقتی برگشت و دید که دختر کوچولوش هنوز نخوابیده واسش پیانو میزنه تا بخوابه.
_امیدوارم همیشه روی لباش این خنده ی شیرین رو ببینم ...
یونگی به در نیمه باز اتاق ته یون خیره شد و لبخند کمرنگی زد.
_منم امیدوارم ... اون تا وقتی که به سن معینی نرسیده میتونه از دنیای رنگی و بچگانه اش لذت ببره.
جونگ کوک تایید کرد و یونگی به طرفش برگشت، نمیخواست موود جونگ کوک رو خراب کنه اما باید راجب چیزی که تهیونگ بهش گفته بود صحبت میکرد.
_کوک میدونم به این مسئله قراره واکنش نشون بدی اما میخوام اول خوب بهم گوش بدی!
لبخند جونگ کوک محو شد، میدونست باید مسئله ی جدی ای باشه، پس فقط ساکت به یونگی خیره شد.
_راجب تهیونگه!
_میدونستم که اون-...
_هی! گفتم ساکت باش و بهم گوش بده.
جونگ کوک اخم غلیظی بین ابروهاش نشست اما مخالفت نکرد، خبر نداشت که تهیونگ ممکنه چه حرفایی بهش زده باشه اما میدونست اگر چیز بی ربطی به هیونگش گفته باشه همین امشب به حسابش میرسید.
_جونگ کوک تو دیگه یه افسر معمولی تازه ترفیع گرفته نیستی که انتخابش کردن برای یه کار اداری ساده، تو چند ساله فرمانده ای! مسئولیتت سنگینه و هر واکنشت فقط یه ناحیه ی کوچیک رو در برنمیگیره.
جونگ کوک زبونش رو از داخل دهنش به دیواره ی لپش فشار داد و با تکون دادن پاهای روی هم گذاشته شده اش به یونگی فهموند که در حال عصبی شدنه.
_تو برای ماموریت بزرگی انتخاب شدی که حتی یه تیم هم در اختیارت گذاشتن برای کنترل کردن و همراهی هیئت ریاست جمهوری.
_فکر میکنی کار کیه؟
جونگ کوک وسط حرف یونگی پرید و با تمسخر پرسید.
اما یونگی بهش بی توجهی کرد، نمیخواست الان یه زخم قدیمی رو دوباره بشکافه و راجب پدرش حرف بزنه.
_برای من مهم نیست که کی تو رو انتخاب کرده، برای من تنها عملکرد عاقلانه و وجودت داخل ماموریت مهمه چون جیزز جونگ کوک! این یه بازی مریض نیست که بخوای تنهایی از پسش بربیای، این ماموریت مهمه و بستگی به تو و تیمت داره که چطور هدایتش کنین و تو دقیقا چیکار میکنی؟ با یه حرکت بچگانه یکی از مهره های اصلی و حرفه ای تیمت رو کنار میذاری، اون هم بدون هیچ دلیل محکمی.
_پس داستان اینه.
_نه اینجا داستانی جز بچه بازیه و لج کردن تو وجود نداره.
یونگی حرفش رو رد کرد و با لحن دلخوری که جونگ کوک دلیلش رو نمیدونست به حرفاش ادامه داد.
_ بدون فکر تصمیم نگیر جونگ کوک پشت انتخاب هرکدوم از اعضای اون تیم پنج نفره دلیل محکمی وجود داره که تو نمیدونی.
_باشه ...
جونگ کوک کلافه از روی صندلی بلند شد و شروع کرد به عصبی راه رفتن.
_اما میگی اون موش عوضی رو که توی صورتم نگاه کرد و دروغ گفت رو توی تیمم نگه دارم؟ اگر قصدی پشت کارش باشه مسئولیتش میفته گردن من، اون توی روسیه آموزش دیده و یه درصد احتمال بده جاسوسشون باشه، فکر میکنی کی مقصر حساب میشه؟
_تو کسی هستی که از چنین چیزی بترسه؟
جونگ کوک از بین دندون های چفت شده اش غرید.
_هرگز.
_خوبه پس بهانه های مسخره ات رو برای خودت نگه دار، میدونی که همشون بی معنی ان.
جونگ کوک دست از قدم زدن برداشت و بالاخره متوقف شد، یعنی تهیونگ انقدر سریع روی هیونگش تاثیر گذاشته بود که میخواست راجب تصمیمش درست فکر کنه؟ اما قبلا هیچوقت چنین چیز عجیبی پیش نیومده بود.
_ازم میخوای چیکار کنم هیونگ؟ دوباره برشگردونم توی تیم؟!
_دقیقا!
_عجیبه ... دلیل تاکیدت رو نمیفهمم!
یونگی دستی داخل موهاش کشید و کمی روی کاناپه جا به جا شد و صاف نشست.
_بنظرت من کسی ام که بی دلیل چیزی رو ازت بخواد؟
_نه.
_پس چرا فقط بهم اعتماد نمیکنی؟ به نفع همه اس اون داخل تیم بمونه و در ضمن یادت نره که هر کدوم از اونا منتخبن و تهیونگ مستثنا نیست!
جونگ کوک پوزخند زد و چرخی به چشماش داد، مطمئن بود تهیونگ طوری با هیونگش حرف زده که جای هیچ نقص و دلیل برای رد کردنش نذاشته باشه، پس باید قبول میکرد.
انگشت اشاره اش رو بالا برد و با صدای کنترل شده ای گفت.
_فقط بخاطر تو هیونگ! وگرنه حرف من هیچوقت عوض نمیشد.
یونگی نفس راحتی کشید بی خبر از اینکه توی افکار جونگ کوک چه خبره.
_پس دیگه کاری رو از روی لجبازی انجام نمیدی؟
_هوم
_درست جواب بده جونگ کوک!
یونگی صداش رو کمی بالا برد و جونگ کوک سعی کرد آروم بنظر برسه پس سرش رو به موافقت تکون داد وگفت.
_انجام نمیدم هیونگ ...




منتظر نظرات نعنائیتون هستم.🤍🌱

𝑻𝒉𝒆 𝑾𝒆𝒂𝒑𝒐𝒏(𝑲𝒐𝒐𝒌𝑽)Where stories live. Discover now